
مصطفی بستانی، پژوهشگر سیاست بینالملل
مقدمه
در سالهای اخیر، مفهوم «تنهایی استراتژیک» در تحلیل سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران برجسته شده است. بهویژه در سایه تحولات منطقهای، فشارهای بینالمللی و بحرانهای داخلی، این مفهوم میکوشد وضعیت خاص ایران در نظام جهانی را توضیح دهد. در این میان، دو روایت از این مفهوم شکل گرفته-نخست، خوانش اولیهای که محیالدین مصباحی در سال ۲۰۱۱ ارائه داد، و دوم، خوانش جدیدتر و پرطنینترِ ایرانشهری از سوی آرش رئیسینژاد-که گرچه در ظاهر مشابهاند، اما در بنیان نظری و بویژه پیامد تحلیلی، تفاوتهایی بنیادین دارند.
روایت مصباحی مفهوم «تنهایی استراتژیک» را برای تحلیل کنشگری جمهوری اسلامی در فضای بینالمللی جنگ سرد و پس از آن طرح میکند. او با تأکید بر عدم اتکای ایران به بلوکهای قدرت جهانی و نوع خاصی از کنشگری مقاومتی، چارچوبی سهوجهی برای تحلیل سیاست خارجی ایران ارائه میدهد که مبتنی بر تعامل میان قدرت نظامی، قدرت هنجاری و قدرت اقتصادی است. این مدل، با تکیه بر چند عنصر مفهومی مختصر اما پویا، هم نقاط قوت جمهوری اسلامی را برجسته میکند و هم آسیبپذیریهای آن را نشان میدهد و بهرغم گذشت زمان، همچنان ظرفیت تحلیلی قابل قبولی دارد.
در مقابل، روایت ایرانشهری آرش رئیسینژاد تلاش میکند با افزودن ابعاد تاریخی، جغرافیایی و هویتی، به این نظریه عمق ببخشد، اما عملاً آن را از چارچوب تحلیلی خارج کرده و به روایتی ایستا، ذاتگرا و جبرگرایانه تبدیل میکند.
این مقاله با مقایسه این دو رویکرد، نشان میدهد چگونه خوانش ایرانشهری رییسی نژاد از نظریه مصباحی، آن را از تبیین پویای واقعیتها باز داشته و به تصویری بسته و ناکارآمد از سیاست خارجی منجر میشود. در نهایت به این سوال پاسخ میدهد که آیا خروج از «تنهایی» ممکن است؟ اگر آری، چگونه؟
تنهایی استراتژیک به روایت مصباحی: سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران در عرصه بینالمللی
نخستین بار محیالدین مصباحی، استاد روابط بینالملل دانشگاه فلوریدا، مفهوم «تنهایی استراتژیک» ایران را در مقالهای با عنوان «رها و دربند: ایران و نظام بینالملل» در سال ۲۰۱۱ مطرح کرد.[1] هدف او نه ارائه خوانشی تاریخی-تمدنی یا جبری-جغرافیایی، بلکه تحلیل سیاست خارجی جمهوری اسلامی پس از انقلاب ۱۳۵۷ در نسبت با ساختار قدرت در نظام بینالملل بود. از نظر او، ایران در دوران پس از انقلاب، به دلیل نپیوستن به بلوکهای قدرت جهانی، دچار وضعیتی شد که آن را «تنهایی استراتژیک» مینامد؛ وضعیتی که الزاماً به معنای انزوا نیست، بلکه به معنای فقدان اتکای استراتژیک به قدرتهای بزرگ و عدم دسترسی به سازوکارهای سنتی ائتلافسازی بینالمللی است.
این وضعیت، یعنی کنشگری بدون پشتوانه ائتلافی و با تکیه بر ظرفیت بومی و فرهنگی، از یک سو، ایران را در برابر فشارهای بین المللی، مثلا در طول جنگ تحمیلی هشت ساله آسیبپذیر کرد، و از سوی دیگر، به جمهوری اسلامی اجازه داد روایت و سبک خاصی از مقاومت و کنش سیاسی و امنیتی را در نظام بینالملل در پیش گیرد.
مطالعهی تعامل ایران با نظام بینالملل در روایت مصباحی بر سه گزارهی نظری اصلی استوار است:
۱. نظام بینالملل سهگانه
نخست، نظام بینالملل بهعنوان یک نظام سهگانه در نظر گرفته میشود که از سه ساختار مرتبط اما متمایز تشکیل شده است:
- ساختار زورمدار-نظامی
- ساختار هنجاری-اجتماعی
- ساختار اقتصادی-توسعهای
هر یک از این ساختارها دارای ترتیبات سازمانی و نهادی رسمی و غیررسمی خاص خود هستند که اغلب سلسلهمراتبیاند، اما همواره محل کشمکش نیز هستند. کنشگری کشورها بسته به جایگاه، ظرفیت سازی و نسبت آنها با این ساختار شکل گرفته، و تحقق مییابد.
۲. رابطهی کنشگری (ایران) با ساختارهای نظام بینالملل
قدرت و کنشگری کشورها، از جمله ایران، بهطور پیچیدهای با این ساختار سهگانه در ارتباط است:
الف) ماهیت ترکیبی و یکپارچهی کنشگری دولت
دولت (در اینجا ایران) بهطور همزمان هم یکپارچه و هم مرکب است. به این معنا که ایران در تعامل با اجزای مختلف ساختار بینالملل بهصورت متفاوت ظاهر میشود:
- بهطور خاص، در ساختار زورمدار-نظامی، نظام بینالملل با ایران بهعنوان یک واحد یکپارچه مواجه میشود.
- اما در ساختارهای اجتماعی-هنجاری و اقتصادی-توسعهای، حتی اگر دولت بر یکپارچگی و حاکمیت ملی خود تأکید کند، نظام بینالملل با آن بهمثابه موجودیتی مرکب مواجه میشود؛ یعنی در این قسمت بخشها و لایههای درونی اجتماعی و اقتصادی ایران، مانند گروههای اجتماعی-اقتصادی، نهادهای جامعه مدنی و…، برجسته میشوند. بنابراین، درک تعامل ایران با نظام بینالملل نیازمند توجه به هر دو بُعد یکپارچه و مرکب آن است.
ب) تأثیر متقابل و سازوکار جبرانی میان ساختارها
بر این أساس، برای ارزیابی جایگاه هر کشوری-از جمله ایران-باید تأثیرات متقابل آن با هر سه ساختار را در نظر گرفت.
- میان این سه ساختار، پویاییهایی از نوع «تغذیهی متقابل» و یک سازوکار «جبران متقابل» وجود دارد؛ به این معنا که ضعف و آسیبپذیری در یکی از ساختارها ممکن است از طریق قدرت در ساختاری دیگر جبران شود.
به زعم مصباحی در سال ۲۰۱۱، در دهههای اخیر، ایران در دو حوزه نظامی و هنجاری قدرت قابلتوجهی ساخته؛ از توان بازدارندگی نامتقارن تا روایتسازی مقاومتی. اما در حوزه اقتصادی، همواره ضعف داشته و از جایگاه مؤثری برخوردار نبوده است. در غیاب قدرت اقتصادی، ایران با تقویت ظرفیتهای نظامی و هنجاری، جای خالی آن را جبران کرده است. مانند تکیه بر «فرهنگ استراتژیک عاشورا» یا حمایت از بازیگران غیردولتی در منطقه برای ایجاد عمق راهبردی. این دینامیسم جبرانی، اگرچه در برهههایی موفق بوده، اما تداوم ضعف اقتصادی، بهویژه در سالهای اخیر، شکنندگی این معادله را افزایش داده است.
مصباحی معتقد است ستون اصلی قدرت هنجاری جمهوری اسلامی را فرهنگ استراتژیک عاشورا تشکیل میدهد؛ تلفیقی از عزتطلبی، فداکاری، مقاومت و آمادگی بالاتر برای پذیرش ریسک و تحمل رنج. این فرهنگ، محاسبات عقلانی دشمن را به چالش میکشد و نوعی بازدارندگی غیرمادی ایجاد کرده که جایگزین اتحادهای بینالمللی در تولید مشروعیت و بازدارندگی شده است. در نگاه نویسنده، این «فرهنگ استراتژیک عاشورا» است که به ایران توان ایستادگی در برابر فشارهای بینالمللی را داده؛ ناسیونالیسم کلاسیک و اتحاد با قدرتهای جهانی نمیتواند جایگزین این منبع مشروعیت و مقاومت شود.
بطور خلاصه، در این چهارچوب تحلیلی، ایران در نظام بینالملل «آزاد و مقید» است: از یکسو «آزاد» از وابستگی به نظم قدرتمحور جهانی است، اما از سوی دیگر، «مقید» به ساختارهایی است که مشروعیت و قدرت آن را به چالش میکشند تا مانع از تثبیت این نوع کنشگری در عرصه بینالمللی و مهار ایران شوند. این دوگانگی، هم ظرفیت ایجاد کنش مستقل را برای سیاست خارجی و منطقهای جمهوری اسلامی ایران فراهم میکند و هم منشأ آسیبپذیری آن در برابر فشارهای بینالمللی است. در قسمتهای بعدی، نشان خواهم داد که این مدل، علیرغم گذشت زمان، همچنان از قدرت تحلیلی برای تحلیل شرایط موجود برخوردار است.
خوانش ایرانشهری از روایت مصباحی: «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران»
خوانش آرش رئیسینژاد از دیدگاه مصباحی یا همان «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران» که در مباحث عرصه عمومی ایران شهرت بیشتری یافته، بحث را از بستر آن یعنی چهارچوبی برای درک نوع کنشگری جمهوری اسلامی در عرصه بینالملل جدا کرده، و با وارد کردن-به زعم من نابجای- عناصر جبری، جغرافیایی، ژئوپلتیکی و هویتی، تلاش میکند به آن رنگ (فرا)تاریخی با خوانش استثناگرایانه-ایرانشهری بزند تا از کاربرد محدود آن برای توضیح رفتار جمهوری اسلامی در عرصه بینالملل فراتر رفته و آن را به چهارچوبی عام برای توضیح ایران و سیاست خارجی آن در گستره تاریخ قرن ها و هزاره ها تبدیل کند.[2]
من خوانش آرش رئیسینژاد از دیدگاه مصباحی را «ایرانشهری-استثناگرایانه» مینامم، چرا که افزودههای او بر نظریهی مصباحی، بهوضوح در امتداد اندیشههای هویتگرایانه و استثناگرایانهی سید جواد طباطبایی دربارهی تاریخ و هویت ایرانی قرار میگیرد. این پیوند بهویژه با آرای متأخر طباطبایی در دهه آخر حیات و فعالیت فکریاش بویژه کتاب اخیرش ملت، دولت و حکومت قانون آشکار است، جاییکه بسیاری از ادعاها و مفروضات نظری طباطبایی، بهصورت کموبیش عینی در دستگاه فکری رئیسینژاد بازتاب یافتهاند. [3]
بر این اساس، مهمترین تفاوت نسخه ایرانشهری با ایده اصلی، دادن بعد (فرا)تاریخی به آن است. در نسخه ایرانشهری، استدلال میشود «تنهایی استراتژیک ایران، تاریخی است»، و کل تاریخ ایران از دوران باستان تا دوران اسلامی، سدههای اخیر و دوران مدرن آن در پرتو این انگاره بازخوانی میشود. «تنهایی استراتژیک» همزاد تاریخ ایران انگاشته میشود. این نسخه، همچنین با افزودن عامل جغرافیا در قالب «نفرین جغرافیا» و برداشتی ایستا و غیرعلمی از عوامل ژئوپلتیک تلاش میکند نوعی پیوند «طبیعی» میان «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران» با ژئوپلتیک ویژه آن برقرار کند که در طول تاریخ پایدار مانده و ایران را، صرف نظر از ازین که کدام دولت و سیاست بر سر کار باشد، در «مخمصه ژئوپلتیکی مداوم» و سرنوشتی تکرارشونده به دام انداخته است. در این خوانش، ایران، دارای ذات و خاصیتی است که تفاوت نمیکند آن را با قلمرو هخامنشیان تصور کنیم یا در گستره مرزهای بسیار محدودتر کنونیاش. «نفرین جغرافیا» عامل «مخمصه ژئوپلتیکی پایدار» است که «تنهایی استراتژیک» آن را تداوم میبخشد.
در مقایسه با مقالهی مصباحی، که بر هنجارهای انقلابی و تنش با نظم بینالملل بعنوان سیاست برآمده از انقلاب ۱۳۵۷ تاکید داشت، نویسنده استدلال میکند که تنهایی راهبردی ایران تاریخی است و صرفا پس از انقلاب ۱۳۵۷ تشدید شده. ایران در مرکز اوراسیا، همواره در معرض تهاجم قدرتهای بزرگ بوده، اما بهندرت توانسته با آنها ائتلافهای پایدار بسازد. او برای شاهد مثال به کوشش و ناکامی فرمانروايان قاجار برای یافتن متحدان استراتژيك برای مقابله با نیروهای متجاوز خارجی اشاره میکند، که به زعم وی نشان از یک الگوی تاریخی تکرارشونده دارد. همین ویژگی، نوعی «بیاعتمادی استراتژیک» در سیاست ایرانی ایجاد کرده که در ساختار ذهنی سیاستگذاران تداوم یافته است. در این بافتار، نویسنده معتقد است سیاست خارجی جمهوری اسلامی در مدار همان الگوهای تاریخی تکرار شونده عمل میکند.
نقد خوانش ایرانشهری: استثناگرایی تاریخی و عدم انسجام نظری
اول، نقد دیدگاه ایرانشهری را میتوان با بررسی همین ادعای کلیدی و در ظاهر متکی به شواهد تاریخی آغاز کرد: آیا آنچه «سرنوشت ژئوپلیتیکی تکرارشونده» خوانده میشود، تنها تبیین ممکن برای تحولات تاریخی ایران، بهویژه شکستهای سیاست خارجی قاجار در برابر قدرتهای استعماری است؟ پاسخ، روشن است: خیر. آیا میتوان تاریخ ایران را بدون اتکا به الگوهای تاریخی درونگرا و استثناگرا فهمید و توضیح داد؟ پاسخ من به این پرسش مثبت است. تاریخنگاری تطبیقی و دیدگاههای متاثر از سنت تاریخ جهانی (Global History) توضیح متفاوتی در این باره ارائه میدهند که میتواند برای ما راهگشا باشد.
برای نمونه، هوشنگ شهابی و دیوید معتدل در کتاب دولتهای فتحنشده: قدرتهای غیراروپایی در عصر امپراتوری، با بررسی تطبیقی شش دولت غیراروپایی ژاپن، چین، سیام (تایلند)، ایران قاجار، امپراتوری عثمانی و اتیوپی نشان میدهند که این کشورها، علیرغم تفاوتهای فرهنگی، تاریخی و جغرافیایی، در مواجهه با قدرتهای استعماری قرن نوزدهم با چالشهای مشابهی مواجه بودند، از جمله فشار برای امتیازدهی، تحمل معاهدات نابرابر و کاپیتولاسیون، از دست دادن کنترل بر مناطق حاشیهای، و تلاشهای اصلاحی در ساختار نظامی، سیاسی و دیپلماسی. با این حال، این دولتها توانستند در مواجهه با امپریالیسم عالمگیر اروپایی حاکمیت خود را ولو بطور اسمی حفظ کنند، در حالی که بسیاری دیگر از دولتهای با سابقه تاریخی مانند کره، مراکش، ماداگاسکار، هاوایی و… علیرغم تقلاها و تلاشهای بسیار در نهایت موفق به این مهم نشدند. این چهارچوب تطبیقی با تاکید بر پیوستگیها، شباهتها و تاثیرات متقابل تاریخی در بستر جهانی قرن نوزده، بستری عام برای مطالعه موردی هر کدام از این کشورها-از جمله ایران-فراهم میکند.[4]
اتخاذ چنین رویکردی به عنوان چارچوب تحلیل تاریخی ما را از روایتهای ناسیونالیستی و درونگرا دور کرده و به فهم تاریخی مبتنی بر تعامل، مقایسه و همزمانی تحولات هدایت میکند. ما امروز بیش از هر زمان نیازمند چنین الگوهای تحلیلی فراگیرتر هستیم که بر اساس اصول مقایسه تطبیقی و تبیین علمی، ایران را در پیوند با سایر جوامع و در بستر تحولات جهانی مطالعه میکنند. در مقابل، دیدگاه ایرانشهری میکوشد با قطع پیوندهای منطقهای، بینالمللی و جهانی، ایران را صرفاً در پرتو منطق درونی و تاریخی خاص و تکرارشونده خود تبیین کند. این نگاه، نهتنها ما را از فهم علّی و مقایسهپذیر سیاست ایران بازمیدارد، بلکه در عمل، نوعی روایت بازتولیدکننده هویتگرایی و استثناگرایی تاریخی را بهجای تحلیل علمی مینشاند.
پیگیری رویکرد استثناگرایانه ایرانشهری ما را در نهایت به فهمی از خودمان سوق میدهد که جز با ادبیات بسته و درونگرایانه ناسیونالیستی-ایرانشهری قابل فهم نیست و توانایی برقراری ارتباط علمی با مفاهیم و چارچوبهای علمی رایج در دنیا را از ما سلب میکند. پیرو استدلال جواد طباطبایی که ایران را موردی پیچیده میدانست که نظریههای موجود نمیتوانند منطق ویژه درونی آن را توضیح دهند، و در پی ارائه یک «نظریه ایران» برای رفع این خلل بود، رئیسینژاد کوشش میکند نشان دهد سیاست خارجی ایران نیز به سبب منطق استراتژیک و ژئوپلتیک ویژه و «استثنایی»اش با نظریه های موجود و چارچوبهای موجود سیاست و روابط بینالملل قابل توضیح نیست و نظریه ای برآمده از منطق درونی ویژه و متفاوت خود نیاز دارد.[5]
دوم، دیدگاه رئیسینژاد با وجود تلاش برای تکمیل نظریهی «تنهایی راهبردی» مصباحی، دچار کاستیها و ناسازگاریهاییست که انسجام تحلیلی آن را مخدوش میسازد. روایت او از نظر نظریهپردازی، بیشتر به یک «چهلتکه نظری» یا «کشکول مفهومی» شباهت دارد تا به یک دستگاه تحلیلی منسجم. مفاهیم و دیدگاههایی از حوزههای گوناگون-از «نفرین جغرافیا» و «استثناگرایی ایرانی» تا «مخمصه ژئوپلیتیکی» و «ناسیونالیسم ایرانشهری»، از نظریههای شبهعلمی مانند «جبر جغرافیایی» و «جامعهشناسی خودمانی» خلقیات ایرانیان تا الگوهای برگرفته از «مکتب امنیتی کپنهاگ» و «روندپژوهی» تئودور جی. گوردون-بدون پیوند نظری روشن و چارچوبمند، در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. این ترکیب نامنسجم، به جای آنکه به غنای نظری منجر شود، به سردرگمی مفهومی و گسست تحلیلی دامن زده است.
افزودن این عناصر پراکنده به نظریهی مصباحی، آن را از انسجام درونی تهی کرده و قدرت تبیینیاش را کاهش داده است. در مقابل، نظریهی مصباحی با تکیه بر چند مفهوم بنیادین و ساده، چارچوب تحلیلی منسجمتر و کارآمدتر ارائه میدهد. این ویژگی را میتوان ذیل اصل سادگی و ایجاز (simplicity and parsimony) در نظریهپردازی توضیح داد؛ اصلی که کِنِث والتز در کتاب مشهور خود نظریه سیاست بینالملل (۱۹۷۹) بر آن تأکید میگذارد. بهزعم والتز، نظریه نباید در پی بازنمایی کامل واقعیت باشد، بلکه باید با بهرهگیری از مفاهیم انتزاعی محدود، الگوهای قابل تکرار را شناسایی و توضیح دهد و نظریهای که بیش از حد پیچیده یا جزئینگر باشد، دیگر نظریه نیست، بلکه صرفاً توصیفی پراکنده است.[6] با این حال دامنه پدیدهای که مورد توضیح قرار میگیرد باید محدود و مشخص باشد تا بتوان تبیین علمی، محدود و مشخص، راجع به آن ارائه داد.
دیدگاه رئیسینژاد، گرفتار دام پیچیدگی زیاد، پراکندگی نظری و گستردگی موضوع مورد توضیح است. دیدگاه ایرانشهری رئیسینژاد میکوشد همه چیز را توضیح دهد، اما در عمل، به توضیح دقیق هیچچیز نمیرسد و زبانش به نوعی زبان روایی نزدیک میشود که باید هر بار داستانی با جزییات را درباره هویت ایرانی، مرزهای آن، جغرافیای خاصش، تصورات مردمان و حاکمانش، سلسلههای تاریخی، عداوتهای همسایگان و… تکرار کند. این روایتسازی در خدمت چارچوب هویتپرداز رئیسینژاد قرار میگیرد. دشواره اصلی و دال مرکزی روایت او، القای نوعی حس اجبار تاریخی، جغرافیایی و ژئوپلتکی بر مبنای درکی استثناگرایانه از ایران و تاریخ آن است.
در نهایت باید گفت ایراد اساسی روایت رییسی نژاد یا همان «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران»، از قضا، همان چیزی است که او به منظور تکمیل و بهبود دیدگاه مصباحی به چهارچوب نظری او افزوده است: عنصر (فرا)تاریخی ایرانشهری و عناصر ثابتی که در تحلیل سیاست خارجی اهمیت فرعی دارند. اتکای او به روایتهای تاریخی-هویتی و تلاش برای وارد کردن عناصری چون «جبر جغرافیایی»، «دشمنی ذاتی همسایگان»، و «هویت تاریخی تغییرناپذیر ایرانی» به نظریهی روابط بینالملل، موجب ایستایی، انجماد و در نهایت، ناکارآمدی این دیدگاه شده است. دیدگاهی که به جای فهم دینامیسمهای متغیر سیاست، به بازتولید مفاهیم ثابت و از پیشتعیینشده گرایش دارد، قادر به تحلیل شرایط سیاسی متحول داخلی، منطقهای و بینالمللی نخواهد بود. در ادامه به برخی از پیامدهای تحلیلی چهارچوب «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران» برای درک و تبیین سیاست خارجی ایران میپردازم.
آشفتگی در نظر، بنبست در عمل: سرگیجه تحلیلی «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران»
آشفتگی مفهومی دیدگاه آرش رئیسینژاد پیامدهای نظری و سیاستگذاری جدی نیز در پی دارد که ظرفیت تبیینی این رویکرد را تضعیف کرده و موجب برداشتهای نادرست از واقعیتهای سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران میشود. این در حالیست که دیدگاه مصباحی، با حفظ حداقلی از ایجاز نظری، به نسبت چارچوبی منسجمتر برای تحلیل سیاست خارجی ایران ارائه میدهد.
در چهارچوب نظری مصباحی، ضعف اقتصادی مداوم ایران باعث شده است که این نظام برای جبران این کاستی، در سه دهه اول حیات خود سرمایهگذاری و انرژی بیشتری را صرف ابعاد نظامی-سیاسی و اجتماعی-هنجاری خود کند. به زعم او، اگرچه ایران در ساختارهای زورمدار-نظامی و اجتماعی-هنجاری دستاوردهای چشمگیری در ظرفیتسازی داشته، اما ظرفیت نظاممند آن بهوضوح فاقد پایهی اقتصادی و توسعهای متناسب است. امنیت ملی ایران و جایگاه آن در نظام بینالملل، در نهایت در پیوند و تلاقی این سه لایه (نظامی، هنجاری و اقتصادی) تعیین میشود.
از همه مهمتر، توانایی ایران برای حفظ دستاوردهای خود و مدیریت چالشها، در اساس به وضعیت داخلی و مشروعیت درونزای آن وابسته است؛ مشروعیتی که بویژه حاصل ظرفیت توسعهای، کارآمدی اقتصادی، و مشروعیت سیاسی-هنجاری داخلی است.
در شرایط کاستی اولیه ظرفیت توسعهای-اقتصادی، مطابق چارچوب مصباحی و سازوکار جبرانی آن، انتظار می رفت جمهوری اسلامی در راستای تقویت قدرت اجتماعی-هنجاری حرکت کند، و توسعه ظرفیت اقتصادی-توسعهای را نیز در میان مدت هدف سیاستگذاری خود قرار دهد تا به توازن بهتری در بنیان قدرت و ظرفیت کنشگری در عرصه بینالملل دست پیدا کند؛ آنچه در عمل رخ داده اما حرکت در خلاف این جهت بوده است. باید توجه داشت که نظریه مصباحی حدود پانزده سال پیش تدوین شده. در این فاصله، نه تنها ظرفیت اقتصادی-توسعه ای جمهوری اسلامی بواسطه تحریم های بین المللی و سوء مدیریت و فساد سیستمی کاهش نیافته، بلکه قدرت اجتماعی-هنجاری آن در بعد داخلی آن هم پیرو اعتراضات گسترده داخلی در سالهای ۱۳۸۸، ۱۳۹۶، ۱۳۹۸ و ۱۴۰۱ با آسیب ها و بحرانهای جدی مواجه شده است.
در این شرایط، بر خلاف سازو کار جبرانی مصباحی، یک سازوکار همافزایی در کاهش منابع قدرت اتفاق افتاده و نتیجه آن سرایت ناکارآمدی به بعد قدرت نظامی-زورمدار در پیش برد سیاستهای منطقهای و تامین امنیت داخلی بوده است؛ از تضعیف موقعیت بازیگران غیردولتی منطقه تا از دست رفتن سوریه، تقابل با اسرائیل و تهاجم آمریکا به تاسیسات اتمی ایران را میتوان پیامدهای این سرایت ناکارآمدی در نظر گرفت.
در مقابل، دیدگاه رئیسینژاد با تأکید بر عوامل فراتاریخی، جغرافیایی و هویتی، سیاست خارجی جمهوری اسلامی را از حیطه کنشگری عقلانی و تصمیمگیری استراتژیک خارج میسازد و آن را به سطحی از جبرگرایی جغرافیایی و تاریخی تقلیل میدهد. در این روایت، سیاست منطقهای ایران نه محصول تصمیمسازی و ارزیابی فرصتها و تهدیدها، بلکه امتداد نوعی «طبیعت» تاریخی-تمدنی و «سرنوشت» ناگزیر ایران است. دشمنی همسایگان، تشکیل محورهای تهدید «عربی-ترکی-سنی» و تعمیق تضادهای منطقهای، نه بهعنوان پدیدههای متغیر و قابلمدیریت، بلکه بهعنوان واقعیتهایی از پیشمقدر و گریزناپذیر ترسیم میشوند. چنین پیشفرضهایی، عملاً راه را بر مسئولیتپذیری، سیاستورزی انعطافپذیر و تعامل مبتنی بر منافع ملی میبندد.
چنان که کوروش احمدی به درستی در نقد این دیدگاه نوشته است، تاکید بیش از حد بر عوامل ثابت و فراتاریخی و جبر جغرافیایی نقش ارادهی سیاسی، سیاستگذاری، و تصمیمات حکمرانی را کمرنگ میسازد. چنانکه به نقش مهم فنآوریهای پیشرفته در تعدیل اثر جغرافیا و پیشبرد جنگ و سیاست امنیتی بیتوجه است.وریآاایلیلی [7] در این چارچوب، سیاست خارجی ایران در منطقه نه حاصل انتخاب و کنشگری، بلکه نتیجهی حتمی عوامل جبری و «نفرین جغرافیا» جلوه داده میشود. این نوع تحلیل، امکان اصلاح و بازاندیشی را از سیاستگذاران سلب میکند و بطور ضمنی حاوی نوعی مسئولیت گریزی است. رئیسی که خود تا حدی به مشکل واقف شده، به خطرات «سرشت باوری» اشاره میکند، اما به سرعت اضافه میکند که در دراز مدت عوامل تاریخ و جغرافیا هستند که فرصت های پیش روی رهبران ایرانی را تعیین و در شکل دهی به سیاست منطقه ای آن نقش عمده را ایفا میکند. از آن مقدمات چیزی جز این نتیجه حاصل نمیشود.
در این چارچوب، حمایت جمهوری اسلامی از گروههای غیردولتی منطقه نه نتیجهی یک انتخاب سیاسی، بلکه ادامهی منطقی «مخمصه ژئوپلتیکی» ایران قلمداد میشود؛ ابزاری «حیاتی» برای فشار بر دولتهای منطقه جهت پذیرش نقش ایران. با این حال، نویسنده خود اذعان میکند که این سیاست «ناخواسته» به تشدید تنشها میانجامد؛ زیرا در منطقهای فاقد سازوکارهای امنیت جمعی، و با دولتهایی ضعیف و شکننده، الگوهای تعارض تاریخی از جمله شکافهای «عرب-ترک-ایرانی»، «شیعه-سنی» و «اسلامی-یهودی» عمیقتر میشوند و با دخالت خارجی امکان همکاری امنیتی و تشکیل نهاد امنیت جمعی منطقهای کاهش مییابد.
نکتهی اساسی، غیبت کامل دو مؤلفهی بنیادین سیاست خارجی جمهوری اسلامی در این تحلیل است: تقابل با اسرائیل و دشمنی با ایالات متحده. تحلیل رئیسینژاد در سطح منطقهای متوقف میماند و نسبت به مهمترین ابعاد سیاست خارجی جمهوری اسلامی یا سکوت اختیار میکند یا فاقد توان تبیین است. این خلأ، ریشه در درونگرایی افراطی نظریه دارد که بهجای ارائه تصویری نظاممند از سیاست خارجی، در بازتولید عناصر هویتی و درونزا گرفتار میشود.
از این منظر، تناقضهای درونی چارچوب تحلیلی رئیسینژاد نهتنها آن را ناکارآمد میکند، بلکه به سردرگمی راهبردی و «سردرد ژئوپلتیکی» نیز میانجامد. از یکسو، فرض میشود جغرافیا و تاریخ موجب ائتلاف دائمی همسایگان علیه ایران است؛ از سوی دیگر، راهحل، تشکیل نهاد امنیت جمعی با محوریت تهران، آنکارا و ریاض معرفی میشود-کشورهایی که خود در روایت اولیه بهعنوان عناصر تهدید معرفی شدهاند. افزون بر این، پیششرط چنین نهادی، خروج ایالات متحده از منطقه دانسته میشود؛ متغیری خارج از چهارچوب نظری و به لحاظ عملی غیرواقعبینانه که در حکم پاک کردن صورت مساله وضعیت سیاست خارجی جمهوری اسلامی است. چگونه میتوان با کشوری چون ترکیه-که عضو ناتو است و فرضاً در زمرهی دشمنان تاریخی ایران قرار دارد-و عربستان سعودی-که بهشدت به ایالات متحده متکی است-ائتلاف امنیتی ایجاد کرد، در عین حال خواستار حذف حضور آمریکا در منطقه نیز بود؟ این نتایج تحلیلی نهتنها با مقدمات نظری و روندهای به ظاهر تاریخی ناهمخواناند، بلکه از حداقل واقعبینی و درک مقدماتی موضوعات روابط بینالملل برخوردار نیستند.
رئیسینژاد تلاش دارد نظریهای در روابط بینالملل ارائه دهد، اما بر خلاف چهارچوب مصباحی، بحث او بر هیچ درک مشخصی از ساختار نظام بینالملل، بازیگران عمده، نهادها و منطق همکاری و رقابت امنیتی جهانی و رابطه سیاست داخلی و خارجی استوار نیست. نظریهپردازی در روابط بینالملل، بدون داشتن چنین درکی از «نظام» بینالملل و ساختار قدرت در آن، و تعاملات میاندولتی ممکن نیست. غیاب این مؤلفهها، دیدگاه او را به مجموعهای از مفروضات ایدئولوژیک و بسته تبدیل کرده که نهتنها فاقد قدرت تحلیلی است، بلکه شناختی سیاستزدایانه، ایستا و ناکارآمد از محیط بینالمللی و نقش ایران در آن ارائه میدهد.
نتیجهگیری: آیا خروج از «تنهایی استراتژیک» ممکن است؟
مقایسهی تطبیقی دو روایت از مفهوم «تنهایی استراتژیک» نشان میدهد که قدرت یک نظریه نه در گسترهی تاریخی آن، بلکه در انسجام مفهومی، شفافیت تحلیلی و توان آن برای فهم پویای واقعیتها نهفته است. نظریهی مصباحی، با اتکا به ساختاری ساده اما منسجم، چارچوبی برای تحلیل سیاست خارجی جمهوری اسلامی در شرایط متغیر منطقهای و بینالمللی فراهم میآورد؛ چارچوبی که با وجود قدیمیتر بودن، همچنان قدرت تحلیل بحرانهای اخیر-از افول مشروعیت هنجاری تا تشدید فشارهای اقتصادی و منطقهای-را دارد.
در مقابل، روایت ایرانشهریِ رئیسینژاد با افزودن عناصر فراتاریخی و جغرافیایی، بهجای ارتقای توان تحلیلی نظریه، آن را به سطحی از جبرگرایی و تاریخزدگی سوق میدهد که عملاً سیاست را از دایره انتخاب، مسئولیت و کنشگری عقلانی خارج میکند. در این دیدگاه، سیاست خارجی نه محصول طراحی و مصالحه و پیگیری منافع، بلکه نتیجهی اجتنابناپذیرِ طبیعت جغرافیا و حافظه تاریخی تلقی میشود. در شرایطی که نظریه باید ابزار شناخت و راهنمای عمل باشد، روایت رئیسینژاد آن را به بازتولید تاریخ و تکرار سرنوشت تقلیل میدهد. اگر سیاست خارجی عرصهی انتخاب و توازن منابع قدرت است، نظریهای که این امکان را نادیده بگیرد، نهفقط در سطح تحلیلی، بلکه در سطح شناخت و عمل نیز ناکارآمد خواهد بود.
در نهایت پاسخ من به این پرسش نهایی که آیا میتوان از وضعیت «تنهایی استراتژیک» خارج شد؟، مثبت است؛ تنها نقطه اتکای آن ارادهای است که آن را تحقق میبخشد. همانگونه که در آموزه قرآنی آمده «خدا حال قومی را تغییر نمیدهد، مگر آنکه خودشان در حال خود تغییری پدید آورند» (سوره رعد، آیه ۱۱). این اصل نه تنها بیانگر مسئولیت اخلاقی، بلکه تأکیدی بر امکان کنش و تحول سیاسی است.
خروج از تنهایی یعنی بازگشایی افقهای سیاستورزی عقلانی، از طریق بازسازی پیوندهای مؤثر با جهان خارج، تعامل مسئولانه با بازیگران منطقهای و بینالمللی، و بازتعریف منافع ملی در پرتو واقعیات متغیر. و این، در نهایت، یعنی بازگشت به سیاست؛ بهعنوان هنر ممکنها، نه تکرار سرنوشتها.
گام نخست، در سطح نظری، رهایی از «مخمصه شناختی» روایتهای استثناگرایانه و خودبسنده است. باید بهجای پناه بردن به روایتهای فروبسته و درونگرایانه، بهسوی چارچوبهای تحلیلی فراگیرتر رفت؛ چارچوبهایی که ایران را نه یک جزیرهی جداافتاده با منطق درونی خاص، بلکه در پیوند با سازوکارهای جهانی قدرت، نظم و تحول میبینند. در این صورت، برای فهم تحولات آن توجه به تعاملات محلی، منطقهای، بینالمللی و جهانی گریزناپذیر است. نظریههایی که بر تعامل، مقایسه و زمینهمندی تاریخی تأکید دارند، ظرفیت بهمرا تب بیشتری برای راهبری سیاست خارجی ایران در جهانی بهشدت متغییر فراهم میآورند. تنها در این صورت است که نظریه میتواند به ابزاری برای درک پیچیدگیهای جهان و راهنمایی برای کنش موثر در آن تبدیل شود.
[1] Mohiaddin Mesbahi (۲۰۱۱). “Free and Confined: Iran and the International System”, Iranian Review of Foreign Affairs, ۵ (۲): ۹–۳۴.
[2] آرش رئیسینژاد (۱۴۰۲) «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران و سیاست خارجی غیردولتی: از نفرین جغرافیا تا مخمصه ژئوپلتیکی»، فصلنامه ژئوپلتیک، سال نوزدهم، شماره اول، صص ۳۰۶-۲۶۹
[3] بحث دربارهی ریشههای ناسیونالیسم استثناگرایانه در اندیشهی ایرانشهری، با تاکید بر اندیشه و آثار جواد طباطبایی موضوع مقالهای مستقل از نگارنده است که در آن به تفصیل به نقد این جریان پرداختهام؛ بنابراین، در اینجا از بسط بیشتر آن پرهیز میکنم و علاقمندان را به آن اثر ارجاع میدهم.
Mostafa Bostani (۲۰۲۴) “Exceptionalism and Nationalism in Contemporary Iranian thought: A Study of Javad Tabatabai’s Scholarship,” British Journal of Middle Eastern Studies, DOI: ۱۰,۱۰۸۰/۱۳۵۳۰۱۹۴.۲۰۲۴.۲۴۰۰۸۹۸
[4] Houchang E. Chehabi and David Motadel (Eds.). (۲۰۲۵) Unconquered States: Non-European Powers in the Imperial Age – Oxford University Press.
[5] برای بررسی تفصیلی دیدگاه استثناگرایانه ایرانشهری درباره علم و دانشگاه در ایران، بر مبنای دیدگاههای جواد طباطبایی، و نقد رویکرد آن به بازآرایی نظام دانش بر مبنای عناصر هویتی–که بهزعم نگارنده، در نهایت به شکلگیری نوعی «تنهایی و انزوای علمی» منجر میشود–ر.ک. به مقالهی زیر از همین نویسنده:
Mostafa Bostani and Ahmad Bostani (۲۰۲۵) “Javad Tabatabai and Academic Indigenization in Contemporary Iran: From Critique of Nativism to ‘National’ Academia,” Sociology of Islam ۱۱,(۱): ۸۰-۱۰۴. DOI:۱۰,۱۱۶۳/۲۲۱۳۱۴۱۸-۱۱۰۱۰۰۰۵
[6] Kenneth N. Waltz (۱۹۷۹) Theory of International Politics, Boston, McGraw-Hill: Chapter one.
[7] برای دیدن تفصیل دیدگاه انتقادی او، نگاه کنید به: کوروش احمدی (۱۴۰۱) «افسانه تنهایی استراتژیک ایران»، وبسایت دیپلماسی ایرانی.