هدایت علوی‌تبار در مصاحبه با خبرگزاری دانشجو: بحران مطالعه، گفت‌وگو و نقد در دانشگاه

هدایت علوی‌تبار در مصاحبه با خبرگزاری دانشجو: بحران مطالعه، گفت‌وگو و نقد در دانشگاه

بحران مطالعه، گفتوگو و نقد در دانشگاه

مصاحبه با خبرگزاری دانشجو (با اصلاح و افزایش)

 

خبرگزاری دانشجو: یکی از راهکارهای رشد علوم انسانی، گسترش پژوهش و همچنین ترویج امر مطالعه، گفت‌وگو، نقد و مناظره میان اساتید دانشگاه است. در این خصوص گرچه تاکنون تبلیغات متعددی صورت گرفته اما آنچنان که باید به یک روند جدی در میان دانشگاهیان ما تبدیل نشده است و استادان مسلم این رشته از یک سو رغبت زیادی به مطالعۀ آثار جدید فلسفی و از سوی دیگر اقبال چندانی به حضور در جلسات گفت‌وگو و نقد فلسفی ندارند. در راستای بررسی این مسئله با دکتر هدایت علوی تبار، استاد فلسفۀ دانشگاه علامه طباطبایی به گفت‌وگو نشسته‌ایم که حاصل آن را می‌خوانید:

به نظر شما علت اینکه در جامعۀ علمی امروز ایران اساتید توجه کمتری به مطالعه دارند چیست؟

کمبود مطالعه در میان اساتید دانشگاه عوامل متعدد دارد که به دو عامل اشاره می‌کنم: عامل نخست نداشتن وقت کافی است. اساتید دانشگاه به عنوان بخشی از جامعۀ کنونی ایران دچار همان مشکلات اقتصادی هستند که اکثریت جامعه با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. استاد دانشگاه، به ویژه اگر سابقۀ زیادی نداشته باشد، با حقوقی که از دانشگاه دریافت می‌کند نمی‌تواند زندگی خود را اداره کند و ناچار است به کارهای دیگر بپردازد. یکی از این کارها تدریس در مراکز علمی گوناگون است. برخی از اساتید علاوه بر تدریس در مراکز آموزشی در تهران برای تدریس به شهرستان ها نیز می‌روند. از دیگر کارهایی که اساتید معمولاً برای کسب درآمد انجام می‌دهند راهنمایی، مشاوره یا داوری پایان‌نامه است. برخی از اساتید نه تنها در دانشگاهی که در آن مشغول به کار هستند بلکه در دانشگاه‌ها و پژوهشگاه‌های دیگر نیز پایان‌نامه می‌گیرند و گاهی حساب این پایان‌نامه‌ها از دست خودشان هم خارج می‌شود. علاقه به مشارکت در پایان‌نامه، به ویژه پایان‌نامه دکتری، در حدی است که گاهی در گروه‌های آموزشی در این زمینه رقابت وجود دارد و برخی از اساتید، با به کارگیری شیوه‌های گوناگون، خود را به دانشجو تحمیل می‌کنند. البته مسلم است که این‌گونه اساتید وقت کافی برای خواندن پایان‌نامه نمی‌گذارند اما حتی ورق زدن پایان‌نامه‌های متعدد و شرکت در جلسه‌های دفاع بخشی از وقت آنان را به خود اختصاص می‌دهد. رفتن از این کلاس به آن کلاس و از این جلسۀ دفاع به آن جلسۀ دفاع عملاً اساتید را، به تعبیر یکی از مشاهیر، به «مسافرکش علمی» تبدیل کرده و وقتی برای مطالعۀ جدی برای آنان باقی نگذاشته است، به طوری که استادی دانشگاه در برخی موارد از شغلی علمی به شغلی اجرایی تبدیل شده است.

عامل دوم عدم احساس نیاز است. برخی از اساتید کتاب یا جزوه‌ای را مبنای کلاس قرار داده و آن را تدریس می‌کنند و نیازی نمی‌بینند که آن را با اطلاعات جدید کامل کنند. آنان هر نیمسال این جزوه یا کتاب نخ‌نما شده را درس می‌دهند و کسی هم به آنان ایرادی نمی‌گیرد. در اینجا دانشجویان می‌توانند نقش مؤثری داشته باشند. اگر دانشجویان با انگیزۀ علمی سر کلاس حاضر شوند و نسبت به درس از خود علاقه نشان دهند می توانند استاد را ترغیب به مطالعه و روزآمد کردن مطالبش کنند اما متأسفانه بسیاری از دانشجویان فقط برای گرفتن مدرک سر کلاس حاضر می‌شوند و محتوای کلاس برایشان چندان اهمیت ندارد و همین موضوع استاد را بی‌انگیزه می‌کند. استاد، اگر علایق شخصی نداشته باشد، دلیلی نمی‌بیند که وقت بگذارد و منابع جدید را مطالعه و کلاسش را پربار کند. او با اندکی مطالعه می‌تواند هر درسی را تدریس کند. به همین دلیل است که می‌بینیم برخی از اساتید در زمینه‌های گوناگون و گاهی کاملاً متفاوت تدریس می‌کنند. اساتید نه تنها برای تدریس بلکه برای کارهای قلمی خود نیز احساس نیاز به مطالعه نمی‌کنند زیرا در جامعۀ علمی ما چیزی به نام نقد وجود ندارد. اگر هر اثر علمی که چاپ می‌شود مورد داوری و ارزیابی دقیق قرار گیرد نویسنده جرأت نمی‌کند که هر مطلبی را در اختیار مجله یا ناشر قرار دهد. وقتی اثری که به چاپ می‌رسد با هیچ واکنشی، نه مثبت نه منفی، مواجه نمی‌شود نویسنده انگیزۀ خود را برای کار دقیق، که مبتنی بر مطالعۀ گسترده است، از دست می‌دهد و با خواندن چند منبع به خود اجازه می‌دهد که دربارۀ موضوع دست به قلم ببرد. از این رو شاهد هستیم که برخی از اساتید در بارۀ موضوعات کاملاً متفاوت مطلب می‌نویسند.

در چنین شرایطی آیا محیط آکادمیک ما شرایطی را رقم زده است که بتوان گفت در این دانشگاه اندیشه با اندیشه پاسخ داده می‌شود؟

اگر قرار است دانشگاه محل امنی برای تضارب آزادانۀ آراء باشد باید میان دانشگاه و سیاست فاصلۀ مطمئنی وجود داشته باشد. متأسفانه یکی از آفت‌هایی که گریبان محیط‌های دانشگاهی را گرفته و لطمه‌های زیادی وارد آورده سیاسی شدن این محیط‌ها است. البته منظورم این نیست که در محیط‌های دانشگاهی به مباحث سیاسی پرداخته نشود بلکه حزب یا جناحی که در سیاست حاکم می‌شود نباید خط‌مشی دانشگاه را تعیین کند و از محیط دانشگاهی در جهت اهداف خود استفاده کند. با تأسف باید گفت در کشور ما هیچ چیز از سیاست جدا نیست و همین مسئله باعث شده است تا فضای دانشگاهی به ناچار از جناح سیاسی حاکم تبعیت کند. در واقع همواره سیاستمداران تکلیف دانشگاهیان را معلوم کرده‌اند. از زمان تأسیس دانشگاه در کشور تاکنون هر گاه فضای سیاسی باز بوده در دانشگاه نیز شاهد بوده‌ایم که اندیشه با اندیشه پاسخ داده شده است و هر گاه فضای سیاسی بسته بوده در دانشگاه نیز اندیشه با چماق پاسخ داده شده است. این به معنای تبعیت علم و دانش از سیاست و از دست رفتن استقلال دانشگاه است که اثرات نامطلوبی دارد. این در حالی است که در کشورهای پیشرفتۀ دنیا جو حاکم بر دانشگاه ربطی به اینکه کدام حزب در انتخابات پیروز شده است ندارد. جو دانشگاه در اختیار دانشگاهیان است و هیچ سیاستمداری نیز حق دخالت در آن را ندارد. به همین دلیل است که دانشگاهیان به صراحت از سیاستمداران انتقاد می‌کنند و نگران از دست دادن شغل خود نیز نیستند!

زمانی که مطالعه به عنوان یکی از مهم‌ترین عوامل رشد علوم انسانی تبدیل به یک عادت یا صرفاً مد فرهنگی شود، چه آسیبهایی را برای جامعۀ دانشگاهی ما در بر دارد؟

وقتی کلمۀ «مد» را می‌شنویم معمولاً به یاد لباس و مانند آن می‌افتیم اما باید دانست که در امور فرهنگی و علمی نیز گاهی با این پدیده مواجه می‌شویم. گاهی دانشجویان و حتی اساتید بدون آنکه موضوعی برای آنان به صورت مسئله درآمده باشد و در نتیجه دغدغۀ پرداختن به آن را داشته باشند، صرفاً به علت رواج موضوع به آن روی می‌آورند و در واقع همرنگ جماعت می‌شوند، غافل از اینکه مطالعه زمانی هدفمند است که در پی حل مسئله باشد. انسانی که مسئله دارد و از طریق مطالعه می‌خواهد مسایل فکری خود را حل کند می‌تواند امید داشته باشد که به راه حل دست یابد اما اگر مطالعه فقط برای هماهنگ کردن خود با فضای موجود باشد به نتیجه و راه حل نمی‌رسد زیرا اصلا مسئله‌ای مطرح نشده تا راه حلی داشته باشد. از سوی دیگر همان‌طور که اهل مد گاهی لباسی را که از آن خوششان نمی‌آید فقط برای اینکه مد شده است می‌پوشند دانشجویان نیز گاهی برای عقب نماندن از غافله، کتابی را که دوست ندارند می‌خوانند. در این زمینه مثال‌های گوناگونی می‌توان زد. پس از خودکشی صادق هدایت آثار و افکار او مد شد و بسیاری از دانشجویان فقط برای گرفتن ژست فرهنگی کتاب‌های او را می‌خواندند. البته برخی نیز کتاب‌ها را بدون آنکه خوانده باشند فقط زیر بغل می‌زدند و ادای روشنفکری در می‌آوردند. همین اتفاق در زمانی که افکار چپی در ایران رواج داشت در مورد آثار مارکس و پیروانش افتاد. امروزه نیز دیده می‌شود که توجه برخی دانشجویان به فیلسوفانی مانند هایدگر فقط برای پیروی از مد و ژست گرفتن است نه حل کردن مشکلی از مشکلات فکری خود یا جامعه. یکی از آسیب‌های این نوع رویکرد به موضوعات فرهنگی این است که وقت و انرژی افراد و همچنین امکانات دانشگاه که می‌تواند در جای درست به کار گرفته شود عملاً هدر می‌رود.

چه نسبتی میان فرهیختگی و کتابخوانی وجود دارد؟ آیا کتاب خواندن یعنی فرهیخته بودن؟

فرهیختگی ترکیبی از علم و ادب یا تعلیم و تربیت است. از این رو کتاب خواندن برای فرهیختگی شرط لازم است نه شرط کافی. جزء اول جنبۀ کمی دارد اما جزء دوم کیفی است. انسانی که اهل کتاب و مطالعه است بر معلومات خود می‌افزاید و این در جای خود لازم است اما ادب و تربیت لزوماً با مطالعه به دست نمی‌آید. فرق دانشمند و فرهیخته در همین جاست. عالم یا دانشمند کسی است که در زمینۀ خاصی دانش اندوخته و به معلوماتش به لحاظ کمی افزوده است اما همین شخص می‌تواند انسانی خبیث یا دست کم فاقد فضایل اخلاقی باشد. علم مانند چراغ عمل می‌کند که اگر در دست دزد باشد «گزیده تر برد کالا». به تعبیر دیگر، علم می‌تواند همچون تیغی در دست زنگی مست باشد. کافی است نگاهی به تاریخ بیفکنیم تا دانشمندان یا کتابخوان‌های بسیاری را ببینیم که دست به اعمال خلاف اخلاق زده‌اند و به همین دلیل به هیچ وجه فرهیخته نبوده‌اند. برای مثال موسولینی و مائو به مطالعه بسیار علاقه داشتند و کتاب‌های زیادی خوانده بودند ولی جنایت‌های زیادی نیز مرتکب شدند. اخیراً جان سرل، فیلسوف تحلیلی، به علت آزار جنسی دانشجویانش از دانشگاه اخراج شد. چند سال پیش در کشور خودمان سرقت علمی چند استادتمام فلسفه سر و صدای زیادی به پا کرد. همچنین گاهی شاهد هستیم که برخی از عالمان به جان یکدیگر می‌افتند و همۀ دستاوردهای علمی یکدیگر را به هیچ می‌انگارند و با بغض و کینه سخن می‌گویند. این رویکرد نشانی از فرهیختگی ندارد و نشان می‌دهد که می‌توان کتابخوان و عالم بود ولی فرهیخته نبود.


فیلسوفان ایرانی حداقل فیلسوفان این روزگار میانۀ چندانی با گفتوگو و تبادل نظر و به بیان بهتر مباحثه ندارند. چرا این مسئله میان اندیشمندان حوزۀ فلسفه در ایران کمرنگ شده است؟ و چگونه میتوان روحیۀ مناظره را در میان این قشر از نو احیا کرد؟

اگر تقسیم انسان‌ها به عوام و خواص را بپذیریم باید بگوییم که یکی از ویژگی‌های عوام این است که دست به بازاندیشی در عقاید خود نمی‌زنند و درصدد تغییر، اصلاح یا رشد کیفی آن برنمی‌آیند. آنان به عللی به نظریه‌ای معتقد شده‌اند و با اعتقاد به آن زندگی می‌کنند و از دنیا می‌روند بدون آنکه کوچک‌ترین نیازی به بازنگری در آن احساس کنند. در مقابل، خواص، که فیلسوفان را نیز شامل می‌شود، همواره در حال بررسی نظریات خود هستند و محاسن و معایب آن را می‌سنجند. البته این بررسی و سنجش لزوماً به معنای تغییر اساسی نظریه نیست بلکه می‌تواند آن را تکمیل کند یا غنا بخشد. بی‌تردید یکی از راه‌های رسیدن به این هدف، گفت‌وگو و تبادل نظر است. در بحث و تبادل نظر است که نقاط قوت و ضعف یک نظریه خود را نشان می‌دهند. انسان‌ها معمولاً به دلایل روان‌شناختی و جامعه‌شناختی به عقاید خود دلبستگی دارند و این دلبستگی ممکن است مانع داوری بی‌طرفانۀ آنان در خصوص درستی یا نادرستی عقایدشان شود و اجازه ندهد تا بدون تعصب به آن نگاه کنند. در اینجا فردی که طرف گفت‌وگو قرار می‌گیرد و فاقد چنین دلبستگی‌ای است بهتر می‌تواند ضعف‌های نظریه را تشخیص دهد. بنابراین گفت‌وگو یکی از راه‌های مناسب در روند بازاندیشی در نظریات و عقاید است.

متأسفانه یکی از عواملی که باعث شده است تا در میان فیلسوفان ایرانی در عصر کنونی گفت‌وگو و تبادل نظر به اندازۀ کافی صورت نگیرد آفتی به نام «عوام‌زدگی» است. ما امروزه در جامعۀ فلسفی کشور، در برخی موارد، با پدیدۀ «فیلسوفان عامی» مواجه هستیم که عقاید خود را حقیقت مطلق می‌دانند و باب هرگونه چون و چرا را در خصوص آن می‌بندند. رشد عقاید این دسته از فیلسوفان فقط کمی است نه کیفی. آنان، مانند عوام، به عقاید خود می‌چسبند و احتمال نیز نمی‌دهند که ممکن است دست کم بخش کوچکی از آن اشتباه باشد. از این رو، نیازی به گفت‌وگو نمی‌بینند و اگر هم گفت‌وگو می‌کنند برای رفع شبهات یا اقناع و اسکات طرف مقابل است نه برای پی بردن به کاستی‌های نظریۀ خود و رسیدن به حقیقت. مسلم است که این گفت‌وگو نمی‌تواند سازنده باشد. این جزم‌اندیشی و انحصارگرایی زیبندۀ فیلسوف نیست و عملاً گفت‌وگو را ناممکن می‌سازد. هیچ گفت‌وگوی سازنده‌ای میان دو نفر که یکی از آنان ادعا می‌کند که همۀ حقیقت را می‌داند برقرار نخواهد شد. زیرا در این حالت، طرف مقابل فردی خواهد بود که باید حقیقت را به او فهماند، یعنی فرد گمراهی که باید ارشادش کرد. در اینجا احترام متقابل که لازمۀ گفت‌وگو است وجود ندارد. در گفت‌وگوهای سقراطی می‌بینیم که سقراط، که به درستی می‌توان او را «فیلسوف گفت‌وگو» نامید، بدون پیش‌داوری در جستجوی حقیقت است و آن را از راه گفت‌وگو می‌جوید. او به هر نظریه‌ای که مطرح می‌شود اهمیت می‌دهد و در مورد آن بحث می‌کند بدون آنکه آن را لزوماً بپذیرد. این شیوه باید سرلوحۀ کار فلسفی قرار گیرد.

کمتر شاهد آن هستیم که آرای دیگر فلاسفه (اعم  غربی و اسلامی) به نقد جدی گذاشته شود،‌ علت این امر را چه میدانید؟

نه تنها در فلسفه بلکه  به طور کلی در جامعۀ ما جای نقد جدی و سازنده خالی است. دلیل این امر آن است که ما نقد را اصولاً امر قبیحی می‌دانیم. در این مجال نمی‌توان به علل گوناگون این موضوع پرداخت اما ما از دیرباز هر گاه خواسته‌ایم از فردی تعریف کنیم فقط محاسنش را گفته‌ایم و تصورمان این بوده که اگر در کنار صد حسن یک عیب او را بگوییم به وی بی‌احترامی کرده‌ایم. در مقابل، وقتی تصمیم گرفته‌ایم که از فردی انتقاد کنیم فقط عیب‌هایش را دیده‌ایم. به عبارت دیگر، همه چیز و همه کس را یا سیاه دیده‌ایم یا سفید.

نقد فیلسوفان غربی و اسلامی نیز در جامعۀ علمی ما چندان رواج ندارد. این موضوع عواملی دارد که از میان آنها، در هر مورد، به یک عامل اشاره می‌کنم. در مورد فلسفۀ غربی باید گفت برای نقد هر حوزۀ معرفتی ابتدا باید در آن تخصص پیدا کرد و آن را به درستی فهمید. فهم، شرط نقد است. اکنون باید دید در کشور چه تعداد متخصص فلسفۀ غربی که این فلسفه را به خوبی خوانده‌اند و همۀ بسترهای تاریخی، اجتماعی، اقتصادی و فکری رشد آن را می‌دانند وجود دارد. تخصص در هر زمینه‌ای شرایط و ضوابطی دارد. برای مثال یکی از شرایط تخصص در زمینۀ فلسفه توانایی خواندن آثار فیلسوف به زبان اصلی است. بنابراین کسی که برای مثال زبان آلمانی نمی‌داند نمی‌تواند در زمینۀ هیچ یک از فیلسوفان آلمانی ادعای تخصص کند. حال در میان اهالی فلسفه چند نفر زبان آلمانی یا فرانسوی می‌دانند. اکثر اساتید فلسفه نه تنها این دو زبان را نمی‌دانند بلکه به زبان انگلیسی هم تسلط ندارند. باید پذیرفت که در بسیاری از حوزه‌های فلسفۀ غربی در کشور ما متخصص به معنای واقعی کلمه وجود ندارد و به همین دلیل در این حوزه‌ها یا اصلاً کار نشده یا کار کمی شده است. ما در زبان فارسی در زمینۀ بسیاری از مکتب‌های فلسفۀ غربی یا فیلسوفان غربی حتی یک کتاب خوب، چه به صورت تألیف چه به صورت ترجمه، نداریم. در برخی حوزه‌ها نیز آثار خوب بسیار اندک است و با آنها نمی‌توان درک کامل و جامعی از همۀ ابعاد موضوع پیدا کرد. در این حوزه‌ها نمی‌توان دست به نقد زد زیرا نقد فلسفه‌ای که هنوز به درستی فهمیده نشده کار علمی نیست. بنابراین یکی از دلایل کمبود نقد در خصوص فلسفۀ غربی نبود افراد متخصص در زمینۀ بسیاری از حوزه‌های این فلسفه در کشور است.

ممکن است گفته شود ما اساتید گوناگونی داریم که در گروه‌های متعدد فلسفه مشغول تدریس فلسفۀ غربی هستند. در پاسخ باید گفت در کشور ما تدریس آراء یک فیلسوف به معنای داشتن تخصص در زمینۀ فلسفۀ او نیست. بنابراین نباید وجود اساتید فلسفۀ غربی را در دانشگاه‌هایمان به معنای وجود متخصصان این نوع فلسفه دانست. بسیاری از مدرسان فلسفۀ غربی در دانشگاه‌ها تخصص لازم را برای این کار ندارند. از سوی دیگر، تعداد همین مدرسان نیز زیاد نیست. تعداد گروه‌های آموزشی که در آنها فلسفۀ غربی تدریس می‌شود انگشت‌شمار است و به نظر نمی‌رسد که متولیان آموزش عالی قصد گسترش آنها را داشته باشند. ما اگر می‌خواهیم فلسفۀ غربی را نقد کنیم ابتدا باید آن را به خوبی بشناسیم و لازمۀ این کار گسترش مراکزی است که به امر تعلیم این نوع فلسفه اشتغال دارند. البته نباید فراموش کرد که بسیاری از افرادی که امروزه در کشور در زمینۀ فلسفه قلم می‌زنند و کارهای جدی و مهمی نیز انجام داده‌اند بیرون از محیط دانشگاه هستند و بر تعدادشان روز به روز افزوده می‌شود که باید آن را به فال نیک گرفت اما تعداد آنان نیز اندک است و همۀ آنان را نیز نمی‌توان متخصص فلسفه دانست.

مشکل زمانی حاد می‌شود که بخواهیم فلسفۀ غربی را از منظر فلسفۀ اسلامی نقد کنیم. در اینجا به فردی نیاز داریم که در دو قلمرو متخصص باشد، یعنی هم عربی بداند و بر فلسفۀ اسلامی مسلط باشد و هم یکی از زبان‌های اروپایی را بداند و به فلسفۀ غربی تسلط داشته باشد. تعداد این افراد زیاد نیست و همین امر کار نقد فلسفۀ غربی از منظر فلسفۀ اسلامی را دشوار می‌کند.

در خصوص نقد فلسفۀ اسلامی باید گفت یکی از دلایلی که مانع نقد این نوع فلسفه شده این است که گروهی فلسفۀ اسلامی را به اسلام گره زده‌اند و گمان می‌کنند این فلسفه یکی از اجزاء ذاتی اسلام است، به طوری که نقد آن را نقد اسلام می‌دانند و به همین دلیل نه تنها خود از آن پرهیز می‌کنند بلکه به کسانی که به نقد فلسفۀ اسلامی می‌پردازند اتهام ضدیت با اسلام می‌زنند. امروزه در دانشگاه‌های ما به سادگی نمی‌توان از فلسفۀ اسلامی و فیلسوفان اسلامی انتقاد کرد. البته اگر استاد، مدرس فلسفۀ اسلامی باشد و از موضع این فلسفه به برخی نظریات فیلسوفان اسلامی انتقاد کند موضوع تحمل می‌شود اما اگر وی مدرس فلسفۀ غربی باشد و از موضع این فلسفه از فلسفۀ اسلامی انتقاد کند این امر برای برخی از افراد قابل تحمل نیست و تصور می‌کنند که استاد در حال تیشه زدن به ریشۀ اسلام (یا حتی جمهوری اسلامی) است!

حقیقت این است که گرچه اسلام به بحث‌های نظری و عقلی پرداخته و به آن اهمیت داده است اما اگر فلسفه را به معنای دقیق آن تعریف کنیم ربطی به اسلام یا هیچ دین دیگری ندارد. اسلام یا ادیان دیگر نیامده‌اند تا به پیروانشان فلسفه بیاموزند. حتی عده‌ای اصطلاح «فلسفۀ اسلامی» را درست نمی‌دانند زیرا باعث این تصور می‌شود که این نوع فلسفه جزیی از اسلام است. باید قبول کرد که فلسفه از راه ترجمۀ متون یونانی در دورۀ نهضت ترجمه وارد عالم اسلام شد و متفکران مسلمان آن را وسیلۀ خوبی برای دفاع عقلانی از اعتقادات اسلامی تشخیص دادند و البته در جای خود برای بسیاری از افراد مفید هم بوده است اما این بدان معنا نیست که بدون آن نمی‌توان مسلمان بود. انسان می‌تواند هیچ چیز از فلسفه نداند و یا حتی با آن مخالف باشد و در عین حال مسلمان باشد. برای مثال امام محمد غزالی از مخالفان فلسفه بود اما لقب «حجه الاسلام» داشت. او در کتاب مهمش به نام «تهافت الفلاسفه» (تناقض‌گویی فیلسوفان) روش عقلی فیلسوفان را نادرست می‌داند و معتقد است که به جای این روش باید به وحی و شرع تمسک جست و حقیقت را از سرچشمۀ راستین آن دریافت کرد. برخی از علمای اسلام نیز پرداختن به فلسفه را فقط برای پاسخ گفتن به شبهات فلسفیِ کفار ضروری دانسته و در غیر این صورت هیچ نیازی به آن ندیده‌اند.

بنابراین گروهی به علت اینکه معتقدند فلسفۀ اسلامی و اسلام پیوند ذاتی دارند فلسفۀ اسلامی را نقد نمی‌کنند و گروهی دیگر که این اعتقاد را ندارند چون این اعتقاد تا اندازه‌ای رواج دارد ترجیح می‌دهند راه احتیاط را در پیش گیرند و عطای نقد فلسفۀ اسلامی را به لقایش ببخشند. این یکی از عواملی است که باعث شده است تا نقد فلسفۀ اسلامی در کشور ما رواج چندانی نداشته باشد.

برخی معتقدند برای آنکه فلسفیدن (فلسفی فکر کردن) میان مردم رایج شود، باید این دانش را کاربردی کرد.‌ به نظرتان راهکارهای کاربردی کردن فلسفه چیست؟ و چگونه فلسفه در مقام کاربرد در اجتماع حضور خواهد یافت؟

موضوعات فلسفی را، از یک جهت، می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: اول، موضوعات انتزاعی که برای مثال در مابعدالطبیعه یا متافیزیک از آنها بحث می‌شود مانند جوهر و عرض و غیره و دوم، موضوعات انضمامی که برای مثال در فلسفه‌های به اصطلاح مضاف مانند فلسفۀ دین، فلسفۀ هنر، فلسفۀ سیاست، فلسفۀ اخلاق و مانند آن مورد بحث قرار می‌گیرند. در فلسفۀ سنتی، چه فلسفۀ غربی و چه فلسفۀ اسلامی، تا اندازه‌ای به موضوعات نوع دوم پرداخته شده است، اما امروزه در فلسفۀ غربی گرایش زیادی به بحث در بارۀ فلسفه‌های مضاف دیده می‌شود و دلیل این امر آن است که فلسفۀ غربی روز به روز کاربردی‌تر می‌شود. موضوعات انتزاعی موضوعاتی هستند که با زندگی روزمره انسان‌ها ارتباط مستقیم ندارند اما موضوعاتی که در فلسفه‌های مضاف از آنها بحث می‌شود موضوعات انضمامی و کاربردی هستند و بیش‌تر حاصل مسایلی هستند که در زندگی روزمره برای انسان‌ها روی داده‌اند و پرداختن به آنها می‌تواند به حل بسیاری از مسایل و مشکلات اجتماعی مردم کمک کند.

از سوی دیگر در گذشته فلسفه قلمروی بسته‌ای داشت و به هر بحثی اجازۀ ورود به این قلمرو داده نمی‌شد ولی امروزه فیلسوفان غربی به این سو رفته‌اند که دامنۀ فلسفه را بازتر کنند و بسیاری از بحث‌هایی را که در گذشته جزء موضوعات فلسفی به حساب نمی‌آمدند در زمرۀ این موضوعات بدانند. برای مثال در برخی گروه‌های فلسفه در دانشگاه‌های غربی، با توجه به مسایل موجود در آن جوامع، درس‌ها یا سخنرانی‌هایی با عنوان «فمنیسم»، «همجنس‌گرایی»، «سقط جنین»، «فلسفۀ پول» «معنای زندگی» «فلسفه برای کودکان» و مانند آن دیده می‌شود که نشان‌دهندۀ ورود موضوعات جدید به قلمروی فلسفه است. امروزه درک سنتی از فلسفه تغییر کرده است و هر نوع بحث ریشه‌ای در خصوص هر موضوعی، که به کاوش در زمینۀ مبانی آن می‌پردازد، بحثی فلسفی دانسته می‌شود.

فلسفه‌های مضاف و موضوعات جدید فلسفی از یک جهت به هم شباهت دارند و هر دو از امور انضمامی و کاربردی بحث می‌کنند و به دنبال حل معضلات جامعه هستند. در واقع اقبال فیلسوفان غربی به فلسفۀ کاربردی (applied philosophy) نشان می‌دهد که آنان می‌خواهند به عنوان یک شهروند نقشی در پیشرفت عملی جامعۀ خود داشته باشند و ثابت کنند که فلسفه مبحثی نیست که باید فقط در کلاس درس از آن بحث کرد بلکه می‌توان آن را از کلاس درس به متن جامعه آورد و نشان داد که این حوزۀ معرفتی کاربردهای عملی شایانی دارد. به همین دلیل است که امروزه در غرب به فیلسوفان در مسایل اجتماعی و سیاسی رجوع می‌شود و حضور آنان در برنامه‌های گوناگون مانند برنامه‌های تلویزیونی نشان‌دهندۀ ورود فلسفه به عرصۀ اجتماع است.

بنابراین پرداختن به فلسفه‌های مضاف از یک سو و وارد کردن موضوعات انضمامی جدید به قلمروی فلسفه از سوی دیگر می‌تواند راه را برای ورود فلسفه به عرصۀ اجتماع باز کند. در این صورت مردم دیگر تصور نمی‌کنند که فلسفه مبحثی عجیب و غریب است که فقط برخی از افراد که غم معاش ندارند در برج عاج خود به آن می‌پردازند و هیچ تأثیری هم در زندگی فرد در جامعه ندارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *