— توضیحات مصاحبهکننده (محمد ماشینچیان): استیون هیکس استاد فلسفه در دانشگاه راکفورد در ایلینوی و مدیر مرکز اخلاق و کارآفرینی در این دانشگاه است. آشنایی خوانندهی ایرانی با هیکس بهواسطهی کتاب او با عنوان «تبیین پستمدرنیسم؛ شکگرایی و سوسیالیسم از روسو تا فوکو» است که با دو ترجمهی مختلف در بازار ایران موجود است. کتاب «نیچه و نازیها»ی هیکس به ترجمهی محسن محمودی و به کوشش مجلهی اینترنتی بورژوا نیز پس از انتشار این مصاحبه منتشر شد.
مطلب پیش رو برگردان یک مصاحبهی اختصاصی کوتاه است که با هیکس دربارهی فلسفهی هگل انجام دادیم. علت موج بازگشت فیلسوفان معاصر به هگل چیست؟ چه عناصری در فلسفهی هگل میتوان جست که هم درک انسانها را از جهان هستی عمق ببخشد و هم زندگی اجتماعی را برای ایشان غنیتر سازد؟ در این مصاحبه، هیکس به ارائهی آن دیدگاهی دربارهی هگل میپردازد که به تفصیل در «تبیین پستمدرنیسم» شرح داده است.
نسخه انگلیسی مصاحبه را میتوانید در وبسایت هیکس مطالعه کنید.
همچنین درسگفتارهای ویدئویی پرشمار او در یوتوب برای علاقهمندان به آشنایی با پروژهی فلسفی او منابع مفیدی فراهم میکند.
س.اجازه دهید اولین پرسشمان عنوانی باشد که بندیتو کروچه زمانی بر یکی از کتابهایش گذاشت: «امروزه چه چیزی در فلسفهی هگل زنده است و چه چیزی مرده است؟»
ج. اینک شاهد تجدید علاقهای به فلاسفهی بزرگ هستیم که کمابیش موجبات تجدید حیات آنها را فراهم کرده. اما علت آن بیش از هر چیز فقر فلسفهی قرن بیستم است، و اینکه بسیاری از جنبشهای عمدهی آن به بنبست شکاکیت رسیدند. از این رو، نسل ما در جستجوی بارقهی الهام به بزرگان فلسفه روی آورده، که هگل هم یکی از ایشان است.
س. به نظر شما، علت اصلی بازگشت دوباره به هگل و کوششهایی نظیر پیوند دادن فلسفهی هگل با اَشکالی از فلسفه که ممکن است شما بیشتر با آن همدلی داشته باشید، چیست؟
ج. فلسفهی هگل به یک خانهی قدیمی نوسازیشده میماند، بخشیاش مدرن است، بخشیاش پیشامدرن. هگل فیلسوفی است با یک تفکر نظاممند. او بر سر همهی پرسشهای عمدهی فلسفی مواضعی مستدل دارد. بنابراین، متفکران معاصر میتوانند در آثار او عناصری بیابند که تقریباً با هر فلسفهای که مورد علاقهشان باشد، جور در بیاید.
من از نظر اجتماعی، از نظر اقتصادی، و از نظر سیاسی یک لیبرال هستم، و هگل یکی از برجستهترین فلاسفهی سیاسی اقتدارگرا است. از این رو، خواندن نوشتههای کسانی که میکوشند یک خوانش لطیفتر از هگل به دست دهند، همیشه برای من زجرآور است. معمولاً این مسأله زمانی اتفاق میافتد که هگل به طرح یک نکتهی سیاسی پرداخته و بعد تفسیرگر آن نکته را از چارچوب کلی فلسفهی هگل خارج میکند.
برای مثال، ممکن است کسی در آثار هگل به گزارههایی متضمن این معنا بر بخورد: «یافتنِ خویشتن خویش از خلال آزادی». در نظر اول، این سخن خیلی مدرن و از نظر سیاسی لیبرال جلوه میکند. اما تنها زمانی قادر خواهید بود یک تفسیر درست از آن گزاره حاصل کنید که آن را به آراء عمیقتر هگل پیوند بزنید؛ یعنی این دیدگاهِ او که خویشتن هر کس چیزی نیست جز وجهی از جماعت (the collective)، اینکه ارادهی الهی (the Divine) از خلال جماعت خود را تحقق میبخشد، اینکه دولت (the State) همان جلوهی ارادهی الهی است.
بنابراین، «یافتنِ خویشتن خویش از خلال آزادی»، وقتی آن را در بستر کامل فلسفهی هگل میگذاریم، معنایی نمیدهد جز «انجام هر کاری که دولت بدان حکم میکند»—که آشکارا سخنی ضدلیبرال است و البته در همخوانی کامل با بقیهی فلسفهی سیاسی هگل.
س. آنچه که دربارهی هگلیگرایی معاصر جالب توجه است، این است که پیروان و مفسران جدید اندیشهی هگل تنها وابسته به یک سنت فلسفی خاص (مثلاً سنت قارهای یا آلمانی) نیستند، بلکه به سنتهای گوناگون فلسفی تعلق دارند. این تنوع نشانهی چیست؟
ج. این مسأله همیشه دربارهی هگل صادق بوده است. در قرن نوزدهم، بسیاری از متفکران روس سنتهای فکری کشور خود را عقبافتاده یافتند، و برای یافتن رهیافتهای نو به غربِ متجدد روی آوردند. در نظر ایشان، آلمان در غرب روسیه همان غرب جلوه کرد. بنابراین، به دانشگاههای آلمانی رفتند و فلسفهی آلمانی را با خود به روسیه آوردند—بهخصوص فلسفههای کانت، فیخه، هگل، و مارکس. امروز آگاهایم که سیر حوادث برای روسیه در قرن بیستم چگونه رقم خورد.
در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم وقتی ژاپن درهایش را به سوی غرب گشود و خواست که مدرنیزه بشود، مشابه همین اتفاق آنجا هم افتاد. بسیاری از متفکران ژاپنی به آلمان رفتند و با ارمغان هگلیگرایی به کشورشان بازگشتند. آن تحفهی هگلیگرایی در ژاپن به کار ساختوپرداخت آن اقتدارگرایی نظامیگرا و ملیگرا آمد که در نیمهی نخست قرن بیستم قدرت گرفت و آن مصائب را آفرید.
به قضاوت من، آن متفکران باید کمی غربتر از آلمان به جستجو میپرداختند؛ آن متفکران روسی و ژاپنی برای یافتن شکل سالمتری از مدرنیسم پویا باید سراغ فلسفهی انگلیسی، فلسفهی روشنگری اسکاتلندی، و از آن بخش از فلسفهی فرانسوی که متعلق به سنت روشنگری است، میرفتند.
همین الگو در قرن بیستم همچنان تکرار شده است، آنجا که مثلاً ریچارد رورتی از سنت فلسفهی تحلیلی برای ترمیم ضعفها و نقصانهای این فلسفه به جستجوی بدیلی برخاست. رورتی هم به سراغ هگل و سنتهای پسا-هگلی رفت. چیزی که این هگلیگرایی زایید همان پستمدرنیسم به سبکِ امریکایی است.
س. بسیاری از پیروان و مفسران هگل معتقدند که وی بر خلاف نظر شما یک فیلسوف خردگرای رادیکال است که میتوان برخی از جنبههای ظاهراً خردستیز در اندیشهاش را کنار گذاشت و از فلسفهی وی در جهت اهداف خردگرایانه بهره جست. آیا چنین چیزی ممکن است؟
ج. فلاسفهی بزرگ واژگانشان را با دقت بر میگزینند، و کلامشان اعتبار و سندیت دارد. اینها آدمهای باهوشی هستند، و میدانند که دارند چه میگویند. این همیشه کار بس اشتباهی است که بخواهید صورتبندیهایی را خود فلاسفه از تفکرشان کردهاند، سفیدمالی بکنید.
بهخصوص این مطلب دربارهی مواضع یک متفکر بزرگ در باب پرسشهای بنیادین فلسفی صادق است. صدق این سخن باز افزونتر است وقتی که آن مواضع به شکلی ثابت در همهی آثاری که آن متفکر در طول سالیان عمرش نوشته، تکرار شده باشند.
در مورد هگل، پروژهی فکری او آشکارا ستیز با تمامیت آن سنت منطقی است که از ارسطو تا مدرنیته به وجود آمده. وی پروژهاش را اینگونه به پیش میبرد، چون خود را باورمند به یک ماوراءالطبیعه میخواهد که نیروی محرکهاش معنویت باشد، و تکاملاش دیالکتیکوار؛ او اساساً در ستیزش با سنت منطقی به دنبال چیزی است که در بیانِ منطقی نگنجد.
س. در کشور ما، ایران، نوعی موج هگلیگرایی به راه افتاده. نویسندگان و پژوهشگران با گرایشهای سیاسی و فکری مختلف به دنبال نوشتن و یا ترجمهی آثار جدید دربارهی هگل هستند، با این تصور که فلسفهی هگل یکی از راههای مهم فهم درست مدرنیته است، و زمینهساز بهرهبرداری مؤثرتر از دستاوردهای آن. به نظر شما این باور چه اندازه درست است، و آیا فلسفهی هگل اساساً چیزی برای گفتن درباره ی وضعیت کشورهای غیراروپایی دارد؟
ج. آن متفکران جسوری که برای صید بهترین اندیشهها کشتیشان را به دوردستهای اقیانوس میرانند، برای من بسیار تحسینبرانگیز اند. اینکه متفکری اندیشههای فرهنگ خود را در معرض سنجشگری نقادانه بگذارد، و از میانشان تنها آنهایی را برگزیند که عقلاش مستقلاً به صحت آنها حکم میکند، نشانهای است از اینکه او یک روشنفکر و متفکر راستین است. مضاف بر این آمادگی یک متفکر به انتقال اندیشه از فرهنگهای دیگر نیز نشانهای دیگر است از قوت تفکر او.
اما هگل سم است. انسانشناسیاش خامدستانه و هولناک است. هراسآورتر از آن فلسفهاش است. در نظر بیاورید که آراء او بخشی از جهان فلسفی آلمانی در قرن نوزدهم است که برجستگاناش کانت، و هگل و مارکس و نیچه هستند. آری! همهی این فلاسفه بخشی از جهان مدرن هستند، اما با هم یک سنت ضدروشنگری را میسازند که به علم و فنآوری بدگمان است، فردیتستیز است (حتی نیچه)، و ضدلیبرال. همهی ایشان به درجات مختلف در پیریختن بنیانهای فلسفی آن نظامهای اقتدارگرا که در قرن بیستم سر برآوردند، سهم دارند؛ از صورتهای مختلف ملیگرایی اقتدارگرا بگیرید تا سوسیالیسمِ انترناسیونال و ناسیونالسوسیالیسم و فاشیسم. این فلاسفهی ضدروشنگری در مسئولیت قتل دهها میلیون انسان و فلاکت دهها میلیون انسان دیگر شریک جرم اند.
آنچه جهان مدرن را تبدیل به یک موفقیت کرد تعهدش به علم، به فنآوری، به خرد، به فردگرایی، به لیبرالیسم اقتصادی و اجتماعی، و به سیاست دموکراتیک-جمهوریخواهانه است. و همهی اینها در فلسفهی پیشا-هگلی و ضد-هگلی ریشه دارند.
از این رو، توصیهی من به آن متفکران ایرانی که میخواهند مدرنیته را فهم کنند و آن را با وضعیت ایران همساز کنند این است که اول سراغ فیلسوفان انگلیسی و اسکاتلندی قرن هفدهم و هجدم بروید و همچنین آن فلاسفهی فرانسوی سنت روشنگری که از پی ایشان آمدند. البته این فلسفهها بیعیبونقص نیستند، و نسل ما در پروژهی نو-روشنگری (neo-Enlightenment) هنوز در حال توسعه و بهبود آنها است. اما این فلسفهها بودند که به رغم همهی ضعفهایشان موفقیتهای جهان مدرن را ممکن ساختند. بنابراین، از اینها است که باید آغاز کرد.
این مصاحبه توسط آقای محمد ماشینچیان انجام شد و در سال ۹۴ در مجله فرهنگ امروز منتشر شد.
.
.
1. The first question we would like to ask is the one that Benedetto Croce has once asked: “What is living and what is dead of the philosophy of Hegel?”
Stephen Hicks: There is a resurgence across the board of interest in the great philosophers. In large part this is driven by the emptiness of much twentieth-century philosophy, as many of its major movements reached skeptical dead ends. So our generation is looking for renewed inspiration by returning to the greats, Hegel included.
2. What, in your opinion, is the reason behind the recent comeback of the Hegel’s ideas, and the efforts to marry them with such schools of philosophy as you, for example, may subscribe to?
Stephen Hicks: Hegel’s philosophy is a halfway house, partly modern and partly pre-modern. And he is a systematic thinker, with argued positions on all major issues. So contemporary thinkers can find elements in Hegel’s writings that fit with almost any overall philosophy they find attractive.
My views are liberal socially, economically, and politically. But Hegel is one of the major authoritarian political philosophers. So it is irritating when I read those who try to give softer readings of Hegel. Typically that occurs by taking a political point he makes out of its fuller philosophical context.
For example, one can read Hegel saying favorable things about finding yourself through freedom. That sounds very modern and liberal politically. But to interpret properly one must connect such statements to his deeper views: that one’s self is but an aspect of the collective, that the Divine works through collective self-realization, and that the State is the manifestation of the Divine.
So, in full context, “finding yourself” ends up meaning “doing what the State tells you” – which is anti-liberal and in keeping with the rest of Hegel’s political philosophy.
3. What’s interesting about Hegel is the fact that his new followers, these days, aren’t necessarily coming from a particular philosophical tradition (e.g., German, continental) but a variety of traditions. What would you say that variety signifies?
Stephen Hicks: That has always been true of Hegel’s followers. In the 1800s, many Russians saw their country’s intellectual traditions as backward and went to the modern West for new approaches. To them, Germany looked like the West. So they went to German universities and brought German philosophy — especially Kantian, Fichtean, Hegelian, and Marxist — back to Russia. We know how that turned out for Russia in the 1900s.
The same is true of many Japanese intellectuals in the late 1800s and early 1900s, as Japan opened to the West and wanted to modernize. Many went to Germany and returned home with Hegelianism and contributed to the militaristic, nationalistic authoritarianism that developed there in the first half of the twentieth century.
In my judgment, all of those thinkers should have looked further West — to English and Scottish Enlightenment philosophy, as well as to some French Enlightenment philosophy, for the healthier form of dynamic modernism.
The pattern also continued in the 1900s, as Americans such as Richard Rorty came out of the Analytic tradition and were seeking alternatives to its failings. Rorty also returned to Hegel and the post-Hegelian traditions that followed. We know that results in American-style postmodernism.
4. Many of Hegel’s proponents and followers would argue that, contrary to your view, Hegel is a radical rationalist, if one would look past some of the so called anti-rationalist rough edges of his ideas. In fact his philosophy may be used as means to achieve one’s rationalist ends. Is that likely, or rather possible?
Stephen Hicks: One should always take great philosophers at their word. They are smart people and they know what they are saying. It is always a mistake to whitewash their published formulations.
That is especially true on a thinker’s fundamental positions in philosophy — and especially when those stated positions are constant theme across the thinker’s many works over the course of many years.
In Hegel’s case, he is explicitly attacking the entire tradition of logic as it had developed from Aristotle to modernity. And he is doing so because he wants to believe in a kind of spiritually-driven, dialectically-evolving metaphysics that cannot be expressed logically.
5. We’re currently facing a new wave of Hegelism in Iran. Scholars and intellectuals alike with different back-grounds and political or academic persuasions, are looking to write and translate new material of and about Hegel. They are convinced that Hegel is one of the keys to properly understand modernity, and that his philosophy can help to find better use of modernity. How much, would you say, this belief has merit, and does Hegel’s philosophy have anything to say about non-European cultures and countries?
Stephen Hicks: I applaud those courageous thinkers who seek far and wide for the best ideas. It is the mark of being a true intellectual when one is open to critically examining one’s own culture’s ideas and accepting only those one independently judges to be true. And it is a strong sign of being a real intellectual to be willing to import the best ideas from other cultures.
But Hegel is a poison. His anthropology is awful and embarrassing.
But more dangerous is his philosophy. Consider that his views are part of an 1800s German philosophical world in which the leading names are Kant, Hegel, Marx, and Nietzsche. All of them are part of the modern world, but make up a Counter-Enlightenment tradition that ends up being suspicious of science and technology, anti-individualistic (even Nietzsche), and anti-liberal. They all contributed in varying degrees to the authoritarian regimes that developed in the 1900s – the various forms of authoritarian nationalisms, the national and international socialisms, the fascisms — and that were responsible for the deaths of tens of millions of people and for the misery of tens of millions more.
What made the modern world a success was its commitment to science, technology, reason, individualism, social and economic liberalism, and democratic-republican politics. And those have their roots in pre-Hegelian and anti-Hegelian philosophy.
So for those intellectuals who want to understand modernity and adapt it to Iran’s context: first look to the English and Scottish philosophers of the 1600s and 1700s, as well as to their followers among the French philosophes of the Enlightenment. Their philosophies were imperfect, and improving and extending them is the current neo-Enlightenment project that our generation is working on. But for all their weaknesses, they did make possible the modern world’s successes. So they are the essential place to start.
February 2015
.
.
هگل سم است,سمی که خودش پاد سمِ خودش را با فرایند دیالکتیکی می سازد..
مشکل اساسی این مصاحبه این است که پر است از ادعاهایی که هیچ دلیلی برای آن ها ارائه نمیشود، و در نتیجه خود مصداقی است از خردستیزی.
گر نماند هیچ ضدی
پس نماند هیچ ندی
الله باشد چون صمد
بسکه باشد خود أحد
ببست ره تک روی
فرمود در خیر همرهی
همدست شویم گر بشر
بیداد آریم خود بسر
درود و عرض ادب. میخواستم خیلی خیلی از سایت و دست اندرکاران سایت سپاسگذاری کنم برای همه زحماتشون. چقدر خوبه که مصاحبه اصلی رو هم گذاشتید.
زنده باشید
نقل قول عجیب از نویسنده:
” آنچه جهان مدرن را تبدیل به یک موفقیت کرد تعهدش به علم، به فنآوری، به خرد، به فردگرایی، به لیبرالیسم اقتصادی و اجتماعی، و به سیاست دموکراتیک-جمهوریخواهانه است. ”
و آن چه جهان مدرن را تبدیل به زندان فکری کرد چه بود؟
چه چیز باعث این همه جنگ و این همه تحمیل شد؟
چگونه است که demogogهای لیبرال با لبخند از آزادی رای در کشور خود می گویند و به کشورهای دیگر حمله نظامی و تحمیل عقیده می کنند؟
آن چه را فاشیسم swastika نتوانست انجام دهد فراماسونری و لیبرالیسم با لبخند و فریب و تحمیق مردم انجام دادند. ابتدا از آزادی اندیشه بگو وقتی بر گرده مردم سوار شدی با رسانه، miolitarism,و با تحمیل ارزشها در دانشگاه کمپانی هند شرقی، و ورزش تنیس و کریکت را به جای آب و نان و ریاضیات بومی هندی به مردم هند غالب کن.
همان استراتژی که در ایران نسخه پهلویش اجرا شدو اکنون در ایران دست و پا می زند اما در زادگاه خود میلیون ها آمریکایی علیه اش فریاد اعتراض در زیر ضربه های باتوم و گلوله پلیس سر می دهند و برخی سر از قبر در می اورند.