به سوی شفافیت: فساد در روانشناسی، نقدی از درون
نیما اورازانی (پژوهشگر و مدرس در دانشگاه ملی استرالیا)
هدف نویسنده در نوشتار «به سوی شفافیت: فساد در روانشناسی، نقدی از درون» آن است تا از رهگذر چند استدلال به طور خلاصه نشان دهد که چرا باید در نگاه نخست به یافتههای روانشناختی بدبین بود. این نقد در دلِ سنتِ روانشناسیِ جریانِ غالب (mainstream psychology) معنا مییابد، بدین معنا که نویسنده این فرض را میپذیرد که روانشناسیْ یک علمْ (science) به معنایِ مدرنِ آن است (نویسنده چندان با چنین تلقیای از روانشناسی همدلی ندارد). از این منظر، روانشناسی به مثابه یک علم فارغ از هر گونه ارزشداوری است (value-free) یا دست کم قرار است که اینگونه باشد. علاوه بر آن، گرایشهای سیاسی و باورهای فردیِ پژوهشگر در آن راهی ندارند و بر نتایجِ آن تاثیری نمیگذارند. و شاید مهمتر از همه اینکه روانشناسی همچون علوم سخت (hard sceicne)، در پی کشف (و نه جعلِ) روابطِ علّیِ بینِ پدیدههاست و به همین اعتبار حقیقتِ امور را آنچنانکه هست به ما مینمایاند. در این مورد خاص «حقیقت امور» عبارت است از فرایندهای روانشناختیای که از رهگذر آنها ما انسانها (به عامترین معنای آن) خود و دیگران را میفهمیم و مدیریت میکنیم. تمامی این اهداف با یک روششناسی (methodology) ایدهآل محقق میشوند: روش آزمایشی (experimental method). از آنجا که نویسنده قصد دارد تا از درون همین سنت (یعنی سنت پوزیتیویستی، positivism) به نقد روانشناسی بپردازد این پیشفرضها را بنا به اقتضای بحث میپذیرد.
و اما پرسش اصلی: چرا باید به یافتههای پژوهشهای علمیای که در روانشناسی انجام میشوند در وهله نخست بدبین بود؟ این ادعا مستظهر به چهار دلیل زیر است.
۱_ بحران تکرارپذیری (replication crisis) یا رپلیگیت (Repligate): تکرارپذیری از بنیانهای علم است. همانگونه که از عنوانش پیداست تکرارپذیری یا بازتولید (reproducibility) عبارت است از توانایی دیگر پژوهشگران در تولید نتایج پژوهشیای که قبلا انجام شدهاند با توسل به همان روشهایی که نتایج اولیه را تولید کردهاند. ناتوانایی در تکرار یا بازتولید نتایج پیشین پژوهشی به این معناست که آن نتایج قابل اعتماد نیستند و این تنها شانس یا عواملی به غیر از عوامل ادعایی پژوهشگران بوده است که نتایج ابتدایی را تولید کردهاند.
در می سال ۲۰۱۴ مجلهٔ روانشناسی اجتماعی (Social Psychology) در یک شمارهٔ ویژه که ویراستاران مهمان آن برایان نوزک (Brian Nosek) از دانشگاه ویرجیانا و دنیل لیکنز (Daniël Lakens) از دانشگاه تکنولوژی آیندهوون بودند نتایج پروژهای بلندپروازانه را منتشر کرد که هدف آن تکرار ۱۳ اثر کلاسیک شناخته و منتشرشده در مجلات معتبر روانشناسی بود. کمی بیش از یک سال بعد در آگوست سال ۲۰۱۵ مجلهٔ علم (Science) نتایج پروژهای مشابه اما بزرگتر را منتشر کرد که آن هم به سرپرستی برایان نوزک بود. در این پروژه ۱۰۰ اثر روانشناختی (Psychological effects) که در سال ۲۰۰۸ در سه تا از معتبرترین مجلات روانشناسی منتشر شده بودند – علوم روانشناختی (Psychological science)، مجله شخصیت و روانشناسی اجتماعی (Journal of Personality and Social Psychology) و مجله روانشناسی آزمایشی: یادگیری، حافظه و شناخت (Experimental Psychology: Learning, memory, and cognition) – به بوتهٔ تکرارپذیری گذاشته شدند. از ۱۳ اثر انتخاب شده در پروژهٔ نخست ۱۰ اثر تکرار شدند و از ۱۰۰ اثر بررسی شده در پروژهٔ دوم تنها ۳۶ درصد از نتایج تکرار شدند. این نتایج جامعهٔ روانشناسان را در بهت و حیرت فرو برد. واکنشها را با توسل به یک تقسیمبندی سادهسازی شده میتوان در دو جبهه جای داد. در جبههٔ نخست آن دسته از روانشناسانی قرار داشتند که کموبیش بحران تکرارپذیری در روانشناسی را به رسمیت شناختند و در جبههٔ دوم آن دسته از روانشناسانی قرار داشتند که به جد به مخالفت با این نتایج پرداختند و واکنشی کینتوزانه در پیش گرفتند. برای مثال میتوان به دنیل کانمن (Daniel Kahneman) که به دلیل پژوهشهایش در روانشناسی اجتماعی نوبل اقتصاد را از آن خود کرده است و دنیل گیلبرت (Daniel Gilbert) از دانشگاه هاروارد اشاره کرد.
پس از فرونشستن جنجالها و عرضهٔ استدلالها از سوی دو جبههٔ مذکور اکثریت روانشناسان به بحران تکرارپذیری معترف شدند. به همین دلیل است که حتی چاپ مقالهای در معتبرترین مجلات روانشناسی (و البته دیگر علوم) به تنهایی به معنای صحت فرضیهٔ پیشنهادی از سوی مولفان نیست. البته با توجه به این که نظریات کارل پاپر (Karl Popper) فیلسوف علم اتریشی-انگلیسی سکهٔ رایج در روانشناسی است، نمیتوان به معنای دقیق کلمه از «صحت نظریه» سخن گفت چرا که نظریهها همواره در معرض ابطالپذیری (Filsification) هستند. به هر تقدیر، پیامی که بحران تکرارپذیری برای مخاطبان روانشناسی دارد این است که با دیدن مقالهای در مجلات معتبر، مقاله و به سخن دقیقتر مولفان آن ابتدا باید به چندین پرسش پاسخ دهند و در صورتی که آن پاسخها قانعکننده بودند میتوان نتایج منتشر شده را با محدودیتهایی که ناظر به تعمیمپذیری وجود دارد (مراجعه کنید به دلیل سوم) پذیرفت. یکی از این پرسشها تکرارپذیری است. آیا نتایج مقالهٔ منتشر شده تکرار شدهاند؟ همانطور که در قسمتهای دیگر این جستار توضیح خواهم داد مشکل روانشناسی به عنوان یک رشتهٔ دانشگاهی این است که اکثریت قریب به اتفاق مقالاتی که در مجلات چاپ میشوند مقالاتی با موضوعات جدید هستند و نه مقالاتی که سعی در تکرار نتایج مقالات دیگر دارند. از این رو بیشتر مقالات چاپ شده تنها در حد همان چند مطالعهای که چاپ شدهاند تکرار شدهاند و نه بیشتر.
۲_ جنون نوآوری و نتایج ایجابی (Positive results). اما اگر تکرارپذیری از بنیانهای علم و به تبع آن روانشناسی است، چرا در روانشناسی تعداد آزمایشهایی که با هدف تکرارپذیری انجام میشوند آنچنان کم بوده است که در نهایت روانشناسی را با بحران تکرارپذیری مواجه کرده است؟ پاسخ را باید در نوعی جامعهشناسی روانشناسی پیدا کرد. برای مثال باید دید که روانشناسی به مثابه یک رشته از رهگذر چه روالها (procedures) و کردوکارهایی (practices) تحقق مییابد. برای دانستن چنین امری باید به پرسشهای زیر پاسخ داد: مجلات روانشناسی چه معیارهایی برای چاپ مقالات علمی دارند؟ معیارهای ارزیابی استادانی که در دانشکدههای روانشناسی مشغول به کار هستند کداماند و این استادان با چه معیارهایی ارتقاء رتبه میگیرند؟ جامعهٔ روانشناسان چه ارزشی برای ایدهها و نظریههای نو در برابر مقالاتی که به تکرارپذیری میپردازند قائلاند؟ چه فعالیتهایی در میان جامعهٔ روانشناسان تشویق و چه فعالیتهایی سبک شمرده میشوند؟
جامعهٔ روانشناسی به نحو وسواسگونهای تاکید بر نوآوری دارد. به همین دلیل مقالاتی که در آنها فرضیه یا نظریهای نو طراحی و به آزمون تجربی گذاشته میشوند در مقایسه با مقالاتی که سعی در تکرار نتایج پژوهشهای پیشین دارند بسیار راحتتر چاپ میشوند. مقالاتی که به تکرار نتایج پیشین میپردازند غیرخلاقانه ارزیابی میشوند. تصور غالب بر این است که این مقالات چیزی به علم نمیافزایند و آن دسته از روانشناسانی که چنین آزمایشهایی را انجام میدهند به آن اندازه هوشمند نیستند که نظریهها و فرضیههای جدید تولید کنند. به همین دلیل نگرش جامعهٔ روانشناسان و داوران علمی مجلات به نویسندگان چنین مقالاتی، اگر منفی نباشد، به هیچ عنوان مثبت نیست. اینگونه است که مجلات روانشناسی برای چاپ مقاله اولویت را به آن دسته از مقالاتی میدهند که در کار خویش نوآوری داشته باشند. اگرچه نفس نوآوری در مقام یک ایده در کلیتاش قابل دفاع است اما در این مورد سبب میشود تا کسی مشتاق تکرار نتایج پژوهشهای انجام شده نباشد. به همین دلیل است که به قول کریس فرگوسن (Chris French) و موریتز هینِ (Moritz Heene) روانشناسی تبدیل شده است به «قبرستانی مملو ازنظریههایی که همچون مردگان متحرکاند». حتی بعضی از این مجلات به وضوح از نوآوری به عنوان سیاست انتشار خود یاد میکنند. «مجلهٔ نیچر (Nature) چنین اظهار میدارد که برای اینکه مقالهای برای داوری در نظر گرفته شود نتایج آن باید «نو» و «جالب» باشند. مجلهٔ کورتکس (Cortex) چنین اشاره میکند که گزارشهای پژوهشی تجربی باید «مطالب مهم و نویی را گزارش کنند. مجلهٔ برین (Brain) به مولفان چنین هشدار میدهد که «بعضی ]مقالات[ بدون اینکه مورد داوری قرار بگیرند رد میشوند چرا که از تازگی لازم برخوردار نیستند، و سربرال کورتکس (Cerebral Cortext) گامی فراتر مینهد و اشاره میکند که حتی پس از داوری «پذیرش نهایی نه فقط در گرو شایستگی فنی که در گرو ردهبندی ذهنی و درونی (subjective) داور از تازگی مقاله میباشد»» (چیمبرز، ۲۰۱۷). بنابراین شاهد فشار مجلات روانشناسی بر مولفان برای انتشار مقالات نو و به تبع آن رد مقالاتی که سعی در تکرار نتایج پژوهشهای پیشین دارند هستیم.
از سوی دیگر اما استادانی که در دانشکدههای روانشناسی مشغول به کار هستند برای ارتقاء شغلی نیاز به انتشار هر چه بیشتر مقاله بالاخص در مجلات علمی معتبر دارند. بین استادان و دانشجویان مقطع دکترای رشته روانشناسی اصطلاحی معروف وجود دارد که میگوید «publish or perish» یعنی «یا مقاله چاپ کن یا بمیر». در حقیقت زندگی دانشگاهی یک روانشناس وابسته به چاپ مقاله است. درآمد، شان دانشگاهی و اجتماعی، ارتقاء شغلی، احتمال گرفتن بودجههای پژوهشی، دعوت شدن به سخنرانی در مجامع علمی و گرفتن پیشنهاد برای انجام پژوهش از سوی سازمانهای خصوصی و دولتی که درآمدزا هم هستند همگی وابسته به تعداد مقالاتی هستند که وی چاپ میکند. همین هنجارهای نهادی هستند که به پژوهشگر فشار وارد میکنند تا به سوی تکرار نتایج پژوهشهای پیشین نرود و به جای آن دائم دستاندرکار تولید و چاپ فرضیهها و نظریههای نویی باشد که آزمون تکرارپذیری را از سر نگذراندهاند.
مشکل دیگر اینکه همین فرضیهها و نظریههای نو هم در صورتی منتشر میشوند که از نظر آماری معنادار باشند. به زبان ساده اگر من پژوهشی در مورد تفاوتِ دو روش تدریسْ در درسِ مثلا ادبیات فارسی انجام دهم و به این نتیجه برسم که بین این دو روش تفاوتی وجود ندارد (نتیجهای سلبی، negative results) یا به عبارت تخصصی اگر نتوانم فرض صفرم (H0) را رد کنم حتی اگر فرضیهام نو باشد مجلات علمی معتبر به انتشار نتایج چنین پژوهشی رغبتی نشان نمیدهند. این هنجار آنچنان فراگیر است که روانشناسان از پیش آن را درونیسازی کردهاند و دیگر زحمت ارسال نتایج سلبی به مجلات را به خود نمیدهند. به این فرایند «سوگیری انتشار، publication bias» یا «اثر فایلهای در کشومانده، file-drawer effect» میگویند، یعنی انتشار به شدت نامتوازن پژوهشهایی که نتایج ایجابی (positive results یا همان رد فرض صفر) تولید کردهاند و صرف نظر از انتشار پژوهشهایی که به نتیجه نرسیدهاند. اینگونه است که حتی مجلات معتبر روانشناسی مملو از نتایج ایجابی (و نه سلبی) هستند. نتایج این مجلات را میتوان در ترازی انتزاعی اینگونه خلاصه کرد: همانگونه که پژوهشگران پیشبینی و فرضیهسازی کرده بودند بین گروه آزمایشی (experimental group) و گروه کنترل (control group) تفاوت آماری معنادار مشاهده شد (رد فرض صفر). نتیجهٔ این سوگیری این است که برای مثال من در مقام یک پژوهشگر آنقدر فرضیههای گوناگون را آزمون میکنم تا بالاخره نتیجه دلخواه را بگیرم (توانایی در رد یکی از فرضیهها) و تنها در این شرایط است که نتایج خویش را منتشر میکنم. اینگونه است که خوانندگان مجلات علمی دسترسی به شرایطی که منجر به نتایج سلبی میشوند ندارند و تنها با نتایج مثبت سروکار دارند.
دنیل فانلی (Daniele Fanelli) از دانشگاه ادینبورگ نمونهای تصادفی شامل بیش از ۲۰۰۰ مقالهٔ منتشر شده از طیف وسیعی از علوم جمعآوری کرد، از علوم فضایی گرفته تا فیزیک و شیمی، زیست شناسی، روانشناسی و روانپزشکی. نتایج خیره کننده بودند. در تمام علوم، انتشار نتایج ایجابی فراگیرتر از نتایج سلبی بود. حتی در مورد علوم فضایی که بیشترین درصد نتایج سلبی در آن منتشر میشد، ۷۰ درصد مقالات نمونه از فرضیهٔ مطرح شده حمایت میکردند. نکتهٔ بسیار مهم اینکه این سوگیری در روانشناسی از همهٔ علوم دیگر بیشتر بود، یعنی چیزی بیشتر از ۹۱ درصد.
۳_ شرکتکنندگان در پژوهشها. بیایید فرض کنیم که مشکلاتی که تا به حال طرح کردهام همگی نادرستاند. مشکل نمونهگیری (sampling) و تعمیمپذیری (generalization) اما همچنان باقی است. هنریچ، هاینه و نورنزایان (۲۰۱۰) در مقالهای تاثیرگذار به مشکل نمونهٔ WEIRD پرداختند. طبق استدلال این نویسندگان که با دادههای تجربی نیز همراه بود به این دلیل که بیشترِ نمونههایی که در پژوهشهای روانشناسی از آنها استفاده میشود از کشورهای غربی و سفیدپوست (Western/White)، تحصیلکرده در نظام آموزشی کشورهای غربی (Educated)، صنعتی (Inustrialized)، ثروتمند (Rich) و دارای نظامهای سیاسی کموبیش دموکرات (Democratic) هستند نمیتوان یافتههای آنها را به کشورهایی که چنین ویژگیهایی را ندارند تعمیم داد. واضح است که نتایج یک پژوهش را به جامعهای میتوان تعمیم داد که نمونه از آن اخذ شده است. این در حالی است که معمولا تصور بر این است که اگر نتیجهٔ پژوهشی با استفاده از نمونههای آمریکایی به دست آمد، آن اثر در مورد نمونههای ایرانی هم مصداق دارد که البته نتیجهای غیرعلمی است. در این زمینه نیک براون (Nick Brown) از دانشگاه گرونینگن آماری به دست میدهد که بسیار محل تامل است. ۹۶ درصد از شرکتکنندگان در پژوهشهای روانشناسی از کشورهای غربی هستند. در حالی که کشورهای غربی تنها ۱۲ درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهند. ۶۸ درصد از کل شرکتکنندگان در پژوهشهای روانشناسی اهل آمریکا هستند که تنها ۵ درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهد. ازاین ۶۸ درصد، ۷۷ درصدشان سفیدپوست هستند و ۶۷ درصدشان در رشته روانشناسی مشغول به تحصیل هستند. همچنین دانشجویانی که در آمریکا در رشته روانشناسی و در مقطع لیسانس تحصیل میکنند در مقایسه با بقیه جمعیت ۴۰۰۰ هزار برابر احتمال بیشتری دارند تا در یک پژوهش روانشناختی شرکت کنند. آیا به نظر شما میتوان مطالعاتی را که با چنین نمونههایی انجام میشود به جامعهای غیر از جامعهای که این نمونهها از آن میآیند تعمیم داد؟ پاسخ را به عهدهٔ شما میگذارم.
اما حدس بزنید برای اینکه بتوانیم نتایج دادهها را به جوامع دیگر تعمیم بدهیم چه باید بکنیم. درست است: توسل به تکرارپذیری. این در حالی است که در قسمت قبل توضیح دادیم که چرا انجام پژوهشهای تکرارپذیری کار سادهای نیست.
۴_ عدم شفافیت. این مشکل در ارتباط با مشکل دومی است که در بالا توضیح دادم یعنی میل وصفناپذیر مجلات و به تبع آن پژوهشگران به انتشار نتایج ایجابی. ازآنجا که انتشار پی در پی مقاله در مجلات معتبر مهم است و سبب شهرت و ارتقاء شغلی روانشناسان میشود بنابراین پژوهشگران خودآگاه و ناخودآگاه دستاندرکار دستکاری نتایج پژوهش هستند تا به معناداری آماری برسند. از جمله فرایندهایی که احتمال چنین کاری را افزایش میدهد عدم شفافیت در فرایند پژوهش است. ما روانشناسان پیش از آنکه آغاز به کار پژوهشی بکنیم در هیچ جایی فرضیههای اصلی و فرعی، متغیرهای کنترل (covariates)، متغیرهای تعدیلکننده (moderators)، متغیرهای واسط (mediators)، روشهای تحلیل آماری، معیارهای حذف دادهها، تعداد نمونه، شرایطی که در صورت بروزْ تعداد نمونه را افزایش میدهیم و … را با شفافیت ثبت نمیکنیم. به همین دلیل از آنچه «درجه آزادی پژوهشگر» (researcher degree of freedom) نام دارد (سوء)استفاده میکنیم تا نتایج آماری معنادار به دست آوریم. وقتی پژوهشگر از پیش فرایندهای پژوهشی را ثبت نکرده باشد برای به دست آوردن نتیجه آماری معنادار جای مانور بسیاری دارد. با امتحان کردن انواع و اقسام تکنیکهای آماری، حذف بخشی از دادهها و یا اضافه کردن تعداد آزمودنی در نهایت به نتیجه دلخواه میرسد و مقالهای برای انتشار تولید میکند. به این کار به اصطلاح p-hacking میگویند. به بیان جورج ایستربروک «اعداد را شکنجه کن، به هرآنچه بخواهی اعتراف خواهند کرد.» به دلیل همین درجه آزادی پژوهشگر و البته بحران تکرارپذیری و p-hacking بود که برایان نوزک به همراه همکارانش جنبش علم شفاف (Open Science Movement) را آغاز کردند. در این جنبش که اکنون تقریبا مراحل ابتدایی خود را طی میکند روانشناسان تشویق میشوند تا از الف یا یای پروژههای پژوهشی خود را پیش از آغاز یا دستکم پیش از تحلیل دادهها به صورت علنی در اختیار عموم قرار دهند تا امکان p-hacking وجود نداشته باشد. مجلات روانشناسی نیز امروزه از پژوهشگر میخواهند تا اگر ملاحظات اخلاقی مانع نمیشوند دادهها را به صورت علنی منتشر کند تا هر که اراده کرد بتواند دادهها را تحلیل کند و به نتایج مشابه برسد (شاید هم نرسد!). بعضی از مجلات نیز فرایند داوری را در همین مرحله انجام میدهند و نه پس از انجام پژوهش، به این معنا که پژوهشگر پس از ثبت آنلاین فرایند کامل پژوهش آن را به مجله ارسال میکند و مجله آن را داوری میکند. پس از پذیرفته شدن پژوهش، پژوهشگر آغاز به کار میکند و با توجه به اینکه مقالهاش از پیش داوری شده و برای چاپ پذیرفته شده است صرفنظر از اینکه نتایجش به لحاظ آماری معناداری هستند یا نه پژوهشاش را در انتهای کار در مجله مورد نظر منتشر میکند. اینگونه دیگر انگیزهای برای توسل به درجه آزدی پژوهشگر برای دستکاری دادهها به منظور گرفتن نتایج دلخواه وجود نخواهد داشت.
مشکل دیگری که به دلیل عدم شفافیت بروز میکند HARKing (فرضیهسازی پس از دیدن نتایج) نام دارد. این اصطلاح را روانشناس اجتماعی نوربرت کر (Norbert Kerr) ابداع کرد. از آنجا که داوران مجلات از پیش نسبت به فرضیه پژوهشگران آگاه نیستند بنابراین پژوهشگران این امکان را دارند تا پس از تحلیلهای آماری فرضیه خود را عوض کنند (در صورتی که فرضیه اولیهشان تایید نشده باشد اما به نتیجه ایجابی دیگری رسیده باشند) و آنگاه مقدمه مقاله را با توجه به آن فرضیه که فرضیهای پساتجربی (Ad hoc hypothesis) است بنویسند. بدین منظور پس از اینکه فرضیه را در هماهنگی با نتایج ایجابی عوض کردند به سراغ پیشینه پژوهشی میروند تا مقالاتی هم در تایید آن نتیجه که از ابتدا انتظارش را نداشتند پیدا کنند. طبیعی است که فرضیه پساتجربی را نمیتوان ابطال کرد.
نقدهای دیگری نیز به روانشناسی و دیگر یافتههای علمی که مبتنی بر آزمایشهای تجربی هستند وارد است اما به دلیل اجتناب از اطاله کلام آنها را به مقالهای دیگر موکول میکنم. آنها که به علمی بودن روانشناسی باور دارند باید به چنین نقدهایی به جد توجه کنند بالاخص در کشور ما ایران که فرایندهای ایدئولوژیک نیز در دستکاری یافتهها تاثیر میگذراند. برای مثال از دوستی میشنیدم که اگر نتایج پژوهش با در تضاد یا مغایرت با باورهای پذیرفتهشده دینی باشد بعضی از استادان دانشجویان را تشویق به دستکاری دادهها میکنند تا نتایج پژوهشهای تجربی با باورهای دینی سازگار افتند. جامعه علمی ایران بالاخص جامعه رواشناسی باید به جنبش شفافیت در روانشناسی بپیوندد. اما خواننده ممکن است بپرسد چرا باید برای یافتههایی که در مجلاتی منتشر میشوند که اغلب افراد آنها را نمیخوانند الا همان روانشناسان چنین نگران بود. پاسخ اینجاست که ما روانشناسان بنا به یافتههایی که در همین مجلات منتشر میشوند به مراجعان خود توصیه میکنیم، به آنها مشاوره میدهیم و سیاستگذاران بر مبنای همین یافتهها از بیتالمال هزینه میکنند و سیاستهایی را طراحی میکنند که بر سلامت ذهن و ضمیر افراد تاثیرگذار است. جامعه روانشناسان باید بیش از پیش به جای تبلیغ رشتهٔ خویش به فکر نقد ریشهای آن باشد. این مقاله دعوتی است از جامعه روانشناسان از جمله سازمان نظام روانشناسی، انجمن روانشناسی اجتماعی ایران، انجمن روانشناسی ایران و دیگر نهادهای متولی این رشته که به جنبش شفافیت بپیوندند و وارد فرایند نقد روانشناسی به مثابه یک نهاد شوند.
ناگفته نماند که این نقد در بطن تفسیر پوزیتیویستی از علم معنا مییابد. رویکردهای انتقادی به روانشناسی به نحو بسیار بنیادیتری علمی بودن، بیطرف بودن، کاشف از حقیقت بودن و به طور کلی مبانی پوزیتیویستی علم را که روانشناسی بر آنها استوار است نقد میکنند و روایتی به کلی متفاوت از روانشناسی عرضه میکنند. در مقالهای دیگر به نقد روانشناسی از این دیدگاه خواهم پرداخت.
بسیار ممنونم از سایت وزین صدانت بابت انتشار این مقاله خوب و به امید نشر بیشتر این دست مقالات در این سایت.
یادداشت بسیار زیبا و مستدلی بود. لذت بردم.
سپاس بیکران
یاداشت خواندنی بود. مخصوصاً برای بنده که به تجربه زیسته با چینین مساولی دست به گریبان بوده ام. در برخی از پژوهشها به عنوان محقق شرکت داشتم متاسفانه به دلیل اینکه یافته های ما مغایر گفتمان غالب دینی و عقیدتی بود مجبور به تغیر در نتایچ شدیم.