زندگی در چشمبرهمزدنی به «مرگ» ختم میشود. مفهوم «مرگ» با یادآوریِ ارزش لحظات، زندگی را معنادار میکند؛ اما خود آن نیز، تلاشها و امیدهای آدمی را به چالش میکشد. سوگناکی زندگی آنجاست که هر دم حاصل لحظاتِ زندگیمان را از دست میدهیم. چهبسا دلتنگیِ ناشی از اندیشۀ مرگ، افسون و شادی زیستن را در ما بمیراند؛ زیرا ما میخواهیم آنچه را بهدست میآوریم جاودانه از آن خود سازیم. کسی که نگاه به فراسوی زمان دارد، میپندارد که از طریق اندیشیدن به «جاودانگی» میتواند بر تعارضهای ناشی از «مرگ» غالب آید. چهبسا نیز چنین باشد؛ زیرا ممکن است مفهوم جاودانگی حس بیفرجامی را از میان بردارد. اما جاودانگی نیز همچون خودِ مرگ، تعارضانگیز است. به تعبیر ویتگنشتاین: «آیا چگونگی و چرایی زندگی جاودان، به اندازۀ زندگانی کنونیمان، مبهم و رازآلود نیست؟». گذرندگی زمان، مفهوم مرگ، دغدغۀ جاودانگی و معنای زندگی، مسائلیاند که به سرشت انسانی ما، از آنجهت که خودآگاهیم، پیوند دارند. در گفتاری با عنوان «زمان، جاودانگی، و معنای زندگی» که در دانشکده الهیات دانشگاه شهید بهشتی ارائه داشتهام، پرتوی بر این مسئله افکنده شده است.
.
.
زمان، جاودانگی، و معنای زندگی
میلاد نوری
پاییز ۱۳۹۸
دانشکده الهیات دانشگاه شهید بهشتی
.
دریافت فایل صوتی
.
.
با تشکر جناب دکتر نوری عزیز
خیلی خوب از منظر فلسفه تطبیقی این سه واژه
(زمان,معنای زندگی و جاودانگی) را تا اندازه ایی به یکدیگر مرتبط کردید.
چند نکته به ذهن من رسید.
در مورد این سه واژه (زمان,معنای زندگی و جاودانگی) بایستی در مورد حقیقت آنها نیز کمی اندیشید.
(حقیقتِ زمان )و (حقیقتِ معنای زندگی) و (حقیقتِ جاودانگی).
انسان هنگامی که شور زندگی خودش را از دست می دهد دچار ملال و روزمرگی می شود و دو راه بیشتر ندارد برای رهایی از ملال,,
یا به دنبال (کشفِ معنا) باشد و یا (جعلِ معنا).
در هنگام (کشفِ معنا ) , انسان بایستی هر لحظه در زمان حال باشد و در حالِ کشف . زیرا اگر در زمان حال به سر نبرد دیگر کشفی نخواهد داشت .
مانند عارفان که ابن الوقت بودند و دائماً در حال شکار و صید از عالم معنا.
در واقع آنها شکارچیان ماهری بودند که در خواب و بیداری معنا را صید می کردند.
اما در (جعلِ معنا) چندان به زمان حال نیازی نیست زیرا جعل ,نیازی به حال و اکنون ندارد .
در جعل می توان گذشته و آینده را جعل کرد .
من معتقدم
جاعل معنای زندگی , زندگی را معنا نمی کند بلکه زندگی را جعل می کند.
و جعل معنای زندگی , ما را به (حقیقتِ جاودانگی) نمی رساند زیرا مقدمه حقیقتِ جاودانگی , واقعیتی می شود “جعل شده” برای او و نه” کشف شده”.
انسانهایی که به کشف معنای زندگی می پردازند از زندگی شان بسیار لذت می برند و همین لذت , شور جاودانگی را در انسان تقویت می کند.
یکی از اموری که موجب ملال می شود, عادت است و( خروج از عادت) اولین پله است برای خروج از ملال و روزمرگی.
عارفان اللهی با” تولد ثانی” , خروج از عادت را تمرین می کردند .
در واقع در” تولد ثانی” , تولد و خروجی است از عادات , خروجی از زمانِ گذشته و زیستن در زمانِ حال.
و اما در مورد “مرگ “و “حقیقتِ مرگ”
مرگ پدیده ایی است زیبا همچون زندگی که حقیقتش در گرو “حقیقتِ زندگی” است.
مرگ پلی است بین زندگی و جاودانگی.
(حقیقتِ مرگ) خودش واقعیتی است به منظور رسیدن به (حقیقتِ جاودانگی)..
مولانا اگر می گوید:
مرگ اگر مرگ است نزد من آی
در واقع مولانا به( حقیقتِ مرگ) در این جهان رسیده بود و او طالب( حقیقتِ جاودانگی) بود..
اما در مورد پرسش جنابعالی مبنی بر
معنای بودن من و نسبتهای من چیست؟
جناب دکتر نوری عزیز
معنای بودن من در (خودِ من) نهفته است ,, یعنی برای رسیدن به معنای بودن من باید به “من” رفت و در من غور کرد.
جمله طلایی من کیستم؟
در من کیستم انسان می تواند به معنای بودن من برود و نسبتهای من را کشف کرده و به (خودِ من) برسد..
درسگفتار فلسفه و علوم انسانی با تلخیص تک تک جلسات در کانال همدیو : http://t.me/hamadiiv
آیا جاودانگی مهمترین نیاز ( یا خواسته ) انسان است ؟ به باور من اصلا و ابدا چنین نیست . ما خواستار ” لذت ” هستیم و نه جاودانگی .
– مثلا ابلهانه است که تصور کنیم یک فلج مادرزاد ، یا یک زندانی ، خواستار تداوم زندگی اش به شکل ابدی باشد . البته به زعم من زندگی کنونی بشر هم ، چیزی کمتر از یک زندان و یا شکنجه گاه ( هر چند نه به این غلظت ) نیست .
– چرا مردم از مرگ میترسند ؟ زیرا تصور درستی از مرگ ندارند . انسانها مرگ را محیطی تاریک ( و احتمالا در زیر زمین ) تصور میکنند . حال آنکه این تصور اشتباه است . مرگ یعنی هیچ شدن شعور و اگاهی . برای ” هیچ ” ، هیچ حالت و کیفیتی وجود ندارد . هیچ هیچ است . مرگ یعنی هیچ شدن ( به استناء عناصر مادی وجود ما ) .
نتیجه اینکه : ما خواستار معنا و لذت هستیم ، که البته لذات دنیوی و حیوانی ، برای انسان متعالی ، قدرت تبدیل شدن به ” معنای زندگی ” را ندارد . تنها چیزی که میتواند باعث تداوم زندگی انسان متعالی شود ” تکالیف اخلاقی ” است . کانت کاملا درست گفته بود که ” زندگی چیزی نیست جز تکلیف اخلاقی ” ، و نیز اینرا هم درست گفته بود که ” اخلاق وقتی اخلاق است که فارغ از لذت و رنج باشد ” .
1/هیچ شدن شعور و آگاهی وحشتناک که نه, بلکه” دهشتناک” است.
هیچ چیز ترسناک تر و تاریکتر از این نیست که ( شعور و آگاهی) را به یکباره از دست دهیم؟
تمام موجودات جهان هستی از جماد,نبات و حیوان و انسان دارای ادراک و شعور و آگاهی در حد خودشان هستند .
تصور اینکه به ناگاه همه شعور و آگاهی هیچ شود ,,” تاریکی مطلق و محض” است.
2/مرگ هیچ شدن شعور و آگاهی نیست, بلکه مرگ خودش آگاه شدن است به( حقیقتِ خود) .
3/شما که خواستار معنا و لذت با یکدیگر هستید. چگونه می توانید لذت مادی را با معنای مجرد در یکجا با هم جمع کنید؟!
مگر مجردات در مادیات جای می گیرند؟
ظرف مادیات کجا ؟ ظرف مجردات کجا؟
کجا می توانیم عشق را در آن جای دهیم؟
چه ظرفی می تواند مظروفِ عشق باشد؟
کجا می توان ایثار و گذشت را جای داد؟
کجا می توان آگاهی را به خودآگاهی مبدل کرد؟
در چه ظرفی و در چه بعدی؟
4/بنا به پیش فرض جنابعالی مبنی بر اینکه
تنها چیزی که میتواند باعث تداوم زندگی انسان متعالی شود ” تکالیف اخلاقی ” است؟
پرسش: چرا باید اخلاق موجب تعالی انسان بشود؟
این تعالی یافتن چه سود و فایده ایی برای او دارد؟
وقتی شما جاودانگی را هیچ می دانید ,, تعالی یافتن به چه دردی می خورد؟
اگر بگویید که تعالی یافتن موجب می شود که از سایر موجودات متمایز باشیم.
هنگامی که جاودانگی نباشد , چه تفاوتی دارد بین یک حیوان متمدن و یک انسان؟!
5/ وقتی که کانت گفته:
زندگی چیزی نیست جز تکلیف اخلاقی.
این فقط در مورد اخلاقِ وظیفه گراست و نه اخلاقِ فضیلت گرا.
مگر ما ماشین و ربات هستیم که باید وظایف خودمان را به صورت ماشینی انجام دهیم؟
6/نه تنها ابلهانه نیست که تصورکنیم که یک فلج مادرزاد خواستار جاودانگی باشد بلکه عاقلانه است . زیرا پس از مرگ از این جسمِ مفلوج در بندِ زمان و مکان رهایی می یابد و در جاودانگی لذت رهایی و آزادی را به تمامی می چشد.
7/مردم از مرگ می ترسند:
اولاً: بنا به اصل صیانت نفس
دوماً :چون بعد از مرگ, با حقیقتِ خودشان مواجه می شوند.
حقیقتی لایه لایه و تو در تو که در مدت زندگی زمینی شان, خودشان با اعمالشان و نیاتشان برای خودشان ساخته اند.
مرگ آینه ایی است شفاف که” حقیقتِ انسان” را به انسان بازنمایی می کند.
اگر عارفان از مرگ نمی هراسند چون در همین دنیا حقیقتِ خودشان را در آینه وجودشان می بینند و دچار وجد و سرور و مستی می شوند.
گر ز حال دل خبر داری بگو
ور نشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیک تر دانی بگو
فرمودید:
مرگ ترس ندارد و هیچ شدن شعور و آگاهی است.
سئوال: شما مردید؟ و بعد متوجه این مطلب شدید؟ آیا توضیح شما تجربی است؟
فرمودید:
ما خواستار لذت هستیم و نه جاودانگی.
intersubjectivity را از کجا آوردید؟
چقدر taxi talk?
منوچهر گرامی
اینکه نیاز اساسی بشر نه جاودانگی؛ بلکه لذت است، کاملآ درست است؛ اما لذت در چهارچوب کدام اصل یا نظام اخلاقی و از دیدگاه چه کسی/کسانی؟ از نقطهنظر کانت، نیچه، سینگر، بناپار، مسیح؟ یا…
ضمن اینکه لذتطلبی با اخلاقگرایی با توجه به سرشت انسان و زندگی در تضاد کامل است. محال ممکن است به دنبال لذت برویم و مرزهای اخلاقی ایدهآل و متعالی کانت، سینگر و… را رد نکنیم. حتی کسی که به دنبال لذتهای طبیعی پذیرفته شده میرود نمیتواند از زاویهی لنز چندین هزار پیکسلی دوربین اخلاقی کانت و سینگر خارج شود. دقت بفرمایید مثلآ کسی که ازدواج میکند و صاحب فرزندانی میشود از دیدگاه امثال شوپنهاور و بناپار عملی غیر اخلاقی انجام داده است که خودتان در ابتدای متنی که نوشتید به درستی اشاره کردید که اینجا شبیه زندان و شکنجهگاه است؛ حالا گیریم با غلظت کمتر؛ و دعوت از کسانی بدون مشورت و اجازهی آنها به چنین جایی، بدون شک، عملی غیراخلاقی است. یا کسی که خودش را مهمان میکند به یک وعده غذای خوب و خوشمزه در یک رستوران درجه یک، از دیدگاه سینگر در مرگ هزاران کودکی که هر دقیقه بر اثر گرسنگی میمیرند، مسئولیت دارد. گوشتخواری هم از نظر او عملی غیراخلاقی است.
حافظ، قرنها پیش متوجه شده بود که پرچم ایدهآلهای اخلاقی امثال کانت و سینگر، جایی در این سیاره ندارد و کسی که بخواهد بر تن واقعیت این جهان و موجودی به نام انسان، لباسی اینچنین فاخر بپوشاند، اول باید به فکر عالم و آدمی دیگر باشد. یادمان نرود که تلاش برای ساختن فرشته از انسانها در طول این همه قرن، منجر به پدید آمدن چه هیولاهایی شد. برای همین هم او توصیه میکند که کسی را آزار ندهیم و هر کاری دوست دارم بکنیم؛ یعنی انصاف. تنها گوهری که میتواند ما را نجات دهد انصاف است. لذت ببریم و اجازه دهیم دیگران هم لذت ببرند و اصول اخلاقی خود را به کسی تحمیل نکنیم و تا زمانی که شیوهی زندگی کسی آسیبی به ما نرسانده است با خطکش اخلاقی خود او را قضاوت نکنیم. از انسانها فرشته و شیطان نسازیم. لذتها را به حیوانی و انسانی تقسیم نکنیم. باور کنید اگر حیوانها میتوانستند حرف بزنند یک جاهایی یکدیگر را سرزنش میکردند که خجالت بکش، این عمل، انسانی است. به دنبال معناهای تخیلی راه نیفتیم و خودمان را بیخود و بیجهت در به در کوچهپسکوچههای کلمات و واژههای انتزاعی نکنیم. معنایی فراتر از همین زندگی وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد در این شرایط بغرنجی که گیر افتادهایم اول باید فکری به حال اینجا بودنمان بکنیم؛ فکر نان و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم و معشوقی که با خندهاش شکنجهها و دردهای این زندان را کمتر حس کنیم.
تجربه نشان داده است که خواست انسانها در بیشتر مواقع، لذت است، نه اخلاق و نه معنا. ای کاش به موازات جستجوی لذت، نیاز به انصاف هم در ما به وجود میآمد. ای کاش انصاف انصاف انصافی در کار در کار در کار بود.
رهگذر گرامی ، از سخنان شما استفاده کردم . ممنون . تنها نکته ای که به نظرم میرسد اینست که به زعم من ” رضایت اخلاقی ” ( یا بگو روحی یا بگو وجدانی یا بگو شخصیت طلبی متعالی ) هم میتواند در داخل سبد ” لذت ” جای گیرد .