سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان رزق

سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان رزق

در ادبیات دینی مان وقتی بحث رزق می شود می گویند متاعی که تو از مالت داری؛ متاع یعنی بهره، مالت رزقت نیست، بهره ای که از مالت می بری رزقت است و اگر از مالت همین  جفت کفش را بهره می بری بقیه اش در واقع رزق تو نیست، تو فقط مالکشان هستی. مالکشان بودن البته یکسری آثار و نتایج منفی -آثار و نتایج اخلاقی منفی – هم برای تو خواهد داشت، اما رزق داستانش چیز دیگری است…

.

سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان رزق

مصطفی ملکیان – سال 1393[1]

سه نکته عرض می کنم:

نکته اول این است که ما امروزه در زبان فارسی وقتی که گفته می شود رزق، رزق را به معنای مجموعه ی دارایی ها، مجموعه ی ثروت ها، مجموعه ی داشته ها و مملوکات شخص می گیریم. مثلا فرض کنید که -مثال می زنم- من ده میلیارد مجموع ثروتم باشد، اعم از منقول و غیر منقول، آن وقت ما شاید امروزه وقتی که کسی بپرسد فلان کس چقدر خدا به او رزق داده بیایند و ثروت او را حساب کنند و بگویند ده میلیارد، یعنی در واقع ما امروزه در عرف زبانمان رزق را در معنای ثروت می گیریم، یعنی مجموعه داشته ها، مجموعه دارایی ها، مجموعه مملوکات، یا ساده تر از همه مجموعه اموال یک شخص را گمان می کنیم این رزق آن شخص است.

اما در زبان عربی –کاری به قرآن اصلا ندارم- در اصل زبان عربی (یعنی نمی خواهم بگویم این یک جهان نگری قرآنی است، نه) اصلا در زبان عربی اگر من مثلا یک کاخی داشته باشم که 140 اتاق داشته باشد ولی من در همه ی عمرم از 5 تا از این اتاق ها استفاده کنم و بقیه را فقط مالک باشم و از آنها هیچ استفاده ای نکنم آنوقت در زبان عربی گفته می شود فلان کس مالک یک کاخ 140 اتاقی است ولی رزقش 5 اتاق است.

رزق یعنی آن بخش از مموکات ، آن بخش از دارایی ها، آن بخش از داشته ها، که تو از آن استفاده می کنی، و بنابراین امکان دارد که شما برای مثال ماهی 10 میلیون درآمد داشته باشی و هر 10 میلیون هم رزق شما باشد، من هم ممکن است 10میلیون درآمد داشته باشم که 3 میلیون رزق من باشد، یعنی من از 3 میلیونش استفاده می کنم و برای بقیه اش فقط هزینه نگهداری و هزینه حراستش را می پردازم، استفاده ای از آن نمی کنم. و اگر به این صورت تصور کنیم ممکن است که شما از من بسیار بسیار ثروتمندتر باشید ولی رزق من از شما بسیار بیشتر باشد. اگر فرض کنید که یک کسی ماهی یک میلیارد ثروت داشته باشد ولی مجموعه ی آنچه در شبانه روز از خوراک و نوشاک و پوشاک و مسکن و همه ی این ها استفاده می کند ماهی 500 هزار تومان باشد، او همین 500 هزار تومان رزق دارد ولی 10 میلیارد ثروت (مال) دارد. این برای این است که ما گمان نکنیم که در ادبیات دینی –بدون آنکه قصد دفاع از ادبیات دینی را داشته باشم- اگر در آنجا گفته می شودکه رزق دو است: 1- رزقا یطلبک : رزقی که تو را می طلبد، و 2- رزقا تطلبه : رزقی که تو او را می طلبی؛ رزقی که تو را می طلبد هرچه بگریزی بالاخره تو را به چنگ می آورد، و رزقی که تو آن را می طلبی هرچه دنبالش بیافتی به پای او نمی رسی؛ از این نباید گمان کنیم که اینجا بحث، بحث ثروت است. اصلا به این معنا ربطی ندارد. آنها تلقی شان این بود – چه تلقی درستی داشته باشند، یا نادرست- تلقی شان این بود که رزق نهاده و نانهاده است، نه ثروت، تو هرچه بیشتر فعالیت کنی امکان اینکه ثروت بیشتری بدست بیاوری هست اما آیا امکان اینکه از ثروت بدست آورده ات هم بتوانی بیشترین استفاده را ببری هست؟ نه. اگر من بخاطر زخم معده اصلا از میان این همه غذا بتوانم یک غذا مثلا 50 گرم آنهم نان خشک بخورم آنوقت در واقع رزق من از لحاظ غذا مثلا 50 گرم نان خشک بوده، ولو می توانستم چقدر(مقدار بسیار زیادی) غذا تهیه کنم، می توانستم ادعای مالکیت چقدر غذا را بکنم؟ لباس هم همینطور است، شما فرض کنید 50 جفت کفش دارید ولی یکبار به خودت می آیی و می بینی در 5 سال گذشته از 4جفتش مرتبا استفاده می کردی، بقیه اش را اصلا استفاده نکردید. در این صورت شما 4 جفت کفش رزقتان است ولی 50 جفت کفش ثروتتان است. این است که مال و رزق واقعا فرق می کند.

از این نظر همیشه در ادبیات دینی مان وقتی بحث رزق می شود می گویند متاعی که تو از مالت داری؛ متاع یعنی بهره، مالت رزقت نیست، بهره ای که از مالت می بری رزقت است و اگر از مالت همین  جفت کفش را بهره می بری بقیه اش در واقع رزق تو نیست، تو فقط مالکشان هستی.

مالکشان بودن البته یکسری آثار و نتایج منفی -آثار و نتایج اخلاقی منفی – هم برای تو خواهد داشت، اما رزق داستانش چیز دیگری است. این یک نکته است.

یک نکته دوم که می خواهم عرض بکنم این است که فرض کنید که ما معتقد نباشیم – برای ما مبرهن و مستدل نشده باشد – که عمر قسمت شده است (مقسوم است)، و یا رزق مقسوم است (قسمت شده است)، فرض کنید که ما این عقیده را نداشته باشیم.کما اینکه اگر بخواهیم برهان اقامه کنیم برای این دوتا ادعا فکر نمی کنم کسی بتواند برهانی اقامه کند برای اینکه هرکس عمر معین مشخص دارد که نه یک ثانیه بیشتر خواهد شد، نه یک ثانیه کمتر، و یک رزق مشخص هم دارد که اپیسیلونی بالا و پایین شدنی نیست. فرض کنید که ما یک برهان برایش نداشته باشم و هیچ دلیلی نداشته باشیم و چون دلیل نداریم نمی توانیم بگوییم که به آن معرفت داریم. اما حالا فرض کنیم من برهان نداشته باشم بر این ادعا، شما آقای دکتر، هم برهان نداشته باشید، ولی شما چنان زندگی می کنید که گویی این سخن راست است. با اینکه دلیل ندارید برایش، ولی چنان زندگی می کنید که گویی این سخن راست است و من چنان زندگی کنم که گویی این سخن راست نیست. با اینکه هیچکداممان دلیل بر ادعایمان نداریم ولی شما می گویید درست است که این دو تا ادعایی که گفتیم راجع به عمر و رزق ثابت نشده اند، ولی من بنا را بر این گذاشته ام که چنان زندگی کنم که گویی راست است و منِ مصطفی هم بگویم که من بنا را بر این گذاشته ام که چنان زندگی کنم که دروغ است.

حالا ادعا این است که شما هم سلامت روانیتان، هم فضیلت اخلاقیتان و هم خوشیتان، این سه تا بیشتر از من خواهد بود. با اینکه چون ادعا ثابت نشده بود هم می شد الف ب است را کسی بپذیرد و هم الف ب نیست را، ولی شما که الف ب است را پذیرفته اید فضیلت اخلاقیتان، سلامت روانیتان و خوشیتان بیشتر از من خواهد بود. آنوقت می دانید این به چه معناست؟ معنایش این است که این ادعا که رزق مقسوم است یا عمر مقسوم است، این ادعا برهان رئالیستیک و نظری ندارد، اما برهان پراگماتیستیک و عملی دارد. کسانی که اینگونه زندگی می کنند مثل پدران عامی ما، نیاکان عامی ما، گویی چنان زندگی می کردند –نمی گویم همه شان اینگونه بوده اند، ولی بیشتر از ما اینگونه بوده اند- که چنان زندگی می کردند که انگار رزقشان مقسوم است، و انگار عمرشان مقسوم است، هم خوشتر از ما زندگی می کردند –البته به معنای خاص از خوشی- هم سلامت روانیشان بیشتر بود و هم فضیلت اخلاقیشان بیشتر بود. مثال دیگری برای شما بزنم – بعد از این بحث بیام بیرون- ببینید فرض کنید این سخن هیچ برهانی برایش وجود نداشته باشد که اگر کودک نابالغ شما از دنیا رفت دم در بهشت می ایستد و هرچه بخواهند وارد بهشتش کنند بگوید که تا پدر و مادرم نیایند من وارد بهشت نمی شوم – این سخن هیچ استدلالی به سودش وجود ندارد، بلکه من می خواهم بگویم استدلال به خلافش وجود دارد – بنابراین این سخن مبرهن نیست. اما حالا فرض کنید که –خدای ناکرده- شما فرزند نابلغی از دست داده اید، من هم فرزند نابالغی از دست دادم، دوتا بچه هامان در تصادفی با هم از دنیا رفته اند. و شما معتقد به این سخن باشید، یعنی چنان زندگی کنید که گویی این سخن راست است و من چنان زندگی کنم که گویی این سخن راست نیست، به نظر شما کدام یک از ما دو تا مصیبت را بیشتر تاب می آوریم؟ حتما شما بیشتر تاب می آورید. بنابراین خیلی ادعا هست که اتفاقا در دین، حتی در عرفان، حتی در بعضی فلسفه ها خیلی ادعاها هست که به لحاظ رئالیستیک – یعنی به لحاظ واقع نگرانه، به لحاظ نظری- هیچ چیزی به سود آن ادعا نمی شود گفت، کما اینکه هیچ چیزی به زیان آن ادعا هم نشود گفت، یا گاهی حتی به زیان آن ادعا هم چیزی می شود گفت، ولی بنابراین به لحاظ رئالیستیک  و نظری این ادعا بی اعتبار است ولی می گویند اگر تو چنان زندگی کنی که گویی آن عقیده ات درست است زندگیت به لحاظ خوشی، یا به لحاظ سلامت روانی، یا به لحاظ فضیلت اخلاقی، یا به لحاظ دوتا از این سه تا، یا به لحاظ هر سه تای اینها زندگی مطلوب تری خواهد بود. اینگونه ادعاها، ادعاهایی هستند که اگرچه حقانیت نظریشان اثبات نشده ولی افاده ی عملیشان –سودمندی عملیشان – اثبات شده است.

حال اگر ما کسی باشیم که برایمان مسائل نظری خیلی مهم باشد – چه خوب باشد این موضع، چه بد باشد – بالاخره خودمان را از این محروم کرده ایم. چه خوب باشد اینکه آدمی بگوید که من فقط بدنبال مطابقت با واقع ام – فقط بدنبال حقانیتم و بدنبال سودمندی نیستم، بدنبال افاده عملی نیستم- این موضع چه موضع خوبی باشد، چه موضع بدی باشد، اما به هر حال این اثر را دارد که تو را از بسیاری از خوشی ها (در اینگونه موارد) یا بسیاری از وجوه سلامت روانی، یا بسیاری از وجوه فضیلت اخلاقی محروم کند. چون اگر من معتقد باشم که رزقم مقسوم است، مسلما با شما در یک رقابت ناعادلانه وارد نمی شوم. این فضیلت اخلاقی است، درست است؟ کلاه سر شما نمی گذارم، کم کاری، کم فروشی، گران فروشی، احتکار، دزدی، اختلاس، تقلب، فریبکاری، رشوه خواری نمی کنم، این از لحاظ فضیلت اخلاقی. از طرفی اضطراب هم ندارم، این هم از سلامت روان؛ می گویند فلان کس انگار می خواهد کلکی برایتان سوار کند، ممکن است عن قریب ملکتان را بگیرند، چون اضطراب ندارید و آرامش دارید – و آرامش یکی از مولفه های سلامت روان است که این را هم دارید – و خوشی هم دارید. چرا؟ چون آدمی وقتی چیزی را دارد بدون غم از اینکه از دست بدهد، و آنچه را ندارد بدون غم اینکه چرا ندارد با آن برخورد کند مجموعا خوشی زندگیش بیشتر خواهد بود.

حالا فارغ از اینکه واقعا این موضع، موضعی ست قابل توصیه یا نه ولی به هر حال اینکه می بینید دین ماندگار شده در خیلی از موارد، یا بعضی از عرفان ها یا بعضی از نظام های فلسفی، بخاطر این افاده عملیشان بوده، یعنی بخاطر رویکرد پراگماتیستیکی که ما داریم نه رویکرد رئالیستیک، وگرنه ما باشیم و دلیل نظری، هیچ دلیلی به سود آن ادعا وجود ندارد اما افاده عملی دارد.

کما اینکه خیلی چیزهای دیگری هم وجود دارد، در خارج از دین و مذهب هم هست. شما هیچ برهانی ندارید بر اینکه ما از روزی که بدنیا آمده ایم تا الان در خواب نیستیم، هیچ برهانی نداریم. تا الان هیچ فیلسوفی نتوانسته استدلال کند بر این که ما در حال خواب نیستیم. مگر ما شبها که می خوابیم توی خواب همه چیز را واقعی تصور نمی کنیم؟ اما فردا که از خواب می پریم می فهمیم که همه اوهام و برساخته ذهن خودمان بوده – حالا کاری به این نداریم -، حالا نکند ما این 70 سالی هم که در اینجا زندگی می کنیم در خواب باشم؟ این همان شبه معروف دکارت است – نکند در خواب باشیم – هیچ کسی نتوانسته تاکنون دلیلی اقامه بکند در دنیا که اثبات کند که، نه ما در خواب نیستیم، چه بسا ما در خواب باشیم بعد از 70 سال، منتها خواب های شب هامان 7 ساعت طول می‌کشد، اون خوابمان 70 سال طول می کشد. بنابراین همیشه در حال خوابیم، شبها که دیگر خواب در خواب، درست است؟ برهانی اقامه نشده. ولی ما چنان زندگی می کنیم که گویا در خواب نیستی و این به ما سلامت روانی بیشتر می دهد و این به ما خوشی بیشتر می دهد، با اینکه هیچ دلیلی به سودش وجود ندارد نظراً ولی افاده عملی دارد. یا مثال معروف راسل، می گفت هیچ دلیلی اقامه نشده بر اینکه هرکدام از ما را 5 دقیقه پیش، اصلا کل جهان هستی 5 دقیقه پیش بدنیا نیامده باشد. راسل می گفت من می توانم بگویم که می شود کل جهان هستی 5 دقیقه پیش بدنیا آمده باشد، یعنی جهان عمرش 5 دقیقه باشد. می گید که خب ما به یادمان می آید که مثلا 30 سال عمر داریم، 40 سال عمر داریم، 50 سال، و پدرانمان گفته اند قبل از اینکه ما بدنیا بوده ایم هم کره ی زمین وجود داشته و ستاره شناسان می گویند قبل از اینکه کره زمین بوجود بیاید هم فلان … وجود داشته، می گه خب هیچ بعید نیست که همه ما را 5 دقیقه پیش بدنیا آورده باشند و این تصورات را در سرمان خلق کرده باشند، مثل اینکه یک CD بکنند توی سر ما و با آن CD ما را بدنیا بیاورند. محال نیست، هنوز نتوانسته کسی اثبات بکند که این شدنی نیست، اما ما به صرفه‌مان است به لحاظ عملی – که فرض را بر این بگیریم که جهان 5 دقیقه پیش بوجود نیامده، یا مثالی که مثلا جولیان جیمز می زند، شما در واقع اگر بگویید هر شیئی (البته وقتی جیمز این را می گفت تقریبا سال 1968-69-70 بود که کتاب فیزیک فلسفه اش داشت مدام تجدید چاپ می شد، الان بعضی فیزیکدانان می گویند بعد از 50 و چند سال که از آن تاریخ گذشته، که راهی وجود دارد برای این، اما آن زمان واقعا حرفش درست بود حالا اگر هم الان نادرست باشد). ایشان می گفت که اگر من الان به شما بگم، هر 24 ساعت که بر عمر جهان می گذرد هر شیئی یک دهم بر طول و عرض و ضخامتش افزوده می شود هیچکس نمی تواند این را رد کند – هیچ راهی وجود ندارد – من به شما می گویم هر 24 ساعت که از عمر جهان می گذرد همه اشیاء طول و عرض و ضخامتشان یک دهم اضافه می شود، یعنی 1 مترها می شوند 1 متر و 10 سانت، نیم متری ها می شوند 55 سانت، 10 سانتی ها می شوند 11 سانتی متر (طول و عرض و ضخامت همه چیزشان، یعنی نه فقط طولشان و یا فقط ضخامت، هر شیئی طول و عرض و ضخامتشان 10/1 بر هریک افزوده می شود) فردا هم 10/1 بر آن 10/1ها افزوده می شود. 10/1، 110 – 10/1، 55 – 10/1، 11 سانتی متر؛ جیمز می گفت هیچ برهانی نمی تواند این را رد کند، چرا؟ چون شما می گویید که خب ما امشب شئی را اندازه می گیریم و می  بینیم این 100 سانت است، فردا شب اندازه می گیریم ببینیم 110 سانت است یا 100 سانت است، از اینجا می فهمیم این حرف دروغ است یا راست است؛ می گوید نه، به این خاطر که اون متر هم 10/1 اضافه شده و باز وقتی می گذارید باز هم همان 100 سانتی متر دیروزی را نشان می دهد، چون خود این هم افزوده شده است. لذا هیچ راهی وجود ندارد. اما ما آرامشمان در این است که این را باور نکنیم، و چنان زندگی کنیم که گویی با طول عمر جهان طول و عرض و ضخامت افزایش پیدا نیم کند والا ماشاءالله از این موارد. می خواهم بگویم فقط در علم عرفان هم نیست، ولی در علم و عرفان و بعضی از فلسفه ها این نوع ادله، این نوع آموزه ها خیلی بیشتر است. حرف هایی که افاده ی عملی دارند اما صدق نظری و حقانیت نظری شان مطلقا محرز نیست، بلکه چه بسا در بعضی مواقع خلافشان بیشتر محرز است، نمونه ی خیلی خوبش در فلسفه‌ی تقریبا ماتریالیستیک، بلکه تحقیقا ماتریالیستیک دیوید هیوم سه نمونه اش وجود دارد که این ها سه تا problem فلسفی است که دیوید هیوم طرح کرد و هیچ کس تا حال نتوانسته به آنها جواب بدهد. یکی اینکه دیوید هیوم می گفت شما هیچ دلیلی ندارید که فردا صبح هم خورشید طلوع کند، یا از مشرق طلوع کند. می شد یک دلیلی بیاورید که به این دلیل فردا خورشید از مشرق طلوع می کند و طلوع هم می کند. ممکن  است که اصلا فردا طلوع نکند و ممکن است فردا از مغرب طلوع کند یا از شمال، یا از جنوب، اما ما به این اعتنا نمی کنیم. همین الان با هم قرار می گذاریم که فردا سر طلوع خورشید فلان جا بریم کوه – قرار می گذاریم – با اینکه دلیلی نداریم، چرا؟ حالا من نمی خواهم استدلال خیلی پیچیده‌ی هیوم را تکرار کنم ولی بصورت خیلی ساده تر از خود هیوم می گویم. هرچیزی که اولین بار در جهان رخ می دهد چندمین بار است که رخ داده است؟ اولین بار، طبق تعریف. پس اگر اولین بار است که رخ داده پس در گذشته هیچ وقت رخ نداده بود، ولی از رخ ندادن های گذشته اش نشد نتیجه بگیریم که الان هم رخ نمی دهد. خب حالا شاید هم خورشید اولین باری باشد که از مغرب طلوع می کند، نگوید تا الان اینجور نبوده و لذا نمیشود، می گوییم هرچیزی که اولین بار در جهان رخ می دهد اولین باری است که رخ می دهد، معنیش این است که در طول سابقه تاریخ رخ نداده بود، ولی از طول سابقه اش نمیشد چنین نتیجه ای گرفت، درست است؟ و خورشید هم ممکن است همینطور باشد؛ شاید فردا اتفاقا اولین روز باشد. خب به این می گفتند مسئله استقراء، که مسئله ای است که استقراء را بی اعتبار می کند. اما ما زندگیمان بدون استقراء امکان ندارد. شاید اولین بار که پرتقال ها زهری اند امسال باشد، اما به این اعتنا نمی کنیم، پرتقال می خوریم – خیلی با آسوده خاطری – مگر اولین بار که یک چیزی رخ می دهد اولین بار نیست؟ خب حالا شاید از امسال ماده سمی در این ها پیدا بشود و اولین بار باشد که رخ داده.مگر کم هستند چیزهایی که در عالم اولین بار رخ داده و هروقت اولین بار رخ داده اولین بار بوده که رخ داده، پس یعنی قبلش رخ نداده بوده، و با اینکه قبلش رخ نداده بوده اولین بار رخ داد. این مسئله استقراء.

مسئله ی علیت. هیوم می گفت هیچ دلیلی ما نداریم بر این که وقتی من غذا می خورم علت سیر شدن من است. اصلا دلیلی ندارد، شما از کجا می گید وقتی من غذا می خورم علت سیر شدن من است؟ هیچ دلیلی ندارد، چرا چون امکان این که دوتا واقعه همیشه با هم رخ بدهند اما نه این علت آن باشد، و نه آن علت این منتفی نیست، و از این جهت دیوید هیوم کمی گرایش دارد (توی این رأیش خیلی شبیه است) به اشاعره ی خودمان. ببینید یک مثال برای شما می زنم، فرض کنید هروقت من با این دست راستم یک سیب جلوی شما می آورم یک ثانیه بعد هم با این دست چپم یک پرتقال بیارم جلوی شما، فرض کنید اینطور باشد، درست؟ 20 سال، 30 سال، 50 سال، 100 سال هروقت با دست راستم یک سیب به شما هدیه می کنم با دست چپم یک ثانیه بعد یک پرتقال هدیه می کنم. کم کم این عقیده برای شما پیش می آید که پیدا شدن سیب در دست راست دکتر هادی علت است برای پیدا شدن پرتقال در دست چپش، اما آیا اینجوری است؟ سیب علت پرتقال است؟ نه، توجه می کنید، دوتا چیز که همزمان رخ بدهند، ولو همیشه هم همزمان رخ بدهند فقط نشان می دهد که همزمان رخ داده اند، از همزمان رخ دادنشان که هیچ وقت برنمی آید که اینها، یکی علت دیگری است. حالا شاید جهان را هم خدا اینگونه ساخته باشد، که هر وقت خدا با یک دستش غذا از گلوتون پایین می بره با دست دیگر هم سیرتان می کنه. این را اشاعره برای اینکه نشان بدهند که دل به این علت و معلول های این جهانی نبندید می گفتند همه ی اینها از کیست؟ از خدا. یعنی همانگونه که در مثال من پیدا شدن سیب علت نبود برای پیدا شدن پرتقال بلکه هر دو معلول اراده ی دکتر هادی بودند این جا هم وقایع همزمان را یکی اش را علت دیگری نگیرید، هر دو واقع علت کی اند؟ خدا. این رأی اشاعره بود. خب هیوم به خدا عقیده نداشت، بنابراین نمی خواست از این جا دست خدا را نشان بدهد که در کار هست. او می خواست که بگوید  از صرف اینکه دوتا پدیده میلیاردها بار همزمان پدید می آیند از این هیچ وقت نمی شود نتیجه گرفت که این علت آن است یا آن علت این. با این که ما به محض اینکه دوتاچیز را همشیه همزمان ببینیم یکی شان را علت دیگری می دانیم، بنابراین اصل علیت هم به نظر او بی اعتبار بود، اما خود هیوم می گفت که- در آخر این بحثش که در شاهکارش یعنی تحقیق در باب فاهمه بشری – در آخرش می گفت که من می دانم که خواننده تو الان قانع شده ای که علیتی توی جهان اثبات نشده، اما می دانم که تو الان کتاب من را که ببندی زندگیت را چنان ادامه می دهی که گویا اصل علیت برقرار است، بعد می گوید و از تو چه پنهان خود من هم احساس می کنم که اتاقم دم کرده الان که این نوشته ام را تمام کنم می روم و پنجره ام را باز می کنم چون معتقدم باز شدن پنجره علت کاهش دم اتاق است، اما واقعا ما دلیلی بر علیت نداریم ولی چنان زندگی می کنیم که علیت گویا برقرار است، چرا؟ چون اگر چنان بخواهیم زندگی کنیم که هیچ چیز علت هیچ چیزی نیست دیوانه می شویم، ما نمی توانیم 24 ساعت اینجوری زندگی کنیم الا اینکه مشاعرمان را از دست می دهیم بنابراین یا تکامل داروینی یا دست خدا، ما را جوری ساخته که یک مکانیزمی در درون ما بکار می افتد که نگذارد که ما خل و چل بشویم. میگویند قاعده را بر این بگذارید که این علت آن است. هروقت غذا می خورید علت سیر شدنتان است، هروقت آب می نوشید علت رفع تشنگی.

مطلب سوم، باز این هم مشکلی بود که هیوم مطرح می کرد، می گفت هیچ دلیلی وجود ندارد که تو وجود داری. گفتیم آخر چه جور دلیلی وجود ندارد که من وجود دارم، من خودم که به خودم رجوع می کنم می بینم که وجود دارم، من یادم می آید که من همانی ام که در 5 سالگی از کوه خوردم زمین و پام شکست، همانم که در سال دوم ابتدایی معلم کتکم زد و از اتاق بیرونم کرد، من احساس می کنم. گفت بیا و صادق باش ببین این را احساس می کنی یا نه، اونوقت یک مثالی زد که الان که سینما درست شده ما بهتر می توانیم بفهمیم ،  حالا اون مثال سینما را نمی زد و از یک مثال کشتی استفاده می کرد که آن را هم بعد برایتان خواهم گفت، اما ما مثال سینما را خیلی بهتر از خود هیوم می توانیم بگوییم، شما فرض کنید که یک پرده ای در یک سینما باشد و یک دستگاه سینماتوگراف هم دائما دارد فیلم می اندازد روی این پرده، اما فرض کنید که این دستگاه سینماتوگراف، این دستگاهی که فیلم را پروجکت می کند روی این صفحه، را هیچ وقت نمی شود خاموش کرد، این دستگاه که روشن شد دیگر خاموش شدنی نیست، اگر دیگر خاموش شدنی نباشد و من می خواهم ببینم رنگ خود این پرده چه رنگی است چه کار می توانم بکنم؟ میگوید هیچ راهی وجود ندارد؛ راهش این است که اگر می خواهم رنگ خود پرده را ببینم باید بتوانم دستگاه سینماتوگراف را خاموش کنم که دیگر نوری روی پرده نیاندازد، آنوقت می توانم ببینم خود پرده مثلا آبی رنگ است یا سفید یا کرمی رنگ. اما اگر این دستگاه هیچ وقت خاموش نشود آنوقت من چگونه رنگ خود پرده را می توانم تشخیص بدهم، ظاهرا نمی شود تشخیص داد، چون هروقت هرچقدر هم که بخواهم بگویم که ای نورها کنار بروید که من خود پرده را ببینم، خب این دستگاه دارد نور می اندازد روی آن و بنابراین من رنگ را نمی توانم ببینم. حالا با این مثال هیوم می گفت بیایید صادق باشید – هیوم خیلی به صداقت اهمیت می داد – شما هرچه ام به خودتان رجوع کنید، ممکن است که احساس غم بکنید، و یا احساس شادی بکنید، خستگی، تشنگی، عشق، نفرت، کینه، دشمنی، دوستی، خشنودی، این ها را احساس می کنید؛ مثلا می گویید احساس می کنم تشنگی را، احساس می کنم خستگی را، غم را، فلان را فلان را، اما آیا یک وقتی می شود که نه شادی احساس کنیم، نه غم، نه خستگی، نه تشنگی، نه نفرت، نه هیچی احساس نکنید، خودتان را احساس کنید که خود رنگ پرده باشد، می توانید احساس بکنید؟ شما هروقت به خودتان رجوع می کنید انصاف بدید چه چیزی را احساس می کنید؟ احساس می کنید که خسته ام مثلا، یا احساس می کنید تشنه اید، یا احساس می کنید عاشقید، یا احساس می کنید دیگر ناامیدید، یا احساس می کنید دیگر خوابتان می آید، اینها را احساس می کنید، هیچ وقت وجود شما بدون این رنگ ها و فیلم ها نیست، رنگ غم رویش پاشیده، رنگ شادی، رنگ خستگی، رنگ تشنگی، رنگ سیرابی، رنگ گرسنگی، رنگ سیری، اگر می شد اینها را کنار بزنید و بگویید یک بار هم خود را یافتم، می گوید هیچ وقت نمی توانید این کار را بکنید؛ میگوییم خب پس ما احساس می کنیم که ما همانیم، آنوقت می گوید که من یک مثالی برایتان می زنم که از آن احساس اینکه ما همانیم نشود نتیجه گرفت – و من دیگه این آخرین مثال رو می زنم و این آخرین حرفم است، البته نکته دومم را گفته ام و یک نکته سوم هم دارم، که عرض می کنم – آن مثال این بود که دیوید هیوم می گفت فرض کنید یک کشتی از بندر لندن راه می افتد به قصد بندر نیویورک، (از انگلیس را می افتد، از بندر لندن تا برسد به بندر نیویورک در آمریکا) 100تا، 200تا، 500تا مسافر هم سوار بر آنند، راه که می افتد یک تکه ای از این کشتی (یک تکه چوبش) معلوم می شود پوسیده شده، فرض کنید که آن را بردارند و یک تکه جدید بگذارند سرجایش. یک مقدار که می روند می بینند که یک آلیاژی هم دارد خراب  می شود، آن را هم بردارند و یک آلیاژ نو بگذارند، بعد می بینند یک فنری هم یک جای دیگر خراب شده، خلاصه این کشتی ذره ذره، آهسته آهسته فرض کنید که تمام اعضایش خراب شود، اما ذره ذره خراب شود و ذره ذره جایش بگذارند، بطوریکه وقتی به نیویورک می رسد فرض کنید از آن کشتی ای که از بندر لندن راه افتاده هیچ جزئی باقی نمانده باشد. می گوید، در این صورت بدرقه کنندگان این مسافرها در لندن به هم خبر می دهند که الحمدالله کشتی مثلا کوئین مری امروز صبح رسیده نیویورک، استقبال کنندگان در بندر نیویورک هم می گویند الحمدالله بعد از 10، 12 روز که کشتی ای که از بندر لندن راه افتاده بود رسیده است. همه می گویند این همان کشتی است، با اینکه ما ذره ذره تمام اجزایش را برداشتیم. حال اگر این کشتی وسط دریا یک بار آتش گرفته بود، و یا یکبار خورده بود به سخره ای و خورد شده بود و همه ی مسافران افتاده بودند توی دریا و بعد از آن آنها را سوار کشتی دیگری کرده بودند، هم بدرقه کنندگان در لندن و هم استقبال کنندگان در نیویورک می گفتند که آن کشتی کوئین مری که از بین رفت اما توانستند مسافرانمان را سوار کشتی دیگری بکنند و بیایند؛ او می گوید انصافا این دو کشتی مثال ما فرقی با یکدیگر نمی کنند، چه کشتی یکباره آتش بگیرد و مسافران سوار کشتی دیگری بشوند، چه در حالتیی که کشتی ذره ذره خراب شود و تکه ای را بگذارند جایش فرقی که نکرده، به هر حال این کشتی و آن کشتی در هر دوتا مثال دیگر اثری ازشان باقی نیست. ولی در مثال آتش گرفتگی همه می گویند  این کشتی غیر از آن کشتی است، اما در مثال تعمیرات تدریجی همه می گویند، همان کشتی است (می گویند کشتی کوئین مری است، اسمش را هم عوض نمی کنند و می گویند همان کشتی کوئین مری). دیوید هیوم می گفت ما هم همینجوریم، اگر ما یکباره همه ی احساساتمان، عواطفمان، هیجاناتمان، باورهامان، خواسته هامان، همه به یکباره نابود می شد آنوقت باید می گفتیم مصطفی اصلا از دنیا رفت و یک موجود دیگر بجایش، یا خدا خلق کرده یا هرچیزی. اما من به تدریج باورم دوتایش از ذهنم می رود و به جایش چهارتا باور دیگر می آید، مثلا ببینید شما کدامیک از باورها را که در 7 سالگیتان داشته اید الان دارید؟ من فکر می کنم غیر از اسم پدر و مادرتان که به عنوان مثال آنوقت می گفتید علی و زهراست و یک چند باور دیگر، باقی باورهای 7 سالگیتان را الان دیگر یکی اش را هم ندارید. یکی از باورهایی را هم که الان دارید در 7 سالگیتان نداشته اید. اما یکهو باورهایتان کمپلت و بصورت دسته جمعی و یک روزه نابود نشده و احساسات و عواطف و هیجانات و خواسته هاتان، یواش یواش معلوم شد یک سری از باورها برایم معلوم شد که باطل است، از ذهنم ریخته ام بیرون و یکسری باورهای جدید آمد، احساسات و عواطفم، یک وقتی مثلا اگر کسی به اسباب بازی هایم دست می زد تا نصف روز خونم خونم را می خورد، یعنی میلم به اسباب بازی بود، بعد یواش یواش و ذره ذره فتیله ی میلم به اسباب بازی پایین کشیده شد، عوضش فتیله ی یک میل دیگر بالا کشیده شد. خواسته ها هم توی زندگی همینجورند، من خواسته های 14 سالگی ام الان تقریبا هیچ کدامشان را ندارم، خواسته های 40 سالگی ام را هم الان کم کم دارم از دست می دهم، اما ذره ذره می روند و می آیند. مثالی بزنم، فرض کنید که مثلا من 50 تا نون خریده باشم و گذاشته باشم توی کوله پشتیم، مثلا مادرم گفته 50 تا نون بخرامشب مهمان داریم و من خریده باشم و به خانه ام بروم، حال اگر دزدی بیاید (یا یکی از رفقای من) یکباره این کوله پشتی را از سرم واکند و در برود و من بروم از نو 50 تا نان بخرم، به مادرم می گویم آن 50 تا نان اولی را که خریده بودم را دزد برد، و من 50 تای دیگر خریدم، اما حالا فرض کنید که بیاید یک عدد از نان ها را بردارد، یکی دیگر بگذارد جایش که شما متوجه نشوید که وزن نان ها سبک شده، نان دومی را هم بردارد و جایش یک نان دیگر بگذارد، نان سوم را هم بردارد، و به تدریج همه ی 50 تا را بردارد و 50 تا نان دیگر بگذارد، الان این 50 تا نان آن 50 تا نان هست یا نیست؟ نیست، ولی به مادرتان نمی گویید که آن 50 تا نان (همه اش عوض شده) چون با خبر نشدید، از آن جهت که بتدریج حاصل شد. هیوم می گفت ما هم همینجوریم، ما یک آدم نیستیم و دلیل نداریم که ما یک آدمیم منتها ذره ذره احساسات و عواطف و هیجاناتمان، باورهامان، خواسته هامان، گفتارمان، کردارمان از دست رفته، چون ذره ذره از دست رفته ما متوجه نمی شویم. آخرین مثال هم بزنم، شما برید توی یک مزرعه ای پای یک بوته ی هندوانه بنشینید و 10 روز به این هندوانه پلک نزنید، 10 روز فقط به این هندوانه بدون وقفه نگاه کنید، مطلقا نمی فهمید این هندوانه توی این 10 روز بزرگ شده، بخواهید بفهمید بزرگ شده باید چه کار کنید؟ باید بیایید هندوانه را ببینید، اندازه اش را به حافظه بسپرید و بروید 10 روز دیگر بیایید، حالا اندازه ی هندوانه ی الان را مقایسه کنید با آن عکسی که در حافظه تان بود، آنوقت می گویید این هندوانه 5 برابر، 10 روز قبلش شده، ولی اگر زل بزنید و به آن نگاه کنید و از حافظه استفاده نکنید اصلا نمی فهمید که هندوانه بزرگ می شود، آنوقت ما هم همینجوریم. هیوم می گفت ما ذره ذره ذره همه چیزمان عوض شده، از سلول های بدن که می دانیم و گفته شده مقاوم ترین سلول ها و طولانی عمرترین سلول های بدن که مغزند هر 8 سال عوض می شوند، این سلول ها که اصلا هر 3 روز یکبار عوض و بدل می شوند، سلول های بدن که هیچ حتی روان ما یعنی احساسات و عواطف و هیجانات ما، باورهامان و خواسته هامان و گفتارمان و کردارمان، از بس ذره ذره (مثل اون نون که یک دونه نون ور میدارند و یکی دیگه جاش می گذارند) ما دیگر الان احساس نمی کنیم که ما اصلا یک آدم دیگری شده ایم و آن آدم سابق دیگر نیستیم، – دیگه خب حالا این اشکال را نمی خواهم بگویم – می خواهم بگویم که پس در فلسفه هم خیلی چیزها هست که ما اگر بدنبال دلیل تئوریک و نظریش بگردیم هیچ دلیلی نداریم، اما انگار روح بشر فهمیده که به صرفه اش نیست که بخواهد به این حرفها بها بدهد، به صرفه اش است که بنا را بر این بگذارد که گویی من یک روح ثابتی دارم و فلان و بهمان.

خب حالا تو دین و مذهب هم این هست، بنابراین رزق مقسوم را اگر مقسوم بدانیم، یعنی اگر جوری زندگی کنید که گویا رزق مقسوم دارید و عمر مقسوم دارید از لحاظ عملی سود می برید؛ هم خوش تر زندگی می کنید، هم سلامت روانی محفوظ می ماند و هم فضیلت اخلاقی. این هم نکته دوم.

و اما نکته سوم این است که این رزقی که این قدر گفته می شود در دین و مذهب و از این حرفها اگر واقعا مسئله رزق جدی باشد، دیگر فقط علی القاعده نباید به مال و عمر منحصر بماند، اگر بناست خدا به نص قرآن که “إِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ” اگر این باشد نباید دیگر اختصاص به عمر و مال داشته باشد، پس باید علم شما هم همینجور بوده باشد، حیثیت اجتماعیتان هم همینجور باشد، شهرتتان هم باید همینجور باشد، یعنی ثروتتان فقط نباید، بلکه قدرت سیاسی تان، حیثیت اجتماعیتان، جاه و مقام تان، شهرتتان، محبوبیت تان،علم آکادمیک تان، اینها هم باید همینجور باشد، اینها که مربوط به روحتان هست، جسمتان هم به همین صورت است، سلامت جسمتان، زیبایی و خوش اندامی جسمتان، اینها هم باید همینجور باشد، و محبت مردم نسبت به شما، این هم باید همینجور باشد. و اگر اینجور باشد آنوقت در واقع ما دیگر طبق آن تلقی نباید که فقط نسبت به عمرمان و مالمان اینچنین چیزی بگوییم، باید آن تلقی را هم داشته باشیم که بقیه ی نعمتهامان هم یک اندازه ی خاصی برای ما در نظر گرفته شده و باید از باب بقیه اش هم اضطراب نداشته باشیم، از باب بقیه اش هم رقابت نکنیم، از باب بقیه اش هم کلاه سر مردم نگذاریم که به عنوان مثال من بروم بالا و رئیس جمهور بشوم و تو نشوی، نه، بدان که رئیس جمهور شدن که یکی از این 7 تا مطلوب اجتماعی است یا مقسوم است یا مقسوم نیست، اگر مقسوم است به تو می رسد، و اگر مقسوم هم نیست عمری هم فعالیت بکنید – دیدیم دیگر در آزمایش ها دیده شده که کسانی هی می آیند – ولی فایده ندارد. و اگر اینگونه باشد – البته من هیچ دفاعی از این تلقی دینی ندارم، در این که خوب است اصلا ما همه چیز را مقسوم بدانیم یا نه ولی می خواهم بگویم – و اگر بنا باشد که ما این تلقی را داشته باشیم، دیگر باید نسبت به بقیه چیزهامان هم یک حالت ریلکس و آسوده و جمعیت خاطری داشته باشیم.

ما با استانداردهای امروزیمان هست که خیلی منفعل بودن را چیز خیلی بدی می دانیم و می گوییم آدم ها باید دائما اهل فعالیت باشند. خود این چه حق باشد و چه باطل دلیل می خواهد. اصلا ما باید دلیل بیاوریم بر این که منفعل بودن بدتر از فعال بودن است، اینکه همه مان پذیرفته ایم در عقلانیت جدید، این دلیل بر درستی اش نیست، ما باید دلیل بیاوریم که چرا آدم توی زندگیش دائما باید فعال باشد، اگر آدم می توانست در زندگیش تسلیم همه چیز باشد، راضی به همه چیز باشد، از کجا می گوییم؟ (من نمی گم این درست است یا آن) ولی می گویم هر کسی هر طرفش را بخواهد بگوید باید دلیل داشته باشد. بله در مدرنیته و باز به تعبیری که دیگران گفته اند و من از آنها می گویم در اخلاق پروتستانی این فعالیت از بس مهم تلقی شد، همان فعالیت بسیار مهم – که عبادت تلقی شد در پروتستانیزم – باعث شد غرب به این وضع کنونی برسد، از این جهت می گوییم این وضع کنونی ناشی از آن فعالیت را عبادت حساب کردنی بود که لوته و کالون و تسوینگلی و اینها ادعا می کردند. و البته اگر هم فعال نبودیم این تمدنی که الان داریم نبود شکی ندارم، اما بحث بر سر این است که خب حالا این تمدن نبود آیا ما زندگی بهتری داشتیم با بدتر؟ این تمامش محل بحث است، آیا زندگی ای که همه اش فعالیت باشد بهتر است یا زندگی ای که همه چیز با یک نوع رضا و تسلیم؟ الان همه ی شما می گویید نه آقا زندگی فعال بهتر است، راست می گویید من این را قبول دارم، خود من هم مثل شما هستم اما می گویم از این که همه ی ما انسانهای مدرن این رو می گیم دلیل نیست که این حرف درست است. ما یک نوع اجماعی داریم که زندگی پرتکاپو بهتر است، اگرچه گاهی اوقات که با خودمان صادق تریم و دیگر از حرفهای دیگران نمی ترسیم می گوییم زندگی انفعالی خیلی بهتر از این زندگی هست. چرا؟ چون وقتی به تو می گویم چرا جون می کنی؟ می گویی برای اون، بعد چرا اینقدر جون می کنی که ثروتت زیاد بشود و و و… مثالی که نویسنده ی آمریکایی ویتمن می زند، می گوید که یک کسی کنار دریا نشسته بود و هرقت گرسنه اش می شد یک ماهی می گرفت و می پخت و می خورد، یکی اومد رد بشود گفت تو همیشه اینجا دراز کشیده ای؟ گفت آره، گفته چرا دراز کشیده ایی؟ گفت برای اینکه هر وقت گرسنه ام می شود یک منبع غذا جلویم باشد، گفت خب آنوقت بقیه اش را چکار می کنی؟ گفت بقیه اش آسمان را نگاه می کنم، امواج را نگاه می کنم و …، گفت که خب احمق تو که با سه تا از این ها حالت خوب می شود، ولی روزی 50 تا از این را می توانی بگیری، روزی 50 تا بگیر 3تایش را بخور 47 تایش را بفروش، گفت بفروشم که چه بشود؟ گفت بفروش که کم کم سرمایه پیدا می کنی، گفت سرمایه پیدا کنم که چی؟ گفت کم کم یک بلمی می گیری میری به وسط دریا ماهی های درشت تر می گیری، گفت بعد چی می شه؟ گفت هی ثروتت هم زیاد می شود، بعد کشتی های عظیمی راه می اندازی که میرن در اعماق دریا، نهنگ و فلان و بهمان، گفت بعد چی می شه؟ گفت فلان و فلان و فلان، گفت بعد چی می شه؟ گفت هیچی اونوقت قشنگ می تونی بیای کنار دریا دیگه همه چیز برات آسوده است، کارگرها دارند برایت کارهایت را انجام می دهند، نوکر و خدم و حشمی، خودت هم می نشینی اقیانوس را نگاه می کنی دریا را نگاه می کنی، گفت خب احمق من همین الان هم همین کار را می کنم. ما هم واقعا در یک لحظاتی می رسیم به این نکته، البته ما تو رویمان نمی آوریم چون در یک دورانی زندگی می کنیم که اگر یک نفر بگوید که فعالیت بد است و انفعال خوب است خب خیلی همه ناراحت می شوند و بدشان می آید، وگرنه اینجور هم نیست، برهانی اقامه نشده، می گویید اگر آن فعالیت ها نبود این تمدن الان نبود، می گویم بله این تمدن الان نبود راست می گویید قبول دارم، این فرهنگ الان هم نبود اما آیا آدمها در آن تمدن بدِ بدِ قبلیشان و آن فرهنگ بدِ بدِ قبلیشان از ما خوش تر زندگی می کردند؟ این هنوز اثبات نشده؛ این یک نکته. می خواهم بگویم خود این هم یک پیش فرض زمانه ی ما است، یعنی پیش فرضی است که روح زمان ما تأییدش می کند. روح زمان ما روح فعالیت است، به بچه هامان می گوییم تا می تونید از این کلاس برید به آن کلاس، از زبان برید رقص، برید کلاس شنا، برید فلان، و یکی نیست بپرسد خب بعد از اینکه همه ی اینها را که کردم برای چی؟ می گویند، خب مامان جان برای اینکه بتونی بنشینی مثلا تلویزیون ببینی، خب من الان نشستم تلویزیون می بینم. این یکی، اما یک نکته ی دوم وجود دارد و آن اینکه اگر ما این فعالیت را از این جنبه می گرفتیم و سوقش می دادیم به جنبه دیگر بهتر بود، یعنی بجای اینکه من با شما در این 7 مطلوب اجتماعی مسابقه بدهم – در ثروت و قدرت و جاه و مقام و حیثیت اجتماعی و شهرت و محبوبیت و علم آکادمیک، که ما در این 7 مطلوب در جامعه با هم مسابقه می دهیم – حال می آمدیم در این 7 مطلوب راه تسلیم و رضا را پیش می گرفتیم (به تعبیر شما راه انفعال) و بعد فعالیتمان را می بردیم به سمت مطلوب های روانی، می گفتیم برویم به یک زندگی ای که آرامش بیشتری داشته باشد، شادی بیشتری بیشتری داشته باشد، امید بیشتری داشته باشد، آدم در آن زندگی بیشتر با خودش در صلح باشد، اینقدر با خودش نزاع نداشته باشد، سرزنش نکند خودش را، ملامت نکند، نکوهش نکند، زندگی معنادارتر باشد. یعنی باز هم فعال بودیم اما فعالیتمان را از این جنبه می انداختیم به آن جنبه، من فکر می کنم ممکن بود ما آدمهای خیلی مهمتری بشویم (مهم منظورم بزرگ است)، یعنی روح های بزرگتری پیدا کنیم که به جای این که من با آقای دکتر بر سر این که ایشان استادیار هستند و من مربی و یا ایشان رئیس دانشگاه شده اند و من کارمند دانشگاه هستم، به جای این، می گفتم که آقای دکتر آرامش خیلی عجیبی دارند، من هم بروم به طرف این آرامش، اگر هم می خواهم مسابقه بدهم، بروم به سمت مسابقه در آرامش، در ابتهاج درونی، در امیدواری، در معناداری زندگی. مثلا آقای دکتر هیچ وقت با خودش نزاع ندارد، در یک صلح کلی به تعبیر حضرت عیسی با خودش بسر می برد، چه خوب من هم بروم، انقدر به خودم سرکوفت نزنم، سرزنش نکنم، نکوهش نکنم، با خودم کشتی نگیرم، خودم را نزنم زمین، پا نشم، باز با خودم دعوا نکنم. خب ممکن بود که اگر یه مقدار ما فعالیتمان را در این جهت کم می کردیم می توانستیم فعالیتمان را در جهت مطلوب های روانشناختی، نه مطلوب های جامعه شناختی افزایش بدهیم.

.


.

  • – می خواستم از حضرت عالی بپرسم در یونان قدیم (…) آیا موردی هست که فیلسوفی طبیب هم بوده باشد؟ در یونان قدیم منظورم هست، نه بعد از اسلام ایران و اینها؟
  • – ارسطو؛ طبیب دربار هم بود، علاوه بر آنکه استاد پسر فیلیپ بود، یعنی استاد اسکندر بود (اسکندر پسر فیلیپ بوده) علاوه بر این طبیب فیلیپ هم بود، یعنی طبیب پدر بود و استاد پسرش، یعنی استاد اسکندر.
  • – پس در یونان هم این سنتی که در فلاسفه اسلامی می بینم از آنهاست؟
  • – البته در فلسفه ی اسلامی هم تا دوره ی رنسانس اسلامی اینجورند، از قرن 7 به بعد فیلسوفان ما دیگر لزوما طبیب نیستند، در رنسانس اسلامی یعنی از اوائل قرن 4 تا اواخر قرن 7 اینجور هست که معمولا فیلسوفان ما طبیب هم بودند.
  • – استاد، غیر از این دوچهره ی شاخص یعنی رازی و ابن سینا شخص دیگری هم داریم (در عالم اسلام) در طول دوره ی 4 تا 7 رنسانس اسلامی، ما غیر این دوتا هم چهره ای داریم؟
  • – بله، بابا افضل کاشی (کاشانی؟)، فیلسوف هم هست و طبیب هم هست
  • – من مصنفات را نگاه کرده ام اما هیچ وقت فکر نمی کردم
  • – بله او هم طبیب بود
  • – دیروز در یکی از عبارتهای گلستان یک عبارتی داریم که سعدی می گوید که “فیلسوفان قدیم می گویند که اگر هر چند بهم ریختن آن اخلاق سبب مرگ است اما هیچ وقت دلیل کلی بر هلاک نکنید” من به بچه ها عرض کردم ظاهرا این حرفی که سعدی به نقل از فیسوفان می گوید باید با این آگاهی باشد که قاعدتا فیلسوفانی بودند که قطعا طبیب هم بودند
  • – نه آقای دکتر، این توجیه دیگری هم دارد، و آن توجیه این است که اصلا در یونان قدیم فلسفه شامل 6 بخش می شد: بخش اولش حکمت ریاضی بود، بخش دوم حکمت الهی، بخش سوم حکمت طبیعی، بخش چهارم حکمت سیاست مدن، تدبیر منزل و .
  • – همون که خواجه نصیر در اخلاق ناصری یک بخشش را گفته
  • – بله و آن وقت از این نظر طب را جزو حکمت طبیعی می دانستند، یعنی خودش زیرمجموعه فلسفه بوده
  • – به این دقتی که حضرت عالی اشاره فرمودید که 6 جانب، اشاره نکردم و نمی دانستم، اما آنجا گفتم که معمولا حتی اگر این هم نبوده باشد قطعا فلسفه یک بخش هایی از دانش طب را در یک دوره هایی با خودش داشته.
  • – دقیقا بله، در واقع ارسطو به مجموعه کل علوم زمان خودش گفت حکمت، بعد حکمت سه قسمت می شود: یکی حکمت نظری که خود سه بخش پیدا می کرد: ریاضیات، الهیات، طبیعیات؛ یکی حکمت عملی که آن هم سه بخش پیدا می کرد و آن عبارت بود از: اخلاق فردی (تهذیب نفس)، تدبیر منزل، سیاست مدن؛ یک قسمت سوم هم به آن می گفت حکمت تولیدی (poetics) که این حکمت تولیدی کل هنر و ادبیات را ایجاد می کند
  • – یعنی همان هنر و پیشه و اینها همه در آن قسمتند
  • – بله بوطیقا، به عبارتی اینکه می گویند poetics ترجمه و یا به عبارتی معرب poetics است. آنوقت فلاسفه ی ما چون اسلام با شعر مخالفت کرده بود، آمدند از ابتدا در تقسیم بندی سه گانه ی ارسطو سه قسم حکمت نظری و سه قسم حکمت عملی را نگه داشتند، اما حکمت تولیدی poetics را ذکر نکردند، بخاطر اینکه می گفتند اگر بخواهیم ذکر کنیم – کسانی مثل کندی و فارابی و ابن سینا و اینها – مخالفت با قرآن است، چرا که قرآن در سه جا شدیدا شعرا را مزمت کرده است. این poeticsبخش هنر را درست می کرد، چه هنر مکتوب که به آن ادبیات می گوییم، چه هنر غیر مکتوب که عبارت باشد از رقص، نقاشی، مجسمه سازی (پیکرتراشی)، معماری، عکاسی، تئاتر و سینما. حال ما poetics را در زبان های اروپایی فقط به یکی از مصادیق آن و آن را به شعر می گوییم، ولی بوطیقای ارسطو راجع به شعر فقط نبوده و راجع به تمام هنرها بود
  • – موسیقی را در تقسیم بندی در ریاضی منفصل می گذاشتند
  • – علم موسیقی را بله، اما نواختن موسیقی را درpoetics می گفتند. مثلا فارابی هم علم موسیقی داشت و هم نواختن چند آلات از موسیقی
  • – ابن سینا هم همینطور، ابن سینا هم در تقسیم بندی نواها و دستگاه ها و اینها دستی دارد (کمی واضح نبود؟)
  • – بله
  • – فارابی که ظاهرا طب نمی دانسته است
  • – خیر معروف نیست به طب، فارابی بیشتر در موسیقی، هم موسیقی نظری و هم عملی، هم موسیقی نظری که یکی از 4 شاخه ی ریاضیات در قدیم بحساب می آمد، چون در قدیم ریاضیات را 4 علم می دانستند: حساب، هندسه، نجوم، موسیقی، که موسیقی نظری (مدنظر) بود؛ هم موسیقی عملی که در بوطیقا قرار می گرفت که نواختن آلاتی از آلات موسیقی بود. فارابی در هر دوشان استادی داشت، اما در طب نه، من در هیچ جا ندیدم که گفته باشند. کندی البته چرا
  • – اتفاقا من الان می خواستم از شما بپرسم که کندی چطور
  • – کندی اتفاقا اول شهرتش در طب بود، بعد معروف شد به فیلسوف، وگرنه او ابتدا تخصصش در طب بود.
  • – در مورد ابن رشد که نه؟
  • – نخیر اصلا. اون 8 تا، خب هنر مکتوب داریم که ادبیات است با همه ی شاخه هایش، اون 8 تا هنر غیر مکتوب رو من به ترتیب دقیقش نگفتم؛ اول رقص، بعد موسیقی، بعد نقاشی، بعد مجسمه سازی، بعد معماری، بعد عکاسی است و بعد تئاتر است و بعد سینما، ترتیبش منطقا به لحاظ concurrent بودن باید اینجورباشد.

.


.

[1] .تایپ کننده و ویراستار : سرکار خانم نعمت پور

منبع صوت و متن: کانال استاد مصطفی ملکیان در تلگرام

.


.

صوت سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان رزق

فایل pdf سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان رزق

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *