نشست «پایان خودخواسته» در مدرسه تردید
در غیاب یك روایت معنابخش به زندگی، افراد زندگی را تا حد زیادی عبث و بیهوده میبینند
گزارش نوشتاری: روزنامه اعتماد
«پایان خودخواسته»، عنوان نشست اخیر مدرسه تردید با حضور سه تن از اساتید جامعهشناسی، فلسفه و روانشناسی بود. خودكشی كه به نوعی پایان خودخواسته تعبیر میشود، از سه منظر متفاوت مورد تحلیل قرار گرفت. «حسن محدثی» جامعهشناس و استادیار دانشگاه آزاد اسلامی، «آرش نراقی» استاد دین و فلسفه دانشگاه موراوین پنسیلوانیای امریكا و «محمود مقدسی» كارشناس ارشد روانشناسی بالینی، اساتید مدعو در این نشست آنلاین بودند. برگزاركننده نشست در ابتدای نشست با تاكید بر اینكه این برنامه به هیچوجه در تایید خودكشی نبوده و نیست، با اعلام شماره 123 اورژانس اجتماعی از افرادی كه به خودكشی فكر میكنند، خواست با این شماره تماس گرفته و مشاوره بگیرند. همچنین شماره 1480 سامانه صدای مشاور و شماره 1570 كه خط ملی خدمات حمایتی مشورتی و مددكاری اجتماعی است از سوی مجری برنامه اعلام شد. آمار خودكشی، از جمله آمارهایی است كه به سختی اعلام میشود و چند سالی است كه اعلام آن از سوی پزشكی قانونی به دلیل فراگیری یأس و ناامیدی در میان جامعه، كنسل شده است. آمارهای منتشر شده ازسوی نیروی انتظامی كه گمان میرود عددهایی كمتر از آنچه در پزشكی قانونی وجود دارد، باشند اعلام میكند برپایه آمارهای روزانه بیش از ۱۳ نفر در ایران خودكشی میكنند. بیشتر خودكشیها در میان افراد ۱۵ تا ۳۵ ساله روی میدهد. طبق اعلام وزارت بهداشت، در سال ۱۳۹۷، ۱۰۰ هزار نفر خودكشی كردند. به طور متوسط از هر ۱۰۰ هزار ایرانی، ۱۲۵ نفر اقدام به خودكشی میكنند كه از این تعداد ۶ نفر جان خود را از دست میدهند. آمارهای رسمی در ایران نشان میدهد میزان خودكشی در ایران طی یك دهه گذشته، بیش از ۴۰درصد رشد كرده و از حدود ۳,۵۰۰ مورد در سال، به بیش از ۵ هزار مورد افزایش یافته است. تازهترین گزارش «شاخصهای عدالت اجتماعی» در سال ۱۴۰۰ نشان میدهد كه ظرف 10 سال بیش از ۴۰ هزار مرگ ناشی از خودكشی توسط نیروی انتظامی ثبت و ضبط شده است. این رقم بیش از دو برابر كل آمار قتل در دهه ۱۳۹۰ است كه كمتر از ۲۰ هزار نفر گزارش شده است. افزایش خودكشی در ایران در شرایطی است كه مردم در دهه ۱۳۹۰ در معرض شدیدترین بحرانهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی قرار داشتهاند. در آمارهای نیروی انتظامی تعداد قابل توجهی مرگ، تحت عنوان «سایر موارد مرگهای مشكوك» وجود دارد كه دقیقا مشخص نیست به چه مواردی اطلاق میشود. آمار این مرگهای مشكوك در دهه ۱۳۹۰، حدود ۶ برابر آمار كل خودكشی و ۱۲ برابر آمار قتل است. طبق آمار نیروی انتظامی در فاصله سالهای ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۹، هر سال به طور متوسط ۴,۱۸۳ نفر در ایران به دلیل خودكشی جانشان را از دست دادهاند. با این حساب نرخ مرگ و میر ناشی از خودكشی ۵/۱ مورد به ازای هر ۱۰۰ هزار نفر جمعیت است. اما این آمار به طور یكسان توزیع نشده است. بررسی و تحلیل دادههای منطقهای نشان میدهد نرخ خودكشی در استانهای غربی كشور اختلاف بیشتری با مناطق مركزی، شمال و جنوب و شرق ایران دارد. به طور مشخص نرخ خودكشی در استانهای كرمانشاه (۱۱/۸ به ازای ۱۰۰ هزار نفر)، ایلام (۱۱/۵ به ازای ۱۰۰ هزار نفر) و كهگیلویه و بویراحمد (۱۰/۵ به ازای ۱۰۰ هزار نفر) است كه بیش از دو برابر متوسط كشوری محاسبه میشود. پس از آن استانهای لرستان، همدان و چهارمحال و بختیاری بالاترین آمار خودكشی به نسبت جمعیت را دارند.
.
.
مشاهده ویدئوی سخنان حسن محدثی در آپارات
مشاهده ویدئوی سخنان آرش نراقی در آپارات
مشاهده ویدئوی سخنان محمود مقدسی در آپارات + پرسش و پاسخ
شنیدن صوت کامل این نشست در انکر | کستباکس | اسپاتیفای | گوگلپادکست
دانلود صوت کامل این نشست
.
.
حسن محدثی|
وقتی مفهوم پایان خودخواسته به خودكشی اضافه میشود، یك بار معنایی و ارزشی جدید هم به بحث اضافه میشود. مفهوم خودخواسته، دلالت بر ارادی و فردی بودن پدیده دارد. این چیزی است كه بهشدت مورد مخالفت جامعهشناسان قرار دارد. ما نمیتوانیم این را امری فردی و صددرصد ارادی تلقی كنیم و نباید به آن بار ارزشی بدهیم. وقتی تعبیر خودخواسته را مطرح میكنیم، به گونهای میتوان بار مثبت به آن دهد. در فرهنگهای دینی خودكشی منفی تلقی میشود یا در برخی فرهنگهای غربی به معنای عدم پذیرش مسوولیت اجتماعی و فردی است و نادیده گرفتن آن به عنوان یك امر غیر اخلاقی است
محمود مقدسی|
در روانشناسی و رواندرمانی، خودكشی خط قرمز دانسته میشود و رواندرمانگران مداخله میكنند. فرد خودكشیگرا كسی است كه گرایش به خودكشی دارد؛ این گرایش در سه سطح است، فردی كه گهگداری، مقطعی یا بهطور پیوسته به خودكشی فكر میكند. خیلی از ما در مقاطعی كه تحت فشاریم، خودكشیگرا میشویم. با فكر به خودكشی باید چه كرد. چطور باید در بستههای رواندرمانی ترجمهاش كنیم. كسانی كه خودكشیگرا محسوب میشوند، قصد خودكشی پیدا میكنند. ممكن است دست به عملی بزنند یا نزنند، اینها یك قدم جلوتر رفتند. یكجور یكپارچگی درشان ایجاد شده، به لحاظ ذهنی بیشتر توانستند جلو بروند
آرش نراقی|
حق خودكشی اگر وجود داشته باشد، حق مشروط است. یعنی اولا هیچ دلیل قاطعی نداریم كه یكسره حق پایان دادن به زندگی ر ا از افراد سلب كنیم و از طرفی هیچ دلیلی نداریم فرض كنیم این حق نامشروط و نامقید است. فرد تحت هر شرایطی مجاز است به زندگی خود پایان دهد. فرض بر این است تداوم زندگی، اصل است، اما پایان بخشیدن به زندگی در شرایط خاصی میتواند اخلاقا موجه باشد. دستگاه ادراكی و شناختی فرد كامل باشد، فرد از سلامت عقلی برخوردار باشد تا بتواند تصمیمگیری كند، مطالعات مربوطه را گردآوری كند، تحلیل كند، نه كه فقط این اطلاعات را بفهمد. مهمتر از آن اینكه اهمیت و ارزش این اطلاعات را به درستی هضم كند و بفهمد
.
.
دكتر حسن محدثی، جامعهشناس، اولین سخنران این نشست، مفهوم خودكشی را مفهومی پرمناقشه دانست. او معتقد است باید تعریف خودكشی مشخص شود، اینكه ما به چه چیزی خودكشی میگوییم. پدیدهای داریم به نام عملیات انتحاری كه در آن عملیات، فرد خودش را منفجر میكند تا اهدافی از دشمن را از بین ببرد. آیا این را باید خودكشی تلقی كنیم؟ این با اشكالی از كنشهای خودكشانه كه فرد از روی یك وضعیت بغرنج و بحرانی خودش را میكشد، چه نسبتی دارد؟ اینها مجموعهای از كنشهای متنوعی هستند كه در نظر صاحبنظران مختلف، خودكشی محسوب میشوند.
محدثی معتقد است: «وقتی مفهوم پایان خودخواسته به خودكشی اضافه میشود، یك بار معنایی و ارزشی جدید هم به بحث اضافه میشود. مفهوم خودخواسته، دلالت بر ارادی و فردی بودن پدیده دارد. این چیزی است كه بهشدت مورد مخالفت جامعهشناسان قرار دارد. ما نمیتوانیم این را امری فردی و صددرصد ارادی تلقی كنیم و نباید به آن بار ارزشی بدهیم. وقتی تعبیر خودخواسته را مطرح میكنیم، به گونهای میتوان بار مثبت به آن دهد. در فرهنگهای دینی خودكشی منفی تلقی میشود یا در برخی فرهنگهای غربی به معنای عدم پذیرش مسوولیت اجتماعی و فردی است و نادیده گرفتن آن به عنوان یك امر غیر اخلاقی است. در قرن 19 آمارهایی وجود دارد به نام آمار مربوط به اخلاقیات، آمار خودكشی در فرانسه به عنوان آمار مربوط به رفتارهای انحرافی تلقی میشد. برخی فرهنگها آن را به عنوان یك رفتار انحرافی یا كجروی تلقی میكنند و بار منفی دارد. در زمینههای فرهنگی مختلف، این نوع كنش، بارهای مختلف دارد. در مطالعات علمی باید موضع كاملا خنثی و دانشپژوهانه اتخاذ شود. لذا این نوع تعابیر، تعابیر غیرقابل دفاعی است و به دو دلیل بار هنجارین دارد. یكی اینكه آن را مثبت تلقی میكند و دیگر اینكه آن را كاملا فردی، روانی و ارادهگرایانه تلقی میكند كه در نگاه جامعهشناختی با آن تقابل میشود. من متاسفم كه در منابع تحقیقاتی، در مورد خودكشی كار تجربی انجام نشده است. در سفرم به بهبهان دعوت شده بودم، این شهر آمار قابلتوجهی در خودكشی دارد، دو بار قرار بود پروژهای استارت بخورد در این مورد كه اصلا شروع نشد و من نتوانستم كار تجربی بكنم.»
محدثی با اشاره به نظریات مختلف در باب جامعهشناسی، با اشاره به امیل دوركیم، او را مهمترین شخصیت در جامعهشناسی كه در این باره كار كرده و كتاب خودكشیاش را یكی از مهمترین كتابهای این حوزه میداند. محدثی معتقد است این كتاب در جدل با روانشناسان بوده و میخواهد نشان دهد خودكشی كه همه آن را پدیدهای روانشناختی میدانند، كاملا جامعهشناختی است. این نگاه دوركیم باعث شد رشته جامعهشناسی در دانشگاه فرانسه مستقر و وارد مرحله نهادی خودش و وارد دانشگاههای دنیا شود. او میگوید: «كار دوركیم تاثیرگذار بوده؛ او انسان را موجودی سیریناپذیر معرفی میكند كه خواستهها و نیازهای او هرگز اشباع نمیشود، نوعی انسانشناسی منفی دارد و بنا را بر این میگذارد كه اخلاقیات و قدرتی نیاز است وجود داشته باشد تا بخش بیرونی انسان كنترل شود، تا تنظیم اجتماعی رخ دهد، تا آدمی اسیر نیازهای اجتنابناپذیر خودش نشود، خودش را با جامعه هماهنگ كند و تحت كنترل قرار گیرد. یك واقعیت بزرگتری باید باشد كه انسان را مهار كند و آن جامعه و اخلاقیات است. آن قدرت برتری كه جامعه دارد و فرد را پیوند میزند و تحت كنترل قرار میدهد، خودكشی را معطوف به حالات و شرایطی میداند كه آدمی در وضعیت گسیختگی اجتماعی قرار دارد و نمیتواند آمال و آرزوهایش را كنترل كند. بین همبستگی اجتماعی با كنش خودكشانه پیوند برقرار میكند و یك فرآیندی را بحث میكند به نام جریان خودكشیزا كه در جامعه وجود دارد و در شرایط معینی افراد را به سمت خودكشی سوق میدهد. در یك جامعه، میزان ثابتی از خودكشی وجود دارد، اما در شرایط خاص وقتی آمار خودكشی بالاتر میرود، از حالت ثابتش خارج میشود و با وضعیت نابهنجار مواجه میشویم. مساله اصلی ما انسجام اجتماعی است؛ دوركیم از این صحبت میكند اگر جامعه و پیوند اجتماعی ضعیفتر شود یا حتی اگر پیوندهای اجتماعی قویتر شود، جامعه مستعد خودكشی میشود. آنجاست كه خودكشیها را تقسیم میكند به خودخواهانه و دیگرخواهانه. آنجایی كه فرد خیلی در جامعه ذوب میشود و خود را آماده فدا كردن برای جامعه كرده است، خودكشی ناشی از انسجام بالا یا دیگرخواهانه اتفاق افتاده. خلبانان ژاپنی كه در جنگ جهانی هواپیماهایشان را به كشتی دشمن میزدند، خودكشی دگرخواهانه تلقی میشود، اما در خودكشی كه فرد پیوند زیادی با دیگران و با جهان اجتماعی ندارد و سست است، خودكشی خودخواهانه اتفاق میافتد. همچنین در پروتستانها به دلیل اینكه همبستگی اجتماعی ضعیفتر است، بیشتر از كاتولیكها خودكشی میكنند، یا مجردها بیشتر از متاهلها خودكشی میكنند.»
محدثی در ادامه نوع دیگری از خودكشی به نام بیهنجارانه را به میان میآورد و میگوید: دوركیم با آمار رسمی كه در اختیار دارد، توضیح میدهد خودكشی بیهنجارانه، ناشی از ضعیف شدن هنجارهای اجتماعی است كه كنترلكنندهاند، فرد كاملا متكی به خودش است، در یك وضعیت غیرعادی گیر میكند، تصور كنید فرد در وضعیتی كه با شكست اقتصادی عظیمی مواجه شود، در آن بحران خودكشی میكند. متغیرهای اجتماعی به خصوص انسجام اجتماعی، موضوع اصلی مورد بحث است.
بعد از دوركیم، افراد دیگری به این بحث پرداختند و تلاش كردند نقایص كار دوركیم را ببینند از جمله داگلاس كه معتقد است كار دوركیم بیشتر انتزاعی است. داگلاس كتابی دارد به نام «معانی اجتماعی خودكشی» كه هنوز ترجمه نشده. او نقدهای جدی به دوركیم دارد و آمارهای رسمی دوركیم از نظر او مشكل دارند. داگلاس میگوید نمیشود بر این آمار تكیه كرد. از نظر نظری، هم تئوری او را به شكلی بنیادین نقد میكند و اشكالات كار او را نشان میدهد. ضمن اینكه دوركیم بدون احترام به داستان افرادی كه خودكشی كردند، از دستگاه نظری خودش دفاع كرده و آن را موجه جلوه داده، او به داستانهای زندگی افراد توجه نمیكند، به آمارهای رسمی و كلان توجه میكند. اینكه خودكشی در چه جمعیتهایی رخ داده توجه نكرده، آمارهای رسمی چقدر دقیقند، فرد خودكشنده در آمارهای رسمی آمده، آیا اساس اینها درست تلقی شدهاند یا نه.
محدثی نیز همنظر با داگلاس تاكید دارد ما نمیتوانیم به آمارهای رسمی استناد كنیم، اینكه چه كسی فرد خودكشنده تلقی میشود، مهم است. نحوه ثبت آنها مهم است، خیلی وقتها پزشكان و پرستاران در این دستهبندیها و تشخیص موضوع، دچار خطای فاحشی میشوند. در خیلی از آمارها این افراد ثبت و ضبط نمیشوند، ما نمیتوانیم با تكیه بر این آمارها بررسی كنیم.
برخی دیگر از نظریات جامعهشناسی، ضمن نقد دوركیم به تعریف انسجام اجتماعی میپردازند و برای اینكه آن ضعف را پوشش دهند از نقش و منزلت صحبت میكنند. تضادی كه در نقشها وجود دارد، میتواند افراد را در درگیری و مشكل قرار دهد و فرد را به خودكشی سوق دهد.
از دیگر نظریهها، نظریه منزلتی پاول است كه تمركز میكند بر منزلت اجتماعی؛ افراد در شغلهایشان ممكن است موفق نشوند یا نتوانند اجرای نقش درستی داشته باشند و در نتیجه دچار بیهنجاری میشوند. ممكن است از نظر چارچوب مفهومی و انتظاراتی كه در جامعه هست، مطلوب واقع نشوند. فرد خود را ناتوان از اجرای نقش تلقی كند و به سمت خودكشی سوق داده شود.
در نظریه تغییر منزلتی؛ افرادی كه در فعالیت اقتصادیشان شكست میخورند، فشاری را تحمل میكنند، چون اجرای نقششان موفق ارزیابی نمیشود. این نظریه، عوامل روانشناختی و اجتماعی را در خودكشی باهم پیوند میدهد، متغیرهای دخیل در اینكه فرد را به سمت خودكشی سوق دهند وجود دارد. نظریه دیگری وجود دارد كه تمركز دارد بر زندگی شهری و روستایی و شیوه زندگی گروهی و شیوههای زندگی افراد از نظر درجه تمایزیابی. در محیط شهری انفكاك اجتماعی بالاست، افراد در محیطهایی زندگی میكنند كه بیشتر گمنام هستند، پیوند اجتماعی ضعیفتر است، در این محیطها، افراد انتظاراتی دارند، از نظر موقعیتی دچار بحران میشوند و شكست میخورند. انتظاراتی كه وجود دارد، فشاری به آنها وارد میكند و تمایل به خودكشی در آنها ایجاد میكند. نظریه بعدی در باب افزایش ناكامی است. هروقت افراد بیشتر ناكام شوند، تمایل به پرخاشگری بیشتری دارند. بیان پرخاشگری و بروز آن در جمعیتهای مختلف متفاوت است. این خشونت و پرخاشگری میتواند افراد را به سمت خودكشی یا قتل خانوادگی سوق بدهد. اگر دستاوردهای اقتصادی افراد بالا باشد، ناكامی كمتر احساس میشود، اما اگر زیانهای اقتصادی را تجربه كنند، افزایش ناكامی باعث افزایش پرخاشگری میشود و آنها را مستعد خودكشی یا قتل میكند.
نظریه بعدی از ساختار اجتماعی و طبقه حرف میزند. افراد وقتی در شرایط بحرانی قرار میگیرند، میل به پرخاش در آنها زیاد میشود. پرخاشگری در میان طبقات بالا و پایین متفاوت است، افراد طبقه پایین میآموزند آن خشم و خشونت درونی خودشان را برونریزی كنند، در ایران این افراد بیشتر به قتل خانوادگی روی میآورند. اینها ابراز خشونتشان به بیرون مستعد این میشود كه قتل خانوادگی مرتكب شوند. افراد طبقه بالا خشونت را معطوف به خودشان میكنند و خودشان درگیر میشوند و خودكشی رخ میدهد.
جامعهشناسی وجودی مثل آنچه جك داگلاس میگوید، از معانی اجتماعی خودكشی صحبت میكند. او معتقد است كنش خودكشنده دارای معانی مختلفی است، باید معانی كنش فرد را مورد بررسی قرار دهیم، باید شیوه دیگری غیر از بررسی صرف آمارها را انجام دهیم.
بر اساس آنچه محدثی میگوید تحقیقاتی كه در ایران انجام شده به تقلید از غربیها و دوركیم است. قاعدتا نقد جدی كه به كارهای امثال دوركیم وارد است، به این كارها هم وارد است. او معتقد است: باید روشهای كیفی را در مطالعات خودكشی مدنظر قرار دهیم. «بنده مایل بودم در این كار وارد شوم. چندین روش هم برایش در نظر میشد گرفت، از جمله تحلیل روایت كه برای رسوخ به جهان زندگی افرادی كه اقدام به خودكشی كردند یا خودكشی موفق داشتند، میتوانست موثر باشد. برای این كار نیازمند اطلاعات دقیق هستیم، اینكه یكسری مفروضات نظری را به واقعیت تحمیل كنیم، موجب گمراهی ما میشود. امروز در وضعیتی هستیم به نام وضعیت فراگیری یأس. در ایران، در قرن اخیر ایرانیان بارها تلاش كردند در اثر نارضایتیهایی كه شكل گرفته، از مجرای راهاندازی جنبش اجتماعی، شرایط اجتماعی سیاسی كشور را تغییر دهند. اما هر بار شرایطی ایجاد شده كه این جنبشهای اجتماعی سركوب شدند. وقتی جنبش اجتماعی شكل میگیرد، یك چشماندازی از تحول در جامعه پدید میآید. بسیاری از افراد این احساس را پیدا میكنند كه تحول نزدیك است. آنها بسیار امیدوار میشوند. افرادی كه سختیهای زیادی را تحمل كردند و حالا یك چشمانداز روشنی از تحول جلوی آنهاست. امید در بخش وسیعی از جامعه فراگیر میشود اما جنبشها با نیروی عظیم سیاسی و برخورد مواجه میشوند. نیروی مقابل جنبش را میشكند، نیروی فیزیكیاش را از بین میبرد. حالا بعد از اینكه آن امید شكل گرفت، یك یأس فراگیر شكل میگیرد. من به این یأس بعد از امید فراگیر میگویم یأس سیاه. این یأس بسیار وضع خطرناكی است، افراد را مستعد میكند گوشهگیری كنند، سراغ مواد مخدر بروند، مهاجرتاندیش شوند. بخشی از این جمیعت یأس سیاه را دارد تجربه میكند و به خودكشی رو میآورد. به همین دلیل هم هست كه من تلاش كردم به زعم خودم امیدی را مطرح كنم، امید به تحول هست، این تحول نزدیك است، ما با توجه به یأس سیاه كه درش هستیم لازم است كه دلسوزان كشور، دلسوزان هنر و فرهنگ، این امید را ایجاد كنند. به تدریج این فضای یأس سیاه كه مرتبط به بعد از سركوب یك جنبش است، از بین برود، امید به جامعه برگردد، افرادی كه در شرایط بحرانی قرار دارند، اقدام به خودكشی نكنند. تا جایی كه میتوانیم افراد را در وضعیت حفظ كنیم، تا جایی كه امید به جامعه برگردد. به خاطر همین مطرح كردم دو سال صبر كنید، این تحولات انشالله تا دو سال آینده رخ خواهد داد. ما از این برهه میگذریم، این شرایط نمیتواند دوام داشته باشد.
خودكشی یك جریان است، نه یك كنش
از نظر جامعهشناسی خودكشی امری فردی، ارادی، روانی نیست. عوامل اجتماعی، موقعیت اجتماعی در آن دخیل است. خودكشی فقط یك كنش نیست، خودكشی یك فرآیند است، یك جریانی وجود دارد كه فرد را به سمت این مسیر و نهایتا اقدام به خودكشی سوق میدهد. حق نداریم آن را فقط لحظه نهایی ببینیم. اینها را محدثی در پایان سخنانش تاكید میكند. «میتوان بر اساس مرور این حقیقت كه خودكشی یك پدیده چند متغیره است، تركیبی از متغیرهای اجتماعی و روانشناختی را در آن دخیل دانست. پدیده بسیار پیچیدهای است. معتقدم كنش خودكشانه، محصول شكلی از زندگی و معانی اجتماعی است و فردی كه این كنش را انجام میدهد، دارد معانی را منتقل میكند، دركی از جهان اجتماعی و موقعیت خودش دارد، برای اینكه كنش او را درك كنیم، توضیح علمی بدهیم، باید معانی كنش او را درك كنیم و وارد دنیای او شویم. باید بتوانیم توصیف درستی از جهانی كه درگیر آن بوده و داستان زندگیاش را استخراج كنیم.»
چرا باید به زندگی ادامه دهیم؟
در گوشه دیگری از این نشست، آرش نراقی، استاد فلسفه درباره شأن اخلاقی خودكشی یا فرآیند پایان بخشیدن به زندگی سخن میگوید. او به ادبیات گذشته اشاره میكند و ردپای بحث درباره خودكشی را در این متون كمرنگ میبیند. «در ادبیات گذشته ما بحثهای مختصر و كمی درباره خودكشی میبینیم، البته فرهنگهایی در جهان بودند و هستند كه خودكشی، یكی از نشانههای كمال اخلاقی فرد به شمار میرفته است. اما در فرهنگ ما، مفهوم خودكشی از دیرباز با نگاه منفی نگریسته میشده و تقریبا سوال مهمی درباره خودكشی پیش نمیآمده تا درباره آن بحث جدی و مبسوطی شود. در مجموع به نظر میرسد دیدگاه غالب نوعی اصالت زندگی است یعنی اصل بر زندگی و بقا است و پایان بخشیدن به زندگی اگر جایی موضوعیت مییافت، محتاج به دلیل بوده است. اما به نظر میرسد در روزگار فعلی ما این قاعده به چالش كشیده شده است. این بحران بیمعنایی كه از جایی به بعد در جهان مدرن گریبانگیر بشر شد، عبارت بوده از جستوجوی كمابیش ناكام برای یافتن معنای زندگی.»
در غیاب یك روایت معنابخش به زندگی، طبیعی است افراد زندگی را تا حد زیادی عبث و بیهوده ببینند یا دستكم برای توجیه زندگی دلیلی بخواهند بنابراین در ذهن ما رفته رفته این پرسش كه زندگی اصل است و پایان دادن به آن دلیل دیگری میطلبد به این پرسش تبدیل شد كه چرا باید به زندگی ادامه دهیم؟ به كدام دلیل باید به زندگی پایان ندهیم؟ برای همین است كه پارهای از فیلسوفان تا جایی پیش رفتند كه مدعی شدند مهمترین پرسش فلسفی زمان ما «پرسش از خودكشی» است چرا كه شما باید دلیل بیاورید چرا نباید به زندگی خود پایان دهید، یعنی باید برای تداوم زندگی دلیل و روایت موجهكنندهای ارایه دهید. در روزگار جدید هم به علت فقدان كلانروایتهای معنابخش و هم به علت اینكه زندگی ما انسانها امكان طولانی شدن یافته است و ما میتوانیم افراد را تحت شرایط بسیار رنجبار همچنان زنده نگه داریم، بحث درباره حق مردن، حق پایان بخشیدن به زندگی البته اهمیت بیشتری پیدا كرده است.
خودكشی؛ عملی عامدانه و نه لزوما عمدی
«من خودكشی را عملی عامدانه تلقی میكنم كه لزوما با عمل عمدی یكسان نیست. البته درباره خودكشی تقسیمبندیهای دیگری هم انجام میدهیم كه برای فهم این پدیده مهم است. گاهی فرد با انجام فعلی عامدانه خود را میكشد كه خودكشی فعال است و گاهی با انجام ندادن فعل منجر به مرگ خود میشود. بهطور مثال در میان رواقیون همواره این بحث بود كه از جایی به بعد كه كیفیت زندگی فرد تنزل میكند، یكی از اعمال شجاعانه این است كه به حیات خود پایان دهد و برای این كار فرد دست به روزههای طولانی میزند و به زندگی خود پایان میدهد یعنی خودكشی غیر فعال؛ یعنی به جای اینكه فرد به جای انجام كاری به زندگی خود پایان دهد از طریق انجام ندادن كاری نقطه پایانی برای حیات خود میزند. گاهی فرد به حیات خود ادامه میدهد تا منافع شخصی خود را تامین كند؛ فرض كنید فردی دچار درد و رنج شدید و بیماری شدید است و احتمال بهبودی ندارد و كیفیت زندگی وابسته به دیگران شده و از زندگی لذت نمیبرد. این فرد برای رها شدن از این رنج توانفرسا تصمیم میگیرد به زندگی خود پایان دهد یعنی فرد به زندگی خود پایان میبخشد چرا كه پارهای منافع و علایق خود را تامین میكند.»
در پارهای مواقع فرد به حیات خود پایان میدهد تا منافع و مصالح دیگران یا دیگری را تامین كند یعنی احساس میكند كه زندگی او بار گرانی بر دوش عزیزانش است. كیفیت زندگی برای او تحملناپذیر است، در عین حال میبیند كه تداوم زندگی او كیفیت زندگی دیگران را تنزل میبخشد. در اینجا فرد نه لزوما برای رهایی از مصائب شخصی خود بلكه برای رها كردن دیگران از این بار گران اضافی، دست به خودكشی میزند. این نمونه از مواردی است كه غایت خودكشی تامین منافع شخصی نیست بلكه منافع دیگردوستانه را مدنظر دارد. گاهی وقتها هم فرد به زندگی خود پایان میدهد تا از وضعیت دردناك بالفعل رها شود. در درد و رنج شدید است و تحمل آن برایش دشوار است و به هر دلیلی تصمیم میگیرد كه به تداوم وضع تمایلی ندارد و به حیات خود پایان میدهد. گاهی فرد به حیات خود پایان میدهد تا از شرایط دردناك و تحملناپذیر و اجتنابناپذیری كه در آینده برای او پیش خواهد آمد، بپرهیزد. برای مثال تصور كنید فرد رفتهرفته توان حركت اندامهای بدن را از دست میدهد تا جایی كه میداند در فاصله یكسال آینده كاملا تمام اعضای بدن حركت را از دست خواهد داد و مطلقا فلج میشود. فرد ممكن است بگوید در شرایطی كه هنوز توان تصمیمگیری و اقدام برای تصمیمات را دارد، ترجیح میدهد به زندگی خود پایان دهد تا به نتایج ناگواری كه در آینده خود میبیند، گرفتار نشود.
حال سوال اصلی مورد بحث نراقی این است كه آیا افراد حق دارند به زندگی خود پایان دهند؟ آیا شرایطی را میتوان تصور كرد كه در آن شرایط تصمیم فرد به پایان بخشیدن به زندگی خود از نظر اخلاقی معقول و موجه باشد؟ از نگاه او، این بحثی است كه در فرهنگ گذشته ما بسیار كم مورد توجه بوده و كمتر موضوعیت داشته، اما در آثار «ابوحیان توحیدی» یك استثنا وجود دارد كه من جای دیگری ندیدم. ابوحیان از حكیمان قرن چهارم و پنجم بود و در كتاب «المقابسات» خود آورده: شیخ محترم و فاضلی دچار عارضهای میشود و كیفیت زندگیاش در حد زیادی تنزل مییابد، مردم از او كناره میگیرند و آشنایان و نزدیكان نمیخواهند با او سر و كاری داشته باشند تا اینكه روزی به تعبیر ابوحیان مرد به خانه خود میرود و طنابی را به سقف آویزان میكند و به این ترتیب به زندگی خود پایان میدهد. ابوحیان میگوید بعد از استماع این خبر همه شوكه شده و غمگین شدیم و در محفلی درباره این اتفاق به بحث نشستیم. گفتوگوی بین دو نفر در این محفل توسط ابوحیان نقل میشود، یكی از حاضران در ستایش این عمل سخن میگوید و حاضر دیگر در مخالفت این عمل. تا جایی كه من اطلاع دارم این تنها جایی در ادبیات گذشته ما است كه بحثی دو سویه درباره فواید و مضار خودكشی داریم.
فرد مدافع و تحسینكننده این مرد اینگونه بحث خود را اعلام میكند، من برخی از عبارات را از رو میخوانم؛ «چه فرد ممتازی! مردانه عمل كرد، به اختیار خود كار درخشانی كرد. عمل او از استواری و بزرگمنشی او حكایت دارد. او خود را از مصیبت طولانی، از وضعیتی كه دیگر تابآوردنی نبود، رها كرد. وضعیتی كه هیچ كسی نمیخواست با او ارتباط داشته باشد. محرومیتها و مضایغ فراوان در زندگیاش پدید آورد. تمام كسانی كه او را میشناختند از او روی برگرداندند».
در اینجا فرد مدعی است كه فردی كه خودكشی كرده دچار مصیبت تحملناپذیر چارهناپذیری بود و كیفیت زندگیاش تنزل پیدا كرده بود به جای اینكه ذلیلانه تن به مرگ نهایی دهد، خودكشی میكند. از نظر ناظر، این عمل شجاعانه است و نشان از صلابت ذهنی و اراده و كرامت روحی و روانی او دارد كه حاضر نشد به ذلت در این زمینه تن بدهد. در مقابل فرد دیگری كه در آن جمع بود، در واقع به این فرد پاسخ داد و گفت: «او باید میدانست مطلقا از چنین عملی پرهیز میكرد، عملی كه هم عقل تقبیح میكند، هم سنت گناه میداند و هم طبیعت از آن با وحشت یاد میكند چرا كه این از احكام مشهور دینی و اجماع نسلها در تمام مناطق است و خودكشی ممنوع است و نباید كاری كرد كه به آن بینجامد. دلیل آنكه خودكشی ممنوع است این است كه فرد این امر را تحت نفوذ خیالات و توهماتی انجام میدهد كه با ذهن روشن و سالم تایید نمیشود و به خاطر كسانی كه بر قوای خود كنترل دارند، خطور نمیكند. بعدا در جهان آخرت شخصی كه در چنین شرایطی اقدام به خودكشی كرده به نادرستی عملش واقف شده و در مییابد چه خطایی را مرتكب شده اما دیگر نمیتوان خطا را جبران و در جهت اصلاح این تصمیم كاری كرد. حتی اگر اقتضای عقل یا اطلاعات برآمده از عقل و وحی هر دو بر فرد تكلیف میكند كه به چنان عملی دست بزند، باز نمیتوانست خود را نابود كند. او نباید به اختیار خود كاری میكرد كه اهل تمیز و خرد و متدین شریف آن را تقبیح میكنند. عقل و نظر بدون هیچ تردیدی حكم میكند كه فرد نباید اجزای به هم پیوسته كه كالبد او را تشكیل میدهند از هم بگسلد زیرا این او نیست كه اینها را در كنار هم قرار داده است و مالك واقعی نیست، او صرفا ساكن خانهای است كه خداوند برای او ساخته و در آن سكنی گزیده و به جای پرداخت اجارهبها باید در مراقبت، پاكیزگی، تعمیر و استفاده از آن بكوشد به نحوی كه به او در جستوجوی سعادت در دنیا و آخرت یاری رساند.
این كل بحثی است كه درباره خودكشی در فرهنگ گذشتگان داریم. ما اگر به بحث این مخالف خودكشی در ابوحیان توجه كنیم، دستكم چند استدلال مهم را در نفی خودكشی، نفی حق فرد برای پایان دادن به زندگی خود درمییابید. اینها استدلالهایی است كه در ادبیات دینی رایج شده. جنبههای فلسفی مهمی در آنها نهفته است.
نراقی استدلالها را باز میكند و میگوید: «استدلال اول میگوید خودكشی خلاف طبیعت است و اگر چیزی خلاف طبیعت باشد، غیراخلاقی است. بنابراین خودكشی غیراخلاقی است. بنا به این نظریه، فرض بر این است تمام موجودات زنده واجد این تمایل طبیعیاند كه از جان خود در برابر مخاطرات محافظت كنند. در مورد انسان هم كه گویی حس صیانت نفس هم در نهاد او نهاده شده است، این استدلال چندان قوی نیست. براساس ادعای مشكوك در مورد ماهیت اخلاق است كه اگر چیزی غیرطبیعی باشد غیر اخلاقی هم هست. اولا باید طبیعی بودن را معنا كنید كه به چه معناست اگر هم بر فرض چیزی غیرطبیعی باشد هیچ دلیل روشنی نداریم چرا آن چیز غیر طبیعی، باید غیر اخلاقی باشد. مثلا مسواك زدن طبیعی نیست، چون طبیعی نیست باید آن را غیر اخلاقی بدانیم؟ این استدلال مبتنی بر یك فرضیه درباره اخلاق است كه قابل دفاع نیست. بعد هم اینكه تمایل ما به حفظ حیات یك تمایل ذاتی است، اینهم به نظر نمیآید ادعای درستی باشد. فروید میگوید كه در ما یك غریزه و تمایل و مجذوبیتی به مرگ وجود دارد، افراد كارهای خطرناكی میكنند كه حیاتشان را به خطر میاندازد. به آن میگویند با به پیشواز خطر رفتن از آن لذت میبرند. بنابراین این استدلال مبتنی بر مفروضات فلسفی مشكوكی است.» استدلال دومی كه از این بیانات میتوانید دریابید، براساس مالكیت خداست. اینكه خدا مالك انسانهاست و شما هر تصرفی كه در مال دیگری بدون اذن مالك انجام دهید، اخلاقا نارواست. پایان دادن به زندگی و از میان بردن نفس هم تصرف بدون اذن در ملك دیگری یعنی خداوند است و به این اعتبار، خودكشی نادرست است. اما این استدلال هم جدی و قابل دفاع نیست. به این معنا كه خدا به چه معنا مالك انسانهاست؟ به معنای حقیقی یا اعتباری؟ به معنای اعتباری كه نمیتواند مالك باشد، چون اطلاق مالكیت اعتباری به خدا معنا ندارد. قاعدتا قراردادی امضا نشده، باید مالكیت حقیقی باشد. اما به فرض كه بتوانید مفهوم مالكیت حقیقی را شما به درستی از آن دفاع كنید و مفهومش كنید. از دل یك امر حقیقی شما دشوار بتوانید تكالیف اخلاقی را استنتاج كنید. مشكل فلسفی اینجاست؛ فرض كنیم حالا كه خدا مالك انسانهاست، چرا تصرف بیاذن در ملك خدا بد است؟ در مورد انسانها میفهمیم چرا بدون اجازه نمیتوانیم ملك طرف را تصرف كنیم، چون باعث ضرر و زیان فرد میشود، اما در مورد خداوند چرا تصرف ما در بدن خودمان باعث ضرر به خداوند میشود؟ خداوند ورای زیان و آسیب است. پس نمیتوانید بگویید تصرف در این ملك خداوند به فرض كه باشد، مایه ضرر و زیان است. باید توضیح دهیم به چه دلیل مالكیت خداوند این تصرف را ناروا میكند. از طرف دیگر ما چون مملوك خداوندیم، برای اینكه به خدا آسیب نرسد، هر بلایی كه سر ما بیاید را باید تحمل كنیم. مثلا من یك اسبی دارم، من مالك این اسبم. اسب دچار یك بیماری شده، رنج میكشد، در عذاب است. من بگویم من چون صاحب اسبم، كسی حق ندارد این اسب را از این مصیبت رهایی ببخشد؟ باید رنج بكشد؟ چون اگر این اسب را بكشید، بدون اذن من در مملوك من تصرف كردید. به نظر نمیآید این تصویر با تصویر دینی از خدای رحمان و رحیم سازگار باشد. حتی اگر بپذیریم خدا مالك انسانهاست، مالكیت او تكلیف صیانت از نفس را بر انسان فرض میكند از این هم نتیجه نمیشود كه همیشه همه جا نقض مالكیت دیگری كار اخلاقا ناروایی است. در بسیاری از مواقع حتی امور انسانی، ما دلایل خوبی داریم كه مالكیت دیگری بر امری را نادیده بگیریم. مثلا فرض كنید ماشینی دارد آتش میگیرد، بچهای در ماشین مانده، شما كاملا حق دارید بدون اجازه صاحب ماشین، شیشه را بشكنید و بچه را نجات بدهید. كسی نمیتواند به شما بگوید چرا از صاحب ماشین اجازه نگرفتید، كار شما غیر اخلاقی است.
ارزش ذاتی انسان در تناقض با خودكشی
نراقی در ادامه استدلال دیگری را مطرح میكند و میگوید: «استدلال دیگری هم هست كه بهطور ضمنی در حرفهای ابوحیان دیده میشود و آن این است كه جان ما هدیه خداوند است، نابود كردن هدیه بیحرمتی به منعم است. شما وقتی جان خود را نابود میكنید، به منعم بیحرمتی كردهاید. كار نادرست است. باز هم این تعبیر قابل دفاع به نظر نمیآید. كسی به من هدیه را داده، این هدیه دارد آسیب میرساند. مثلا گل زیبایی داده، پژمرده و متعفن شده، حشرات موذی دورش جمع شده، چون شما به من دادید، نمیتوانم دور بریزم. اینها بعضی از استدلالهای مهمی بود كه در ذهنیت دینی در نفی خودكشی اعلام شد. اما یك استدلال غیردینی وجود دارد كه مهم است و باید به آن توجه كرد. این استدلال یك قرابت غیردینی از یك مفهوم دینی مهم است. در ادبیات دینی میگوییم جان انسان مقدس است و حرمت دارد، در ادبیات غیردینی میتوانید تفسیر دیگری از مساله بدهید كه به گمان من اهمیت دارد و حقانیت قابلتوجهی درش نهفته است. این استدلال بر مبنای ارزش ذاتی حیات است، خصوصا وقتی حیات، حیات آگاهانه است و بر این اساس بنا شده. پارهای از فیلسوفان در میان سه دسته ارزشی كه میتواند به زندگی بدهند، تمایز قائل شدند؛ ارزشهای شخصی، ابزاری و ذاتی.» «ارزش شخصی ارزشی است كه برای من ارزشمند و لذتبخش است، مطالعه میكنم، سفر میروم، غذا میخورم، با دوستانم گفتوگو میكنم، موسیقی گوش میدهم، جنبههایی در زندگی من است كه لذتبخش است، بنابراین اینها به زندگی من ارزش میبخشند.
من شغلی دارم، سرویسی به جایی ارایه میدهم، كتابی ترجمه میكنم، سخنرانی میكنم، به دوستانم كمك میكنم، زندگی من یك ارزش ابزاری هم دارد، نه لزوما برای خود من كه برای دیگران. دیگران هم از بودن من منتفع میشوند و بودن من را قدر میبینند.
علاوه بر همه اینها، ادعایم این است كه زندگی انسان واجد ارزش ذاتی هم هست. علاوه بر ارزش برای خود، برای دیگری، یك ارزش در خود هم دارد. این ارزش در خود به این معناست؛ فكر كنید من از پدربزرگم یك نقاشی به ارث بردم كه بعدا معلوم میشود این نقاشی از كارهای گمشده داوینچی بوده است. این برای من خیلی ارزشمند است و برای من یادگار پدربزرگ است، ارزش مالی هم دارد، میتوانم آن را بفروشم، ثروتی به هم بزنم. برای دیگران هم ارزشمند است، میتوانم در نمایشگاه بگذارم، همه این شاهكار را ببینند. فرض كنید به هر دلیلی با پدربزرگم به خصومت افتادم و هر چیزی یادآور او باشد، برای من مشمئزكننده است. نمیخواهم در جهان هیچ ردپایی كه من را به یاد او میاندازد، وجود داشته باشد. این اثر هنری برای من ارزش هنری و مالی هم ندارد، در صندوقی گذاشتم و قفل كردم و نمیخواهم ببینمش. سوال این است كه این اثر هنری كه هیچ ارزش شخصی برای من ندارد، برای دیگران هم ندارد، حق دارم كه این ملك خود را به آتش بیندازم و تبدیل به خاكسترش كنم؟ خیلیها توقف میكنند و میگویند این كار درستی نیست، چون این اثر هنری، علاوه بر ارزشی كه برای تو و دیگران دارد، ارزش ذاتی دارد. در فرآیند تكاملی بشر، كلی تحولات رخ داده، هنرمندان متعددی آمدند تا به نقطه اوجی چون داوینچی رسیده. آثاری كه او خلق كرده، سرگل تكامل انسان در جنبههای هنری بوده است، اثر هنری چیزی را بازمینماید كه از حد تو و دیگران فراتر میرود و نشانه چیز باارزشتر و مستقلتری از شماست. در مورد انسان هم همین است، وجود ما انسانها، شگفتانگیزتر از یك اثر هنری است، مغزی كه در وجود ما نهاده شده است كه به تشكیل چنین پدیدهای ختم میشود، شگفتانگیز است. هیچ چیزی در عالم، شگفتانگیزتر از مغز انسان نیست، وجود انسانها در این استدلال، علاوه بر ارزش شخصی برای من و دیگران، ارزش ذاتی دارند. من برای زندگی خود به هر دلیلی ارزشی قایل نیستم، دیگران هم از من كناره میگیرند، بهرهای از زندگی من نمیبرند، آیا در این شرایط من حق دارم این زندگی را ویران كنم؟ كسانی كه به این استدلال معتقدند میگویند نه. علاوه بر اینها یك ارزش ذاتی هم وجود دارد كه اقدام به خودكشی آن را مختل و ویران میكند. این استدلال، استدلال درستی است. در وجود انسان چیزی وجود دارد كه ارزش ذاتی دارد از این اگر نتیجه بگیریم كه تحت هر شرایطی و هیچ ملاحظه دیگری نمیتواند این ارزش ذاتی را تحتالشعاع قرار دهد و تحت هر شرایطی پایان بخشیدن به زندگی اخلاقا نارواست، نتیجهای است كه از این مقدمه برنمیآید.» فرض كنید شما این مبنا را بپذیرید كه جان انسان ارزش در خود و ذاتی دارد، من سوال میكنم آیا در میدان جنگ اگر فرض كنید دشمنان بخواهند بیایند شهر ما را ویران كنند، ما حق داریم كه در دفاع از شهروندانمان، دشمنان مهاجم را مورد حمله قرار دهیم و احیانا اگر ضرورت ایجاب كرد، بكشیم؟ به نظر میآید در اینجا چنین منطقی را روا میداریم. به نظر ملاحظات دیگری در كار میآید كه ارزش ذاتی را انكار نمیكند، اما تحتالشعاع قرار میدهد. به نظر میآید بدون اینكه لازم باشد، ارزش ذاتی جان انسان را انكار كنید، كاملا میتوانید شرایطی را فرض كنید كه ملاحظات دیگر این ارزش را تحتالشعاع قرار دهد و پایان بخشیدن به زندگی را موجه كند.
در معنای كلمه مالك و مملوك دو چیز متعارفند. شما مالك ماشینتان هستید شما یك چیز هستید، ماشینتان یك چیز دیگر است. ما و جانمان و وجودمان به نظر میآید دو چیز متفاوت نیستیم. كدام مالك كدام است؟ به نظر نمیآید خیلی تمایزی بین ما و جانمان و بدنمان باشد. ما سر و ته یك كرباسیم. كدام مالك دیگری است؟ این منی كه مالكم، چطور از بقیه اجزای وجود من متمایز است. آیا اصولا مفهوم مملوكیت شایسته اطلاق به انسان است یا خیر؟ خواه این مالك خدا باشد، خواه خود فرد باشد. حتی اگر مفهوم مملوكیت بر انسان قابل اطلاق باشد، از این برنمیآید كه حق مالكیت من بر خودم بدون قید و شرط است. مثال حق مالكیت من بر خودم اجازه نمیدهد من خودم را برده دیگری كنم، این نارواست، نمیتوان گفت من چون مالك خودم هستم، من برده شما هستم، شما صاحب من شوید. امضای چنین قراردادی را غیراخلاقی مینامیم. مثال دیگر فرض كنید حق مالكیت من به من اجازه نمیدهد با مملوك خودم كارهایی كنم كه مایه زیان به غیر است. من مالك ماشینم هستم، هركاری بخواهم، میتوانم با ماشینم بكنم، میخواهم ماشینم را آتش بزنم، حق ندارم وسط محله ماشینم را آتش بزنم، چون این آتش ممكن است به خیابان و آدمها آسیب بزند، فضا را آلوده كند. صرف اینكه من صاحب ماشینم، به این معنی نیست كه هر كاری هر جایی دلم خواست با این ماشینم انجام دهم. در این زمینهها بحث زیاد است.
حق خودكشی مشروط است
نراقی حق خودكشی را مشروط میداند و میگوید: «حق خودكشی اگر وجود داشته باشد، حق مشروط است. یعنی اولا هیچ دلیل قاطعی نداریم كه یكسره حق پایان دادن به زندگی ر ا از افراد سلب كنیم و از طرفی هیچ دلیلی نداریم فرض كنیم این حق نامشروط و نامقید است. فرد تحت هر شرایطی مجاز است به زندگی خود پایان دهد. فرض بر این است تداوم زندگی، اصل است، اما پایان بخشیدن به زندگی در شرایط خاصی میتواند اخلاقا موجه باشد. آن شرایط، شرایطی است كه اگر تحقق پیدا كند، ما به فرآیند پایان بخشیدن به زندگی میگوییم خودكشی معقول كه منوط به تحقق چند شرط است؛ شرط اول این است دستگاه ادراكی و شناختی فرد كامل باشد، فرد از سلامت عقلی برخوردار باشد تا بتواند تصمیمگیری كند، مطالعات مربوطه را گردآوری كند، تحلیل كند، نه كه فقط این اطلاعات را بفهمد. مهمتر از آن اهمیت و ارزش این اطلاعات را به درستی هضم كند و بفهمد. شرط دوم این است كه علاوه بر اینكه فرد باید چنین قابلیتهای عقلی را داشته باشد، پایانبخشی به زندگی باید ضامن منافع او باشد. فرد باید بتواند دو وضعیت را باهم مقایسه كند، وضعیتی كه فرد به زندگی خودش ادامه میدهد، زندگیای كه شامل درد و رنج توانفرسا و تحملناپذیر است و یك چشمانداز واقعبینانهای در آینده برای بهبود این وضعیت به چشم نمیآید. وضعیت دوم هم این است كه فرد طول زندگی خودش را كوتاه میكند. فرد باید این دو وضعیت را كنار هم بگذارد و باهم مقایسه كند. در مقایسه با این شرایط به نحوی واقعبینانه به این نتیجه برسد كه زندگی كوتاه شده به مراتب بر آن زندگی طولانی تحت آن شرایط برتری دارد. زندگی در شرایط موجود، ارزش زیستن خود را از كف داده است و كوتاه كردن زندگی با كرامت و ارزشهای زندگی فرد تناسب بیشتری دارد.
شرط سوم هم این است كه اگر هر دو شرایط اول و دوم تامین شده باشد، عقلا و اخلاقا میتواند به زندگی خود پایان ببخشد كه این عمل او ناقض حقوق دیگران و خصوصا تكالیف ویژهای كه نسبت به دیگران دارد، نباشد. مثلا والدینی كه فرزندان خردسال دارند، نمیتوانند به آسانی بگویند چون زندگی ما بد است، بدون اینكه فكر آینده فرزندانشان را بكنند، جان خود را بگیرند. اینجا پایان دادن به زندگی، خود ناقض حقوق آن كودكان است.
اما تا اینجا در مقام تعریف خودكشی معقول بودیم. بحث بر سر این است كه خودكشی معقول در مقام عمل ممكن است یا نه. واقعیت این است كه در بسیاری مواقع افرادی كه قصد پایان بخشیدن به زندگی خود را دارند، از افسردگی و دوقطبی رنج میبرند. این بیماری لزوما بر توان شناختاری فرد تاثیر منفی نمیگذارد، اما خلق و خوی فرد را میتواند منفی و تیره و تار كند. همیشه ما بهطور طبیعی نسبت به زندگی كمی زیاده از حد خوشبینیم و این خوشبینی ما را گرم و امیدوار به زندگی میكند. اما وقتی دچار افسردگی میشویم، این خوشبینی جایش را به واقعبینی سرد و یأسآور میدهد. فرد با مشكلاتی كه مواجه میشود، نسبت به زندگی سرد میشود. افراد در مواقعی با بحران كه روبرو میشوند، شغلی از دست میدهند، دچار شكست عشقی میشوند، عزیزی را از دست میدهند، تصمیم به خودكشی میگیرند. بیشتر تصمیمهایی كه افراد در این فضا میگیرند، هیجانی و عاطفی است. افراد كمتر میتوانند ارزیابیهای عقلانی نسبت به وضعیت خود داشته باشند. در بسیاری مواقع، فرد میداند وقتی به زندگی خود پایان میدهد، زندگی پایان مییابد. اما حقیقت این است در بسیاری مواقع فرد به درستی به اهمیت این امر به معنای پایان یافتن این وضعیت توجه و اشراف كافی ندارد. دانستن كافی نیست، اذعان و اشراف به اهمیت این تصمیم هم اهمیت دارد. در شرایطی كه فرد از حیث روحی دچار بحران است، دشوارتر بتواند منافع واقعی خود را و امكانات آینده را ارزیابی كند و كاملا ممكن است ارزش زندگی خود را به خطا كم بشمرد. سوال این است؛ با افرادی كه مایل به خودكشیاند، چه كنیم؟ باید حد میانه را انتخاب كنیم. اینكه ناظر و بیطرف بمانیم، یا اینكه دخالتهای مداخلهجویانه بكنیم. نراقی در پاسخ به این پرسش، میگوید: «ما دو نوع اقدام میتوانیم انجام دهیم؛ یكی اقدامات غیرمداخلهجویانه كه سطح آگاهی را در مورد اقدامات خودكشی بالا ببرد، حمایتهای عاطفی در بحران ارایه كند، پزشكان، مربیان را تعلیم دهیم كه بتوانند نشانههای ذهنیت خودكشیگرا را در افراد تشخیص دهند، دسترسی به خدمات بهداشتی پزشكی خصوصا بهداشت روانی را فراهم كنیم. پژوهشهایی كه در این زمینه هستند را حمایت كنیم. اما سطح مداخلهجویانه هم میتواند موثر باشد برای اینكه وقتی فردی اقدام به خودكشی میكند، در عین حال كه باید به انتخاب او احترام بگذاریم، باید مطمئن شویم این انتخاب مبتنی بر یك ارزیابی واقعبینانه و عقلانی بوده و حافظ منافع اوست. ممكن است در شرایطی فرد را در وضعیت كنترل شده قرار دهید و مطمئن شوید تصمیمی كه گرفته با تحول مود او تغییر نمیكند و تحول فكرشده و سنجیدهای است. فرض كنید كودكی میخواهد خودكشی كند. خودكشی كودك تحت هر شرایطی ناموجه است، چرا؟ چون فرض ما این است كودك قوای عقلانی لازم برای تحلیل موقعیت را ندارد. خودكشی كودكان همیشه باید به لحاظ اخلاقی نامجاز شمرده شود. آنچه این را نامجاز اعلام میكند عبارت است از نامعقول بودن فرآیند. بنابراین هرجا خودكشی نامعقول باشد این یكجور هشدار است كه این فرد ممكن است به كمكهایی احتیاج داشته باشد كه شاید منصرف شود. كاری كه اینجا انجام میدهیم، چون نتیجه عاجل، پرهزینه و برگشتناپذیر است تا حدی دخالت پدرسالاری نرم اخلاقا موجه است.»
در ذهن فرد خودكشیگرا چه میگذرد؟
مداخلات روانشناسان در بحث خودكشی از دیگر مسائلی است كه جامعه روانشناسی همواره با آن روبروست و در واقع یكی از وظایف این افراد به شمار میرود. «محمود مقدسی» بحثی روانشناسانه در مورد خودكشی مطرح میكند كه به سخنان فلسفی و جامعهشناسانه دو كارشناس قبلی مرتبط است. او میگوید: «میخواهم هم از انعكاس شرایط اجتماعی در جهان روانی فرد حرف بزنم و هم از شرایطی بگویم كه ذهن فرد خودكشنده هنگام ارتكاب عمل به آن میاندیشد؛ آیا او میتواند آزادانه به آن فكر كند؟» مقدسی در پاسخ به این سوال كه در ذهن فرد خودكشیگرا چه میگذرد، میگوید: «در پاسخ، ابتدا میخواهم بگویم چرا در روانشناسی و رواندرمانی، خودكشی خط قرمز دانسته میشود و رواندرمانگران مداخله میكنند. وقتی كسی نزدیك به خودكشی است و از ما كمك میخواهد، در آن موقعیت ما چه داریم به آن فرد بگوییم. فرد خودكشیگرا كسی است كه گرایش به خودكشی دارد؛ در سه سطح است، فردی كه گهگداری، مقطعی یا بهطور پیوسته به خودكشی فكر میكند. خیلی از ما در مقاطعی كه تحت فشاریم، خودكشیگرا میشویم. با فكر به خودكشی باید چه كرد. چطور باید در بستههای رواندرمانی ترجمهاش كنیم.» كسانی كه خودكشیگرا محسوب میشوند، قصد خودكشی پیدا میكنند. ممكن است دست به عملی بزنند یا نزنند، اینها یك قدم جلوتر رفتند. یكجور یكپارچگی درشان ایجاد شده، به لحاظ ذهنی بیشتر توانستند جلو بروند. دسته سوم كسانیاند كه از قصد خودكشی جلوتر رفتند و شروع میكنند به رفتارهای خودكشی، به خود آسیب میزنند یا اقدام به خودكشی میكنند. كسانی كه كم یا زیاد یكی از راهحلهایشان، پایان به رنج و ملال با خودكشی است. وقتی میگویم خودكشی منظور چیست. اقسام خودكشی داریم؛ در بحث من همه اقسام خودكشی از جمله خودكشی دگرخواهانه یا نوعدوستانه دوركیم یا خودكشیهایی كه از جنس اتانازی هستند، قرار نمیگیرند. این خودكشی احوال متفاوتی دارد. آنچه من اینجا از آن به عنوان خودكشی صحبت میكنم، خودكشی به مثابه گریز هیجانی است. ما در واكنشمان به اتفاقات و محركهای بیرونی و تنشهایی كه تجربه میكنیم، چه درونی چه بیرونی، از سه واكنش جنگیدن، روبرو شدن و فرار كردن یا گریختن و سر شدن استفاده میكنیم. جنگیدن چیزی است كه معمولا انجام میدهیم، بیحس شدن، سر شدن و انكار كردن جایی است كه از توان ما خارج است، دیگر احساسش نمیكنیم، انكارش میكنیم. واقعیت را در نظر نمیگیریم، واقعیت دارد اتفاق میافتد، ما بخشی از ذهنمان را از آگاهی این اتفاق جدا كردیم. در حالت فرار، درد را احساس میكنیم، ولی چون نمیتوانیم با آن مواجه شویم و كاری كنیم، فرار میكنیم. گریختن؛ بحث من است. ما به مدلهای مختلف فرار و خودمان را خلاص میكنیم، اما باز زندهایم. آدمها در مواجهه با خودكشی كارهایی میكنند كه در طول زندگیشان هم انجام دادهاند. كسانی كه از مكانیسم گریختن استفاده میكنند، در مورد خودكشی هم استعداد و امكانش را خیلی بیشتر دارند. مثالی را در مورد نظامی میخواندم. تاریخچهاش را بررسی میكردم، سرطان گرفته بود، بستری شده بود، سرطانش هم حاد بود. اگر منتظر میماند 20 روز بعد میمرد، اما خودش را به لب پنجره میرساند و به پایین پرت میكند و در نهایت میمیرد. میتوانیم بگوییم این یك انتخاب معقول بود، اما وقتی پیشینهاش را میدیدیم، دوبار جدا شده بود اما قبل از اینكه رها شود، خودش از زندگی مشترك بیرون آمده بود. دادگاه نظامی احضارش كرده بود، قبل از اینكه به دادگاه برود، از ارتش بیرون آمده بود. قرار بود توقیف شود، قبلش از آن منطقه خارج شده بود. انگار مكانیسم گریختن چیزی بود كه زیاد استفاده میكرد. خودكشی در این معنا را گریختن فرجامی در نظر بگیریم كه برای بعضیها در دسترستر است. از لحاظ روانی در طول زندگی بیشتر به آن متوسل میشوند، اینجا هم بهطور خاص مدل حل مسالهشان میتواند همین باشد. مقدسی با خط قرمز دانستن خودكشی در بحثهای روانشناسی میگوید: «روانشناسی، خودكشی را خط قرمز میداند، اما نگاه هنجاری به آن ندارد. درست است كه روانشناسان به خود اجازه مداخله میدهند و آن را آلارم جدی میدانند و حتی ما میتوانیم بحث رازداری اتاق درمان را هم كنار بگذاریم. اما اینطور نیست كه فرد را خطاكار یا ضعیف بدانیم، یا بگوییم حق ندارد این كار را بكند. این مهم است كه تحت چه شرایطی آگاهی داریم، سلفمان دارد كار میكند، آنجاست كه داریم از حقمان استفاده میكنیم یا با خود تقلیل یافته روبروییم. روانشناس فرض میكند خود فرد، سلفش كار نمیكند، بیمار است، نوسان خلق دارد یا هرچیزی، به خودش اجازه مداخله میدهد. اما فرض هنجاری ندارد كه كسی حق ندارد خودش را بكشد یا این عمل اشتباه است.»
اولین نكته درباره ذهن فرد خودكشیگرا این است كه خودكشی را باید محصول وضعیتی در جهان روانی فرد بدانیم. لازم است یك تفكیكی بكنیم بین واقعیت و جهان روانی و عینی. یك وضعیتی در جهان روانی فرد اتفاق میافتد كه او را به خودكشی متمایل میكند. ممكن است این وضعیت ادراكی از موقعیتی باشد كه با موقعیتی كه بیرون اتفاق میافتد، یكسان نباشد. وقتی میخواهیم كمك كنیم به فرد خودكشیگرا، كار ما میتواند معرفی واقعیت باشد، واقعیتی مجزا از واقعیت روانی كه او دارد تجربه میكند. واقعیت روانی یعنی واقعیتی كه هر فرد تجربه میكند یعنی ادراك شخصی من از واقعیت، نه خود آن واقعیت بیرون. حالت هیجانی عاطفی من در هر لحظه، تاریخچه روانشناختی من شامل تجارب مكانیسمهای دفاعی، روشهای حل مساله و ابزارهای روانشناختی آن، همه اینها واقعیت روانی من را میسازد. یكی نیازها و خواستههای من و یكی تفسیری كه من از همه اینها دارم. وقتی خیلی دچار ملال یا درماندگی نیست، با واقعیت بیرونی شباهت دارد. اما تحت شرایطی كه عواطف و احساسات دست بالا را میگیرند، من تحتتاثیر عواطفی گرم میشوم، آنجا واقعیت روانی من بر اساس متغیرهای درونی تعیین میشود. این احساسات و عواطفند كه ملاك من از واقعیت را تعیین میكنند.
بحرانهای بیرونی، گسلهای درونی ما را فعال میكند
مقدسی در ادامه واقعیت روانی افراد، به دو مولفه دیگر اشاره میكند و میگوید: «خودكشی خیلی وقتها محصول یك فشار بیرونی یا تجربه درونی فرد است. فشار بیرون به راحتی میتواند من را بشكند. فقدان منابع بیرونی مثل بحران اقتصادی یا هرچیز در آدمهای مختلف، تاثیرات متفاوتی میگذارد. انتظارات متفاوت، تاریخچه روانی، حافظه یا خاطرات متفاوت، ناامنی، همه اینها باعث میشود انعكاس آن جهان درشان كیفیت دیگری پیدا كند. بعضی از افراد از هم میپاشند، به آستانه تحملناپذیری میرسند و خودكشی میكنند، بحرانهای بیرونی، گسلهای درونی ما را فعال میكند. ناامنیای كه بیرون اتفاق میافتد، اگر تاریخچه من از ناامنیها پر باشد، من را آسیبپذیرتر میكند، شرایط بیرونی، هزینههای آسیبهای روانی كه من دیدم را میتواند تشدید كند. چیزی كه داریم در جامعه امروز تجربه میكنیم، در شرایط عادی اگر بحران وجود نداشته باشد، خیلی از آدمها میتوانند زندگی بهنجاری داشته باشند. هزینه آسیبهای خردی كه داریم را خیلی بالا میبرد. آدمی كه میتوانسته با سلامت روان نسبی زندگی كند و اصلا خودكشی نكند را به آستانه میرساند.
این تعبیر را بارها شنیدم؛ افراد میگویند مردم مشكلات خیلی بزرگتر از این دارند، افسرده نیستند. من هستم. به خودكشی فكر نمیكنند، من فكر میكنم. ما فكر میكنیم برای شدت درد روانی باید یك عامل بیرونی خیلی شدید داشته باشیم، گاهی اوقات ما زیر بار فشار زیاده از حد صدای سرزنشگر كه به ما احساس شرم و گناه و بیكفایتی میدهد، قرار داریم. بیشتر از باری كه یك عامل بیرونی میتواند روی ما بگذارد در حال تحملیم.
هدف خودكشی، انگار پایان دادن به یك درد روانشناختی تحملناپذیر است. هیجانات اصلی موجود در ذهن فرد، اضطراب، درماندگی و ناامیدی است. اضطراب، وحشت روان ما از درماندگی، قریبالوقوع است. از هم پاشیدن قریبالوقوع است. چیزی بیاید فراتر از توان و تحمل ما. درماندگی؛ جایی است كه حس میكنم كاری از دست من برنمیآید، نمیتوانم برای پایان دادن به این درد روانی كاری كنم. میتواند این درماندگی آموختهشده باشد. تمام آن قوای عینی كه دارم به كار نمیآید. یك گریز دارد و آن امیدی است كه میتوانم به دیگری داشته باشم. مرحله بعدی ناامیدی است، ناامیدی جایی است كه من به دیگری هم ناامیدم. كاری از دست من برنمیآید، از دیگری هم برنمیآید. درماندگی و ناامیدی كنار همند.
بالانس غریزه مرگ و زندگی
مقدسی سوالی درباره این درد مطرح میكند: «اما درد روانشناختی از كجا میآید؟ ناشی از نیازهای روانی ارضا نشده است. درماندگی بحثش این است كه نمیتوانم برای این نیاز روانی كاری كنم. نیاز، خواستهای است در روان كه روان، آن را به شكل ضرورت تجربه میكند، اگر ارضا نشود جای خالیاش و هزینهاش در روان باقی میماند. یك یا چند نیاز اصلیاش برای مدت طولانی پاسخ نگرفته. وقتی نمیتواند كاری كند، درماندگی را تجربه میكند. وقتی نمیتواند از فردی كمك بگیرد، ناامیدی را تجربه میكند، او را در واقعیت، زیاده از حد تاریك و بدون رخنه، گرفتار میكند.
اما این فرد كه در چنین واقعیت روانی گرفتار است، یك دو سوگرایی دارد كه از مولفههای اصلی ذهن خودكشیگراست؛ هم میخواهد بمیرد، هم میخواهد زنده بماند. ما این را در همه زندگیمان داریم. عشق و نفرت، خشم و محبت. احساسات متناقض را همزمان صادقانه تجربه میكنیم. معروفترین خوانشهای غریزه مرگ در روانكاوی این است كه به شكل تخریبگری بروز میكنند، یا به شكل میل به از بردن ارگانیسم و رساندنش به وضعیت فقدان تنش و غیر ارگانیك میخواهد تنش را به كمینه برساند. تنش را وقتی به ارضا یا لذت نمیرسانیم، غریزه مرگ میخواهد به كمترین حالت برساند و این جایی است كه موجود مرده است و تمام شده. غریزه مرگ و زندگی در هم تنیده است، دست بالا معمولا با غریزه زندگی است، هیچوقت سگ و گربه خودكشی نمیكنند. غرض ارگانیسم این است كه زنده بماند، تولیدمثل كند و به زمان طبیعی خود بمیرد. كارش را كه كرد، حالا میتواند از این چرخه خارج شود. انسان به واسطه رنج روانی و آگاهی میتواند تجربهای بكند كه غریزه مرگ درش دست بالا را داشته باشد و مواقعی غریزه مرگ به زندگی برتری پیدا كند. لحظهای كه غلبه به غریزه مرگ است همچنان بخشی از ما میخواهد زندگی كند، یكپارچه نمیشود، زندگی را همچنان میخواهیم. خودآگاه یا ناخودآگاه از دیگران كمك میخواهیم. فرد سرنخ به جا میگذارد، فرد رگ خود را میزند، همان لحظه تقاضای كمك میكند، هردوی این رفتارها صادقانه و بیریاست. بالانس مرگ و زندگی را میخواهد به نفع زندگی برگرداند. یكی از چیزهایی كه این دوسوگرایی به ما میگوید، میخواهیم رنجمان را پایان دهیم، نمیخواهیم خودمان را پایان دهیم. اگر راهی پیدا كنیم كه رنجمان را پایان دهیم، دنبال آن میرویم. اینجا جایی است كه روانشناسان به خود اجازه مداخله میدهند، چون معتقدند خیلی مواقع این بالانس خارج از اختیار فرد به نفع مرگ به هم میخورد. اینجاست كه طلب كمك اتفاق میافتد وقتی كمك میكنیم، داریم بالانس مرگ و زندگی را به هم میزنیم. میگوییم بخشی از این امر تحملناپذیر را بسپار به من. حضورمان تنهایی فرد را میشكند، حضورمان میگوید دیگری وجود دارد، در این جهان فروبسته دسترسی به دیگری قطع شده.
خیلی اوقات دردهای ما نشانهاند، درد روانشناختی كه خودش را در یك بیان شدیدی از جنس فكر خودكشی نشان میدهد، یك پیام داد. وقتی به آن فكر میكنیم، باید برویم سراغ نیاز روانشناختی پاسخ نگرفته. باید ببینیم آنها چه هستند، دنبال پاسخ دادن به نیاز برویم. به ما نشان میدهند در یك واقعیت روانی گیر افتادیم. كمك میكند از این استیصال بیرون بیاییم. این را به عنوان یك دماسنج فكر به خودكشی در نظر بگیریم، هرموقع میآید به این فكر كنیم چه نیازی بیپاسخ مانده، چرا احساس ناامیدی میكنیم، چرا احساس درماندگی میكنیم، ترجمه كنیم. اینطور نباشد كه سریع بترسیم و مداخله كنیم. اگر دوست من یا خانواده من از خودكشی دارد صحبت میكند، به این فكر كنیم كه چه نیاز بیپاسخ ماندهای دارد كه از این ابزار دارد استفاده میكند. او را میشناسیم، میتوانیم از این طریق كمك كنیم. اگر به این نتیجه رسید كه خودش را بكشد، میتوانیم این حق را برایش قائل شویم، وقتی مداخله میكنیم كاری كه میكنیم، این است كه جهان فروبسته یا مخدوش، او را دچار خودكشی نكند. از امكان فرد برای زندگی معمول دفاع میكنیم، از آزادی روانی فرد، از فردیت فرد، مراقبت میكنیم.
.
.
عرض سلام
لطفا لطفا لطفا
فایل صوتی رو هم بگذارید