آنچه پيش روی شماست، تلاشی است از سيد زهير ميرکريمی برای ترجمهی يادداشتی از زبان انگليسی به فارسی دربارهی «ارتباط ذهن و بدن» و «هويت شخصی» نوشتهی نيکولاس جولی[۱]، استاد فلسفه در دانشگاه کاليفرنيا. اين ترجمه پيشتر در سايت دينآنلاين نيز منتشر شده است.
ارتباط ذهن و بدن چگونه است؟
در يکی از ديالوگهای فيلم «بازی تقليد»[۲] که به تازگی اکران شده است، بازپرسی که مامور رسيدگی به به پروندهی «آلن تورينگ»[۳] است از او میپرسد که: “آيا ماشينها میتوانند فکر کنند؟” هرچند گفتوگويی که در فيلم در پی اين پرسش میآيد از نگاهی فلسفی چندان روشنگر نيست، اما موضوع مهمی را به ما يادآوری میکند: انقلابی که با ساخت کامپيوتر رخ داد که البته آلن تورينگ نيز به شکلگيری آن کمک کرد، انگيزهی بسيار زيادی برای توجه به آنچه ما امروزه «مسألهی ذهن و بدن» میناميم ايجاد نموده است. به بيانی ديگر اين پرسش به ميان آمده است که ذهن چگونه به بدن مرتبط است؟ و چگونه يک مادهی مرطوب و خاکستریرنگ همچون مغز باعث ايجاد پديدهای شگفت انگيز همچون «هوشياری»[۴] میشود؟
مسألهی ذهن و بدن امروزه يکی از بحثبرانگيزترين موضوعات در فلسفه است که اشتياق زيادی را برای مناظره در طيفهای گوناگون فيلسوفان برانگيخته است (برای نمونه بنگريد به مناظرات مکتوب رد و بدل شدهی ميان گلن استراسون[۵] و چند فيلسوف ديگر، که به تازگی در ستونِ يادداشتهای خوانندگان در ضميمهی ادبی مجلهی تايمز چاپ شده است). بعضی از فيلسوفان دوران مدرن، همچون کالين مکگين[۶]، بر اين عقيده هستند که مسألهی ذهن و بدن آنچنان دور از دسترس است که ما هيچگاه قادر به حل کردن آن نخواهيم بود، زيرا ما حتی مفاهيم لازم برای درک اين مطلب که «هوشياری» چگونه از يک ساز و کار مادی به وجود میآيد را دارا نيستيم.
اما مسألهی ذهن و بدن از چه زمانی در فلسفه ايجاد شده است؟ هرچند که انقلابی که با ساخت کامپيوتر رخ داد انگيزهای قوی برای مباحثه دربارهی اين موضوع را به وجود آورده است، اما به طور حتم منشاء ايجادِ اصلِ مسأله نبوده است. پاسخ هميشگی و معمول به اين پرسش همان نسخهای مدرن از مسألهای است که دکارت مطرح کرده است. با وجود آنکه عدهای از پژوهشگران کوشيدهاند تا نشان دهند که دکارت آخرين فيلسوف از سلسله فيلسوفان «مَدرَسی» است، اما پاسخ مرسوم فوق قابل قبول و معتبر است. به نظر میآيد که دکارت نخستين کسی بود که در چارچوب مفهومی مدرن «هوشياری» را تبيين کرد و اين پرسش را به ميان کشيد که چگونه اين هوشياری به مغز ارتباط پيدا میکند. بی شک، نظريهی دوگانهانگاریِ جوهری دکارت در طول يک قرن پس از انتشار کتاب او – «تأملاتی در فلسفهی اُولی»[۷] – مباحثات بسياری را برانگيخت و با اينکه شايد بحثهای پيرامون اين مسأله در زمانهايی به محاق رفته باشند اما به صورتهای مختلف تا زمان حاضر به حيات خود ادامه دادهاند.
با اينکه در بسياری از موارد دکارت همانند يکی از ما انسانهای دوران معاصر میانديشيده است، اما با خواندن مباحثات او به سرعت میتوان متوجه يک تفاوت عمده ميان نظرات او با مباحثات فلسفی دوران مدرن شد. هنگامیکه دکارت و شاگردانش به مسألهی ذهن و بدن میپردازند، آنان همواره گوشهی چشمی به موضوعات الهياتی دارند. آنها همواره اطراف را زير نظر داشتند تا بدانند که عکسالعمل کليسا چيست. در زمانهی دکارت، مسألهی ذهن و بدن به عنوان يک مسألهی مستقل و آکادميک مطرح نبود بلکه با بحث فنا ناپذيریِ روح ارتباطی وثيق داشت. دکارت میانديشيد که با نشان دادن اين مطلب که مسألهی ذهن و بدن میتواند مبنايی مستحکم برای تعليمات دين مسيحیت دربارهی فنا ناپذيری روح ايجاد نمايد، خواهد توانست تفکرات فلسفی خود را «به خورد» کليسای کاتوليک بدهد. مطرح شدن اين مباحثات در زمانی بود که که «مادهانگاری» مبانی تعليمات کليسا را متزلزل ساخته بود.
مسألهی «هويت شخصی»[۸] نيز تاريخی مشابه مسألهی ذهن و بدن دارد. امروزه کمتر مسألهی برای دانشجويان فلسفه به جذابيت اين موضوع است که بدانند چه چيزی هويت شخصی انسان را در طول زمان حفظ میکند. اگر بپرسيم که اين مسأله چه زمانی در فلسفه پديدار شده است پاسخ متداولی که بدان داده میشود همچنان درست به نظر میرسد: نخستين تقرير مدرن از اين مسأله را میتوان در کتاب «پژوهش دربارهی فهم آدمی»[۹] اثر ديويد هيوم يافت. اما در اين مورد هم میتوان ديد که در گذر زمان چگونه زمينهی مسأله تغيير يافته است.
امروزه، مسألهی هويت شخصی با نگاهی به پيشبینیهای ناشی از پيشرفتهای حاصل شده در فنآوری پزشکی مطرح میشود. فيلسوفان آشکارا دربارهی اين موضوع میانديشند که در مواردی همچون پيوند مغز سالم و زندهی يک انسان به بدن فردی ديگر، دربارهی هويت شخصی آنان چه میتوان گفت. حتی اگر اين مثال خاص را نتوان به جان لاک منسوب کرد، او از پيشگامان استفاده از موضوعات علمی-تخيلی برای بررسی شهودهای درونی ما انسانها از «هويت شخصی» است. با اين حال، انگيزهی اوليهی لاک با دليلی که امروزه در فلسفه به اين موضوع پرداخته میشود متفاوت بوده است. لاک میخواست توضيح دهد که حتی اگر هيچ جوهر غيرمادی هم وجود نداشته باشد، آدمی با از بين رفتن بدن در هنگام مرگ از ميان نخواهد رفت. همانند دکارت، لاک نيز نگران موضع کليسا دربارهی نظريههای فلسفی خود بود اما اين بار کليسای انجليکن انگلستان بود که لاک میبايست نگران مواضع آن باشد.
بنابراين، تجربهی مطالعهی آثار فيلسوفان بزرگ ابتدای دوران مدرن میتواند نامأنوس و حتی نامرتبط با درک کنونی ما از همان مسائل باشد. از يک سو آنها فيلسوفان مدرن محسوب میشوند زيرا بسياری از دلمشغولیهای فلسفی امروزين ما را تبيين و تقرير کردهاند. از سوی ديگر، به هنگام خواندن تقريرات آنان گويی که در جهانی ناآشنا به سر میبريم که در آن جهان دستورِ کار اصلی آنها تبيين فلسفی باورهای مذهبی است. ما شايد بتوانيم شرايط آن فيلسوفان را بهتر درک کنيم اگر بدانيم که قرن هفدهم ميلادی دورانی دو-چهره بوده است. با يک چهره، نگاهی به آينده و جهان مدرن داشته است و با چهرهای ديگر به گذشته و قرون وسطی مینگريسته است. اين دو-چهرگی دقيقاً همان چيزی است که برای بسياری از ما دليل جذابيت آن دوران است.
نويسندهی اين مقاله، نيکولاس جولی، استاد بازنشستهی فلسفه در دانشگاه کاليفرنيا، ايروين است. او دانش آموختهی مدرسهی پادشاهی در کانتربری و دانشجوی کارشناسی و پژوهشگر در کِلِر کالج در کمبريج بوده است. او همچنين ميان سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸ ميلادی به عنوان پژوهشگر با کِرايست کالج در کمبريج همکاری میکرده است. او در دانشگاه کاليفرنيا، سَنديهگو (۱۹۷۸ تا ۱۹۹۹ميلادی)، دانشگاه سيروکيوز (۱۹۹۹ تا ۲۰۰۰ ميلادی)، و دانشگاه کاليفرنيا، ايروين به تدريس مشغول بوده است که در دانشگاهِ اخير رياستِ بخشِ فلسفه را در ميان سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۷ ميلادی بر عهده داشت. نيکولاس جولی همچنين نويسندهی کتاب «موضوعات حساس در فلسفهی لاک: مادهانگاری و فنا ناپذيری» است که توسط انتشارات دانشگاه آکسفورد در سال ۲۰۱۵ ميلادی به طبع رسيده است.
.
.
[۱] Nicholas Jolley
[۲] Imitation Game
[۳] Alan Turing
[۴] Consciousness
[۵] Galen Strawson
[۶] Colin McGinn
[۷] Meditations in First Philosophy
[۸] Personal Identity
[۹] Essay Concerning Human Understanding
.
.