ما هیچ، ما فسانه

ما هیچ، ما فسانه

از انتشار کتاب بحران معرفت‌شناختی، روایت دراماتیک و فلسفۀ علم تألیف فیلسوف اسکاتلندی نام‌بردارِ هم‌روزگارِ ما السدیر مک‌اینتایر به ترجمۀ سید علی‌رضا بهشتی دیری نمی‌گذرد.[1] کتاب در حقیقت ترجمه‌ای است از یکی از جُستار‌های مک‌اینتایر به همین نام. نوشتۀ پیشِ رو مروری خواهد بود بر دیدگاه‌های مطروح در این جستار، و سپس نکاتی دربارۀ ترجمۀ این اثر مطرح خواهد شد.

مک‌اینتایر فیلسوفِ سنت است. فیلسوفی که به تعبیرِ برخی شارحانش حتی عقلانیت را که عمدتاً نزد فلاسفه شأن جهان‌گستر (universal) و سنت‌نیالوده‌ای دارد، امری محصور در حصار سنت می‌داند. از این جهت تبارِ اندیشۀ او می‌رسد به فیلسوف ایرلندی قرن هجدهمی ادموند برک، پدر‌خواندۀ محافظه کاری مدرن، گیرم خود مک‌اینتایر به ویژه در همین جستارِ مورد بحث به درستی بر تفاوت‌های دیدگاهش با برک انگشت می‌گذارد. برک که در جوانی به انگلستان مهاجرت کرده بود و در آن‌جا چهرۀ ادبی شاخصی شده بود و از والایی (sublimity) و زیبایی می‌نوشت[2] دستی نیز بر سیاست داشت و وارد پارلمان انگلستان نیز شد. او از اساس با انقلاب فرانسه سر ستیز داشت (و البته با هر انقلاب دیگری بجز انقلاب 1688 انگلستان که هدفش خلع شاه جیمز دوم بود)[3]. برک تفکرِ خودآیین و سنت‌ستیزِ فیلوزوف‌های عصر روشنگری را انتزاعی و ناکارآمد می‌دانست، دیدگاهی که نظیرش را در روشنگری‌ستیزی‌های مک‌اینتایری فراوان می‌توان یافت. در نگاه برک فضیلتِ سنت در این است که ثبات به ارمغان می‌آورد. دگرگون کردنِ سنت‌ها، هرچند “کلاهی دلکش” است، “به ترکِ سر نمی‌ارزد.” مک‌اینتایر معتقد است “انسان حیوانِ قصه گوست”. زندگی هریک از ما آدمیان پلات [یا پیرنگ] خاص خود را دارد. اما داستان زندگی هرکس در دل داستان بزرگ‌تری تعریف می‌شود که سنت یا سنت‌هایی است که وی درون آن‌ها  زندگی می‌کند و حاملِ آن‌هاست. هر سنتی محصول جدال تفاسیری است که از آن سنت بدست داده شده. تعقل چیزی نیست بجز روش‌هایی که همین داستان‌ها بدست می‌دهند. همین داستان‌ها، همین روایت‌های دراماتیک هستند که معنا و ارزش‌های زندگی آدمی را تعریف می‌کنند. مک‌اینتایر می‌نالد که در روزگار ما روایت (یا داستان) به امری صرفاً زیبایی‌شناختی فروکاسته شده، حال‌آنکه داستان است که از همان ابتدای کودکی به ذهن ما شکل می‌دهد و نحوۀ نگاهِ‌مان را تعیین می‌کند. “کودک از قصه‌های پریان است که می‌آموزد چگونه واقعیت اجتماعی را بفهمد”. او به تفکیک بریتانیایی-پوزیتیویستی فکت‌ها از ارزش‌ها (بایستنی‌ها از استنی‌ها) باور ندارد و فکت را “مثل کلاه‌گیس و تلسکوپ، اختراعی قرن هفدهمی” می‌داند. او برای گریز از اخلاق‌ستیزی و خِردکُشانِ نیچه‌ای خیال بازگشت به شکلی از فضیلت‌باوری ارسطویی- توماسی را در روزگار در سر می‌پزد. لیبرالیسم، سرمایه‌داری، نسبی‌گرایی اخلاقی (در قالبِ عنوان فنی‌تر “احساس‌گرایی” (emotivism) در فرا اخلاق‌پژوهی) در نگاه مک‌اینتایر از نشانه‌های ظهور بحران در کالبدِ عصر مدرن هستند و از دل‌مشغولی‌های او پرداختن به بحران در دل سنت‌هاست.

جستار مورد بحث از بروز همین بحران‌های معرفت‌شناختی درون سنت‌ها سخن می‌گوید. در این اثر مک‌اینتایر بحران را شکاف میان بود و نمود تعریف می‌کند. شکاف میان “آنچه به نظر می‌رسد وجود دارد، با آنچه واقعاً وجود دارد.” می‌شود با یک مثال موضوع را روشن‌تر کرد. آدم زشت‌رویی را در نظر بگیرید که چنین گمانی به خود ندارد، و از قضا خود را از زیبارویانِ روزگار می‌پندارد. این آدم ممکن است در رویارویی با “اصلِ واقعیت” (به قولِ فروید) کم‌کم به خود بیاید و سقراط‌وار حقیقت را بفهمد که از نعمت‌های روزگار مثلاً هرچند از نعمت خردمندی بهره‌ها دارد، از موهبت زیبایی بی‌بهره مانده است. اما اگر این آدم زیر بار حقیقت نرود و باورهای خود را با واقعیت هم‌سو نکند رفته‌رفته به بحران معرفت‌شناختی دچار خواهد شد. مثلاً زن زیبا یا حتی نه چندان زیبایی که دلش را برده، روی خوش به او نشان نخواهد داد. یا کسی او را بخاطر سیمایِ دلفریبش ستایش نخواهد کرد، و مواردی از این دست. خلاصه انگار آنچه واقعاً هست با آنچه به ذهن او می‌نماید زمین تا آسمان تفاوت دارد و این یعنی بحران در سپهرِ دانشِ آن فرد. این آدم برای عبور از بحران باید تفسیر تازه‌ای از واقعیت بدست بدهد و داستان تازه‌ای ساز کند که تا این داستان تازه هم نشان دهد کجای داستان قبلی راه به خطا برده و هم راه تازه‌ای برای فهم خود و جهان پیرامونش برای او به ارمغان بیاورد. به همین معنا سنت‌ها نیز ممکن است با بحران دست‌و‌پنجه نرم کنند و برای گریز از بحران به تفسیر‌های تازه و صورت‌بندی مجدد خود محتاج هستند. البته این صورت‌بندی تازه باید افزون بر نشان دادن دلایل ناکامی‌های روایت‌های سنتِ قبلی، نشان دهد روایت تازه با درون‌مایه‌های اصلی این سنت هم‌خوان است که اگر چنین نباشد، انقطاع فرارسیده و آفتاب سنتِ مورد بحث لب بام است. سنت‌هایی که بحران را از سر می‌گذرانند مانند ورزش‌کاری که از مسابقه‌ای دشوار پیروز بیرون آمده باشد قدرتمندتر خواهند شد. با تصرف در یکی از گزین‌گویه‌های نیچه‌ای (آنتاگونیسم آثار مک‌اینتایر) می‌شود گفت به چشم مک‌اینتایر آنچه سنتی را نکشد، قوی‌ترش خواهد ساخت. گرفتم که سنت‌ها همیشه جان سالم از بحران‌ها بدر نمی‌برند. بحران تقدیرِ سنت‌هاست. هرچه سنتی گردن‌کلفت و ستبر، عاقبت روزی فراخواهد رسید که آن سنت، دیگر با معیار‌ها و ملاک‌های پرورده شده در درون خودش یارای پاسخ دادن به مسائلی که با آن‌ها دست به گریبان است را نخواهد داشت. بحران یعنی روزی که “شیوه‌های پژوهشی پرورده در یک سنت که تاکنون موثق و متعبر بوده‌اند وثاق و اعتبار خود را از دست بدهند.”[4]

مک‌اینتایر می‌گوید نمایشنامۀ هاملت بازنمایی همین بحران معرفت‌شناختی است. “مشکل هملت از آن‌جا آب می‌خورد که روایت (یا تفسیر) او از حال و روز پادشاهی دانمارک دیگر کار نمی‌کند. او باید داستان تازه‌ای برای فهم خود و فهم رابطه‌اش با اطرافیان ساز کند. باید صورت‌بندی تازه‌ای از حقیقت به‌دست دهد. این نگاه از جهتی یک نگاه کانتی است. هیچ‌وقت به حاق حقیقت (بخوانید نومن) دسترسی نداریم و تنها دستِ‌مان به بهترین داستان (یا توضیحِ ممکن، بخوانید فنومن) می‌رسد.[5] همچنین او نگاهی هگلی دارد و اندیشه را دارای خصلت تاریخی می‌داند. در نگاه مک‌اینتایر هیچ‌وقت در جایگاهی نیستیم که گمان کنیم حقیقت توی مشت ماست، بلکه همواره داستان‌های کهنه‌تر و ناکارآتر جای خود را به داستان‌های تازه‌تر و کارآتر می‌دهند. او می‌گوید همین است که نمایشنامۀ هاملت راه به تفسیر‌های گوناگون می‎برد. مک‌اینتایر این را مقایسه می‌کند با رمان اِمایِ جین آوستین. انگار  اِما در این رمان به خود حقیقت رسیده بود نه به تفسیر یا روایتی تازه‌تر و به درد بخورتر. او که در سنت فلسفی آنگلوساکسون معاصر تربیت شده است و جزم‌اندیشی‌های دست‌ِراستی‌های تحلیلی‌چی را خوب می‌فهمد می‌گوید “فلاسفه به طور سنتی اِما بوده‌اند نه هملت.”

شک هملتی در برابر شک دکارتی

ظهور فیگور‌های شکاک خبر از وجود بحران معرفت‌شناختی درون یک سنت می‌دهد. انگار الگوهای تفسیری یا داستان‌هایی که تاکنون کارایی داشته‌اند کارآمدی خود را از دست داده‌اند و فروریخته‌اند. مک‌اینتایر از دو فیگورِ شکاک در عصر مدرن نام می‌برد: اولی رنه دکارت پدر شکاکیت مدرن که می‌خواست با شک فراگیر (شک در همۀ دانسته‌های خود) و با استعانت از الگوی محکم و نظام‌مند علم ریاضیات، نظام معرفت را برپایۀ شالودۀ تازه‌ای (که همان بداهت ذهن سوژه باشد) دوباره بسازد. “شکِ روش‌مند” (یا به تعبیر مترجمان فارسی دکارت، “شک دستوریِ”) دکارتی شک در تمام پیش‌فرض‌ها و اصول اولیه‌ای است که آدمی اندیشیدن را با آن‌ها می‌آغازد. شعار مشهور دکارت این بود که “باید به همه چیز شک کرد” (de omnibus dubitandum est). عبارتی که بعدها شعار هانس لِسن مارتینسن، رقیب سورن کیرکگور در دانشگاه کوپنهاگ شد. مارتینسن معتقد بود شکاکیت دکارتی الگوی اندیشۀ فلسفی مدرن است. او آینۀ تمام‌نمای این شکاکیت را در فاوست گوته می‌دید که نماد دانش سکولار مدرن و مظهر میل به عدول از قوانین الهی بود.[6]  مک‌اینتایر اما هرچند شکاکیت دکارتی را توصیف تأثیرگذاری از بحران معرفت‌شناختی روزگار او می‌داند منتقد سفت و سخت آن نیز هست و معتقد است توصیف دکارت از این بحران اساساً نادرست است و الگوی معیوب و ساده‌انگارانه‌ای برای شک کردن بدست می‌دهد. از دید او دکارت نمی‌فهمد که خود همین زبانی که با آن سخن می‌گوید و می‌اندیشد و شک می‌کند (در مورد دکارت زبان‌های فرانسه و لاتین) یک سنت است که به اندیشۀ او شکل می‌دهد و آرمان‌های معرفت‌شناختی دکارت برگرفته از همین سنت‌هاست. او می‌گوید حتی بنیان یا شالوده‌ای را که دکارت برای نظام معرفتی خود پیدا می‌کند (یعنی عبارت مشهور “می‌اندیشم پس هستم”) می‌توان پیش از او نزد اگوستین قدیس یافت.[7] مک‌اینتایر در عوض در هواداری از شکاکیت هملتی داد سخن می‌دهد. اگر شک دکارتی فاقد هر نوع بستر یا زمینه (contextless) است، شک هملتی درون بستری از باور‌های راسخ رخ می‌دهد و برخلاف شک دکارتی که خصلتی غیرِ تاریخی دارد و انگار از بی‌در‌کجا طرح می‌شود، شک هملت درون سنتی شکل می‌گیرد که خویشتنِ آدمی محصول آن سنت است.

نقد مک‌اینتایر به دکارت دقیقاً همان نقدی است که او به فیلسوف نام‌بردار علم تاماس کیون دارد. او معتقد است نگاه کیون به “بحران معرفت‌شناختی در علوم تجربی اساساً مشابه نگاه دکارت به بحران معرفت‌شناختی در فلسفه است.” کیون گذار از یک پارادایم علمی را به پاردایم دیگر به “تجربۀ تغییر دین” شبیه می‌دانست. او این گذار را نه گذاری گام به گام که آن را نوعی “تغییر گشتالت” توصیف می‌کند. در نگاه کیون در انقلاب علمی همه چیز به یکباره به پرسش گرفته می‌شود. هم نزد دکارت و هم نزد کیون میان موقعیتی که پیش از بحران وجود دارد و موقعیتی که درپیِ بحران می‌آید پیوستگی عقلانی وجود ندارد. از آنجا که مک‌اینتایر معتقد است به پرسش کشیدن همه چیز به یکباره کاری است نشدنی، نگاه کیون به انقلاب علمی را نیز نقد می‌کند.

پارانویای هیوم و نظریۀ معرفت کافکا

از دیگر فیگورهای شکاک جهان مدرن دیوید هیوم فیلسوف روشنگریِ اسکاتلند است که در نگاه مک‌اینتایر شک‌گرایی افراطی تنیده با تجربه‌باوری او نیز نوعی شکاکیت معیوب است که ابزاری برای معنا بخشیدن به خود و دیگران باقی نمی‌گذارد و “حتی خود شکاکیت او نیز دیگر قابل فهم نیست.” نظریۀ معرفتِ برخاسته از شکاکیت هیومی، نمی‌تواند الگویی به ارمغان آورد تا به کمک آن برخی تفاسیر از جهان را برتر از سایر تفاسیر بنشانیم. و مگر تفاوت جنون و سلامت در همین نیست که روش تفسیر مجانین از جهان طبیعی و اجتماعی با روش تفاسیر مأنوس و مألوف از جهان تفاوت اساسی دارد؟ مک‌اینتایر یک آزمون فکری طرح می‌کند که در آن “تجربه‌گرایی اسم یک بیماری ذهنی است و پارانویا (یا خیال‌اندیشی) اسم یک نظریۀ معرفتِ بسیار معتبر.” در این جهان خیالی تجربه‌گرایان “هیچ ابزاری برای نظم و نسق دادن به تجربه‌های خود از دیگران و جهان طبیعی در اختیار ندارند.” حتی منطق صوری کمکی به آن‌ها نخواهد کرد چراکه نمی‌دانند چطور تجربه‌های خود را سامان دهند و جمله‌ای در اختیار ندارند که آن را به زبان منطق، صوری کنند. فرمانِ تجربه‌گرایی این است که “صرفاً چیزهایی را باور کن که بر تجربۀ حسی استوار است!”. نتیجۀ پیروی از این ضابطه می‌شود غوطه‌ور شدن در جهان آشوبناک و بی‌محتوای حال، چراکه این ضابطه جواز تعمیم‌های ناظر به آینده و گذشته را به ما نمی‌دهد به این دلیل ساده که گذشته و آینده به تجربۀ حسی در نمی‌آیند. از سوی دیگر فرمانِ پارانوئیدی این است که “هرچه را رخ می‌دهد حاصل امیال بدخواهان برای آسیب رساندن به خودت بدان!” و در چنان جهانی این ضابطه به پرسش‌های معرفتی پاسخ می‌دهد. در این جهان، پاسخ‌های معرفتی نه در دست هیوم که در دست کافکاست و می‌توان از “بیماری هیوم و نظریۀ معرفت کافکا سخن گفت.”

نگاهی به ترجمۀ کتاب

علی‌رضا بهشتی مترجم کتاب حاضر، مترجم، نویسنده و پژوهشگر قابلی است که کارنامۀ پر و پیمانی دارد. او همچنین در مقدمۀ کتاب به درستی از این سخن گفته است که چطور دیدگاه‌های مک‌اینتایر می‌توانند ما را یاری دهند تا درک بهتری از تحولات تاریخ فکر معاصر ایران‌زمین داشته باشیم. اما ترجمۀ اثر هرچند قابل استفاده، گه‌گاه دارای اغلاط یا بدسلیقگی‌هایی در سطح معادل‌گذاری یا برگردان جمله‌هاست که در ادامه به برخی از آن‌ها اشاره خواهد شد.

1- مترجم عبارت the problem of justification of induction را برگردانده است به “مسألۀ وجاهت استنتاج‌های عقلانی” که بی‌تردید برگردان نادرستی است. (ص. 18، این خطا دستِ کم سه بار تکرار شده است). اول اینکه واژۀ عقلانی در کاربرد اولیۀ این عبارت در متن نیست و دوم اینکه “استنتاج” معادل مناسبی برای induction نیست. معادل مناسب induction “استقرا”ست و “استنتاج” را باید برای deduction نگه داشت. (ترجمۀ این حرف به زبان مک‌انیتایر یعنی سنت مترجمانِ دانش منطق این بوده است که چنین ترجمه کنند و ما دلیلی برای فسخ کردن آن نداریم)[8]. در اینجا، مراد نویسنده از “مسألۀ استقرا” معضل معروفی است که دیوید هیوم فیلسوف شکاک اسکاتلندی درمورد استقرا طرح کرد.

2- معادل خود- توهمی برای self-deception و توهم برای deception (ص. 18 و ص. 19) معادل‌گذاری مناسبی نیست و بهتر است به جای آن‌ها از “فریب” و “خود- فریبی” استفاده شود. نخست اینکه “توهم” معادل مناسب‌تری برای واژۀ illusion است و افزون بر این، بحثِ “فریب” و “خود- فریبی” مدخل مهمی را در فلسفۀ معاصر می‌سازند که بجاست برای جلوگیری از سردرگمی مخاطبان فارسی‌زبان فلسفه، “فریب” را از “توهم” تفکیک کنیم.[9]

3- مترجم معادلِ “توجیه‌کننده” را برای واژۀ normative برگزیده است (ص. 18) که چندان مناسب نیست. توجیه معادل جافتاده‌ای برای justification شده است و “هنجارین” یا “هنجارساز” معادل بهتری است برای واژۀ normative.

4-  مترجم برای واژۀ prescription معادل توصیف را آورده است (ص. 19) که این معادل به ویژه در متنی از مک‌اینتایر پذیرفتنی نیست. در سنتِ آنگلوساکسون فرق دقیق (و حتی گسستی هست) میان مقام توصیف و مقام تجویز و مک‌اینتایر این را می‌داند و منتقد آن است. معادل درست‌تر برای prescription “تجویز” یا “توصیه” است و “توصیف” را باید برای description نگه داشت. (باز چنانکه مترجمان فلسفه سنتاً چنین کرده‌اند)

5- معادل “فرایند” برای واژۀ progress (ص. 25) معادل مناسبی نیست و بهتر است معادل “پیش‌رفت” برای این واژه برگزیده شود تا “فرایند” را برای process نگه داریم. بدیهی است که فرایندها می‌توانند رو به پیش‌رفت (progressive) باشند یا رو به پس‌رفت (regressive).

6- معادل “ستاره‌شناسی” برای واژۀ astrology معادل مناسبی نیست و بهتر است از معادل “طالع‌بینی” استفاده شود و “ستاره‌شناسی” یا “نجوم” بماند برای astronomy. درواقع مک‌اینتایر از “اضمحلال طالع‌بینی مدرن” سخن می‌گوید، وگرنه ستاره‌شناسی مدرن دانشی است زنده و بالنده.

7- معادل “منطق رسمی” برای formal logic (ص. 42) معادلی است بی‌شک نادرست و باید از معادل جاافتاده و درست “منطق صوری” (صورت/ form دربرابر محتوا/ content) استفاده شود.

8- در متن ترجمه آمده است “… اگر موضع کوهن [یا کیون][10] درپرتو مفروض داشتن چیزی شبیه موضع پولانی فهمیده شود همۀ صورت‌بندی‌های اولیۀ کوهن از مواضع خود بیش از اندازه غیرقابل فهم خواهد بود . . ” (ص. 50)

باتوجه به اینکه در سطور قبل مک‌اینتایر از تأثیرپذیری تاماس کیون از مایکل پولانی سخن گفته بود این جمله قدری عجیب به نظر می‌رسید. و با رجوع به متن اصلی می‌توان فهمید دستِ کم خطایی سهوی رخ داده که ویراستار شاید بواسطۀ “آشفتگی و نابسامانی زندگی و روزگار ما” متوجه آن نشده است. ترجمۀ درست باید این باشد که ” . . . درپرتو مفروض داشتن چیزی شبیه موضع پولانی فهمیده شود همۀ صورت‌بندی‌های اولیۀ کوهن از مواضع خود بسیار قابل فهم خواهد بود . . .”

9- در متن ترجمه آمده است: “هیچ تداوم عقلانی بین موقعیتی که بلافاصله به دنبال بحران پدید می‌آید و موقعیت‌های پس از آن نیست.” (ص. 50)

باز چنانکه پیداست ترجمه نادرست است چراکه تفاوتی میان موقعیتی که “به دنبال بحران پدید می‌آید” و “موقعیت‌های پس از آن” نیست. با رجوع به متن اصلی در خواهیم یافت ترجمۀ صحیح از این قرار است:

“هیچ پیوستگی عقلانی بین موقعیت در زمان بلافاصله پیش از وقوع بحران و موقعیت‌های پس از آن نیست.”

10- “تجربه‌ای که به نظر می‌رسد توصیف می‌کند، متعلق به شخصی است که سرتاپا تحت سنت تعریف و توسط یک پارادایم تربیت شده است و حالا باید به سنت علمی‌ای که توسط یک پارادایم کاملاً متفاوت بنا شده، منتقل شود.” (ص. 50 و 51)

علاوه بر ابهامی که ترجمه دارد و استفادۀ نه چندان فصیح و خلاف سنتِ ویراستارانه از واژۀ توسط، مترجم واژۀ کنش (practice) را با واژۀ سنت تاخت زده است. با توجه به اینکه کنش و سنت دو مفهوم جداگانه‌اند (و البته در نگاه مک‌اینتایر کنش‌ها پروردۀ سنت‌ها هستند) این جابجاییِ بی‌دلیل درست نمی‌نماید و ترجمۀ زیر احتمالاً ترجمۀ درست‌تری است:

“تجربه‌ای که او توصیف می‌کند انگار تجربۀ کسی است که سراپا با کنش‌هایی تربیت شده که این کنش‌ها در یک پارادایم تعریف شده و شکل گرفته‌اند و حالا باید به شکلی از کنش علمی گذار کند که پارادایم اساساً متفاوت دیگری آن را تعریف می‌کند و شکل می‌دهد.”

11- “او لاکاتوش را متهم می‌کند که “مثال‌های دارای بافتار فلسفی” را جایگزین تاریخ می‌کند.” (ص. 57)

“مثال‌های دارای بافتار فلسفی” ترجمۀ نادرست عبارت philosophy fabricating examples است که برگردان درست آن “مثال‌های ساخته و پرداخته (یا تصنعیِ) فلسفه” است که دارای بار منفی است و ما را متوجه اتهامی می‌کند که کیون به لاکاتوش می‌زند.

هرچند موارد فوق صرفاً برخی از خطاهای راه یافته به ترجمۀ کتاب مورد بحث را نشان می‌دهند، از ارزش کار مترجم و زحمتی که برای برگرداندن کتاب کشیده است کاسته نخواهد شد. امید می‌رود کاستی‌های این کتاب در چاپ‌های بعدی ترمیم شوند. به گمان راقم این سطور یک ویراستاری درخور و مناسب می‌تواند کار را برای چاپ‌های بعدی آماده‌تر و سخته‌تر کند.

.


.

[1]  مشخصات متن اصلی و کتاب مورد بحث از این قرار است:

EPISTEMOLOGICAL CRISES, DRAMATIC NARRATIVE AND THE PHILOSOPHY OF SCIENCE, Alasdair MacIntyre, The Monist,Vol. 60, No. 4, Historicism and Epistemology (OCTOBER, 1977), pp. 453-472

بحران معرفت‌شناختی، روایت دراماتیک و فلسفۀ علم، ترجمۀ سید علی‌رضا بهشتی، انتشارات ناهید، بهار 1395، ارجاعات آتی این نوشته به همین کتاب است.

[2]  A Philosophical Enquiry into the Origin of Our Ideas of the Sublime and Beautiful, Edmund Burke, 1757.

[3] یک تفاوت جدی مک‌اینتایر و برک در همین است که نزد مک‌اینتایر گاه سنت‌هایی که به ناسازگاری وشکاف مبتلا می‌شوند برای تداوم‌شان به انقلاب و بازسازی محتاج‌اند.

[4] برای آشنایی مفصل‌تر با السدر مک‌اینتایر ر. ک.: فلسفۀ مک‌اینتایر، جک راسل واینستین، ترجمۀ کاوه بهبهانی، نشر نی، 1390.

[5] البته نگاه مک‌اینتایر تفاوت‌های اساسی دارد با نگاه کانت و اندیشمندان روشنگری به عقلانیت و مک‌اینتایر به واقع از منتقدان پروژۀ روشنگری است. شاید بتوان بحرانی را که اِما بورای در شاهکارِ فلوبر، مادام بواری از سر می‌گذراند (و به خودکُشی اِما ختم می‌شود) آینۀ بحران عصر روشنگری دانست.

[6] البته مارتینسن سراغ نمایشنامۀ اصلیِ فاوستگوته نرفت. بلکه تقریری از فاوست را بررسی کرد که شاعر مجاری- اتریشی قرن نوزدهمی به نام Niembsch von Strehlenau و مشهور به نیکولاس لینو بازسرایی کرده بود. عنوان مقالۀ مارتینسن بود “مشاهداتی درباب ایدۀ فاوست با ارجاع به فاوست لینو”. کیرکگور که خود دل در گرو نمایشنامۀ فاوست داشت و در مجله‌اش BB تفسیر تازه‌ای ای از فاوست عرضه کرده بود این را از نابخت‌یاری خود می‌دانست که مارتینسن از فاوست نوشته است. دل‌باختگی کیرکگور به سقراط را که به یاد بیاوریم، این دیدگاه او در مجلۀ AA را معنادار می‌کند که فاوست را مشابه سقراط می‌دانست” ر. ک.:

The Cultural Crisis of the Danish Golden Age: Heiberg, Martensen and Kierkegaard, Jon Stewart, Museum Tusculanum Press, Copenhagen, 2015, P. 105.

.


.

[7] سخن مک‌اینتایر ارجاع دارد به عبارت مشهور اگوستین قدیس در کتاب شهرِ خدا که “اگر خطا می‌کنم پس هستم”.

[8] انگار عطف نظر به دیدگاه مک‌اینتایر می‌توان توجیه درخوری برای کار ویراستار جُست. ویراستار به قول فلاسفه “در نگاه نخست” (prima facie) به سنت اعتماد می‌کند. یعنی آنچه از سنتِ زبانی آمده است را فسخ نمی‌کند مگر آنکه دلیل مجاب‌کننده‌ای برای اینکار داشته باشد. همچنین اشکالات طرح شده در ترجمۀ این اثر نیز همین پیش‌فرض مک‌اینتایری را دارد که سنتِ معادل یابی‌ای که جواب می‌دهد و با بحران مواجه نیست نباید بی‌دلیل طرد شود.

[9] برای نمونه، ر. ک.:

Lying and Deception: Theory and Practice, Thomas L. Carson,  Oxford University Press, 2010

[10] کروشه از بنده است.

.


.

ما هیچ، ما فسانه

یادداشتی به بهانۀ ترجمۀ اثری از السدر مک‌اینتایر

کاوه بهبهانی

.


.

2 نظر برای “ما هیچ، ما فسانه

  1. جناب آقای بهبهانی گرامی،
    از معرفی این بحث و این کتاب مهم فلسفی از شما تشکر می کنم.
    اگر ممکن باشد خوشحال می شوم ای میل تان را در کامنت گاه سایت عدم خشونت دریافت کنم: ghkeshani دات کام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *