سوگوارانه بسیاری از نخبگان مثل عموم عوام در چگونگی فهم رویدادهایی قساوتآلود و جنایتکارانه مانند هولوکاست و امثال آن دمدستیترین تحلیل را برمیگیرند: رهبری کاریزمایک مطابق باورهای غلط و خطرناکش دستور قتل عام داد و چند نفر هم آن را اجرا کردند و خلاص. این قبیل تحلیلها که متأسفانه در این بازار پرآزار به برکت ژورنالیسم شتابزده، رواجی انحصارگونه دارند، بیشتر برای خلاصی وجدان عوام و نخبگان خوب است تا برای فهم واقعه. رسانههای گروهی جهانی (و بسیاری مخاطبان آنها که سقف فهم سیاسیشان همان آستانهی تحلیلهای سطحیِ ژورنالیستی است) در کورهی این تغافل جاهلانه و کاهلانه میدمند.
کشتارهای قساوتآمیز جمعی را چگونه بفهمیم؟ دو الگوی رایج و غالب در بررسی و پاسخگویی به این پرسش وجود دارد: ۱. بیابید چه کسانیآمران و عاملان کشتار بودهاند؛ ۲. ببینید آن آمران و عاملان با کدام ایدهئولوژی جنایت خود را توجیه کردهاند (این گونهای «فرهنگیگری» در فهم خشونت سیاسی است که پیشتر در چند یادداشت مفصلا آن را نقد کردهام).
نخستین روایت جامع تاریخی و تحلیل منسجم از کشتار قساوتآمیز هولوکاست را رائول هیلبرگ در سال ۱۹۶۱ نوشت. تحلیلی که مسیری نو در فهم کشتارهای قساوتآمیز جمعی باز کرد. تأثیر عمیق کتاب هیلبرگ هم بر اندیشهوران سیاسی مانند هانا آرنت خصوصا در «آیشمن در اورشلیم: ابتذال شر» (۱۹۶۶) آشکار است، هم بر مورخانی صاحبسبک و بزرگ مانند هانس مُمزن،* مورخ معروف آلمانی، بهویژه در «کارگزاران رایش سوم.»
«ابتذال شر» به نظر من یکی از بزرگترین و جسورانهترین و وحشتناکترین کشفیات بشر درمورد سرشت خشونت و جنایت است. جنایت حتی در وسیعترین و قساوتآمیزترین مقیاس، نیازی به قصد و نیت و خشم سرشار و دیوصفتی و سیرت خبیث و سریرت شیطانی ندارد، نیازی به جانیان بالفطره هم ندارد. سخن اصلی آرنت را در این سطرها از «ابتذال شر» میتوان خلاصه کرد: «آنچه داستان آیشمن (یکی از مهمترین کارگزاران قتل عام یهودیان) را آزاردهنده میکند این است که او آدمی معمولی بود و بسیاری شبیه او بودند؛ بسیاری از ایشان نه آدمهای منحرفی بودند نه سادیسم داشتند: ایشان انسانهایی بهشدت معمولی بودند و هنوز هم هستند، و این کل داستان را ترسناک میکند. از منظر نهادهای حقوقی ما و با معیارهای داوری اخلاقی ما، این عادی و معمولی بودن از سرجمع همهی مظالمی که ایشان مرتکب شدهاند، هولناکتر است.»
چیزی که گاهی چهرهی کریهِ «ابتذال شر» را هولناکتر میکند، البته نوعی ریاکاری است که خصوصاً در جوامع دینپایه یا ایدهئولوژیبنیاد زمینهاش مهیاتر است، رذیلتی که باز به قول آرنت در «ابتذال شر،» امالرذائل است، چون ریاکاری برخلاف همهی رذايل دیگر، یکپارچگی آدمی را از او میستاند. به نظر آرنت، خشونت ما را با پریشانی و فسادِ ریشهی شرور مواجه می کند، اما ریاکاری خودش عین فساد و پریشانی است.
سه سال پس از انتشار گزارشهای آرنت از دادگاه آیشمن در اورشلیم، هانس مُمزن در کتاب مهم «کارگزاران رایش سوم» پرسش از چگونگی فهم کشتارهای قساوتآمیز گروهی را دربارهی هولوکاست بررسی کرد و با نقدی تاریخی بیاعتباری پاسخهای رایج را نشان داد و پاسخی کاملاً متفاوت را پیشنهاد. به نظر مُمزن، بهجای تحلیلهای متمرکز بر آمران و عاملان و نیز بهجای تحلیلهای ایدهئولوژیمحور، باید سازوکار منتهی به جنایت را در ترازی بر فراز افق عاملان و آمران جنایت و ایدهئولوژیهای متبوع ایشان بررسی کرد، سازوکاری بوروکراتیک و اجتماعی که شرایط مادی و ذهنی جنایت را در مقیاسی ملی مهیا میکند و آن رهبران و آمران و عاملان را در جنایتهایی که مرتکب میشوند، مشروعیت میبخشد و به ایدهئولوژیهای مبتذل ایشان قدرت اقناع میدهد، آن هم در مقیاسی به بزرگی یک ملت. «آخرالدواء» یا همان راهحل نهایی (Endlösung) برای «مسألهی یهود» یا همان هولوکاست در واقع حاصل انباشت «تندرویهای فزاینده»ی کارگزاران رایش سوم بود که در پی تصورات مبهم و آرمانشهرگرایانهی هیتلر روان شده بودند. برای فهم هولوکاست باید سازوکار و روند آن تندرویهای فزاینده را کشف کرد.
به نظر مُمزن، آن جنایات آخرین حلقهی سلسلهای از عوامل است، عواملی که پیشتر وقوع آن جنایات هولناک را عادی و مبتذل کرده بودند. به نظر مُمزن، بهجای تحلیلهای پسینی، باید سراغ سازوکارهای اداری و اجرائیای رفت که نهایتاً به ارتکاب آن جنایت بزرگ منتهی شدند، جنایتهایی که ارتکاب آنها لزوماً تابع قصد قبلی و ارادهی منسجم و طرح سنجیده و توطئهی حسابشدهی گروهی از جنایتکاران نبود…
… تحلیل مُمزن همچنین، اعتبار آن تصویر رایج را سست میکند که گویی آن جنایتکاران نمایندهی سنخنمای جامعهی خود نبودهاند و جنایتشان با روندهای جاری آن جامعه بیگانه بوده است. به نظر مُمزن، محدود کردن دامنهی تحلیل و تبیین کشتارهای جمعی قساوتآمیز به شناسایی عاملان و آمران مستقیم جنایت یا ایدهئولوژیهایی توجیهگر که آنها با خود حمل میکردند، ناشی از تمرکزی کاهلانه و جاهلانه بر ظواهر پدیده و چشم پوشیدن غفلتآمیز یا تغافلآلود بر نابهسامانیهای واقعی حکومت نازی و سازوکارهای فشل قدرت و لایههای نهادینهی جنایت درون بافت جامعه و سیاست است.
این غفلت جاهلانه و کاهلانه خطایی تحلیلی است که نهتنها مانع شناخت درست پدیده میشود، بلکه خسارت اخلاقی بزرگی را هم از پی میآورد: تن زدن از شناسایی مسؤولیت جمعی در قبال کشتارهای قساوتآمیز گروهی. افزون بر کاستی تبیینی و کوتاهی اخلاقیشان، این تحلیلهای ظاهربینانه ما را در پیشگیری از تکرار جنایت هم ناتوان میکنند. ولی اگر این تحلیلهای ظاهربینانه چنین بیارزش اند، چرا اینقدر رایج اند؟ رواج این دست تحلیلها ناشی از قدرت تحلیلی و تبیینی و پیشگیرانهی آنها نیست. ریشهی رواج آنها را غیر از سادگی فریبنده و سهلالوصول بودن و سهلالقبول بودنشان، باید ازجمله در عللی روانشناختی جستوجو کرد. یکی از علل روانشناختی رواج این تحلیلها همان آرامش وجدانی است که به باورمندان خود میدهند و آنها را با فرافکنی، از پذیرش مسؤولیت جمعی جنایت میرهانند.
مُمزن برای تبیین سازوکاری که به هولوکاست منتهی شد، تز «دیکتاتور ضعیف» را پیش نهاد. مطابق این تز، هولوکاست و بسیاری جنایات دیگر مانند آن بیش از آن که ناشی از ارادهی منسجم هیتلر باشد، ناشی از ضعف و بیخبری و مسؤولیتگریزی او و عدمانسجام شیوهی رهبری او بود. برخلاف تصور غالب از هیتلر، در تصویری که مُمزن از هیتلر بازمینماید، نشانی از آن دیکتاتور پولادینارادهای نیست که بر کشتار سیستماتیک یهودیانْ از پیش مصمم بوده است. مُمزن با بررسی دقیق جزئیات اسناد نشان میدهد که هیتلر نهتنها هیچ طرح از پیش برنامهریزیشدهای برای این کشتار و بسیاری دیگر از رویدادهای دوران حکومت خود نداشت، بلکه بهوضوح از بسیاری از امور و اوضاع آلمان تحت رهبری خود بیخبر بود یا عمدا خود را برکنار نگه میداشت تا مسؤولیتی نپذیرد. هیتلر در جلسات تصمیمگیری، درست مانند سخنرانیهای عمومیاش، بهندرت تصمیمی را برای جنایتگریهای سیستماتیک خصوصا درمورد کشتار یهودیان ابلاغ کرده بود. در واقع، جنگ جهانگیر دوم و خصوصا توسعهی آن از سوی آلمان و کشتار وسیع یهودیان بیش از آن که تابع ایدهئولوژی رایش سوم یا دستورهای پیشوا باشد، مشتقی بود از مناسباتی رقابتآمیز درون دستگاه عظیم بوروکراسی نظامی و اجرائی آلمان نازی و دستگاه تصمیمسازی آن، دستگاهی که با دستورهای مشخص و دقیق و مستقیم «دیکتاتوری ضعیف» مانند هیتلر اداره نمیشد، بلکه هر جزئی از آن، کلیگوییهای تحریکآمیز و مسؤولیتگریزانهی پیشوا را بهانهای میکرد برای راه انداختن موجی جدید از اقداماتی تند در رقابت با دیگر اجزای سیستم، برای نشان دادن درجات بالاتری از وفاداری و گوشبهفرمانی و کارآیی، و در نتیجه سهمخواهی بیشتر از کیک قدرت.
برای فهم و تحلیل و تبیین و پیشگیری جنایتهای قساوتآمیز جمعی، ژورنالیسم (تازه اگر حرفهای و محققانه باشد) کافی نیست. مورخان نقاد و دقیقالنظر و اندیشهورزان سیاسی وقاد و جامعنگر باید بخواهند و بتوانند با فراغ بال و آرامش خیال ابعاد پدیده را بکاوند بیآنکه از این رهگذر امنیت جانی و حرفهای و شخصیتیشان به خطر افتد. این نیاز به عزمی جمعی و ملی و سیاسی برای شناختن تاریخ و آموختن از گذشتهی تلخ و پیشگیری از تکرار آن دارد. وگرنه یادآوری این دست حوادث تلخ هرچندوقت یکبار دستمایهی رقابتهای سیاسی و عقدهگشاییهای بیمارگونه یا سنگینتر شدن عقدههای انباشته تواند شد، و بر تنافر دولت و ملت خواهد افزود، بیآنکه جامعه از یادآوری این تلخیها سودی ببرد، حقیقتی آشکار شود، یا از تکرار خطایی پیشگیری شود.
.
.
هانس مُمزن را نباید با دیگر مورخان خانوادهی مُمزن یعنی تئودور (جدّ پدری او) و ویلهلم (پدرش) و ولفگانگ (برادرش) اشتباه گرفت، هرچند برادر او هم از مورخانی بود که نقشی مؤثر در نقد و واپاشی این تصور رایج داشت که هولوکاست طرحی ایدهئولوژیک یا برنامهریزیشده بود و به فرمان هیتلر و معدودی افسران جنایتکار و جانیان بالفطره اجرا شد، گروهی آدمکش حرفهای و عجیب و غریب که از سنخ آدمهای معمولی جامعهی خود نبودند.
.
.
ابتذال شر و مسؤولیت جمعی
محمدمهدی مجاهدی (استاد نظریههای سیاسی مقایسهای، دانشگاه برلین)
.
.