مقاله محمود درگاهی با عنوان «خاکستر شریعتی و توتیای طباطبایی»

مقاله محمود درگاهی با عنوان «خاکستر شریعتی و توتیای طباطبایی»

خاکستر شریعتی و توتیای طباطبایی

محمود درگاهی

با خاکستر ایدئولوژیکی که آل احمد و شریعتی در چشم ایرانیان کرده بودند، چشم بسیاری از اینان، کور یا کم سو شده بود. (طباطبایی، سید جواد، انقلاب ملی در انقاب اسلامی)

تاخت و تاز طباطبایی در سلسله مقالات «انقلاب ملی در انقلاب اسلامی» یادآور تاخت و تازهای دن کیشوت در فضای خالی از حریف و در برابر بادها و آسیاب های بادی است! نوعی پهلوان پنبگی در روزگاری که به تعبیر اخوان، «طبل طوفان از نوا افتاده است!» روزگاری که  در آن، شرایط پیش آمده، دست ها و دهان های حریفان طباطبایی را بسته و جامعه ی روشنفکران انقلابی و آرمان دار  را – باز به تعبیر اخوان – به مزارآبادی تبدیل کرده است که در آن حتّی «وای جغدی هم نمی آید به گوش!»در این فضای مرگ زده و خاموش، که ره آورد سیاست های جاری کشور در چهار دهه ی اخیر است و همه ی گروه های روشنفکری متعهّد و مسئول را در نحله های مختلف آن، در نوعی درماندگی و سکوت سیاسی فرو برده، و جامعه را با بن بستی مأیوس کننده مواجه کرده است؛  هم ثابتی، گرداننده ی مسلخ های شاه، می تواند آفتابی شود و ابراز وجود کند و خود را از انقلاب و روشنفکران انقلابی طلبکار بداند!( ر.ک: در دامگهِ حادثه، گفت و گوی پرویز ثابتی ) در حالی که در سال های نخست انقلاب چنین کسانی روی آن را نداشتند که از سوراخ موش سر بیرون بیاورند! هم سخن گویان ادبیات خنثی و بی خاصیتِ پیش از انقلاب، شاملو را به مثابه ی صدای برجسته و بلندِ ادبیاتِ مسئول و متعهّد، به استیضاح بکشند که «این تعهد و التزام و مسئولیت تو در جهان چه تحولی ایجاد کرده است؟»(آزاد،۲۹) و طعنه بزنند که «شاملو امید داشت که صبحی راستین طلوع کند، اما به رغم شاعر، شب ادامه یافت.»(همان،۱۴۰) و او را به ریشخند بگیرند که «شاعری که با ظالم می ستیزد تا جای او را بگیرد، یا اگر خودش نخواست، به حاکم عادلی پیش­کش کند، وقتی می بیندکه جانشین طرف هم ستمگر درآمده است؛ چه می کند؟»(همان،۲۹۳) و هم سید جواد طباطبایی، نعره ی هل من مبارز برآورد و اسطوره های ایمان و پاک باختگی را لجن مال کند! این ها همه، به گفته ی عُبید زاکانی، اثر تراجُعِ روزگار است وبه تعبیر قائم مقام: چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد! و دردناکانه عادت تاریخ بر این بوده است که پیوسته _ باز هم به تعبیر اخوان -گوران نهادستند پی در مهد شیران!

البته رسم طباطبایی در این چند دهه ی گذشته، برپاکردن گرد و خاک، و یا – به تعبیر خود او – «در پیچیدن» با بزرگان و برجستگان فکری و سیاسی،  و مسموم کردن فضای فکری جامعه، به جای ارزیابی و نقد اندیشه ها بوده است و در این درپیچیدن ها و ستیزه گری ها، چیزی که دیده نمی شود آداب نقادی و اخلاق گفت و گو و استدلال و برهان آوری است و آنچه که سرتاسر این گونه نوشته های او را انباشته است، دشنام و بدگویی و تخلیه ی عصبیت ها و کینه های کور بوده است! اما در سلسله مقالات “انقلاب ملی در انقلاب اسلامی » که از آخرین نوشته های اوست، این فیلسوف سیاست – به اصطلاح – به سیم آخر زده و سیاه مست از نوعی یقین علمی و دانای کل بودن، همه ی جریان های فکری و روشنفکری معاصر را، از دینی و غیر دینی – به اصطلاح – یک کاسه کرده، و با نوعی فرصت طلبی و سوء استفاده از وضعیت سیاسی پیش آمده، که جریان های روشنفکری را «خار در چشم و استخوان در گلو» خانه نشین کرده است؛ چپ و راست و کهنه و نو را یک جا، به تیغ قلع و قمع خود سپرده و نمک در زخم ها ریخته است! غیبت پیشاهنگان روشنفکری و برجستگانی مانند جلال و شریعتی و شاملو و براهنی و سحابی و سید جوادی و ساعدی و گلشیری و رحیمی و فروهر و آریان پور و نُدوشن  و ده ها تن از اعضای کانون نویسندگان و برگزارکنندگان ده شب و سران سازمان های سیاسی و دیگر روشنفکران عصر انقلاب از صحنه ی سیاسی امروز، و بی اعتنایی روشنفکران حاضر در صحنه در برابر این گونه تاخت و تازهای نام جویانه، تهوّر طباطبایی را دوچندان کرده و او به گمان این که هیچ کس را یارای نفس کشیدن در برابر این رجزخوانی ها نیست؛ چشم بر هرگونه اخلاق علمی و ادب سیاسی بسته و همه ی پرده ها را دریده و همه ی افکار و اندیشه ها و جریان های فکری و سیاسی را، از راست تا چپ، و از ایرانی تا غیر ایرانی، یک سره سیاه و تباه  کرده است! در این سیاه کاری سیاسی، اندیشه ی آگاهی بخشِ شریعتی، شده است خاکستر، طالقانی و بازرگان فُسیلند و منتظری یاوه گوست، جزنی عقب مانده ی ذهنی است،  اعضای جبهه ی ملّی و نهضت آزادی شرمسار و روسیاهند، مبارزان آزادی بخش الجزایر تروریستند، چه گوارا ساده لوح و نادان است، فوکو ابله است، ژیژک ملیجک است، مارکس کج فهم است، و. . .  و اگر به همین شیوه تا آخر بروید، در همه ی کره ی خاک می ماند تنها یک نفر که هیچ یک از این اشکال ها در کار او نیست و او هم کسی نیست جزسید جواد طباطبایی، فیلسوف سیاست! این گونه فحّاشی ها پیش از آن که برآمده از مسئولیت انسانی و چاره حویی برای دردهای یک جامعه باشد؛ نشانه ی نوعی بیماری خود برتربینی و رعونت عالمانه است که طباطبایی در آن انگشت نماست و سرتاسر آثار او گواه این بیماری و رعونت! با این حساب، پاسخ دادن به این دعوی ها و روشن کردن حقیقت ماجرا، تاثیری در کار طباطبایی ندارد؛ زیرا که او نه در برابر استدلال سر فرومی آورد، آن گونه که در برابر استدلال های داریوش آشوری و صادق زیباکلام و هاشم آقاجری و حاتم قادری و دیگران فرود نیاورد.(ر.ک: مهرنامه شماره های ،۳۵،۲۶،۱۴،۳) و نه سند و نوشته ای غیر از نوشته های خود را به رسمیت می شناسد تا به آن ها استناد شود. اما از آن جا که این سلسله مقالات او انتشار گسترده یی یافته و درنتیجه برای خوانندگان آن، تردیدها و پرسش های فراوان آورده است، پرداختن به برخی از دعوی های بی پایه ی او و روشن کردن ماجرا را، به ویژه در آنچه که مربوط به شریعتی و انقلاب سال ۵۷ است، ضروری و لازم می دانیم.

برخلاف دعوی های گزافی که طباطبایی در این سلسله مقالات، در تفسیر مسائل سیاسی ایران پیش می آورد، بیگانگی او با مسائل جامعه ی ایران، و به ویژه انقلابی که در سال ۵۷ روی داد؛ در حدّ فاجعه باری دردناک است  و پیش از این هم، برخی ها این بیگانگی را در اشکال دیگری در کار طباطبایی نشان داده اند(ازجمله ر.ک: مهرنامه،۱۵/۱۷۸) این بیگانگی از واقعیت تا جایی است که طباطبایی گمان می کند که اگر کتاب «انقلاب در انقلاب»  رژی دبره در سال ۴۵ ترجمه نمی شد، روی دادی مانند انقلاب ۵۷ پیش نمی آمد! و وقتی که این کتاب ترجمه شد، اندیشه ی رژی دبره در درون تمام جریان های سنّتی و روشنفکری دوید و در اثر  نفوذ آن «درمذهبی های شرمگینی مانند جبهه ی ملّی! تا نهضت آزادی، و از ملّایان سیاسی تا مجاهدین خلق که تحت تاثیر کسانی مانند علی شریعتی، قرائتی توتالیتر و چریکی از اسلام عرضه کردند، به صورت فاجعه باری در ایران موفق شد»(طباطبایی، بخش ۱) از سوی دیگر، این نظریه ی رژی دبره، در زمره ی نظریه های رهایی بخشی بود که تزریق آن در کشورهای جهان سوم، «جزئی از استراتژی امپریالیست ها، برای فلک زدگی ] فلک زده کردن؟[ ملّت ها بوده است.»(همان جا)

نبوغ سیاسی طباطبایی در همین دو سه سطر، درخشیده و همه ی مسائل تاریخ معاصر ایران را شکافته و هیچ گونه ابهامی در آن باقی نگذاشته است! در این تفسیر از انقلاب، همه ی نیروهای انقلاب ۵۷، یعنی همه ی جریان های ملّی، دینی و سیاسی، از روحانیت حوزه تا روشنفکران مارکسیست، و از جبهه ی ملّی تا مجاهدین خلق، و توده های مردم از طبقه ی متوسّط شهری تا روستائیان، در اثر آشنایی با اندیشه های رژی دبره، عقلشان را به دست او دادند و تصمیم به انقلاب و برانداختن حکومت گرفتند و آنگاه، به آسانی آب خوردن، به کار آن خاتمه دادند و پیش از آن که این کتاب ترجمه شود، در این کشور، نه خبری از اختلاف ملّت و دولت وجود داشت و نه اثری از اندیشیدن به انقلاب وتغییر رژیم در میان بود و نه میهن طباطبایی چیزی از  امنیت و آرامش و آزادی و دموکراسی و نظم و قانون کم داشت؛ آن تئوری انقلاب هم برای آن بود که امپریالیست ها، همه ی این نعمت ها را از دست مردم ایران درآورند! افزون بر این که این توهّم توطئه، عوامانه ترین نوع تفسیر از انقلاب ایران است که از زبان یک فیلسوف سیاسی شنیده می شود؛ دعوی های طباطبایی نشان می دهد که او نه از تضادّ و تفاوت های فکری و اعتقادی این جریان های گونه گون با یکدیگر چیزی می دانسته است و نه از وضعیت سیاسی کشور در آن سال ها، و نه حتّی از ماجراهای بعد از مشروطه تا آن روز، در حالی که او یکی از مشهورترین پژوهشگران مسائل عصر مشروطه است!

طباطبایی یا نمی داند، و یا می داند و از سرِ لج بازی می پوشاند که ایرانِ پیش از انقلاب، آرامش پیش از طوفان و آتش زیر خاکستر بود و  این آتش زیر خاکستر حد اقلّ از نیم قرن پیش از انقلاب ۵۷، و از روزهایی مانده بود که آرمان های مشروطه و بعد از آن، نهضت نفت، لگدکوب کودتاگران انگلیسی و امریکایی شد و مردم ایران، این وهن تاریخی را تبدیل به نوعی خاطره ی قومی کردند و آن را سال به سال با خود کشیدند و تا آستانه ی انقلاب سال ۵۷ آوردند و آنگاه در نمایشی از قدرت و هم بستگی، انتقام آن همه سرکوب و ستم و اهانت را، یک جا، از کودتاگران بیگانه و دست نشاندگان آن ها گرفتند و در این کار – به تعبیر فرد هلیدی – بزرگ ترین تظاهرات تاریخ بشری را به چشم جهانیان کشیدند( هلیدی،۹ ) و با این کار خود «دنیا را به شگفتی افکندند.»(اسلامی ندوشن،۲۰) و انقلابی پدید آوردند که میشل فوکو، وقتی صحنه هایی از آن را دید؛ گفت: “ایران، روح یک جهان بی روح!.» و در سال های بعدتر، آن را «نمونه ی ازلی یک جنبش توده ای و آگاهی سیاسی مدرن  که رفتار اقتصادی با ثبات و دموکراسی سیاسی زیرِ سایه ی قانون را خواستار بود.»(بروجردی، مهرنامه،۱۵/۱۷۶) خواندند! اما پیش از آن نیز، و حتی دهه ها پیش از ترجمه شدن کتاب رژی دبره، بارها این التهاب و نا آرامی در اشکال مختلف، در گوشه و کنار این سرزمین شعله ها کشیده و ماجراها پدید آورده بود و یکی از آخرین شعله های آن هم قیام مومنان سنّتی در دنبال همان ملاهای سیاسی در سال ۴۲ بود که هنوز سه سال به ترجمه ی «انقلاب در انقلاب» مانده بود و ما هر تفسیری که از این حرکت ها و ناآرامی های سیاسی داشته باشیم، در این نکته تردیدی نیست که همه ی آن ها پیش از ترجمه ی “انقلاب در انقلاب » و در رویارویی با «دولت ملی درازآهنگِ» طباطبایی! پدیدآمده است.

افزون بر آن، هیچ یک از این جریان های سیاسی، پیش از آن که فضای سیاسی جامعه به التهاب برسد و جلوداری ماجرا در دست چریک ها و تشکّل های تندرو بیفتد؛ قصد انقلاب و براندازی یا واژگون ساختن حکومت را نداشتند. شریعتی به تغییر ذهن ها و اصلاح دین و تحول فکری می اندیشید، نه به انقلاب سیاسی. دغدغه ی جلال و اعضای کانون نویسندگان، آزادی نوشتن و گفتن و برچیدن سانسور بود. اعضای نهضت آزادی از شاه می خواستند که سلطنت کند، نه حکومت. جبهه ی ملّی به قانون اساسی و استقلال ملّی می اندیشید، و . . . و حتّی بازرگان به نمایندگی از این جریان ها، یک بار به گردانندگان رژیم هشدار داده بود که: ما از آخرین گروه هایی هستیم که از راه فعالیت های قانونی و با شفافیت سیاسی، انتقاد و اعتراض  می کنیم؛ آن هایی که بعد از ما خواهند آمد شیوه های دیگری را در پیش خواهند گرفت! و سال ها بعد از او، مهندس سحابی هم در خاطرات خود نوشت که «ما در زندان به این جمع‌بندی رسیدیم که دوران ما و سایر نیروهای ملّی برای رهبری حرکت و مبارزات اجتماعی به سر آمده است … این است که همه در یک حالت انتظار به سر می بردند و منتظر اتّفاقاتی در جامعه بودند، منتظر تولّد یک فرزند از درون شرایط آن روز جامعه».(سحابی، ۳۰۵ )  و این فرزندی که از درون آن شرایط بیرون آمد، همان حرکت های چریکی و درگیری های مسلّحانه با حکومت بود که حتّی برخی از چهره‌های وابسته به رژیم نیز به شیوه ی سحابی و بازرگان، تولّد آن را پیش بینی می کردند و یکی از آن ها گفته بود که اگر در ایران یک تحوّل سیاسی پایدار صورت نگیرد، انفجار بزرگی روی خواهد داد(نجاتی، ۳۱۵) اما با همه ی این هشداردادن ها، سرانجام “چون شاه مسلسلش را زمین نگذاشت؛ هیچ راه دیگری برای برانداختن او، جز به دست گرفتن مسلسل، نماند».(براهنی، ۱۰۳) با جمع بندی مجموعه ی این مسائل بود که سپانلو هم می گفت: “خشونت سیستم شاه باعث شد تا مبارزات دموکراتیک تبدیل به جنبش های مسلحانه شود.»(سپانلو،۷۴) و دولت آبادی گفته های را  این گونه تایید کرد که «من نبودم با دیکتاتور مبارزه می‌کردم، بلکه خود دیکتاتور و نظام دیکتاتوری بود که با خود مبارزه می‌کرد. چون که او با راندن مردم از خود و سرکوب آن ها، خود را منزوی و مردم را تبدیل به دشمنان قسم خورده ی خود می کرد.»(دولت آبادی، ۲۲۱)

اعضای جبهه ی ملّی و نهضت آزادی و تشکّل هایی مانند کانون نویسندگان در پی همان خواسته هایی بودند که طباطبایی هم آن ها را از مهمّ ترین دست آوردهای نهضت مشروطه ی ایران می داند، یعنی قانون، آزادی، و حقوق ملّت! و چنانچه خودکامگی شاه جایی برای این خواسته های قانونی و مشروع بازمی کرد؛ نه کسی به دنبال سازمان های انقلابی می رفت و نه انقلابی در سال ۵۷ روی می داد. اما دیکتاتور ایران و کارگزاران او، هیچ گاه اعتنایی به این خواسته های قانونی و مطالبات مشروع مردم نشان ندادند و حتی اندکی هم تدبیر آن را هم نداشتند که با همراهی با برخی از جریان های سیاسی لیبرال و محافظه کار، آن ها را از جریان های تندرو جداکنند و برای یک برهه ی کوتاه هم که شده، جبهه ی در حال شکل گیری را تضعیف نمایند یا انقلاب را به تأخیر بیندازند! این خودرایی و استبداد، در سال های آخر حکومت شاه، با نیرو گرفتن بازوی پلیسی و سازمان های اطلاعاتی او حتّی شدّت هم گرفته بود؛ تا جایی که او هر گونه اعتراض و انتقاد را به سازمان امنیت و دستگاه های سرکوب و خشونت می سپرد! این شیوه ی کشورداری سرانجام، انگیزه ی ناآرامی و طغیان همه ی طیف های سیاسی و غیر سیاسی ملّت را، از سازمان های چریکی و تشکّل های روشنفکری – مانند کانون نویسندگان ایران – تا سنّتی ترین قشرهای مذهبی و بازاری، فراهم آورد و انگیزه ی آن شد که همه ی آن نیروهای مختلف فکری، اعتقادی، و . . . از مارکسیست و مذهبی و ملّی گرا، و نویسنده و شاعر و کارگر و کاسب و کارمند، در یک اتحاد سیاسی بزرگ، در کنار یکدیگر و رو در روی رژیم قرار گیرند و از سر ناچاری به آخرین دوا که واژگونی و تغییر حکومت بود، دست ببرند! تنها بدان امید که پس از دست یافتن به پیروزی، آرمان های سیاسی، اعتقادی، و ملّی آن ها، یعنی استقلال، آزادی، عدالت و . . . برآورده شود و البته در این میان، آن جریانی که ریشه های گسترده تری در میان توده های مردم داشت؛ بازی را می بُرد و آینده ی سیاسی کشور را تعیین می کرد. این جا نقطه یی بود که دیگر راه بازگشتی در پیشِ رو نبود، بازگشت از آن جا، بازگشت به مسلخ بود و اختناق و بردگی و زندان و شکنجه! اما دورنمایی که در چشم انداز پیشِ رو دیده می شد؛ امید به رهایی و نجات، و آزادی و عدالت بود و هیچ اثر یا نشانه یی از آنچه که در سال های بعد پدیدآمد، در چشم اندازِ آن روزِ انقلاب و یا در وعده های رهبری آن دیده نمی شد!  در آن روزها، نه ملّی گراها نامی از رژی دبره شنیده بودند، نه نهضت آزادی او را می شناخت، نه ملّاهای سیاسی، و نه انبوه توده های شهری و روستایی. و شریعتی هم که اورا می شناخت، نه تنها سخن از «انقلاب در انقلابِ» او نمی گفت، بلکه حتّی نسل های معاصر خود را از گوش سپردن به آن گونه اندیشه های وارداتی، هشدار می داد!(م،آ،۱/۹۸)

طباطبایی درست می گوید که «وقتی رویارویی] = انقلاب [ آغاز می شود، انتخابِ سلاح، با قدرت سیاسی است و همین قدرت سیاسی، سلاحی را که ملّت با آن حقوق خود را بازپس خواهد گرفت، به او تحمیل می کند.»(همان، بخش۶) اما بر این گفته ی او باید افزود که حتی خود انقلاب را هم قدرت های مستقر به مردم تحمیل می کنند، چنان که در تفسیر انقلاب فرانسه گفته اندکه: «لویی شانزدهم سبب سقوط باستیل شد.»(برونوفسکی۵۳۰) و انقلاب ایران هم وقتی پدید آمد که دیکتاتور ایران، همه ی راه ها ی مسالمت آمیز و قانونی را به روی هرگونه انتقاد و اعتراض و پیشنهاد و مشارکت سیاسی و اجتماعی، بسته بود و قصد داشت کشور را یک تنه و آن گونه خود می خواست، اداره کند! او که در نخستین سال های سلطنت خود، وعده های رنگارنگ دموکراسی و آزادی اندیشه به مردم داده بود؛ و گفته بود که «من چون شاه کشور مشروطه هستم، دلیلی نمی بینم که مشوّق تشکیل احزاب نباشم و مانند دیکتاتورها، تنها از یک حزب دست نشانده ی خود، پشتیبانی نمایم.»(نجاتی،۴۹۶، به نقل از مأموریت برای وطنم) در سال های پایانی آن، با تاسیس یک حزب دولتی، برای همه ی جریان های فکری، سیاسی، اعتقادی،  خط و نشان می کشید که: «در آینده ]فقط[یک حزب وجود خواهد داشت، آن هایی که از پیوستن به آن حزب امتناع کنند، باید پاسپورت بگیرند و از کشور بروند.»(همان جا)

طباطبایی در این سلسله مقالات چیزی از این ماجراها در میان نمی آورد؛ یعنی او در حقیقت تحلیل سیاسی ارائه نمی دهد، بلکه رویاهای خود را می بافد و در کنار آن،  بغض های خود را باز می کند و با یکایک چهره های فکری و روشنفکری زمانه ی خود تسویه حساب می کند! او که در تحلیل روی دادهایی مانند انقلاب مشروطه، و یا مسائلی مثل اندیشه ی سیاسی در غرب – به اصطلاح – متّه به خشخاش می گذاشت و مو را از ماست بیرون می کشید، در بررسی فراگیرترین انقلاب تاریخ معاصر، که در برابر چشم های او پدید آمده است، کلّی گویی های حیرت آور می کند! می گوید: «با پیروزی انقلاب ضد ملّی ] = انقلاب ۵۷[ آگاهی ملّی ایران که مسکن اصلی خود را از دست داده بود،  . . . در جست و جوی سرپناهی می گشت.»( همان، بخش ۱۳)  او حتّی فراموش کرده است که چند سال پیش، همان انقلاب را که امروز، ضد ملّی و ساخته ی دست امپریالیست ها می خواند؛  آورنده ی عدالت و آزادی خوانده بود و در تفسیر آن گفته بود که «جنبش مشروطه خواهی، از نوع انقلاب های برای تأسیس آزادی بود، اما منظور این نیست که انقلاب اسلامی در مخالفت با آزادی شکل گرفت. آزادی و برابری در کانون نظام فکری همه ی انقلاب ها قرار دارند . . . انقلاب اسلامی تقدم را به اصل برابری و عدالت خواهی داد.»(طباطبایی،۵۳۶)

از آن جا که طباطبایی – برخلاف توصیه های خود در جای جای نوشته های دیگرش- همه چیز را از پشت شیشه ی کبود تعصّبات فکری خود می نگرد؛ همه چیز را تیره و سیاه و سلیقه یی می بیند. این است که سلسله مقالات او حاوی هیچ گونه ارزش علمی نیست، چون که در آن هیچ اثری از شیوه های علمی دیده نمی شود. یک نوشته ی علمی پیش از هر چیز، مسائل پیشِ رو را طبقه بندی، تفاوت گذاری، و تفکیک می کند و هریک از آن ها را در جای خود به ارزیابی و تحلیل می کشد و از این طریق، مختصّات و ویژگی های هریک از آن ها را نشان می دهد. این شیوه ی علمی اقتضا دارد که در این بررسی نیز سه مسئله ی مهم تاریخ معاصر کشور، یعنی «رژیم پیش از انقلاب» ، «انقلاب»، و «رژیم پس از انقلاب» به طور جداگانه بررسی و ارزیابی شود. در حالی که طباطبایی برای دست یافتن به مقصود، این هر سه دوره را در هم آمیخته و به اصطلاح، همه را یک کاسه کرده، تا آب را گل آلود کند و موضوع را آن گونه خود می خواهد، پیش ببرد. در این تفسیر شاذّ و سلیقه یی، چیزی از رژیم پیش از انقلاب که طباطبایی آن را «دولت ملی درازآهنگ» می خواند و قرینه ها نشان می دهد که دل در گرو آن داشته است، در میان نمی آورد، و انقلاب هم بی آن که هیچ ریشه یی در تاریخ یا جامعه ی ایران داشته باشد، با نوعی ساده سازی، برآمده از ترجمه ی یک کتاب خارجی خوانده می شود که امپریالیست ها آن را برای برهم زدن امنیت و استقلال کشور فرستاده بوده اند! و آنچه هم که در دهه های بعد از انقلاب پیش آمده، نتیجه ی محتوم انقلاب ۵۷، و دست آورد روشنفکران سیاسی و جریان های انقلابی پیش از انقلاب بوده است! و تمام قضیه  به همین سادگی- به اصطلاح – راست و ریس شده است! اما حقیقت این است که تحلیل غلط، تبعات غلط و زیان های ویران کننده در پی می آورد. گناهکار و بی گناه را ناشناخته می گذارد و حتی جای آن ها را عوض می کند! از این رو ما برای روشن کردن ماجرا، این نوشته را با تفکیک سه مسئله ی یاد شده پیش می بریم و داوری به خوانندگان می سپاریم.

رژیم پیش از انقلاب یا دولت دراز آهنگ ملی:

طباطبایی در این نوشته ی دور و دراز، به همه چیز پرداخته است، جز آنچه که انقلاب ایران در برابر آن پدید آمد، یعنی رژیم پیش از انقلاب. در حالی که پرداختن به انقلاب، پیش از آن که زمینه های تاریخی و اجتماعی آن شناخته شود، راه به جایی نمی برد و حتّی ماجرای آن را در ابهام و ناروشنی می پوشاند. اما طباطبایی، بی اعتنا به این گونه مسائل، به همین بسنده می کند که بگوید: «آنچه نه ]هم؟[ طیف گروه های چپ، نه ]هم؟[ طیف گروه های مذهبی نمی دانستند، این بود که «انقلاب در انقلابِ» آنان در کشوری اتّفاق افتاد که یک دولت ملّی درازآهنگ داشت.» ( همان، بخش ۱)

این همه ی آن چیزی است که نوشته ی طباطبایی از انقلاب و رژیم پیش از انقلاب ۵۷ به دست داده است. مطابق با این دعوی ها، مردم ایران آنارشیست های آشوبگری بودند که سرشان برای درهم ریختن نظم و نظام کشور، دردگرفته و با مسئله ای به نام دولت مشکل پیدا کرده اند و در نتیجه، تصمیم به از میان برداشتن آن گرفته اند! و آن دولت هم، یک دولت  ملّی و مردمی بوده که آهنگ دور و دراز پیشرفت و ترقّی در سرداشته است.  حال چنانچه کسی خبر از ماجراهای انقلاب و پیش از انقلاب نداشته باشد و آن ماجراها را فقط از روی این نوشته ی طباطبایی شناخته باشد، آن نیروها را جز دیوانه هایی آشفته دماغ و اخلال گرانی ضد مدنیت و نظم و قانون نخواهد دید! اما ببینیم ماجرا چیست و دولت درازآهنگ ملّی چه گونه دولتی بود و انقلاب ایران چه می خواست؟

اگر مقصود طباطبایی از درازآهنگ بودن دولت این است که آن دولت، رو به آینده های دور داشت و در رویای تمدّن بزرگ بود؛ گمان می رود که وضعیت عقب افتاده و اقتصاد و صنعت وابسته ی آن، که از آن به یک «عمارت صنعتی ناتمام»( هلیدی،۱۷۸) یعنی یک ماکت توخالی تعبیر کرده اند، پیشاپیش پاسخ طباطبایی را داده باشد و گمان نمی رود که طباطبایی بتواند حتّی یک قرینه دالّ بر امکان وقوع چنین تمدّنی در سال های پیش از انقلاب نشان دهد و دلیل این دعوی هم آن که شاه به هنگام نمایش تمدّن دوهزار و پانصد ساله ی ایران در سال ۱۳۵۰، حتّی یک درشکه یا گاری ساخت ایران هم نداشت که به دنباله ی اسب و شتر وقاطر دوره های پیش ببندد و نشان دهد که آن تمدّن تاریخی  تا روزگار او ادامه یافته است! اما چنانچه این آهنگ دراز، در معنی ریشه های تاریخی آن دولت، یعنی  پیوستگی تاریخی نهاد سلطنت به سنّت سیاسی ایران­شهری و فرّه ی ایزدی شاهان باشد- که طباطبایی دل در گرو آن هم دارد.- آنگاه لازم است که قضیه را قدری بیشتر بکاویم تا ببینیم که اوضاع تاریخی این دولت دراز آهنگ از چه قراری بود و ریشه های تاریخی آن تا کجاها می رفت؟

اگر در این جا دولت را در مفهوم مجموعه ی گردانندگان رژیم پیش از انقلاب، یعنی حکومت بگیریم، آشنایان تاریخ ایران می دانند که این دولت، یک دولت ضدّ ملّی، بی ریشه و سرسپرده بود که پس از سرکوب نهضت ملّی مشروطه و دولت مستقلّ و مردمی مصدق به دست کودتاگران انگلیسی و امریکایی، به خاندان پهلوی انتقال یافته بود.. این دولت هیچ گاه مشروعیت ملّی پیدا نکرد و برای نمونه می توان میزان مشروعیت آن را در ادبیات معاصر کشور، و به ویژه در آراء و اندیشه های شاعران و نویسندگانی مانند نیما، هدایت، شاملو، بزرگ علوی، براهنی، اخوان، ساعدی، فروغ، سایه، رحمانی، شفیعی کدکنی، حمید مصدق، سپانلو، دولت آبادی، مُجابی، بهرنگی و ده ها شاعر و نویسنده ی دیگر دید! اندیشه و آثار یکایک این شاعران و نویسندگان، سرتاپا، علیه وضع موجود آن روزها پدیدآمده است! هیچ گونه اتّصال تاریخی هم آن دولت را به دوره های پیش از خود پیوند نمی زد! از آن گذشته، این بدیهیات تاریخی را همه می دانند که اساسا چیزی به نام دولت دراز آهنگ ملی در تاریخ ایران وجود نداشت که دولت دراز آهنگ طباطبایی هم یکی از حلقه های پیوسته به آن باشد. گسست های متعدد تاریخی، بارها اتّصال دولت های پیش از مشروطه را از هم بُریده بود؛ چیرگی عرب ها، ایلغار مغول، یورش تیمور لنگ، هجوم قبیله های بیگانه، که جای یکدیگر را می گرفتند و به دست یکدیگر برمی افتادند، جایی برای تداوم حکومت ها باقی نمی گذاشت. این دولت ها ملّی هم نبودند، زیرا افزون بر این که ایرانی نبودند و برای غارت و تاراج می آمدند، سیاست های خود را هم، با کشتار و ستم و چپاول، و چشم درآوردن و گوش بریدن و پاشکستن، و در یک کلمه «دشمنی با مردم»  پیش می بردند، درنتیجه، در میان توده های مردم هیچ گونه تکیه گاهی نداشتند. این سلسله های مهاجم مثل برق می رسیدند و جای سلسله ی پیش از خود را می گرفتند و آنگاه مثل باد می رفتند و جای خود را به مهاجمی دیگر می سپردند. گاهی هم کار این حکومت های بیگانه، در یک یا دونفر به پایان می رسید و چیزی به نام سلسله شکل نمی گرفت. افزون بر این ها، اگر خروج علیه یک حکومت، خطاست، پس چرا طباطبایی در تفسیرهای خود از انقلاب مشروطه، این گونه سخن نگفته است، در حالی که انقلاب مشروطه هم تاریخ سیاسی ایران را در هم ریخت و گذشته ی آن را از دوره های جدید آن بُرید، یعنی یک دولت قرون وسطایی را از میان برداشت و دولت و مجلسی در تراز جدید تاسیس کرد و بدین گونه، همه ی افسانه ها و اسطوره های ایران­شهری و فرّه ی ایزدی و خدایگان پرستی را هم باطل و بی اعتبار ساخت!

اما چنانچه مقصود طباطبایی از دولت، کابینه ها و یا صدراعظم های دوره ی پهلوی ها بوده باشد، باید گفت که در این صورت، قضیه قدری هم اسفناک تر است! زیرا افزون بر این که این دولت ها هم مانند سلسله های شاهی، اتّصال به گذشته های دور نداشتند و بعضی از آن ها حتّی بیش از چند روز و چند ماه، و یا حد اکثر چند سال،  دوام نمی آوردند؛ هیچ یک از آن ها هم از نوع وزیرانی مانند خواجه نظام الملک – وزیر ایده آل طباطبایی و نظریه پرداز اختناق دینی – نبودند. نظام الملک وزیر قدرتمندی بود که سلطان را درس کشورداری می داد و هم چنان که طباطبایی در جای دیگر روایت کرده است، سلطان را تهدید می کرد که: اگر قلم وزارت را از او دریغ دارد، کاری از شمشیر او ساخته نیست. در حالی که وزیران دوره ی پهلوی ها و دوره های پیش از آن – به جز چند تنی مثل قائم مقام و امیر کبیر و مصدّق که آن ها هم آبشان با دیکتاتورها و سرسپرده های بیگانگان به یک جوی نمی رفت. – برده های کر و کوری بودند که گاه حتّی قدرت استعفا دادن هم نداشتند! اینان را در دوره ی قاجار، نوکر می خواندند و در دوره ی پهلوی ها، یک درجه هم سقوط کرده بودند وغلام خانه زاد شده بودند! وحقیقتاً هم کارشان هم جز غلامی و پابوسی و چاپلوسی چیز دیگری نبود. اینان برای نشان دادن اخلاص خود در ذلّت و بردگی، خود در برابر شاه تبدیل به چهارپا هم می کردند و «چهار دست و پا راه می رفتند.»( بولارد،۳۲)

نخست وزیران این دوره ها، به تعبیر هویدا، منشی دفتر بودند، نه رئیس دولت. هویدا می گفت: نخست وزیر، رئیس دفتر اعلی حضرت است و منوچهر اقبال، نامه هایش را با عنوان «غلام خانه زاد» و «جان نثار» امضا می کرد.(میلانی،۳۰۴) اینان دو خصلت مشترک داشتند و آن این بود که «همه مطیع منویات ملوکانه بودند، و هیچ کدام در میان مردم پایگاهی نداشتند»(همان،۲۳) تاجایی که برخی از نشریه ها در وصف مسلوب الاختیار بودن هویدا می نوشتند، «که او حتّی از حقّ استخدام مستخدم منزل خویش هم محروم است.»(همان،۲۳۲) گزارشی از وزارت خارجه ی امریکا نشان می دهد که «در زمان آغاز صدارت هویدا، در واقع دیگر استقلال و حرمت چندانی برای این مقام باقی نمانده بود.»(همان،۲۲۶) او «نخست وزیری را در حدّ نامه بری دربار تنزّل داده بود تا بر سر کار بماند.»(بهنود،۶۱۷)  یک نخست وزیر- منوچهر اقبال-در پاسخ به خبرنگارها، برنامه ی دولت خود را، فقط و فقط اجرای منویات شاهانه اعلام کرده بود.»( همان،۴۲۳) ونه ارائه ی طرح و تدبیر برای ادره ی کشور!  و نخست وزیر دیگر که گویا متملّق تر از اقبال بود، اعلام کرده بود که «ما آمده ایم تا سپر بلای اعلی حضرت شویم و خودمان برای باقی ماندن سلطنت، قربانی کنیم.»(همان،۴۷۹) منوچهر اقبال «که در فروردین ۱۳۳۶ به نخست وزیری رسید، و همه جا خود را غلام خانه زاد شاه می خواند، یک بار در حضور یکی از دوستان قدیم خود، ]و بی آن که شاه در آن جا حضور داشته باشد[  لیوان آب را از روی میز برداشته و گفته بود که من بدون اجازه ی اعلی حضرت همایونی این آب را نمی خورم.»(نجاتی،۹۳) و وزیر خارجه ی او هم -عباس خلعت بری-  به سفیران کشورها می گفت که «او صرفاٌ یک پیام آور است و در تمام امور مهم و نیز غالب امور کم اهمیت، شخص اعلی حضرت تصمیم می گیرند.»(استمپل،۳۷) اما در این مسابقه ی رذالت و بندگی، سرانجام، عَلَم گوی سبقت از همه می بَرَد و به مدیران جراید اعلام می کند که «دیگر برای شاهنشاه، عنوان شخص اوّل مملکت به کار نرود، زیرا شخص اوّل مملکت به این معنی است که شخص دوم و سوم و چهارمی هم ]در این کشور[ هست، در حالی که اعلی حضرت، رهبرند و تمام ملّت فرمانبر او.»(بهنود،۵۹۹)

کسانی که در این نظام رئیس دولت می شدند، به جای چرخانیدن امور کشور و ارا ئه ی طرح و برنامه، هر روز کشف تازه یی در تملّق گویی و ذلت سیاسی نشان می دادند و در لجن مال کردن شخصیت خود بر یکدیگر پیشی می گرفتند! و آنگاه دیگر وقتی که با نام وزیر و وکیل روی کار می آمدند، پس از مدّتی تمرین بردگی، تبدیل به موجودات حقیری می شدند که شاه، به شیوه ی پدر خود، هراهانتی را نثار آن ها می کرد و هیچ کدام از آن ها سر بلند نمی کرد که در روی اعلی حضرت نگاه کند! شاه در جلسه ی هیأت دولت، اعضای آن دولت را یابو می خواند و می گفت: «شما ها مانند یابو هستید، اگر رکاب بزنم، ازجای خود می کَنید، اگر آرام بمانم، از جا حرکت نمی کنید!»(نجاتی،۴۸۹)

شاه که پیرامون خود را با این یابوهای کر و کور پر کرده بود، و سلطنت را برابر با حکم راندن بر یک مشت برده و یابو، به نام وزیر و وکیل می دانست، یکّه تاز میدان سیاست و کشورداری شد و جریان کشورداری را در مسیری انداخت که فرجام آن، جز بریدن ریشه های قدرت خود چیز دیگری نبود! از این پس او، بی اعتنا به وزیر و وکیل و قانون، و با تکیه به درآمد سرشار نفت و خرید سلاح های جنگی، و به کار گرفتن کارشناسان استعماری و تأسیس یکی از مخوف ترین سازمان های پلیسی عصر خود – ساواک- یکی از سیاه ترین دیکتاتوری های قرن ۲۰ را تشکیل داده بود و با سرکوب و خشونت و ارعاب، حکم رانی خود را پیش می بُرد. ایران بعد از کودتا، هرچند که هنوز آتش زیر خاکستر بود و نشانه های آزادی خواهی و مشروطه طلبی را فراموش نکرده بود و از تب و تاب مطالبات سیاسی خود نیفتاده بود و این مطالبات سیاسی را در حرکت هایی مانند نهضت مقاومت ملّی و جنبش های چریکی مسلحانه و تلاش های سیاسی آشکار و پنهان، پاسداری می‌کرد، اما رژیم وحشتی که شاه با همدستی سازمان های جاسوسی انگلیس و آمریکا و اسرائیل، برسرتاسر کشور گسترده بود، هر حرکتی را خاموش می‌کرد و هر روزنه ای را به روی ملّت می بست. شاه که تجربه ی آزادی های دهه ی بیست و به دنبال آن نهضت ملّی مصدق را پشت سر گذاشته بود  و از قدرت گرفتن جریان های سیاسی و مطبوعات آزاد در سال‌های گذشته، خاطره های تلخی داشت، این بار، ساز و کارهای یک استبداد پلیسی را به گونه ای در کار گرفت که هیچ راهی پیش روی ملّت، جز تسلیم و سکوت، و یا خیزش و انقلاب نماند. در این سال ها «سه سازمان اطلاعاتی آمریکا، انگلیس، اسرائیل، همزمان در ایران پایگاه جاسوسی و سرویس‌های سیاسی فعال داشتند.»(فردوست، ۳۶۴) سیا و «M.i.6 یا سازمان اطلاعاتی انگلیس، شبکه ی خود را در سرتاسر شهر ها گسترده بود و در اشکال مختلف مانند مغازه‌دار کاسب و…. در همه جا حضور داشت وحتّی هزینه ی آن را به ساواک تحمیل می‌کرد»(همان، ۳۵۰) و سازمان امنیت ایران- ساواک- را در ایجاد اختناق و وحشت یاری می‌دادند،  به گونه یی که کشتار و سرکوب و «شکنجه به نحوی حتّی شدیدتر از تفتیش عقاید در اسپانیا [ ی قرون وسطی ]، بر سراسر ایران تسلط داشت»(کاتوزیان، ۲۸۶)

شاه که روز به روز در جنون خودکامگی و چاهی که غلامان خانه زاد، در پیش روی او کنده بودند، فرومی رفت، با به کار گرفتن این ابزارهای وحشت  و ارعاب، انتقام سال‌های گذشته را از جریان‌های سیاسی و روشنفکری می‌گرفت و در این کار هرچه ساواک وحشت و خشونت بیشتری در کار می برد، شاه سلطنت خود را استوارتر می پنداشت. این بود که دست این سازمان پلیسی را در سرتاسر کشور باز گذاشته بود تا هر صدایی را خاموش کند. او مأموران ساواک، و به ویژه سران آن ها را یکّه تاز کشور کرده بود و وحشت از این ماموران که در هر گوشه یی کمین کرده بودند؛ بر روی همه ی  مجامع فکری و فرهنگی، و به ویژه دانشگاه‌های کشور سنگینی می کرد و گردانندگان این سازمان به اصطلاح امنیتی، برای قدرت نمایی و گشودن عقده های خود، از اعمال هیچ جنایتی پرهیز نداشتند و در شکنجه و کشتار، هر روز شیوه های تازه ابداع می‌نمودند. این بود که «نام ساواک در سرآغاز لیست سیاه مجامع بین‌المللی حقوق بشر قرار داشت.»(فردوست، ۴۵۰) چنان که یک بارمجله تایمز نوشته بود «گرچه نمی‌توان به درستی تعیین کرد که در کدام یک از کشورهای جهان شیوه ی شکنجه شدید تر است، اما به نظر کارشناسان مطرح بین المللی، ایران و شیلی، از نظر شکنجه و اعمال شیوه‌های موحش در درجه ی اول قرار دارند. روزنامه لوموند فرانسه، ایران را یکی از کشورهایی معرفی کرد که با هزاران تن زندانی و اعمال فشار و اختناق، و وسعت روزافزون تجاوز به حقوق انسانی، سازمان جهانی حقوق بشر را نگران کرده است.»(نجاتی،۲/۱۷) و “روزنامه ساندی تایمز، ساواک را عامل سرکوب روشنفکران، شکنجه ی مخالفان و زندانیان و موحش ترین دستگاه پلیسی جهان معرفی می‌کرد.»(همان، ۱۸) دبیرکل سازمان عفو بین‌الملل در سال ۱۹۷۵ گفته بود که «پرونده ی هیچ کشوری در مورد نقض حقوق بشر، به سیاهی پرونده ی دولت ایران نیست.»(هالیدی،۹۳) در زندان های مخوف ساواک، انواع شکنجه ها «از کتک زدن، شلاق،  شوک الکتریکی ،کشیدن ناخن و دندان، تنقیه ی آب جوش به مقعد، آویختن وزنه های سنگین از بیضه‌ها، بستن زندانی به میزهای فلزی که از شدت حرارت به رنگ سفید درآمده بود و…»(همان، ۹۵) معمول بود. افزون بر آن، «سوزاندن بدن با اجاق برقی، سوزاندن نقاط حساس با آتش سیگار، کابل زدن، اره کردن، تجاوز به عنف، استعمال بطری، ]ایجاد[ صحنه اعدام، و شکنجه های وحشتناک دیگر»(خامه‌ای،۹۴) امری عادّی و رایج بود. نیز، روش شکنجه برزیلی، خودِآهنی، الاکلنگ، اتو و صندلی برقی و تزریقات.(همان)

اما در این میان«تاوه ی آریامهری» – هدیه پدر تاجدار ملّت برای فرزندان خود- گویا مشهور تر از انواع دیگر شکنجه‌ها بود و مثل «زنجیر عدالت انوشیروان» به نام شاهنشاه آریامهر، ثبت شده است. ماموران درنده خوی ساواک از هرگونه آزار و شکنجه لذّت می بردند و تا آن جا که مقدور بود زندانی را شکنجه می‌دادند آن ها «پای یکی از چریک ها را که عفونت پیدا کرده بود بریده بودند تا زنده بماند و بتوانند شکنجه را ادامه دهند.(میثمی، ۳۸۰) «انگشت کوچک رضا براهنی را شکسته بودند و گفته بودند که هر روز یک انگشت دیگر او را خواهند شکست».(هالیدی، ۹۶) و «مخ وارطان را با مته سوراخ کرده بودند.»(بازرگان،۴۶۶) به گفته ی فردوست، در ضدّ اطلاعات ارتش، کلیه ی ناخن های پای ۱۲ نفر را کشیده بودند.»(همان، ۳۸۶)

ساواک از طرف شاه مأموریت داشت که با گسترش شبکه اطلاعاتی خود در سرتاسر جامعه، هر کوچه و خیابان و خانه ای را در وحشت فرو برد، برای این کار«۵ هزار کارشناس رسمی ساواک، از خدمات حدود ۱۰۰ هزار خبر چنین استفاده می‌کردند».(نراقی، ۱۳۲) و تا می توانستند، در هر درز و شکافی از زندگی مردم، و به ویژه جریان های سیاسی و روشنفکری نفوذ می کردند، حتّی در تابوت جنازه ی مرده ها! چنان که «تابوت همسر کشاورز که در آلمان مرده بود و در همان جا برای ارسال به ایران توسط شهربانی شهر آنژر مهر و موم شده بود، وقتی در ایران تحویل بستگان نام برده می‌شد، معلوم می‌گردد که توسط مامورین ساواک شکسته شده و پوشش پیکر متوفی برای کنترل، پاره پاره شده است».(کشاورز،۱۰) آن ها می‌خواستند از هر جایی یک سر نخی را بیرون بکشند و از طریق آن به هدف های خود دست یابند! به هر نوشته ای مشکوک بودند. دولت‌آبادی می‌گوید: «از یک جوان، یک صفحه کاغذ گرفته بودند که حروف ابجد روی آن نوشته شده بود و کتک می زدند که: این کُدها را باز کن! و آن جوان هرچی می گفت که آقا این ها حروف ابجد است، آن ها می‌گفتند رمز است و باید باز کنی.»(دولت آبادی، ۲۰) اما جالب تر از آن، این بود که این ماموران «هنگام بازرسی خوابگاه دانش جویان، در یک اتاق کتابی با عنوان «نابرابرها» دیده بودند و دانش جوی صاحب اتاق را به جرم داشتن کتاب مارکسیستی بازداشت  و تحت بازجویی و شکنجه قرار دادند. پس از مدّتی که دانش جو اتهام وارده را انکار می کرد، معلوم شد که آن کتاب درس ریاضی درباره ی معادله و نامعادله است!»(چشم انداز ایران،ش۱۲۳،ص۱۲)

سایه­ی وحشت ساواک مانند بلایی سیاه بر سراسر کشور سنگینی می کرد و تمام محافل فکری، سیاسی و اعتقادی، و حتّی درون خانه‌ها را در وحشت و هراس می برد؛ تا جایی که «در تمام وزارت خانه‌ها، سازمان‌های نیمه دولتی و دانشگاه ها، هر کس که رابطه ای با امور سیاسی داشت؛ فشار امنیتی را احساس می‌کرد.» (استمپل، ۴۸) اما در کنار این دستگاه وحشت، شاه ایران یک بازوی نظامی هم داشت، که دست در دست ساواک سرکوب و اختناق سیاسی را در کشور پاسداری می‌کرد، وآن کماندوها و نیروهای گارد ویژه ی شاه بود. شاه برای ایجاد وحشت و فیصله دادن به مقاومت محافل فرهنگی، مثل دانشگاه‌ها، در نهایت از این نیروها استفاده می‌کرد. کماندوها و گارد های سلطنتی چندین بار اعتراض‌های دانشگاهی را سرکوب کرده و صحنه دانشگاه را به خاک و خون کشیده بود که آشناترین نمونه آن یورش به دانشگاه در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ بود، در این یورش نیروهای یاد شده چنان وحشیانه رفتار کردند و دانشگاه را به روزی درآوردند که مدیران و گردانندگان آن، حضور خود را در شورای دانشگاه بیهوده یافتند و بلافاصله «رئیس و شورای دانشگاه استعفا دادند و اعلام کردند که از حمله ی مغول به این طرف، چنین رفتاری بی سابقه بوده است.»( کاتوزیان، ۲۶۹) اما جنگ ۱۶ آذر تنها جنگ شاه با دانشگاه نبود، پس از آن نیز شاه سایه ی نیروهای نظامی را از روی دانشگاه‌ها بر نداشت؛ چرا که در بهمن ماه سال ۴۱ نیز «گروهی از کماندوهای ارتش با تجهیزات کامل و دانشگاه تهران یورش بردند و تظاهرات بزرگی که در صحنه آن جریان داشت برهم زدند و بسیاری از مردان و زنان جوان را وحشیانه زدند و مجروح و ناقص کردند  و درها و پنجره ها و حتّی وسایل آزمایشگاهی را شکستند و دانشجویان و میز صندلی ها و کتاب های کتابخانه ها را از پنجره به بیرون پرتاب کردند» (همان جا) و خلاصه این که آمدند و سوختند و شکستند و رفتند! دولت‌آبادی می‌گوید: روزی من برای ایراد سخنرانی درباره موقعیت کلی هنر و ادبیات کنونی به دعوت دانشجویان دانشکده پزشکی دانشگاه تهران رفته بودم، متوجه فضای عجیب و غریبی شدم، یعنی دیدم در خیابان ابن سینا، روبه روی دانشگاه نفربرها ایستاده اند.( دولت آبادی، ۱۱) یعنی یک حکومت برای مقابله با یک سخنرانی ادبی با تانک و توپ و نفربر به دانشگاه‌ها لشکرکشی می‌کرد، گویی به جنگ یک ارتش بیگانه آمده است.!

یک خطای بزرگ شاه در همین رویارویی با دانشگاه‌ها بود، از قضا این خطای استراتژیک در حقیقت استراتژی سیاسی شاه بود! درآمدهای نفت را هزینه ی خرید سلاح های سنگین می کرد تا با آن قدرت خود را به رخ دانشگاه ها بکشد. در این سلاح اندوزی های دیوانه وار، هیچ طرح و نقشه ای برای جنگ با نیروهای بیگانه در میان نبود، هر چند که در جنگ با بیگانه، ارتش و نیروهای او- هیچ گونه کارایی نداشتند! و به گفته ی «سفیر آمریکا این ارتش شاهنشاهی یک ببر کاغذی بود.»(نجاتی، ۶۱)

شاه که گمان می‌برد با کشتار و سرکوب، نیروهای مخالف داخلی را از میان برداشته و در نتیجه، همه ی منویات قدرت طلبانه ی خود را در حذف و سرکوب جریان‌های سیاسی مخالف و غلبه بر نیروهای فکری و روشنفکری برآورده کرده  و قضیه را به فرجام رسانیده است، ناگاه خود را با یک مانع جدید مواجه یافت: انتخابات امریکا و احتمال روی کار آمدن جناح دموکرات! و آنگاه برای از میان برداشتن این مانع خطای سیاسی بزرگی مرتکب شد:  حمایت از جناح جمهوری‌خواه و سرمایه‌گذاری برای پیروزی آن! اما این خطای سیاسی، که شاه یک بار هم در دهه ی چهل مرتکب آن شده بود؛ تکیه گاه او را متزلزل کرد و با پیروزی حزب دموکرات در انتخابات، تمام رویاهای استبدادی او بر باد رفت  و دیکتاتور ایران بازی را باخت.

روی کار آمدن دموکرات ها در امریکا، و باز شدن فضای سیاسی، یک فرصت غیر منتظره در اختیار جریان های سیاسی در ایران گذاشت و زمام کار را از دست شاه و سازمان امنیت او بیرون برد. آتش زیر خاکستر شعله کشید و آتش فشان انقلاب را در فوران آورد. شاه که در برابر عظیم ترین اعتراض مردمی علیه خود غافلگیر شده بود، وقتی از خواب خرگوشی برخاست که بسیار دیر شده بود، در نتیجه هیچ یک از ترفندهای تازه ی او، مانند وعده های مانند جبران گذشته، تغییر نخست وزیر ها، و حتّی اعتراف به خطا و اشتباه خود، چاره ساز نشد؛ زیرا همه ی جریان‌های مخالف سیاسی در طی سال های گذشته، دست او را خوانده بودند و هیچ یک از این وعده های دروغ را کارساز نمی‌دیدند. تنها یک راه پیش روی او بود: اتکا به ارتش و نیروهای نظامی و سرکوب اعتراضات و قلع و قمع مردم! اما گستردگی انقلاب به گونه ای بود که جایی برای این تدبیرهای دیکتاتور هم باز نمانده بود، بدنه ی ارتش شاه، در مواجهه با صحنه‌های انقلاب، روزبه‌روز تحلیل می‌رفت و سربازان و حتّی کادر بالای نظامی که در هر حال برآمده از همین توده های میلیونی بودند، از ارتش جدا می‌شدند و به مردم می پیوستند. و گاه رویارویی رژیم می ایستادند و می جنگیدند! نیروی هوایی که از تحصیل کرده ترین قشرهای نظامی بود، روی از او برگردانید و مشکل بزرگی برای حکومت پدیدآورد! اما مشکل بزرگ تر شاه جلب توافق آمریکا برای سرکوب و به کارگیری ماشین نظامی علیه انقلاب مردم بود، و در واقع «تصمیم نهایی او بستگی به این داشت که قدرت های غربی در صدد حمایت یا رها کردن او بر آیند؛ زیرا بدون پشتیبانی از طرف آنها شاه ناگزیر از مخالفین شکست می‌خورد.» (نراقی، ۲۳۸ ) اما در این روزها که شاه در انتظار اشاره ی صریح آمریکا برای کشتار مردم بود، از کاخ سفید پاسخ شنید که «بهتر است به جای بی تابی در برابر حوادث صبور باشد و خود تصمیم بگیرد و انتظار نداشته باشد دولتی که شعار اصلیش لزوم محترم شمردن آزادی‌های فردی بوده است؛ به او در سرکوب مردم کمک کند». (آبراهامیان، ۷۵۴) و رئیس جمهور آمریکا در یک گفت و گوی تلفنی «مصلحت اندیشانه توصیه کرد که ارتش از اظهار خشونت شدید منع شود.» (همان، ۷۶۰) و بدین گونه چون هیچ یک از ترفندها ی او کارساز نشد، چاره ی کار را در خروج از کشور یافت، و گفته اند که «خروج او از کشور به معنی آن بود که به نظامیان تندرو – همچون اویسی و بدره ای – امکان داده شود تا با یک کودتای نظامی، مشکلات را حل کنند.» (بهنود، ۸۴۳) چنان که «هشت تن از تیمساران ارتش به قصد انجام کودتا، ستادی را برای عملّیات مخفی تدارک دیده بودند و عمده ی طرح آن ها، روی بمباران مناطق حساس، کنترل شهرها، دست گیری و اعدام افراد مشهور به مخالفت، و اشغال رادیو و تلویزیون بنا شده بود. اینان از طریق اردشیر زاهدی، مطمئن شده بودند که شاه از عملّیات آن ها حمایت خواهد کرد.»(بهنود،۹۱۱) اما سرکوب یک انقلاب ملّی و مردمی که شعارهایی اصلی آن، استقلال و آزادی بود؛ با تبلیغات سیاسی دموکرات‌های آمریکایی تناقض فاحشی داشت؛ در نتیجه، آمریکا هیچ گونه وعده ی  مساعدت به تیمسارهای ایران نمی‌داد و حتّی سولیوان در مورد اتخاذ چنین روشی به شاه هشدار داده بود! پیچیدگی اوضاع، سیاستمداران آمریکایی را در مواجهه با انقلاب ایران، دچار تشتت و اختلاف کرده بود. سولیوان و وزارت خارجه در یک سو، و برژینسکی و نظامیان آمریکا در سوی دیگر قرار داشتند، گروه نخست از نرمش و پیش گیری از کشتار و کودتا دفاع می کردند، و گروه برژینسکی از کودتا و طرح تیمسار های ایران. در حقیقت انقلاب ایران گردانندگان کاخ سفید را هم دچار سردرگمی کرده بود و آنان با حادثه ی پیچیده یی مواجه شده بودند که هیچ گونه قدرت تصمیم‌گیری در برابر آن را نداشتند و حتی این دو گروه، بر سر مسئله ی ایران به شدت با یکدیگر درگیر شده بودند. این بود که جناح تندرو کاخ سفید به سرکردگی برژینسکی، پس از شنیدن هشدار سولیوان به شاه «فورا شورای بررسی مسائل ایران را تشکیل داده و به تندی وزارت خارجه را به باد انتقاد گرفته بود که خود سر و خیال پرداز شده اید!» (بهنود، همان جا) این درگیری‌ها در میان دو جناح ادامه داشت، و رئیس جمهور آمریکا هم مثل شاه در اتخاذ تدابیر نهایی مردد بود.

آمریکایی‌ها که وضعیت پیش آمده را حاصل بی‌تدبیری های شاه می‌دانستند، از این بی‌تدبیری ها به شدت عصبانی بودند و در نتیجه از کمک برای ماندن او در قدرت، اکراه داشتند. اما از آن جا که فروپاشی حکومت شاه یکی از حصار های بزرگ غرب در برابر شوروی را فرو می ریخت، چاره‌ای جز پشتیبانی از او هم در میان نمی دیدند. این بود که در این برخوردها، هم او را تحقیر می کرد و هم درجست و جوی چاره‌ای برای پیشگیری از فروپاشی سلطنت بودند، اما واقعیت این بود که دیگر کار از چاره گذشته بود و مداخله ی آمریکا هم نمی‌توانست در تغییر حادثه تاثیری داشته باشد! این بود که هرچند آمریکا سرانجام طرح برژینسکی را پذیرفت که مطابق آن کودتا در ایران به کار افتد و مانع از پیش روی چنین قاطع و سریع انقلاب به سوی قدرت شود، اما زمانی که تلکس رمز سفارت را استخراج می‌کردند تا پیام را به رئیس مستشاری نظامی آمریکا در تهران -و هم سفیر آمریکا- برسانند، آن دو در زیر فشار مردمی که قصد ورود به سفارت و اشغال آن را داشتند، به محل های امن پناه برده، در جست و جوی مهندس بازرگان و اعضای شورای انقلاب بودند که به نجات آن ها بیایند.» (بهنود،۹۲۸)

در هر حال، آمریکایی‌ها هرگونه امید به آینده ی شاه را از دست داده بودند و وقتی هویزر در تهران به ملاقات شاه نرفت، شاه دریافت از نظر آمریکایی‌ها یک مهره ی سوخته است (بهنود، ۸۶۳ ) و بلومندل، پس از ملاقات با شاه، گفته بود که “گمان نمی کند این مرد با چنین حالی قادر به تصمیم گیری و اعمال قدرت در امور سیاسی باشد.» (نجاتی، ۱۷۵ ) ثابتی مهره اصلی ساواک، از حسن طوفانیان نقل می کند که «وقتی سالیوان و هایزر از پیش شاه آمدند بیرون، گفتم: چه شد؟ سالیوان گفت: اعلی حضرت تصمیم گرفتند از کشور بروند بیرون، رفتم تو و از شاه پرسیدم که چه شد؟ گفت:  خیر، این ها به ما تکلیف کردند برویم بیرون. یعنی چه؟ ما که به انگلیس و آمریکا بد نکرده بودیم، چرا این‌ها این کار را با من کردند؟» (ثابتی، ۴۸۵)  این از دولت ملّی درازآهنگِ طباطبایی! اما انقلاب:

انقلاب

از روزگاران بسیار کهن تا زمانه ی ما، دو تعبیر متفاوت و حتّی متناقض، از انقلاب وجود داشته است. یک تیره از رهبران فکری و اعتقادی ملّت‌ها، انقلاب را چیزی «در ردیف جنگ و قحطی و خشک سال و طاعون و سایر بلایای طبیعی آسمانی و زمینی»(بشیریه،۲۴) دیده، و در نتیجه، پدیده‌ای شرّ به‌شمار آورده‌اند. و یا بر اساس توجیه و تحریف‌ احکام دینی، آن را حرام و ممنوع کرده‌اند. چنان‌که قاضی ابوبکر باقلانی فتوی داده بود که: «خلیفه اگر هم فاسق بود، ظلم کرد، اموال جامعه را گرفت، پوست بدن مردم را زیر شلاق له کرد، خون بی‌گناهان را ریخت، قانون [دینی] را زیر پا گذاشت، حدود و احکام الهی را از میان برد، خلع نمی‌شود، و قیام بر ضد او لازم نیست، بلکه او را باید موعظه کرد!»(راوندی،۳/۴۳۷) و حافظ یحیی دمشقی هم که گفته‌اند شیخ دارالحدیث بوده و شارح صحیح مسلم، «خروج بر خلیفه و حاکم و جنگ با او، به اجماع مسلمین حرام دانسته، اگرچه آن حاکم و خلیفه فاسق و ظالم باشند!»(همان،۴۳۸)

اما دوشادوش این‌گونه نظریه‌پردازان سیاسی و اعتقادی، تعدادی از رهبران فکری ملّت‌ها هم، از دوره های باستان تا دوره های جدید، انقلاب را تنها راه پیشِ روی مردم برای دست‌یافتن به حقوق و مطالبات خود دانسته‌اند. کنفوسیوس گفته بود: «اگر فرمانبر ملزم است از فرمانروای خود تمکین و تبعیت داشته باشد، فرمانروا نیز به‌نوبه خود موظف است گروه تابعان و فرمانبران را در تحت حمایت خود گیرد؛ و وسایل رفاه ایشان را فراهم سازد… اگر چنین نکرد، فرمانبران حق دارند از راه طغیان، حکومت او را واژگون سازند»( همان،۱/۲۶۴) در زمانه ی ما نیز، علاوه بر روشنفکران انقلابی، تعدادی از متفکران مکتب لیبرال و حتی محافظه کارانِ جا افتاده ی انگلیسی و امریکایی نیز، در موقعیت‌های اضطراری به تجویز انقلاب، حتّی در شکل خشونت بار آن، دست زده‌اند. در اعلامیه ی استقلال امریکا آمده بود که “شورش بر جباران، به معنای فرمانبرداری از پروردگار است و جفرسون انقلاب را راه پیش گیری از حکومت جبارانه می دانست!»( برونوفسکی،۵۱۶) کارل پوپر، نظریه پردازِ تغییرات تدریجی اجتماعی هم ، علی‌رغم عناد آشتی ناپذیری که با تفکر انقلابی دارد، در برهه‌های خاصی از تاریخ یک جامعه، انقلاب سیاسی ــ آن هم شکل قهرآلود آن را ــ مجاز می‌داند: «در یک حکومت غیردموکراسی تنها یک راه برای حصول به اصلاحات معقول وجود دارد وآن سرنگون‌ساختن قهرآلود دولت است»( پوپر،۴۲۲ ) و جانسون، مدافع دیگر لیبرالیسم  در تجویز انقلاب، حتّی در سطح فیزیکی خشونت بار، گفته است که «خشونت اجتماعی پاسخ مناسب به مقاومت سرسختانه [ازسوی حکومت] است. این خشونت بدان دلیل روی می‌دهد که نخبگان حاکم راه‌های شناخته‌شده ی تغییر غیر خشونت‌بار را مسدود کرده‌اند؛ به‌عبارت دیگر، انقلاب ادامه ی سیاست است در سطح اقدام فیزیکی خشونت‌بار!»( کوهن،۱۸۰)

در هرحال بدیهی است که انقلاب یا تغییر یک حکومت، وقتی رخ می‌دهد که «طبقه‌ای از انسان‌ها برای خروج از وضعیت فلاکت‌بار خویش، راه دیگری جز دست‌زدن به انقلاب نمی‌بینند»(همان،۴۱) انقلاب به تعبیر کرین برینتون «نشانه ی یک عصر نوین»( برینتون،۲۲۷) و به گفته ی ویکتور هوگو «لاروِ تمدّن»(میلانی،۳۵) است و از نظر سیاسی «به وخیم‌ترین ناهنجاری‌ها و ناکارآمدی‌های رژیم پیشین پایان می‌دهد»(برینتون، همان جا) همین معنی را ‌هانا آرنت، متفکر مشهور آلمانی تبار نیز تأیید کرده است: «انقلاب سرنگونی حکومت به‌وسیله ی تنگدستان و ایجاد دموکراسی»(آرنت،۲۴۰) است، زیرا «هدف انقلاب با مفهوم آزادی پیوند خورده است»(همان،۲۰) و «مفهوم جدید انقلاب از این تصور جداشدنی نیست که مسیر تاریخ ناگهان از نو آغاز می‌گردد»( همان،۳۶) و با همه ی ناسپاسی و عنادی که مخالفان انقلاب، در حق انقلاب‌ها نشان داده‌اند، «آزادی از انقلاب مایه می‌گیرد»(همان،۳۸)

پس چنانچه انقلاب را در تعبیر برینتون وهوگو و آرنت بشناسیم و انقلاب سال ۵۷ را در برابروضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی رژیم پیشین ارزیابی کنیم، آنگاه بی اعتباری پراکنده گویی ها ی طباطبایی آشکار تر می گردد و انقلاب ۵۷، باید نشانه ی یک عصر نوین و پیش درآمد دموکراسی شمرده شود ونه برنامه ای برای افلاس و فلاکت مردم. اما تفاوت این دو مسئله در این است که طباطبایی انقلاب ایران را با تبعات و پی آمدهای ناخواسته ی آن ارزیابی می کند و نه آرمان های بزرگ آن مانند آزادی و عدالت که پای مالِ انحصارطلبی ها شد و بدیهی است این گونه ارزیابی کردن ها، چیزی نیست، جز مسخ و تحریف ماجر! این شیوه ی تحلیل، سرانجام سر از بیراهه درمی آورد؛ زیرا چنانچه ارزش اندیشه یا عملی در تبعات ناخواسته ی آن نشان داده شود، در تاریخ زندگی انسان هیچ اندیشه یا عملی نیست که به فرجام ناخواسته یی نینجامیده باشد! چنان که دین، تصوف، دموکراسی، آزادی، سوسیالیسم، و حتّی علم و . . . چنین فرجام ناخواسته یی را در دنبال آورده اند!  دموکراسی و انتخابات، در حقیقت،  نوعی چاره گری برای نجات از بردگی و سلطه ی دیکتاتورها و خودکامگی بود، اما وقتی در دست قدرت های سیاسی قرارگرفت، از درون آن دیکتاتوری های رنگارنگ درآمد و در نتیجه، دیکتاتورهایی که در گذشته با شمشیر و کشتار به قدرت می رسیدند؛ امروز از درون صندوق های رای گیری بیرون می آیند! و عِلم که برای سامان دادن به زندگی انسان پدید آمده بود، کارش به ساختن مهیب ترین وسایل نابودکردن زندگی،  مانند سلاح های اتمی و دست کاری های ژنتیک و تولید ویروس های کشتار جمعی و . . . کشیده است و به گفته ی آدورنو “داعیه های اخلاقی اش تا سرحدِّ مرگ، آسیب دیده و گویی بر اثر کاربردهای عملّی اش، آبروی خود را باخته است!»( کامپالانی، ۱۳۶) آزادی که آرمان بزرگ انسان در همه ی ادوار تاریخی بود، سر از استریپ تیز و نمایش های وقیح و پورنوگرافی های تهوع آور درآورده است! سوسیالیسم که شعار برابری می داد، تبدیل به استالینیسم و وحشت و اختناق و نسل کشی شد و دین که برای گشودن زنجیرهای بردگی و اسارت آمده بود و در آغاز بسیاری از این بند و زنجیرها را از دست و پای دین آوران بازکرده بود و درس ها ی درخشانی در اخلاق و پارسایی و پاکدستی آموخته بود؛ در دوره های بعد، در کار متولیان دین و گردانندگان حکومت های دینی، تبدیل به بند و زنجیر و قدرت پرستی و فساد و دروغ و نادرستی شد و کار را به جایی رسانید که یک کشیش، پس از سال ها زندگی در کلیسا، سرانجام چاره ی کار را در گریز از آن جا یافت و در یک مصاحبه مطبوعاتی گفت: شما یک حکومت دینی در تاریخ به من نشان دهید که آلوده به فساد نباشد، و مصاحبه کننده در برابر او پاسخی جز سکوت نیافت!( کیوبیت،۱۴۷ ) در حالی که دین کجا و این فسادها کجا؟ عیسی کجا و دستگاه های تفتیش عقیده کجا؟ پیا مبر و علی کجا و آنچه خلفای اموی و عباسی کجا؟ نهج البلاغه ی علی کجا و کار حکومت های دینی کجا؟ وحتّی مارکس و انگلس کجا و آنچه که در روسیه ی شوروی پیش آمد کجا؟ به گفته ی ایگلتون: آنچه در اتحاد شوروی پیش آمد، به همان معنایی مارکسیستی بود که تفتیش عقاید، مسیحی بود!( ایگلتون،۱۸) این ها همه، تبعات ناخواسته ی دین و انقلاب و علم و دموکراسی و سوسیالیسم و . . . است که به دست این موجودِ دو پای متغلّب فراهم آمده است و هیچ تضمینی نیست که انقلاب ملّی طباطبایی هم چنین سرنوشتی را در دنبال نداشته باشد و حتّی برخی نشانه های آن امروز هم دیده می شود! انقلاب ۵۷ هم را باید با روزهای آغازین آن و آزادی و اتحاد پرشکوهی که در آن سال ها آورده بود، ارزیابی کرد و نه با تبعات و پی آمدهایی که دست آورد انحصارطلبی گردانندگان امور است و دستاویز ثابتی و طباطبایی و انبوه آدم های مشکوک برای بی اعتبار کردن روشنفکران اصیل و استخوان دار عصر انقلاب و چریک های پاک باخته ی آن شده است!

برخلاف تبلیغات بی پایه ی طباطبایی، دموکراسی و قانون و حقوق بشر که دنیای جدید را از دوره های گذشته جدا می کنند، دست آورد انقلاب هایی مانند انقلاب فرانسه، انقلاب مشروطه و انقلاب های دیگری است و به گفته ی آلن تورن “بریتانیا، هلند و ایالات متحده، با انقلاب و طرد استبداد، وارد مدرنیته شدند.»( تورن،۸۰)  البته  کار برخی از این انقلاب ها، به کشتار و خون ریزی هم کشیده بود، اما هرچه بود، سرانجام چهره ی جامعه های انسانی تغییر دادند و استبداد و ستم و تبعیض را نامشروع و بی اعتبار ساختند و اروپای عصر تفتیش عقاید را به اروپای مدرن و آزاد، جامعه ی قاجاری را به ایران بعد از مشروطه تبدیل کردند. دنیایی که در آن مشروعیت حکومت های استبدادی از میان رفته است و دیگر، هیچ دیکتاتوری آسوده و آرام – مانند دوره های پیش – به خواب نمی رود و پیوسته نگران از دست دادن قدرتی است که مردم آن را به او واگذار کرده اند!

طباطبایی می گوید: “چیزی به نام حکومت در ایران بود که هدف انقلاب نابودی ]نابودکردن؟[ آن بود.»(همان، بخش۷) اما مگر در برابر انقلاب مشروطه، و یا انقلاب های انگلیس و فرانسه و روسیه، دولتی وجود نداشت؟ یا آن دولت ها به اندازه ی این دولت، درازآهنگ نبودند؟ یا در برابر این انقلاب ملی که طباطبایی تبلیغ می کند، مگر دولتی نیست؟ بدیهی است که انقلاب ها در برابر دولت ها شکل می گیرند و هیچ انقلابی در خلاء پدید نمی آید! دولت پیش از انقلاب هم یکی از این دولت ها بود! اما گردانندگان آن، نه تبار شاهی داشتند و نه آن دولت، درازآهنگ بود، نه ملّی و مردمی بود، و نه اتّصال تاریخی به سلسله های پیش از خود داشت. گذشته از آن، در دنیای جدید و پس از انقلاب انگلستان و فرانسه، هیچ دولتی را با درازی آهنگ آن ارزیابی نمی کنند، اگر چنین بود نه در انگلستان، انقلاب و تغییر سلطنت و شاه کشی پیش می آمد و نه در فرانسه و نه در روسیه ونه در هیچ جای دیگر! چند قرنی هست که ملّت ها، این دولت ها را با کارکردهای آن ها می سنجند، و چنان که اقتصاد شناس مشهور انگلیسی، بنتام گفت “فقط بر پایه ی انجام وظیفه ی حکومت ها درباره شان باید داوری کنیم و پذیرش آن ها فقط به این دلیل که از دیرباز وجود داشته اند، ممکن نیست!» (برونوفسکی، ۵۵۷)

طباطبایی همه ی این مسائل را آشفته و چپ و راست  می بیند و چون آشفته می بیند، آشفته هم می نویسد! این است که نوشته ی او پُر است از پراکنده گویی.در این نوشته، انقلاب ۵۷، هم در اثر ورود اندیشه های رژی دبره، روی داده است، هم حاصل خاکستری که شریعتی در چشم ها پاشیده بود، هم انتقام مشایخ و مراجع از نظام حکومت قانون است، و هم چیزهای دیگر. – البته ناگفته نماند که طباطبایی یک زمانی در زیر عَلَم یکی از این مشایخ و مراجع هم رفته است و تصویر او در روزنامه ی شرق،۲۰/۳/۸۸ به یادگار مانده است. – تنها چیزی که در میان نیست، ریشه ها و عوامل سیاسی-اجتماعی پدیدآورنده ی انقلاب است. در حالی که اگر به نوشته های پژوهشگرانی مانند جان فوران، نیکی.آر.کدی، استمپل، فرد هالیدی، یرواند آبراهامیان، آصف بیات، کاتوزیان، محسن میلانی، رضا براهنی، اسلامی ندوشن و . . . که با متدهای علمی و آکادمیک، انقلاب ایران را کالبدشکافی کرده اند؛ مراجعه کنیم، بی اعتباری شعارهای تبلیغاتی و احساساتی طباطبایی آشکار می شود و آنگاه ماجرا را از لون دیگری می یابیم. در این نوشته ها، ریشه های انقلاب را در واقعیت های جامعه ی ایران، در زندگی روزانه ی مردم، در نیازهای جامعه ی سیاسی و روشنفکری، در ناکارآمدی های رژیم و سرسپردگی آن به غرب،  و نفوذ قدرت های بیگانه در ارکان کشور،  به علاوه ی خودکامگی سیاسی، تضییع حقوق اجتماعی مردم، فقر و درماندگی طبقات زیرین اجتماع، اختناق و سانسور شدید در فضای فکری کشور، بی اعتنایی به ارزش های اعتقادی توده ها و تحریک قشرهای سنّتی جامعه، و پاسخ به هرگونه اعتراض و ناخشنودی با سرکوب و ارعاب و زندان و شکنجه، و . . . یافته اند. در این پژوهش ها، اعتراضات مردم ایران در یک پروسه ی تکاملی و پس از آزمودن همه ی راه های سیاسی و مسالمت آمیز، سر انجام سر از انقلاب و تغییر رژیم درآورده است! حال، مجموعه ی این- به اصطلاح- فاکت های جامعه ی آن روز ایران را بگذارید در برابر آنچه که طباطبایی از پیش خود بافته؛ تا اندازه ی اعتبار گفته های او را بهتر دریابید.

طباطبایی با چشم بستن بر روی برجسته ترین شعار انقلاب، یعنی استقلال، انقلاب ۵۷ را کوششی برای تبدیل ملّت ایران به امّت، و هضم شدن آن در ائتلاف سرزمین های یک خلافت اسلامی جلوه می دهد:  “کوشش برای تبدیل یکی از کهن ترین امت ها به امّت-خلق، بزرگ ترین اشتباهی بود که دو طیف مذهبی و ضد مذهبی انقلاب۵۷ مرتکب شدند.»(همان،بخش۱) در حالی که از سرسپردگی رژیم پیشین وتبدیل شدن این ملّت کهن به یکی از مستعمره های غیر رسمی غرب هیچ نمی گوید! چیزی که چشم های باز، آن را حتی از آن سوی اقیانوس ها هم دیده بودند: «شاه در سال ۱۹۷۷، آن قدر به ایالات متحده نزدیک شد، که به نظر می آمد بیشتر برای مقاصد آمریکا فعالیت می‌کند تا هدفهای ایران!» (استمپل، ۱۱۵)

بیرون کشیدن کشور از چنگال استعمارگران و برگرداندن استقلال و اعتبارملی آن، اصلی ترین شعار همه ی جریان سیاسی و انقلابی بود و چنانچه در سال های بعد، تدبیرهایی برای تشکیل خلافت، و یا الحاق ایران به یک امت بزرگ و نادیده گرفتن استقلال سیاسی آن، پیش آورده باشند -که البته تا کنون، چنین ایده یی در میان نبوده است، جز در آنچه که جبهه ی مقاومت خوانده می شود و چیزی است متفاوت از آنچه که طباطبایی می گوید-  این تدبیرها، چیزی جز تغییردادن ارزش های انقلاب ۵۷ نبوده است! از آن گذشته، اگر طباطبایی اندیشه ی شریعتی را انگیزه ی وقوع انقلاب ایران و او را نظریه پرداز اصلی آن می داند؛ پس قاعدتا مردم ایران باید از شریعتی آموخته باشند که “ناسیونالیسم، یک بازگشت ارتجاعی و در قالب تنگ خود خزیدن و در را به روی بشریت بستن نیست، بلکه راه راستین به سوی اومانیسم راستین، از تحقق ملیت ها، به عنوان تحقق شخصیت انسانی یک جمع، عبور می کند، و برعکس، آنچه به نام اصالت نوع انسان، اومانیسم یا انترناسیونالیسم نامیده می شود،و به این عنوان، اصالت های ملی را نفی می کند؛ راهی است که در پایان به امپریالیسم می انجامد!»(شریعتی،۲۷/۱۲۳) چنان که می بینیم، شریعتی حتّی اومانیسم را به بهای از دست گذاشتن ناسیونالیسم، نمی بذیرد!

انقلاب ملّی و توتیای طباطبایی

طباطبایی که انقلاب عظیم مردم ایران در سال ۵۷ را یک “انقلاب ضد ملی » خوانده است، اعتراضات ماه های اخیر را که جامعه شناسان و کارشناسان علوم سیاسی، آن را یک جنبش اعتراضی یا در نهایت، یک «اَبَرجنبش» خوانده اند – یک انقلاب ملی و جهانی می بیند و حتی ردّی از معجزه هم در آن، نشان می دهد: “معجزه ی تجدید وحدت ملی و آگاهی از آن به وقوع پیوسته و ملّت را از حقوق خود آگاه ساخته است.»(همان، بخش ۶) این وارونه دیدن قضایا، به تعبیر مولوی – که از قضا طباطبایی هم بارها آن را در نوشته های خود، تکرار و بر آن تاکید کرده است – از مصادیق بارز چشم بندی خداست که این بار از طریق توتیای طباطبایی عمل می کند. گویا توتیای طباطبایی که قرار بود – برخلاف خاکستر شریعتی – برای نسل های روزگار او، بینایی و بصیرت بیاورد؛ پیش از هرکس، چشم های خود اورا از کار انداخته است و در نتیجه، هیچ یک از واقعیت های جامعه ی ایران و مسائل مبتلابهِ آن را درست و در جای خود، نمی بیند! و به جای تحلیل و تفسیر دقیق قضایا، سخن از معجزه و کرامات می گوید! و تردی نیست که دست آویختن به معجزه، برای آن است که طباطبایی نمی خواهد پدیدآورندگان این آگاهی به حقوق ملی را که در حقیقت همان بازماندگان نسل ۵۷ بوده است، به رسمیت بشناسد. همان نسلی که طباطبایی آن ها را  «چهار دهه زیر نظر داشته و به این نتیجه رسیده است که آنان با چنان سطح پایینی از شعور، استعداد چنین کارهایی را ندارند!»( همان، بخش ۱۱) همان کسانی که در این سال ها، پنجه در پنجه ی وضعیت حاکم بر کشور انداختند و هر دری را کوبیدند و تا می توانستند، برای سامان دادن به کارکشور و برگرداندن آرمان های انقلاب۵۷ و ارزش های پایمال شده ی دین، کوشیدند و با دادن هزینه های سنگین- از زندان و تبعید و مهاجرت و بی کاری و خانه نشینی- مدّت چهل سال از حقوق مردم و آزادی و قانون سخن گفتند. آن هم درست در همان روزهایی که سید جواد طباطبایی سرگرم پژوهش های ژرف و دانشورانه بود و آثار پُر برگ و پر حجم انتشار می داد.

این جنبش ها، برخلاف تفسیری که طباطبایی از آن ها می کند، ادامه ی همان جنبش اصلاحات و جنبش سبز، و حتّی باید گفت که تداوم همان مطالبات مردم ایران، از انقلاب مشروطه و نهضت ملّی تا انقلاب سال ۵۷ و بعد از آن است که در دهه ی نود حتی به اعتدال هم سر فرود آورد، اما تمامت خواهی گردانندگان امور، راه را بر همه ی آن حرکت های مسالمت آمیز بست و نیروهای آن را سرکوب کرد و ماجرا را تبدیل به آتش زیر خاکستر نمود! گردانندگان امور گمان کردند که با کنارزدن رقیبان و کارشکنی در کار آنان و یک دست کردن فضای سیاسی کشور، شاهد مقصود را در آغوش کشیده اند! اما درست در همین نقطه بود که آتش زیر خاکستر شعله کشید و چنانچه باز هم در به روی همان پاشنه بچرخد و در برابر مطالبات مردم بی اعتنایی و رعونت پیش آورده شود، با نارضایتی گسترده یی که در جای جای جامعه دیده می شود، تردیدی نیست که این جنبش ها، روزی گسترش ملی پیدا خواهد کرد و شعله، تبدیل به آتش فشان خواهد شد و جنبش به انقلاب! اما کشوری که در چهل سال گذشته، یک انقلاب، یک جنگ، و چندین درگیری مسلحانه و شورش سیاسی دیده است، بنیه ی تحمل این هزینه های سنگین را ندارد، باشد که عقلانیت و تدبیر که تا کنون اثری از آن دیده نشده، در کار آید و چاره ی کار را پیش از وقوع طوفان، بیندیشد.

اما ببینیم انقلاب ملی چیست و چه نشانه هایی دارد؟ یک انقلاب وقتی ملی است که یا پرچم ناسیونالیسم و ملیت گرایی برافرازد و شعارهای ناسیونالیستی بدهد و در برابر تهدید و تجاوز بیگانگان قرار گیرد، و یا – مانند انقلاب ۵۷ – گسترشی در تمام سطوح اجتماعی داشته باشد. در حالی که اعتراضات ماه های اخیر هنوز هیچ یک از این نشانه ها ی ملی بودن را ندارد.  آنچه که در ایران امروز دیده می شود با یک «انقلاب ملی» فاصله ی بسیار دارد و چنان که گفتیم، تحلیل غلط یک پدیده، تبعات غلط و ویرانگر در پی می آورد، به ویژه که آن پدیده، یک پدیده ی سیاسی مثل جنبش اعتراضی یا انقلاب باشد. اما چنانچه واقعیت های پیشِ رو را درست ببینیم، باید گفت که  ملّت ایران در برابر این جنبش ها، در سه شاخه ی جدا از هم جای گرفته اند، یا به تعبیر دیگر، سه پاره شده اند: یک پاره ی آن در همین حرکت های اعتراضی دیده می شود، پاره ی دیگر، نیروهای نظام و طیفی از توده های معتقد به آن هستند، و شاخه یا پاره ی سومِ آن، اکثریت خاموش و خاکستری است که با همه ی نا رضایتی هایی که از وضعیت موجود دارد، به انگیزه های مختلف، هنوز پا در میدان ننهاده است و چنانچه روزی به این اعتراضات بپیوندد، طوفان در سرتاسر کشور خواهد غرّید. اما پیش از چنان حادثه یی، این  جنبش ها را انقلاب خواندن، و نسل جوان را به میدان درگیری های شهری فرستادن و خود از بیرون گود، شعاردادن و تماشاگر ماجرا بودن، هم بر این حرکت ها هزینه های سنگینی وارد می کند و هم وقتی که این حرکت ها گسترش ملی پیدا نکند و سرکوب شود، نتیجه ی کار جز ناکامی و سرخوردگی نسل های جوان، و به دنبال آن، بحران های فکری و واکنش های ویرانگر، چیز دیگری نخواهد بود.

اما این جنبش ها، حتّی اگر گسترش هم پیدا کند و تبدیل به انقلاب هم شود، دو گردنه ی بسیار دشوار در پیش رو دارد که باید آن ها را در حساب آورد: اول درگیری با نیروهای نظام و توده های معتقد به آن که خطر یک جنگ داخلی را به دنبال می آورد و عقلانیت سیاسی، پرهیز از آن را اجتناب ناپذیر می کند و چاره ی کار را، در دوری از هر گونه خشونت و درگیری های خیابانی نشان می دهد. یک جنبش اعتراضی باید کار خود را با مشی مسالمت آمیز و امتناع از هرگونه خشونت و تحریک و اهانت، پیش ببرد و با تعریف دقیق خطوط سیاسی خود و ارائه ی یک مرام نامه ی روشن و برنامه ی تعریف شده در خلال قطع نامه های پی در پی، از نفوذ جریان های مشکوک پیش گیری کند و گرنه در صفوف آن نفوذ می کنند  و به نام آن، هم قرآن و مسجد به آتش می کشند، هم قتل و غارت و ویرانگری راه می اندازند، و هم . . . و سال هاست که چنین جنبش هایی راه به جایی نبرده اند! و هربار، پس از نمایش قدرت رقیب، و بیرون آمدن آن پاره ی دوم، یعنی نیروهای نظام و قشرهای معتقد به آن، عقب نشینی کرده اند و بازی موش و گربه، به همین شکل و صورت سال هاست که ادامه دارد، هر سال با خسارت ها و تلفاتی تازه! هم چنین، یک جنبش اصیل، باید از دادن پرچم خود به دست برخی از افراد،  مانند بعضی از استریپ تز چی ها هم، خودداری کند تا ماجرای مطالبات آن، لوث نشود.

با این وصف، گردنه ی دشوار بعدی پس از پیروزی و به هنگام سهم خواهی ها و تقسیم غنایم پیش خواهد آمد. آنان که انقلاب ایران را به یاد می آورند می دانند که آن اتحاد پرشکوه ملّی، چگونه از همان ماه های اول، پایمال تفرقه و درگیری های سیاسی و فروپاشی شد! امروز که خبری از چنان اتحادی هم در میان جریان های مختلف جنبش دیده نمی شود، و به روایت برخی از افراد فعال در آن، حتّی این جریان ها پرچم های یکدیگر را هم پایین می کشند و علیه یکدیگر شعار می سازند، چگونه می شود از وقوع یک انقلاب ملّی سخن گفت؟ اگر این واقعیت ها در محاسبات جنبش به کار گرفته نشود؛ پایان کار چیزی جز فاجعه نخواهد بود! با این وصف، طباطبایی نه تنها اعتنایی به چنین محاسبه هایی ندارد؛ بلکه در تفسیر این جنبش های اعتراضی تعبیرهایی را به کار می گیرد که با واقعیت ماجرا انطباق دارد! نظریه پرداز انقلاب ملی که در شعارپردازی های خود حد و مرزی نمی شناسد، بی اعتنا به این گونه واقعیت های آشکار، قدمی دیگر به پیش می گذارد و این انقلاب ملی را یک انقلاب جهانی هم می خواند!  اما این که یک چگونه انقلاب ملی می تواند انقلاب جهانی باشد؛ معمایی است که فقط دانش سیاسی سید جواد طباطبایی می تواند از آن رازگشایی کند! این که ایرانیان خارج از کشور در تظاهرات علیه وضع موجود، به حمایت از جنبش های داخلی برخاسته اند، آن را تبدیل به انقلاب جهانی نمی کند.

طباطبایی تلاش بسیار می کند تا این جنبش ها را رویاروی نسل های سیاسی دهه های گذشته قرار دهد. می گوید: «در این انقلاب ملی، نسل متفاوتی از ایرانی، پا به میدان گذاشته است که از او شگفتی ها پدید خواهدآمد. . .  آگاهی ملّی در جست و جوی سرپناه هم فهمیده بود که هیچ امیدی به بیشترین افراد نسلی که انقلاب کرده بود؛ نمی توان داشت. ایدئولوژی انقلابی، بیشتر از آن روح و جسم نسل انقلابی را تباه کرده بود که بتوان امیدی به رستگاری آن داشت.»(همان، بخش۱۴) در حالی که بیشتر نظریه پردازان و سخن گویان و یا حمایت کنندگان این جنبش – در داخل و خارج از کشور – از همان نسل های انقلاب بوده اند و تا کنون اصیل ترین صداهای آن از میان همان نسل ها برخاسته است، و تردیدی نیست که در غیبت آن ها، جنبش از خلاء فکری دردناکی آسیب می بیند. این جنبش به قدری وابسته به آن نسل هاست که نه تنها از سنّت های آن استفاده می کند؛ بلکه برخی از شعارها و سرودهایش هم، تکرار یا تقلید سرودها و شعارهای انقلاب ۵۷است! و حتّی گاهی پاره یی از شعارهای آن انقلاب را می گیرد، اما نمی تواند پاره ی دوم آن را از پیش خود بسازد؛ مثلا می گوید”این گل پرپر ماست – هدیه به میهن ماست.» در حالی که باید می گفت “هدیه به کشور ماست » و حد اقل، قافیه ی آن را درست می کرد! در هر صورت، علی رغم خط فاصلی که طباطبایی بین آن نسل انقلاب کرده و این جنبش می کشد، این جنبش اگر از تجربه های آن نسل ها استفاده کند، گرفتار بیراهه روی، رادیکالیسم، و در نتیجه، دچار هزینه های سنگین نخواهد شد.

طباطبایی در تبیین این تئوری های ناپخته به قدری شتابکاری کرده است که حتّی تناقض برخی از ایده های این جنبش را با بعضی از مبانی فکری خود از یاد برده است و هیچ توجه ندارد که تا امروز،  در انتقاد از راهبرد های سیاسی روشنفکران معاصر، چاره ی کار کشور را، نه در روی آوردن به برخی از الگوهای سیاسی جهان مدرن و آنچه که در دموکراسی های غربی دیده می شود، بلکه در نوسازی سنّت که در تعبیر طباطبایی معادل سنّت های فقهی است.( ر.ک: طباطبایی: حکومت قانون و نیز: آقاجری، مهرنامه۳۵) این تفکر طباطبایی در میان مقلدان او هم راه گشوده بود و برخی از آن ها، از روشنفکران دینی خرده می گرفتند که “نقطه ی اشتراک بازرگان و شریعتی و سروش، نادیده گرفتن فقه اسلامی و تلاش برای تخفیف آن بوده است.»(قوچانی، مهرنامه ی۲) حال پرسش این است که آیا طباطبایی مطالبات این جنبش ملّی را که برخی از پرچم داران آن، پرچم دار استریپ تیز هم هستند؛ با قانون های فقهی برآورده خواهد کرد؟

و اما خاکستر شریعتی!

شریعتی برای طباطبایی، یک مسئله یا مشکل فکری نیست تا به نقد و بررسی آن بپردازد، بلکه کابوسی است که  سال هاست بر روی زندگی او افتاده و هیچ وقت او را رها نکرده است! این است که او هر جا که می رود و از هر چیز که می گوید یا می نویسد، شبح شریعتی و  کابوس او را رویاروی خود می بیند و در نتیجه در هر نوشته یی، طعنه و توهینی هم نثار او می سازد. این است که، در همه ی این سال هایی که شریعتی و ایدئولوژی او را به پرخاش و دشنام بسته و حتی مسئولیت همه ی پیش آمدهای سال های اخیر را هم از او دانسته است؛  حتی یک ورق هم به بررسی و نقد شریعتی اختصاص نداده است. هر چه هست، فحاشی است  و دشنام و سیاه کاری! این شیوه ی کار نشان می دهد که طباطبایی اهل نقادی و استدلال نیست و اندیشه های شریعتی را – هم چنان که بسیاری از معاصران خود را-  نقد نمی کند، بلکه لجن مال می سازد. در نکته گیری های پراکنده یی هم که طباطبایی از اندیشه ی شریعتی به عمل آورده، چیزی به نام قاعده ی علمی یا روش نقادی، و مهم تر از همه، وجدان اخلاقی،  دیده نمی شود. آنچه هست ستیزه گری های خالی از اخلاق و آگنده از عناد و لج بازی است. در حالی که مسئولیت علمی و آداب نقادی اقتضا دارد که به جای این گونه بی راهه روی ها، مجموع آثار و مبانی اندیشه ی شریعتی – یا هر کس دیگر – و به ویژه سیر تحول افکار او وسیله ی ارزیابی و قضاوت قرار داده شود. شریعتی در حدود ۳۶ جلد مجموعه ی آثار دارد، یعنی چیزی چند برابر آثار طباطبایی که دو برابر شریعتی زندگی کرده و چند برابر او فرصت خواندن و نوشتن داشته است! چگونه می شود این کارنامه ی پربرگ و انبوه را نادیده گذاشت و تکلیف شریعتی را با مقداری دشنام و ناسزا روشن کرد؟ این اندیشه هرچه هست ، بیش از هر اندیشه ی دیگری در ایران معاصر تاثیر گذاشته و چند دهه از ایران بعد از انقلاب را هم به خود مشغول داشته است و در نتیجه بیش از هر اندیشه ی دیگری شایسته ی کند و کاو و ارزیابی است. اما طباطبایی، بی هیچ اعتنایی به این واقعیت های روشن، گمان می کند که با چند سطر ردیه نویسی و ناسزاگویی، می توان تکلیف چنین اندیشه یی را روشن ساخت و آنگاه آن را کنار زد و جایش را گرفت! برخی از مقلدان او هم، گه گاه، به توهمات او دامن می زنند و برای او تبلیغ می کنند که: «اکنون با نسل تازه یی از دانشوران مسلمان رو به رو هستیم که هم ایرانی هستند، هم اسلامی، هم از سنّت ها آگاهی دارند، هم جهان مدرن را می شناسند. [ یعنی شریعتی و بازرگان و سروش ، از این چیزها را خبر نداشتند!] رابطه ی دین و سیاست را، رابطه ی این همانی نمی بینند؛ اما به تعامل دین و سیاست معتقدند[ در این جا دین معادل فقه است.]  و جدایی دین از سیاست را ناممکن می دانند که نه با واقعیت زندگی منطبق است و نه از حقیقت دین بر می خیزد.»(قوچانی، همان جا) این خدم و حشم ها، در طی سال های گذشته، برای بدنام کردن شریعتی و بازکردن راه طباطبایی، دست به هر کار ضد اخلاقی که می توانستند، زدند! یک بار با تحلیل های آبکی، جریان های ارتجاعی عقب مانده یی مانند داعش را برآمده از پروتستانتیسم شریعتی خواندند، آن هم با عکس و تفصیلات مغرضانه بر روی جلد نشریه! بار دیگر روشنفکرِ «مُصلح» را، باز هم بر روی جلد مجله، با سین نوشتند تا «مُسلّح»،  به معنای نظریه پرداز چریک ها و جریان های رادیکال، خوانده شود، و بار دیگر بازی مهوع دیگری در پیش گرفتند!

اما برخلاف همه ی این دروغ ها و تبلیغ های طباطبایی و خدم و حشم او، و یا ردیه نویسانی که شریعتی را به رادیکالیسم و شتاب برای انقلاب و براندازی و تغییر حکومت متهم کرده اند؛ انتشار اسناد ساواک درباره ی شریعتی و دو تحلیل جداگانه که بر آن نوشته شد، و به ویژه تحلیل درخشان علی سروش، نشان داد که شریعتی پس از بازگشت به ایران، پیش از هر چیز، قصد فعالیت فرهنگی و در پیش گرفتن یک مشی معتدل و میانه رو سیاسی داشته است.( ر.ک: علی سروش، شریعتی و دیالکتیک مبارزه ) این است که جز در برهه های کوتاهی از آن سال ها، که فضای ملّتهب جامعه و فشار  گروه های سیاسی، برخی از سخن رانی های او را تحت تاثیر قرارداده است، بیشتر فعالیت های او، فعالیت فرهنگی و در شکل درس-گفتار و مدرسی، با درون مایه های فکری و آموزشی بوده است. افزون بر این، در هیچ یک از آثار او اثری از مسائل سیاسی روزمره دیده نمی شود و چنانچه مجموعه ی آثار او را که در ۳۶ جلد فراهم آمده است؛ از این دیدگاه بررسی کنیم، راهبرد فکری و فرهنگی در یکایک آن ها خطّ اصلی و پررنگ اندیشه ی اوست. شریعتی می کوشید که ذهن ها را تغییر دهد و نه مهره های حکومت را! و از قضا، این شیوه ی کار او، پیوسته آماج انتقاد و پرخاش گروه های تندرو و تشکل های سیاسی و چریکی قرار می گرفت و شریعتی به سازش کاری و بُریدگی و بی راهه بردن مبارزه ی سیاسی و حتی هم کاری با رژیم متهم می شد. اما با آن که گه گاه، این گونه انتقادات را در محاسبات خود به حساب می گرفت و لحن سخن رانی های خود را قدری تندتر و بی پرواتر می کرد – و البته حجم این سخن رانی ها در برابر آثار دیگر او چندان هم به چشم نمی آید –  هیچ گاه استراتژی آگاهی بخش و بیدارگرانه ی خود را تغییر نمی داد، و مرعوب فضای سیاسی غالب، نمی شد، هر چند که این کار را به بهای سنگینی از اعتبار خود تمام کند! این بود که  یک بار، در سال۱۳۴۴یعنی چند سال پس از ناتمام ماندن ترور شاه، که « در محافل روشنفکران مخالف، حادثه با صورت گسترده یی مورد بحث قرار می گرفت و اکثر آنان از عقیم ماندن نقشه ی ترور، خشمگین و متاسف بودند؛ دوستان شریعتی از وی در مورد این واقعه نظرخواهی کردند، و در کمال ناباوری با این استدلال او مواجه شدند که: مملکت بسیار خوش بخت بود که گلوله ی شمس آبادی به هدف نخورد، زیرا جامعه ی ما، نه از لحاظ فکری و نه از لحاظ ذهنی، به مرحله یی نرسیده است که بتواند آنچه را که قرار است پس از شاه روی کار بیاید؛ بپذیرد. عجله کردن، نتیجه یی جز فاجعه نخواهد داشت!» (رهنما،۱۹۸) در این روزها شریعتی فقط سی و دو سال داشته است!

البته، این نوشته قصد آن ندارد که برای همرنگی با روزگار، چهره یی مطلوب و موجّه برای شریعتی بتراشد، این آن چیزی است که از خلال آثار و اندیشه های او بیرون می آید. بدیهی است که داوری در کار روشنفکری مانند شریعتی که در یک شرایط سیاسی دشوار و در حلقه ی محاصره ی سازمان امنیت شاه و متولیان دین سنّتی و گروه های سیاسی رادیکال گرفتار آمده بود و با هرکدام از آن ها را باید به گونه یی مماشات می کرد، از نوع داوری های دیگر نیست. در این داوری، باید همه ی این عوامل تاثیرگذار را که زمینه ی تلاش های فکری-سیاسی او را فراهم آورده بودند؛ در شمار آورد و سیر تحول اندیشه و رفتار سیاسی او را پایه ی هرگونه تفسیری از اندیشه ی او قرار داد. در چنین تفسیری از اندیشه ی شریعتی، خواهیم دید که برخلاف تبلیغات طباطبایی، نه تنها اثری از شتاب زدگی سیاسی و تلاش برای “این بره،عبیدالله بیایه»(همان، بخش ۱۱) در میان نیست، بلکه شریعتی خطر می کند و نسل های معاصر خود را از هرگونه شتاب کاری سیاسی و راهبردهای رادیکال برحذر می دارد و به سازمان های انقلابی و چریکی هشدار می دهد که “انقلاب، بیش از هر چیز، مستلزم یک انقلاب در بینش و یک انقلاب در شیوه ی تفکر است.»(م،آ،۲/۱۶۷) و برای این کار «باید دو نسل و سه نسل کار [ فرهنگی ] بکنند و بعد به نتیجه برسند، زیرا اگر در عرض ده سال به نتیجه برسیم، باز می گردیم به ده سال عقب تر! من همه ی انقلاب های زودرس را نفی می کنم.»( م،آ،۲۰/۵۰۰) و «برای سیاست بازی، برای خدمت به خلق، و . . . همیشه وقت هست، اما برای فراگیری، وقت همین الآن است و می گذرد. بی مایه فطیر است و آدم بی سواد، سیاستش هم قیل و قال های بی ریشه است. ارزش و عمق هرکاری به میزان خودآگاهی، رشد شخصیت، و سرمایه و غنای فکر و فرهنگ آدمی وابسته است. (م،آ،۱/۸۰) و «در این دنیا و در زیر این آسمان، هیچ چیز از روشنفکر مترقی و مدّعی پُر شتّ و پتّ که علمی هم فکر می کند، و جز چند جزوه و پلی کپی و جُنگ هم که به دستش می دهند، هیچ نمی داند، زشت تر و نفرت انگیزتر نیست!»(همان/۹۲) و «این رسالت را روشنفکران راستین و بزرگ اندیش، نه با تفنگ و داد و قال و سیاست بازی های رایج و سطحی، و تغییر رژیم ها و عوض کردن آدم ها و خلق ماجراها و حادثه ها، آغازمی کنند، نه با مشغولیت های روزمرّه و مبارزه های باب روز و چپ گرایی های آخرین مدل . . .، نه با ترجمه و تقلید و نقل قول از مارکس و انگلس و لنین و مائو و بکت و برشت و رژِی دبره [ قابل توجه طباطبایی ] بلکه با ابلاغ و سلاحش کلمه . . . »(همان/۹۸)

در کجای این اندیشه ها که بیشتر در آخرین سال های زندگی شریعتی بر زبان او آمده است، اثری از تحریکات سیاسی یا دعوت به  انقلاب در انقلاب دیده می شود؟ آیا در انکار انقلاب، آن هم انقلابی که  لنین و رژی دبره، آموخته بودند، صریح تر از این هم می شود سخن گفت؟ شریعتی باید چه می گفت یا چه می کرد تا طباطبایی باور کند که در اندیشه او  هیچ جایی برای انقلاب در انقلاب رژی دبره وجود ندارد؟ افزون بر این ها، «چه باید کردِ» شریعتی، راه چاره را در آگاهی و فرهنگ و مطالعه و تحقیق و پژوهش و استخراج منابع فرهنگی و . . . نشان می دهد و سر از کتاب خانه و گروه های پژوهشی و نمایشی و درس و کلاس و آموزش موسیقی و مکتب های ادبی و سبک های نویسندگی،و حتّی معماری و شهرسازی و لباس و آرایش و . . .  در می آورد، و نه از درگیری های مسلحانه و جنگ های چریکی و آماده شدن برای انقلاب و مانند آن ها! (ر.ک: م،آ، ۲۰) و خود سازی انقلابی او با «کار» و «عبادت» و «فعالیت اجتماعی» حاصل می شود(ر.ک: م،آ،۲) و نه با آموزش های رزمی و اسلحه شناسی و درگیری های خیابانی از راه خانه های تیمی! و سفارش او به نسل های جوان زمانه ی خود این است که: “اگر می خواهی به دست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی، یک کار بکن: بخوان و بخوان و بخوان!»(م،آ،۱/۶۳) و نه بجنگ و بجنگ و بجنگ! و آرمان های بلند او مثلّثِ “عرفان، برابری، آزادی است.»(م،آ،۲) اما از آن جا که آزادی را در برابر هیچ بهایی معامله نمی کند، در برتری دادن دموکراسی غرب بر اختناق سوسیالیستی شرق، تردیدی پیش نمی آورد: “چنان که امروز می بینیم، سرمایه داری شرفش بیش تر از سوسیالیسم است. آن جا گاهی ندای انسانی به گوش می رسد ولی این جا اصلا خفقان است . . . »(م،آ،۳۴۸،۲۳) در شرح زندگی علی، بیش از هر چیز، بر سکوت و خانه نشینی او تاکید می کند و نه جنگ و جهاد او! و حتّی در ملّتهب ترین روزهایی که مصادف با اعدام اعضای سازمان مجاهدین است و شریعتی، سخن رانی های آتشین خود، یعنی “شهادت» و «پس از شهادت» را تحت تاثیر این حادثه ارائه داده است، سفارش او این است که: “آنان که ماندند، باید کار زینبی کنند.» و کار زینبی یعنی تبلیغ و کار فرهنگی. کسانی که التهاب فضای سیاسی آن سال ها را دیده اند؛ می دانند که بر زبان آوردن این اندیشه ها و نشان دادن این راه ها در برابر راه های چریکی و تشکیلاتی، جز کارشکنی و گمراهگری تلقی نمی شود و در نتیجه، بدنامی و بی اعتباری بسیار به دنبال می آورد! اما شریعتی که قصد به دست آوردن وجاهت شخصی و یا فریب دادن نسل های رویاروی خود را نداشت، از پرداختن چنین هزینه هایی هم هیچ وقت پرهیز نمی کرد!

شریعتی نه تنها به انقلاب سیاسی نمی اندیشید؛ بلکه، برخلاف تصور منتقدان او، شکل خاصی برای حکومت بعد از انقلاب هم تعیین نمی کرد. منتقدان شریعتی – مانند طباطبایی – تصور می کنند، ویا چنین القاء می کنند که شریعتی در “امت و امامت » طرح یک حکومت یا خلافت دینی را ریخته است؛ در حالی که شریعتی، دو سال بعد از ارائه ی “امت و امامت » از این قضیه رفع ابهام می کند و تصریح می کند که: “چنین نظامی در سده ی هفتم میلادی ( اول هجری ) و در امامت ۱۲ نفر پایان یافته است.( م،آ،۱۵/۴۷ ) و برای روزگار خود به چیزی غیر از دموکراسی نمی اندیشد؛ تا جایی که دموکراسی را “مترقی ترین و اسلامی ترین شکل حکومت می داند» ( م،آ،۵/۴۸) و حتّی سال ها پیش از آن که در ایران سخن از انقلاب و حکومت دینی پیش آمده باشد؛ در پاسخ به این پرسش که حکومت مذهبی چیست؟ با جمع بندی و نتیجه گیری از تجربه ی خلافت ها و حکومت های دینی تاریخ می گوید: “حکومت مذهبی رژیمی است که در آن، به جای رجال سیاسی، رجال مذهبی مقامات سیاسی و دولتی را اشغال می کنند؛ به عبارت دیگر، حکومت مذهبی یعنی حکومت روحانیون بر ملّت. آثار طبیعی چنین حکومتی، یکی استبداد است؛ زیرا روحانی خود را جانشین خدا و مجری اوامر او در زمین می داند و در چنین صورتی مردم حق اظهار نظر و انتقاد و مخلفت با او را ندارند! . . . در جامعه ی اسلامی عامل حکومت مذهبی وجود ندارد»(م،آ،۲۲/۱۹۷)

طباطبایی بی اعتنا به، یا بی خبر از این همه نشانه ی آزاد اندیشی و فراخ نگری در آثار شریعتی، اندیشه ی او را وام دار “روح مارکسیسم » خوانده است ( حکومت قانون، ۶۳۸)! حال من با آوردن یک فاکت دیگر از آزاد اندیشی شریعتی،  این نوشته را به پایان می برم و داوری نهایی را به خواننده ی این متن می سپارم تا بگوید که آیا در آنچه که از شریعتی روایت می کنم، «روح مارکسیسم» و چپ گرایی ایدئولئژیک آشکارتر است یا در قلع و قمعی که طباطبایی در این سال ها راه انداخته است، “روح فاشیسم » و نسل کشی فکری؟

“این یک اصل مشترک در قضاوتِ مذهبی غالبِ مومنانِ یک دین است که مُنکرِ دینِ خاص، در چشم مومن بدان، منکر [ اصلِ ] دین تلقی می شود. هم چنین کسی که اصول مشترک چند مذهب مختلف را منکر است، همه ی این مذاهب، او را یک عنصر بی مذهب می شمارند. در حالی که اگر مذهب را بر اساس مفهوم اصلی و روحِ مشترکِ همه ی مذاهب تعریف کنیم، حتّی این زندیقان مشهور و دهریونِ ضد مذهبی را در تاریخ، مذهبی تر خواهیم یافت. . . در تاریخ اگر مذهب را در قالب های جزمی مشخّصِ عقاید و مراسم منحصر ندانیم و حقیقت متعالی آن را که عشق و فضیلت گرایی و تقوی و از خودِ پستِ خویش چشم پوشیدن و بزرگ اندیشی و مسئولیت آوری و میل به زیبایی و شهادت [= شهود ] است، ملاک سنجش بگیریم، بسیاری از این چهره های محکوم ادیان در تاریخ، که به دست متولیان معابد و مقامات رسمی مذاهب، داغ بی دینی بر پیشانی خورده اند؛ از خود کسانی که آن ها را به کفر متهم کرده اند، و به نام دین آن ها را کشته یا سوزانده اند؛ مذهبی تر و پاک دین تر بوده اند! چه کسی می تواند شک کند که اپیکورِ پارسا، گالیله و برونوی پاک ایمان، سهروردی عارف و عین القضاتِ عاشق، و حتّی ابوالعلای آزاده ی حقیقت پرست، از همه ی ملایانِ مردم دوشِ عوام فریبِ خلیفه پرستِ خشک دِماغ، مذهبی تر بوده اند؟ اگر مذهب را، انسان بودن و راستی و حُرّیت و حق پرستی و پاک دلی و بزرگ اندیشی و فداکاری و دشمنی با زشتی و پستی و ستم بدانیم، و نه تنها صورت های معین ذهنی و عناوین مشخّص اعتقادی و دگم ها و رسم ها و معتقداتِ تدوین شده ی قالبی!»

منابع:

آزاد، پیمان: در حسرت پرواز، هیرمند،۱۳۷۴/ اسلامی ندوشن، محمد علی: سخن ها را بشنویم، شرکت سهامی انتشار،۱۳۷۰/ ایگلتون، تری: مارکسیسم و نقد ادبی، ترجمه ی اکبر معصوم بیگی، نشر دیگر۱۳۸۳/  بازرگان، مهدی: ۶۰ سال خدمت و مقاومت، رسا ،۱۳۷۵ / براهنی، رضا: در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد! کتاب زمان،۱۳۵۸/ بشیریه، حسین: انقلاب و بسیج سیاسی، دانشگاه تهران۱۳۸۴/ بولارد، سر ریدر ویلیام: نامه هایی از تهران، ترجمه ی غلام حسین میرزاصالح، نگاه معاصر۱۳۸۸/ بهنود، مسعود: از سید ضیا تا بختیار، جاویدان،۱۳۷۰  / ثابتی، پرویز: در دامگه حادثه، چاپ خارج / خامه ای، انور: خاطرات ادبی، سیاسی، و جوانی، نشر گفتار،۱۳۷۲/ دولت آبادی، محمود: ما نیز مردمی هستیم، نشر پارسی، ۱۳۷۰/ همو : این گفت و سخن ها، ثالث۱۳۹۸ / رهنما، علی: مسلمانی در جست و جوی ناکجا آباد، گام نو، ۱۳۸۱/ سپانلو، محمد علی: تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، ثالث،۱۳۷۳/ سحابی، عزت الله: نیم قرن خاطره و تجربه، فرهنگ صبا،۱۳۸۸/ سروش، علی: شریعتی و دیالکتیک مبارزه، بزرگ مهر،۱۳۷۸/ شریعتی، علی: مجموعه آثار ۱،۲،۵،۱۵،۲۰،۲۲/ طباطبایی، سید جواد: حکومت قانون، ستوده، ۱۳۸۶/ فردوست: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، اطلاعات،۱۳۷۱/ کاتوزیان، همایون: اقتصاد سیاسی/ کامپالانی، کریستیان دو: تاریخ فلسفه در قرن بیستم، ترجمه ی باقر پرهام، آگه ۱۳۸۲/ کشاورز، فریدون: خاطرات سیاسی، نشر آنی،۱۳۸۰/ گروسه، رنه: چهره ی آسیا، ترجمه ی غلام علی سیار، فرزان روز،۱۳۷۵/ میثمی، لطف الله میثمی:از نهضت آزادی تا . . .، صمدیه،۱۳۸۲/ میلانی، عباس: معمای هویدا، اختران،۱۳۸۰/همو: نگاهی به شاه، کانادا، ۲۰۱۳ / میلانی، محسن: شکل گیری انقلاب اسلامی، ترجمه ی مجتبی عطار زاده، گام نو،۱۳۸۸/ / نجاتی، سرهنگ غلام رضا، تاریخ سیاسی ۲۵ ساله ی ایران، رسا، ۱۳۷۹/ نراقی، احسان: از کاخ شاه تا زندان اوین، ترجمه ی سعید آذری، رسا۱۳۷۳ / هلیدی، فرد: دیکتاتوری و توسعه ی سرمایه داری در ایران، ترجمه ی فضل الله نیک آیین، امیر کبیر،۱۳۵۸

5 نظر برای “مقاله محمود درگاهی با عنوان «خاکستر شریعتی و توتیای طباطبایی»

  1. شاید تنها نگاشته ای که در صدانت که کمی هم دلی با آن توانستم داشته باشم. این که آقای درگاهی تبیینی از نگاه دکتر شریعتی ارائه می دهد و محصول دیگری از دانشگاه (طباطبایی) را نقد می کند شایان تحسین است. اما دانشگاهیی که در آن همه چیز در چارچوب prefabricated نگریسته می شود همین است. اگر چه که طباطبایی حتی آکادمیک هم as such در معنای معمول کلمه نیست. خود آقای درگاهی نیز اجازه بیرون زدن از چارچوب انگلوساکسونی به خود نمی دهد. بااخره روحانیت هم برای خود یک سنت فکری است. چگونه است که double standard و معیارهای غیر ثابت و دوگانه را آقای درگاهی و جامعه فکری ایران نمی تواند ببیند. اندیشه بدهکار انگلوساکسونیزم نیست. برای اندیشه ورزی و تحلیل اجبار و ضرورتی به تابع عقل و تجربه و منطقه قرن ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ انگوساکسون ها بودن وجود ندارد. تاریخ اندیشه، تاریخ ساینس(همان ساینتیسم و تعصب کور خود را علمی خواندن) مشحون از توبه نامه های متعدد است . به طور مثال طبیعت گرایی در اپیستمولوژی فلسفه آنالیتیک و روش تحلیل مفهومی آن را به زیر انتقاد می برد و به سنتی مبهم و مدعی علمی بودن و مکانیکی جلو رفتن بدون تحلیل ! روی می آ<رد. اما علیرغم ابهام و دوری که در آن وجود دارد اشکالات و defectهای فلسفه تحلیل را تا حدی بیان می کند. تا زمانی که فلسفه غرب از حقنه کردن فلسفه خود را که وقتی دقیق مطالعه اش ومی کنی حتی در نگاه معاصری مانند کواین سیسرو و پروتاگوراس را در محل آغاز آن می بینی ( وچقدر غیر عقلانی و چقدر حتی غیر مدرن!)دست برندارد نمی تواند بدون جزم و تعصب به دنیا بنگرد. تخطئه قرون ۱۰ تا ۱۵ اروپا همان دعوای توی خیابان است و همان جزمی که مدرنیته مدعی حذف آن است. از طبطبایی مفتخر به فرانسه (که احتمالا بلد نیست) و تحصیلات فرنگستان نمی توان انتظار آزاد اندیشی و تحلیل علمی ، عقلانی تجربی و منطقی داشت. از آقای درگاهی که نیز که دابل استاندارد حاکم دانشگاهی دانشگاه تهرانی و شریفی را در ربیانشان می توان شنید نمی توان انتظار دقت و انصاف و rigour معرفتی نهایی داشت. اگر اهل اندیشه هستیم نه دکارت ، نه ابن سینا، نه خمینی، نه لمپن مدرن غربزده که در قفس اینترنت و زندان موبایل محصور است فرقی ندارد. همه نگاه اند ، همه موضع قابل مطالعه. از زندان بیرون بزنیم.

    1. استفاده از کلمات انگلیسی در متن تان چه ضرورتی دارد . آیا در فارسی برای SCIENCE ، SUCH AS … نداریم فضل فروشی بیجا هم اندازه ای دارد

  2. جدای از نقد آقای درگاهی من باب نظرات شریعتی و طباطبایی، این نکته رو درنظر نگرفتن که مماشات یک روشنفکر برای جلب نظر عقاید و آرا گروههای مختلف به هیچ وجه پسندیده نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *