تبدیل خود به اثری هنری ؛ راهی برای رهایی از بی معنایی

تبدیل خود به اثری هنری ؛ راهی برای رهایی از بی معنایی

این متن کوتاه از کتاب بسیار زیبای فلسفه زندگی نوشته کریستوفر همیلتون ترجمه میثم محمد امینی(فصل سوم) تقطیع شده است محور اصلی بحث در این جا لزوم و چگونگی تبدیل خود به اثری هنریست .

گزیده هایی از کتاب فلسفه زندگی (1)

تبدیل خود به اثری هنری

مقدمه:

این متن کوتاه از کتاب بسیار زیبای فلسفه زندگی نوشته کریستوفر همیلتون ترجمه میثم محمد امینی(فصل سوم) تقطیع شده است محور اصلی بحث در این جا لزوم و چگونگی تبدیل خود به اثری هنریست .

می توان به نحو کلی مسائل اصلی مطرح شده در این نوشتار را بدین ترتیب بیان کرد :

1_ احساس بیهودگی و روزمرگی و ملال در زندگی

2_ نگاه مونتنی به مسئله بیهودگی و پاسخ او

3_ اهمیت پردازش تجربه جهت تسلط یافتن بر تجربه خود

4_ وحشت نیچه از آثار مخرب گذر زمان و حس بیهودگی

5_ پاسخ نیچه برای حل این بحران تحقق خود به عنوان اثری هنریست زیرا هنر هم انسان را از بیهودگی می رهاند هم نشاط بخش است

6_ معنویت (به معنای پذیرش مشتاقانه هر آن چیزی که زندگی ممکن است در مسیر شخص قرار دهد) به عنوان یکی از راهکارهای تبدیل خود به اثری هنری

7_ اهمیت اعتقاد به تقدیر و سرنوشت برای دیدن خود به عنوان اثری هنری

8_ انتقاد هاینریش به باور بر سرنوشت و راهکار وی مبنی بر برنامه ریختن برای زندگی

9_ ایرادات برنامه ریختن برای زندگی خود

10_ پاسخ کانت به تناقض لزوم نظم داشتن برای زندگی و حس نیاز به غنا و آشفتگی

11_ انتقاد کافکا به راهکار کانت در داستان کوتاه جلو قانون

متن اصلی:

ما جهانی برای خود ساخته ایم که در آن بیهودگی می تواند راهی باشد برای گذراندن روز . در روزگار ما بسیاری از انسانها بخش عمده زندگی خود را با مشغولیت می گذرانند –یعنی شغلشان و تمام چیزهای ملازم آن- که به تدریج آنها را می فرساید و روحشان را خاکستر می کند .

به طور کلی فجایع بزرگ اخلاقی زندگی نیست که افراد را نابود می کند،بلکه ملال و یک نواختی تجربه روزمره فرد را از پای در می آورد ؛اجبار همیشگی به ادامه کار بدون خواب کافی ، جنگ و جدال در ساعات پرازدحام ،نبود فضایی که چیزی نشاط آور پیش چشم قرار دهد و مانند اینها .

در داستان مسخ کافکا گرگور زامزا صبح از خواب بیدار می شود و می بیند که به حشره ای تبدیل شده است .

یکی از دلایلی که کافکا ارائه می کند این است که کار گرگور این بلا را سرش آورده ، یا به تعبیری روحش را نابود کرده است .

«خدای من …واقعا کار طاقت فرسایی را انتخاب کرده ام هر روز مسافرت. دردسرهای جانبی کار بیش از خود کار در دفتر است ، و تازه باید این ها را هم تحمل کنم : عذاب سفر ،نگرانی عوض کردن قطار ، غذای بد و نامنظم ، و رابطه با افراد موقت و دائماً در تغییر که هیچ گاه صمیمی نمی شوند… و این که هر روز مجبور باشی صبح زود از خواب بیدار شوی حسابی دیوانه ات می کند . آدمی احتیاج به خواب دارد . » …

وحشت از آثار مخرب گذر زمان موجب شده بود که نیچه سخت از این احساس هولناک در عذاب باشد که باید چیزی ارزشمند در خود و زندگی اش بیابد . ما دست کم هر از گاهی ،چنین چیزی را در خود حس می کنیم .برخی نیز توصیه می کنند که در این مورد آسوده خاطر باشیم .مثلا مونتنی می گوید :

«ما چه قدر ابلهیم! می گوییم «فلانی زندگی را به بیهودگی گذارند . می گوییم : «من امروز هیچ کاری نکردم » – [باید گفت : ] عجب ! مگر زندگی نکرده ای ؟ این نه فقط اصلی ترین کار توست بلکه با شکوه ترینش نیز هست . باز می گوییم :«اگر مرا به اداره کاری بزرگ می گماشتند ،نشانشان می دادم چه ها می توانم بکنم »-اما باید گفت اگر توانسته باشی زندگی خودت را بیازمایی و اداره کنی از پس بزرگترین کارها برآمده ای … وظیفه ما سامان دادن به اخلاقیاتمان است نه مرتب کردن مطالب برای کتاب .»

اما چه می شود اگر کسی مثل راینر ورنر فاسبیندر ، فیلمساز المانی باشد که می گفت تا به حال هرگز واقعا احساس نکرده که چیزی را تجربه کرده مگر زمانی که فیلمی درباره آن ساخته است ؟ و خود مونتنی هم سخت مبتلا به نیازی مشابه بود ؛نوشتن تا هنگامی که قانع شود به حد وفور نوشته است .این نوع پردازش تجربه – اعم از ساختن فیلم یا نوشتن کتاب یا کشیدن نقاشی یا بسیاری چیزهای دیگر-کوششی است برای تسلط یافتن برتجربه ،برای بازداشتن تجربه از این که چیزی باشد که شخص نمی تواند معنایش را به تمامی درک کند . کوششی است برای خلق خویشتن ،برای نقش کردن مهر طبیعت خویش بر تجربیات خود ،برای از کف ندادن زمام سلطه بر این تجربیات.

این کوشش مستلزم وارد آوردن فشار درونی به خویش است ؛تقلایی است برای دستیابی به زندگی که در آن چیزی تلف و هدر نمی شود .

ببینید که چه بسیار لحظه های زندگی از پیش چشممان می گذرد و تباه می شود در حالی که می دانیم بهره های فراوانی را می توانیم از آنها ببریم . البته این هم هست که آنچه از نظر کسی هدر دادن است برای دیگری خوشی و لذت به شمار می آید .

اما در این میان کسی مثل نیچه اسیر دامی موحش شد، زیرا میخواست میان دو چیز تعادل برقرار کند : یکی حس هدر شدنی که زندگی اش را با خطر سقوط به ورطه پوچی تهدید می کرد ، و دیگر این احساس که وقتی می کوشید هیچ چیز را هدر ندهد و سخت تقلا می کرد که از تمام تجربیات خود چیزی ارزشمند بیرون بیاورد ،خود را از درون سختتر عذاب می دهد و بدین ترتیب در واقع زندگیش بیشتر به هدر می رود .

برای نیچه نیز ،مانند دیگرانی که به این مخمصه دچار آمدند تجربه هنر بهترین راه برای دستیابی به وضعیت میانه بود . چون به نظر می رسد که هنر نوعی نشاط به روح می بخشد و در عین حال وجود شخص را سرشار از این حس می کند که زمان را به خوبی گذرانده است و از آن به نحو احسن استفاده کرده است .

اما اگر کسی متوجه شود که هنر لحظه هایی به انسان عرضه می کند که از هدر شدن به دورند ، آن گاه چندان طول نخواهد کشید که این فکر به ذهنش می رسد که می تواند بکوشد و به زندگی خود نیز ارزش هنری ببخشد و کاری کند که زندگی به مقام هنر نزدیک گردد . …

هیچ بعید نیست که حقیقت پنهان در پس این که چرا ما از گوش دادن به موسیقی در حین گردش و از این سو و آن سو رفتن در جهان لذت می بریم،این باشد که بدین ترتیب این تصور در ذهنمان پدید می آید که ما اثری هنری درون اثر هنری دیگری هستیم و چون تجربه ی مورد بحث چیزی است شبیه تجربه ما هنگام تماشای فیلم و خیال پردازی درباره اینکه ما همان شخصیت درون فیلم هستیم. در واقع ،فیلم به طرق دیگر نیز تأثیرات نیرومندی روی ما دارد ،چون تقریبا شکی نیست که بسیاری سبک های گفتار و رفتار را به این دلیل برمیگزینیم که آنها را در فیلمهامیبینیم. مسلما زندگی روزمره جنبه ای تصنعی و نمایشی دارد و همین یکی از عواملی است که آن را قابل تحمل می کند .

شیوه دیگری که شخص می تواند برای تبدیل خود به اثری هنری به کار گیرد این است که معنویت را در درون خود پرورش دهد درک این مفهوم اصلاً ساده نیست اما تصور می‌کنم محور اصلی آن نوعی پذیرش مشتاقانه هر آن چیزی است که زندگی ممکن است در مسیر شخص قرار دهد یعنی توانایی پذیرش همه چیزهایی که در حالتی دیگر یعنی در حالت طبیعی آنها را زیانبار تلقی می‌کند.

به این ترتیب شخص آشکارا خویشتنی مطمئن و بسنده برای خود خواهد داشت و خود زندگی نیز برایش همچون نمایش عظیم باشکوهی به نظر می‌رسد .

هر کس که اینطور می اندیشد باید بپذیرد که این نوع معنویت دارایی شکننده ای است ؛اگر او این مسئله را که فردا ممکن است معنویتش بر باد برود را تا عمق وجودش حس نکند آنگاه معنویت هنوز کاملاً اصیل و قابل اعتماد نیست.

البته این دیدگاه با کوشش برای تغییر امور جهان مغایرتی ندارد اما چیزی که در آن راه ندارد خشم و نفرت هنگام شکست سخت ترین کوشش‌ها برای تغییر امور است.

 این نوع نگرش نسبت به زندگی جنبه اساسی از حیات مسیح  و همینطور اندیشه برخی عرفای شرقی بود نیچه هم این شکل نگریستن به امور را جذاب می دید اما هرگز نتوانست آن را با ستایش از مردی همچون ناپلئون که از بسیاری جهات به راستی نقطه مقابل انسان صاحب معنویت بود آشتی دهد .

گرچه این را هم باید گفت که ناپلئون هم زندگی را اثری هنری می‌نگریست و خود را بازیگر اصلی صحنه سیاست اروپا میدانست. از همین رو دائما از تقدیر یا سرنوشت سخن می‌گفت و کسی که تصورش درباره خود این است که از تقدیر یا سرنوشت پیروی‌کند به این گرایش پیدا می‌کند که خود را چونان بازیگری در نمایش ببیند، بازیگری که در زندگی اختیاری از خود ندارد و اسیر هوی و هوس نمایشنامه نویس است اما در این صورت او اثری هنری درون اثری هنری خواهد بود .تصادفی نیست که نیچه تصور می کرد عالی ترین صورت معنویت که از دید او تصدیق زندگی بود مستلزم عشق به سرنوشت است .

اما احتمالا هاینریش فون کلایست  با این حرف مخالف بود چون از این وحشت داشت که به قول خودش بازیچه سرنوشت شود راه حل پیشنهادی او برنامه ریختن برای زندگی بود .[وی می گوید :]

«برایم قابل درک نیست یک انسان چگونه میتواند بدون برنامه برای زندگی به راهش ادامه دهد … بدون برنامه ای برای زندگی، بدون هدفی مشخص، همیشه در حالت تردید و دودلی میان امیال ناپایدار، همیشه در تضاد با تکالیف خود ، بازیچه بخت و اقبال ،چون عروسک خیمه شب بازی در دستان تقدیر؛ چنین وضع خفت باری چنان مایه بیزاری و تکدر خاطر من است که مرگ را بارها از آن خوشتر می‌دانم.»

 در واقع کلایست  مرد عمل بود به قول خود وفا کرد و چون به این نتیجه رسید طرحی که برای زندگی خود ریخته است نمی تواند آنچه را که نیاز دارد به او بدهد، مغز خود را متلاشی کرد. او متوجه شده بود که برنامه ریختن برای زندگی خویش مشکلی اساسی دارد .

مشکل این است که برنامه زندگی تنها از طریق کوشش برای محدود ساختن تأثیر زندگی بر خود است که می تواند چیزی را که شخص انتظار دارد به ارمغان آورد .

چون اگر آغوش فرد در برابر زندگی باز باشد آنگاه خود این گشودگی تا اندازه ای باید امکان تخطی از برنامه شخص برای زندگی را در برداشته باشد .

اما هم تخطی از برنامه و هم پایبندی به آن هر دو چیزهایست که می توان احساس کرد که زندگی از ما طلب می کند و اصلا این احساس فراگیر است که زندگی از ما میخواهد که هم نسبت به همه غنا وآشفتگی آن گشوده باشیم و هم این که بکوشیم آن را با برقراری نظم و برنامه ریزی برای زندگی مطیع و منقاد کنیم .

برخی فیلسوفان مانند کانت کوشیده اند میان این دو ، با دفاع از این عقیده سازش برقرار کنند که با پیروی از قانون اخلاق هم در برابر زندگی گشوده هستیم و هم به راستی آزاد .

شاید کانت با در پیش گرفتن این مسیر در زندگی شخصی خود احساس آرامش می کرد .

شاید نظر برخی دیگر این باشد که اظهار نظر کافکا درباره فلسفه کانت از خود این فلسفه به واقعیت زندگی نزدیکتر است .؛کافکا در یکی از داستان های کوتاه خود به نام «جلو قانون» داستان مردی را روایت می کند که تمام زندگی خود را برابر دروازه های قانون ایستاده است –دروازه هایی که برای او و تنها برای او وجود دارد و او فقط او می تواند از درونشان بگذرد  اما به او اجازه ورود نمی دهد . مرد به سوی چیزی خوانده شده است که او را می راند . او محکوم به شکست است. از نگاه کافکا این سرنوشتی است که برای همه ما رقم خورده است.

.


.

گزیده هایی از کتاب فلسفه زندگی (1)

 ️تبدیل خود به اثری هنری

گردآوری و مقدمه : علی کاشانی

.


.

3 نظر برای “تبدیل خود به اثری هنری ؛ راهی برای رهایی از بی معنایی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *