روشنفکری: وارستگی و شفقت؛ پاسخ مصطفی ملکیان به فخرالدین عظیمی

روشنفکری: وارستگی و شفقت؛ پاسخ مصطفی ملکیان به فخرالدین عظیمی

در شماره ۱۱۷ فصلنامه وزین نگاه نو دکتر فخرالدین عظیمی نقدی نوشته است با عنوان سلطنت علم در قلمرو وجدان: جستاری در روشنفکری، ایدئولوژی، مردم، و برداشت های ملکیان، بر نوشته ای از من، با عنوان عیب و هنر روشنفکری، در شماره ۱۱۶ همان فصلنامه. خشنودم از این که نوشته من سبب شده است که دکتر عظیمی به نگارش مکتوبی عالمانه و سودمند دست یازد. وی، در آن مکتوب، بر ده مدعای من عیب و ایراد گرفته است و من، در جوابیه، به آنها می پردازم. مطالبی دیگر نیز در آن مکتوب آمده اند که، چون به مدعیات من ربطی ندارند، نفیاً یا اثباتاً به آنها نخواهم پرداخت. ضمنا، با تعابیر تعریض گونه او، مثل «گران سری و خیال پروری های رایگان بخشانه»، نیز، سر وکاری نخواهم داشت. در هر فقره، نخست، مدعای خود را در قالب یک جمله خواهم آورد؛ سپس، نقد عظیمی را، به عین عبارت او، در علامت نقل قول، ذکر خواهم کرد؛ و، آنگاه، به پاسخگویی خواهم پرداخت.

۱)رایگان بخشی امکان پذیر است. (بند ۱-۱)

نقد: «دلبستگی به پاداش آن جهانی یا بازشناخت و ناموری در این جهان از انگیزه های اصلی کنشهایی است که نکوکارانه یا رایگان تلقی می شود. سود یا پاداش این کنش ها نمادین است؛ وجدان را آرام می کند، احساس رضایت پدید می آورد. رضایت درونی ناشی از گامهای نیک خواهانه، پاداش ناچیزی نیست. می توان، دلیل مندانه، آزرم جویی و دلبستگی به نام و ناموری، و افزودن بر شمار مریدان و خوانندگان را از انگیزه های مهم روشنفکران دانست. توجه و ستایشی که کار روشنفکر دامن می زند پاداش اوست. پاداش همیشه ملموس و مادی نیست. پاداش اصلی روشنفکر اغلب نمادین است، احساس

خوشایندی است که او توانا می کند سخنش را به گوش دیگران برساند و آنچه را می گوید در خور توجه وانمود کند. در شمار ناموران و “چهره های ماندگار” و رهبران فرهنگی جامعه در آمدن، پاداشی است که پیامدهای ملموس دارد. رسیدن به این جایگاه دستاورد کسانی است که گمان می کنند خود را ایثارگرانه و به رایگان صرف فرهنگ پروری کرده اند.» (صص. ۱۰۰-۱۰۱)

پاسخ: روانشناسان اخلاق و فیلسوفان اخلاق، از زمانهای بسیار دور، به لحاظ این مسئله، به دو گروه تقسیم شده اند: گروهی عقیده داشته اند که آدمی همه کارهای ارادی ای که می کند، بلا استثناء و فقط و فقط، برای برآوردن خواسته ها و / یا نیازهای خود انجام می دهد و، بنابراین، همه کارهایش خود گزینانه اند. گروهی دیگر بر این باور بوده اند که برخی از کارهای ارادی آدمی خودگزینانه اند، یعنی برای برآوردن خواسته ها و یا نیازهای خود فاعل انجام می گیرند و برخی دیگر،دیگرگزینانه اند؛ یعنی برای برآوردن خواسته ها و یا نیازهای دیگران، نه خود فاعل، انجام می گیرند. گروه اول بر آنند که کارهایی که ما «دیگر گزینانه شان» می دانیم فقط ظاهراً و با نظر سطحی دیگر گزینانه اند و باطناً و با نظر ژرف اندیشانه و باریک بینانه، با یک یا دو یا چند واسطه، سودشان به جیب خود فاعل می رود و، بنابراین، خودگزینانه اند. آنچه در این میان باید مورد توجه واقع شود این است که هر دو گروه بر سر اهداف کارهای ارادی آدمی اختلاف نظر دارند نه بر سر نتایج آن کارها. بحث بر سر این نیست که نتیجه کار همیشه به جیب فاعل سرازیر می شود یا گاهی به جیب دیگران؛ بحث بر سر این است که هدف فاعل از انجام دادن کار همیشه سودرسانی به خود است یا گاهی سودرسانی به دیگران. امکان دارد- و این امکان، در بسیاری از موارد، به وقوع می پیوندد – که هدف فاعل دیگر گزینانه باشد ولی نتیجه فعلش به سود خودش، نیز، از کار در آید، مثلا به شکل احساس رضایت یا لذت خوشی یا آرامش. ناقد محترم به گروه اول تعلق خاطر دارد که همه کارهای آدمی را خودگزینانه میدانند؛ اما، برای اثبات مدعای خود، به جای آنکه نشان دهد که اهداف هر انسان همه خودگزینانه اند، به سراغ نتایج افعال انسانها می رود؛ و این خلط هدف و نتیجه است.

افزون بر این ناقد از سویی میگوید: «ملکیان بیشتر در پی الگویی هنجارین از روشنفکر است» (ص.۹۹)، یعنی در مقام توصیف روشنفکران نیست، بل، در مقام توصیه به آنان است؛ نمی گوید که روشنفکران چنین اند؛ میگوید که باید چنین باشند. از سوی دیگر، برای رد مدعای من در باب رایگان بخشی، یعنی همان دیگرگزینی، به وضع موجود روشنفکران ارجاع می دهد و می گوید که روشنفکران فلان سودها یا پاداش ها را می برند. اگر سخن مرا هنجارین (normative) یا توصیه ای (prescriptive) می داند چگونه آن را با گزاره هایی توصیفی (descriptive) رد می کند؟

۲) روشنفکر از این حیث که روشنفکر است، دل مشغول اصلاح ساحت درونی انسانهاست. (بند ۵-۱)

 نقد: «نقشی را که او [= ملکیان] برای روشنفکر رقم می زند با سرکشی و خطر چندانی آمیخته نیست. او نقش روشنفکر را با نقشی پیامبرانه در می آمیزد […]. روشنفکر، به زعم ملکیان، “به آن بخش از بی سامانیها و پریشانی های مردم می پردازد که مقصر و باعث و بانی اَش خودشانند؛ یعنی باورها، احساسات و عواطف، و خواسته هاشان” آیا باورها، احساسات، عواطف، و خواستهای مردم با “بی سامانی ها و پریشانی ها” [یِ] آنان مترادف است؟ نقش شرایط و مشکلات و کمبودهای ساختاری خارج از اراده و توان کنشگرانه انسانها را چگونه باید ارزیابی کرد؟ تأثیر آن شرایط بر فرهنگ مردم و بر باورها، احساسات و خواست های آنها را چگونه باید سنجید؟ شاید گفته شود این کار روشنفکر نیست، اما اگر روشنفکر ریشه ها و سببها را درست درنیابد چگونه چاره اندیشی کارآمدی خواهد کرد؟ چرا باید توجه به سیاست و اقتصاد و فرهنگ، و دگرگونی ساختارهایی که مانع تحقق قابلیت های انسانی اند، و کوشش و کنشگری برای کاستن از باری که بر دوش مردم است با روشنفکری دلخواه ناسازگار پنداشته شود؟ چرا باید نقش روشنفکر به دگرگونی درون مردم و به تعلیم و تربیت محدود بماند؟» (ص. ۹۹)

پاسخ: اولاً: ناقد بر این باور است که روشنفکری مطلوب من «با سرکشی و خطر چندانی آمیخته نیست». خوشحالم که او در جایی زندگی میکند که چنین است؛ ولی قیاس به نفس خطاست و «کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها؟» وانگهی، مگر آیه نازل شده است که درستی یک کار به این است که با سرکشی و خطر فراوان آمیخته باشد؟ چه برهانی اقامه شده است که درستی یک کار با آمیختگی اش با سرکشی و خطر تناسب مستقیم دارد.

ثانیاً: من، در کجای نوشته ام گفته ام که روشنفکر باید فقط با خود باورها، احساسات و عواطف، و خواسته های مردم سر و کار داشته باشد و به ریشه ها و سبب های بیرونی توجه و التفات نورزد؟ به گفته درست ناقد، شناخت یک چیز مقتضی شناخت علل و اسباب آن نیز هست و، بنابراین، شناخت علل و اسباب باورهای کاذب، احساسات و عواطف نابجا، و خواسته های نامعقول لازمه کار روشنفکر است. اما شناخت علل و اسباب یک چیز است و دگرگون سازی آنها چیزی دیگر. سخن من این است که شناخت و شناساندن علل و اسباب کار روشنفکر است؛ اما دگرگون سازی آنها کار سیاستمداران و فعالان سیاسی است. روشنفکر صرفا به مردم تفهیم می کند که باورهای کاذب، احساسات و عواطف نابجا، و خواسته های نامعقول دارند و علل و اسباب درونی و بیرونی این باورها، احساسات و عواطف، و خواسته ها چیستند. تغییر علل و اسباب بیرونی، البته، بر عهده روشنفکر، از این رو که روشنفکر است نیست؛ اگرچه روشنفکر می تواند، در عین روشنفکری، سیاستمدار و فعال سیاسی هم باشد و کار تغییر علل و اسباب بیرونی را نیز بر عهده گیرد. (بنگرید به بند ۵-۱ نوشته من)

ثالثاً، این که نقش روشنفکر به دگرگونی درون مردم و به تعلیم و تربیت محدود بماند به جهت تقسیم کار اجتماعی و تخصص گرایی گریزناپذیری است که مورد تأیید خود ناقد هم هست. ناقد، از سویی کاری را که من بر عهده روشنفکری دانسته ام کاری طاقت فرسا و مشکل، بل، نشدنی و محال میداند و، از سویی دیگر، خود کارهای دیگری هم بر عهده روشنفکران می گذارد. بشنوید: «چگونه در عصر تخصص و گسترش دامنه دانش ها، روشنفکر این همه علوم و معارف را در حدی کارآمد می آموزد و دستاوردهای آنها را هضم میکند؟» (ص. ۹۹) و نیز: «جامعه ما به مصلحان و آموزگاران فضیلت و رفتار اخلاقی نیاز دارد – کسانی که می کوشند ساحت درونی مردم را دگرگون کنند؛ اما به کسانی که در اندیشه دگرگونی ساختارهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اند، و راه حصول بهروزی جمعی را در این، و در نفی زمینه های ساختاری تداوم ستمگری و بیدادگری و بهره جویی می دانند، نیز نیاز دارد» (ص.۱۰۶). بلی، جامعه به چیزهایی بسیار نیاز دارد، اما همه نیازهایش را یک قشر یا لایه یا گروه اجتماعی برآورده نمی توانند کرد.

 ۳) روشنفکر، از این رو که روشنفکر است، عالم و محقق و آکادمیسین نیست، ولی از دستاوردهای عالمان و محققان و آکادمیسین ها، به قدر لزوم و کفایت، برای تغییر و اصلاح فرهنگی مردم استفاده می کند. (بند ۹-۱)

نقد: « “آنقدر” و “به قدر لزوم و کفایت” چقدر است؟ برای این کار چه زمینه ای لازم است؟ چگونه در عصر تخصص و گسترش دامنه دانش ها، روشنفکر این همه علوم و معارف را در حدی کارامد می آموزد و دستاوردهای آن ها را هضم می کند؟» (ص.۹۹)

پاسخ: اولاً: روشنفکر به همان شیوه ای این علوم و معارف را می آموزد که پزشک زیست فیزیک، زیست شیمی، زیست شناسی، تن کردشناسی (physiology)، کالبد شناسی را، که در هیچ یک از آن ها متخصص و صاحب نظر نمی تواند بود، می آموزد.

ثانیاً: نمی توان از من انتظار داشت که، در نوشته ای که، على القاعده، نمی تواند از بیست و اند صفحه تجاوز کند، قدر لزوم و کفایت را تعیین کنم، کما اینکه نمی توان از کسی که تأکید دارد دانشجویان پزشکی باید از دانش های نظری پایه به قدر لزوم و کفایت، یعنی تا حدی که برای فن پزشکی شان لازم و کافی است، بهره داشته باشند توقع داشت که، فی المجلس، قدر لزوم و کفایت را به تفصیل و جزء به جزء مشخص کند.

۴) روشنفکر داور و ناقد فرهنگ مردم است و در صدد است که این فرهنگ را دگرگون سازد، نه این که آن را تصویب کند و مدافع آن باشد. (بند ۱۱-۱)

نقد: «او [= روشنفکر[ در مقام داور برگزیده مردم نیست، خود خود را برگماشته است؛ اما اگر مردم به او توجه نکردند او چگونه میتواند بر آنان اثر گذارد؟ اگر داوری او با داوری مردم درباره خودشان ناسازگار بود چه باید کرد؟» (ص.۱۰۱)

پاسخ: باید پرسید که نانوا یا استاد دانشگاه، خود خود را به نانوایی یا استادی دانشگاه برگزیده ست یا مردم او را به این کار برگزیده اند؟ واقعیت این است که خود نانوا یا استاد دانشگاه اراده کرده است که به این شغل و حرفه بپردازد؛ اما اینکه مردم او را به این شغل و حرفه بپذیرند یا نه، بستگی به داوری مردم درباره دانایی و توانایی او در شغل و حرفه ای که برگزیده است دارد. پس، به یک اعتبار، او خود برگماشته خود است و به اعتباری، برگماشته مردم. اگر مردم به روشنفکر توجه نکردند باید دریابد که آنان او را دارای دانایی و توانایی لازم ندیده اند. درست مانند پزشکی که مردم به او توجه نکرده اند. او، مانند همان پزشک، باید تا آنجا که می تواند بر دانایی و توانایی خود بیفزاید و اگر، به رغم این کار، مورد قبول، اقبال، و استقبال مردم قرار نگرفت به راه خود می رود و مردم به راه خود.

۵) روشنفکر نیازهای مردم را تشخیص می دهد و اگر خواسته هاشان با نیازهاشان در تعارض افتند جانب نیازهاشان را می گیرد. (بند ۲۱-۱)

نقد: «چه چیزی ما را قادر می کند نیاز یا مصلحت دیگران را بهتر از خود آنان دریابیم؟ چه ویژگی هایی ادعاهای ما را از ادعاهای پدرسالارانه دیگران متمایز می کند؟ روشنفکری که خود را رها از ایدئولوژی می پندارد با چه دستاویزی به خود حق می دهد مدعی شود “مصلحت” مردم را تشخیص داده است، یا بگوید توجه به “نیازها و مصالح مردم” را نباید فدای “خواسته و خوشایندهایشان کنیم”؟ آیا معنای این سخن این نیست که مردم خود از درک مصلحت خود یکسره ناتوانند و “ما” روشنفکران باید بار این وظیفه را به دوش بگیریم؟ اگر مردم درباره مصلحت خود نظری دیگر داشتند، و اگر داوری روشنفکر، و داعیه های اصلاحی و بیدارکننده او را نپذیرفتند چه باید کرد؟ (ص.۱۰۱) «گذشته از این، روشنفکر با چه پشتوانه ای می تواند خود را از هر جهت فراتر از مسائلی بپندارد که “مردم” را گرفتار آنها می داند؟» (ص.۱۰۲)

پاسخ: می پرسم: «چه چیزی روان شناسان، روان درمانگران، جامعه شناسان، اقتصاددانان، حقوقدانان و وکلا، مهندسان، پزشکان و متخصصان تعلیم و تربیت را قادر می سازد که به مشورت خواهان و ارباب رجوع خود پیشنهاد و توصیه کنند که: “از این خواسته ات دست بردار، چون با مصالحت سازگار نیست” و مثلا: ” این خوراک را هرچند دوست داری و می خواهی، مخور و آن دارو را، هرچند دوست نداری و نمی خواهی بخور!”» معلوم است که دانایی بیشترشان این حق، و گاهی وظیفه، را برایشان مقرر می دارد که خواسته ها و خوشایندهای مردم را فدای نیازها و مصالح آنان کنند. همین سخن در باب روشنفکران، نیز، مصداق دارد.

ادعاهای روشنفکران با ادعاهای، به تعبیر ناقد، پدرسالارانه دیگران از این جهت بسیار مهم فرق دارند که، چنان که در نوشته ام (بند ۲۱-۱) آورده ام، به روشی عینی یا آفاقی (objective) حاصل آمده اند و با همین روش تحقیق پذیرند. به تعبیر دیگر، مدعیات روشنفکران، در واقع، آخرین دستاوردهای بشری، در حوزه علوم انسانی اند، بر خلاف ادعاهای پدرسالارانه دیگران که هیچ پشتوانه و مستندی ندارند جز تعلق خاطری که مدعیان به یک مکتب، مسلک، مشرب، مرام، دین، مذهب، و ایدئولوژی دارند.

وجود صاحب نظران و کارشناسان علوم انسانی، که همه عقلا، در تدبیر امور زندگی خویش، با آنان رایزنی می کنند، البته، به معنای این است که انسان ها، در بسیاری از موارد، از درک نیاز یا مصلحت خود ناتوانند و، از این رو، به مشاوران رجوع می کنند. شگفت انگیز است که کسی بپذیرد که برای تشخیص نیازها و مصالح بدنش باید به پزشکان رجوع کند و همین امر را در باب تشخیص نیازها و مصالح ذهن، روان، و مناسبات اجتماعی خود نپذیرد.

و اما در باب این که اگر مردم درباره مصلحت خود نظری غیر از روشنفکر داشتند و داوری او را نپذیرفتند چه باید کرد باید گفت که همان کاری را باید کرد که پزشکی می کند که بیمارش نسخه او را ریز ریز میکند و در سطل زباله می ریزد. پزشک راستین، که هرگز، خود را پدرسالار، کلانتر، قاضی، زندانبان، و حاکم مستبد نمی داند. همه علم، فهم، حکمت، و تجربه خود را به کار می گیرد تا نیازها و مصالح بدن شخص بیمار را تشخیص دهد و، با نوشتن نسخه ای راه های برآوردن آن نیازها و مصالح را پیش بنهد و توصیه کند. اگر بیمار، به هر جهتی، به نسخه او بی اعتنایی کند، او، جز متأسف شدن، چه کار دیگری می تواند کرد.

ناقد می گوید: «روشنفکری که خود را رها از ایدئولوژی می پندارد با چه دستاویزی به خود حق میدهد مدعی شود “مصلحت“ مردم را تشخیص داده است»، تو گویی فقط وابستگان به ایدئولوژی حق دارند که مدعی تشخیص مصلحت مردم شوند! و حال آنکه، درست بر خلاف سخن او، دست بر قضا، وابستگان به ایدئولوژی مطلقاً حق ندارند مدعی تشخیص مصالح انسانها باشند.

۶) روشنفکر باید دل و دماغ و قلب و ذهن خود را تسلیم هیچ ایدئولوژیی نکند. (بندهای ۴-۲،  ۵-۲ ، و ۵-۴)

نقد: «هشدارهای ملکیان درباره ایدئولوژی بی جا نیست، ولی ایدئولوژی طیف معنایی گسترده تری از آنچه او به دست داده است دارد. گذشته از این روشنفکر نمی تواند به صرف مخالفت با نگاه ایدئولوژیک، پدیده ایدئولوژی و کارکردهای اجتماعی – سیاسی آن را نادیده بگیرد. […] واژه ایدئولوژی، از زمان ابداع آن در اواخر سده  هجدهم تاکنون، به مفهومی با بار معنایی چندگانه تبدیل شده است و کاربردهای توصیفی، تحلیلی و تقبیحی داشته است.» (صص.۱۰۷-۱۰۸)

پاسخ: اولا: در باب واژه هایی که مشترک لفظی (equivocal or homonym) اند، یعنی به لحاظ لفظی واحد و به لحاظ معنایی کثیرند یا، به تعبیری دیگر، یک واژه اند ولی بیش از یک معنا دارند، مانند واژه «شیر»، در زبان فارسی، که هم به معنای حیوان درنده است، هم به معنای مایع آشامیدنی، و هم به معنای ابزاری که از آن آب سرازیر می شود، باید دانست که نباید از گوینده یا نویسنده توقع داشت که اگر درباره یکی از معانی چنین واژه هایی مطالبی میگوید یا می نویسد راجع به سایر معانی آنها هم اظهار نظر کند؛ فقط باید از او خواست که، تصریحاً یا با قرائن و اَمارات، روشن کند که در باب کدام یک از معانی این گونه واژه ها سخن می گوید. اگر من درباره حیوان درنده ای که نامش «شیر» است گفتم که «شیر کمیاب شده است» و این ادعای خود را اثبات کردم و احیانا، به تعلیل و تبیین آن پرداختم، یعنی به این که چرا شیرها کم شده اند، شما نمی توانید از من انتظار داشته باشید که درباره کمیاب شدن یا نشدن مایع آشامیدنی یا ابزاری که از آن آب جاری می شود نیز اظهار نظر کنم. مرا با آنها چه کار؟ باید از من توقع داشته باشید که، به نحوی، حتما روشن کنم که مقصودم از کمیابی «شیر» کمیابی کدامیک از این سه موضوع است. بر همین قیاس، واژه مرکب «ایدئولوژیک اندیشی» بیش از یک معنا دارد و، طبعا، هریک از آن معانی پیش فرضها، لوازم، و آثار و احکامی دارد.

من درباره یکی از معانی آن، که تصریحاً روشنش ساخته ام، یعنی درباره پذیرش مرجعیت و ولایت فکری یک کس (بنگرید به ۴-۲) و قائل شدن به این که حقیقت به دست آن کشف و اعلام شده است (بنگرید به ۵-۲) و سخن او را چون و چراناپذیر انگاشتن (بنگرید به ۵-۴) سخن گفته ام (ضمنا، بر خلاف سخن ناقد (ص. ۱۰۷)، هرگز، آن را به معنای آگاهی کاذب، که آن را ترکیبی تناقض آمیز می دانم، نگرفته ام). چرا باید توقع داشت که موضع خودم را درباره سایر معانی واژه «ایدئولوژیک اندیشی» یا «ایدئولوژی» نیز بیان کنم؟

ثانیاً: البته، چنان که ناقد آورده است، «روشنفکر نمی تواند به صرف مخالفت با نگاه ایدئولوژیک، پدیده ایدئولوژی و کارکردهای اجتماعی – سیاسی آن را نادیده بگیرد»؛ اما مگر من ندیده گرفته ام یا توصیه کرده ام که ندیده بگیرند؟ نفس سخنانی که من در سه بند (۴-۲، ۵-۲، و ۵-۴) درباره ایدئولوژی آورده ام حاکی از ندیده نگرفتن آن است.

 ۷) حقیقت در باب هیچ موضوع، مسئله، یا مشکلی آشکار و روشن نیست و فقط با طی فرایندی بسیار دشوار، کند، و همگانی و با صرف اوقات، نیروها، استعدادها، و فرصت های بی شمار خیل عظیمی از عالمان، محققان، و متفکران می توان، گام به گام، به آن نزدیک شد (نظریه ناآشکارگی حقیقت) (بند ۵-۲)

نقد: «کسی که حقیقت را ناآشکار میداند کذب و بی جا بودن و نامعقول بودن را چگونه می سنجد و چگونه با قاطعیت چیزی را کذب و چیزی را صدق می داند؟ بر چه پایه ای وجوه مشخص کننده روشنفکر “راستین” در برابر دروغین را بر می شمارد و بایدها و نبایدهای او بر چه استوار است؟ او چگونه به این حقیقت رسیده است که روشنفکر “مطلقاً” نباید چنین و چنان کند؟ چگونه می تواند بگوید کسانی حق دارند یا ندارند چنین و چنان کنند؟ چگونه می داند کسانی گمراهند و راهیابی هایی روشن بینانه اند؟ حقیقت در امور انسانی و اجتماعی، و در حوزه اخلاق، پوشیده است یا در همه حوزه ها؟ اگر حقیقت آشکار نیست پس چرا باید نظریه آشکار نبودن آن را حقیقتی آشکار دانست؟ آیا نمی توان حقیقت را در پی کاوشهایی روشمند آشکارتر کرد؟ اگر بسیاری حقیقت ها را آشکار ندانیم امکان گفت وگو و درک متقابل ناچیز نخواهد بود؟» (صص. ۹۹-۱۰۰)

پاسخ: نقد ناقد شامل دو نکته است: اول اینکه چرا من، که به نظریه ناآشکارگی حقیقت قائلم، به یک رشته حقایق آشکار قائل شده ام و دعاویی را با قطع و یقین اظهار کرده ام؟ و دوم این که، اساسا، نظریه ناآشکارگی حقیقت، نظریه ای ناصحیح است، چرا که توالی فاسده، یعنی آثار و نتایج ناپذیرفتنی ای دارد که وی به برخی از آنها اشاره کرده است.

ناقد به این نکته توجه نکرده است که فیلسوفان و معرفت شناسانی که به نظریه ناآشکارکی حقیقت قائلند، نمی خواهند بگویند که تاکنون هیچ حقیقتی کشف نشده است یا تاکنون بشر به هیچ حقیقتی نزدیک نشده است؛ بل، میخواهند بگویند که: اولاً، بر خلاف رأی مبناگروان (foundationalists) هیچ حقیقتی از روز اول برای هیچ کسی آشکار نبوده است و، ثانیاً، برخلاف رأی ایدئولوژیک اندیشان، حقیقت مورد ادعای ایدئولوگ ها چنان روشن نیست که پیروان، شیفتگان و مریدانشان می پندارند. کشف حقیقت یا تقرب به حقیقت، هرگز، کار یک فرد نیست، و نخواهد بود؛ کاری جمعی و بطیء و بسیار صعب و طاقت فرساست. ایدئولوژیک اندیشان بر این پندارند که: «الف) حقیقت چنان آشکار است که فقط حق ستیزان و بدسگالان و معاندان و ناپاکان در مقام انکارش بر می آیند؛ و ب) آن حقیقت کاملا آشکار را هم، بنیانگذار مکتب، مسلک، مشرب، مرام، دین، مذهب، و خلاصه، ایدئولوژی ما کشف کرده است.» لازمه نظریه ناآشکارگی حقیقت نفی این هر دو ادعا است، نه نفی این که بشر تاکنون حقیقتی را کشف کرده یا به حقیقت تقرب یافته است.

چگونه ناقد پس از خواندن جمله واضح و بی ابهام و ایهام من که «با طی فرایندی بسیار دشوار،کند و همگانی و با صرف اوقات، نیروها، استعدادها، و فرصت های بیشمار خیل عظیمی از عالمان، محققان، و متفکران می توان، گام به گام، به حقیقت نزدیک شد»، باز، از من می پرسد: «آیا نمی توان حقیقت را در پی کاوش هایی روشمند آشکارتر کرد؟»؟!

 ۸) روشنفکر، تا می تواند، باید سخن مبهم، دارای ایهام، و غامض نگوید. بر عهده روشنفکر است که چنان سخن بگوید که مخاطبانش، که عموم شهروندان جامعه اند، سخنش را فهم کنند. راه درست این است که سخن، در عین حفظ اصالتش و تا حدی که این حفظ اصالت روا می دارد، روشن، سرراست، و آسان یاب باشد (بند ۹-۲). به حق از روشنفکر انتظار می رود چنان بگوید و بنویسد که مردم فهم کنند. (بند ۷-۴)

نقد: «ملکیان خواهان آن است که “روشنفکر راستین” درباره مسائل پیچیده هم ساده بنویسد و سخن او در حد “فهم” مردم باشد، چون او “نیاز عظیمی به اعتماد مردم دارد”. […] نباید تعمدی در پیچیده نویسی داشت، اما بحث هایی هست، و واقعیت های پیچیده ای که باید آنها را با دقت هر چه بیشتر بازتاباند. نمی توان آنها را به سادگی برگزار و آسان یاب کرد. مباحث اساسی را نباید مبتذل کرد و به بحث های روزنامه ای و مجلسی و تلویزیونی فرو کاست.]….[یکی از کارهای روشنفکران جدی فهم و تحلیل امور پیچیده اجتماعی بر اساس ژرف کاری روشمند و متکی بر علوم انسانی و اجتماعی امروزین است. این کار را نباید بازاری کرد.» (ص ۱۰۳)

پاسخ: اولاً: ناقد دو فرایند را با هم خلط کرده است: فرایند کسب معرفت و فرایند انتقال معرفت. در فرایند کسب معرفت شخص میخواهد خودش به واقعیتی علم پیدا کند یا واقعیتی را فهم کند. در فرایند انتقال معرفت می خواهد واقعیتی را که به آن علم پیدا کرده است به دیگران تعلیم دهد یا واقعیتی را که فهم کرده است به دیگران تفهیم کند. شک نیست که در فرایند کسب معرفت باید تا آنجا که در توان است ژرف کاوی و باریک بینی داشت تا بتوان، حتی المقدور، از در افتادن به خطا، اشتباه، و توهم اجتناب کرد. اما، سخن من درباره فرایند انتقال معرفت است که در آن شخص می خواهد، به مدد گفتار و / یا نوشتار، چیزی را تعلیم یا تفهیم کند؛ و مدعایم این است که در این مقام، برای آنکه مخاطب به رنج غیر لازم دچار نشود، گوینده یا نویسنده باید« چنان سخن بگوید که مخاطبانش، که عموم شهروندان جامعه اند، سخنش را فهم کنند» (بند ۹-۲). نمی دانم که ساده گویی یا ساده نویسی، در مقام انتقال معرفت، چه منافاتی با ژرف کاوی در مقام کسب معرفت دارد.

ثانیاً: ناقد چگونه معادله « سخن ساده = سخن نادقیق» را اثبات می کند؟ مگر سخن به محض اینکه ساده شد فاقد دقت می شود؟ و مگر خود من نگفته بودم: «سخن، در عین حفظ اصالتش و تا حدی که این حفظ اصالت روا می دارد، روشن، سرراست، و آسان یاب باشد.» (بند ۹-۲). آیا « در عین حفظ اصالتش و تا حدی که این حفظ اصالت روا می دارد» تصریح به این نیست که نباید دقت را، اگر با روشن، سرراست، و آسان یابی در تعارض افتاد، فدا کرد؟ آیا خود من نگفته بودم: « به گفته آینشتاین، “تا می توانید ساده سخن بگویید، اما نه ساده تر”» (بند ۹-۲)؟ « اما نه ساده تر» یعنی چه؟ آیا نه به این معناست که حق نداریم مطلب را به حدی ساده کنیم که اصالتش را از کف بدهد؟

ضمناً، من در کجای نوشته ام گفته بودم که به این جهت باید «روشنفکر راستین» درباره مسائل پیچیده هم ساده بنویسد و سخن او در حد «فهم» مردم باشد که «نیاز عظیمی به اعتماد مردم دارد»؟ اعتماد مردم به روشنفکر چه ربطی به ساده نویسی و سخن در حد فهم مردم دارد؟ بلی، در بند ۴-۴، گفته ام که روشنفکر باید «اگر خطایی کرد به آن اعتراف کند. عدم اعتراف به خطا ]…[ اعتماد دیگران را به شخص از میان می برد؛ و ناگفته پیداست که روشنفکر […] چه نیاز عظیمی به اعتماد مردم دارد.»

۹) روشنفکر باید از مردم توقع و چشمداشت قبول نداشته باشد و اساسا فتیله هر نوع توقع و چشم داشت از مردم را، تا می تواند، پایین بکشد. روشنفکر راستین، در عین حال که هرچه را حقیقت و بر طبق مصلحت انسانها می داند به فهم پذیرترین بیان به آنان عرضه می کند، چشم انتظار قبول و اقبال و استقبال شان نیست. (بند ۱۰-۲)

نقد: «بی توجهی به واکنش مردم را نمی توان با انتظار این که سخن ما در آنها اثر کند درآمیخت. […] چگونه میتوان بی توجهی به واکنش مردم را با ضرورت جلب اعتماد آنها سازگار کرد؟» (ص.۱۰۳). «سازگار کردن ستایش از استقلال فکری، و تلاش در ترغیب دیگران به این که از روشنفکران پیروی کنند آسان نیست.» (ص.۱۱۲)

پاسخ: سخن من این بوده است که روشنفکر، اولاً، باید سعی بلیغ داشته باشد در این که مردم سخنش را فهم کنند و، برای نیل به این مقصود، تا جایی که می تواند، باید سخن خود را از ابهام، ایهام، و غموض بپیراید؛ ثانیاً، پس از تفهیم سخن خود به مردم،منتظر و متوقع قبول آنان نباشد، چرا که قبول یا عدم قبول سخن او بستگی تام و تمام به ویژگی های شخصیتی و منشی یکایک مخاطبانش دارد و ، از این رو ، نمی توان مردم را با خشونت یا التماس به قبول سخن خود سوق داد. روشنفکر چگونه دغدغه چیزی (قبول مردم) را داشته باشد که حصولش خارج از اراده و اختیار اوست؟ ثالثاً، از آن جا که اعتماد مردم به او، نیز، در قبول سخنش بی تأثیر نیست از هر آن چه موجب کاهش این اعتماد می شود و، مثلاً، از عدم اعتراف به جهل و / یا خطای خود، که اعتماد زداست؛ بپرهیزد. این سه مدعا چه ناسازگاریی با یکدیگر دارند؟

البته، من از استقلال فکری روشنفکر از افکار عمومی و آراء و انظار رایج و متعارف ستایش کرده ام؛ اما هرگز، به «تلاش در ترغیب دیگران به این که از روشنفکران پیروی فکری کنند» قائل نبوده ام تا سخن از سازگاری یا ناسازگاری این دو در میان آید.

۱۰) خیر و صلاح مردم در این است که به بازنگری مدام در باورها، نگرشها، و ارزشهای خود تشویق و ترغیب شوند، و روشنفکر راستین فقط معلم، مربی، و راه نمای آنان در این طریق است، نه چیزی دیگر. (بند ۱-۴)

نقد: «اقتدارگرایی فکری نیز به صورت های “پرورش افکار”، “انقلاب فرهنگی”، موعظه گری های “ارشادی”، تلقینات تبلیغی، و مانند اینها جلوه کرده است.» (ص.۱۱۲)

پاسخ: ناقد نیک میداند که مشابهت دو چیز، از یک یا دو یا چند وجه، دلیل عینیت و یکی بودن آن دو چیز نمی شود، والا همه موجودات جهان هستی یک چیز می بودند، زیرا هیچ دو موجودی، در جهان، نیستند که هیچ وجه مشابهتی با یکدیگر نداشته باشند. بر این اساس، به فرض اینکه روشنفکری مطلوب من با اقتدارگرایی فکری، وجه یا وجوه مشابهتی هم داشته باشد، باز، از این مشابهت، نتیجه نمی شود که روشنفکری مطلوب من همان اقتدارگرایی فکری است.

در پایان، اشاره به سه نکته را لازم می بینم. نکته نخست اینکه، به رغم اینکه من، در سرتاسر نوشته ام، تلویحا و در پی نوشت شماره ۳ («نگارنده خود بزرگترین مشکل جامعه را فرهنگ یکایک شهروندان می داند») تصریحا نشان داده ام که به اصالت فرهنگ قائلم، ناقد، در مقام گزارش رأی من، آورده است: «به خلاف کسانی که به ” اصالت” سیاست و اقتصاد و فرهنگ باور دارند و سبب اصلی مشکلات را در مسائل سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی می بینند، روشنفکر ” سهم چشمگیر از مشکلات و مصائب زندگی مردم را معلول درون خودشان” می داند» (ص.۹۷) و، در مقام نقد رأی من، می گوید: «چرا باید توجه به سیاست و اقتصاد و فرهنگ ]….[ با روشنفکری دلخواه ناسازگار پنداشته شود؟» (ص.۹۹) (تاکید ها از من است.)

نکته دوم اینکه ناقد گفته است: «یکی از مایه های توجه انگیز نوشته ملکیان برداشت او از “مردم” است که گاهی بازشناخت آن از “عوام“ آسان نیست.» (ص. ۱۰۱) و، به حق، از من پرسیده است: «مراد از “مردم” و “عوام”، و تفاوت های تحلیلی دو مقوله “عوام” و مردم فرودست در چیست؟» (همان)  مراد من از «مردم»، که مخاطبان روشنفکرانشان می دانم، مجموعه ای از اشخاص اند که یک فرهنگ یا سنت یا احساس سنخیت مشترک، متحدشان کرده است، حتی اگر همخونی یا پیوندهای نژادی یا سیاسی موجب اتحادشان نشده باشد. این اشخاص معمولا زبان، نهادها و باورهایی مشترک هم دارند. و اما مراد من از «عوام»، در تعابیری مانند «عوام فریب» یا «عوام زده»، فقط کسانی اند که از لحاظ اخلاقی ناپخته، رشد نیافته، یا اصلاح نایافته اند.

و اما نکته سوم اینکه ناقد، در سرتاسر مکتوب سودمندش، گهگاه آورده است که رأی ملکیان با رأى فلان متفکر یا فیلسوف یا عالم سیاست یا جامعه شناس سیاسی یا روشنفکر مخالف است و از این مخالفت در جهت تضعیف رأى من سود جسته است. ناگفته پیداست که صرف مخالفت داشتن و رأیی ناسازگار با دیگران آوردن دال بر خطا و عدم حقانیت نیست. اگر رأی من با رأی شخصی دیگر مخالف است، منطقا نتیجه می شود که رأی او، نیز، با رأی من مخالف است. خب، چرا، برای تضعیف رأى او، از مخالفت من با او استفاده نمی کنید؟

سخن آخرم چیزی جز سپاسگزاری و اظهار قدردانی و حق شناسی از دکتر فخرالدین عظیمی نیست که نوشته مرا درخور التفات و نقد دیده است.

.


.

روشنفکری: وارستگی و شفقت

پاسخ مصطفی ملکیان به فخرالدین عظیمی

منبع: شماره ۱۱۸ نشریه نگاه نو

نویسنده: مصطفی ملکیان

.


.

مطالب مرتبط:

سلطنت علم در قلمرو وجدان؛ جستاری در روشنفکری،ایدئولوژی،مردم و برداشتهای ملکیان

عیب و هنر روشنفکری

.


.

یک نظر برای “روشنفکری: وارستگی و شفقت؛ پاسخ مصطفی ملکیان به فخرالدین عظیمی

  1. سلام،
    مثل همیشه متقن و جامع الاطراف و بدور از ابهام، ایهام و غموض.
    خداوند ایشان را جهت روشنگریهای مداوم و اصلاح گریهای فکری مستمر برای قاطبه جامعه حفظ بفرماید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *