دانلود کتاب ورای اصل لذت از زیگموند فروید با ترجمه‌ی یوسف اباذری

دانلود کتاب ورای اصل لذت از زیگموند فروید با ترجمه‌ی یوسف اباذری

تردیدى نداریم که در نظریه روانکاوى فرض کنیم که جریانى که رخدادهاى ذهنى طى مى کنند به شیوه اى خودکاره با اصل لذّت تنظیم مى شوند. ما معتقدیم، به اصطلاح، جریان این رخدادها را تنشى غیرلذّت جویانه به شیوه اى لایتغیر به حرکت مى اندازد و این که این جریان جهتى به خود مى گیرد به گونه اى که نتیجه غایى با کاهش این تنش قرین مى گردد: یعنى با اجتناب از عدم لذّت یا تولید لذّت. با در نظر گرفتن این جریان در بررسیهاى خود درباره فرایندهاى ذهنى که موضوع مطالعه ماست، ما بینشى «اقتصادى» را در کار خود وارد مى کنیم و اگر در جریان توصیف این فرایندها سعى کنیم که این عنصر «اقتصادى» را به علاوه عناصر «مکان نگارانه» ( topographical ) و «پویا» ( oynamic ) ارزیابى کنیم و تخمین بزنیم، به گمان من کاملترین توصیفها را که در حال حاضر امکان درک آن را داریم از آنها به دست خواهیم داد، توصیفى که شایسته است با اصطلاح «مابعد روانشناسانه» متمایز شود.

در این مورد ابداً براى ما اهمیت ندارد که در پى آن برآییم که با ارائه این فرضیه اصل لذّت تا چه اندازه به نظام فلسفى خاص و از حیث تاریخى متعینى نزدیک شده ایم یا آن را اختیار کرده ایم. ما به این فرضیات گمان ورزانه در جریان تلاش براى توصیف و تشریح امور واقع مشاهدات روزمرّه مان در حوزه مطالعاتمان رسیده ایم. ارجحیت و اصالت جزو اهدافى نیستند که کار روانکاوانه براى خود تعیین کرده است و تلقى هایى که بنیان فرضیه اصل لذّت هستند چنان آشکار و بدیهى اند که به ندرت مى توان از آنها غفلت کرد. از سوى دیگر ما بى درنگ سپاس خود را نثار هر نظریه فلسفى یا روانشناسانه اى مى کنیم که قادر باشد از معنا و احساس لذّت و عدم لذّت که چنان با قدرت بر ما وارد مى شوند اطلاعاتى به ما ارائه کند. اما افسوس، در اینجا چیزى که به درد اهداف ما بخورد وجود ندارد. اینجا پیچیده ترین و دسترس ناپذیرترین ناحیه ذهن است و از آنجا که ما نمى توانیم از برخورد با آن اجتناب کنیم، به نظر من فرضیه اى که داراى کمترین محدودیت باشد بهترین فرضیه خواهد بود. ما بر آنیم که لذّت و عدم لذّت را به کمّیت هیجانى که در ذهن وجود دارد اما به هیچ رو مقیّد ( bound ) نیست ربط دهیم و به چنان شیوه اى ربط دهیم که عدم لذّت متناظر با افزایش کمّیت هیجان باشد و لذّت با کاهش آن. آنچه از این گفته منظور نظر ماست رابطه اى ساده میان قوت احساسِ لذّت و عدم لذّت و تعدیلهاى متناظر در کمّیت هیجان نیست؛ حداقل ــ با توجه به آنچه از روان ـ فیزیولوژى آموخته ایم ــ مستقیماً هر نوع نسبتى را بر مبناى سهم پیشنهاد نمى کنیم: عاملى که احساس را معین مى سازد احتمالاً میزان افزایش یا کاهش کمّیت هیجان در زمانى مفروض است. آزمون احتمالاً مى تواند در اینجا موءثر باشد اما توصیه نمى شود که ما کاوشگران تا زمانى که مشاهدات کاملاً مشخصى منظور نظر باشد در مسأله پیشتر رویم.

به هر تقدیر، نمى توانیم به کشفى که محقق ژرفکاوى همچون ج. ت. فخنر (۲) درباره موضوع لذّت و عدم لذّت کرده است بى اعتنا باقى بمانیم، کشفى که در اصل خود با کشفى که کار روانکاوانه ما را به سوى آن رانده است مطابقت مى کند. بیانیه فخنر در اثر کوچکى بیان شده است، Ideen zur Sch pfungs – und Entwicklungsgeschichte der organismen, 1873 Einige (part ×I, Supplement, 94 ) و معناى آن چنین است: «تا آنجا که تکانه هاى آگاهانه همواره نسبت و ارتباطى با لذّت یا عدم لذّت دارند، لذّت و عدم لذّت را نیز مى توان به مثابه [ حالاتى [در نظر گرفت که با وضعیتهاى ثبات و عدم ثبات نسبت و ارتباطى روانى ـ جسمانى دارند.» این امر مهیّاگر بنیانى است براى فرضیه اى که من قصد دارم در جاى دیگر با تفصیل بسیار به آن بپردازم. بنا به این فرضیه، هر حرکت روانى ـ جسمانى که از آستانه آگاهى فراتر رود به همان نسبتى با لذّت ملازم مى شود که در وراى محدوده معینى به ثبات کامل نزدیک شود و به همان نسبت با عدم لذّت همراه مى شود که در وراى محدوده معینى از ثبات کامل منحرف شود؛ درحالى که در میان دو حد، که مى توان آنها را آستانه هاى کمّى لذّت و عدم لذّت توصیف کرد، حاشیه معینى از بى اعتنایى حسى وجود دارد.

واقعیاتى که سبب مى شود تا به سلطه اصل لذّت در زندگى ذهنى اعتقاد پیدا کنیم، همچنین در این فرضیه متجلى مى شود که دستگاه ذهنى مى کوشد تا کمّیت هیجان موجود در آن را تا آنجا که ممکن است پائین یا حداقل ثابت نگه دارد. فرض اخیر فقط شیوه دیگر بیان اصل لذّت است زیرا که اگر کارکرد دستگاه ذهنى متوجه پائین نگه داشتن کمّیت هیجان باشد، آن گاه هر چیزى که براى افزایش کمّیت طراحى شده باشد ناگزیر مى باید به عنوان ضد عملکرد این دستگاه تلقى شود، یعنى به عنوان چیزى غیر لذّت بخش. اصل لذّت از اصل ثبات منتج مى شود؛ اصل اخیر عملاً از واقعیاتى نتیجه گرفته مى شود که ما را ناگزیر از به کارگیرى اصل لذّت مى کند. افزون بر این، مطالعه تفصیلى تر نشان خواهد داد که گرایشى که از این طریق به دستگاه ذهنى نسبت داده مى شود به عنوان موردى ویژه در ذیل اصل فخنر به نام «گرایش به سوى ثبات» قرار داده مى شود؛ اصلى که در متن آن فخنر احساس لذّت و عدم لذّت را در نسبت با یکدیگر قرار مى دهد.

به هر تقدیر، باید متذکر شد که اگر به طور دقیق سخن بگوییم باید بگوییم که صحیح نیست در جریان فرایندهاى ذهنى از سلطه اصل لذّت سخن گفت. اگر چنان سلطه اى وجود مى داشت اکثریت عظیم فرایندهاى ذهنى ما مى بایست با لذّت همراه مى شد یا به لذّت مى انجامید درحالى که تجربه عام به طور مطلق با چنان نتیجه گیریى تضاد دارد. بنابراین حداکثر چیزى که مى توان گفت این است که در ذهن گرایشى قوى به سوى اصل لذّت وجود دارد اما وضعیتها یا نیروهاى معین دیگرى با این گرایش در تضادند؛ بنابراین نتیجه نهایى همواره نمى تواند با گرایش به سوى اصل لذّت هماهنگ باشد. مى توانیم گفته خود را با تذکر فخنر در موردى مشابه مقایسه کنیم: «به هر تقدیر، از آنجا که وجود گرایشى به سوى هدف به معناى آن نیست که آن هدف به دست آمده است، و از آنجا که به طور کلى هدف فقط با تقریبهایى به دست آمدنى است…».

اکنون اگر به این پرسش بازگردیم که چه وضعیتهایى قادرند اصل لذّت را از رسیدن به نتیجه بازدارند، بار دیگر خود را در زمینى اَمن و پیموده شده مى یابیم و با تعیین چارچوب پرسش خود منبعى غنى از تجربه تحلیلى در دسترس خود داریم.

نخستین مثال از اصل لذّت که به این سیاق بازداشته شده است مثالى آشناست که به طور منظم اتفاق مى افتد. ما مى دانیم که اصل لذّت خاصِ روش اولیه ( primary ) کارکرد دستگاه ذهنى است، اما این امر، از دیدگاه صیانتِ نفسِ ارگانیسم در میان دشواریهاى جهان خارجى، از همان بَدو امر ناکارآ و حتى به شدت خطرناک است. اصل واقعیت ( reality principle ) تحت تأثیر غریزه صیانت نفسِ «خود» ( ego ) ، جایگزین اصل لذّت مى شود. اصل واقعیت، نیّت کسب لذّت در غایت امر را رها نمى کند، اما مع هذا به تأخیر انداختن ارضاء را طلب مى کند و آن را به اجرا درمى آورد؛ یعنى رها ساختن شمارى از امکانات کسب ارضاء و تحملِ موقت عدم لذّت به منزله برداشتن گامى در راه طولانىِ غیرمستقیمى که به لذّت منتهى مى شود. به هر رو، اصل لذّت به عنوان روشى کارى که غرایز جنسى ــ که «تربیت» آنها بسیار سخت است ــ از آن استفاده مى کنند، مدتى طولانى دوام مى آورد و از آنجا که اصل لذّت کار را با همین غرایز یا از درون خودِ «خود» آغاز مى کند، اغلب در غلبه بر اصل واقعیت موفق مى شود آن هم به ضررِ کل ارگانیسم.

به هر رو، شکى نمى تواند وجود داشته باشد که جایگزینى اصل لذّت با اصل واقعیت فقط مى تواند مسبّبِ شمار اندکى از تجارب غیر لذّت بخش شود که به هیچ رو شدیدترینِ این تجارب نیستند. فرصت دیگرِ رها شدن عدم لذّت را که با نظم کمترى رخ نمى دهد در تضادها و برخوردهایى باید یافت که در دستگاه ذهنى رخ مى دهد، آن هم در زمانى که «خود» در حال تحول به سازمانهاى به مراتب پیچیده ترى است. تقریباً تمامى انرژى اى که دستگاه ذهنى از آن آکنده شده است از تکانه هاى غریزى ذاتى آن نشأت مى گیرد. اما اینها اجازه نمى یابند که به همان مرحله تحول ارتقاء یابند. در جریان امور بارها و بارها اتفاق مى افتد که غرایز منفرد یا بخشهایى از غرایز در اهداف و نیازهاى خود با مابقى غرایز ناسازگار شوند، غرایزى که مى توانند در وحدت منحصر به فرد «خود» ادغام شوند. بنابراین غرایز دسته اول را فرایند سرکوب مى تواند از این وحدت جدا سازد و آنها را در سطوح پائینِ تحول روانى نگه دارد و، اول از همه، راه ارضاى آنها را قطع مى کند. اگر آنها متعاقباً موفق شوند که با گذار از راههایى حاشیه اى به ارضاى مستقیم یا جایگزین دست یابند ــ همان طور که به سهولت در مورد غرایز جنسى سرکوب شده رخ مى دهد ــ این رخداد که در موارد دیگر مى توانست فرصتى براى لذّت باشد، به وسیله «خود» به عنوان عدم لذّت، احساس و درک مى شود. در نتیجه تضاد کهنه اى که با سرکوب پایان مى گیرد، شکاف تازه اى در اصل لذّت رخ مى دهد، آن هم درست در زمانى که غرایزى معین مى کوشند تا در تطابق با این اصل، لذّت تازه اى کسب کنند. جزئیات فرایندى که طى آن سرکوب، امکان لذّت را به منبع عدم لذّت بدل مى سازد هنوز به وضوح و روشنى فهمیده نشده است یا نمى تواند به روشنى ارائه گردد. اما شکى نیست که تمامى عدم لذّت هاى روان رنجورانه، از این نوع اند ــ یعنى لذتهایى که نمى توانند به طور کلى احساس و درک شوند.

دو منبع عدم لذتى که هم اکنون آنها را برشمردم به هیچ وجه سرچشمه اکثر تجارب عدم لذّت ما نیستند. اما در مورد مابقى مى توان با برخى توجیهات سردستى تأکید کرد که حضور آنها با سلطه اصل لذّت در تضاد نیست. اغلبِ عدم لذتهایى که ما احساس مى کنیم، عدم لذتهاى ادراکى ( perceptual ) هستند. این ادراک مى تواند ادراک فشار غرایز ارضاءنشده باشد یا مى تواند ادراکى خارجى باشد که یا فى نفسه رنج آلوده است یا انتظاراتى غیر لذّت بخش در دستگاه ذهنى ایجاد مى کند، به عبارت دیگر دستگاه ذهنى آن را به عنوان خطر تشخیص مى دهد. پس واکنش به این تقاضاهاى غریزى و تهدیدهاى خطر، یعنى واکنشى که مقوّم فعالیت مناسبِ دستگاه ذهنى است، مى تواند به شیوه اى درست به دست اصل لذّت یا اصل واقعیت که تعدیل کننده اصل لذّت است هدایت شود. به نظر نمى رسد که این امر محدودیتى پُردامنه براى اصل لذّت به وجود آورد. با این وصف تحقیق درباره واکنش ذهنى به خطر خارجى دقیقاً در وضعیتى قرار دارد که مواد و مصالح جدیدى به بار آورد و پرسشهایى نو مطرح کند که به مسأله فعلى ما مربوط اند.

وضعیتى که بعد از ضربه هاى مکانیکى شدید و تصادفات راه آهن و سایر حوادثى که متضمن خطرى براى زندگى هستند رخ مى دهد، مدت زمانى طولانى است که شناخته و توصیف شده است و نام «روان رنجورىِ آسیب زا» ( traumatic neurosis ) بر آن گذاشته شده است. جنگ دهشتناکى که به تازگى پایان یافته است منجر به ظهور شمار کثیرى از این نوع بیماریها شده است، اما این واقعه حداقل به وسوسه اى پایان داده است که سبب بیمارى را به ضایعه ارگانیک نظام عصبى اى نسبت دهیم که به دست نیروى مکانیکى ایجاد شده است. تصویرى که روان رنجورى آسیب زا از علائم بیمارى ترسیم مى کند از حیث فراوانى علائمِ حرکتىِ ( motor symptoms ) مشابه، به هیسترى نزدیک مى شود اما بنا به قاعده در مورد نشانه هاى کاملاً بارز بیمارى ذهنى ــ که در این مورد شبیه خودبیمارانگارى ( melancholia ) یا ماخولیا ( hypochondria ) است ــ و همچنین در مورد شواهدى که از ناتوانى و اختلال کلى به مراتب جامعتر قابلیتهاى ذهنى به دست مى دهد، از آن فراتر مى رود. هنوز تبیین کاملى از روان رنجورى ناشى از جنگ یا روان رنجورى آسیب زاى ناشى از دوران صلح به دست داده نشده است. در مورد روان رنجورى ناشى از جنگ، این واقعیت که همان علائم بیمارى بعضى از اوقات بدون مداخله هر نوع نیروى مکانیکى خالص ظاهر مى شود، به نظر مى رسد که در آنِ واحد هم امرى روشن کننده باشد هم امرى گیج کننده. در مورد روان رنجورى آسیب زاى معمولى، دو مشخصه به شکلى بارز جلوه گر مى شوند: نخست، به نظر مى رسد که عامل عمده مسبب آنها مبتنى بر هُول ( surprise ) و رعب ( fright ) باشد؛ دوم زخم و جراحتى که به طور همزمان وارد مى شوند بنا به قاعده مخالف تحول روان رنجورى عمل مى کنند. «رعب» و «ترس» ( fear ) و «اضطراب» ( anxiety ) را به شیوه اى نادرست به عنوان اصطلاحاتى مترادف به کار برده اند؛ اما در واقع آنها مى توانند از حیث نسبتشان با خطر از یکدیگر به روشنى متمایز شوند. «اضطراب» مبیّن حالت خاصى از منتظر خطر بودن یا آماده شدن براى آن است، هرچند این خطر مى تواند ناشناخته باشد. «ترس» نیازمند موضوع معینى است که باید از آن در خوف ( afraid )بود. «رعب» نامى است که ما به وضعیتى مى دهیم که کسى زمانى وارد آن مى شود که با خطرى روبه رو شده باشد بدون آن که آمادگى آن را داشته باشد؛ عامل هُول در اینجا مورد تأکید قرار مى گیرد. من بر این باور نیستم که اضطراب بتواند مولد روان رنجورى آسیب زا باشد. چیزى در اضطراب وجود دارد که از فرد مضطرب در برابر رعب و بنابراین در برابر روان رنجورىِ رعب محافظت مى کند. بعداً به این موضوع خواهیم پرداخت.

مطالعه خوابها و روءیاها مى تواند موثقترین روش تحقیق فرایندهاى ذهنى عمیق باشد. خوابها و روءیاهایى که در روان رنجورى آسیب زا رخ مى دهند این مشخصه را دارند که مکرراً بیمار را به وضعیت حادثه اى که براى او رخ داده است بازگردانند، وضعیتى که او با درافتادن به رعبى دیگر از آن بیدار مى شود. این امر مردم را بسیار اندک به شگفتى درمى اندازد. آنها فکر مى کنند که این واقعیت که تجربه آسیب زا مداوماً خود را بر بیمار حتى در حال خواب تحمیل مى کند، اثبات قوت این تجربه است: مى توان گفت که بیمار دلمشغولِ آسیب خود شده است. دلمشغولیها با تجربه اى که آغازگر بیمارى بوده است، مدت زمانى طولانى است که براى ما در هیسترى امر آشناست. بروئر (۳) و فروید در سال ۱۸۹۳ اعلام کردند که «افراد هیستریک اغلب از به یاد آوردن خاطرات در رنج و عذاب اند.» در روان رنجورى ناشى از جنگ نیز مشاهده گرانى همچون فرنچى (۴) و زیمل (۵) توانستند از طریق دقیق شدن در لحظه اى که آسیب رخ مى دهد علائم حرکتى معینى را تبیین کنند.

به هر رو، من نمى دانم که آیا افرادى که مبتلا به روان رنجورى آسیب زا هستند در زندگى زمان بیداریشان نیز به خاطرات حادثه اى که بر آنها اتفاق افتاده است بسیار مى پردازند یا خیر. شاید آنها بیشتر در پى آن باشند که درباره آن حادثه فکر نکنند. کسانى که این امر را به عنوان امرى بدیهى پذیرفته اند که خواب و روءیاى آنها مى بایست در شب آنها را به وضعیتى بازگرداند که مسبب بیمار شدن آنها شده است، سرشت خوابها و روءیاها را بد فهمیده اند. با سرشت آنها هماهنگتر خواهد بود اگر آنها به بیماران تصاویرى از دوران سلامتى شان در گذشته یا بهبودیشان را نشان دهند، بهبودى اى که آنها به آن امید دارند. اگر روءیاها و خوابهاى روان رنجورى آسیب زا عقیده ما دال بر روند آرزو برآوردنِ ( wish-fulfilling ) خوابها و روءیاها را متزلزل نکنند، ما هنوز یک منبع در دست داریم که درِ آن به روى ما باز است: ما مى توانیم استدلال کنیم که کارکرد خواب دیدن، شبیه بسیارى چیزهاى دیگر، در این وضعیت مختل شده است و از اهداف خود منحرف گشته است یا این که ما وادار مى شویم بر گرایشهاى خودآزارانه رمزآلوده «خود» تأمل کنیم.

در اینجا پیشنهاد مى کنم که موضوع تیره و تار روان رنجورى آسیب زا را رها کنیم و به وارسى روشِ کارى بپردازیم که دستگاه ذهنى در یکى از نخستین فعالیتهاى بهنجارش از آن استفاده مى کند ــ منظور من روش کارى در بازى کودکانه است.

نظریه هاى مختلف بازى کودکان فقط اخیراً از دیدگاه روانکاوانه به دست فایفر (۶) (۱۹۱۹) جمع بندى و مورد بحث قرار گرفته است، کسى که من خوانندگان خود را به مقاله او ارجاع خواهم داد. این نظریه ها تلاش مى کنند تا انگیزشهایى را کشف کنند که کودکان را به طرف بازى رهنمون مى شوند، اما آنها در برجسته ساختن انگیزش اقتصادى و توجه به حاصل آمدن لذتى که در این بازیهاست شکست خورده اند. بدون آن که خواسته باشم کل قلمروى را که این پدیده بر آن حاکم است وارد بحث کرده باشم، توانسته ام از طریق فرصتى که بخت آن را فراهم کرد پرتوى بیفکنم بر اولین بازى اى که پسر یکسال و نیمه اى آن را انجام داد و خود آن را اختراع کرده بود. این مشاهده، چیزى بیش از مشاهده اى گذرا بود، زیرا که من به همراه کودک و والدینش براى چند هفته در زیر یک سقف زندگى مى کردم و مدت زمانى طول کشید تا معناى عمل رمزآلوده اى را که او به طور مرتب تکرار مى کرد کشف کنم.

این کودک به هیچ وجه، از حیث تحول دماغى، استثنایى و پیش رس نبود. در سن یکسال و نیم او فقط مى توانست کلمات با معناى معدودى بگوید؛ همچنین مى توانست شمارى صدا درآورد که مبیّن معنایى بود که فقط براى اطرافیان او فهمیدنى بود. به هر تقدیر، او رابطه خوبى با پدر و مادر و خانم پرستارش داشت، و به سبب این که «پسر خوبى» بود تشویق مى شد. در شب مزاحم والدینش نمى شد، آگاهانه از فرامینى دال بر دست نزدن به برخى چیزها یا نرفتن به اتاقهاى معینى اطاعت مى کرد و بالاتر از همه هنگامى که مادرش او را براى چند ساعتى ترک مى کرد گریه نمى کرد. او در عین حال شدیداً به مادرش وابسته بود، مادرى که نه فقط خودش او را تغذیه کرده بود بلکه بدون کمک دیگران از او مواظبت و نگهدارى کرده بود. به هر تقدیر، این پسر کوچولوى خوب عادت ناراحت کننده اى داشت که گاه به گاه از او سر مى زد: او هر چیز کوچکى را که به دستش مى رسید به گوشه اى مثل زیر تخت پرت مى کرد. بنابراین یافتن این اسباب بازیها و جمع کردن آنها اغلب به مشغله اى وقت گیر بدل مى شد. او با انجام دادن این کار صداى کش دار و بلند «اُو ـ اُو ـ اُو ـ اُو» را از خود درمى آورد و به همراه آن حالت علاقه مندى و رضایت به خود مى گرفت. مادر او و نویسنده این شرح حال در این اندیشه توافق کردند که این صدا، صرفاً حرف ندا نیست بلکه مبیّن کلمه آلمانى fort [ « رفت » ] است. متعاقباً دریافتم که این کار نوعى بازى است و یگانه استفاده اى که کودک از اسباب بازیهایش مى کند این است که با آنها بازى «رفت» را انجام مى دهد. روزى مشاهده اى کردم که نظر مرا تأیید کرد. کودک قرقره اى چوبى داشت که تکه اى نخ به دور آن بسته بود. هرگز به فکر او نرسید که آن را پشت سر خود روى زمین بکشد گویى که قرقره درشکه اى باشد براى بازى. آنچه او انجام مى داد این بود که نخ قرقره را در دست نگه مى داشت و با مهارت آن را به لبه تختى که داراى روختى بود پرتاب مى کرد، به گونه اى که قرقره ناپدید مى شد و در همین حال «اُو ـ اُو ـ اُو ـ اُو» ى پُرمعناى خود را ادا مى کرد. سپس قرقره را با کشیدن نخ از تخت بیرون مى کشید و ظهور مجدد آن را با اداى شادمانه کلمه da [ «آنجا» ] خوشامد مى گفت. بنابراین، این عمل بازى اى کامل بود ــ ناپدید شدن و بازگشتن. بنا به قاعده، مشاهده گر فقط شاهد عمل نخست بود که به شیوه اى خستگى ناپذیر به عنوان بازى اى کامل تکرار مى شد، هرچند تردیدى وجود نداشت که لذّت بیشتر با دومین عمل همراه بود.

بنابراین تفسیر بازى میسر شد، که به دستاورد فرهنگى بزرگ کودک مربوط مى شد ــ چشم پوشى غریزى اى (یعنى چشم پوشى از ارضاى غریزى) که او زمانى بدان دست مى زد که اجازه مى داد بدون این که اعتراضى بکند مادرش از خانه خارج شود. او به اصطلاح با آماده ساختن صحنه براى ناپدید شدن و بازگشتن اشیائى که در دسترس او بودند به خود پاداش مى داد. اگر بخواهیم درباره موءثر بودن سرشت این بازى قضاوت کنیم، این نکته اصلاً مهم نیست که آیا کودک خود بازى را اختراع کرده است یا از طریق اشارات بیرونى آن را فراگرفته است. علاقه مندى ما متوجه مسأله دیگرى است. کودک قطعاً نمى توانست عزیمت مادر خود را به عنوان چیزى خوشایند یا حتى چیزى خنثى درک کند. بنابراین چگونه تکرار این تجربه آزاردهنده در قالب بازى با اصل لذّت سازگار مى شد؟ شاید در پاسخ بتوان گفت که عزیمت مادر مى بایست به عنوان مقدمه ضرورى بازگشت شادى آفرین او انجام گیرد، و بنابراین در مسأله بازگشت است که هدف واقعى بازى نهفته است. اما در برابر این عقیده باید این امر واقع مشاهده شده را ابراز کرد که عمل نخست، یعنى عمل عزیمت، خود به عنوان بازى اى مستقل انجام گرفته است و تکرار آن بسیار بیشتر از آن بوده است که فقط بخشى از کلیت بازى با پایان خوشایندش باشد.

از تحلیل واقعه منفردى از این قبیل به هیچ نتیجه قطعى نمى توان رسید. از دیدگاهى برى از پیش داورى این برداشت حاصل مى شود که کودک به سبب انگیزشى دیگر تجربه خود را به بازى بدل کرده است. در آغاز او در موقعیتى منفعل قرار داشت ــ او مقهور تجربه شده بود؛ اما با تکرار آن به عنوان بازى، هرچند که غیرلذّت بخش بود، نقشى فعال بر عهده گرفت. این تلاشها را شاید بتوان به غریزه سرورى ( mastery ) فروکاست که مستقل از این که خاطره فى نفسه لذّت بخش باشد یا خیر عمل مى کند. اما هنوز مى توان دست به تفسیر دیگرى زد. پرت کردن شى ء به گونه اى که «رفته» باشد ممکن است انگیزشى از کودک را ارضاء کند که در زندگى واقعى او سرکوب شده است، خالى کردن دقِ دل خود بر سرِ مادرش به سبب دور شدن از او. اگر قضیه این گونه باشد مى تواند معنایى مبارزه جویانه داشته باشد: «خیلى خوب، برو! به تو احتیاجى ندارم. من خودم تو را بیرون مى فرستم.» یک سال بعد همان پسرى که من شاهد نخستین بازیش بودم، اسباب بازى را برمى داشت و اگر از آن خوشش نمى آمد آن را روى زمین پرت مى کرد و مى گفت: «برو به جبه!» (۷) در آن زمان او شنیده بود که پدر غایبش در «جبهه» است و او از غیبت پدرش هیچ تأسفى نمى خورد؛ برعکس او این امر را کاملاً روشن مى ساخت که اصلاً دلش نمى خواهد اکنون که مادرش فقط در تملک اوست برآشفته شود. ما کودکان دیگرى را مى شناسیم که دوست داشتند تمایلات خصمانه مشابهى را با بیرون انداختن اشیاء به جاى افراد نشان دهند. بنابراین ما در این شک باقى مى مانیم که آیا تمایل کلنجار رفتن با تجربه اى قاهرانه در ذهن به گونه اى که بر آن احاطه یابیم، مى تواند به عنوان رخدادى اولیه و مستقل از اصل لذّت تجلى یابد. زیرا که در موضوعى که مورد بحث ماست، دست آخر کودک شاید فقط قادر باشد تجربه ناخوشایند خود را در بازى به این سبب تکرار کند که تکرار، لذتى از نوع دیگر اما از نوع مستقیم را به همراه مى آورد.

همچنین مطالعه بیشتر بازى کودکان کمکى به ما نمى کند که بر تردید خود در مورد این دو دیدگاه فائق آییم. واضح است که کودکان در بازیهاى خود هر آن چیزى را تکرار مى کنند که در زندگى واقعى بر آنها تأثیر بسیار گذاشته باشد، و با انجام این کار آنها قوت آن تأثیر را آشکار مى سازند و به اصطلاح مى توان گفت خود را بر آن وضعیت حاکم مى سازند. اما از سوى دیگر این امر آشکار است که بازى آنها را آرزویى که در تمامى مدت بر آنها سلطه دارد تحت تأثیر قرار مى دهد ــ آرزوى آدم بزرگ بودن و توانایى انجام کارهایى که بزرگسالان انجام مى دهند. این امر نیز مى تواند مورد مشاهده قرار گیرد که سرشت غیرلذّت بخش تجربه اى، همواره براى بازى نامناسب نیست. اگر پزشکى حلق کودک را معاینه کند یا عملى کوچک بر روى او انجام دهد، مى توانیم کاملاً مطمئن باشیم که این تجارب رعب آور به موضوع بازى بعدى مبدل خواهند شد؛ اما در این مورد نباید این واقعیت را فراموش کنیم که لذتى از منبعى دیگر فراهم خواهد شد. به محض آن که کودک از انفعال تجربه به پویایى بازى گذار کند تجربه ناخوشایند را به یکى از همبازیهایش منتقل خواهد کرد و از این طریق دقِ دل خود را سر جانشین خالى خواهد کرد.

با این وصف، از این مبحث این نتیجه گرفته مى شود که نیازى نیست وجود غریزه مقلدانه خاصى را براى تمهید انگیزشى براى بازى مفروض بگیریم. دست آخر باید یادآورى کنیم که بازى و نمایش هنرمندانه و تقلید هنرمندانه اى که بزرگسالان انجام مى دهند ــ که برخلاف بازى کودکان داراى مخاطبانى است ــ تماشاگران را (به عنوان مثال در تراژدى) از دردناکترین تجربه ها معاف نمى کند و تماشاگران این تجارب را بسیار لذّت بخش مى یابند. این امر دلیلى قانع کننده است که حتى در زیر سلطه اصل لذّت، همواره طرق و ابزارهاى کافى وجود دارد که هر آنچه را فى نفسه غیرلذّت بخش است به موضوعى بدل ساخت که مى توان آن را به یاد آورد و در ذهن با آن کلنجار رفت. ملاحظه این موارد و موقعیتها را که نتیجه غایى آنها تولید لذّت است باید نوعى نظام زیبایى شناسانه بر عهده گیرد که رهیافتى اقتصادى به موضوع آن دارد. آنها هیچ فایده اى براى اهداف ما ندارند، زیرا که وجود و سلطه اصل لذّت را مفروض مى انگارند؛ و هیچ گواهى از عملکرد گرایشهایى را که به وراى اصل لذّت متوجه اند به دست نمى دهند، یعنى گرایشهایى که بدویتر از آن گرایشها و مستقل از آن اند.

نتیجه ۲۵ سال کار شدید این بوده است که امروزه اهداف آنى تکنیک روانکاوى کاملاً با اهداف آن در آغاز متفاوت است. در آغاز پزشک تحلیلگر کارى نمى کرد مگر کشف مواد و مصالح ناخودآگاه پوشیده بر بیمار و جمع بندى آنها و انتقال آنها به بیمار در لحظه اى مناسب. روانکاوى در آن هنگام پیش از هر چیز و بیش از هر چیز هنرِ تفسیر بود. از آنجا که این تکنیک مسأله معالجه را حل نکرد، به سرعت هدف بعدى در معرض دید قرار گرفت: وادار ساختن بیمار به تأیید برساخته هاى روانکاو از خاطرات او. در این کار تأکید عمده بر مقاومت بیمار گذاشته مى شد: اینک هنر در واگشایى این مقاومتها در سریعترین زمانِ ممکن بود، در نشان دادن آنها به بیمار و ترغیب او با نفوذ انسانى براى رها ساختن مقاومتهایش ــ در اینجا بود که نظریه اى که به عنوان «انتقال» (۸) در نظر گرفته مى شد، نقش خود را ایفا مى کرد.

اما اکنون کاملاً روشن شده است که هدفى که در نظر گرفته شده است ــ یعنى هر آنچه ناخودآگاه است باید خودآگاه شود ــ کاملاً با این روش دست یافتنى نیست. بیمار نمى تواند کل آن چیزى را که در او سرکوب شده است به یاد آورد، و آنچه او به یاد نمى آورد ممکن است به دقت جزء ضرورى آن چیزِ سرکوب شده باشد. بنابراین بیمار به هیچ وجه از صحت برساخته اى که به او منتقل مى شود اطمینانى حاصل نمى کند. او ناگزیر مى شود که مصالح سرکوب شده را به عنوان تجربه اى معاصر تکرار کند به جاى آن که همان طور که پزشک ترجیح مى دهد آن را به عنوان چیزى مربوط به گذشته به یاد آورد. این بازتولیدها که با چنان دقت ناخواسته اى ظاهر مى شود، همواره بخشى از زندگى جنسى دوران طفولیت را به همراه دارد ــ یعنى عقده اُدیپ و مشتقات آن؛ و این موارد به شیوه اى لایتغیر در قلمرو انتقال، یعنى رابطه بیمار با پزشک، مجدداً به نمایش درمى آیند. مى توان گفت وقتى امور به این مرحله مى رسند، روان رنجورى تازه یا «روان رنجورى انتقالى» جایگزین روان رنجورى اولیه مى شود. تمامى کوشش پزشکان بر این بوده است که این روان رنجورى انتقالى را در کوچکترین محدوده ها نگه دارند؛ تا جایى که ممکن است آن را به مسیر خاطره بیندازند و تا حد امکان کمترین اجازه را بدهند که به عنوان تکرار ظاهر شود. نسبت میان آنچه به یاد آورده مى شود و آنچه بازتولید مى شود، از موردى به مورد دیگر فرق مى کند. پزشک بنا به قاعده نمى تواند بیمار خود را از این مرحله مداوا معاف کند، پزشک باید بیمار را وادار کند که بخشى از زندگى فراموش شده اش را مجدداً تجربه کند؛ اما از سوى دیگر باید مواظب باشد که بیمار تا درجاتى فاصله خود را حفظ کند، فاصله گیرى اى که او را به رغم همه چیزها قادر مى سازد که این امر را بازشناسد که آنچه به عنوان واقعیت ظاهر مى شود در واقع فقط بازتاب گذشته اى فراموش شده است. اگر این هدف با موفقیت حاصل آید، اعتماد بیمار جلب شده است و به همراه آن موفقیت معالجه که وابسته به آن است تضمین شده است.

براى راحت تر کردن فهم این «اجبار به تکرار» که در جریان مداواى روانکاوانه روان رنجوران ظاهر مى شود، باید بیش از همه چیز از شرّ این برداشت غلط رهایى یابیم که آنچه در مبارزه خود به ضد مقاومتها با آن سروکار داریم مقاومت ناخودآگاه است. ناخودآگاه ــ یا به عبارت دیگر امر «سرکوب شده» ــ به هیچ رو مقاومتى در برابر تلاشهایى نمى کند که براى مداوا صورت مى گیرد. در واقع، ناخودآگاه، خود هیچ کارى ندارد مگر شکستن فشارى که بر آن وارد مى شود و بازگشودن راه خود به سوى آگاهى یا آزاد شدن از طریق دست زدن به کنشى واقعى. مقاومت در طول مداوا از سیستمها و لایه هاى بالاتر ذهن که اساساً مسبب و مجرى سرکوب هستند نشان داده مى شود. اما از آنجا که ما بنا به تجربه مى دانیم که این واقعیت که انگیزه ها براى مقاومتها و در واقع خود مقاومتها، در وهله اول معالجه، ناخودآگاه هستند، اشارتى به ماست که باید کمبودهاى خود در اصطلاحاتمان را تصحیح کنیم. اگر ما تقابل را نه میان امر آگاه و ناخودآگاه بلکه میان خود منسجم ego) (coherent و امر سرکوب شده برقرار کنیم، از فقدان روشنى و وضوح تبرّى جسته ایم. این امر قطعى است که بخش اعظم «خود» و به طورى چشمگیر آنچه مى توانیم به عنوان هسته آن توصیف کنیم، خود، ناخودآگاه است و صرفاً بخش کوچکى از آن را مى توانیم با اصطلاح «ماقبل آگاه» ( preconscious ) توصیف کنیم. با جایگزین کردن اصطلاحى نظام مند یا پویا به جاى اصطلاحى صرفاً توصیفى، مى توانیم بگوییم که مقاومت بیمار از «خود» او سرچشمه مى گیرد و آن گاه ما ناگهان درک مى کنیم که اجبار به تکرار باید به ناخودآگاه سرکوب شده منتسب شود. به نظر محتمل مى رسد که این اجبار فقط بعد از آن که عمل مداوا تا نیمه راه براى تماس با آن پیش رفت و سرکوب را سست کرد مى تواند خود را نشان دهد.

شکى نیست که مقاومت «خودِ» آگاه و ناآگاه تحت تأثیر اصل لذّت عمل مى کند؛ خود در جستجوى طفره رفتن از امر غیرلذّت بخش است، امرى که مى تواند با رها شدن امر سرکوب شده حاصل شود. از سوى دیگر تلاشهاى ما متوجه تمهید مداراى با امر غیرلذّت بخش با توسل به اصل واقعیت است. اما چگونه اجبار به تکرار ــ یعنى تجلى قدرت امر سرکوب شده ــ به اصل لذّت مربوط مى شود؟ روشن است که بخش اعظم آنچه تحت اجبار به تکرار از نو تجربه مى شود باید مسبب عدم لذّت «خود» شود، زیرا که فعالیتهاى تکانه هاى غریزى سرکوب شده را رومى آورد. به هر تقدیر، این عدم لذّت از همان نوعى است که ما قبلاً آن را بررسى کردیم و [ گفتیم که ] با اصل لذّت در تضاد نیست: عدم لذّت براى یک سیستم و در عین حال ارضا براى سیستمى دیگر. اما اکنون با امر واقعى نو و شاخص روبه رو شده ایم یعنى این که اجبار به تکرار نیز یادآورى تجارب گذشته اى است که دربردارنده هیچ امکانى از لذّت نیست، و هیچ گاه نمى تواند، حتى از مدتها قبل، موجب ارضاى حتى تکانه هایى غریزى شود که از آن زمان به بعد سرکوب شده اند.

شکوفایى اولیه زندگى جنسى دوران طفولیت محکوم به نابودى است زیرا که خواسته هاى آن با واقعیت و با مرحله ناکافىِ تحول کودک سازگار نیست؛ این شکوفایى در آزاردهنده ترین وضعیتها و در میان دردناکترین احساسات به پایان مى رسد. از دست دادن عشق و شکست، در پس خود زخمهایى دائمى را در قالب داغ خودشیفتگى بر حرمت نفس ( self-regard )به جاى مى گذارد، که به نظر من و همچنین به نظر مارچینفسکى (۹) بیش از هر چیز دیگر به «حس حقارت» ( sense of inferiority ) که در روان رنجورى شیوع بسیار دارد کمک مى کند. جستجوهاى جنسى کودک، که تحولات جسمانى او محدودیتهایى بر آن تحمیل مى کند، به هیچ نتیجه رضایت بخشى منتهى نمى شود؛ و ریشه شِکوه هاى بعدى از قبیل «من نمى توانم کارى را به اتمام برسانم؛ من نمى توانم در کارى موفق شوم»، ناشى از همین امر است. حلقه اى عاطفى که کودک را بنا به قاعده به ولىِ جنسِ مخالف او پیوند مى دهد، به ناامیدى به انتظار بیهوده ارضا، یا به حسادت ورزیدن نسبت به کودک تازه متولد شده ــ گواه قطعى بى وفایى کسى که کودک او را دوست دارد ــ مى انجامد، تلاشهاى خود کودک براى بچه درست کردن که با نوعى جدّیت تراژیک انجام مى گیرد به طور شرم آورى شکست مى خورد. هر چه کمتر شدن محبتى که به او ابراز مى شود، تقاضاهاى فزاینده تعلیم و تربیت، کلمات سرزنش آمیز و مجازاتهاى گاه به گاه ــ تمامى اینها دست آخر به او نشان مى دهد که تا چه وسعتى مورد تحقیر قرار گرفته است. این موارد، موارد معدود نوعى و مداوماً تکرارشونده شیوه هایى هستند که بر مبناى آنها عشقى که مشخصه دوران کودکى است به پایان مى رسد.

بیماران تمامى این وضعیتهاى ناخواسته و عواطف دردناک را در جریان انتقال تکرار مى کنند و آنها را با حداکثر هنرمندى احیا مى کنند. آنان درصدد برمى آیند که جریان مداوا را درحالى که هنوز به اتمام نرسیده است قطع کنند؛ آنان یک بار دیگر مى کوشند تا احساس کنند که تحقیر شده اند و پزشک را وامى دارند که با جدیت با آنها سخن بگوید و با آنها به سردى رفتار کند؛ آنان موضوعاتى درخور حسادتشان کشف مى کنند؛ آنان به جاى بچه اى که در کودکى مشتاقانه در آرزویش بودند، برنامه اى بزرگ مى ریزند و وعده اى براى هدیه اى بزرگ مى دهند ــ که این هم به همان اندازه غیرواقعى است. هیچ یک از این آرزوها در گذشته نمى توانست موجب تولید لذّت شود، و مى توان حدس زد که امروز اگر به جاى آن که [ این آرزوها ] شکل تجربه اى تازه به خود بگیرند، به عنوان خاطرات یا خوابها و روءیاها ظاهر شوند، لذّت کمترى به بار آورند. البته اینها فعالیتهاى غرایزى هستند که هدفشان این است که به ارضا شدن منجر شوند؛ اما هیچ درسى نمى توان از تجربه کهنه این فعالیتها آموخت، فعالیتهایى که در عوض فقط به عدم لذّت رهنمون مى شوند. به رغم این امر، این تجارب تحت فشار اجبار تکرار مى شوند.

آنچه را روانکاو در جریان پدیده هاى انتقال روان رنجوران آشکار مى کند، مى تواند در زندگى برخى افراد عادى نیز مشاهده شود. حالتى که آنان بروز مى دهند این است که سرنوشتى شوم در تعقیب آنان است یا قدرتى «شیطانى» آنان را تسخیر کرده است؛ اما روانکاوى همواره بر این نظر بوده است که خود آنان قسمت اعظم سرنوشتشان را رقم مى زنند که تأثیرات دوران اَوان طفولیت آن را معین مى سازد. اجبارى که در اینجا مورد توجه است به هیچ وجه متفاوت از اجبار به تکرارى نیست که ما در روان رنجورى یافته ایم، حتى اگر افرادى را که اینک بررسى مى کنیم هیچ گاه علائمى حاکى از سروکار داشتن با تضاد روان رنجورانه، از طریق تولید علائم بیمارى، نشان نداده باشند. بنابراین ما با افرادى روبه رو هستیم که همه روابط انسانى آنان پیامدى مشابه دارد: آدم خیّرى که پس از مدتى همه افراد تحت سرپرستى اش او را با خشم رها مى کنند، هرچند در موقعیتى دیگر، این افراد ممکن بود با یکدیگر بسیار متفاوت باشند، و به نظر مى رسد که او محکوم به چشیدن تمامى طعم تلخ ناسپاسى شده است؛ یا انسانى که تمامى دوستیهایش با خیانت دوستانش به پایان مى رسد؛ یا انسانى که در جریان زندگى اش بارها و بارها کسى دیگر را درجایگاه اقتدار خصوصى یا عمومى قرار مى دهد و سپس بعد از زمانى معین، خود آن اقتدار را واژگون مى کند و فرد مقتدر جدیدى را به جاى قبلى مى نشاند؛ یا باز مثل عاشقى که تمام ماجراهاى عشقى اش با یک زن از مراحل مشابهى مى گذرد و به نتایج مشابهى مى رسد. این جریانِ «تکرار مداوم همان چیز» سبب هیچ گونه شگفتى براى ما نمى شود، آن هم زمانى که آن را با رفتار فعال فرد موردنظر ربط دهیم و زمانى که بتوانیم در او نشانه شخصیتى اساسى را کشف کنیم که همواره دست نخورده باقى مى ماند و ناگزیر است در تکرار همان تجارب خود را نشان دهد. ما بسیار بیشتر تحت تأثیر مواردى قرار مى گیریم که در طى آن به نظر مى رسد فرد موردنظر تجربه اى منفعل از سر مى گذراند، تجربه اى که او بر آن هیچ تأثیرى ندارد اما در جریان آن، او با تکرار همان سرنوشت مقدّر روبه رو مى شود. در اینجا مى توان به عنوان مثال به زنى اشاره کرد که سه بار متوالى ازدواج کرد و شوهران او هر بار خیلى زود بیمار شدند و او از آنها در بستر مرگشان مراقبت کرد. تکان دهنده ترین تصویر شعرى از چنان سرنوشتى را تاسو (۱۰) در حماسه رمانتیک Gerusalemme Liberata به دست داده است. قهرمان این حماسه تانسرد نادانسته محبوبه اش کلوریندا را که لباس جنگى سردار دشمن را پوشیده است در دوئلى مى کشد. تانسرد بعد از به خاکسپارى او وارد جنگل جادویى غریبى مى شود که لشکریان جنگجو را به وحشت مى افکند. او با شمشیرش بر درخت بلندى ضربه مى زند؛ اما خون از جاى ضربه جارى مى شود و صداى کلوریندا که روحش در درخت زندانى شده است به گوش مى رسد که شِکوه مى کند و مى گوید که محبوبش یک بار دیگر او را زخمى کرده است.

اگر ما چنین مشاهداتى را در نظر گیریم که متکى بر رفتار بیماران در حال انتقال و متکى بر زندگینامه هاى مردان و زنان است، شجاعت آن را پیدا مى کنیم که فرض کنیم که حقیقتاً در ذهن، اجبارى براى تکرار وجود دارد که هیچ اعتنایى به اصل لذّت ندارد. اینک نیز مایلیم خوابها و روءیاهایى را که در روان رنجوران آسیب زا و تکانه اى را که کودکان را به طرف بازى رهنمون مى شود به این اجبار مربوط سازیم.

اما باید متذکر شد که فقط در مواردى نادر مى توانیم آثار خالص اجبار به تکرار را به گونه اى که دیگر انگیزشها آن را همراهى نکرده باشند مشاهده کنیم. در مورد بازى کودکان ما قبلاً شیوه هایى دیگر را مورد تأکید قرار دادیم که بر مبناى آنها پدید آمدن اجبار مى تواند مورد تفسیر قرار گیرد؛ اجبار به تکرار و ارضایى غریزى که بلافاصله لذّت بردنى باشد، به نظر مى رسد که در اینجا به همکارى صمیمانه اى منتهى شوند. پدیده انتقال را آشکارا مقاومتى مورداستفاده قرار مى دهد که «خود» در اصرارِ سرسختانه خویش بر سرکوب از خود نشان مى دهد؛ اجبار به تکرار که مداوا سعى مى کند آن را به خدمت گیرد، به اصطلاح، توسط «خود» به طرف خود کشیده مى شود (زیرا که خود به اصل لذّت متصل است). بخش اعظم چیزى را که مى توان به عنوان اجبار سرنوشت توصیف کرد، به نظر مى رسد بر مبنایى عقلانى فهمیدنى باشد؛ به گونه اى که ما تحت فشار هیچ نوع ضرورتى نیستیم تا براى تبیین آن به نیروى انگیزشى رمزآلوده و جدیدى متوسل شویم.

کمترین مورد مشکوک شاید خوابها و روءیاهاى آسیب زا باشند. اما با تأملى فکورانه تر ناگزیر مى شویم بپذیریم که حتى در موارد دیگر نیز کلِ زمینه را عملکرد نیروهاى انگیزشى آشنا دربر نمى گیرند. مطالب بسیارى براى توجیه فرضیه اجبار به تکرار، تبیین نشده باقى مانده است ــ اجبارى که به نظر مى رسد بدوى تر و ابتدایى تر و غریزى تر از اصل لذّت باشد که اجبار به تکرار آن را نادیده مى انگارد. اما اگر اجبار به تکرار در ذهن عمل مى کند، باید خوشحال باشیم که چیزى در مورد آن بدانیم، بفهمیم که کارکرد آن با چه چیزى متناظر است، تحت چه وضعیتهایى مى تواند پدید آید و نسبت آن با اصل لذّت چیست ــ اصلى که دست آخر، قبلاً غلبه بر مسیر جریانهاى تحریک در زندگى ذهنى را به آن منتسب کرده ایم.

آنچه در پى مى آید تأملات و اغلب تأملاتى اغراق آمیز است که خواننده بر طبق تمایلات فردى اش مى تواند آن را قبول یا رد کند. فزونتر، این تلاش، تلاشى است براى پیگیرى اندیشه اى به صورت منسجم، آن هم از سرِ کنجکاوى، تا دریابیم که ره به کجا مى برد.

تأملات روانکاوانه، این تصور را که از بررسى جریانات ناخودآگاه حاصل آمده است نقطه عزیمت خود قرار مى دهد که آگاهى مى تواند، نه کلى ترین صفت فرایندهاى ذهنى، بلکه تابع خاصى از آنها باشد. اگر منظور خود را با اصطلاحات مابعدروانشانسانه بیان کنیم، مى توانیم تأکید کنیم که آگاهى تابعى از نظامى خاص است که مابعدروانشناسى آن را Cs . (11) توصیف مى کند. آنچه آگاهى به بار مى آورد اساساً متشکل است از ادراک تحریکاتى که از جهان خارجى مى آید و [ همچنین [احساس لذّت و عدم لذّت که فقط مى تواند از درون نظام ذهنى نشأت گیرد؛ بنابراین ممکن است که به نظام pcpt._Cs . (12) ، موقعیتى در این فضا منتسب کرد. این نظام باید در مرز میان درون و بیرون قرار گیرد؛ و باید به سوى جهان خارج متوجه گردد و باید سایر نظامهاى روانى را احاطه کند. خواهیم دید که هیچ چیز نو و جسورانه اى در این فرضیات نهفته نیست؛ ما فقط نظرگاهى را درباره جایابى اتخاذ کرده ایم که آناتومى مغز آن را مشخص ساخته است و بر آن است که «جاى» آگاهى در قشر مغز است ــ یعنى خارجى ترین لایه و لایه پوشاننده ارگان مرکزى. آناتومى مغز محتاج بررسى این امر نیست که اگر بخواهیم از حیث آناتومى سخن بگوییم چرا آگاهى باید در سطح مغز قرار داده شود به جاى آن که به شیوه اى اَمن در جایى در درونى ترین بخش قرار گیرد. شاید ما در شرحى که از این موقعیت درباره سیستم خود یعنى pcpt._Cs . به دست مى دهیم موفقتر باشیم.

آگاهى یگانه خصوصیت بارزى نیست که ما به فرایندهایى که درون این سیستم هستند منتسب مى کنیم. بر مبناى بیشنهایى که از تجربه روانکاوى کسب کرده ایم، فرض مى گیریم که تمامى فرایندهاى تحریکى که در سایر نظامها رخ مى دهد، ردّ پاهایى دائمى در آنها به جاى مى گذارد که بنیان خاطره را تشکیل مى دهند، چنان ردّ پا ـ خاطره هایى، با واقعیتِ آگاه شدن هیچ نوع سروکارى ندارند؛ در واقع آنها اغلب زمانى به نهایت قدرتمند و به نهایت پابرجایند که فرایندهایى که آنها را بر جاى گذاشته اند همانهایى هستند که هرگز وارد آگاهى نمى شوند. به هر تقدیر، باور کردن این امر سخت است که ردّ پاهاى دائمى تحریکاتى از این قبیل در سیستم pcpt.Cs . نیز بر جاى مانده باشد. اگر آنها مداوماً آگاهانه باقى بمانند، خیلى زود محدودیتهایى براى قابلیت نظام جهت دریافت تحریکات تازه ایجاد مى کنند. از سوى دیگر اگر آنها ناخودآگاه باشند ما با مسأله تبیین وجود فرایندهاى ناخودآگاه در نظامى روبه رو مى شویم که کارکردش در غیر این صورت با پدیده آگاهى همراهى مى شود. ما به اصطلاح با ارائه فرضیه خود که جریان آگاه شدن را به نظامى خاص نسبت مى دهد، چیزى را تغییر نداده ایم و چیزى را به دست نیاورده ایم. اگرچه این ملاحظات به طور مطلق قانع کننده نیستند، مع هذا ما را بدان سو مى رانند که تردید کنیم که آگاه شدن و ردّ پاى ـ خاطره را پشت سر گذاشتن، جریانهایى هستند که در درون یک نظام واحد با یکدیگر ناسازگارند. بنابراین مى توانیم بگوییم که از جریان تحریک آمیز در درون سیستم Cs . ، آگاهى حاصل مى شود اما در آنجا ردّ پایى دائمى بر جاى نمى گذارد؛ اما آن تحریک به نظامهایى منتقل مى شود که در درون آن در کنارش قرار دارند و در درون آنهاست که ردّپاهاى آن باقى مى ماند. من همین خط فکرى را در تصویر طرح گونه اى ادامه دادم که در بخش گمان ورزانه تفسیرخواب آورده ام. این نکته را باید به خاطر سپرد که از سایر منابعِ سرمنشأ آگاهى اطلاع اندکى در دست است؛ بنابراین زمانى که ما گزاره آگاهى به جاى ردّ پا ـ خاطره ظاهر مى شود را ارائه مى کنیم، این گزاره نیازمند تأمل مى شود، آن هم در تمامى موارد و بر این مبنا که این گزاره با مضامینى کاملاً درست ارائه شده است.

اگر چنین باشد، پس نظام Cs . داراى مشخصات ویژه اى (در تقابل با آنچه در سایر نظامهاى روانى رخ مى دهد) است، به گونه اى که در درون آن، فرایندهاى تحریک آمیز، تغییرى دائمى در عناصر آن بر جاى نمى گذارند بلکه به اصطلاح در پدیده آگاه شدن به پایان مى رسند. استثنایى از این دست بر قاعده اى کلى، نیازمند آن است که با برخى عوامل که منحصراً با یک سیستم منطبق مى شوند تبیین شود. چنین عاملى که در سایر نظامها غایب است ممکن است موقعیت باز و بى حفاظ نظام Cs .باشد، که بلاواسطه در جنب جهان خارجى قرار مى گیرد.

اجازه دهید ارگانیسم زنده اى را در ساده ترین صورت ممکنِ آن به عنوان ریزکیسه اى ( vesicle )تمایزنیافته از ماده اى ( substance ) تصویر کنیم که در معرض تحریک است. در این صورت سطح این ریزکیسه در تماس با جهان خارجى قرار دارد، از وضعیتى که در آن قرار دارد تفکیک مى شود و به صورت ارگانى براى دریافت محرکات درمى آید. در واقع جنین شناسى، با توجه به توانایى اش در تلخیص تاریخ تحول، عملاً به ما نشان مى دهد که نظام عصبىِ مرکزى از اِکتودرم (۱۳) نشأت گرفته است؛ ماده خاکسترى قشر مغز به عنوان مشتقى از لایه سطحى بدوى ارگانیسم باقى مى ماند و برخى از خصوصیتهاى ماهوى آن را به ارث مى برد. بنابراین به سهولت مى توان فرض کرد که در نتیجه تأثیر بلاوقفه محرکات خارجى بر سطح ریزکیسه، ماده آن تا عمق خاصى به طور مداوم تعدیل مى شود، به گونه اى که فرایندهاى تحریک آمیز در قیاس با آنچه در لایه هاى عمیقتر مى گذرد مسیر متفاوتى در پیش مى گیرند. بنابراین غشایى تشکیل مى شود که دست آخر چنان با تحریک «آماده مى شود» که مناسبترین وضعیتهاى ممکن را براى پذیرش محرکات عرضه مى کند و قابلیت تعدیلات بعدى را از دست مى دهد. از حیث سیستم Cs . این امر بدان معناست که عناصر آن دیگر دچار تعدیلات دائمى بعدى بر اثر عبور هیجان نمى شوند، زیرا که آنها قبلاً در مورد مسأله موردنظر تا بیشترین حد ممکن تعدیل یافته اند. به هر وصف اینک آنان توانایى آن را یافته اند که آگاهى را ظاهر سازند. اندیشه هاى متعددى را مى توان ارائه کرد که هم اینک از حیث سرشت این تعدیلاتى که در جوهر و فرایند هیجانى صورت گرفته است نمى توان آنها را تصدیق کرد. مى توان این فرض را پیش کشید که هیجان در جریان گذار از عنصرى به عنصر دیگر باید بر مقاومت غلبه کند و کاهش مقاومتى که بدین سان به دست آمده است همان چیزى است که ردّ پاى دائمى هیجان یعنى تسهیل ( facilitation )را بر جاى مى گذارد. بنابراین در نظام Cs . مقاومتى از این نوع براى گذار از عنصرى به عنصر دیگر، دیگر وجود ندارد. مى توان میان این تصویر و گفته بروئر نسبتى برقرار کرد، یعنى تمایزى که او میان انرژى ساکن (یا مقیّد) و انرژى متحرک کتکتیک (۱۴) در عناصر نظامهاى روانى مى گذارد؛ عناصر نظام Cs .حامل هیچ انرژى مقیّدى نیستند بلکه فقط حامل انرژى اى هستند که مى تواند آزادانه تخلیه شود. به هر تقدیر بهتر آن است که آدمى درباره این نکات تا حد امکان با احتیاط سخن بگوید. با این همه، این تأملات و گمان ورزیها ما را قادر مى سازد که منشأ آگاهى را به طریقى با موقعیت نظام Cs . و با ویژگیهایى مرتبط سازیم که باید آنها را به جریانهایى هیجانى منتسب ساخت که درون آن رخ مى دهد.

اما باید در مورد ریزکیسه زنده و لایه قشرى گیرنده آن بیشتر سخن بگوییم. این بخش کوچک از ماده زنده در میانه جهانى خارجى به حال تعلیق وجود دارد که آکنده از قدرتمندترین انرژیهاست؛ و اگر سپر محافظى در برابر محرکات براى آن فراهم نشود، تحریکاتى که از این انرژیها نشأت مى گیرد مى تواند آن را نابود کند. بنابراین او بدین طریق این سپر را فراهم مى کند: لایه بیرونى آن ساختى را از دست مى دهد که مناسب ماده زنده است و تا درجاتى غیرارگانیک مى شود و بعد از آن به عنوان جوف یا غشایى ویژه عمل مى کند که در برابر محرکات مقاوم است. در نتیجه، انرژیهاى جهان خارج فقط با بخشى از شدت اصلى خود مى توانند به لایه هاى زیرین بعدى که هنوز زنده اند عبور کنند؛ و این لایه ها در پس سپر محافظ خود مى توانند خود را وقف گیرندگى شمارى از محرکات کنند که اجازه یافته اند به آن برسند. لایه خارجى با مرگ خود تمامى لایه هاى ژرفتر را از سرنوشتى مشابه نجات مى دهد ــ مگر این که، به اصطلاح، محرکى که به آن مى رسد چنان قوى باشد که لایه محافظ را بشکند. حفاظت در برابر محرک یقیناً براى ارگانیسم زنده کارکرد مهمترى دارد تا گرفتن محرک. سپر محافظ داراى مخزن انرژى اى از آن خود است و بیش از هر چیز مى کوشد تا شیوه هاى خاص انتقال انرژى که در آن عمل مى کند در برابر تأثیراتى محافظت کند که انرژیهاى عظیمى که در جهان خارج وجود دارند موجد آن اند ــ تأثیراتى که متوجه تثبیت آنها و بنابراین متوجه نابودى آنهاست. هدف عمده گرفتن محرک، کشف جهت و سرشت محرک خارجى است؛ و براى انجام این کار کافى است که نمونه هاى کوچکى از جهان خارج را بگیرد و آن را به کمیّات کوچک بدل کند و بیازماید. در ارگانیسمهاى کاملاً تحول یافته، لایه قشرى گیرنده ریزکیسه سابق مدت زمانى طولانى است که به اعماقِ درون بدن پس نشسته است، هرچند بخشهایى از آن در لایه رویى یعنى چسبیده به زیر سپر سراسرى باقى مانده است تا حائل محرک شود. اینها همان اندامهاى حسى هستند که اساساً از دستگاهى براى گرفتن آثار خاص معینى از تحریک، اما همچنین شامل ترتیبات خاصى هستند براى محافظت بیشتر در برابر شمار فزون از حدى از تحریک و همچنین طرد انواع نامناسب محرکها. ویژگى آنها این است که فقط با شمار بسیار اندکى از تحریکات خارجى سروکار دارند و فقط نمونه هایى از جهان خارجى را مى گیرند. شاید آنها را بتوان با شاخکهایى مقایسه کرد که تمام مدت به شیوه اى آزمایشى به طرف جهان خارج پیشرفت مى کنند و سپس از آن عقب مى کشند.

در اینجا سعى مى کنم تا اندکى به موضوعى بپردازم که شایستگى بررسى تمام و کمال را داراست. در نتیجه برخى کشفیات روانکاوانه، امروزه در موضعى قرار داریم که درباره این نظریه کانتى به بحث بپردازیم که زمان و مکان «صور ضرورى اندیشه»اند. ما آموخته ایم که فرایندهاى ذهنى ناخودآگاه، فى نفسه «بى زمان اند.» این امر در وهله اول بدان معناست که آنها به شیوه اى زمانمند نظم نیافته اند و زمان به هیچ رو آنها را تغییر نمى دهد و ایده زمان نمى تواند بر آنها به کار بسته شود. این مشخصات، مشخصاتى منفى هستند که فقط زمانى به روشنى درک مى شوند که مقایسه اى میان آنها و فرایندهاى ذهنى آگاهانه به عمل آید. از سوى دیگر، به نظر مى رسد که ایده انتزاعى ما از زمان کاملاً از روش کارکرد نظام pcpt._Cs . نشأت گرفته باشد و باید با ادراک همان [ نظام ] از این روش کارکرد متناظر باشد. این نحوه عملکرد شاید مقوّم راه دیگرى براى تمهید سپرى در برابر محرکات باشد. من آگاهم که این نکات باید بسیار مبهم به نظر آید، اما من باید خود را به این سرنخها محدود کنم.

ما شرح دادیم که چگونه یاخته زنده به سپرى در برابر محرکى از جهان خارج مجهز شد؛ و قبلاً نشان دادیم که لایه مغزى نزدیک به سپر باید به عنوان اندام گیرنده محرک از خارج تفکیک یابد. به هر تقدیر این غشاء حساس که بعداً به نظام Cs . مبدل مى شود، همچنین هیجاناتى از درون مى گیرد. وضعیت نظام در میان خارج و داخل و تفاوت میان وضعیتهایى که بر گیرندگى هیجانات در دو مورد [ خارجى و داخلى ] حکمفرماست بر عملکرد نظام و همچنین کل دستگاه ذهنى تأثیرى قاطع دارد. در جهت خارج، از سیستم در برابر محرک محافظت مى شود و میزان هیجانى که بر آن وارد مى شود فقط تأثیرى کاهش یافته دارد. در جهت داخل، چنان سپرى وجود ندارد؛ هیجانات در لایه هاى عمیقتر به طور مستقیم و به صورتى کاهش نایافته به داخل سیستم گسترش مى یابند، آن هم تا آنجا که برخى از خصوصیات آنها موجب پدید آمدن احساسات در مجموعه هاى لذّت ـ عدم لذّت مى شود. به هر تقدیر، هیجاناتى که از درون مى آیند در شدت خود و همچنین در سایر ابعاد کمّى خود ــ و شاید در وسعت خود ــ با روش کارکرد نظام، قدر مشترک بیشترى دارند تا تحریکاتى که از جهان خارج به داخل سرازیر مى شوند. این وضعیت دو نتیجه مشخص به بار مى آورد. اول، احساسات لذّت و عدم لذّت (که شاخصى هستند براى آنچه در درون دستگاه رخ مى دهد) بر تمامى محرکهاى خارجى سلطه مى یابند. دوم، شیوه مخصوصى براى رویارویى با هرگونه هیجانات داخلى به کار گرفته مى شود که باعث افزایش شدید عدم لذّت مى شوند؛ گرایشى وجود دارد که با آنها به گونه اى برخورد شود که گویى آنها نه از درون بلکه از برون عمل مى کنند، به گونه اى که این امکان به وجود مى آید که سپر را به عنوان ابزار دفاع در برابر آنها به ضد محرک به کار گرفت. این امر منشأ فراافکنى ( projection ) است، مکانیسمى که مقرّر است نقشى عظیم در به وجود آمدن فرایندهاى آسیب شناسانه ایفا کند.

احساس مى کنم که این ملاحظات اخیر ما را به فهم بهتر سلطه اصل لذّت رهنمون مى شود؛ اما تاکنون هیچ پرتوى بر مواردى افکنده نشده است که با این سلطه در تضادند. بنابراین اجازه دهید که قدمى جلوتر رویم. ما هر هیجانى از خارج را که چنان قدرتمند باشد که به سپر محافظ رخنه کند، «آسیب زا» توصیف مى کنیم. به نظر من مفهوم آسیب ( trauma ) ضرورتاً متضمن رابطه اى از این نوع به علاوه شکاف در سدى است که در برابر محرکات کارآمد نیست. چنان رخدادى به عنوان آسیبى خارجى باید اختلالى در سطح وسیع در کارکرد انرژى ارگانیسم به وجود آورد و هر نوع اقدام دفاعى ممکن را به جریان اندازد. در عین حال اصل لذّت در همان زمان از کنش کنار گذاشته مى شود. دیگر هیچ امکانى براى جلوگیرى از بمباران دستگاه ذهنى با شمار بسیارى از محرکها وجود ندارد، در اینجا مسأله دیگرى به وجود مى آید ــ مسأله مهار میزان محرکهایى که به درون رخنه کرده اند و همچنین مقیّد کردن آنها در معناى روانى کلمه، به گونه اى که بتوان از دست آنها خلاصى یافت.

عدم لذتِ خاصِ درد جسمانى احتمالاً نتیجه شکسته شدن سپر محافظ در منطقه اى محدود است. بنابراین سیلان مداومى از هیجانات از بخش پیرامون متوجه دستگاه مرکزى مغز مى شود. معمولاً چنین امرى فقط از درون دستگاه نشأت مى گیرد. از ذهن انتظار داریم که چگونه به این تهاجم واکنش نشان دهد؟ انرژى کتکتیک از تمامى جهات فراخوانده مى شود تا میزان بسنده اى از آن در حول و حوش شکاف فراهم شود. «ضدکتکسیسى» ( anticathexis ) در سطح وسیع جمع مى گردد و به نفع آن سایر نظامهاى روانى ضعیف مى گردد، به گونه اى که کارکردهاى روانى باقیمانده به طرز گسترده اى فلج مى شود یا کاهش مى یابد. باید تلاش کنیم که از مثالهایى از این دست درسى بگیریم و آنها را بنیانى براى گمان ورزیهاى مابعدروانشناسانه خود قرار دهیم. بنابراین از مسأله فعلى نتیجه مى گیریم که نظامى که خود به شدت کتکتیک شده است قادر است جریان اضافى انرژى تازه سارى و جارى را بگیرد، یعنى آن را به کتکسیس ساکن بدل کند، یعنى آن را از حیث روانى مقیّد کند. هرچه کتکسیسِ ساکنِ خود نظام بیشتر باشد، به نظر مى رسد که نیروى «مقیّدکننده» آن نیز قویتر خواهد بود؛ بنابراین، برعکس، هرچه کتکسیس کمتر باشد براى برگرفتن انرژى سارى و جارى قابلیت کمترى خواهد داشت و نتایج چنان شکافى در سپر محافظ در برابر محرک وخیمتر خواهد بود. نمى توان به حق به این نظر اعتراض کرد که افزایش کتکسیس حول شکاف را مى توان به صورتى ساده به عنوان نتیجه مستقیم سیلان انبوه هیجان تبیین کرد. اگر این گونه مى بود، دستگاه ذهنى فقط گیرنده افزایشى بود در کتکسیس انرژى خود، و خصوصیت فلج کننده درد و ضعیف شدن تمامى نظامهاى دیگر تبیین نشده باقى مى ماند. پدیده هاى بسیار خشن تخلیه نیز که درد موجب آن مى شود بر تبیین ما تأثیر مى گذارد، زیرا که آنها به شیوه اى بازتابى رخ مى دهند ــ یعنى آنها بدون مداخله دستگاه ذهنى به کار خود ادامه مى دهند. نامشخص بودن تمامى بحثهاى ما درباره آنچه آن را مابعدروانشناسى توصیف کردیم البته به سبب این امر است که درباره سرشت فرایندهاى هیجان آمیز که در عناصر نظامهاى روانى رخ مى دهد چیزى نمى دانیم و احساس مى کنیم که محق نیستیم فرضیه اى درباره این موضوع ارائه کنیم. در نتیجه در تمامى مدت با عامل ناشناخته وسیعى سروکار داریم، عاملى که مجبوریم آن را در هر فرمول جدیدى دخالت دهیم. به شیوه اى عاقلانه فرض بر این گذاشته شد که این جریان هیجان آمیز مى تواند با انرژیهایى به سرانجام رسد که از حیث کمّى متغیرند؛ همچنین محتمل به نظر مى رسد که این جریان کیفیتهاى چندى داشته باشد (به عنوان مثال از حیث دامنه.) ما فرضیه بروئر را به عنوان عاملى نو مورد ملاحظه قرار دادیم بر این مبنا که انباشت انرژى مى تواند به دو شکل انجام گیرد؛ به گونه اى که باید میان دو کتکسیس نظامهاى روانى یا عناصر آنها تمیز قائل شویم ــ کتکسیسى که به شکل آزادانه جریان مى یابد و به طرف تخلیه مى رود و کتکسیس ساکن. ما شاید گمان بریم که «مقیّد ساختن» انرژى اى که به درون دستگاه ذهنى جریان مى یابد در تغییر آن از حالت سیلان آزادانه به حالت ساکن نهفته است.

فکر مى کنم ما باید به شیوه اى آزمایشى خطر کنیم و روان رنجورى آسیب زاى رایج را نتیجه شکافى گسترده بدانیم که در سپر محافظ در برابر محرک ایجاد شده است. این امر به نظر مى رسد تکرار مجدد نظریه قدیمى و ساده پندارانه شوک باشد که در تقابل آشکار قرار دارد با نظریه جاه طلبانه تر بعدى و روان شناختى اى که اهمیت سبب شناسانه را نه به آثار خشونت مکانیکى بلکه به رعب و تهدید به زندگى منتسب مى کند. با این وصف، این نظرات مخالف آشتى ناپذیر نیستند و آراء روانکاوانه درباره روان رنجورى آسیب زا نیز با نظریه شوک در خامترین شکل آن یکى نیست. نظریه اخیر ماهیت شوک را صدمه مستقیم به ساختار مولکولى یا حتى به ساختار بافت شناسانه ( histological ) عناصر نظام عصبى مى داند. درحالى که آنچه ما در پى فهمیدن آنیم آثارى است که بر اثر شکاف در سپرى که در برابر محرک قرار دارد و بر اثر مسائلى که از پى آن مى آید بر ارگان مغز به وجود مى آید و ما هنوز اهمیت را به عنصر رعب منتسب مى کنیم. سبب رعب فقدان هر نوع آمادگى براى اضطراب، من جمله فقدان هایپرکتکسیس نظامهایى است که باید اولین چیزى باشند که تحریک را مى گیرند. این نظامها به سبب کتکسیس پائینشان در موقعیت خوبى براى مقیّد ساختن سَیَلان هیجان نیستند و نتایج شکاف در سپر محافظ هرچه سهلتر از پى مى آید. بنابراین دیده خواهد شد که آمادگى براى اضطراب و هایپرکتکسیس نظامهاى گیرنده مقوّم آخرین خط دفاع سپر در برابر محرک است. در مورد شمار بسیارى از آسیبها، تفاوت میان نظامهایى که آماده نیستند و نظامهایى که از طریق هایپرکتکتیک بودن به خوبى آماده اند ممکن است عامل مهمى در تعیین نتیجه باشد. هرچند جایى که قوت آسیب از محدوده خاصى فراتر مى رود این عامل بى شک وزن و اهمیت خود را از دست مى دهد. همان طور که مى دانیم تحقق آرزوها به شیوه توهّمى به وسیله خوابها و روءیاها برآورده مى شود و تحت سلطه اصل لذّت این امر به کارکرد آنها تبدیل مى شود. اما براى خدمت به این اصل نیست که خوابها و روءیاهاى بیمارانى که به روان رنجورى آسیب زا مبتلا هستند با چنان نظمى آنها را به عقب مى راند، به موقعیتى که در آن آسیب رخ داده است. بلکه ما باید در اینجا فرض کنیم که روءیاها در اینجا به انجام وظیفه اى دیگر کمک مى کنند که باید قبل از آن که سلطه اصل لذّت حتى بتواند شروع شود باید به سرانجام رسد. این خوابها و روءیاها مى کوشند تا به شیوه اى واپس گرایانه بر محرک غلبه کنند، آن هم با تحول اضطرابى که حذف آن سبب روان رنجورى آسیب زاست. بنابراین آنها دیدگاهى به ما ارائه کنند درباره کارکرد دستگاه ذهنى که اگرچه با اصل لذّت در تضاد نیست مستقل از آن است و به نظر مى رسد ابتدایى تر از هدف کسب لذّت و اجتناب از عدم لذّت باشد.

پس به نظر مى رسد اینجا جایى باشد که در آن براى اولین بار تصدیق کنیم که این گزاره که روءیاها تحقق آرزوها هستند استثنایى دارد. خوابها و روءیاهاى اضطراب آور همان طور که به تکرار و به تفصیل نشان داده ام ارائه گر چنان استثنایى نیستند. روءیاهاى مجازات dreams) (punishment نیز استثنا نیستند زیرا که آنها به جاى تحقق آرزوى ممنوع، مجازات متناسب با آنها را مى نشانند. یعنى آنها آرزوى حس گناه را که واکنشى به انگیزش و تکانه رد شده است تحقق مى بخشند. اما ممکن نیست روءیاهایى را که ما در حال بحث درباره آنها هستیم و در روان رنجورى آسیب زا رخ مى دهند یا خوابها و روءیاهایى را که در طول روانکاوى رخ مى دهند و آسیبهاى روانى دوران کودکى را به خاطره بازمى آورند تحت عنوان تحقق آرزو طبقه بندى کنیم. آنها از تسلیم شدن به «اجبار به تکرار» نشأت مى گیرند. هرچند این امر واقعیت دارد که در جریان تحلیل، این اجبار را آرزویى پشتیبانى مى کند (و توصیه به یاد آوردن آنچه فراموش شده است و سرکوب شده است مشوّق آن است). بنابراین چنین به نظر مى رسد که کارکرد روءیاها ــ که متشکل است از کنار گذاشتن هر انگیزشى که ممکن است خواب را قطع کند آن هم با تحقق آرزوهاىِ تکانه هاى آزاردهنده ــ کارکرد اصیل آنها نیست. براى آنها ممکن نیست که این کارکرد را انجام دهند مادام که کل زندگى ذهنى سلطه اصل لذّت را پذیرفته باشد. اگر چیزى «وراى اصل لذّت» وجود داشته باشد، این امر فقط هنگامى منطقى به نظر مى رسد که بپذیریم همچنین زمانى وجود داشته است که هدف روءیاها، تحقق آرزوها نبوده است. این امر متضمن نفى کارکرد بعدى آنها نیست اما اگر فقط یک بار این قاعده کلى شکسته شود سوءال بعدى مطرح مى گردد. آیا احتمال دارد روءیاها ــ با توجه به مقیّد ساختن روانى تأثرات آسیب زا ــ از اجبار به تکرار تبعیت نکنند و آیا ممکن است چنان روءیاهاى در خارج از تحلیل رخ دهند؟ و جواب فقط مى تواند مثبت باشد.

در جاى دیگرى بحث کرده ام که روان رنجورى ناشى از جنگ (از آنجا که این واژگان متضمن چیزى بیشتر از ارجاع به شروع اوضاع و احوال بیمارى است) بسیار محتمل است که روان رنجورى آسیب زا باشد که درگیرى در «خود»، آن را تسریع کرده است. واقعیتى که من قبلاً به آن اشاره کرده ام ــ مبنى بر این که جراحت فیزیکى محضى که به طور همزمان با آسیب [ روانى ] ایجاد شده باشد بختهاى تحول روان رنجورى را کاهش مى دهد ــ زمانى فهمیدنى مى شود که دو واقعیت را در ذهن مدّ نظر داشته باشیم، دو واقعیتى که تحلیل روانکاوانه بر آن تأکید کرده است: اوّل این که تحریک مکانیکى باید به عنوان یکى از سرچشمه هاى هیجان و تحریک جنسى شناخته شود و دوم این که بیمارى دردناک و تب آلوده تا آنجا که به درازا بکشد تأثیرى قدرتمند بر توزیع لیبیدو مى گذارد. بنابراین از یک سو خشونت مکانیکى آسیب مى تواند کمّیتى از هیجان جنسى را آزاد کند که با توجه به فقدان آمادگى براى اضطراب مى تواند آثار آسیب زا بر جاى گذارد؛ اما از سویى دیگر جراحت فیزیکى همزمان با طلب هایپرکتکسیس خودشیفته اندام مجروح مى تواند فزونى هیجان را مقیّد سازد. این امر به خوبى بازشناخته شده است ــ هرچند نظریه لیبیدو هنوز از این واقعیت به اندازه کافى استفاده نکرده است ــ که چنان اختلالهاى جدى در توزیع لیبیدو مثلاً در مالیخولیا با وقوع بیمارى اندامى دیگرى موقتاً به پایان مى رسد و در واقع حتى وضعیت کاملاً پیشرفته اسکیزوفرنى در این اوضاع و احوال مى تواند به طور موقت تسکین یابد.

اگر لایه قشریى که محرکات را دریافت مى کند فاقد هرگونه سپر محافظ در برابر هیجاناتى باشد که از درون مى آید، باید این نتیجه را به بار آورد که انتقال محرکات درونى از حیث اهمیت اقتصادى برترند و اغلب باعث اختلالهایى اقتصادى مى شوند که با روان رنجورى آسیب زا مقایسه پذیر است. غنى ترین سرچشمه این هیجان درونى همانى است که ما آن را به عنوان «غرایز» ارگانیسم توصیف کردیم ــ نمایندگان تمامى نیروهایى که سرمنشأشان در درون بدن است و به دستگاه ذهنى انتقال مى یابند ــ که در عین حال مهمترین و مبهمترین عنصر در تحقیقات روانشناسى است.

شاید زیاد عجولانه نباشد که فرض کنیم که تکانه هایى که از غرایز سرچشمه مى گیرند به نوع فرایندهاى عصبى مقیّد تعلق ندارند بلکه به فرایندهاى آزادانه متحرکى ( freely mobile )تعلق دارند که درصدد تخلیه اند. آن بخشى از این فرایند که ما آن را بهتر مى شناسیم، از مطالعات ما درباره کارکرد روءیا ( dream-work ) حاصل آمده است. در آنجا ما کشف کردیم که فرایندها در نظامهاى ناخودآگاه اساساً با آنهایى که در نظامهاى پیش آگاه ( preconscious )(یا آگاه) وجود دارد متفاوت است. کتکسیس در ناخودآگاه مى تواند به سهولت و به تمامى انتقال یابد و جابه جا شود و تلخیص گردد. به هر تقدیر، چنان رفتارى اگر به مواد و مصالح پیش آگاه به کار بسته شود، مى تواند فقط نتایجى نامعتبر به بار آورد؛ و این امر مبیّن ویژگیهاى آشنایى است که روءیاهاى آشکار نشان مى دهند، آن هم بعد از آن که بازمانده هاى پیش آگاهانه روز قبل مطابق با قوانینى که در ناخودآگاه عمل مى کنند حلاّجى شدند. من نوع فرایندى را که در ناخودآگاه یافت مى شود به عنوان فرایند روانى «اولیه» توصیف کرده ام که در تضاد با فرایند «ثانویه» قرار دارد، فرایندى که در زندگى زمان بیدارى عادى ما وجود دارد. از آنجا که تمامى تکانه هاى غریزى، نقطه تأثیرگذاریشان نظامهاى ناخودآگاه است، سخن چندان بدیعى نگفته ایم اگر مدعى شویم که آنها از فرایند اولیه تبعیت مى کنند. مجدداً به سهولت مى توان فرایند روانى اولیه را با کتکسیس آزادانه متحرکِ بروئر یکى بدانیم و فرایند ثانویه را با تغییراتى که در کتکسیس مقیّد یا نیروبخش ( tonic ) او رخ مى دهد. اگر این گونه باشد، وظیفه لایه هاى بالاى دستگاه ذهنى است که هیجانات غریزى را که به فرایند اولیه مى رسند مقیّد سازند. شکست در رسیدن به این تقید باعث اختلالى مى شود که شبیه روان رنجورى آسیب زاست؛ و فقط زمانى که مقیّد کردن تکمیل شد، زمینه براى سلطه اصل لذّت (و شکل تعدیل شده آن یعنى اصل واقعیت) فراهم مى شود تا بدون مانع و رادعى به پیش روند. تا آن هنگام وظیفه دیگرِ دستگاه ذهنى یعنى وظیفه مهار یا مقیّد ساختن هیجانات ارجحیت خواهد داشت ــ اما واقعاً نه در تقابل با اصل لذّت، بلکه مستقل از آن و تا درجه اى بدون توجه به آن.

تجلیات اجبار به تکرار (که ما آن را، آنچنان که در فعالیتهاى اولیه زندگى ذهنى دوران طفولیت و همچنین آن چنان که در میان رخدادهاى معالجه روانکاوانه رخ مى دهد، شرح دادیم) تا درجه بسیارى، خصوصیتى غریزى را آشکار مى سازد، و زمانى که آنها در تقابل با اصل لذّت عمل مى کنند چنین وانمود مى کنند که نوعى نیروى «اهریمنى» در کار است. در مورد بازى کودکان به نظر مى رسد که طبق مشاهدات ما کودکان تجارب غیر لذّت بخش را به این دلیل مضاعف تکرار مى کنند که بتوانند با شرکت فعالانه در نقشى مهم مهارتى تمام و کمال یابند تا با تجربه کردن آن به شکلى منفعلانه. هر تکرار تازه اى به نظر مى رسد سلطه اى را که آنها در جستجوى آن اند قوت بخشد. براى کودکان هرگز تجارب لذّت بخش به اندازه کافى تکرار نمى شود، و آنها در اصرار خود بر این که تکرار باید عیناً صورت گیرد یکدنده و لجوج هستند. این نشانه خاص بعداً ناپدید مى شود. اگر لطیفه اى براى دومین بار شنیده شود تقریباً هیچ تأثیرى بر جاى نمى گذارد؛ نمایش هرگز آن تصور عظیمى را که در بار اول ایجاد کرده است در بار دوم ایجاد نمى کند؛ در واقع به سختى ممکن است فرد بزرگسالى را واداشت که از خواندن کتابى که بسیار لذّت برده است آن را بلافاصله دوباره بخواند. نو بودن همیشه شرط لذّت بردن است. اما کودکان هرگز از درخواست خود از بزرگسالان براى تکرار بازى اى که به او نشان داده اند یا با آنها بازى کرده اند خسته نمى شوند، تا این که آنها نیز از ادامه دادن خسته شوند. و اگر به کودکى قصه قشنگى گفته شود، او اصرار خواهد کرد که آن قصه را بارها و بارها بشنود تا قصه جدیدى را؛ و او بى امان تصریح خواهد کرد که این تکرار باید با همان نسخه اولیه یکى باشد و هر تغییرى را جرمى تلقى خواهد کرد و آن را تصحیح خواهد کرد ــ هرچند این تغییرات ممکن است به این امید انجام گیرد که تحسین تازه اى برانگیزد. هیچ یک از اینها با اصل لذّت تضاد ندارد؛ تکرار ــ تجربه مجدد چیزى اینهمان ــ آشکارا و فى نفسه منبع لذّت است. برعکس در مورد کسى که مورد تجزیه و تحلیل قرار مى گیرد، اجبار به تکرار وقایع دوران کودکى اش در «انتقال»، به طور آشکارا اصل لذّت را به هر طریق نادیده مى انگارد. بیمار به شیوه اى کاملاً کودکانه رفتار مى کند و بنابراین به ما نشان مى دهد که ردّ پاهاى خاطره سرکوب شده تجربه هاى اولیه او در حالتى مقیّد در او حضور ندارند و در واقع به تعبیرى قادر به تبعیت از فرایند ثانویه نیستند. افزون بر این آنها توانایى خود براى شکل دادن به تصور و خیالى آرزومندانه را که در خواب ظاهر مى شود ــ و بازمانده هاى روز قبل آن را همراهى مى کنند ــ مدیون واقعیتِ مقیّد نیستند. ما همین اجبار به تکرار را مکرراً در جریان معالجه خود به عنوان سد و مانعى مى یابیم، یعنى زمانى که در پایان تحلیل تلاش مى کنیم تا بیمار را ترغیب کنیم که خود را کاملاً از پزشک خود جدا سازد. همچنین مى توان فرض کرد که زمانى که کسانى که با تجزیه و تحلیل ناآشنا هستند ترسى مبهم احساس مى کنند ــ ترسى از بیدار کردن چیزى که آنها احساس مى کنند بهتر است خفته باقى بماند ــ آنچه آنها دست آخر از آن مى ترسند، ظهور همین اجبار است که حاکى از آن است که نوعى قدرت «اهریمنى» آنها را تسخیر کرده است.

اما چگونه گزاره «غریزى» بودن، به اجبار به تکرار ربط پیدا مى کند؟ در اینجا نمى توانیم از این شبهه بگریزیم که ردّ پاى خصوصیت عام غرایز و شاید زندگى ارگانیک به طور کلى را یافته ایم، چیزهایى که قبلاً به روشنى بازشناخته نشده بودند یا حداقل آشکارا مورد تأکید قرار نگرفته بودند. بنابراین چنین به نظر مى رسد که غریزه کششى است که در بطن زندگى ارگانیک نهفته است تا وضعیت اولیه چیزها را احیا کند، وضعیتى که موجود زنده مجبور است آن را تحت فشار توزیع نیروهاى خارجى رها کند؛ یعنى [ غریزه ] نوعى انعطاف پذیرى ارگانیک است یا به عبارت دیگر تجلى اینرسى اى است که در بطن زندگى ارگانیک نهفته است.

این دیدگاه درباره غرایز به نظر بیگانه و غریب مى آید زیرا که ما عادت کرده ایم در آنها عاملى را ببینیم که به تغییر و تحول گرایش دارد، درحالى که اکنون از ما خواسته مى شود در آنها چیزى کاملاً برعکس را بازشناسیم که تجلى سرشت محافظه کار موجود زنده است. از سوى دیگر بلافاصله مثالهایى از زندگى حیوانى به ذهن ما متبادر مى شود که به نظر مى رسد این نظر را تأیید کنند که غرایز از حیث تاریخى متعین شده اند. به عنوان مثال برخى از ماهیان در زمان تخم ریزى دست به مهاجرتهاى سخت و طاقت فرسا مى زنند تا تخم خود را در آبهاى خاصى بریزند که از محل سکونت معمول آنها فاصله بسیار دارد. بنا به عقیده بسیارى از زیست شناسان آنچه این ماهیان انجام مى دهند صرفاً یافتن جاهایى است که نوع آنها قبلاً در آنجا سکونت داشته اند، اما در جریان زمان آن را تغییر دادند. گمان مى رود که همین تبیین را مى توان در مورد کوچ پرندگان مهاجر به کار برد ــ ولى ما سریعاً از ضرورت یافتن مثالهاى بعدى معاف مى شویم آن هم با دست زدن به این تأمل که محکمترین دلایل براى وجود اجبار ارگانیک براى تکرار در پدیده وراثت و واقعیتهاى جنین شناسى نهفته است. مشاهده مى کنیم که چگونه نطفه حیوان زنده ناگزیر است در جریان تحول خود، خصوصیت ساختارهاى تمامى اشکالى را که از آن نشأت گرفته است ظاهر سازد (هرچند فقط به شیوه اى موقت و تلخیص شده)، به جاى آن که به سرعت با کوتاهترین راه به طرف شکل غایى خود به پیش مى رود. این رفتار فقط تا درجه اى اندک به دلایل مکانیکى نسبت داده شده است، بنابراین تبیین تاریخى نمى تواند مورد غفلت قرار گیرد. همچنین قدرت بازتولید اندام از دست رفته با از نو رشد کردن آن دقیقاً مشابه همین امر است که حیطه آن به دنیاى حیوانات نیز کشیده شده است.

ما با این اعتراض موجّه روبه رو خواهیم شد: ممکن است حقیقتاً این گونه باشد که علاوه بر غرایز محافظه کارانه که به طرف تکرار گرایش دارند، غرایز دیگرى وجود داشته باشند که به طرف پیشرفت و تولید اشکال نو گرایشى سخت دارند. این استدلال را یقیناً نباید مورد چشم پوشى قرار داد و باید در مرحله بعدى آن را به حساب آورد. اما فعلاً امر وسوسه انگیز این است که این فرضیه را که تمامى غرایز به طرف احیاىِ مراحل اولیه چیزها گرایش دارند تعقیب کنیم و به نتیجه منطقى اش برسیم. نتیجه ممکن است شمایى از عرفان یا نوعى ژرفاى قلابى به دست دهد؛ ولى ما مى توانیم از این که چنان هدفى را مدّ نظر داریم کاملاً تبرى جوییم. ما فقط در پى نتایج معقول تحقیق یا تأملى هستیم که متکى بر آن است و نمى خواهیم در آن نتایج چیزى به جز یقین بیابیم.

بنابراین اجازه دهید فرض کنیم که تمام غرایز ارگانیک محافظه کارانه اند و به شکل تاریخى کسب شده اند و به طرف احیاى حالات اولیه چیزها گرایش دارند. از این امر چنین برمى آید که پدیده هایى که دچار تحول ارگانیک هستند باید به تأثیرات مخرب خارجى و منحرف کننده نسبت داده شوند. عنصر زنده ابتدایى، از همان آغاز، خواستى براى تغییر ندارد؛ اگر وضعیت یکسان باقى بماند او کارى نخواهد کرد مگر تکرار مداوم همان جریان زندگى. در آخرین وهله آنچه نشان خود را بر تحول ارگانیسمها مى گذارد باید تاریخ کره زمین که ما در آن زندگى مى کنیم و نسبت آن با آفتاب باشد. بنابراین هر تعدیلى که بر جریان زندگى ارگانیسم تحمیل شود توسط غرایز ارگانیک محافظه کار پذیرفته مى شود و براى تکرار بعدى ذخیره مى گردد. بنابراین آن غرایز ناگزیرند که ظاهرى گول زننده به خود گیرند، بر این مبنا که نیروهایى هستند که به تغییر و پیشرفت گرایش دارند، درحالى که در واقع آنها فقط در پى رسیدن به اهداف باستانى هستند چه مسیر کهنه باشد چه نو. افزون بر این، کاملاً ممکن است که این هدف نهایى تمامى جهد و کوششهاى ارگانیک را مشخص کنیم. اگر هدف زندگى حالتى از چیزها باشد که هرگز به دست نیامدنى است، آن گاه این امر با سرشت محافظه کارانه غرایز در تضاد خواهد بود. برعکس [ این هدف ] باید حالت قدیمى چیزها باشد، یعنى حالت اولیه اى که از آن موجود زنده در این یا آن زمان عزیمت کرده است و در حال جهد است که به آن از طریق مسیر پیچاپیچى که تحول آن، او را به آنجاها رهنمون مى شود، بازگردد. اگر ما باید این امر را به منزله حقیقتى متصور شویم که داراى هیچ استثنایى نیست، یعنى این که هر چیز زنده اى به سبب دلایل درونى مى میرد ــ یک بار دیگر به چیزى غیر ارگانیک تبدیل شود ــ آن گاه ناگزیر مى شویم که بگوییم «هدفِ تمامى زندگى مرگ است» و با نگاه به گذشته باید بگوییم که «چیزهاى بى جان قبل از موجودات زنده وجود داشته اند.»

کنش نیرویى که ما نمى توانیم از سرشتش هیچ مفهومى در سر داشته باشیم روزى روزگارى صفات زندگى را در ماده بى جان برانگیخت. شاید این فرایند شبیه همان نوع فرایندى باشد که بعداً سبب تحول آگاهى در قشر خاصى از ماده زنده شد. سپس تنشى در آنچه قبلاً ماده بى جان بود به وجود آمد و کوشید تا خود را ملغى سازد. بدین شیوه نخستین غریزه پا به عرصه وجود گذاشت: غریزه بازگشت به سوى حالت بى جان. در آن زمان هنوز مردن براى موجود زنده امرى سهل و ساده بود؛ احتمالاً طول زندگى اش کوتاه بود و جهتش را ساختار شیمیایى زندگى اى جوان تعیین مى کرد. شاید براى مدت زمانى طولانى موجود زنده به همین ترتیب مداوماً از نو خلق مى شد و به سهولت مى مرد، تا این که تأثیرات خارجى قاطع به چنان شیوه اى تغییر یافتند که موجود هنوز در حال بقا را مجبور ساختند تا هرچه بیشتر از مسیر اصلى زندگى فاصله گیرد و قبل از آن که به هدف خود یعنى مرگ برسد، راهى پُر پیچ و خمترى را طى کند. این مسیرهاى پُر پیچ و خمِ به سوى مرگ که غرایز محافظه کارانه، وفادارانه از آنها محافظت مى کنند، در حال حاضر تصویرى از پدیده هاى زندگى را به ما ارائه مى دهند. اگر ما قاطعانه سرشت منحصراً محافظه کارانه غرایز را مدّ نظر گیریم نمى توانیم به هیچ مفهوم دیگرى از منشأ و هدف حیات دست یابیم.

معناهایى که از گروههاى بزرگى از غرایز در سر داریم و معتقدیم که در پس پدیده هاى زندگى در ارگانیسمها نهفته اند، کمتر از آن گیج کننده و شگفت آور به نظر نمى رسند. فرضیه غرایز خود ـ محافظ، از همان قبیل که ما به موجودات زنده نسبت دادیم، با این ایده در تقابل آشکار قرار دارد که زندگى غریزى به طور کلى در خدمت احضار مرگ است. اگر از این زاویه بنگریم، اهمیت نظرى غرایز محافظت از خود و ابراز خود و سرورى جویى، به میزان زیادى کاهش مى یابند. آنها غرایز سازنده اى هستند که عملکردشان اطمینان یافتن از این امر است که ارگانیسم راه خود را به سوى مرگ طى کند و همچنین عملکردشان دفع هر شیوه ممکن بازگشت به سوى موجود غیرارگانیک است مگر همانهایى که جزو ذاتى خود ارگانیسم اند. ما بیش از این مجبور نیستیم که تصمیمهاى گیج کننده ارگانیسم را (که به سختى مى توان آن را با هر زمینه اى وفق داد) به حساب آوریم، تصمیمهایى که براى بقاى موجودیت خود در برابر هر نوع سد و محدودیتى مى گیرند. آنچه براى ما باقى مى ماند واقعیت آرزوهاى ارگانیسم براى مردن آن هم فقط به شیوه خود اوست. بنابراین، این محافظان زندگى نیز اساساً خادمان مرگ اند. از این رو، وضعیتى پارادوکسى به وجود مى آید مبنى بر این که ارگانیسم زنده فعالانه به ضد رخدادهایى (در واقع خطرهایى) مبارزه مى کند که مى توانند به او کمک کنند که هدف زندگى اش را سریعتر به دست آورد، آن هم از راه میان بُر. به هر تقدیر، چنان رفتارى به دقت مشخصه رفتار غریزى ناب در تقابل با تلاشهاى فکرى است.

اما اجازه دهید براى لحظه اى درنگ و تأمل کنیم. جریان نمى تواند این گونه باشد. غرایز جنسى که نظریه روان رنجورى جایگاهى کاملاً خاص براى آن قائل است، از بُعد کاملاً دیگرى ظاهر مى شوند.

فشار خارجى که درجه مداوماً در حال افزایشى از تحول را باعث مى شود، خود را بر هر ارگانیسمى تحمیل نمى کند. بسیارى از ارگانیسمها موفق شده اند که تا زمان حاضر در همان سطح پایین خود باقى بمانند. بسیارى از این موجودات، هرچند نه همه آنها، که باید شبیه مراحل اولیه حیوانات و گیاهان تحول یافته تر باشند، امروزه زنده اند. بر همین سیاق، کل مسیر تحول به سوى مرگِ طبیعى را تمامى موجودات اولیه نپیموده اند، موجوداتى که تشکیل دهنده بدن پیچیده ارگانیسمهاى والاتر هستند. برخى از آنها یعنى یاخته هاى زایشى احتمالاً ساختار اصلى ماده زنده را نگه داشته اند و پس از زمان معینى با تکمیل تمام و کمال استعدادهاى غریزى به ارث برده شده و تازه کسب شده، خود را از ارگانیسم به طور کلى جدا ساخته اند. این دو خصوصیت باید به دقت همان چیزى باشد که آنها را قادر مى سازد تا هستى مستقلى داشته باشند. در شرایط مساعد آنها شروع به تحول مى کنند ــ یعنى تکرار اعمالى که آنها هستى خود را مدیون آن اند؛ و در پایان بار دیگر بخش دیگرى از نوع آنها تحول خود را براى تکمیل نهایى پى مى گیرند، درحالى که بخش دیگر بار دیگر به عنوان یاخته باقیمانده به سرآغاز جریان تحول بازمى گردد. بنابراین، این یاخته هاى زایشى به ضد مرگ موجود زنده دست اندرکارند و موفق به کسب چیزى براى آن مى شوند که مى توانیم آن را نامیرایىِ بالقوه تلقى کنیم، هرچند این امر چیزى نیست مگر طولانى کردن راه به سوى مرگ. ما باید بیشترین اهمیت را براى این واقعیت قائل شویم که اگر یاخته اى زایشى با یاخته زایشى دیگرى شبیه خود و با این همه متفاوت از خود ترکیب شود، کارکرد آن تقویت مى شود یا صرفاً آن کارکرد ممکن مى گردد.

این غرایز که از سرنوشت این ارگانیسمهاى ابتدایى organisms) (elementary مراقبت مى کنند که عمرشان طولانیتر از کل ارگانیسم است و در حالى که آنها در برابر مرگ خارجى بى دفاع اند، آنها را مجهز به سپرى محافظ مى کنند و امکان ملاقات آنها با سایر یاخته هاى زایشى و جز آن را فراهم مى کنند ــ جملگى اینها مقوّم گروه غرایز جنسى هستند. آنها به این معنا مانند سایر غرایز محافظه کارند که حالات اولیه موجود زنده را بازمى گردانند؛ اما آنها از این حیث بیشتر محافظه کارند که به طور خاص در برابر نفوذهاى خارجى مقاومت مى کنند؛ آنها از حیثى دیگر نیز محافظه کارند یعنى از این حیث که از خود زندگى براى مدتى نسبتاً طولانى محافظت مى کنند. آنها غرایز حقیقى زندگى هستند. آنها به ضد هدف سایر غرایز عمل مى کنند که به سبب عملکردشان به طرف مرگ رهنمون مى شوند؛ و این امر مبیّن آن است که تقابلى میان آنها و سایر غرایز وجود دارد، تقابلى که مدت زمانى طولانى است که نظریه روان رنجورى اهمیتشان را باز شناخته است. گویى که زندگى ارگانیسم با ضرباتى تردیدآمیز حرکت مى کند. گروهى از غرایز به جلو مى شتابند تا هر چه سریعتر به هدف نهایى زندگى برسند، اما زمانى که مرحله اى خاص در پیشرفت حاصل آمد، گروه دیگر به نقطه اى خاص به پس مى جهند تا کار را از نو شروع کنند و بدین ترتیب سفر را طولانى سازند. و هرچند این امر مبرهن است که جنسیت و تمایز میان دو نوع جنس زمانى که زندگى شروع شد وجود نداشت، این امکان هنوز باقى است که غرایزى که بعداً به عنوان غرایز جنسى توصیف شدند از همان آغاز در حال عمل بوده اند، و این امر ممکن است حقیقت نداشته باشد که فقط در ایام بعدى بوده است که آنها کار مقابله با فعالیتهاى «غرایزِ خود» ( ego-instincts ) را شروع کردند.

اکنون اجازه دهید براى لحظه اى به گذشته بازگردیم و این امر را ملاحظه کنیم که آیا اساساً پایه اى براى این گمان ورزیها وجود دارد. آیا واقعاً این گونه است که به جز غرایز جنسى غرایز دیگرى وجود ندارند که در پى احیاى مراحل اولیه امور نباشند؟ و غرایزى وجود ندارند که هدف آنها رسیدن به وضعیتى از امور باشد که تاکنون هیچ گاه به دست نیامده است؟ من هیچ مثالى از دنیاى ارگانیک نمى دانم که با مشخصه اى که هم اکنون پیشنهاد کردم در تضاد باشد. بى تردید هیچ غریزه عامى وجود ندارد که به سوى تحول بالاترى حرکت کند که در دنیاى حیوانى یا گیاهى مشاهده پذیر باشد، هرچند گویى این امر نیز انکارناپذیر است که تحول در این جهت، در واقع رخ مى دهد. اما از یک سو، اغلب این امر بستگى به عقیده ما دارد که بگوییم یک مرحله از تحول بالاتر از مرحله اى دیگر است. اما از سوى دیگر زیست شناسى به ما آموخته است که تحول بالاتر از یک جنبه را پیچیدگى اى از جنبه اى دیگر، مکرراً یا متوازن مى سازد یا تحت الشعاع قرار مى دهد. افزون بر این کثیرى از انواع حیوانات وجود دارند که از دوران اولیه آنها مى توانیم نتیجه بگیریم که تحول آنها، برعکس، خصوصیتى واپس گرایانه به خود گرفته است. هم تحول به مراحل بالاتر و هم پیچیدگى مى توانند حقیقتاً نتایجِ سازگارى با فشار نیروهاى خارجى باشند؛ و در هر دو مورد نقشى که غرایز ایفا مى کنند، مى تواند حفظ (آن هم در شکل منبع درونى لذّت) تعدیلات اجبارى باشد.

همچنین رها کردن این عقیده مى تواند براى بسیارى از ما دشوار باشد که در بشر غریزه اى براى کمال در کار است، غریزه اى که آدمیان را به اعتلاى اخلاقى و دستاوردهاى فکرى بلندمرتبه فعلى رسانده است و انتظار مى رود که مواظب تحول آنها تا سرحد اَبَر انسان باشد. به هر تقدیر من هیچ اعتقادى به وجود چنان غریزه درونى ندارم و قادر نیستم تصور کنم که چگونه این توهّم خیرخواهانه باید حفظ شود. به نظر من تحول فعلى موجودات بشرى طالب هیچ نوع تبیینى متفاوت از تبیین مربوط به حیوانات نیست. آنچه در اقلیتى از افراد انسانى به عنوان اجبارى خستگى ناپذیر به سوى تکامل بعدى ظاهر مى شود، مى تواند به سهولت به عنوان نتیجه سرکوب غرایز فهمیده شود که هر آنچه در تمدن بشرى گرانبهاترین است بر مبناى آن استوار است. غریزه سرکوب شده هرگز از کوشش براى ارضاى کامل بازنمى ایستد، که خود متشکل است از تکرار تجربه نخستین ارضا. هیچ صورت بندىِ جایگزین یا واکنشى و هیچ نوع تصعیدى ( sublimation ) براى امحاى تنش پایدار غریزه سرکوب شده کافى نیست؛ و تفاوت در میزان لذتِ ارضایى که طلب مى شود با ارضایى که عملاً به دست مى آید مهیّاگر عامل محرکه اى است که اجازه هیچ توقف در موضع به دست آمده را نمى دهد، اما به گفته شاعر، «شتابان هماره به پیش مى تازد.» (۱۵) جاده پس رویى که به ارضاى کامل منجر مى شود، معمولاً با مقاومتهایى که از سرکوبها محافظت مى کنند مسدود مى شود. بنابراین هیچ بدیلى وجود ندارد مگر پیشرفت در جهتى که در آن گسترش هنوز آزاد است ــ هرچند هیچ چشم اندازى براى به نتیجه رساندن این جریان یا توانایى رسیدن به هدف وجود ندارد. فرایندى که در تشکیل ترس روان رنجورانه ذى مدخل است، که خود چیزى نیست مگر تلاشى براى گریز از ارضاى غریزه اى، به ما الگویى از شیوه تکوین فرض ما دال بر وجود «غریزه به سوى کمال رفتن» را ارائه کند، غریزه اى که به هیچ وجه نمى توان به همه موجودات بشرى نسبت داد. در حقیقت شرایط پویا براى تحول آنها به طور عام وجود دارند؛ اما فقط در مواردى نادر است که به نظر مى رسد وضعیت اقتصادى به نفع تولید چنین پدیده اى باشد.

فقط کلامى دیگر به گفته هایم مى افزایم که تلاشهاى اروس (۱۶) براى ترکیب موجودات ارگانیک در قالب واحدهاى هرچه بزرگتر، احتمالاً مهیّاگر جانشینى است براى همین «غریزه به سوى کمال رفتن»، که ما نمى توانیم وجودش را تأیید کنیم. تلاشهاى اروس به همراه نتایج سرکوب، به نظر مى رسد قادر به تبیین پدیده هایى باشد که به آن [ غریزه [ منتسب مى شود.

نتیجه پرسشهاى ما تاکنون قائل شدن به تمایزى قاطع میان غرایز «خود» و غرایز «جنسى» و اتخاذ این نظر بوده است که که غرایز اول به سوى مرگ راه مى برند و دومین غرایز به سوى طولانیتر کردن زندگى. اما این نتیجه از بسیارى جهات حتى براى خود ما باید رضایت بخش نباشد. افزون بر این عملاً فقط اولین گروه غرایز است که مى توانیم نسبت محافظه کار یا فزونتر واپس نگرانه به آن دهیم. یعنى همان خصوصیتى که با اجبار به تکرار متناظر است. زیرا بر مبناى فرضیه ما «غرایز خود» از زندگى یافتن ماده بى جان نشأت مى گیرد و در پى احیاى وضعیت بى جان است؛ درحالى که غرایز جنسى ــ هرچند این امر حقیقت دارد که آنها وضعیتهاى اولیه ارگانیسم را بازتولید مى کنند ــ به روشنى و با هر وسیله ممکن در پى وحدت بخشیدن به دو یاخته زایشى هستند که به شیوه اى خاص از یکدیگر تفکیک یافته اند. اگر این وحدت حاصل نشود یاخته هاى زایشى به همراه سایر عناصر ارگانیسم چندسلولى مى میرند. فقط بر مبناى همین شرط است که عملکرد جنسى مى تواند زندگى سلول را تداوم بخشد و ظاهرى از نامیرایى به آن اعطا کند. اما چه چیزى رخدادى مهم در تحول موجود زنده ــ که خود در جریان تولیدمثل جنسى تکرار مى شود ــ یا در مرحله ماقبل آن یعنى اتصال دو تک یاخته ( protozoa ) است؟ ما نمى توانیم پاسخى به این پرسش دهیم و در نتیجه اگر کل ساختار بحث ما اشتباه از آب درآید احساس راحتى خواهیم کرد. بنابراین تقابل میان «غرایز خود» یا مرگ و غرایز زندگى یا جنسى از میان مى رود و اجبار به تکرار دیگر آن اهمیتى را نخواهد داشت که ما به آن نسبت داده ایم.

پس اجازه دهید به سوى یکى از فرضیات خود بازگردیم که قبلاً آن را ارائه کردیم، منتها با این استثناء که ما قادر خواهیم بود که آن را به طور قطعى نفى کنیم. ما نتایج بلندبالایى از این فرضیه استنتاج کرده ایم که تمامى موجودات زنده باید به سبب علل درونى بمیرند. ما این فرضیه را بدون هر نوع دقتى مطرح کردیم زیرا به نظر ما نمى رسید که این یک فرضیه باشد. ما به این تفکر خو گرفته بودیم که واقعیت چنین است و اندیشه ما را نوشته هاى شعراى ما قوّت بخشیده اند. شاید ما این عقیده را به این سبب اختیار کرده ایم که نوعى تسلى خاطر در آن وجود داشت. اگر ما بناست خود بمیریم و مرگ آنانى را که عزیزان مایند از دست ما برباید، ساده تر خواهد بود که تسلیم قانون بى رحمانه طبیعت، تسلیم ضرورت متعالى ( sublime ) شویم تا تسلیم بختى که شاید بتواند از چنگ بگریزد. به هر تقدیر، ممکن است که این اعتقاد به ضرورت ذاتى مردن فقط یکى دیگر از آن توهّماتى باشد که ما خلقشان کرده ایم «تا بار هستى را تحمل کنیم.» (۱۷) این اعتقاد یقیناً اعتقادى نخستین و بدوى نیست. مفهوم «مرگ طبیعى» کاملاً با مردمان بدوى بیگانه است. آنان هر مرگى را که در میانشان رخ مى دهد به نفوذ دشمن یا روحى شیطانى نسبت مى دهند. بنابراین باید به طرف زیست شناسى رو کنیم تا اعتبار گفته مان را بیازماییم.

اگر دست به چنین عملى بزنیم از دریافتن این نکته در شگفت خواهیم شد که تا چه اندازه تفاوت اندکى در میان زیست شناسان درباره موضوع مرگ طبیعى وجود دارد. همچنین از این واقعیت شگفت زده خواهیم شد که کل مفهوم مرگ در زیر نگاه آنها ذوب مى شود. این واقعیت که مدت زمان میانگین ثابتى از زندگى حداقل در میان حیوانات والاتر وجود دارد طبیعتاً استدلالى است به نفع این امر که چیزى وجود دارد به نام مرگ بنا به علل طبیعى. اما زمانى با این تصور مقابله مى شود که ما شمارى از حیوانات بزرگ و گیاهان عظیمى را مشاهده مى کنیم که عمر بسیار مى کنند به گونه اى که ما در حال حاضر قادر به شمارش عمر آنها نیستیم. بر طبق نظر گسترده ویلهلم فلیس (۱۸) تمامى پدیده هایى که ارگانیسمها زندگى آنها را نمایش مى دهند ــ و بدون شک مرگ آنها را نیز ــ با اتمام دوره هاى ثابتى پیوند دارند که خود مبیّن وابستگى دو نوع موجود زنده، یکى نر و دیگرى ماده، بر سال خورشیدى اند. به هر تقدیر، زمانى که مشاهده مى کنیم چه به سادگى و چه به گستردگى تأثیر نیروهاى خارجى قادرند زمان ظهور پدیده هاى زنده را تعدیل کنند (به ویژه در دنیاى گیاهى) ــ بدین معنا که یا آن را سرعت بخشند یا آن را عقب بیندازند ــ باید در مورد عدم انعطاف و محدودیت فرمول فلیس شک کنیم یا حداقل تردید کنیم که قوانینى که او ارائه کرده است یگانه عوامل تعیین کننده اند.

از دیدگاه ما مى باید بیشترین توجه را به نوشته هاى وایزمان (۱۹) و نحوه تلقى او درباره موضوع زمان زندگى و مرگ ارگانیسمها معطوف کرد. او بود که تقسیم موجود زنده به بخشهاى میرا و نامیرا را ارائه کرد. بخش میراى بدن در معناى محدود آن «سوما» (۲۰) است که به تنهایى تابع مرگ طبیعى است. از سوى دیگر یاخته هاى زایشى، بالقوّه نامیرا هستند زیرا که قادرند تحت شرایط مناسب خاصى به فردى جدید بدل شوند یا به عبارتى دیگر خود را تسلیم سوماى جدیدى کنند.

آنچه ما را در شگفتى فرو مى برد شباهت نامنتظر این آراء با آراى خود ماست که از زمانى طولانى و بس متفاوت به آن رسیده ایم. وایزمان موجود زنده را از حیث ریخت شناسى مورد توجه قرار مى دهد. او در آن بخشى که محکوم به مرگ است سوما را مشاهده مى کند، آن هم جداى از ماده اى که به جنسیت و وراثت مربوط است، و در بخش دیگر نامیرایى را ــ یعنى ماده حیاتى زایشى plasm) (germ را که متوجه بقاى گونه ها و تولیدمثل آنهاست. از سویى دیگر ما با موجود زنده سروکار نداریم بلکه سروکارمان با نیروهایى است که در آن عمل مى کنند. و در نتیجه بدان سو رانده شده ایم که دو نوع غریزه را از یکدیگر تمیز دهیم، آنهایى که در پى رهبرى هر آنچه زنده است به طرف مرگ اند و جز آنها یعنى غرایز جنسى که مداوماً در جهت بازسازى زندگى مى کوشند و آن را به دست مى آورند. این نظریه به نظر مى رسد که پیامدى پویا براى نظریه ریخت شناسانه وایزمان باشد.

اما ظهور شباهت بامعنا به محض آن که ما نظریات وایزمان را درباره مسأله مرگ کشف کنیم از بین مى رود، زیرا که او فقط تمایز میان سوماى میرا و ماده حیاتى زایشى نامیرا را به ارگانیسمهاى زنده چندسلولى نسبت مى دهد. در ارگانیسمهاى تک سلولى، فرد و سلول تولیدمثل کننده هنوز یکى و عین هم هستند. بنابراین او بر آن است که ارگانیسمهاى تک سلولى به طور بالقوه نامیرا هستند و مرگ فقط در موجود چندسلولى ( metazoa ) چهره خود را نشان مى دهد. حقیقت دارد که این نوع مرگِ ارگانیسمهاى والاتر از نوع طبیعى است، مرگى به سبب دلایل درونى. اما این مرگ مبتنى بر هیچ نوع مشخصه نخستین موجود زنده نیست (وایزمان، ۱۹۸۴) و نمى تواند به عنوان ضرورتى مطلق تلقى شود که پایه اش در کُنهِ سرشت زندگى است (وایزمان، ۱۹۸۲، ۳۳). بلکه مرگ چیزى مصلحتى است، تجلى سازگارى با وضعیتهاى خارجى زندگى است؛ زیرا زمانى که سلولهاى تن به سوما و پلاسماى زاینده تقسیم شدند زمان نامحدود زندگى فردى به تزئین و آرایه اى کاملاً بى معنا بدل مى شود. زمانى که این تفکیک در ارگانیسمهاى چندسلولى انجام گرفت مرگ به امرى ممکن و مصلحت آمیز بدل مى شود. از آن زمان به بعد سوماى ارگانیسمهاى بالاتر در زمانهاى ثابت به سبب دلایل درونى مى میرد درحالى که تک یاخته نامیرا باقى مى ماند. از سویى دیگر، این چنین نیست که تولیدمثل در زمانى پدید آمد که مرگ پدید آمد؛ برعکس، تولیدمثل، مثل رشد (که از آن منشأ گرفته است) از خصوصیات نخستین ماده زنده است و زندگى از آغاز پیدایشش بر روى زمین همواره مستدام بوده است.

درخواهیم یافت که اگر بر این سیاق بپذیریم که ارگانیسمهاى والاتر داراى مرگى طبیعى هستند، چندان کمکى به ما نخواهد شد. زیرا که اگر مرگ چیزى باشد که ارگانیسمها آن را بعداً کسب کرده باشند، آن گاه پرسش وجود داشتن غرایز مرگ از آغاز زندگى بر روى زمین موضوعیت خود را از دست خواهد داد. ارگانیسمهاى چندسلولى ممکن است بر اثر دلایل درونى بمیرند، آن هم یا به سبب تفکیک ناقص یا به سبب نقص در متابولیسم آنها؛ اما این امر از حیث مسأله اى که ما پیش رو داریم اهمیتى ندارد. افزون بر این، چنین برداشتى از منشأ مرگ تفاوت اندکى با شیوه هاى مرسوم تفکر ما دارد تا فرضیه غریبِ «غرایز مرگ».

بحثى که از پى فرضیات وایزمان پیش آمد، تا آنجا که من مى توانم ببینم، به هیچ نتیجه قطعى در هیچ جهتى نینجامیده است. برخى از نویسندگان به آراى گوته (۱۸۸۳) بازگشته اند، کسى که مرگ را نتیجه مستقیم تولیدمثل تصور کرد. هارتمان (۲۱) پدید آمدن «تن مرده» body) (dead ــ بخش مرده موجود زنده ــ را به مثابه ملاک مرگ متصور نشد، بلکه مرگ را به عنوان «پایان تحول فردى» تعریف کرد. در این معنا، تک یاختگان نیز میرا هستند؛ در مورد آنها مرگ همواره با تولیدمثل قرین است، اما تا حد زیادى تولیدمثل، مرگ را به امرى تیره و مبهم بدل مى سازد، زیرا که کل ماده جانور سلف مى تواند مستقیماً به خلف تازه تولد یافته منتقل شود.

پس از آن خیلى زود تحقیقات متوجه آزمون تجربى ارگانیسمهاى تک سلولى در مورد نامیرایى مفروض ماده زنده شد. وودراف (۲۲) زیست شناس آمریکایى که بر روى جانور ذره بینى مژه دارى infusorian) (ciliate از نوع اسلیپر انیمالکولى (۲۳) آزمایشهایى انجام مى داد ــ که از طریق تقسیم به دو واحد، تولیدمثل مى کند ــ تا نسل سه هزار و بیست و نهمین، کار خود را ادامه داد (وى در این نقطه آزمون را پایان داد). او در هر نسل یکى از این موجودات را جدا مى کرد و آن را در آب تازه قرار مى داد. این خلف بسیار دورِ نخستین اسلیپر انیمالکولى به اندازه سلفش سرزنده و فعال بود و هیچ نشانى از سالخوردگى یا تباهى را نشان نداد. بنابراین، تا آنجا که موجوداتى از این قبیل بتوانند چیزى را اثبات کنند [ مى توان گفت که [ نامیرایى موجود تک یاخته از حیث تجربى به نظر اثبات کردنى مى آید.

سایر آزمایش کنندگان به نتایج متفاوتى رسیدند. ماپواس (۲۴) و کلکینز (۲۵) و دیگران، برخلاف وودراف، دریافتند که بعد از شمار معینى از تقسیمها این جانوران ذره بینى مژه دار ضعیفتر مى شوند، کوچکتر مى شوند و بخشى از سازمان خود را از دست مى دهند و نهایتاً مى میرند مگر این که برخى اقدامات بهبوددهنده در مورد آنها به کار گرفته شود. اگر این گونه باشد به نظر مى رسد تک یاختگان بعد از دوره سالخوردگى درست مثل جانوران والاتر مى میرند. بنابراین آنها به طور مطلق، به ضد تأکید وایزمان مبنى بر این که مرگ چیزى است که ارگانیمسهاى زنده بعداً کسب مى کنند، عمل مى کنند.

از جمع این آزمونها دو واقعیت پدید مى آید که به نظر مى رسد، مهیّاگر تکیه گاهى محکم براى ما باشند.

اول: اگر دو جانور ذره بینى در لحظه قبل از بروز علائم پیرى بتوانند با یکدیگر گرد آیند یا به عبارت دیگر با یکدیگر «جفت شوند» ( conjugute ) (یعنى اندکى بعد از آن که آنها یک بار دیگر از هم جدا شدند) از پیر شدن آنها جلوگیرى مى شود و آنها «دوباره جوان مى شوند». جفت شدن بى تردید پیشگام تولیدمثل جنسى موجودات والاتر است؛ اما هنوز ربطى به تکثیر و ازدیاد ندارد و به تزویج ماده هاى دو فرد محدود مى شود (یعنى همان «دوآمیزى جنسىِ» ( amphimixis ) نظریه وایزمان). به هر تقدیر آثار بهبوددهنده جفت شدن مى تواند با برخى عوامل تحریک کننده مشخص، با تغییرات در ترکیب ماده اى که آنها را تغذیه مى کند، با بالا بردن درجه حرارت آنها یا با تکان دادن آنها جایگزین شود. ما به یاد آزمون مشهور ج. لوب (۲۶) مى افتیم که در آن وى از طریق برخى محرکهاى شیمیایى، تقسیماتى در تخمهاى خارپوست دریایى ایجاد کرد ــ فرایندى که به طور معمول مى تواند فقط بعد از بارورى رخ دهد.

دوم: مع هذا این امر احتمال دارد که جانوران ذره بینى مژه دار در نتیجه جریانهاى حیاتى خود به مرگى طبیعى بمیرند؛ زیرا که تضاد میان یافته هاى وودراف و دیگران ناشى از این بود که او براى هر نسلى مایع مغذّى تازه اى فراهم مى کرد. اگر او این ماده را حذف مى کرد، همان علائم سالخوردگى را مشاهده مى کرد که دیگر آزمایشگران مشاهده کرده بودند. او به این نتیجه رسید که جانوران ذره بینى با تولیدات متابولیسمى ( products of metabolism ) که آنها خود به ماده اطراف وارد مى کنند صدمه مى بینند. بنابراین او توانست با قاطعیت اثبات کند که فقط تولیدات متابولیسم خود نوع خاصى از انیمالکولى است که نتایج مهلکى براى آن دارد. زیرا همان انیمالکولیها زمانى که در مایع مغذّى خود مجتمع مى شوند به شیوه اى اجتناب ناپذیر از بین مى روند، اگر در مایعى قرار گیرند که با تولیدات تلف شده گونه هاى وابسته دور کاملاً اشباع است شکوفا مى شوند. بنابراین جانور ذره بینى مژه دار اگر به حال خود رها شود به سبب تخلیه ناقص تولیدات متابولیسم خود به مرگى طبیعى مى میرد. (احتمالاً همین نقص، علت غایى مرگ تمامى حیوانات والاتر نیز هست.)

در اینجا پرسشى در ذهن ما پدید مى آید مبنى بر این که آیا کوشش براى حل مسأله مرگ طبیعى، با مطالعه تک یاختگان به هدف مى رسد. سازمان بدوى این موجودات ممکن است به خوبى از چشم ما وضعیتهاى مهمى را پنهان کنند، وضعیتهایى که هرچند در آنها نیز وجود دارند، فقط در حیوانات والاتر، جایى که آنها مى توانند تجلى ریخت شناسانه اى بیابند، روءیت پذیر مى شوند؛ و اگر ما دیدگاه ریخت شناسانه را رها کنیم و دیدگاه پویا را برگزینیم، این مسأله که بتوان نشان داد که مرگ طبیعى در تک یاختگان رخ مى دهد یا خیر، براى ما به امرى کاملاً خنثى بدل مى شود. ماده اى که بعدها به عنوان موجوداتى میرا بازشناخته مى شود، هنوز از ماده میرا جدا نشده است. نیروهایى غریزى که در پى هدایت زندگى به سوى مرگ اند ممکن است از همان ابتدا در تک یاختگان در حال عمل باشند، اما ممکن است آثار آنها را نیروهاى محافظ زندگى چنان به تمامى پنهان کنند که پیدا کردن گواهى مستقیم براى حضور آنها به امرى بسیار دشوار بدل شود. افزون بر این ما دیده ایم که مشاهداتى که زیست شناسان به عمل آورده اند به ما این امکان را مى دهد که فرض کنیم که جریانهایى درونى از این نوع که به مرگ رهنمون مى شوند در موجودات تک سلولى نیز رخ مى دهند. اما اگر موجودات تک سلولى در معنایى که وایزمان مدّ نظر دارد نامیرا از آب درآیند، تأکید او بر این که مرگ امرى است که بعداً کسب شده است فقط به پدیده هاى آشکار آن منطبق مى شوند و فرضیه فرایندهایى را که به طرف آن گرایش دارند از امکان ساقط نمى کند.

بنابراین، انتظار ما مبنى بر این که زیست شناسى قاطعانه با بازشناسى غرایز مرگ مخالفت کند، تحقق نیافته است. ما آزادیم که به دلمشغولى خود با امکان پذیرى آنها ادامه دهیم، آن هم به شرطى که دلایل دیگرى براى انجام این کار در دست داشته باشیم. تمایزى که وایزمان میان سوما و پلاسماى زاینده مى گذارد و جدایى که ما میان غرایز مرگ و غرایز زندگى قائلیم، کماکان وجود دارد و اهمیت خود را حفظ کرده است.

بهتر است براى لحظه اى بر این دیدگاه درباره زندگى غریزى تأمل کنیم که به شیوه اى شاخص دوگانه گِراست. بر طبق نظریه اِ. هرینگ (۲۷) دو نوع فرایند به طور مستمر در موجود زنده در کارند و در جهت عکس یکدیگر عمل مى کنند: یکى سازنده یا همگون کننده ( assimilatory ) و دیگرى مخرّب یا ناهمگون کننده ( dissimilatory ) است. آیا باید خطر کنیم و در این دو جهتى که فرایندهاى حیاتى طى مى کنند، فعالیت دو تکانه غریزى خودمان یعنى غرایز زندگى و غرایز مرگ را بازشناسیم؟ به هر رو، چیز دیگرى وجود دارد که نباید چشم خود را بر آن ببندیم: ما نادانسته راه خود را به سوى مأمن فلسفه شوپنهاور گشوده ایم. از نظر او، مرگ «نتیجه حقیقى و به همان میزان هدف زندگى» است، درحالى که غریزه جنسى تجسم اراده معطوف به زندگى است.

اجازه دهید تلاش شجاعانه اى به عمل آوریم و گامى به پیش نهیم. عموماً فرض گرفته شده است که گرد آمدن شمارى از سلولها در قالب اجتماعى حیاتى ــ خصوصیت چندسلولى ارگانیسمها ــ به ابزارى براى طولانى کردن زندگى آنها بدل شده است. سلولى به حفظ زندگى سلولى دیگر کمک مى کند و اجتماع سلولها مى تواند بقا یابد حتى اگر سلول منفردى باید بمیرد. قبلاً دانسته ایم که جفت شدن ــ گرد آمدن موقتى دو ارگانیسم تک سلولى ــ نیز تأثیرى بر هر دوِ آنها از حیث حفاظت از زندگى و جوان شدن دارد. بر همین سیاق مى توانیم تلاش کنیم و نظریه لیبیدو را که در روانکاوى به دست آمده است بر رابطه دوجانبه سلولها منطبق سازیم. ما باید فرض کنیم که غرایز زندگى یا غرایز جنسى که در هر سلولى فعال اند سلولهاى دیگر را به ابژه خود بدل مى سازند، در این معنا که آنها بعضاً غرایز مرگ را از آن سلولها خنثى مى کنند (یعنى فرایندهایى را که آنها مستقر مى سازند) و بنابراین زندگى آنها را حفظ مى کنند؛ در همان حال سلولهاى دیگر نیز همان کار را براى آنها انجام مى دهند و کماکان سلولهاى دیگر در جریان اجراى این کارکرد لیبیدینال، خود را فدا مى سازند. سلولهاى زاینده، خود به شیوه اى کاملاً «خودشیفته» رفتار مى کنند ــ ما از عبارتى استفاده کردیم که معمولاً در نظریه روان رنجورى از آن استفاده مى کنیم تا کلیت فردى را توصیف کنیم که لیبیدوى خود را در خودِ «خود» نگه مى دارد و هیچ چیز از آن را به ابژه ـ کتکسیس نمى دهد. یاخته هاى زایشى نیازمند لیبیدوى خود یعنى فعالیت غرایز زندگى خود براى خود هستند، آن هم به عنوان ذخیره اى به ضد فعالیت سازنده خطیر بعدیشان. (سلولهاى تومورهاى بدخیم را ــ که ارگانیسم را تخریب مى کنند ــ نیز شاید بتوان در همین معنا خودشیفته توصیف کرد: آسیب شناسى آماده است تا یاخته هاى زایشى آنها را ذاتى تلقى کند و صفاتى جنینى به آنها منتسب سازد.) لیبیدوى غرایز جنسى ما به همین شیوه با اروسِ شاعران و فلاسفه که تمامى موجودات زنده را گرد هم مى آورد منطبق مى شود.

بنابراین در اینجا فرصتى پیش مى آید که به گذشته، به تحول آهسته نظریه لیبیدوى خود، بنگریم. در وهله اول، تحلیل روان رنجورى دوره انتقال، ما را واداشت که توجه کنیم به تقابل میان «غرایز جنسى» که جهت آنها به سوى ابژه اى معطوف است و برخى غرایز دیگر که ما با آنها آشنایى کامل نداشته ایم و آنها را موقتاً «غرایز خود» توصیف کردیم. جایگاه برجسته در میان آنها ضرورتاً به غرایزى داده شده است که در خدمت صیانت نفس فرد هستند. گفتن این امر غیرممکن است که چه تمایزات دیگرى را مى توان میان آنها قائل شد. هیچ دانشى به عنوان بنیادى براى علم روانشناختى حقیقى ارزشمندتر نیست از درک تقریبى مشخصات مشترک و صور ممیزه ممکن میان غرایز. اما در هیچ بخشى از روانشناسى ما به این اندازه در تاریکى، کورمالانه حرکت نمى کنیم. هر کس بنا به میل خود وجود هر اندازه غرایز یا «غرایز اساسى» را مفروض مى گیرد، و با آنها همان تردستیهایى را انجام مى دهد که فلاسفه طبیعت گراى یونان باستان با چهار عنصر خود انجام مى دادند ــ خاک، هوا، آتش، آب. روانکاوى که نمى تواند درباره غرایز برخى فرضیات را مسلّم فرض نگیرد، در آغاز به تقسیم بندى معمولى غرایز بسنده کرد که معناى آن در عبارت «گرسنگى و عشق» به صورت نوعى بیان شده است. حداقل مى توان گفت که چیزى دلبخواهى در این گزینش وجود نداشت؛ و به کمک آن تحلیل روان رنجوریها تا حد زیادى به پیش برده شد. مفهوم «جنسیت» ( sexuality ) همزمان با مفهوم غریزه جنسى حقیقتاً چنان گسترش یافت تا چیزهاى بسیارى را فراگرفت، چیزهایى که نمى توانست تحت کارکرد تولیدمثل طبقه بندى شود؛ و این امر در دنیاى زهدپیشه محترم یا دنیاى صرفاً ریاکارانه باعث هیاهوى اندکى نشد.

گام بعدى هنگامى برداشته شد که روانکاوى احساس کرد که راه او با راه روانشناسى «خود» قرین است، خودى که روانکاوى آن را در آغاز فقط به عنوان عاملى سرکوب کننده و سانسورکننده مى شناخت، عاملى که توانایى ساختن ساختارهاى محافظ و تشکیلات واکنشى را داشت. اذهان انتقادى و بصیر حقیقتاً از همان هنگام به مفهوم محدود شدن لیبیدو به انرژى غرایزى جنسى که معطوف به ابژه اى هستند اعتراض کردند. ولى آنان در تبیین این امر شکست خوردند که چگونه به دانش بهتر خود دست یافتند یا در این امر درماندند که چگونه از دانش خود چیزى را استنتاج کنند که تحلیل بتواند از آن استفاده کند. روانکاوى که با احتیاط بیشترى به پیش مى رفت، نظمى را مشاهده کرد که با آن لیبیدو از ابژه پس مى کشد و متوجه «خود» مى شود (یعنى فرایند درون گرایى)؛ و با مطالعه تحول لیبیدینال کودکان در مراحل اولیه خود به این نتیجه رسید که «خود» منبع حقیقى و اصیل لیبیدو است و این که فقط از این منبع است که لیبیدو به ابژه ها گسترش مى یابد. اینک «خود» جایگاه خود را در میان ابژه هاى جنسى یافت و برجسته ترین جایگاه در میان آنها به آن اختصاص داده شد. لیبیدو که بر این سیاق در «خود» جاى داده شد، به عنوان چیزى «خودشیفته» توصیف گردید. البته این لیبیدوى خودشیفته، تجلى نیروى غریزه جنسى در معناى تحلیلى این کلمات نیز بود و ضرورتاً باید با «غرایز صیانت نفس» که وجودشان از همان ابتدا بازشناخته شده بود یکى مى شد. بنابراین اثبات گردید که برقرارى تقابل اصلى میان «غرایز خود» و «غرایز جنسى» نابسنده و ناکافى است. مشاهده شد که بخشى از «غرایز خود» لیبیدینال هستند؛ و غرایز جنسى ــ احتمالاً در کنار سایر غرایز ــ در «خود» عمل مى کنند. مع هذا ما در گفتن این امر محقّیم که فرمول کهنه اى که بر آن است که روان رنجورى بر درگیرى میان «غرایز خود» و غرایز جنسى مبتنى است، متضمن چیزى نیست که ما در حال حاضر محتاج رد آن باشیم. مسأله صرفاً این است که مشخصه تمایز میان دو نوع غریزه که اساساً از نوع تمایز کیفى تلقى مى شد، اکنون باید به صورت دیگرى تعیین گردد ــ یعنى به عنوان چیزى مکان نگارانه. و به طور خاص این امر هنوز حقیقت دارد که روان رنجوریهاى ناشى از انتقال، یعنى موضوع اساسى مطالعه روانکاوى، نتیجه درگیرى میان «خود» و کتکسیس لیبیدنال ابژه ها هستند.

اما اکنون بیش از هر چیزى ضرورى است که بر خصوصیت لیبیدنال غرایز صیانت نفس تأکید بگذاریم، آن هم زمانى که خطر کرده، براى بازشناسى غریزه جنسى به عنوان اِروس قدمى فراتر نهاده ایم، اِروسى که نگهدارنده همه چیزهاست و مى خواهیم لیبیدوى خودشیفته «خود» را از مخازن لیبیدو که به واسطه آن سلولهاى سُوما به یکدیگر متصل مى شوند استنتاج کنیم. اما اینک به ناگهان خود را در برابر پرسش دیگرى مى یابیم. اگر غرایز صیانت نفس نیز داراى سرشت لیبیدینال باشند، آیا هیچ غریزه دیگرى وجود دارد که به هر طریق لیبیدینال نباشد؟ در هر صورت غریزه نوع دیگرى به چشم نمى خورد. اما اگر چنین باشد ما دست آخر رانده خواهیم شد تا با منتقدانى موافقت کنیم که از اول تصور مى کرده اند که روانکاوى همه چیزها را با توسل به جنسیت توضیح مى دهد یا با بدعت گذارى مثل یونگ موافق باشیم که با قضاوتى عجولانه اصطلاح «لیبیدو» را به معناى نیروى غریزى به طور کلى به کار برده است. آیا نباید چنین باشد؟

در هر صورت نیّت ما این نبود که به چنین نتیجه اى برسیم. نقطه عزیمت استدلال ما تمایزى قاطع بوده است میان غرایز «خود» که با غرایز مرگ یکى هستند با غرایز جنسى که آن را با غرایز زندگى یکى دانستیم. (ما در مرحله اى آماده بودیم که به اصطلاح غرایز صیانت نفس «خود» را در میان غرایز مرگ بگنجانیم؛ اما بعداً نظر خود را در این باره تصحیح کردیم و آن را پس گرفتیم.) نظرات ما از همان نخست دوگرایانه ( dualistic ) بوده است و هم اینک حتى بیشتر از قبل دوگرایانه است ــ اینک که ما تقابل را میان غرایز زندگى و غرایز مرگ متصور مى شویم، نه میان غرایز «خود» و غرایز جنسى. برعکس نظریه لیبیدوى یونگ تک گرایانه ( monistic ) است؛ و همین که او یگانه نیروى غریزى را «لیبیدو» نامیده است، مى بایست منجر به خلط مبحث شود، اما این امر بر نظریه ما تأثیرى نمى گذارد. ما بر آنیم که غرایزى به جز از نوع غرایز صیانت نفسِ لیبیدینال در «خود» دست اندرکارند، و باید نشان دادن آنها براى ما ممکن باشد. بدبختانه تحلیل «خود» چنان پیشرفت اندکى کرده است که براى ما انجام چنین عملى بسیار دشوار است. حقیقتاً ممکن است که غرایز لیبیدینال در «خود» چنان به شیوه خاصى با سایر غرایز «خود» پیوند خورده باشند که هنوز به نظر ما غریب مى آید. حتى قبل از آن که ما فهم روشنى از خودشیفتگى کسب کرده بودیم، روانکاوان شک داشتند که «غرایز خود» اجزاى لیبیدینالى داشته باشند که به آنها متصل باشند. اما اینها امکاناتى بسیار غیرقطعى هستند که مخالفان ما توجه اندکى به آن مبذول مى دارند. این مشکل کماکان باقى است که روانکاوى ما را از قبل قادر نساخته است که به هر نوع غرایز «خود» مگر از نوع لیبیدینال اشاره کنیم. به هر تقدیر، این امر دلیل آن نیست که ما به این نتیجه فرو غلتیم که در واقع غرایز دیگرى وجود ندارند.

با توجه به ابهام و تیرگى اى که در حال حاضر بر نظریه غرایز حکمفرماست، عاقلانه نخواهد بود که هر اندیشه اى را که وعده مى دهد تا پرتوى بر آن بیفکند ردّ کنیم. ما از تقابل بزرگ میان غرایز زندگى و مرگ شروع کردیم. اینک ابژه ـ عشق (۲۸) ، خود مثالى دوم از قطب بندى اى مشابه را به ما عرضه مى کند ــ یعنى تقابل میان عشق (یا عاطفه) و نفرت (یا پرخاشگرى). چه مى شد اگر ما مى توانستیم موفق شویم که این دو قطب را به یکدیگر ربط دهیم و یکى را از دیگرى استنتاج کنیم! از همان بدو کار ما حضور عنصر سادیستى در غریزه جنسى را بازشناختیم. همان طور که مى دانیم این عنصر مى تواند خود را مستقل سازد و مى تواند به صورت نوعى انحراف بر کل فعالیت جنسى فرد تسلط یابد. همچنین مى تواند به عنوان عنصر مسلط غریزى در یکى از «سازمانهاى ماقبل تناسلى» organizations) (pregenital ــ نامى که من بر آنها گذاشته ام ــ ظاهر شود. اما چگونه غریزه سادیستى که هدف آن لطمه زدن به ابژه است مى تواند از اِروس که محافظ زندگى است مشتق شود؟ آیا فرض این امر معقول نیست که این سادیسم در واقع همان غریزه مرگ باشد که تحت تأثیر لیبیدوى خودشیفته، به اجبار از «خود» دور شده و در نتیجه فقط در نسبت با ابژه ظاهر شده است و اکنون به خدمت کارکرد جنسى درآمده است؟ در طول مرحله دهانى stage) (oral سازمان یافتن لیبیدو، کنش دستیابى به سرورى اروتیک بر ابژه ها با نابودى همین ابژه ها قرین مى گردد؛ بعداً غریزه سادیستى جدا مى شود و دست آخر در مرحله تفوق تناسلى به منظور تولیدمثل، کارکرد چیره شدن بر ابژه جنسى را تا درجه اى که براى انجام عمل جنسى ضرورى است بر عهده مى گیرد. در واقع مى توان گفت که سادیسم که به زور از «خود» بیرون رانده شده است راه را براى اجزاى لیبیدینال غریزه جنسى نشان مى دهد و این اجزاء تا رسیدن به ابژه از آن تبعیت مى کنند. هر جایى که سادیسم اصلى دچار کاهش یا آمیختگى نشود، ما همان دوسویگى آشناى عشق و نفرت را در زندگى اروتیک مى یابیم.

اگر فرضیه اى اینچنین مجاز باشد، آن گاه ما با این الزام روبه رو خواهیم شد که مى باید مثالى از غریزه مرگ را ارائه کنیم ــ هرچند حقیقتاً مثالى جابه جاشده. ولى این طریقه نگریستن به چیزها، بسیار متفاوت است از سهل گیرى در درک و خلق تأثیر رمزآلوده اى ایجابى. این امر چنان شبهه انگیز مى نماید که گویى ما سعى مى کنیم به هر قیمتى شده از وضعیتى بسیار گیج کننده راهى به برون پیدا کنیم. به هر تقدیر، مى توانیم به یاد آوریم که در فرضیه اى از این نوع هیچ چیز جدیدى وجود ندارد. ما فرضیه اى از این نوع را در مرحله اى اولیه، قبل از آن که مسأله وضعیتى گیج کننده مطرح شود، ارائه کرده بودیم. در آن زمان مشاهدات بالینى ما را به این نظر هدایت کرد که مازوخیسم، یعنى عنصرى غریزى که مکمل سادیسم است، باید به عنوان سادیسمى در نظر گرفته شود که هدف آن خود «خودِ» سوژه است. ولى در اصل تفاوتى وجود ندارد میان غریزه اى که ابژه اى را کنار مى گذارد و به طرف «خود» مى رود و غریزه اى که «خود» را کنار مى گذارد و به طرف ابژه اى مى رود ــ یعنى نکته تازه اى که مورد بحث ماست. در اینجا مازوخیسم، یعنى نشانه رفتن غریزه به خود «خودِ» سوژه، مى تواند بازگشتى به مراحل اولیه تاریخ غریزه باشد یعنى واپس روى. شرحى که قبلاً از مازوخیسم به دست داده مى شد از آن حیث که در یک جنبه بسیار فراگیر و گسترده بود نیازمند اصلاح است: باید چیزى به عنوان مازوخیسم اولیه وجود داشته باشد ــ امکانى که من در آن زمان در آن تردید کردم.

به هر حال اجازه دهیم که به غرایز جنسىِ صیانت کننده از نفس بازگردیم. آزمایشهایى که بر روى تک یاختگان انجام گرفت به ما نشان داد که جفت شدن ــ یعنى گرد آمدن دو تک یاخته اى که خیلى زود از یکدیگر جدا مى شوند بدون آن که تقسیم بندى سلولى صورت گیرد ــ تأثیرى نیروبخش و جوان کننده بر هر دوِ آنها دارد. نسلهاى بعدى آنها هیچ نشانه اى از تباهى بروز نمى دهند و به نظر مى رسد مى توانند مقاومتى طولانیتر در برابر آثار صدمه زننده متابولیسم خودشان نشان دهند. من بر آنم که این مشاهده واحد را مى توان به عنوان نمونه نوعىِ اثرى در نظر گرفت که عمل جنسى نیز آن را به بار مى آورد. اما چگونه است که گرد هم آمدن دو سلولى که فقط اختلافى اندک با یکدیگر دارند، بتواند نوسازى زندگى را باعث شود؟ آزمایشى که به جاى جفت شدن، محرکهاى شیمیایى یا حتى مکانیکى را به کار مى برد ما را قادر مى سازد که بى شک پاسخى قاطع به این پرسش بدهیم. نتیجه بر اثر سرازیر شدن شمارى از تحریکات تازه حاصل مى شود. این امر کاملاً با این فرضیه مطابقت دارد که فرایند زندگى فرد بنا به دلایل درونى به سوى امحاى تنشهاى شیمیایى یا به عبارت دیگر به مرگ رهنمون مى شود، درحالى که اتحاد با ماده زنده فردى متفاوت این تنشها را افزایش مى دهد و چیزى را عرضه مى کند که مى توان آن را به عنوان تفاوتهاى حیاتىِ تازه توصیف کرد که باید زین پس به کمک آن زندگى کرد. اما در مورد این عدم شباهت [ مى توان گفت که [باید حتماً یک یا چند حد مطلوب وجود داشته باشد. گرایش غالب زندگى ذهنى، و شاید زندگى عصبى به طور کلى، تلاشى است براى کاهش یا ثابت نگه داشتن یا امحاى تنش درونى حاصل از تحریک (یعنى اصل نیروانا (۲۹) ــ واژه اى که ما آن را از باربارا لُو (۳۰) به وام گرفته ایم) ــ گرایشى که در اصل لذّت تجلى مى یابد؛ و به رسمیت شناختن این واقعیت یکى از دلایل محکم ما براى اعتقاد به وجود غرایز مرگ است.

ولى ما هنوز حس مى کنیم که آشکارا این واقعیت خط فکرى ما را مسدود کرده است که نمى توانیم مشخصه اجبار به تکرار را که ما را نخستین بار در مسیر غرایز مرگ قرار داد به غریزه جنسى منتسب سازیم. حوزه فرایندهاى تحولى جنینى در چنان پدیده هایى که مبتنى بر تکرارند بدون شک بسیار غنى است؛ دو یاخته زایشى که مشغول تولیدمثل جنسى هستند و تاریخچه زندگى آنها، خود فقط تکرار اوایل زندگى ارگانیک است. اما جوهر فرایندى که زندگى جنسى به سوى آن هدایت شده است، گرد آمدن دو جسم سلولى ( cell-bodies ) است. فقط همین امر است که نامیرایى جوهر زنده در ارگانیسمهاى والاتر را تضمین مى کند.

به عبارت دیگر ما محتاج اطلاعات بیشترى درباره منشأ تولیدمثل جنسى و غرایز جنسى به طور کلى هستیم. این مسأله، مسأله اى است که بیگانگان را مرعوب مى سازد و خود متخصصان هنوز قادر به حل آن نشده اند. بنابراین فقط خلاصه اى موجز از هر آنچه به نظر مى رسد از میان عقاید و اندیشه هاى ناهمگون به خط فکرى ما ربط داشته باشد ارائه مى کنیم.

یکى از این آراء مسأله تولیدمثل را با ارائه آن به عنوانِ تجلى بخشى رشد از جذابیت رمزآلوده آن تهى مى سازد. (مقایسه کنید با تکثیر از طریق تقسیم، سبز شدن یا جوانه زنى.) منشأ تولیدمثلِ یاخته هاى زایشىِ از حیثِ جنسى تفکیک یافته را مى توان به موازات اندیشه هاى معقولانه داروینى پى گرفت، آن هم با فرض این امر که امتیاز دوآمیزىِ جنسى ــ که در بعضى اوقات با جفت شدنِ اتفاقى دو تک یاخته حاصل مى شود ــ در تحول بعدى حفظ مى گردد و مورد استفاده بیشتر قرار مى گیرد. از این نظر «آمیزش جنسى» اصلاً چیزى قدیمى نیست؛ و غرایز افسارگسیخته غیرعادى اى که هدف آنها فراهم کردن آمیزش جنسى است، در حال تکرار چیزى هستند که زمانى به صورتى تصادفى اتفاق افتاده است و از آن زمان به بعد به عنوان چیزى نافع تثبیت شده است.

پرسشى در اینجا مطرح مى شود که درست مثل پرسشى است که درباره مرگ مطرح شد. آیا ما محقّیم که به تک یاختگان آن خصوصیاتى را نسبت دهیم که آنها عملاً آن را آشکار مى سازند و آیا فرض گرفتن این امر صحیح است که نیروها و فرایندهایى که در ارگانیسمهاى والاتر آشکار مى شوند براى اولین بار در آن ارگانیسمها تکوین یافته اند؟ نظریه اى درباره جنسیت که ما هم اکنون آن را ذکر کردیم، براى رسیدن به مقصود، کمک اندکى به ما مى کند. مى توان به این نظریه اعتراض کرد که وجود غرایز زندگى را که از قبل در ساده ترین ارگانیسمها عمل مى کرده است مسلّم انگاشته است؛ زیرا که در غیر این صورت، جفت شدن که به ضد روال زندگى است (۳۱) و تکلیف انقطاع زندگى را هرچه دشوارتر مى سازد، نمى تواند نگه داشته شود و بسط داده شود بلکه باید از آن اجتناب شود. بنابراین اگر ما نخواهیم فرضیه غرایز مرگ را کنار بگذاریم، باید فرض کنیم که آنها از همان آغاز با غرایز زندگى ملازم بوده اند. اما باید اذعان کرد که در چنین صورتى ما با معادله اى سروکار داریم با دو کمّیت ناشناخته.

به جز این امر، علم درباره منشأ جنسیت چندان چیزى براى گفتن ندارد، به گونه اى که مى توانیم این مسأله را به ظلماتى تشبیه کنیم که چندان فرضیه اى به عنوان نور بر آن تابانده نشده و در آن رخنه نکرده است. حقیقت این است که در حوزه اى کاملاً متفاوت ما به چنان فرضیه اى برخورد مى کنیم، اما این فرضیه چنان خیالى است ــ بیشتر اسطوره است تا تبیین علمى ــ که اگر دقیقاً شرطى را برآورده نمى ساخت که تحقق آن خواست ماست، جرأت نمى کردیم آن را در اینجا ذکر کنیم، زیرا که این فرضیه ردّ پاى منشأ غریزه را تا نیاز به احیاى مرحله اولیه امور پى مى گیرد.

البته آنچه من در سر دارم نظریه اى است که افلاطون آن را از زبان آریستوفانس در مهمانى بیان کرد، و نه فقط با منشأ غریزه جنسى بلکه همچنین با مهمترین تغییرات آن در نسبتش با ابژه خود سروکار دارد. «سرشت انسان اصیل مانند آنچه امروز هست وجود نداشت، بلکه چیز دیگرى وجود داشت. در وهله اول تعداد جنسیتها اساساً سه تا بود، و نه مثل حالا دو تا : مرد و زن و وحدت آن دو…». هر آنچه به این انسان نخستین مربوط مى شد دو برابر بود: آنان چهار دست و چهار پا و دو صورت و دو آلت تناسلى و از این قبیل داشتند. نهایتاً زئوس تصمیم گرفت که این آدمیان را به دو بخش تقسیم کند، «درست مثل سیبى که براى ترشى انداختن به دو نیمه تقسیم مى شود. پس از آن که تقسیم انجام شد، «دو بخش انسان، که هریک در آرزوى دیگرى بود، نزد هم آمدند و یکدیگر را مشتاقانه براى یکى شدن در آغوش گرفتند».

آیا ما باید ردّ پایى را که شاعر ـ فیلسوف به ما نشان داده است تعقیب کنیم و این فرضیه را به کار گیریم که ماده زنده در زمان زندگى یافتنش به اجزاى کوچک تقسیم شده است، اجزائى که از آن زمان به بعد از طریق غرایز جنسى کوشیده اند تا مجدداً وحدت یابند؟ و نیز آیا باید در پى این امر رویم که این غرایز ــ که در آنها خویشاوندى شیمیایى با ماده بى جان باقى است ــ به موازات بسط و گسترششان در امپراطورى تک یاختگان به تدریج موفق شده اند بر مشکلاتى غلبه کنند که محیطى که آغشته از محرکهاى خطرناک بود در سر راه تلاش آنها قرار داده بود، محرکهایى که این تک یاختگان را وادار کردند تا لایه قشرى محافظى تشکیل دهند؟ و این که آیا این بخشهاى گسسته ماده زنده بدین شیوه حالتى چندسلولى کسب کرده اند و نهایتاً غریزه وحدت مجدد یافتن را به متمرکزترین شکل به یاخته هاى زایشى منتقل کرده اند؟ اما فکر مى کنم در اینجا دیگر باید متوقف شویم.

البته نباید بدون افزودن نکاتى تأملى و انتقادى مبحث را رها کرد. ممکن است پرسیده شود که آیا من خود به حقیقت این فرضیه ها که در این صفحات ارائه شدند اذعان مى کنم، آن هم تا چه حد. پاسخ من این خواهد بود که من خود به این فرضیه ها باور ندارم و در پى آن نیستم که دیگران را تشویق و ترغیب کنم که به آنها معتقد شوند. یا دقیقتر بگویم، نمى دانم که تا کجا به آنها اعتقاد دارم. به نظرم مى رسد هیچ دلیلى وجود ندارد که چرا عامل عاطفىِ اعتقاد داشتن اساساً باید وارد این پرسش شود. یقیناً این امکان وجود دارد که آدمى خط فکرى اى را بگیرد و از سر کنجکاوى علمى ساده اى تا هر آنجا که پیش آمد آن را تعقیب کند، یا اگر خوانندگان این عبارت را ترجیح مى دهند، به منتقدى بدل شود که فقط براى برانگیختن بحث به اقامه هر نوع دلیلى دست مى زند (۳۲) ، اما به این سبب روح خود را به شیطان نمى فروشد. من درباره این واقعیت مناقشه نمى کنم که سومین گامى که هم اکنون در جهت نظریه غرایز برداشتم، به اندازه دو نظریه اولیه بتواند مدعى یقین باشد، یعنى بسط و گسترش مفهوم جنسیت و فرضیه خودشیفتگى. این دو نوع نظریه بدیع ترجمه مستقیم مشاهدات به نظریه بودند و میزان خطاپذیر بودن آنها بیشتر از خطاپذیرى اجتناب ناپذیر در تمامى موارد مشابه نیست. این امر حقیقت دارد که تأکید من بر خصوصیت واپس روانه غرایز نیز بر مواد و مصالح مشاهده شده استوار است، یعنى بر واقعیات اجبار به تکرار. البته به هر تقدیر ممکن است که من در مورد اهمیت آنها اغراق کرده باشم. و به هر صورت غیرممکن است که از پى اندیشه اى از این قبیل رفت مگر با ترکیب مکرر مواد و مصالح واقعى با آنچه گمان ورزى ناب است و دست زدن به این عمل، یعنى فاصله گرفتن بسیار از مشاهدات تجربى. در جریان ساختن نظریه هر چه این عمل بیشتر تکرار شود، همان طور که مى دانیم، نتیجه نهایى اعتمادناپذیرتر خواهد بود. اما درجه عدم یقین، تعیین نشدنى است. مى توان با یارى بخت به هدف زد یا مى توان به طور شرم آورى به انحراف کشانده شد. من گمان نمى کنم آنچه «شهود» نامیده مى شود تأثیر بسزایى در این نوع کار داشته باشد. از آنچه از شهود مى دانم، [ مى توانم بگویم [ به نظرم مى رسد که شهود محصول نوعى بى طرفىِ فکرى است. بدبختانه وقتى پاى امور غایى و مسایل بزرگ علم و زندگى در میان باشد، مردم به ندرت مى توانند بى طرف باشند. در چنان مواردى بر هر یک از ما تعصب درونى دیرپایى حکمفرماست که ناخواسته گمان ورزیهاى ما را در دستان خود مى گیرد. از آنجا که ما دلایل خوبى براى بدگمان بودن داریم، طرز تلقى ما نسبت به نتایج بررسیهاى خودمان نمى تواند چیزى باشد به جز خیرخواهى توأم با خونسردى. به هر حال باید با تعجیل این نکته را بیفزایم که انتقاد از خود از این قبیل بسیار به دور است از آن که کسى در برابر عقاید مخالف خود راه تساهل و تسامح در پیش گیرد. کاملاً معقول است که قاطعانه نظریه هایى را ردّ کرد، نظریه هایى که از همان گامهاى نخستین، تحلیل واقعیات مشاهده شده آنها را نقض مى کنند، و در عین حال از این امر آگاه بود که اعتبار نظریه خودمان صرفاً موقتى است.

ما نباید به هنگام قضاوت درباره گمان ورزیهاى خود درباره غرایز زندگى و مرگ با توجه به این واقعیت که چه بسیار فرایندهاى گیج کننده و مبهمى در آن وجود دارد، ذهن خود را عمیقاً دچار تشویش کنیم، فرایندهاى مبهمى از این قبیل که غریزه اى غریزه دیگر را کنار مى گذارد یا غریزه اى از «خود» روى برمى گرداند و به طرف ابژه مى چرخد و الى آخر. این امر صرفاً به سبب آن است که ما مجبوریم با اصطلاحات علمى سخن بگوییم یعنى با زبانى بازنمایانه که خاص روانشناسى است (یا دقیقتر، خاص روانشناسى ژرفانگر). در غیر این صورت ما اصلاً نمى توانستیم فرایندهاى موردنظر را توصیف کنیم، و حقیقتاً نمى توانستیم از آنها آگاه شویم. نواقص توصیفات ما احتمالاً زمانى برطرف مى شد که از قبل در موقعیتى مى بودیم که اصطلاحات فیزیولوژیک یا شیمیایى را جایگزین اصطلاحات روانشناسانه کرده باشیم. این امر حقیقت دارد که آنها نیز فقط بخشى از زبانِ بازنمایانه هستند، زبانى که ما مدتهاست با آن آشنا بوده ایم و شاید زبان ساده ترى نیز باشد.

از سوى دیگر این امر کاملاً باید روشن شود که عدم یقینِ گمان ورزیهاى ما را ضرورت استقراض از علم زیست شناسى به میزان زیادى افزایش داده است. زیست شناسى حقیقتاً سرزمین امکانات نامحدود است. ما مى توانیم از آن انتظار داشته باشیم که شگفت آمیزترین اطلاعات را در اختیار ما بگذارد و نمى توانیم حدس بزنیم که پس از گذشت سالها در پاسخ پرسشهایى که از آن پرسیده ایم چه جوابهایى خواهد داد. آنها ممکن است از نوع پاسخهایى باشند که کل ساختار فرضیه هاى مصنوعى ما را به باد دهند. اگر چنین باشد مى توان پرسید که چرا من در مسیرى فکرى همچون مسیر حاضر پا گذاشته ام و خاصّه چرا سعى کرده ام آن را در دسترس عموم قرار دهم. خوب، نمى توانم انکار کنم که برخى از شباهتها و همبستگیها و پیوندهایى که این فرضیه شامل آنهاست به نظر من شایسته بررسى اند. (۳۳)

اگر واقعاً مسأله این است که جستجو براى احیاى مرحله اولیه امور مشخصه کلى و عام غرایز است، نباید شگفت زده شویم که چرا فرایندهاى بسیارى مستقل از اصل لذّت در زندگى ذهنى رخ مى دهند. تمامى غرایز تشکیل دهنده مى توانند در این مشخصه شریک باشند و هدف هریک در مورد خاص خود مى تواند بازگشتى مجدد به مرحله اى خاص در جریان تحول باشد. اینها امورهایى هستند که اصل لذّت هنوز بر آنها کنترلى ندارد؛ اما از این امر این نتیجه گرفته نمى شود که هریک از آنها ضرورتاً مخالف اصل لذّت اند، و ما کماکان باید مسأله نسبت فرایندهاى غریزى تکرار را با سلطه اصل لذّت حل کنیم.

ما دریافته ایم که یکى از اولین و مهمترین کارکردهاى دستگاه ذهنى «مقیّد» ساختن تکانه هاى غریزى است که بر آن تأثیر مى گذارند و [ همچنین ] جایگزین ساختن فرایندهاى اولیه غالب در آنها با فرایندهاى ثانویه و بازگرداندن انرژى کتکتیک متحرک آزاد آنها به کتکسیس اساساً خاموش و ساکن (نیروبخش) است. درحالى که این تغییرات در حال انجام است، نمى توان توجهى به تحول عدم لذّت کرد؛ اما این امر متضمن به تعلیق درآوردن اصل لذّت نیست. برعکس، دگرگونى به نیابت از طرف اصل لذّت رخ مى دهد؛ و مقیّد ساختن، عملى مقدماتى است که سلطه اصل لذّت را عرضه و تضمین مى کند.

اجازه دهید تمایزى قاطعتر از پیش، میان کارکرد و گرایش بگذاریم. اصل لذّت گرایشى است که در خدمت کارکردى عمل مى کند، کارکردى که وظیفه آن رها ساختن دستگاه ذهنى از هیجانات به طور کامل یا ثابت نگه داشتن میزان هیجان در آن یا پایین نگه داشتن آن تا حد امکان است. ما هنوز با قاطعیت نمى توانیم به نفع یکى از این شیوه هاى عمل تصمیم بگیریم؛ اما این امر روشن است که کارکردى که بدین گونه توصیف شد با عامترین و کلیترین تلاشهاى تمامى ماده زنده سروکار دارد، یعنى بازگشت به خاموشى و سکون دنیاى غیرارگانیک. ما همه تجربه کرده ایم که چگونه بیشترین لذتى که مى توانیم به آن دست یابیم، یعنى عمل جنسى، با فرو نشستن موقت هیجاناتِ بسیار شدت یافته ملازم است. مقیّد ساختن تکانه غریزى، کارکردى مقدماتى است که طراحى شده است تا هیجان را براى امحاى نهایى آن در جریان لذّت ناشى از تخلیه آماده سازد.

این امر این پرسش را پیش مى کشد که آیا احساسات لذّت و عدم لذّت مى تواند به طور برابر از فرایندهاى هیجانى مقیّد و غیرمقیّد حاصل آید. و چنین به نظر مى رسد که به هیچ وجه تردیدى وجود ندارد که فرایندهاى غیرمقیّد یا اولیه موجب احساسات بسیار شدیدترى در هر دو جهت مى شوند تا جریانهاى موقت یا ثانویه. افزون بر این فرایندهاى اولیه از حیث زمانى مقدم اند؛ در زمان آغاز زندگى ذهنى چیز دیگرى وجود ندارد و ما مى توانیم به این نتیجه برسیم که اگر اصل لذّت هنوز در آنها فعال نشده بود، هرگز نمى توانست در فرایندهاى بعدى تثبیت شود. بنابراین، ما به نتیجه اى مى رسیم که دست آخر به هیچ وجه نتیجه ساده اى نیست، بدین معنا که در آغاز زندگى ذهنى، مبارزه براى کسب لذّت، بسیار شدیدتر از مراحل بعدى بوده است اما به اندازه آن بى قید و بند نبوده است: اما این مبارزه باید تن به وقفه هاى مکرر مى داد. در ایام بعدى، سلطه اصل لذّت بسیار بیشتر تضمین شده بود، اما این مبارزه خود بیشتر از سایر غرایز به طور کلى نمى توانست از فرایند رام و مطیع شدن بگریزد. در هر صورت مسبب ظهور احساسات لذّت و عدم لذّت در فرایندهاى هیجانى، هرچه باشد، باید در فرایندهاى ثانویه نیز همچون فرایندهاى اولیه حاضر باشد.

اینجا باید نقطه شروع تحقیقات تازه باشد. آگاهى ما از درون، احساساتى را به ما منتقل مى سازد که نه فقط از آنِ لذّت و عدم لذّت بلکه همچنین از آنِ تنش خاصى است که خود مى تواند لذّت بردنى یا غیر لذّت بردنى باشد. آیا تفاوت میان این احساسات ما را قادر مى سازد که میان فرایندهاى مقیّد و غیرمقیّد انرژى تمیز بگذاریم؟ یا این که احساس تنش باید به دامنه مطلق کتکسیس یا شاید به سطح آن نسبت داده شود، درحالى که مجموعه لذّت و عدم لذّت نشانگر تغییرى در دامنه کتکسیس در واحد زمانى خاص است؟ واقعیتِ مهم دیگر این است که غرایز زندگى تماس بسیار بیشترى با ادراکات درونى ما دارند ــ و به عنوان بر هم زنندگان آرامش ظاهر مى شوند و مداوماً تنشهایى را به وجود مى آورند که رفع آنها با احساس لذّت قرین است ــ درحالى که غرایز مرگ به نظر مى رسد که کار خود را بى سروصدا انجام مى دهند. به نظر مى رسد که اصل لذّت عملاً در خدمت غرایز مرگ است. این امر حقیقت دارد که اصل لذّت مواظب محرکات برونى است که هر دو غریزه آن را خطر محسوب مى کنند؛ اما خاصه در برابر افزایشهاى تحریکات از درون بیشتر مراقب است، تحریکاتى که مى توانند تکلیف زندگى کردن را دشوارتر سازند. این امر خود مجموعه اى از پرسشهاى دیگر را مطرح مى سازد که در حال حاضر نمى توانیم جوابى براى آنها بیابیم. ما باید صبور باشیم و منتظر روشها و فرصتهاى تحقیق تازه باقى بمانیم. همچنین باید آماده باشیم راهى را که در زمانى خاص پیموده ایم رها سازیم، زیرا که به نظر مى رسد این راه به هیچ پایان خوشى نمى رسد. فقط موءمنانى که مى خواهند علم جایگزینى براى دستورالعملهایى باشد که آنان رهایش کرده اند، محقق را براى بسط و گسترش دادن یا حتى تغییر دادن عقاید خود شماتت مى کنند. ما نیز مى توانیم به سبب پیشروى کُند و آهسته دانش علمى مان با خواندن کلمات شاعر آرام بگیریم:

«به هر آنچه نمى توانیم با پرواز کردن برسیم، باید با لنگیدن برسیم… کتاب [ مبیّن ] به ما مى گوید که لنگیدن گناه نیست.» (۳۴)

.


.

کتاب ورای اصل لذت ترجمه اى است از :

Sigmund Freud (1984), Beyond the Pleasure Principle in, On Metapsychology , Penguin Books .

ارغنون / ۲۱ / بهار ۱۳۸۲

۱٫ G. T. Fcchner

۲٫ Breuer

۳٫ Ferenczi

۴٫ Simmel

۵٫ Pfeifer

۶٫ fwont ، معناى این عبارت با توجه به جمله بعدى که رفتن پدر پسر به جبهه جنگ Front باشد روشن خواهد شد. [ م ]

۷٫ Transference ، فرایندى است که طى آن بیمار احساسات عشق و نفرت و اندیشه هاى مثبت و منفى را که در گذشته براى کسى یا چیزى داشته است به پزشک خود نسبت دهد. درگیرى عاطفى بیمار با پزشک، روان رنجورى انتقال نام دارد. مداوایى موفق است که طى آن پزشک موفق شود به این روان رنجورىِ آخرین نیز غلبه کند و بیمار را وادارد که به خود متکى شود. متکى شدن به خود یعنى شفا یافتن. [ م ]

۸٫ Marcinowski

۹٫ Tasso

۱۰٫بر طبق نظریه روانکاوانه، فعالیت ذهنى به دو صورت انجام مى گیرد: یکى آگاه است و دیگرى ناخودآگاه. فروید فعالیت ذهنى آگاهانه ( conscious ) را اغلب به اختصار Cs . مى نامد که منظور از آن نظام یا ساختارى است که در آن فعالیت ذهنى آگاهانه که از فرایندهاى ثانویه متابعت مى کند رخ مى دهد. [ م ]

۱۱٫نظام pcpt مخففِ نظام ادراکى ( the perceptual system ) است که فروید آن را نخستین بار در تفسیر خواب تشریح کرد. او بعداً نظام pcpt را با نظام آگاهانه یا Cs یکى دانست. [ م ]

۱۲٫ ectoderm ، یکى از سه لایه جنینى است که منشأ پوست و سلسله اعصاب است. دو لایه دیگر عبارت اند از مزودرم و اندودرم. [ م ]

۱۳٫ cathectic ، مشتق از cathexis . این واژه را مترجمان آثار انگلیسى فروید در برابر واژه آلمانى Besetzung که معناى لفظى آن سرمایه گذارى است جعل کرده اند. منظور فروید توصیف کمّیت انرژى اى است که در هر ساخت ذهنى وجود دارد. cathexis شبیه شارژ الکتریکى است که مى تواند از ساختى به ساختى دیگر جابه جا شود مگر این که مقیّد شده باشد. همچنین آن را به نیروهایى نظامى تشبیه کرده اند که مى توان آنها را از مواضعى به مواضعى دیگر انتقال داد. در فارسى به آن نیروگذارىِ روانى نیز گفته اند. مترجم ترجیح داد که از کلمه اصلى استفاده کند. [ م ]

۱۴٫گفته مفیستوفلس در فاوستِ گوته، بخش اول، صفحه چهارم.

۱۵٫ Eros

۱۶٫شعرى از شیلر.

۱۷٫ Wilhelm Fliess

۱۸٫ Weismann

۱۹٫ The Soma ، کل ارگانیسم منهاى یاخته هاى زایشى. آن را معمولاً به تن یا بدن یا جسم ترجمه مى کنند، اما در این متن ترجیح داده شد براى حفظ دقت از اصل واژه استفاده شود.

۲۰٫ Hartmann

۲۱٫ Woodruff

۲۲٫ slipper-animalcule ، جانور تک یاخته اى مژه دار از جنس paramecium .

۲۳٫ Mapuas

۲۴٫ Calkins

۲۵٫ J. Loeb

۲۶٫ E. Hering

۲۷٫ object-love ، به طور کلى ابژه یا موضوع هر آن چیزى است که کنش یا آرزویى متوجه آن است و سوژه آن را مى طلبد تا به ارضاى غریزى دست یابد. در روانکاوى ابژه ها، همواره اشخاص، بخشى از اشخاص، یا سمبولهاى آنها هستند. بنابراین object-love عبارت است از عشقِ به ابژه اى که کسى است به جز خود آدمى. به عبارت دیگر، ابژه ـ عشق، عشق به خود ( self love ) نیست. بنابراین love-object یا ابژه عشق عبارت است از ابژه object-love .[ م ]

۲۸٫ Nirvana principle

۲۹٫ Barbara Low

۳۰٫نباید فراموش کرد که طبق نظریه فروید روال زندگى به سوى مرگ است. [ م ]

۳۱٫این عبارت ترجمه اصطلاح advocatus diuboli یا Devils advocate است و عبارت بعدى نیز ناظر به همین معناست.

۳۲٫نکاتى چند براى روشن کردن اصطلاحات خود اضافه مى کنم، اصطلاحاتى که در جریان کار حاضر دچار تحولاتى چند شدند. ما دانستیم که «غرایز جنسى» چیستند، آن هم با توجه به نسبت آنها با جنسیتها و با کارکرد تولیدمثلى. ما این اصطلاح را حفظ کردیم حتى بعد از آن که مجبور شدیم با توجه به یافته هاى روانکاوى، آن یافته ها را بسیار کمتر از پیش به تولیدمثل ربط دهیم. با پیش آمدن فرضیه لیبیدوى خودشیفته و بسط و گسترش مفهوم لیبیدو به یاخته هاى واحد، غریزه جنسى به اِروس تغییرشکل یافت، اروسى که در پى آن است بخشهاى ماده زنده را به یکدیگر متصل سازد و آنها را کنار هم نگه دارد. ما آنچه را عموماً غرایز جنسى نامیده مى شدند به عنوان بخشى از اِروس که متوجه ابژه هاست متصور شدیم. گمان ورزیهاى ما بر این بودند که اِروس از زمان آغاز زندگى فعال بوده است و به عنوان «غریزه زندگى» در تقابل با «غریزه مرگ» ــ که با زندگى یافتن ماده غیرارگانیک به وجود آمده است ــ ظاهر شده است. این گمان ورزیها در پى آن اند که معماى زندگى را با پیش نهادن این فرض حل کنند که این دو غریزه از همان آغاز با یکدیگر در حال مبارزه بودند. شاید چندان ساده نباشد که تغییرشکلهایى را پى بگیریم که مفهوم «غرایز خود» از خلال آنها عبور کرده است. در آغاز ما این نام را به تمامى گرایشهاى غریزى (که دانش چندانى از آنها در دست نداریم) اطلاق کردیم که مى توانستند از غرایزى جنسى که به سوى ابژه اى متوجه اند تمیز داده شوند؛ ما غرایز «خود» را در تقابل با غرایز جنسى که لیبیدو تجلى آنهاست نهادیم. متعاقباً ما درگیرى نزدیکترى با تحلیل «خود» پیدا کردیم و بازشناختیم که بخشى از «غرایز خود» نیز خصوصیت لیبیدینال دارند و خودِ سوژه را نیز به عنوان ابژه خود اختیار کرده اند. این غرایز صیانت کننده نفسِ خودشیفته زین پس جزو غرایز جنسى لیبدینال محسوب مى شد. تقابل میانى غرایز «خود» و غرایز جنسى به تقابل میان غرایز «خود» و غرایز ابژه تغییرشکل یافتند که هر دو سرشت لیبیدینال دارند. اما به جاى این تقابل، تقابل جدیدى میان غرایز لیبیدینال («خود» ــ و ابژه ــ ) و سایر غرایز ظاهر شد، غرایزى که باید فرض مى شد در «خود» حضور دارند و شاید مى شد عملاً آنها را در غرایز مخرب مشاهده کرد. گمان ورزیهاى ما این تقابل را به تقابل میان غرایز زندگى (اِروس) و غرایز مرگ تغییرشکل داد.

۳۳٫این گفته را فروید از مقامات حریرى، که رُوکرت آن را به آلمانى ترجمه کرده بود، نقل کرده است. فروید همچنین این گفته را در نامه اى به فلیس در ۲۵ اکتبر ۱۸۹۵ نقل کرده است.

.


.

فایل pdf کتاب ورای اصل لذت از زیگموند فروید با ترجمه‌ی یوسف اباذری

.


.

کتاب ورای اصل لذت

نوشته زیگموند فروید

ترجمه یوسف اباذرى

.


.

6 نظر برای “دانلود کتاب ورای اصل لذت از زیگموند فروید با ترجمه‌ی یوسف اباذری

  1. این ترجمه غلط های فاحشی داره که نمیدونم چرا آقای اباذری اونها رو تصحیح نمیکنن و یا اینکه اقلا با کسی که المانی مسلطه همکاری کنن. براشون توصفحه فیسبوکشون پیام گذاشتم توجهی نکردن ظاهرا.

  2. مترجمین آثار فروید می بایستی روانکاو باشند درغیر اینصورت درک دقیقی از مفاهیم فروید نخواهند داشت و ناچارند تحت اللفظی ترجمه کنند. همینطورش که متون فرویدی تتابع اضافات داره اگر تحت اللفظی و غیر دقیق معنی بشه که بالکل برای مخاطب کم آشنا غیر قابل فهم و کسل کننده میشه…برای انگیزه و زحمات آقای اباذری احترام قائل هستیم.

  3. تخصص آقای اباذری دقیقا چیست؟ خیلی راه است از جامعه شناسی تا فلسفه کیرکگارد و از فلسفه کیرکگارد تا روانکاوی فروید. ایشون به نظریات اقتصادی نئوکلاسیک هم نقدهای دقیق !! و عمیقی !! دارند! این توهم همه چیز دانی با روح فعالیتهای آکادمیک در تضاد مستقیم است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *