مبانی فلسفی مدارا بر چه استوار است؟ چگونه میتوان جامعهای عادلانه و دموکراتیک بر مدارِ مدارا دایر کرد؟ چه باید کرد اگر مدارا بدل به ضد خود شود؟ آیا با دشمنانِ مدارا باید مدارا کرد؟ آیا خلاف مداراست که قانونگذاری یا سیاستگذاری بر اساس مدارا را بر همگان تحمیل کنیم؟ چه تعادل ظریفی میان مدارا، آزادی، عدالت و دموکراسی وجود دارد؟ در این مقاله تلاش میکنم به سوالات بالا در حد وسع پاسخ دهم و پیچیدگیهای مداراورزی را نشان دهم. استدلال اصلی من به نفع این ادعاست که میتوان از حق عدم مدارا دست کم در برخی مواقع دفاع کرد. بدون این حق، مدارا محفوظ نخواهد ماند. با این حال، معضل فلسفی پرمناقشهای باقی میماند که مربوط به توجیه حق دشمنان مدارا برای ابراز باورهایشان است. آیا میتوان حق دشمنان مدارا را به رسمیت بشناسیم درحالیکه به مبارزه با باورها و رفتار آنان میپردازیم؟ در پایان مقاله، به طرح این معضل فلسفی میپردازم.
مدارا را سنگ بنای دموکراسی میدانند از آن جهت که امکان همزیستیِ مسالمتآمیز عقاید و رفتارهای گوناگون را فراهم میکند. مدارا یا رواداری فضیلتی فردی-اجتماعی است که تقویت و اِعمال آن تحمل و بردباری را در یک جامعه افزایش میدهد و به موجب آن حس احترام در میان شهروندان رواج پیدا میکند. به این معنا، مدارا از دو حیث مطلوب است: هم فینفسه امری مطلوب است هم نتیجۀ مطلوب به همراه میآورد. اما چرا مدارا فینفسه مطلوب است؟ اجازه دهید قدری به فلسفۀ مدارا و بنیان اخلاقی آن بپردازم.
مدارا از ما میخواهد که افراد را بپذیریم و به آنان اجازه دهیم که رفتار یا باور خود را داشته باشند حتی زمانی که به شدت با آنان مخالفیم. مدارا به معنای اجازهدادن یا پذیرفتن باورها یا رفتارهایی است که ما آنها را ناپسند یا غیرقابل قبول میدانیم. اما مدارا فقط به پذیرش دیگری خلاصه نمیشود، بلکه با خود نوعی از مخالفت و طرد را نیز حمل می کند. در حقیقت، مدارا چیزی بین پذیرش کامل و مخالفت بدون محدودیت طرف مقابل قرار دارد. در عین اینکه دیگری را کامل قبول نمیکنیم چون با باورهای ما در تضاد است، همزمان او را کاملا طرد و رد نمیکنیم چون مدارا از ما میخواهد که به دیگری اجازه دهیم باور خود را داشته باشند. این تصور اشتباه است اگر گمان کنیم مدارا یک موضع منفعلانه است. مدارا یک موضع فعال اخلاقی است، نه از سر بیتفاوتی. در رواداری ما به ارزشهای افرادی توجه میکنیم که باورهای متفاوتی با ما دارند، اما به خودمختاری آنان احترام میگذاریم حتی اگر ما باور آنان را ناپسند بدانیم. این پایۀ اخلاقی مداراست که بر اصل احترام به افراد مبتنی شده است. احترام به افراد به معنای بهرسمیتشناختنِ خودمختاری و عاملیت اخلاقی آنان است که به توانایی آنان برای عمل کردن بر اساس باورهایی است که با باورهای ما متفاوت است صحه میگذارد. اصل اخلاقی احترام، زیربنایی برای تحمل باورها و رفتارهای مختلف فراهم میکند؛ خودمختاری افراد را جدی میگیرد و حقوق آنان برای داشتن باورها و رفتارهای خودشان را به رسمیت میشناسد. مدارا از ما میخواهد که به افراد آزادی دهیم تا بر اساس اعتقادات خود زندگی کنند، مشروط بر اینکه به دیگران آسیب نرسانند.
تمرین مدارا و برپایی آن در جامعه مطلوب است چون میتواند جامعهای پایدار و عادلانه بسازد که همۀ شهروندان صرف نظر از باورهای شخصیشان بتوانند در آن جامعه مشارکت داشته باشند. مدارا به همزیستی مسالمتآمیز جهانبینیهای مختلف در یک چهارچوب سیاسی مشترک منجر میشود و بر اهمیت بهرسمیتشناختن دیگری و احترام به تفاوتهای فرهنگی و مذهبی برای تضمین کرامت فردی و جمعی تأکید میکند. در یک جامعۀ چندفرهنگی، مدارا میتواند بسیار ارزشمند باشد چون برای بهرسمیتشناختن ارزشِ برابرِ هویتها و فرهنگهای متنوع ضروری است و محیطی ایجاد میکند که در آن سنتهای دینی-مذهبی مختلف میتوانند بدون ترس از انزوا و حاشیهنشینشدن شکوفا شوند. در چنین جامعهای، مدارا به انسجام اجتماعی میانجامد اما نه فقط از طریق اجازهدادن به انجام اعمال متنوع، بلکه از طریق گفتوگو و پرورش درک متقابل. برای مثال، در زمینۀ تنوع دینی، مدارا باید فراتر از اجازهدادن به اعمال دینی مختلف فهم شود؛ مدارا شامل گفتوگوهای بیندینی و سکولار برای پرورش احترام و درک متقابل نیز میشود. این رویکرد میتواند به کاهش احتمال درگیریها و نزاعات قبیلهای کمک کند.
مضاف بر این، مدارا برای حفاظت از آزادیهای فردی و اجازهدادن به مردم برای توسعه و تمرین قابلیتهای فردی ضروری به نظر میرسد. جامعهای که مدارا را تمرین میکند، با احترام و پذیرش باورها و اعمال مذهبی متفاوت، به رشد انسانها کمک میکند.
مدارا علاوه بر اینکه میتواند محیطی اجتماعی ایجاد کند که در آن افراد و گروهها با وجود تفاوتهای عمیق در باورها و اعمال، همزیستی داشته باشند، میتواند در سطح دولتها برقرار شود تا مطابق آن بر اصل بیطرفی تکیه کنند و با همۀ ادیان و جهانبینیها به صورت یکسان رفتار کنند. این بیطرفی تنها در محیطی که مدارا تمرین میشود، ممکن است، چرا که از این طریق جلوی تحمیل باورهای یک گروه به دیگران از طریق مکانیزمهای دولتی گرفته میشود. دولت هیچ دین خاصی را تأیید نمیکند یا ترجیح نمیدهد، بلکه تنها حفاظت میکند. یک دولتِ مداراجو و بیطرف به جلوگیری از درگیریهای مذهبی کمک میکند و یک فضای عمومی ایجاد میکند که در آن صداهای مختلف شنیده و محترم شمرده میشوند.
با این همه، زمانی که مدارا از ما میخواهد تا باور یا رفتار کسانی که با آنان مخالف هستیم را بپذیریم و به آنان اجازه دهیم که رفتار یا باور خود را داشته باشند، میتواند در عمل برای بسیاری امری پرتوقع به نظر برسد. درک و هضم مفهوم مدارا از آنجا که با خود شکلی از تضاد را حمل میکند به جهت معرفتی و روانشناختی همواره با پیچیدگی همراه بوده است. فرد مداراگر در حین رواداری دو نگرش کموبیش تنشزا را با هم تمرین میکند: از یک طرف به شکل ایجابی در پی پذیرش و قبول این امر است که کسی اجازه دارد مطابق با باورهایی که میپسندد زیست کند، از طرفی دیگر به شکل سلبی در پی رد و طرد همان امر است چرا که باورهای فرد مقابل را نادرست میداند. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم.
از یک سو، مدارا با خود مقادیری از رد و طرد را به همراه دارد چرا که فرد مداراپیشه مستحق نپذیرفتن باور افرادی است که به جهت معرفتی به زعم او نادرست است. طبیعی است که اگر آن باورها و رفتارها را نادرست نپندارد احتیاج به مدارا کردن ندارد. برای مثال، این بیان که “من افراد خیرخواه را تحمل و با آنان مدارا میکنم” در نظر قدری غریب میآید. دلیلش این است که ما خیرخواهی را بداهتاً میپسندیم و احتیاج نداریم با آن مدارا کنیم. با این حال، ممکن است یک فرد سکولار بیان کند که “من دستههای سینهزنی را تحمل خواهم کرد” یا یک مسلمان ممکن است بگوید: “تلاش میکنم بوداییها را تحمل کنم”. در اینجا فرد مداراجو، باوری را که نمیپسندد طردشدنی میپندارد ولی در عین حال شکیبایی پیشه میکند. اما شاید بپرسید اساساً چرا ما تمایل به طرد و رد برخی باورها داریم؟ یک پاسخ شاید این باشد که ما تمایل نداریم افرادی که به زعم ما باور آنان مضر است بر روند رشد و تکامل جامعه تأثیرگذار باشند. در حقیقت با طرد و رد این قبیل باورها قصد داریم از جامعۀ خود محافظت کنیم و این تمایل به محافظت تا حد زیادی قابل فهم است. برای مثال ما دوست نداریم جامعهای داشته باشیم که در آن تعصب نژادی بدل به قاعده شود؛ یا افراد مذهبی علاقه ندارند که رویهها و قوانین ضدمذهب در جامعه رواج پیدا کند یا افراد سکولار تمایل ندارند مذهب آزادیهای آنان را محدود و مخدوش کند.
از سوی دیگر، مدارا مستلزم مقادیری از قبول و پذیرش است بدین شکل که در مداراکردن، ما تلاش میکنیم دست کم از طرد صد در صدی برخی باورها و رفتارها جلوگیری کنیم بدین دلیل که فکر میکنیم با وجود اختلاف نظر، احترام به افرادی که باور متفاوتی دارند امری ارزشمند است. البته اینگونه نیست که ما همه شکل باور یا رفتاری را بپذیریم. باورها یا اعمالی که ضرر و آسیب صریح در آنها وجود دارد قابل پذیرش نیست. برای مثال ما قتل افراد بیگناه را تحمل نمیکنیم و مخالفت قطعی خودمان را با اینگونه رفتارها نشان میدهیم. این بدان معناست که مدارا با محدودیتهایی روبروست: همۀ باورها و اعمال نباید مدارا شوند، به ویژه آنهایی که آسیب میرسانند یا حقوق و کرامت اساسی دیگران را تضعیف میکنند. تعیین این محدودیتها البته نیازمند بررسی اخلاقی است و حکم کلی نمیتوان دربارۀ موارد گوناگون صادر کرد. با این حال، به نظر میرسد مهمترین توجیهی که برای مداخله در آزادیهای فردی برای اقامۀ مدارا در جامعه وجود دارد، جلوگیری از آسیب به دیگران است. این اصل میتواند به عنوان راهنما در زمانی که با عدم مدارا مواجه هستیم مورد استفاده قرار گیرد. به عنوان مثال، سخنان یا رفتارهای نفرتانگیزی که به خشونت یا تبعیض منجر میشود، میتواند به طور موجه محدود شوند تا از آسیب به دیگران جلوگیری شود.
یک فرد مداراجو تلاش میکند تا این دو سویۀ طرد و پذیرش را با یکدیگر ترکیب کند و ترکیب این دو امر است که در عمل اجرای مدارا را با پیچیدگی همراه میکند. گاه سویۀ ایجابی مدارا تفوق پیدا میکند گاه سویۀ سلبی آن. در بسیاری مواقع، ما با نگاه طردآمیز آغاز میکنیم و رفتهرفته روی به پذیرش دیگری میآوریم.
برای مثال، ممکن است ما گمان کنیم سلوک دینی ما تنها دین “واقعی” موجود بر روی کرۀ خاکیست که همگان باید آن را بشناسند و از آن تبعیت کنند و به همین سبب دلایلی برای طرد باور دینی دیگران داشته باشیم. اما رفتهرفته از روی تجربه متوجه میشویم این نگاه طردآلود بهای بسیار زیادی دارد و ممکن است به خونریزی فرقهای و قبیلهای منجر شود. به همین دلیل، نگاه طردآلود خود را مهار میکنیم و روی به پذیرش دیگران میآوریم حتی با اینکه به جهت معرفتی باور دینی آنان را نپذیریم.
اما شاید بپرسید چرا اساساً ما باید با دیگران مدار کنیم و آنان را بپذیریم وقتی با آنان مخالفت داریم؟ اگر ما ارزشهای خود را معتبر و درست میدانیم، چرا باید خود را محدود کنیم و اجازه دهیم دیگران ارزشهای خود را پیش ببرند؟ به نظر می رسد پاسخ همچنان تمایل به محافظت از جامعه و محیط پیرامون ماست. ارزشِ مدارا در همین است که به همۀ افراد جامعه این “حق” را می دهد که در سرنوشت آن مشارکت کنند. این بهرسمیتشناختن حق افراد امری بنیادین است که فراتر از تعارضات و اختلافات قرار میگیرد. بدون مدارا، ما همواره در حالت رقابت هستیم و بر سر قلمروی خود مبارزه میکنیم. شاید اعتراض کنید که با وجود مدارا هم در حال رقابت هستیم. بلی، درست است ولی تفاوت اینجاست که با مداراجویی ما حق بنیادین همگان برای مشارکت را به رسمیت میشناسیم و در پی حذف رقیب نمیرویم. در عین اختلاف کنار یکدیگر زیست می کنیم و “حقِ” جورِ دیگر بودن را جدی میانگاریم.
آنچه مدارا به شکل بنیادین از ما میطلبد پذیرفتن همین نکته است که شهروندان برای مشارکت در سرنوشت جامعه حق برابر دارند. مدارا علاوه بر اینکه حقوق سیاسی و قانونی افراد جامعه را به رسمیت میشناسد، به افراد جامعه برای مشارکت در تعیین آیندۀ جامعهشان فرصت برابر میدهد. این مشارکت فقط به سیاست رسمی محدود نمیشود بلکه حتی مهمتر از آن به سیاست غیررسمی و زندگی اجتماعی افراد نیز مربوط میشود. به تعبیر رسای تیم اسکنلن در کتاب دشواری مدارا،
یک جامعۀ مداراجو، نه فقط در سیاست رسمی دموکراتیک است، بلکه در سیاست غیررسمی خود نیز دموکراتیک است (ص190).
خصلت اصلی یک جامعۀ دموکراتیک این است که برابری افراد را جدی میانگارد و به رسمیت میشناسد.
با این وجود، ما وقتی به اجرا و ترویج مدارا در جامعه میاندیشیم با دو معضل عملیاتی و فلسفی روبرو میشویم. دشواریهایی که ما در عمل به مدارا با آن مواجه هستیم از چندین منبع بر میخیزد. یک منبع مربوط به باورهای اخلاقی جزمی ماست که میتواند برای جامعۀ مداراجو چالشبرانگیز باشد. به عنوان مثال، مسئلۀ سقط جنین را در نظر آورید. افرادی که به شدت مخالف سقط جنین هستند ممکن است آن را از نظر اخلاقی منفور بدانند و با قانونیکردن آن مشکل جدی داشته باشند. اما اگر معتقد باشیم مدارا نیازمند شناخت عاملیت اخلاقی دیگران است، حتی زمانی که رفتار آنان با باورهای اخلاقی ما در تضاد باشد، آنگاه باید این نکته را به ذهن بسپاریم که دیگران حق دارند تصمیمات اخلاقی خود را بگیرند. به عنوان مثالی دیگر، مسئلۀ حجاب اسلامی را در ایران معاصر در نظر بگیرید. دیندارانی که معتقدند حجاب باید بر همگان الزامآور باشد، به سختی میپذیرند که دیگران میتوانند چنین الزامی را عملی نکنند. مدارا ایجاب میکند که بپذیریم دیگران باور دینی ما را ندارند و میتوانند مطابق باور خود عمل کنند حتی اگر در “اقلیت” باشند. منبع دیگر میتواند مربوط به عواطف تنظیمنشدۀ ما در قبال دیگران باشد. ما برای ساختن جامعهای مداراجو با چالشهای روانشناختی مهمی روبرو هستیم. احساساتی مانند ترس، تنفر یا بیزاری میتوانند مداراورزی را مختل کنند. به عنوان مثال، بیگانههراسی – ترس یا بیزاری از بیگانگان – میتواند منجر به عدم مدارا با مهاجران شود. غلبه بر این موانع روانشناختی نیازمند استدلال اخلاقی و همچنین پرورش همدلی و تنظیم عواطف است. بهرسمیتشناختنِ انسانبودن و ارزشِ اخلاقیِ کسانی که متفاوت هستند میتواند به کاهش این احساسات منفی کمک کند.
افزون بر معضل عملیاتی، ما با یک معضل فلسفی بسیار مهم نیز روبرو هستیم: فارغ از ظاهر متضادگونهای که در عمل به مدارا وجود دارد و در بالا به آن اشاره شد، مدارا میتواند خودشکن باشد به طوریکه با به خدمت گرفتن بی حد و حصر آن بدل به ضد و عکس خود شود. یعنی وقتی در عمل به مدارا بدون هیچ حد یقفی به پیش رویم، محتمل است که بیمدارایی و عدمتساهل جای آن را بگیرد. این نکته همان استدلالی است که کارل پوپر در کتاب جامعۀ باز و دشمنان آن بیان کرده است. او به درستی استدلال میکند که اگر مدارا به شکل نامحدودی اِعمال شود، رفتهرفته به ناپدیدشدن مدارا منجر میشود. مدارا با دشمنانِ مدارا و افراد بیمدارا میتواند در نهایت جامعه را از مدارِ مدارا خارج کند و تحمل دیگری را ناممکن سازد (ص 581).
برای مثال، فرض کنید در جامعهای فقط یک حزب سیاسی اجازه فعالیت داشته باشد و باقی افراد از حق مشارکت سیاسی برخوردار نباشند. اگر این تضییع حق تحمل شود و با آن مدارا کنیم محتمل است که بسیاری از افراد اعتماد و احترام به یکدیگر را از دست خواهند داد و چنددستگی در جامعه رخ خواهد داد. این چنددستگی و عدم احترام تمرین مدارا را با دشواری همراه خواهد کرد. نتیجۀ استدلال پوپر این است که ما نباید در مقابل دشمنانِ مدارا، بر مدارِ مدارا حرکت کنیم. گویی که ما حقی به نام حق عدم مدارا برای مقابله با افراد بیمدارا داریم. اما آیا میتوان از چنین حقی به جهت فلسفی دفاع کرد؟ اگر بلی، چرا؟ اگر خیر، در مقابل افراد بیمدارا که با باورها و رفتارشان قربانی میگیرند و برخی آزار و آسیب میبینند چه باید کرد؟ مضاف بر این، آیا قانونی کردن مدارا و مجبور کردن دیگران به رعایت مدارا و جلوگیری از رفتارهای ناروادارانه، خود نوعی عدم مدارا نیست؟ آیا ترویج مدارا به عنوان یک نظریۀ رسمی ناموجه است؟
ترویج و تأکید و حتی تحمیل مدارا امری ناروادارانه نیست چون مدارا بنا به تعریف، حقوق برابر افراد جامعه را به رسمیت میشناسد و هیچکس را از جایگاه اخلاقی و قانونی خود در جامعه محروم نمیکند. به ما به اندازهای که حق داریم جایگاه می دهد، در حالی که همین حق را برای دیگران نیز قائل است. بدین ترتیب، اجرا و اِعمال مدارا با ارزشهای اساسی مدارا تضاد ندارد. اما اجرا و اِعمال بیمحدودیت مدارا ممکن است به تضعیف مدارا بینجامد. به نظر میرسد ما برای حل معضل خودشکنبودن مدارا چارهای جز دفاع از حق عدم مدارا نداریم. با فرض چنین حقی است که اصل مدارا حفظ خواهد شد. با دشمنانِ مدارا نباید مدارا کنیم و رفتارهای ناروادارانه را نباید تحمل کنیم. ما در قبال قربانیان احتمالی رفتارهای ناروادارانه مسئول هستیم و دفاع از حق عدممدارا، فرصت محافظتکردن از آنان را برای ما فراهم می کند. اما معضل اینجاست که با دفاع از چنین حقی در حقیقت ما به دشمنانِ مدارا فرصت برابر برای بیان باورهایشان و اِعمال آن باورها نمیدهیم و این ممکن است با اصل مدارا در تعارض بیفتد. آیا چنین است؟ آیا عدم ارائه فرصتهای برابر به آنان که اهل مدارا نیستند، خود نوعی عدم مدارا است؟
در پاسخ باید اولاً میان باور و عمل تفاوت بگذاریم. محتمل است که باوری هر چند ناروادارانه توسط بسیاری تحمل شود اما به محض اینکه آن باور جنبۀ عملی پیدا کند و بدل به رفتار اجتماعی شود، مدارا کردن با آن مشکل شود. برای مثال، ممکن است یک فرد مسلمان معتقد باشد همۀ نامسلمانان هیزم جهنم هستند و روزی در آتش میسوزند. درست است که این باور ناروادارانه و محتاج آموزش برای پرورش همدلی است اما مادامی که فرد برای خود آن را محفوظ نگاه میدارد شاید چندان مداخله لازم نیفتد. اما بهمحض این.که این فرد به چنین باوری جامۀ عمل میپوشاند و تلاش میکند تا نامسلمانان را از جامعه حذف کند البته که مداخله لازم میافتد. در حقیقت، مطابق با اصل جلوگیری از آسیب به دیگران که در بالا به آن اشاره شد، ما ملزم به دخالت هستیم.
ثانیاً، شاید در ظاهر این طور به نظر برسد که با تأکید بر حق عدممدارا، جایگاه برابر از دشمنان مدارا گرفته میشود چرا که دیگران فرصت دارند دیدگاههای خود را بیان کنند اما آنان چنین فرصتی ندارند. اما در حقیقت این طور نیست؛ چگونه میتوان باور یا عملی که جایگاه و موقعیت خود و دیگران را نفی میکند محترم شمرد بالاخص وقتی ما بنا را بر این گذاشته بودیم که باید به همگان احترام گذاشت و آنان را به رسمیت شناخت چون از حقوق برابر برخوردارند؟ کسانی که از مداراجویی دست میشورند در واقع با انتخاب خود به جامعه این پیام را میرسانند که ما لایق احترام برابر نیستیم. در واقع، این خود آنان هستند که با رفتارشان حق عدممدارا را برای دیگران خلق میکنند. درست مثل افرادی که به خانه دیگران برای سرقت یورش میبرند و خود را از حق دفاع مشروع محروم میکنند، افرادی که با عدم.مدارا حقوق دیگران را به رسمیت نمیشناسند، در حقیقت خود را از حق فرصت برابر محروم میکنند.
با این حال، برخی از فیلسوفان، مثل تیم اسکنلن، پیشنهاد دادهاند که برای عبور از معضل فلسفی مدارا وقتی فرصت برابر از افرادی که مدار پیشه نمیکنند ستانده میشود بهتر است میان اصل باور و شخص دارندۀ باور تفاوت قائل شویم. اینکه پیام یا باوری با محتوای ناروادارانه را تحمل نکنیم معقول است، اما این بدان معنا نیست که برای افرادی که چنین باوری دارند حق شنیده شدن قائل نباشیم. ما در شرایطی که با عدممدارا مواجه هستیم برای محتوای پیام ناروادارانه احترام قائل نیستیم و نه لزوماً برای خود افرادی که چنین باوری دارند. مسئله فقط این نیست که دیدگاه این افراد نباید مدارا شود، بلکه این است که این افراد محضاً به عنوان شهروندان جامعه حق شنیده.شدن دارند (دشواری مدارا، ص197).
درست است که این افراد دیدگاه ناروادارانهای دارند اما به عنوان شهروند حق دارند که دیده شوند.
اما آیا واقعاً چنین تفکیکی در عمل شدنی است؟ آیا میتوان در عمل میان محتوای باور و شخص دارندۀ باور فرق گذاشت؟ فرض کنید کسی قائل به ختنهکردن دختران است. همچنین فرض کنید ختنۀ دختران حقوق و کرامت آنان را نقض میکند. آیا میاوان به چنین فردی احترام گذاشت و میان باور او و محتوای باور یا عمل او فرق گذاشت؟ به عنوان مثال دیگر، فرض کنید کسی قائل به تبعیض نژادی است و ما باور داریم که نژادپرستی اصل برابری و کرامت افراد را پایمال میکند. به همین دلیل، به مبارزه با نژادپرستی میپردازیم چرا که مداراکردن در برابر عملی که نارواداری را ترویج میکند خود عملی ضدمداراست. اما آیا حین مبارزه با تبعیض نژادی برای حفاظت از حقوق گروههایی که بهحاشیهراندهشدهاند میتوان میان شخصیت نژادپرستان و محتوای باور یا عمل آنان تفاوت گذاشت؟ به نظر میآید تفاوتگذاشتن میان فرد بیمدارا و محتوای باور یا عمل او بسیار مشکل باشد. روانشناسی عموم ما چنین است که به سهولت از باور کسی به شخصیت او نقب و از شخصیت او به باورهای او پل میزنیم. این چرخه در ذهن بسیاری بدیهی مینماید بطوریکه به سختی میتوان تصور کرد فردی محترم است ولی باورهای او نامحترم و بالعکس.
شاید توسل به چنین چرخهای موجه باشد و دست کم میتوان برخی مواقع میان باور کسی و شخصیت او پل زد. شاید هم توسل به چنین چرخهای باطل باشد و باید آن را تخریب کرد تا راحتتر بتوان مدارا را در جامعه برقرار کرد. آنچه برای بحث ما مهم است این نکته است که اگر نتوانیم این چرخه را تخریب کنیم به یک بنبست خواهیم رسید از آن جهت که نمیتوانیم حق افرادی که مدارا را پایمال میکنند به رسمیت بشناسیم و بدین ترتیب نمیتوانیم جامعهای دموکراتیک و برابر فراهم کنیم. تا جایی که بتوانیم حقوق دشمنان مدارا را محترم بشماریم و در عین حال با توسل به حق عدممدارا مقابل باورهای مداراستیز آنان قد علم کنیم آنگاه محتمل است که بتوانیم جامعهای برابر و عادلانه ترتیب دهیم. اگر با توسل به حق عدممدارا، هم شخصیت مداراستیزان و هم باورهای آنان هر دو را جمعاً طرد کنیم، محتمل است که نتوانیم جامعهای دموکراتیک بسازیم. اجازه دهید با دو مثال غامضبودن این معضل فلسفی را روشنتر کنم و مقاله را خاتمه دهم.
فرض کنید در جامعهای برخی هنرمندان از آثار هنری خود استفاده می کنند و سخنانی جنجالی را بیان میکنند؛ مثلاً با شخصیتهای مذهبی شوخی میکنند. از یک طرف، مدارا با این هنرمندان برای حفظ اصل آزادی بیان حیاتی است. از طرف دیگر، طبیعی است که بعضی از افراد مذهبی (یا حتی غیرمذهبی) این آثار را توهینآمیز تلقی کنند و خواستار حذف این آثار شوند. آیا میتوان از حق عدممدارا استفاده کرد و این آثار را به این بهانه که ترویج نفرتپراکنی است حذف کرد؟ فرض کنید که واقعاً برخی از این آثار از مدارِ مدارا خارج شدهاند و در نتیجه بتوان از حق عدممدارا استفاده کرد. اما آیا میتوان پیام هنری این هنرمندان را از خود هنرمندان تفکیک دهیم؟ اگر بله، آیا میتوانیم برای این هنرمندان به عنوان شهروند حق شنیدهشدن قائل شویم حتی با اینکه محتوای پیام آنان روادارانه نیست؟ آیا اینگونه جامعه ما مداراجوتر نمیشود؟
به عنوان مثال دیگر، گروه های بنیادگرا را در نظر آورید که اغلب مشروعیت باور سایر گروهها را رد میکنند و به دنبال تحمیل باورهای خود از طرق سیاسی هستند. اگر در چارچوب قانونی قائل باشیم که میتوان از حق عدممدارا استفاده کرد، آیا میتوان میان پیام بنیادگرایان و شخصیت آنان تفاوت بگذاریم؟ آیا میتوانیم با اینکه محتوای باور و عمل آنان ناروادارانه است، حق شنیدهشدن را برای اینان قائل شویم؟ آیا شدنی است که برای این افراد حق شنیدهشدن قائل شویم و در کنار آن به آموزشهایی که بر ارزش تنوع و احترام متقابل تأکید دارند توسل بجوییم؟ یا بهتر است از اساس برای این افراد چنین حقی را قائل نشویم؟ کدام راه جامعه ما را مداراجوتر میکند؟
میدانم شما را با معضلی فلسفی رها میکنم. اجازه دهید با خلاصهکردن سخنانم مقاله را خاتمه دهم. مدارا به معنای اجازهدادن و احترامگذاشتن به باورها و رفتارهایی است که متفاوت از باورها و رفتارهای ماست و غالباً به عنوان پیششرطی برای یک جامعه پایدار تلقی میشود. مدارا یک پذیرش منفعلانه در مقابل تفاوتها نیست، بلکه فرصتی فراهم میکند تا فعالانه به عاملیت اخلاقی همۀ افراد در جامعه احترام بگذاریم. در دنیایی که با افزایش چنددستگیها و درگیریهای فرهنگی روبرو هستیم، تمرین مدارا و تلاش لازم برای عملیکردن آن بیشتر از پیش ضروری مینماید. مدیریتکردن پیچیدگیها و دشواریهای مداراجویی ما را به یک جامعه آزادتر و عادلانهتر نزدیک میکند.
Talk about a pot calling a kettle black.
وقتی نمادها و ترویج کنندگان تحقیر فرهنگی و تخریب فرهنگ ایرانی یعنی دانشگاهی متبختر که حتی متن textbook خود را نمیتواند در سطح literal بخواند از اخلاق میگوید!
اولین شرط مدارا احترام به فرهنگ و مردم خود است آقای تحصیلکرده بزرگوار مفتخر به eruditeness.
همچنین، اولین شرط scientific ethics این است که در نوشتار و گفتار و در آثار، نظرات دیگران را با گیج کردن مخاطب و خواننده و پنهان کرن آثار نوشتار و گفتار نویسنده به عنوان نظر آنان نقل قول کنیم.بگوییم که نظر بدیع ما چیست. نه این که نظرات دیگران و مسائل دیگران را با پاسخ دیگران به جامعه بفروشیم.
در سنت فقهی اسلامی که مبتنی بر تکفیر و تفسیق مخالفان حتی دگراندیشان دیندار و فتوای کشتن مرتدین است طبیعی است که در این سنت فکری اصولا تساهل و تسامح و مدارا معنی و جایی ندارد و رد می شود .
کافی است نگاهی به تاریخ مسلمانان و معرفت فکری آنها بیاندازیم تا ببینیم برجسته ترین فیلسوفان مسلمان و عارفان مسلمان که اکنون آنها را بر صدر نشانده اند مثل ابوعلی سینا ، سهروردی ، ملاصدرا چگونه توسط فقیهان و متعصبان دیندار تکفیر شده و برخی جان خود را از دست دادند .
ابوعلی سینا تکفیر شد و در پاسخ به تکفیر خود شعری سرود که اگر بنا به کفر وی باشد کسی در این عالم مسلمان نمی تواند باشد .
سهروردی بنیانگذار فلسفه ی اشراق در جوانی و اوج شکوفایی تکفیر و به جرم ارتداد کشته شد .
ملاصدرا هم که وی را خاتم الفلاسفه دانسته و یکی از برجسته ترین فیلسوفان مسلمان و پایه گذار یک مکتب فلسفی جدید یعنی حکمت متعالیه بوده است هم تکفیر و دو دهه از زندگی اش آواره شد .
لذا بر مبنای این سنت فقهی که از دل آن تکفیر و تفسیق بیرون می آید جامعه ی اسلامی و دیندار نمی تواند بر مدار تحمل و مدارا و تولرانس و تساهل و تسامح با مخالفین فکری و دگراندیشان غیر دیندار و بعضا حتی دیندار باشد .
پس راهکار چیست ؟ راهکار تقویت دو سنت فکری و رویکرد دیگر دینی و اسلامی که مبتنی بر تساهل و تسامح و به رسمیت شناختن دیگری می باشد که یکی جدید و دیگری در قدیم هم بوده است می باشد که در مطلب بعدی به آن می پردازم .
دو سنت فکری و رویکرد دینداران مسلمان که بر مبنای آن می توان به تساهل و مدارا و تحمل در جامعه ی اسلامی و دیندار با مخالفان رسید یکی رویکرد طیف روشنفکران دینی و نواندیشان دینی و دیگری رویکرد عارفان مسلمان و سنت عرفانی ما است .
خب در رویکرد اول یعنی رویکرد نواندیشان دینی قائل به اصلاح طلبی و تجدیدنظرطلبی دینی که آقای دباغ هم جز این خانواده و طیف هستند به دلیل آشنایی با مدرنیته و تجدد و نگاه انتقادی و اصلاحی به اسلام سنتی و فقاهتی و سنت های دینی برآمده از این نگاه ، این جریان منتقد رویکرد تکفیر و تفسیق و استبدادی سنت فقهی و فقاهتی در اسلام و فقها در طول تاریخ بوده و آن را نقد کرده و در تلاش است که مبانی مدارا و تساهل و تسامح در جهان مدرن و برآمده از مدرنیته را تبیین کرده و از آن دفاع و در جامعه ی اسلامی ترویج دهد و سنت فقاهتی و فقهی مبتنی بر تکفیر و تفسیق را به چالش کشیده و عقب براند . مقاله ی آقای دباغ در این صفحه نمونه ای از این تلاش فکری می باشد که از ایشان به عنوان یک دیندار باید تقدیر کرد که در این راستا قدم برداشته است .
رویکرد و سنت عرفانی ، دیگر رویکرد بخشی از دینداران مسلمان یعنی عارفان مسلمان ما بوده است که به شدت مبتنی بر تساهل و تسامح با دیگران و رقبای فکری و دگراندیشان بوده و می باشد . تا حدی که برخی از عارفان تا آنجا پیش رفته اند که قائل به صلح و وحدت کل ادیان و پیروان آنها با یک دیگر و حقانیت همگی آنها شده اند که فارغ از صحیح یا غلط بودنش ، این رویکرد گستردگی و عمق تساهل و تسامح و دگرپذیری در این سنت فکری را نشان می دهد .
این سنت و رویکرد فکری در تساهل و تسامح و تحمل دیگری به قدری گشوده و شدید بوده است که حتی برخی از طیف روشنفکران و نواندیشان دینی که دل در این سنت داشته و بخشی از پایه ی فکری آنها هم در این سنت یعنی عرفان است مثل آقای سروش پدر همین آقای حسین دباغ برای ترویج و تبیین فکری و موجه ساختن مقولاتی مثل ” پلورالیسم دینی ” بیش از آنکه از مبانی و خاستگاه مدرنیته و تجدد و جهان بینی جهان مدرن حرکت کنند از این رویکرد و سنت فکری یعنی سنت عارفان مسلمان که اتفاقا متعلق به دوران پیشامدرن و زیست جهان پیشامدرن است استفاده ها کرده و بهره ها برای ترویج مقولاتی مثل تساهل و تسامح و تکثرگرایی و پلورالیسم دینی برده اند .
نگاهی هم اگر به کشورهای اسلامی بییاندازیم می بینیم هر کجا اسلام مبتنی بر این قرائت و سنت فکری عارفان و صوفیان مسلمان ترویج شده و مردم آنجا بر مبنای این سنت و رویکرد فکری مسلمان شده اند ما گستردگی تساهل و تسامح و زندگی مسالمت آمیز بین فرقه های مسلمان با هم و یا حتی مسلمانان با غیرمسلمانان هم چون هندوها را شاهد هستیم هم چون کشور و جامعه اسلامی بنگلادش
این در حالی است که در کشور دیگری مثل پاکستان برعکس بنگلادش ما شاهد درگیری های فراوان فرقه ای بین شیعه و سنی و متاسفانه هر از مدتی شیعه کشی و حملات به مسیحیان و کلیسا به بهانه هایی هم چون انتشار رمان سلمان رشدی و کشیدن کاریکاتور پیامبر اسلام در غرب هستیم . گروه طالبان به عنوان یک گروه اسلامگرای بنیادگرا و متحجر هم از مدارس فکری داخل پاکستان سر برآورد. این جاست که تفاوت دو جامعه اسلامی و دیندار بنگلادش و پاکستان به خوبی آشکار می شود و می فهمیم در یکی یعنی بنگلادش که قرائت عرفانی از اسلام مبتنی بر عرفان و صوفیان مسلمان ترویج و مردم آنجا بر مبنای آن مسلمان شدند جامعه ی دینداران و مسلمانان آنها چه قدر در حد گسترده و زیاد به تساهل و تسامح و مدارا باور داشته و چنین رویکردی دارند .
پس برای ترویج تساهل و تسامح و مدارا در جامعه ی دینداران در جهان اسلام باید این دو رویکرد و سنت فکری و قرائت متفاوت و متضاد آنها با اسلام فقاهتی یعنی رویکرد فکری طیف روشنفکران دینی و نواندیشان دینی و همین طور سنت فکری عارفان مسلمان که یکی متعلق به دوران و زیست جهان فعلی مدرن و دیگری اتفاقا متعلق به دوران پیشامدرن است را ترویج و تقویت کرده تا رویکرد و سنت فقهی و فقاهتی دینی مبتنی بر تکفیر و تفسیق عقب رفته و به حاشیه رانده شود .
بمب چند هزار کیلویی، پاره پاره کردن شیرخوارگاه واقعیت در پیش چشم همگان است و دکتر حسین دباغ از مدارای مدرنیته می گویند!! به خود بیاییم و خودفریبی را کنار بگذاریم. مدرنیته بر پایه میلیون ها کشته و نسل های نابود شده برپا شد. چنگیز خان و ناپلئون و هیتلر همه قدرت و دانش روز داشتند. آیا اگر دو نفر خوش لباس و با لهجه زیبا سخن گفتند و از علم طرفداری کردند باید تن به کشتار و زورگویی تحت لوای پلورالیسم فریبکارانه و مدرنیته این مفهوم مبهم غیرموجه داد؟
METHODOLGY سنت فکری غرب برای تخریب جهان، استبدادو سرکوب،
جنگ ، چیره شدن بر بومی ها، دانشگاه و تحصیلات،
جعل و ابداع مفاهیم و LEXICOGRAPHY واژگان ای است که غیر غربی ها درست نمی فهمند، استدلال و توجیه و
استفاده از DOUBLE-PRONGED FORK یک چهارشاخ یا چنگکی دو شاخه است.
بین پاک سازی نسلی و حاکمیت جامعه با اصطلاح متمدن چند واسطه قرار دارد:
جنگ، کشتار، حاکم شدن بر گرده ملل دیگر، دانشگاه زدن و مدرسه ساختن، مفهوم سازی و نظریه پردازی ، و جا اداختن NARRATIVE خود میان مردم با NEWSCASTER های شیک و از لحاظ ظاهری جذاب با تکنیک های مهندسی اجتماعی.