مطالعات روان شناسانه و عصب شناسانه از سه «زندان» برای ما آدمیان حکایت میکنند. زندان اول، زندان «تعصبات پنهان» ماست و اینکه زیست ما آدمیان مطابق با برخی باورهای ناخودآگاه ماست. این باورهای ناخودآگاه رفته رفته بدل به تعصباتی (مثل نژادپرستی) میشود که حتی با خطا دانستن آنها به سادگی از وجود آدمی رخ بر نمیبندد.
زندان دوم، زندان «عواطف» است. در تقابل دانستن عقل (دلیل) و عاطفه خطاست. مطالعات عصب شناسانه نشان میدهد که دو وضعیت عقلانی و عاطفی ما چنان به هم گره خوردهاند که ما حتی بدون عواطف و احساسات نمیتوانیم عقلانیت خودمان را به کار گیریم. ما در زندان عواطف زندگی میکنیم و مفر و مخلصی وجود ندارد. با این حال، همین عواطف بسیاری از داوری های ما را گلآلود می کند و باید محدود و اصلاح شود. عواطف همچنین به ما کمک می کند که در انتخاب و تصمیم گیری های روزمره سریع تر عمل کنیم. اگر وجود ما عقلانیت محض بود بسیاری از هزینه-فایده های ما شاید تا ابد به طول میانجامید!
زندان آخر «بدنمندی» ماست. ذهن و ذهنیت ما آدمیان را نمی توان جدا از بدن و جسم آدمیان دانست. ما آدمیان اگر بدن و جسم دیگری داشتیم، ذهن و ذهنیت دیگری می داشتیم. ذهن بدنمند ما باورهای ما نسبت به دنیای پیرامون را محدود میکند. راست دست ها لزوما مثل چپ دست ها نمی اندیشند. گویی ما در ابدان خودمان نیز اسیر شده ایم.
شناخت این سه زندان مقدمه شناخت احوال اگزیستانسیال ماست. ما تا ندانیم با چه روان، مغز و ذهنی زندگی می کنیم، نمی توانیم بفهمیم بسیاری از اضطراب ها، دلهره ها، ترس ها و اعوجاجات روانی ما از کجا آمده است.
ما و اضطراب
چخوف درست می گفت که آدمیان بهتر خواهند شد اگر به آنها نشان دهیم شبیه چه چیزی هستند. در این نوشتار، با نیت درک هر چه بهتر از خودمان، به یکی از مفاهیم وجودی که به شکل روزمره با آن سروکار داریم می پردازیم؛ یعنی مفهوم اضطراب. از استعاره منطوی در مفهوم اضطراب به مثابه نیرو آغاز می کنیم و سپس به انواع اضطراب می پردازیم. رولو می، روانشناس اگزیستانسیال آمریکایی، اضطراب را بر دو قسم می دانست: اضطراب نرمال (طبیعی) و اضطراب اگزیستانسیال (وجودی). اضطراب نزد رولو می به مثابه نیرویی است که به سمت ما میآید، هجوم می آورد و چیزی را به حرکت و جنبوجوش وا میدارد. اصلا و اساسا، شأن عواطف چنین است که در بسیاری از مواقع بدون آنکه ما خبر داشته باشیم به ما هجوم میآورند.
اضطراب نرمال زودگذر است و حتی نقش تکاملی و ابقایی بازی می کند. برای مثال فروید معتقد بود تمدن محصول اضطراب و ترس اولیه ما آدمیان است. از طرف دیگر، در اضطراب اگزیستانسیال، فرد به تعبیر رولو می با خودش به نوعی تعارض میرسد. اگر فرض کنیم ما با دو «خود» روبرو هستیم، در اضطراب اگزیستانسیال این دو «خود» با یکدیگر گلاویز میشوند به طوری که گویی یک شأن از وجود ما علیه شأن دیگر وجود ما شورش میکند و آن را بیگانه می خواند. فروید هم معتقد بود وقتی یک خود، خواسته ای غیرمنطقی از خودِ دیگری مطرح می کند فرد دچار اضطراب میشود. در حقیقت، در فرد مضطرب گویی یک خودبیگانگی موج میزند؛ وجود فرد دوپاره میشود و بیگانهای به جای خویشتن مینشیند.
احوال اگزیستانسیال عموما به نحو غیرآگاهانه در درون ما ریزش میکند و آن چنان در وجود ما مقیم میشود که با وجود ما یکی میشود. این معنای از اضطراب را نمیتوان با ترس یکی گرفت. به همین جهت، اضطراب اگزیستانسیال را می توان طور دیگری هم معنا کرد: یک معنا را میتوان به اسطوره آدم و حوا برگرداند و اینکه آدم از وقتی وجود پیدا کرد وجودش با اضطراب پیوند میخورد و سرشتش با اضطراب آمیخته میشود. معنای دیگر اضطراب وجودی با «مرگ» و «زوال» و «نیستی» و «عدم» عجین شده است. ما آدمیان روز به روز تجربه زوال داریم و دیگر آن آدم پیشین نیستیم. درست به همین معناست که کیرکگور اضطراب را ترس از هیچ می دانست و تیلیش بنیان اضطراب را در اگاهی وجودی از نیستی خلاصه میکرد.
برای درمان اضطراب رجوع به تعالیم فیلسوفان یونان (رواقیون و اپیکوریان) کارگشا خواهد بود. این فیلسوفان معتقد بودند آنچه ما را آزار میدهد خود وقایع نیستند، احساس و نظر ما درباره آنهاست. همچنین ما را دعوت می کردند تا به مفهوم رضایت (اتاراکسیا) و سادگی روی بیاوریم. نیچه درست می گفت که فیلسوفان، طبیبان فرهنگ اند. ما محتاج فلسفه درمانی هستیم تا درست تفکر کردن را بیاموزیم. بسیاری از اضطراب های ما آدمیان ناشی از درست فکر نکردن است. تمرین های آمده در رفتار درمانی شناختی (CBT) نیز از اهمیت زیادی در این زمینه برخوردار است.
اضطراب تنهایی
گفتیم که عواطف، ناسازگاری می آورند؛ تعادل روانی ما را بر هم میزنند و منجر به اضطراب میشوند. شاید چندان خطا نباشد اگر بگوییم فلسفه اگزیستانسیالیسم نیز با یک اضطراب آغاز شدهاست: آورده اند که کیرکگور وقتی به این اندیشه رسید که در حال پیرشدن است و چیزی به این عالم نیفزوده است، به تکاپو افتاد که باید جور دیگری زندگی کند، جور دیگری بیاندیشد و جور دیگری باشد! اضطراب حاصل از پیری و مرگ را شاید بتوان علت وجودی فلسفه اگزیستانسیالیسم دانست. در حقیقت، دو «هیچ» است که عمده اضطراب های ما را تشکیل می دهد: «هیچ چیز» و «هیچ کس». اولی همان اضطراب مرگ است و دومی اضطراب تنهایی. البته در اینکه کدام یکی از این دو، خاستگاهِ اصلیِ اضطرابهای ماست میان فلاسفه و روانشناسان اختلاف است.
اگر فلاسفه اگزیستانسیال درباره بسیاری امور اختلاف داشته باشند دست کم در یک چیز مشترکند و آن اینکه «آدمی بیرحمانه تنهاست». روانشناسان و فیلسوفان (رولو می و اروین یالوم) از چندین نوع تنهایی سخن میگویند: تنهایی فیزیکی؛ تنهایی غیرفیزیکی؛ تنهایی بین فردی، تنهایی درون فردی و تنهایی اگزیستانسیال. در تنهایی بین فردی، بی کسی رخ میدهد و فرد از دیگران جدا می افتد. در تنهایی درون فردی، با اینکه فرد بی کس نیست اما اجزا مختلف وجود او از هم فاصله میگیرد (همان که فروید Isolation می نامید). گویی فرد خودش خودش را خفه می کند و از خود «بیگانه» می شود. فرد با حذف کردن خودش دیگر نمیتواند تشخیص دهد که چه باوری دارد؛ چرا که تمام لحظات خودش را وابسته به دیگران میبیند.
اما تنهایی اگزیستانسیال؛ در عمق همه جدا افتادگیها تنهایی عمیق تر و اساسی تری جای دارد که به ارتباط ما با هستی برمیگردد. این تنهایی به رغم ارتباط با دیگران و خود همچنان وجود دارد. تنهایی اگزیستانسیال مثل درهای است که به جدایی از هستی اشاره دارد. به عنوان نمونه کافیست که به پدیده اگزیستانسیال مرگ بیاندیشید. به تعبیر هایدگر، مرگ تنهاترین تجربه اگزیستانسیال بشری است که هیچ کس قادر نیست آن را با کسی شریک شود.
اریک فروم (در کتاب های هنر عشق ورزیدن و گریز از آزادی) معتقد است که آگاه شدن از تنهایی اگزیستانسیال خاستگاه تمامی اضطرابهای آدمی است و بنیادی ترین دلواپسی را برای آدمی به وجود میآورد. دلواپسی تنهایی وقتی رخ نشان میدهد که می فهمیم تنها به این عالم پا میگذاریم و تنها آن را ترک میکنیم. در این خلال هر چقدر تلاش میکنیم به هم نزدیک شویم می فهمیم که «وصل ممکن نیست؛ همیشه فاصله ای هست». ما تلاش میکنیم با دیگران ارتباط برقرار کنیم اما در همان حال متوجه میشویم که همچنان تنهاییم و هیچگاه نمیتوانیم با خودمان و دیگران یکی شویم.
تنهایی اگزیستانسیال به ما میآموزاند که به تعبیر هایدگر در این عالم «غریب» یا به تعبیر کامو «بیگانه» هستیم. فرد (دازاین) وقتی درگیر جهان ظاهری، روزمره و گمراه کننده می شود و موقعیت اگزیستانسیال خودش را از دست می دهد آنگاه اضطراب (از مرگ) او را آگاه از تنهایی میکند. همانطور که مارتین بوبر آورده است، تنهایی اگزیستانسیال همیشه وجود دارد و در فضا پخش است. این ما هستیم که گاه گیرنده هایمان را خاموش میکنیم. با این حال، ما مجبوریم برای خودمان دنیایی درست کنیم؛ مشغول شویم و غفلت پیشه کنیم. گویی تئاتری برپاست اما دفعتا پرده ها بالا می رود و تنهایی رخنه می کند و سرشت سوگناک زندگی بر ما هجوم می آورد. هزینه رشد و تکامل ما بعد از اینکه از رحم مادر جدا می شویم تنهایی است. اگر ترس از تنهایی مدام در حیطه خودآگاه ما بود نمیتوانستیم زندگی طبیعی کنیم. تنهایی باید به درستی واپس رانده شود تا آسایش داشته باشیم.
حال با این مقدمه، تکلیف چیست؟ اگر هیچ چیزی تنهایی ما را از میان نمی برد و ما نهایتا در تنهایی های خود شریک هستیم، چاره چیست و چه باید کرد؟ اول اینکه نباید وحشت کرد! درست است که هر یک از ما به سان کشتی ای تنها هستیم که در دریایی تیره و مه آلود گرفتار شده ایم اما دست کم همه با هم تنهاییم و همه با هم در این وحشت گرفتاریم. کافیست نور کشتی های همدیگر را ببینیم و تنهایی یکدیگر را لمس کنیم.
دوم اینکه شاید بتوان گفت مهمترین پاسخی که فیلسوفان، روانشناسان و الهی دانان به مسئله اگزیستانسیال تنهایی داده اند، عشق است. از مازلو، یالوم و فروم بگیرید تا بوبر، مولانا جلال الدین و عیسی بن مریم و… کم و بیش به نتیجهای واحد رسیده اند و جملگی بر این باورند که عشق می تواند به تنهایی آدمی رخنه کند و از وجودی به وجود دیگر پل بزند. البته عشق هم اطوار و شئونی دارد؛ مهمترین شأن آن اینست که فرد باید عشق ورزیدن را تمرین کند، نه اینکه مورد عشق قرار بگیرد. بیهوده نبود که فروم می گفت توانایی تنها بودن شرط توانایی عشق ورزیدن است.
اضطراب مرگ
کمتر اندیشمندی را میتوان پیدا کرد که در طول حیات فکری خودش این مسئله فربه فکری گریبان او را نگرفته باشد. از افلاطون و ارسطو گرفته تا هیوم و شوپنهاور و هایدگر و فروید و کامو و… وقتی در باب مرگ می اندیشیدند دست کم در یک امر مشترک بودند: اینکه از مرگ خلاصی ای نیست! به تعبیر هایدگر، مرگ قطعی ترین احتمالی است که برای ما در زندگی رخ می دهد! بسیاری از آدمیان همنوا با فیلسوفان اگزیستانسیال این تجربه را از سر گذرانده اند که مرگ از اصلی ترین اضطرابها است. در حقیقت، یکی از مهمترین پیامدهای مرگآگاهی و اضطراب مرگ، احساس بی خانمانی و غربتی است که ما را در برمیگیرد. اما به نظر میرسد تامل در مرگ یکی از وجوه درمان اگزیستانسیال است؛ یعنی مرگ آگاهی می تواند به ما کمک کند تا اضطراب را درک کنیم. ایجاد دگرگونی گسترده در دید ما از سطح این اضطراب کم میکند.
ما آدمیان از کودکی استعارهای میان خواب و مرگ برقرار میکنیم و درکِ نخستینی از مرگ پیدا می کنیم. همین درکِ نخستین است که ما را دلواپس می کند؛ دلواپسِ اینکه ما اکنون «وجود» داریم ولی روزی فرا می رسد که نیستیم. گویی مرگ جایی نشسته است و به ما مینگرد ولی ناگهان قصد ما میکند و پس از آن است که دیگر گریز و گزیری از آن نیست. این آگاهی از اجتناب ناپذیری مرگ و آرزوی ادامه زندگی برای ما تعارض اگزیستانسیال به وجود میآورد و ما را به تعبیر فیلسوفان در «موقعیت مرزی» قرار میدهد.
هگل درست می گفت که تاریخ فلسفه شرح رویارویی انسان با مرگ است. فلسفهورزی و فلسفهپردازی می تواند آدمی را برای مرگ آماده کند و چگونه مردن را به آدمی بیاموزد. سرّ آن اینست که اندیشه مرگ، نجات بخش است. وقتی بیاموزیم خوب زندگی کردن چگونه است، چگونه خوب مردن را خواهیم آموخت و بالعکس. بی سبب نبود که آگوستین معتقد بود در رویارویی با مرگ آدمی متولد می شود. زندگی و مرگ چنان در هم تنیده اند که یکی ذیل و ظل دیگری فهم می شود. رنگ های زندگی تنها با پس زمینه سیاه قابل تشخیص است. این سخن معروف سقراط که «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد» را باید به همین معنا فهم کرد: وقتی کسی معنای زندگی را به خوبی درک نکرده باشد گویی مرده است و «بر او نمرده به فتوای من نماز کنید». کسی که زندگی نیکویی را تجربه نکند نمیتواند با مرگ مواجه شود. وحشت ما آدمیان از مرگ وحشت مردن همراه با نازیسته هاست.
همچنین روانشناسان به ما نشان داده اند که وقتی رضایت از زندگی میان آدمیان بیشتر باشد تجربه مرگ کمتر دردسر آفرین است. اضطراب مرگ با میزان رضایت از زندگی رابطه معکوس دارد. نیچه می گفت آنچه رسیده و پخته می شود خواهان مرگ میشود. آدمیان نارساند که به مرگ با وحشت نگاه میکنند. انسان در صورتی در مواجهه با مرگ تاب میآورد که زندگی را به تمامه زیسته باشد.
نکته آخر اینکه، اندیشه مرگ و مرگ آگاهی «هویت زدایی» میکند به این معنا که زواید شخصیتی آدمی را هویدا میکند. فرد متوجه میشود چه اموری به او تعلق ندارد و خود حقیقی او کدامست؛ چشم انداز فرد به زندگی و ساختار زندگی فرد را عوض میکند و شکل میدهد.
.
.
منابع:
Brownstein, M. and Saul, J., (ed.), 2016, Implicit Bias and Philosophy, Oxford University Press.
Buber, M., 1965, Between Man and Man, New York: Macmillan.
Buber, M., 1970, I and Thou, New York: Charles Scribner.
Frankl, V., 1969, The Will to Meaning, Cleveland: New American Library.
Freud, S., 1953, “The Interpretation of Dreams”, Vo. IV, in Standard Edition, London: Hogarth Press.
Freud, S., 1957, “Thoughts for the Times on War and Death”, Vol. XIV in Standard Edition, Hogarth Press. Freud, S., 1959, “Inhibitions, Symptoms and Anxiety”, Vol. XX in Standard Edition, London: Hogarth Press.
Fromm, E., 1941, Escape from Freedom, New York: Holt, Rinehart & Winston.
Fromm, E., 1956, The Art of Loving, New York: Bantam Books.
Heidegger, M., 1962, Being and Time, New York: Harper & Row.
Jung, C., 1933, Modern Man in Search of a Soul, New York: Harcourt.
Kierkegaard, S., 1957, The Concept of Dread, Princeton University Press.
.
.
فایل pdf این مقاله در مجله سپیده دانایی
.
.
جستاری در باب اضطراب وجودی
چاپ شده در شماره اخیر مجله سپیده دانایی، 117-118
نویسنده: حسین دباغ، حسین دباغ دانش آموخته دکتری فلسفه اخلاق (با گرایش روان شناسی و عصب شناسی اخلاق) است. او هم اکنون استادیار وابسته پژوهشکده علوم شناختی ایران و موسسه تحصیلات تکمیلی دوحه در قطر است. تا کنون از او کتاب های مجاز در حقیقت (تالیف) و آزمایشگاه ذهن (ترجمه) توسط نشر هرمس به چاپ رسیده است.
.
.
با سلام بسيار عالي و زيبا نگارش شده بود پرجذبه و موجز لذت بردم چونان مسكني بر حس و حال هاي درگير اين روزگار مجازي مجازي مجازي
مطلب بسیار آموزنده و خوبی بود.مسائلی که همه ما در این روزها باید به آن ها بیندیشیم و در موردشان بدانیم
کپی برداری کتاب روان درمانی اگزیستانسیال بود
سخن تازه ای به آن اضافه نشده بود