مقاله حسین دباغ با عنوان «مولانا و عشق بی ادب»

مقاله حسین دباغ با عنوان «مولانا و عشق بی ادب»

مولانا و عشق “بی ادب”: چرا تلقی مولانا از عشق می تواند اخلاق سوز باشد؟

حسین دباغ

انتشار اولیه در نشریه حیات معنوی/ سال چهارم/ شماره یازدهم/ بهار ۱۴۰۱

آیا عشق ضرورتا آدمی را اخلاقی تر می کند؟ آیا در ساختار عشق عنصری نهفته است که ضرورتا توانایی اخلاقی زیستن را فراهم می کند؟ به نظر می رسد پاسخ مولانا مثبت باشد. نه تنها آدمیان که حتی شاید حیوانات به باور او با عشق بدل به موجودات اخلاقی تری می شوند. من در این نوشته استدلال می کنم که تقریر مولانا از یک تعارض رنج می برد. او از یک طرف عشق را درمان خودخواهی ما آدمیان می داند که “اخلاق ساز” است ولی از طرفی دیگر وقتی از عالم انسانی ارتفاع میگیرد و عشق را امری الهی قلمداد می کند خاصیت ویرانگری عشق “اخلاق سوز” می شود.

پر بیراه نخواهد بود اگر ادعا کنیم که در نزاع میان عقل و عشق، مولانا در چندین جا صراحتا عشق را بالاتر می نشاند. چه آنجا که در داستان بایزید عقل در مقابل عشقِ به حق آواره می شود و کرنش می کند:

نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد

عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید

عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب

چه آنجا که از استعاره خانه مرغ و مهمانی اشتر در مثنوی و دیوان شمس استفاده می کند و خانه عقل با ورود عشق ویران و خراب می شود:

چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد

خانهٔ مرغست هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقهٔ خدا

و

از بهر مرغ خانه چون خانه‌ای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی

آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی

اما در نزاع میان اخلاق و عشق، اگر نزاعی در کار باشد، مولانا کدام را برتر می نشاند؟ اگر اخلاق را زیر مجموعه عقل قرار دهیم یا محصول عقل بدانیم محتمل نتیجه این خواهد بود که عشق سلطان است و اخلاق رعیت. آیا در چنین تلقی ای اخلاق می تواند علیه عشق قیام کند؟ گر اخلاق را محصول عشق بدانیم یا زیر مجموعه عشق قرار دهیم چطور؟ به نظر نزاعی پدید نخواهد آمد. آیا چنین تلقی ای صواب است؟  پاسخ به این مهم محتاج بررسی نسبت میان عشق و اخلاق نزد مولانا است. در ادامه، نسبت میان این دو امر را می کاویم به این امید که عیان شود کجا و چگونه یکی بر دیگری سبقت می گیرد، اگر سبقت می گیرد.

دست کم بنا بر یک تلقی رایج، مولانا بر این باور بود که عشق آدمی را اخلاقی می کند و آنکه اخلاقی زیست نمی کند لاجرم عاشق نیست. تمرین عاشقی و زیست عاشقانه وجود آدمی را از رذیلت های اخلاقی خالی می کند  و همچون دوا و مرهمی برای امراض اخلاقی است. اگر بپرسید کدام رذیلت های اخلاقی؟ پاسخ مولانا خودپرستی و خودخواهی است. همان که بسیاری فیلسوفان و عالمان اخلاق ام الرذائل دانسته اند. عبارات مولانا در این باب صریح است:

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

اما مولانا در اینجا متوقف نمی شود. درست است که عشق آدمی را با فضیلت می کند اما بالاتر از آن باید گفت کسی که عاشق شده است لزوما اخلاقی زندگی می کند. یعنی  رابطه ای ضروری میان عشق و اخلاق برقرار است. کسی که عاشق است ضرورتا اخلاقی زیست می کند و کسی که اخلاقی زندگی نمی کند را کافیست بر مرکب عشق سوار کنیم، آنگاه می بینیم که رذیلت های اخلاقی در افتان و خیزان ها یک به یک او را ترک می کنند. عبارات زیر از مولانا تاحدی روشنگر این معناست آنجا که بیان می کند حتی یزید و شیطان در مقام عاشقی به موجوداتی اخلاقی مبدل می شوند. گویی عشق همچون اکسیری ماهیت و هویت ما را تغییر می دهد:

غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست

دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد

اسلم الشیطان آنجا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید

شاید به نظر برسد سخن مولانا کمی با اغراق همراه است وقتی می گوید که عشق “بکلی” آدمی را از رذیلت ها پاک می کند. آیا واقعا چنین است؟ آیا نمی توان افراد عاشقی را مثال آورد که هنوز رذیلت های اخلاقی بر شانه آنان سنگینی می کند؟ آیا نمی توان ادعا کرد که حتی عشق می تواند رذیلت آفرین باشد؟ به نظر می رسد که ممکن باشد. تاریخ پر است از آدمیانی که خود را عاشق می دانند ولی حاضرند دست به هر کاری بزنند تا به محبوب خود برسند. مگر نبودند عشاقی که حاضر بودند برای حذف رقیب دست به قتل بزنند.

اما این انتقاد شاید چندان روا نباشد اگر بخاطر بیاوریم که مولانا به نیکویی می داند که عشق می تواند آدمی را اتفاقا حریص کند و از جاده انصاف خارج کند. داستان های مثنوی موید این معناست که هر عشقی لزوما درخور و مناسب نیست چرا که:

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

در دو داستان به طور خاص مولانا این نکته را روشن می کند که هر عشقی مطلوب نیست و اگر “خلوص” با عشق همراه نباشد کمیت عشق لنگ می زند. در داستان عاشقی که در حضور معشوق خود مشغول نامه خواندن می شد، مولانا بیان می کند که عاشقی در دوری از معشوق خود به نامه نگاری مشغول می شود و حالات خود از مدح و ثنای معشوق تا غم و اندوه دوری از او را می نویسد. پس از مدتی عاشق و معشوق به وصل می رسند اما عاشق نزد معشوق نامه های نگاشته خود را بیرون می آورد و مشغول خواندن آنها می شود. معشوق دلگیر می شود و لب به اعتراض می گشاید. مولانا از زبان معشوق ادعا می کند که در این کار نشان عاشقی نیست و فرد عاشقی که اصیل و خالصانه عشق می ورزد عاشق حال و احوال و نامه های خود نمی شود:

عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای
ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

این داستان به روشنی استدلال می کند که هر عشقی مطلوب و طلب کردنی نیست. عشق راستین و حقیقی لاجرم با نشانه و خاصیتی همراه است که آن را از باقی عشق ها جدا می کند. یکی از این نشانه ها خلوص نیت در تمرین عاشقی است. یعنی عاشقی برای عاشقی نه برای نتایج حاصل از آن. عشقی که برای امر دیگری خرج شود محتمل عشق راستین نخواهد بود و می تواند خرابی به بار آورد.

در داستان معروف دیگری، پادشاه و کنیزک، مولانا حتی صریح تر از داستان بالا نشان می دهد که همه عشق ها لزوما خواستنی نیستند. بیت معروفی که در این داستان آمده است این نظر را هویدا می کند: “عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود”. عشق کنیزک به زرگر پس از ناخوش شدن و زرد روی شدن او رو به سردی می گراید و این در نظر مولانا عشق راستین نیست. عشقی که از پی غرضی بیاید و برود ننگین است. در عوض عشقی حقیقی است که خالصانه باشد و از سر غرض نباشد. چنین عشقی البته “باقی” می ماند.

عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جان‌فزایت ساقیست

تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست

بدین ترتیب، مولانا به سهولت می تواند خود را از انتقاد پیشین نجات دهد. هر عشقی اخلاق ساز نیست و رذیلت ها را دور نمی کند بلکه عشقی که خالص باشد چنین خاصیتی دارد و باید آن را ارج نهاد. اما آیا واقعا عشقی که خالص باشد ضرورتا اخلاق ساز است و رذیلت ها را بکلی پاک می کند؟ به نظر چنین نمی آید. افراد بسیاری را می توان در ذهن آورد که تمرین عاشقی خالصانه می کنند و محض عاشقی عشق می ورزند و به نتیجه آن توجهی ندارند اما همچنان خرابی به بار می آورند و رذیلتی را ممکن می کنند. برای مثال، پدر یا مادری را تصور کنید که از سر عشق خالصی که به فرزندش دارد آسیب روانی به او بزند. یا فردی که عشق خالص به باور دینی خود دارد به دیگران صدمه وارد کند. اگر این مثال ها ممکن باشد، آنگاه به نظر می رسد قید خلوص ضرورتا چندان کمکی به اخلاق ساز بودن عشق نمی کند.

مولانا اما همچنان می تواند اعتراض کند که این مثال ها کارگر نیست. چون چنین پدر و مادری اگر عشقشان آسیب زا باشد خالصانه نیست. یا فردی که به باور دینی خود عشق می ورزد لزوما خالصانه چنین نمی کند. اگر از مولانا بپرسیم پس چگونه عشقی خالصانه خواهد بود؟ محتمل پاسخ خواهد داد که عشقی که صرفا برای عشق ورزیدن تمرین شود و آسیب زا نباشد چون عشقی که خالصانه باشد آسیب زا نخواهد بود. یا عشقی که خودخواهانه نباشد و برای فربه کردن امیال شخصی به کار نرود.

این پاسخ قانع کننده نخواهد بود. اول آنکه، فرض ما این است که این افراد خالصانه عشق می ورزند. به تعبیر خود مولانا، “عاشقی پیداست از زاری دل”. دوم اینکه، اضافه کردن قیودی مثل آسیب زا نبودن یا خودخواهانه نبودن به عشق خالصانه گرهی از کار باز نمی کند. چرا که اگر بگوییم عشقی خالصانه است که آسیب زا نباشد کم و بیش مثل این است که بگوییم عشقی خالصانه است که اخلاقی باشد. به تعبیر دیگر، گویی مولانا ادعا می کند که عشقی ما را اخلاقی می کند که اخلاقی باشد! چون همه انواع عشق آدمی را اخلاقی نمی کند؛ بلکه آن عشقی آدمی را اخلاقی می کند که اخلاقی باشد. این ادعای توتولوژیک البته وزن چندانی در ترازوی تحقیق ندارد. آیا کافی نیست بر روی اخلاقی بودن اعمال و رفتار تاکید کنیم؟ مضاف بر این، همه جدال و جنجال آنجاست که نشان دهیم که یک عشق چگونه اخلاقی می شود؟ و بر چه اساسی ما موجه هستیم که عشقی را اخلاقی بدانیم؟

اگر این انتقاد موجه باشد، آنگاه می توان ادعا کرد که حتی برخی عشق های غیرخالصانه نیز می تواند اخلاقی باشد. برای مثال، می توان تصور کرد که فردی برای هوا و هوس عاشق فرد دیگری است. اما این هوا و هوس روان او را چندان بهبود می دهد که در کار خود پیشرفت می کند و از قبل این پیشرفت به افراد بسیاری خیر می رساند. دست کم در یک نگاه اخلاقی (نتیجه گرایی)، می توان ادعا کرد عشق غیرخالصانه این فرد را اخلاقی تر کرده است.

با اینکه به نظر می رسد تلقی مولانا از عشق راه بدین جا می برد که در پی عشق های اخلاقی بگردیم تا اخلاقی شویم اما عنصر دیگری در فهم مولانا از عشق وجود دارد که می تواند ما را از این مهم باز دارد و نگاه اخلاقی را از ما بستاند. یعنی حتی عشق با اینکه قرار است ما را اخلاقی کند می تواند راه به جایی ببرد که خبری از اخلاق در آنجا نیست. مثل خورشید که غرب و شرقی در آن وجود ندارد، گویی در عشق هم خاصیتی است که خوبی و بدی را در خود حل می کند. چنین خاصیتی در عشق زمانی پدیدار می شود که آن را با وجودی ازلی و ابدی پیوند بزنیم و آن وجود را منشاء و بلکه خودِ عشق قلمداد کنیم.

مولانا به صراحت در چندین جا بیان می کند که عشق وصف خداست. یعنی عشق ماهیت الهی دارد. گویی نزد او عشق ساختاری دارد که متعلق به این عالم نیست. به تعبیر حافظ، “گوهر جام جم از کان جهانی دگر است”. ما عشق را از جای دیگری به امانت گرفته ایم و در دنیای پیرامون خرج می کنیم. آن غزل معروف و زیبای مولانا بیانگر این معناست:

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو

گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم
گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو

گفتم: ای دل! پدری کن، نه که این وصف خداست؟
گفت: این هست، ولی جان پدر هیچ مگو

عشق وصف “پدر” است و ما بندگان در “خوف” به سر می بریم. این عشقِ به حق است که می تواند ما را از خوف نجات دهد. به عبارات مولانا نظر کنید:

عشق وصف ایزدست اما که خوف
وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف

پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

اما عشق نه تنها وصف خداست بلکه سرّی است از جانب خداوند که نزد ما آدمیان به ودیعت نهاده شده است. آن عبارت معروف مولانا بیان می کند که:

عشق اصطرلاب اسرار خداست
علت عاشق ز علت‌ها جداست

به همین سبب، عشق از جنس خداست و ساختار آن متعلق به این عالم نیست. مولانا صریحاً عشق را موجودی غریب می داند که از “بالا” بر ما وارد شده است آنجا که در غزلیات می گوید:

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا

از آنجا که عشق وصف خدا و بلکه خود خداست، مولانا عشق حقیقی را فقط عشق به خدا می داند. عشق خداوندی به مثابه نوری می ماند که هیچ نقصانی ندارد:

عاشقی بر غیر او باشد مجاز
عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز

ظاهرش نور اندرون دود آمده است
زآنک آن حسن زراندود آمده است

طبیعی است که چنین عشقی شور به همراه آورد و آدمی را به جنب و جوش وا دارد:

عشق قهارست و من مقهور عشق
چون شکر شیرین شدم از شور عشق

گربه در انبانم اندر دست عشق
یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق

عاشقان در سیل تند افتاده‌اند
بر قضای عشق دل بنهاده‌اند

شوری که در عشق نهاده شده است به تعبیر مولانا وجود آدمی را “زیر و زبر” می کند:

گفتم اين چيست بگو،‌ زير و زبر خواهم شد
گفت مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو

این خاصیت شور انگیزی زیر و زبر کنندگی عشق برای مولانا چنان است که حتی می تواند ویرانی به همراه آورد و تر و خشک را بسوزاند:

این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان

این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست

عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویش‌جو

اما مولانا باکی از ویرانی و رسوایی نداشت و معتقد بود ویرانی می تواند نتایج فرخنده به همراه داشته باشد. به تعبیر او، می توان به گنجی پنهان زیر خرابه ها دست یافت. عبارات مولانا در این باره صریح است آنجا که می گوید:

بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند

من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود

خاصیت ویران کنندگی نه تنها در عشق به مثابه مخلوق خداوند و خلیفه او بر روی زمین یافت می شود که حتی مولانا چنین خاصیتی را برای خود خداوند هم قائل است:

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

اما اگر عشق به خدا به عنوان عشق حقیقی ویران کننده باشد چگونه می تواند اخلاق ساز باشد؟ اگر یک عشق حقیقی چندان امور را ویران کند که خوب و بدی در کار نماند چه از اخلاق باقی خواهد ماند؟ به نظر می آید ایده “بی ادبیِ” عشق نزد مولانا ناظر به همین معنا باشد. فرد عاشق بی ادب است و خود را به ظاهر محدود به قواعد اخلاقی این جهانی نمی کند. بیان مولانا چنین است:

نبض عاشق بی ادب بر می‌جهد

           خویش را در کفهٔ شه می‌نهد

بی‌ادب‌تر نیست کس زو در جهان
با ادب‌تر نیست کس زو در نهان

فرد عاشق با اینکه به ظاهر بی ادب است اما در درون خود با ادب است. چنین ادبی اما به نظر می آید باطنی و پنهانی است و همچنان ذیل قواعد اخلاقی این جهانی معنادار نمی شود. اگر ادب و اخلاقی هم در کار است “ذهنی” است و در درون عشاق جاری و ساری است. گویی عشاق با یک “زبان خصوصی” قواعد اخلاقی را بیان می کنند، اگر بیان می کنند. اما اصلا چرا فرد عاشق بی ادب است؟ پاسخ ساده است: چون در مستی مراعات ادب کردن مشکل است. از فرط مستی، فردِ عاشق ترک ادب می کند:

در چنین مستی مراعات ادب

            خود نباشد ور بود باشد عجب

آیا چنین عشقی بالنتیجه اخلاق سوز نخواهد بود؟ عشقی که قرار بود رذیلت ها را در ما پاک کند و ما را اخلاقی تر کند، اینک فضایل و رذایل را در آتش خود می سوزاند و از اخلاق چیزی باقی نمی گذارد. آیا چنین عشقی هنوز می تواند ما را اخلاقی تر کند؟ به نظر می آید که چنین عشقی آنچنان اخلاق سوز است که همه آنچه تا کنون مولانا بافته بود را رشته می کند.

سخن را کوتاه کنیم. این نوشتار در بیان این ادعا بود که عشق اخلاق ساز مولانا چندان رفعت می گیرد و از عالم انسانی دور می شود که رفته رفته اخلاق سوز می شود. عشقی که قرار بود انسانی اخلاقی برای جامعه به همراه آورد، اینک می تواند چندان مخرب شود که از خوب و بد و رذیلت و فضیلت هیچ باقی نگذارد. هویداست که در چنین جامعه ای حتی عاشقی کردن هم ممکن است به خطر بیفتد چه برسد به اخلاقی زیستن! آنچه آدمی و جامعه را می تواند اخلاقی کند ساختارهای عادلانه ای است که امکان زیست اخلاقی و زیست عاشقانه را فراهم می کند.

.


.

دریافت مقاله از academia (فارسی)

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *