سخنرانی آرش نراقی با عنوان «جهان اندیشگی حافظ»

سخنرانی آرش نراقی با عنوان «جهان اندیشگی حافظ»

به نظر من هر اندیشمند متفکر و هر هنرمند اصیلی بخش بزرگی از آفرینش های هنری یا خلاقیت های فکری او برآمده از تجربه های شخصی زندگی او است.البته کتاب و درس همیشه از منابع دانش و تجربه بوده اند اما منبع زندگی شخصی افراد و تعاملی که با انسان های دیگر و با جهان پیرامون داشته اند همیشه می توانسته منبع الهام برای دانشمندان و متفکران اصیل باشد و حافظ هم از این قاعده استثنا نیست.اندیشه و هنر حافظ تا حد بسیار زیادی با تجربه های زندگی شخصی او در آمیخته است.البته اطلاعات ما درباره زندگی شخصی حافظ بسیار اندک است و غالباً درآمیخته است با افسانه هایی که نویسندگان و تذکره نویسان بعدی از سر شیفتگی و ارادت به حافظ، درباره او پرداختند.اما شما به خوبی می  توانید از لابلای این منابع و مضامین اشعار خود او از رابطه میان زندگی شخصی حافظ و بازتاب آن در اندیشه و هنر او نکته ها بیابید و پرده برداری کنید.به نظر من می توان زندگی حافظ را در سه دوره متمایز از یکدیگر بازخوانی کرد و در هر دوره حافظ یک مضمون اصلی را در جهان اندیشگی خود پرورانده است و ارتباط تنگاتنگی با زندگی شخصی او دارد.البته این تقسیم بندی مرزهای سیال دارد ولی به گمان من می تواند تا حد زیادی روشنگر باشد.

دوره نخست زندگی حافظ به دوران جوانی او ناظر است که تا سقوط ابواسحاق ادامه می یابد. در این دوران مضمون اصلی زندگی حافظ بیشتر شادخواری،لذت جویی و دم غنیمت شماری شادمانانه است.تاریخ نگاران برای ما توضیح داده اند که شیراز روزگار حافظ شهر آباد و دل انگیز و پر روحی بوده است و باغ های این شهر معروف بوده که وصف زیبایی این باغ ها در اشعار خود حافظ هم هست.درختان سرو بلند و عطر نارنج در بهار و یک جو بسیار مناسبی را ایجاد کرده بود برای تاملات و رویا پردازی های یک جوان بسیار خوش ذوق فاضل و مستعد در شهر شیراز.دوران نوجوانی و جوانی حافظ مقارن است با دوران حکومت شاه ابواسحاق در شیراز.شاه ابواسحاق شاه رند و شادخوار و شاعر پیشه ای بوده است و کم یا بیش شبیه حافظ.حافظ در دوران ابواسحاق بین بیست تا سی سالگی را می گذراند.از در و دیوار شیراز در زمان ابواسحاق بانگ شادخواری که انعکاس روحیه خود شاه بوده است می آمد و تمام این ها زمینه جذب یک جوان خوش ذوق و مستعد را فراهم می آورده است.حافظ در یک خانواده متمدن و متمکنی زندگی می کرده تا حدی که در نوجوانی او را به مدرسه فرستاده بودند.بنابراین حافظ از این نعمت برخوردار بود که توانایی ها و استعدادهای شخصی خود را در دست معلمان دانا و حکیم شیراز بپروراند.بنابراین حافظ درس و مشق مدرسه را خوب خوانده بود و به نیکی پی می گرفت.ما می دانیم که جوان بسیار خوش استعداد و باهوشی بوده است.صدای خوشی داشته و احیاناً موسیقی را خوب می شناخته است.و احیاناً ساز هم می نواخته است.اما مهم ترین ویژگی این جوان شکفتن زودهنگام ویژگی شاعرانه در او بوده است.جوانی با این ویژگی ها بسیار مورد توجه محافل عیش و نوش می شدو در این دوران تجربه زندگی شادخوارانه و لذت جویانه را آزمود. شعر تر این جوان به سرعت مورد توجه بزرگان قرار گرفت و محتشمان و خود شاه او را به حلقه خود فراخواندند.شما انعکاسی از شادخواری و لذت جویی حافظ را در پاره ای از اشعار او می بینید.و شما می بینید وسوسه جذابیت های شادخوارانه و لذت گرایانه از در و دیوار شهر می ریزد و طبیعی است که این شاعر جوان خود را تسلیم این دل بری ها می کند، چنانکه خود او می گوید:

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳)

این وسوسه چنان برای او جذاب است که نمی تواند خویشتن داری کند:

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۱۶)

در غزل معروف یکی از این مجالس را اینگونه وصف می کند:

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام

ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن

همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی

دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام

باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک

نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ

زلف جانان از برای صید دل گسترده دام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن

بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳۰۹)

انعکاس این خوش باشی ها هم چنان در حافظ ادامه پیدا می کند که در غزلی چنان هستی را زنده به تصویر می کشد که به وضوح می توان فهمید که بعید است این شاعر خود تجربه دست اولی از این احوال نداشته باشد:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۶)

شادخواری حافظ در این دوره البته تا حد زیادی اقتضای سن او بوده است و یکی از مهم ترین ویژگی های این شادخوارگی که تا پایان زندگی حافظ با او می ماند توجه به شادی و لذت بر مبنای درک زیباشناسانه از هستی است. یعنی زیبایی او را محکوم و دل برده خود می کند.غرقه شدن در زیبایی های جسمی و درک لطف حضور محبوب و جام جادویی که از دست او بر می گیرد برای یک جوان شاعر و  رویایی و خیال پرداز و جذابتجربه به غایت خوش و دل نشینی بوده است.و قرائن حکایت می کنند که شاعر جوان ما در برابر این وسوسه ها خویشتن داری نمی کرده است و ذوق زیباشناسانه خود را در این داد و ستدهای لذت جویانه و دم غنیمت شمارانه می پرورانده است.همانطور که عرض کردم این شوق و شادی در اندیشه حافظ تداوم می یابد اما در گذر عمر و با توجه به تحولاتی که در زندگی او می پذیرد مایه این اصالت لذت در اندیشه او تغییر می کند.لذت گرایی حافظ جوان با لذت گرایی حافظ میان سال و کهن سال تفاوت دارد.البته از این حیث شبیه است که در تمام این مراحل حافظ همچنان حساس به زیبایی می ماند.اما در دوران میان سالی و کهن سالی تجربه او از لذت گرایی متفاوت می شود.لذت گرایی جوانانه حافظ همانطور که عرض کردم شاد است اما لذت گرایی میان سالانه و کهن سالانه حافظ اندوهناک است.در واقع در اینجا شادخواری حافظانه رفته رفته برای او تبدیل به راهی به رهایی می شود.صرف تجربه یک لذت مثبت نیست بلکه راهی می شود برای گریز از سرشت سوزناک هستی انسان در این عالم.دوره دوم زندگی حافظ خصوصا با سقوط و قتل شاه ابواسحاق به دست امیر مبارزالدین آغاز می شود و با خلع امیر به دست فرزندش، شاه شجاع پایان می یابد.این روزگار تقریبا مقارن است با ایام میان سالی حافظ.زمانه در این ایام، زمانه ریا و خشونت و عبوسی است.امیرمبارزالدین را رندان شهر به طعن محتسب می نامند.کسی که به قشر دین چسبیده است و می کوشد این شریعت قشری را به زور بر رندان شهر تحمیل کند.مضمون غالبی که حافظ در این دوران در اشعار خود نشان می دهد تا حد زیادی ناشی از تجربه های تلخ دوران زندگی او در این دوران و نیز پختگی های ناشی از دوران میان سالی است.تجربه و درک عمیق سویه های سوزناک زندگی انسانی در این عالم.روزگار شاه ابواسحاق برای حافظ روزگار بسیار خوش و آرمانی بوده است و حافظ همیشه با نوعی تألم و نوعی افسوس از این ایام یاد می کرده است.

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۰۷)

اما دوران امیر مبارزالدین دوران سخت و تلخ حافظ است و فقر گریبان گیر او می شود.در این دوران بیش از هر چیز زهد و ریایی است که روح هنرمند را می آزارد:

بود آیا که در میکدهها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تزویر و ریا بگشایند

حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا

که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۰۲)

حافظ در این دوران میان سالی با انواع اتهامات از سوی مخالفان مواجه است.او را متهم به کفر و لواط کردند و فضای زندگی او را تا حد زیادی نا امن کردند تا حدی که احیاناً به دلیل مخاطراتی که احساس می کرد ترجیح داد شیراز را ترک بکندهرچند گفته اند پس از مدت کوتاهی از این تصمیم خود پشیمان می گردد و به شیراز بازگشت. احیاناً در همین دوران است که حافظ همسر محبوب خود را از دست می دهد و کمی بعدتر فرزند خود را از دست می‌دهد.بنابراین در دوران میان سالی تجربه دست اول از کف دادن عزیزان دارد و می داند که مرگ چگونه می تواند عزیزان را از تو بگیرد.فقر،از دست دادن عزیزان،مرگ فجیع حامیان با قدرت مطلقش،اینکه می بیند چگونه روزگار گردیده است چنانکه نالایقان بر صدر بنشینند:

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف میشکند بازارش          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۰۷)

حافظ می بیند که ثروت،مکنت،قدرت و فرزندان هیچ یک بر ما وفا نکردند.و مشاهده این وضع جهان را بسیار تکان دهنده می یابد.حتی سقوط امیر مبارزالدین که زندگی را بر کام او تلخ کرده بود برای حافظ با یک تجربه تلخ و ناگوار همراه شد.امیر مبارزالدین به دست فرزندان خود ساقط شد.چشمان امیر مبارزالدین به دست پسرش از حدقه در آمدند وحافظ که خود در غم فرزندش بود به یک بار در حیرت می ماندکه بر سر روابط انسانی و رابطه پدر وفرزندی چه آمده است که فرزندی بر سر منازعات قدرت با پدر خود چنین کند:

آنکه روشن بد جهانبینش بدو

میل در چشم جهانبینش کشید          (حافظ/قطعات/قطعه شماره ۱۴)

تجربه خشونت و سبعیتی که در این رفتار نهفته بود البته کاملا معلوم است که روح حافظ را به درد آورده است.مجموعه این تجربه های تلخ و سلسله ناامنی های عاطفی و مالی و جانی و بی ثباتی های سیاسی رفته رفته روح حافظ را با چهره دیگری از این عالم آشکار کرد.سویه سوزناک هستی برایش آشکار شد.در جوانی جهان شاد است اما تجربه زندگی رفته رفته به ما می آموزد که جهان سویه دیگری هم دارد.تار عدم در پود هستی تنیده شده است و تراژدی گویی بخش جدایی ناپذیر این عالم است.حافظ البته قرآن شناس متبحری بود و لاجرم نظرا با این تصویر از جهان آشنا بود. اما دانستن یک چیز است و آزمودن چیز دیگری است.دانستن این که جهان بر ما بی وفایی می کند یک چیز است و آزمودن این که جهان بی وفایی می کند چیز دیگری است.در اینجاست که رفته رفته حافظ میان سال در تجربه های دردناک زندگی خود سویه های سوزناک هستی را این بار به وجدان در می یابد و می آزماید.و در این جا است که شما می بینید تجربه وجودی حافظ رفته رفته از جنس تجربه های خیام گونه می شود.حافظ تجربه خیام گونه از سرشت سوزناک هستی رادر چند سطح مختلف آزمود و در اشعار خود باز نموده کرده است.نخستین جایی که حافظ سرشت سوزناک هستی را دریافت درکی بود که از ساختار این جهان(عالمی که ما در آن زندگی می کنیم) یافت.درک این حقیقت که جهان ناپایدار است.درک این حقیقت که جهان بی وفا است و با ما نمی ماند:

جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳۵۴)

 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳۷)

این ابیات کاملاً طنین خیامی دارد.خیام هم در واقع همین سویه های سوزناک را آزموده است و در آثار خود آورده است:

ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست

دریاب که هفته دگر خاک شدهست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۳۷)

این حکیم هم وقتی به زیبایی های بهار می نگرد بیش از هر چیز هستی گذرا پیش چشمش می آید:

آنها که کهن شدند و اینها که نوند

هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۵۶)

بنابراین این یک وجه از سرشت سوزناک است که در اشعار خیامی حافظ آشکار شده است.

وجه دیگر این است که وقتی حافظ به احوال انسان نظر می کند در احوال انسان سویه های سوزناک می یابد.شاید مهم ترین وجه تراژدی در زندگی انسان مرگ پذیری انسان است.حافظ به تجربه این حقیقت بدیهی را چشید که انسان موجودی فانی شونده و مرگ پذیر است.ما همیشه مرگ را دور و از آن همسایه می دانیم اما رفته رفته این شتر بر در خانه ما می نشیند.یک به یک عزیزان ما را می گیرد و وقتی می رسد که چشم در چشمان ما می دوزد و در این لحظه است که مرگ تبدیل به تجربه واقعی در زندگی شخصی ما می شود.حیوانات می میرند اما انسان تنها موجودی است که به مرگ خود آگاهی می یابد و مرگ بخش اجتناب ناپذیر از ساختار زندگی او می شود.شما می بینید که حافظ همچون حکیم نیشابوری چگونه آگاهی به مرگ را در درون وجود خود جذب می کند ودر نظام فکری و هنر خود باز می تاباند.

 

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۷۴)

یا در جای دیگری می گوید:

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۶۸)

و شما نظیر همین نوع تنبه را به همین قوت در اشعار خیامی می بینید.خیام هم وقتی به انسان نظر می کند مرگ پذیری انسان بر چشم او درشت می نشیند:

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۲۴)

افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۶۳)

یک چند به کودکی باستاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۱۳۴)

شما می بینید که این تجربه های عمیق انسانی،این اشراف عمیق نسبت به مرگ انسان چگونه در آگاهی هنرمندانه و حکیمانه این حکیمان متجلی می شود.

در کارگه کوزهگری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۱۱۷)

ای دیده اگر کور نئی گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند

روهای چو مه در دهن مور ببین          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۱۳۷)

این توجه نسبت به مرگ کاملا در اندیشه های خیام بود و تجربه زندگی به حافظ هم همین را آموخت.به محض این که شما به این وجوه عالم توجه می کنید؛یعنی این فناپذیری عالم و مرگ پذیری آدم را می بینید یک باره حکیم خودش را با پرسش مهم معنای زندگی روبرو می بیند.شما ملاحظه کنید تراژدی زندگی بشر رنج و مصیبت و شر و مرگ نیست؛تراژدی بی معنایی این پدیده هاست.تراژدی ما رنج نیست بلکه رنج بی معنا است.و اگر عالم فناپذیر است و اگر آدم مرگ پذیر است بلافاصله شما از خود می پرسید پس حکمت زیستن در این عالم چیست؟ معنای این آمدن و رفتن چیست؟ درک سویه عدم آمیز زندگی،روی حکیم را با پرسش مهیب معنای زندگی روبرو می کند.و حکیم را با بی معنایی رنج ها مواجه می کند:

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کردهام تحقیق

به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت

که در کمینگه عمرند قاطعان طریق          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۹۸)

و شما باز می بینید که این طنین خیامی است که در اشعار او متجلی شده است.خیام هم در جایی می گوید:

جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزهگر دهر چنین جام لطیف

میسازد و باز بر زمین میزندش          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۱۱۵)

ملاحظه کنید حکیم متعجب است این کوزه گر عالم چنین موجود زیبا آفریده است و وقتی کمال می یابد بر زمین می زندش! معنای این بازی و بازی گری در این عالم چیست؟

از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۶۰)

 این پرسش معنای زندگی برای حکیمی که تعلقات الهی دارد البته بحران های فکری هم می آفریند.برای مثال حکیم خودرا با مسئله شر و عدل الهی روبرو می بیند؛یعنی بلافاصله این حکیم هوشمند از خود می پرسد چگونه جهان که خدای عالم و مهربانی دارد به وجود این شرور هولناک و بی معنا مجال می دهد.مسئله شر از اینجا پیش می آید که گویی شرور این عالم بی معناست.لذا وجود یک خدای حکیم خیرخواه با وجود شرور بی معنا در این عالم گویی ناسازگار می آید.حافظ البته با آثار حکیمان و بحث های الهیاتی حکیمان آشنا بود و ظاهرا به نظرش می آمده پاره ای از این مسائل الهیاتی پاسخ نمی یابد و لذا رندانه  تردیدهای الهیاتی خودش را اشعار خیام می زند:

پیر ما گفت خطا بر عالم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۱۰۵)

ملاحظه می کنید که چه طعن ظریفی در این کلام نهفته است.

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳۹۳)

اما پاسخ حافظ به این سویه تراژیک چه بوده است؟ ما می دانیم که حافظ خودش اهل کلام بود و مواقف قاضی عضد را به خوبی خوانده بود.به نظر می رسد که کمابیش به این نتیجه رسیده بود که خرد انسان از حل این مسائل دشوار ناتوان است.و گویی پاسخ خرد پسندی برای این پرسش ها وجود ندارد.

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳)

 

 

 

 

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کان جا همیشه باد به دست است دام را          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۷)

در واکنش به این بحران ناگزیر و چاره ناپذیر بی معنایی است که حافظ لذت جویی شاد و زیباشناسانه حافظ جوان، رنگ تیرگی می پذیرد.لذت گرایی شاد حافظانه  تبدیل به لذت گرایی اندوهناک خیامی می شود.از این پس شادخواری و لذت گرایی واکنشی است به گریزندگی و ناپایداری جهان؛راهی است برای فراموش کردن رنج های بی معنای عالم؛ راهی است برای رستن از بار گران هستی که در دل انسان دلهره ها و اضطراب های بیان ناپذیر می افکند.

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۴۷۳)

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۱۵۷)

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳۹۲)

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن

یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۴۸)

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۱۶۴)

 

خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز

پیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۶۴)

غم زمانه که هیچش کران نمیبینم

دواش جز می چون ارغوان نمیبینم          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۳۵۸)

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۱۲۹)

و باز شما می توانید انعکاس این شادخواری اندوهناک و دم غنیمت شماری و شراب نوشی را در اندیشه های خیام ببینید:

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۶۶)

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بارتن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۱۳۲)

شما ملاحظه می کنید که در اینجا دم غنیمت شماری و خوش باشی حافظانه و خیامی مطلقا از سر لاابالی گری نیست،حاصل درک عمیق ایشان از سرشت سوزناک هستی در درون این عالم است.واکنش روح حساس و لطیفی است که توان کشیدن بار هستی را در برابر رنج های بی معنای عالم از کف داده است.

همین جا من مایلم به یک تفاوت مهمی میان حافظ و مولانا در این زمینه اشاره کنم.حافظ و خیام در یک سو و مولانا در سوی دیگر. مولانا هم از حکیمان ایرانی ای است که به سرشت سوزناک هستی در این عالم توجه دارد.از منظر او اما تراژدی این عالم ناشی از تنگنای هستی نیست بلکه ناشی از تنگی نگاه عالمیان است.یعنی او معتقد است که ما چشممان بر عالم حس منحصر مانده است و نمی تواند افق های فراتر از جهان حس را که جهان ما را در آغوش خود گرفته اند ببیند.و این تنگی نگاه عالمیان است که سرچشمه تراژدی این عالم است نه تنگی عالم و محصور شدن او به حصارهای عدم.مولانا هم مثل حافظ وقتی که به جهان نظر می کند،جهان را در قالب یک جویبار می بیند.اما تفاوت منظر او با حافظ بسیار جالب توجه است. در اینجا اشاره کردیم که وقتی حافظ به جهان نظر می کند جهان را در لحظه زوالش شکار می کند؛در لحظه ای که به عدم می پیوندد.زوال پذیری جهان در چشم او می نشیند.اما مولانا همین تجربه را به گونه ای دیگر توصیف می کند و می گوید:

عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک

میرود و میرسد نو نو این از کجاست

نو ز کجا میرسد کهنه کجا میرود

گر نه ورای نظر عالم بیمنتهاست

روز نو و شام نو باغ نو و دام نو

هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست

چیست نشانی آنک هست جهانی دگر

نو شدن حالها رفتن این کهنههاست          (مولوی/دیوان شمس/غزل شماره ۴۶۲)

وقتی که مولانا به این جویبار نظر می کند جهان را در لحظه تولد و نو شدن می بیند نه در لحظه مردن و زوال. زوال از نظر او در واقع رفتن از ظاهر به بطن عالم است تا دوباره از بطن به ظاهر در آمدن.

و اما دوره سوم و پایانی زندگی حافظ.دوره سوم زندگی حافظ تقریباً با مرگ شاه شجاع آغاز می شود و در زمان زمامداری شاه منصور آخرین پادشاه آل مظفر با مرگ شاعر در حدود هفتاد سالگی او به پایان می رسد.این دوره همچنان دوره بی ثباتی های بی پایان است.تیمور لنگ  خطه خراسان را به تسخیر در آورده است و شاه یحیی را به صورت دست نشانده خود در شیراز می نشاند.وجود شاه یحیی البته برای حافظ گشایشی است.شاه شجاع در اواخر عمرش  یک دوره زهد قشری گرانه داشته که خیلی خاطر حافظ را دل آزرده کرده بود اما شاه یحیی انسان گشاده دستی بود و قدر حافظ شیراز را کم یا بیش می دانست بنابراین حافظ در دوران شاه یحیی و خصوصاً شاه بعدی که منصور باشد مجال تنفسی یافت.در این دوره حافظ شهرتی برای خطه فارس یافته بود و دیگران در اقلیم های دیگر شیرینی سخن او را قدر می نهادند.هر چند که در خود شیراز،شاعر خود را تنگ دست و فقیر می یافت.تقریباً می دانیم که در این ایام حافظ رفته رفته سکونی می یابد و خود را برای مرگ آماده می کند.در این دوران پختگی نهایی است که ما رفته رفته نشانه های پر رنگ تری از نوعی تجربه های معنوی و عرفانی در زندگی او می بینیم.حافظ قطعا با سنت عرفانی اسلامی آشنایی عمیقی داشته است.اشعار او بهترین گواه این آشنایی است. اما تجربه های اصیل و عمیق معنوی شاید در اشعار حافظ چندان به وفور نباشد.دشوار بتوان حافظ را فردی عارف و صوفی دانست.دست کم نخستین تذکره نویسان حافظ از جمله کسی که بر دیوان او مقدمه نوشت هرگز حافظ را در قالب القابی که عمدتا برای صوفیان و عارفان بیان می کردند توصیف نکرده است. غالباً او را مردی شاعر یا عالم توصیف می کردند.در کلام خود حافظ طعن و تعریض های گزنده ای نسبت به صوفیان وجود دارد:

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد

پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۲۹۶)

اما نکته مهمی که من مایلم در اینجا بر آن تأکید کنم نسبت حافظ با عالم غیب و آنچه در پس پرده عالم حس می گذرد است.این چیزی است که در حافظ دوران کهن سالی رفته رفته تحول می یابد.به گمان من نسبت حافظ با عالم غیب جایی میان اندیشه خیامی و مولانائی قرار دارد.در اندیشه خیامی در پس پرده عالم حس چیزی وجود ندارد.هر چه هست همین است که به حواس ما و در متن این جهان پیشامد در می آید و عالم غیبی وجود ندارد و مرگ پایان کار و عدم محض است.البته ای کاش حیات ما در پس پرده مرگ تداوم می یافت:

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۱۶۳)

ولی به تعبیر خیام چه می توان کرد که این امید واهی است:

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند

فرمای که تا باده گلگون آرند

تو زر نئی ای غافل نادان که ترا

در خاک نهند و باز بیرون آرند          (خیام/رباعیات/رباعی شماره ۸۰)

از نظر خیام دنیا در دل بیابان عدم است.اما در اندیشه مولانا حقیقت هستی در واقع در پس پرده عالم حس نهفته است.

عالم غیب اصل و بنیان عالم شهادت به شمار می رود.آن چه به حواس ما هست می نماید به واقع نیست،این ها به تعبیر مولوی نیست های هست نما هستند.و آن چه به حواس ما نیست می نماید به واقع هست،به تعبیر او هست های نیست نما هستند.و همین است که زوال پذیری عالم و مرگ پذیری انسان برای مولانا نگران کننده نیست.هستی او در بیابان عدم نیست.از او نظر او زندگی ما در این دنیا مثل قفسی است که در میانه یک باغ مصفا و خرم نهفته شده است.شما در دل این قفس گرفتار هستید اما از لای میله های قفس فراخنای باغ پیرامون و حلقه یاران دوستان خود را در این باغ زیبا می بینید.تصویر او کاملاً تصویر متفاوتی است.مولانا در مثنوی می گوید:

مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا

چون قفس هشتن پریدن مرغ را

آن قفس که هست عین باغ در

مرغ میبیند گلستان و شجر

جوق مرغان از برون گرد قفس

خوش همیخوانند ز آزادی قصص

مرغ را اندر قفس زان سبزهزار

نه خورش ماندست و نه صبر و قرار          (مولوی/مثنوی معنوی/دفتر سوم/بخش ۱۹۲)

اصلاً عارفی که چنین تصویری دارد برای پریدن از قفس و پیوستن به یاران مشتاق و بی تاب است.

سر ز هر سوراخ بیرون میکند

تا بود کین بند از پا برکند

چون دل و جانش چنین بیرون بود

آن قفس را در گشایی چون بود          (مولوی/مثنوی معنوی/دفتر سوم/بخش ۱۹۲)

اما حافظ همان طور که اشاره کردم در میانه این دو حد است.او بر خلاف خیام معتقد است که در پس پرده غیب خبری هست؛هر چند که بر خلاف مولانا معتقد است که آنچه در آن سوی پرده می گذرد چندان آشکار نیست و تردید هایی در این باره دارد:

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۶۵)

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی میآید          (حافظ/اشعار منتسب/شماره ۱۱)

حافظ می گوید حداکثر چیزی که ما می شنویم یک بانگ جرسی است که از دور دست می آید نه چیزی بیش از این. بنابراین تفاوت او با خیام این است که معتقد است در پس پرده غیب خبری هست اما بر خلاف مولانا نمی داند آن خبر چیست.با همه این احوال شما در اشعار خصوصاً دوره پختگی و کهن سالی حافظ نشانه هایی می بینید که گه گاه به او گوشه ای از پرده را برای او کنار می زند و او چیزی را در ورای پرده می بیند.این مشاهدات چندان بوده است که ایمان او را به غیب محفوظ بدارد اما ظاهراً چندان پایدار و ماندگار نبوده است که او را از نگاه سوزناکش به هستی و واکنش لذت گرایانه نسبت به جهان یک سره جدا بکند.

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۱۸۴)

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند          (حافظ/غزلیات/غزل شماره ۱۸۳)

این تجربه ای است که او را از غم ایام رهایی داد.به هر حال ویژگی های منحصر به فرد حافظ که مشخصه رندی اوست این است که در هیچ یک از این دوره ها به تمامه قرار کامل نمی گیرد.قرار حافظ در بی قراری او بود؛در ایمان شکاکانه او بود؛در ذوق زیباشناسانه او بود و تعهد صادقانه ای که  به حقیقت احوال خود داشت. این رندی و این صداقت و تداوم این صداقت بود که در واقع حافظ با خود از جوانی تا دوران پیری به همراه برد.

.


.

فایل PDF متن سخنرانی آرش نراقی با عنوان جهان اندیشگی حافظ

تماشا سخنرانی آرش نراقی با عنوان جهان اندیشگی حافظ در یوتوب

تماشا سخنرانی آرش نراقی با عنوان جهان اندیشگی حافظ در آپارات

دانلود صوت سخنرانی آرش نراقی با عنوان جهان اندیشگی حافظ 9 مگابایت

دانلود فیلم سخنرانی آرش نراقی با عنوان جهان اندیشگی حافظ 200 مگابایت

.


.

سخنرانی آرش نراقی با عنوان جهان اندیشگی حافظ

این سخنرانی به دعوت انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی در شهر شیکاگو در تاریخ “۶سپتامبر ۲۰۱۵” (۱۵شهریور۹۴)  ارائه شده است. در این گفتار رابطه میان اندیشه های حافظ با تجربه های شخصی زندگی او بررسی شده است.

.


.

1 نظر برای “سخنرانی آرش نراقی با عنوان «جهان اندیشگی حافظ»

  1. بدحال نبود در بهشت
    این آدم خوش سرشت
    اسامی را می دانست
    چه زیبایش یا که زشت
    جمال بوده است جلوه گر
    زشتی می بود چون نهشت
    در گیرودار با شیطان
    سرنوشتش خود نوشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *