من سعی دارم، از چشماندازِ دیگری، به این دو متنِ مکتوب و تصویری بنگرم و به نوعی آنها را مقایسه کنم. به نظرِ من، هر دو مورد، دو جلوهٔ انسانی و سخت ستودنی از این استادِ گرانمایه هستند؛ یکی را باید مَثَلِ کردارِ نیک او دانست و دیگری را مصداقِ پندارِ نیکش.
.
تٱمّلی دربارهٔ “خودشیفتگیِ فرهنگی” و پیوند آن با “جزمیت گرایی”
(با اشاره به گفتاری از دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی)
اخیراً، در برخی از گروههای تلگرامی، شاهدِ پارهای از نقد و نظرها دربارهٔ محمدرضا شفیعیکدکنی، به دو بهانهٔ متفاوت، بودهام. نخست، منش و رفتار وی در یک ویدئوی کوتاه بود که جلبِ نظرِ بسیاری از دوستداران اخلاق و فرهنگ را کرده بود. در این مورد، غالبِ تحلیلها همراه بود با تجلیل از منش و شخصیت شفیعیکدکنی و تحسین رفتارِ او؛ به جهتِ تواضع عاری از ریای این استاد در واکنش به شعری که دانشجویی در مدح و ثنایش گفته بود. اما، موردِ دوم، این نقلِ قولِ کوتاه از او بود که به شدّت بحث انگیز شده بود و آراء و نظراتِ موافقان و مخالفان دربارهٔ آن نیز به غایت متفاوت بودند:
«وقتی بخواهیم فرهنگ یا دائرةالمعارفی از اندیشۀ بشری فراهم آوریم، سهم متأخرینِ جهان اسلام، تقریباً صفر است. تمام مسلمانان در قرون اخیر به اندازۀ یک سال از عمرِ فلسفی ویتگنشتاین، اندیشه عرضه نکردهاند. با هیچ کس تعارف نداریم.»
من سعی دارم، از چشماندازِ دیگری، به این دو متنِ مکتوب و تصویری بنگرم و به نوعی آنها را مقایسه کنم. به نظرِ من، هر دو مورد، دو جلوهٔ انسانی و سخت ستودنی از این استادِ گرانمایه هستند؛ یکی را باید مَثَلِ کردارِ نیک او دانست و دیگری را مصداقِ پندارِ نیکش. با اینهمه، آن متنِ مکتوب، به دلایلی که اشاره خواهم کرد، در نظرِ من، فوق العاده مهمتر و تامّل برانگیزتر و حتّی ستودنیتر است. البته این نقلِ قولِ کوتاه شده اگر بخواهد به طور جدّی برای خواننده روشنگر و پرسشگر باشد، باید به زمینهٔ متنی که به آن تعلّق دارد، برگردانده شود، چنانکه جملات و عباراتِ قبل و بعد آن هم در دسترسِ خواننده قرار بگیرد، و حتّی فراتر از آن، باید که در سیاق و چارچوب فکری نویسنده جای گیرد، و به طور خاص با نظر به یک مقالهٔ مهم او در این ارتباط، با عنوانِ “ساختارِ ساختارها”، موردِ مداقّه و تأمّل قرارگیرد.
بی تردید، بسیاری از ما، بزرگانی را در دنیای اندیشه و فرهنگِ معاصر دیدهایم و یا دربارهٔ بسیاری از بزرگان اعصارِ گذشته خواندهایم که به غایت فروتن بودهاند، چنانکه گویی عاری از هرگونه “خودشیفتگیِ فردی” بودهاند. اما، در نظر من، در میان آنها، و اساساً در تاریخِ ما، سخت کمشمار هستند کسانی که “خودشیفتگیِ جمعی و فرهنگی” نیز نداشته باشند و دربارهٔ هویتِ تاریخی و فرهنگی خود که نوعاً به یک ملّیت یا مذهب یا زبان یا قوم و یا نژاد گره میخورَد، نوعی تعصّبورزی و جزمیتاندیشی نداشته باشند. این درحالی است که “خودشیفگیِ فرهنگی” از “خودشیفتگیِ فردی” بسی خطرناکتر است. و دریغا که این بلیّهٔ فرهنگی در ما ایرانیان بلوای عام است؛ بسیار رواج دارد، اما انگار علاج ندارد.
ناگفته نماند که من اکنون این مطلب را فارغ از محتوای معیّن نوشتهٔ دکتر کدکنی ابراز میکنم. اگرچه در پرده باید بگویم که من با نظرگاه او در اینباره همدلی دارم؛ هم با دلایلی از جانبِ خودم و هم با نظر به منطقی که او در مقالهٔ “ساختارِ ساختارها” و همچنین در این پاره از مقدمهٔ خود بر “غزلیات شمش تبریز” ابراز میدارد.۱ از نظر من، بر خلاف کسانی که از این متن نوعی خودباختگیِ فرهنگی برداشت کرده بودند، بر این باورم که از این متن، به هیچ روی “خودباختگی فرهنگی” برنمیآید و و از چنین مشکلی رنج نمیبَرَد؛ به ویژه، اگر ـ چنانکه اشاره شد ـ این متن در زمینهٔ کلیتِ افکار و آثار شفیعیکدکنی قرار بگیرد. البته پرداختن به این مهم در این مقال نمیگنجد و مقال و مجالِ دیگری میطلبد تا این سخن و ادعای نهفته در آن ارزیابی شود و خودِ این انتقادِ فرهنگی موردِ انتقاد قرار گیرد.
آنچه در کدکنی برای من ستودنی است، احترازِ همزمان او، هم از خودشیفتگی فرهنگی و هم از خودباختگی فرهنگی است. کدکنی به عنوان یک “میراث پژوه” که همهٔ عمرش را وقفِ حفظ و احیاء سنّت ادبی و عرفانی ایرانی – اسلامی کرده است، یک “سنّت پرست” یا “سنّت زده” نیست. این امر وقتی ارزش مضاعف پیدا می کند که به خاطر بیاوریم، کدکنی تقریباً تمام اعتبارِ علمی و جایگاهِ فرهنگی خود را به خاطر پیوندِ عمیق و نسبت وثیقِ خود با سنّت دارد؛ چنانکه بخش قابلِ ملاحظه ای از آشنایی ایرانِ امروز، و به طور کلی دنیای امروز، با میراث فرهنگیِ ایرانی ـ اسلامی و بسیاری از مفاخر و جریان های قابل اعتنای آن، مدیون او و مرهون کوششها و آثار فاخر او است. اگر فقط به توصیفاتی که وی، در همین مقدمه، از مولانا و شعر و اندیشهٔ او کرده است، نظری اجمالی داشته باشیم، دیگر به خود اجازه نمیدهیم که به او، به راحتی، نسبتِ “خودباختگیِ فرهنگی” بدهیم.
کدکنی آنجا که در سنّت روشنایی می بیند با جرأت ابراز میدارد و آنجا که هم که تاریکی میبیند، به قولِ خودش، تعارفی ندارد. این قوهٔ انتقاد و روحیهٔ اعتدال در کدکنی ستودنی است. میتوان گفت، بینشِ فرهنگی از آنِ کسی است که توانایی دیدنِ سایه ـ روشن های فرهنگ را داشته باشد. کور است آنکه تنها شیدای روشناییها شود و تارکِ تاریکیها باشد. من این توانِ روشن نگری و سنجشگری را در کدکنی ستایش میکنم چراکه بزرگترین نیاز ما ایرانیان برای بیداری و پویایی و شکوفایی فرهنگی است.
کدکنی ناقدِ سنّت است نه ناقلِ آن؛ به درستی میداند هیچ گره فروبستهای گشوده نخواهد شد، مگر با اقتباس مبتکرانه و خلاقانهٔ یک سنّت؛ البته نه یک اقتباسِ انفعالی، بلکه یک اقتباسِ انتقادی که هم محدودیت ها و هم امکاناتِ یک سنّت را میبیند و میسنجد. سنّت برای کدکنی، به تعبیرِ توماس مور، نه “پرستشِ خاکستر”، که “دست به دست شدن آتش” است. کدکنی، در گفتگو با سنّت، در جستجوی این است که چرا در قرونِِ اخیر، این دست به دست شدن آتش، در جهانِ اسلام، متوقّف شده است و مشعلِ اندیشه و فرزانگی، فروزانی گذشتهٔ خود را ندارد؟
باری، اگر بر این “خودشیفتگیِ فرهنگی” غلبه نکنیم، و از سرِ تجاهل و تعارف، به این رخوت و رکودِ انکارناپذیرِ خود، اذعان و اعتراف نکنیم، مانند بیماری که بیماریِ خود را نپذیرد، بختی هم برای درمان نداریم. کاش بسیاری از انسان های فروتن و اخلاق مدار، اعم از عارف و عالِم و عامی، درمییافتند که وقتی در زندگی به هیچ فردِ خاصی آسیب نزدهاند، هنوز در آغاز راه اصلاح ِ نفس هستند و آیینِ تقوا به انجام نرسیده است؛ چراکه شاید آنها به خاطر اَشکال مختلفِ باورهای واپسگرایانه و هویتگرایانه، همانندِ “خودشیفتگیِ فرهنگی”، به “انسانیت” آسیب زده باشند که گناهی به مراتب بزرگتر و ویرانگرتر است. می توان با جرأت گفت که بخشِ مُعظمِ جهاد اکبر مبارزه با “نفسِ جمعی” و “نفسپرستیِ گروهی” است؛ نه “نفسِ فردی” و “نفسپرستیِ شخصی”. به یقین، اگر انسانِ حقطلب و حقیقتجویی این نکته را دریابد، دیگر خواب بر چشمانش حرام خواهد شد، چراکه می بیند همهٔ عمرش، و به اصطلاح هفتاد سال عبادتش، بر باد رفته است. شاید فقط همان گاه نیز فرصتی برای او باشد که ژرفای این کلامِ حکیمانه را دریابد که یک ساعت تفکّر از هفتاد سال عبادت برتر است.
میتوان گفت خودشیفتگیِ فرهنگی پیوندِ پایداری با جزمیتگرایی دارد و از یک نگاه، خودشیفتگیِ فرهنگی گونه ای بارز از جزمیتگرایی است. از سوی دیگر، میتوان گفت که جزمیتگرایی در میان بیماریهای ذهنی بیشترین قرابت را با جُذام، در میان بیماریهای جسمی، دارد. جزمیتگرایی جُذامِ فرهنگی است.
با این تفاصیل، چگونه جزمیتگرایی، به طور عام، و خودشیفتگیِ فرهنگی، به طور خاص، درمان میشود؟ آیا، اساساً، خودشیفگتانِ فرهنگی، حدّت و شدّت بیماری خود، وخامتِ حالشان، و احتمال سرایتِ آن به دیگران را خواهند فهمید؟ میدانیم جُذام بیماری مزمن و مُسری ای است که دورهٔ نهفتگیِ طولانی و چندینوچند ساله دارد. از طرف دیگر، وجه فاجعهآمیزِ جُذام این است که هر چه بیماری بیشتر پیش رَوَد و گسترهٔ مرض فزونی یابد، دردآگاهیِ بیمار کاهش مییابد و احساس دردِ کمتری میکند. جُذام درمانپذیر است، اما یکی از مهمترین موانع درمانِ جُذام، از دست رفتنِ حسّاسیتِ بیمار نسبت به بیماری خود و مواضعِ دردش است، چنانکه میتواند به نوعی مقاومت در برابر درمان مبدّل شود. جزمیتگرایی نیز قصّهٔ پرغصهٔ مشابهی دارد: جزمیتگرا نیز دردآگاهی ندارد و برای پروسهٔ درمان نه تنها آمادگی و گشودگی لازم را ندارد، بلکه مقاومت نیز نشان میدهد و مانعتراشی میکند. جزمیتگرا، با بداهتِ تمام، از عیوبِ خویش، فضیلت میسازد، همانگونه که، با بلاهت تمام، پنجه در آفتابِ حقیقت میافکند و دُن کیشوت وار با هر واقعیتی می جنگد و چشم بر هر واضحیتی می بندد. جزمیتگرایی به توهمگرایی میانجامد.
میدانیم شفیعیکدکنی در یکی از اشعارِ خود، در این بیتِ مشهورِ سعدی که “سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل | بیرون نمیتوان کرد الّا به روزگاران”، به جای واژهٔ “الّا”، واژهٔ “حتّی” را جایگزین میکند و میگوید: “سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل | بیرون نمیتوان کرد حتّا به روزگاران” اکنون، شاید فارغ از آن زمینهٔ شعری عاشقانه، بتوان با این تغییر موافق بود و وجهی دیگر برای توجیهش ارائه کرد. به نظر میرسد که این تغییر ضروری است، خاصّه، وقتی که اشارهای داریم به مهری که جزمیتگرایان به باورهای ریشهدار و کهن خویش دارند یا کنایهای داریم به اُنسی که خودشیفتگانِ فرهنگی به محبوبههای دورانِ کودکی فرهنگیِ خود دارند. با این تعبیر، ما هم میتوانیم این تغییر را در شعر کدکنی بدهیم:
“سعدی به روزگاران جزمی نشسته در دل | بیرون نمیتوان کرد الّا (حتّا) به روزگاران”
طُرفه آنکه، این جملهٔ نغز و پُرمغزِ ویتگنشتاین، به نیکی، از دشواریِ تفهیمِ درد به جزمیتگرایان و خودشیفتگانِ فرهنگی، و پارادوکسِ این بختِ گمراه، پرده برمیدارد: “گفتن چيزی به كسی كه آن را نمیفهمد بیفایده است، حتي اگر اضافه كنید كه تو نمیتوانی آن را بفهمی.”
.
.
پینوشت:
۱ ـ صورت کامل نوشتهٔ دکتر شفیعیکدکنی دربارهٔ وضعیتِ اندیشگی مسلمانان در قرونِ اخیر و همچنین فایل پیدیاف مقالهٔ “ساختارِ ساختارها” برای دوستانی که علاقه دارند با مبانی فکری قضاوتِ ایشان در اینباره آشنا شوند. (در کانال تلگرامی نویسنده)
.
.
تٱمّلی دربارهٔ “خودشیفتگیِ فرهنگی” و پیوند آن با “جزمیت گرایی”
نویسنده: مسعود زنجانی
کانال تلگرامی نویسنده
کانال تلگرامی شفیعی کدکنی
.
.
سلام
بد نیست نویسنده محترم به شیوه موهنی که استاد شفیعی از احمد شاملو یاد می کند مراجعه ای کند تا بداند استاد شفیعی گاه تا چه اندازه بی انصاف تواند بود.
البته در کتاب خشت و ایینه ایشان گفته در کار شاملو هیچ اشتباهی ندیده( از لحاظ دستوری و رعایت قواعد شعری) که همین تمجید از شاملو است
با سلام عین عبارت استاد کدکنی چنین است:
شاملو رتوریک شعر فارسی را عوض کرد نیما تا حدی این را آهسته و با ترس و لرز انجام داده بود ولی این فرزند زنازادهی شعر به طور لجام گسیختهای با رتوریک شعر سنتی فارسی و شعر توللی در افتاد و هوای تازهای وارد شعر فارسی کرد.
من این نحو سخن گفنم را از جانب هرکسی که باشد خوشایند نمی دانم.
ضمنا گمان نمی کنم استاد کدکنی بطور حرفه ای با ویتگنشتاین آشنا باشند تا داوری شان درباب اینکه
«وقتی بخواهیم فرهنگ یا دائرهالمعارفی از اندیشۀ بشری فراهم آوریم، سهم متأخرینِ جهان اسلام، تقریباً صفر است. تمام مسلمانان در قرون اخیر به اندازۀ یک سال از عمرِ فلسفی ویتگنشتاین، اندیشه عرضه نکردهاند. با هیچ کس تعارف نداریم.»
را بتوان خیلی جدی گرفت.
من با خُلق و خوی شفیعی کدکنی چندان آشنا نیستم. آنچه میدانم اندک است. بیشتر با آثارشان آشنایم تا با خودشان. روی هم رفته به نظرم کارهای خوبی دارند. ولی هیچ احساس شیفتگی نه به شخص ایشان و نه به آثارشان در خود سراغ ندارم. به نظرم خطاهای معرفتی ایشان هم کم نیست. ای بسا آنچه بعضِ دوستان خطای شخصی میدانند نیز باشد. اما کیست که خطاکار نباشد؟ چه از حیث معرفتی و شخصی؟ اینها را گفتم که بگویم طرفدار و سینه چاک ایشان نیستم. و در ضمن موضع دارم با ایشان(مثلاً هیچ سر از روششناسی ایشان در کارهای تاریخیشان در نمی آورم). اما انصاف حکم میکند که اگر چیزی می گوییم محققانه تر باشد. در مرود “این فرزند زنازاده” تا جایی که میدانم این حرفی بود که بعضِ معاصرین به شاملو میگفتند و آثای کدکنی این تعبیر را به کنایتی به کار برده. نه از سر باور خودشان. اگر به سیاق کلام شفیعی کدکنی هم توجّه کنید میتوان این نکته را دریافت. استفاده از تعبیر “هوای تازه” که نام یکی از کارهای شاملو هم بود، و وارد شدن هوای تازه بزبان فارسی حاکی از ستایش کدکنی است. در واقع تعبیر زنازاده را کدکنی ظاهراً برای طعن زدن به مخالفان معاصر شاملو به کار برده. الله اعلم!