مقاله‌ی “افسردگی ، یک کلمه و چند معنا” از دكتر محمد‌رضا سرگلزایی

مقاله‌ی "افسردگی، یک کلمه و چند معنا" از دكتر محمد‌رضا سرگلزایی

كلمه افسردگی آنقدر به كار برده شده است كه به نظر موضوع ساده ای می رسد اما ماجرای بیماری كه با شكایت از افسردگی یا با علائم افسردگی به پزشك مراجعه می كند ، ماجرای پیچیده ای است. آماری از انگلستان نشان می دهد كه تنها 30% از بیمارانی كه دچار افسردگی می شوند به مراكز پزشكی مراجعه می كنند و تنها 30% كسانی كه به مراكز پزشكی مراجعه می كنند تشخیص صحیح دریافت می كنند و تنها 30% كسانی كه تشخیص افسردگی دریافت می كنند درمان صحیحی را از پزشكان دریافت می كنند!
چرا ماجرا اینقدر پیچیده است ؟ زیرا « افسردگی »‌ بعنوان یك « علامت »‌ چیزی متفاوت از «‌افسردگی» بعنوان «‌تشخیص» است . همانطوركه  همه انسانها بارها در زندگی خود «‌درد» را تجربه كرده اند ،‌ «افسردگی»  را هم بصورت یك « تجربه »‌ از سر گذرانده اند یعنی زمانی دچار حالتی شده اند كه با احساس غم ، دلتنگی ، بی حوصلگی و بی انگیزگی مشخص بوده و در این حالت نگاه آنها به خودشان ، دیگران و زندگی ، ‌نگاه خاصی شده است . نگاهی كه با ناامیدی ، ارزیابی منفی از وقایع و فقدان درك زیبائی و حساس شدن به محركهای ناخوشایند مشخص است . اما نمی توانیم بگوئیم همه انسانها افسردگی را بعنوان یك «‌بیماری» ‌نیز تجربه كرده اند . تحقیقات نشان داده اند كه تنها 10% انسانها در زندگی شان افسردگی را بعنوان یك «بیماری»‌ تجربه می كنند .
در اینجا حالات مختلفی كه می توان بعنوان افسردگی تجربه كرد نام می برم و سپس به شرح یكایك آنها می پردازیم :‌
1-                       افسردگی بعنوان یك واكنش (reaction)
2-                        افسردگی بعنوان سوگواری (grief)
3-                        افسردگی بعنوان مزاج (temperament)
4-                        افسردگی بعنوان منش (character)
5-                        افسردگی بعنوان بیماری (disease)
1- افسردگی بعنوان  واكنش
همه ما در برابر وقایع ناخوشایند دچار احساس ناكامی می شویم . انتظار قبولی در یك امتحان  داشته ایم ولی نام ما در فهرست قبول شدگان نبوده است ، وسیله ای كه برایمان مهم بوده گم كرده ایم ، توجه و مهربانی مورد انتظارمان را از كسی كه برایمان اهمیت دارد دریافت نكرده ایم . اولین واكنش ما در چنین موقعیتی «‌خشم» ‌است . وقتی دچار «‌خشم » ‌می شویم ، ذهن ما به ما اعلام می كند كه موضوع ارزش آن را دارد كه برایش بجنگیم . در واقع خشم ،‌آماده باش بدن برای ورود به میدان مبارزه است . اما هنگامیكه دریابیم جنگیدن بی فایده است یا هزینه آن بیش از میزانی است كه حاضریم بپردازیم ، آنگاه  دچار احساس «‌ناكامی» ‌می شویم . در واقع «ناكامی»‌ اعلام پذیرش شكست و فرمان عقب نشینی است . این حالت با چهره ای غمناك ، بی حوصلگی ، یأس و نا امیدی مشخص می شود و دیگران احساس میكنند كه ما حال خوشی نداریم. اما این وضعیت چندان بطول نمی انجامد . سیستم خود ـ تنظیمی ذهن ما، ماجرا را در ذهن مان كوچك و دور می كند و ما دوباره بر میخیزیم تا به زندگی برسیم . در افسردگی بعنوان یك واكنش ، افسردگی به ما غلبه نمی كند بلكه با ما همراه می شود . ما توانایی لذت بردن از زندگی را از دست نمی دهیم ، الگوهای بیولوژیك ما همچون تغذیه ، ‌خواب و تحرك تفاوت قابل توجهی نمی كنند و ما مجموعه زندگی را زیر سوال نمی بریم . این وضع معمولاً‌ بیش از چند روز بطول نمی انجامد و قبل از رسیدن به یك هفته از بین می رود . البته گاهی یك فرد با یك سلسله از وقایع ناخوشایند روبرو می شود . وقایعی كه همچون پرده های مختلف یك نمایش ، یكی یكی به صحنه      می آیند و قبل از اینكه واكنش به صحنه قبلی به پایان رسیده باشد واكنش به صحنه بعدی شروع می شود. در چنین شرایطی ، طبیعی است كه زمان این واكنش نیز طولانی خواهد شد .
برخورد یك پزشك یا یك روانشناس با چنین موقعیتی چه می تواند باشد ؟‌
آنچه سریع ترین و مؤثرترین كمك را به بیمار می كند این است كه او را یاری كنیم تا تكلیف خود را با واقعه ناخوشایند روشن كند یا به عبارتی با ماجرا تسویه حساب كند . چنین رویكردی را رویكرد مسأله ـ مدار (problem – oriented approach) می نامیم . چگونه این كار را می كنیم ؟‌
1- با اشتیاق به شنیدن ، مراجع را ترغیب می كنیم كه ماجرا را با جزئیات هر چه بیشتر بازگو كند . این مرحله كار چند مزیت دارد : ابتدا اینكه گاهی اجبار به بازگوئی ماجرا باعث می شود كه  فرد نگاه جدیدی به قضیه پیدا كند . در هنگام نقل ماجرا برای دیگری و برای فهماندن تجربه خود به او ، گاهی به جزئیات یا  جنبه هایی از ماجرا برخورد می كند که تاكنون به آن توجه نشان نداده بود و گاهی یك جنبۀ جزئی و كوچك كشف نشده احساس ما را نسبت به یك ماجرای بزرگ تغییر میدهد همانطور كه افزودن ذره ای نمك به یك ظرف غذای بزرگ احساس ما را نسبت به آن تغییر می دهد . گذشته از این ، بازگو كردن تجربه برای دیگران كمك كند كه از احساس تنهایی و انزوا خلاص شویم انگار بار خود را با دیگری تقسیم كرده ایم . اغلب می بینیم مراجع پس از بازگو كردن ماجرا برای دیگران نفس عمیقی می كشد انگار با زبان بدن خود می گوید :‌ «‌آخیش ! راحت شدم!» ممكن است بپرسید اینكه كار بزرگی نیست ، چرا باید چنین كاری را یك درمانگر حرفه ای انجام دهد، هر كس دوستان و آشنایان و نزدیكان  بسیاری دارد كه می تواند با آنها  درد دل كند . میگوییم صحیح است اما گاهی این نزدیكان شنوندگان خوبی نیستند، قبل از اینكه به سخنان گوینده گوش بسپارند، به نصیحت ، ‌سرزنش ، ‌ارائه راهكار و قضاوت در مورد ماجرا می پردازند و گاهی حتی برای قبولاندن نقطه نظر خود به گوینده ، با او وارد بحث و جدل و حتی درگیری لفظی می شوند و به جای ترغیب گوینده به تخلیه اطلاعاتی و احساسی ، او را در ابتدای راه متوقف می كنند و راه دیگری باز می كنند . انگار به جای رسیدگی به پرونده ذهن گوینده ، پرونده مشتركی را می گشایند و به رسیدگی آن اقدام می كنند !‌                                 چرا این اتفاق می افتد؟ مگر نزدیكان او دلسوز و مهربان نیستند؟‌ چرا با او چنین می كنند؟‌!‌ پاسخ این است كه دقیقاً‌ به این خاطر چنین می كنند كه دلسوز و مهربانند! آنقدر این فرد برایشان مهم است كه ماجرای او هم برایشان بسیار مهم است انگار این ماجرا تبدیل به ماجرای خود آنها میگردد  و آنها چنان به حل مسئله «حریص»‌ می شوند كه دچار خشم یا ناكامی می شوند! یك درمانگر                  حرفه ای، با یك دوست متفاوت است چراكه فرد را همراه با مسأله اش برای خود تعریف كرده است بنابراین نگاهش نگاه مسأله گشاست نه نگاه نجات دهنده ! او علاقمند و كنجكاو است اما حریص و عجول نیست ! البته ، یك درمانگر حرفه ای نیز یك انسان است و در مواقعی دچار حرص و عجله می شود ! چه وقت چنین اتفاقی می افتد ؟ آنگاه  كه مسألۀ مراجع، در ذهن درمانگر یكی از مسائل شخصی خودش را تداعی كند . لازم نیست عین آن مسأله در زندگی درمانگر حضور داشته باشد فقط لازم است وجهی از مسأله به گونه ای وجهی از یك مسأله شخصی درمانگر را تداعی نماید . برخلاف تصور، مغز ما اصلاً‌ منطقی كار نمی كند ! ‌مغز با تداعی ها كار می كند و گاهی تنها  عینك یك نفر چنان عینك مادربزرگ ما را تداعی می كند كه بدون هیچ شباهت منطقی بین آن فرد و مادربزرگ ، چنان احساسی نسبت به او پیدا می كنیم كه انگار واقعاً او مادربزرگ  ماست ! بنابراین توصیه من به درمانگران این است كه هرگاه حس كردند راجع به حل مسألۀ مراجع شان حرص و عجله دارند ، توقف كنند و نگاه كنند این مسأله آنها را به یاد كدام ماجرای قبلی در زندگی شان      می اندازد ؟ ‌این مراجع آنها را به یاد چه كسی می اندازد و نسبت به او چه احساسی دارند و اگر به گذشته ، به ماجرای قبلی و به آن فرد بازگردند چگونه با آن فرد و آن ماجرا تسویه حساب می كنند . اگر این فرایند بتواند احساس او را نسبت به درمانجو تغییر دهد ادامه كار با او مناسب است در غیر اینصورت ادامه كار با این مراجع نه به نفع مراجع است ، نه به نفع درمانگر !‌            گرچه فرایند فوق، فرایند ساده ای به نظر  می رسد، در ذهن درمانگر فرایند پیچیده ای را فعال می كند كه قادر است «‌مغز غیر منطقی»‌ را به نگاهی متفاوت از قبل ، ‌هدایت كند .
2- به مراجع كمك می كنیم تا تكلیف خود را روشن كند كه آیا می خواهد برای این ماجرا «‌بجنگد» یا نه . رویكرد انسانها با بسیاری از مسائل زندگی شان رویكرد « پاندولی »‌ است آنها به مسأله نزدیك می شوند و باز از آن دور می گردند ، دوباره نزدیك می شوند و دوباره دور می شوند ، نه برای حل مسأله «‌دل به دریا می زنند» و نه از آن «‌دل» می كنند !  درمانگر به درمانجو كمك می كند تا امكانات خود را برای حل مسأله روی دایره بریزد ، هزینه هر یك از اقدامات خود را محاسبه كند و به این جمع بندی برسد كه بر مبنای «‌اولویت بندی»‌ ذهن خود آیا حاضر است برای حل مسأله «این بها» را بپردازد یا ترجیح می دهد كه مسأله را «‌بگذارد و بگذرد». مثلاً‌ درمانجو، كارمند یك اداره است كه ماجرای پیش آمده برای او چنین است : فرد جدیدی وارد محیط كاری شده كه باعث شده اهمیت این فرد در این اداره كمرنگ تر شود . توجه ،‌ پاداش و تأییدی كه برای مراجع ما قبلاً‌ بدون تلاش بدست می آمد حالا نیاز به یک رقابت جدی دارد . مراجع ما ، ابتدا نسبت به این فرد احساس خشم پیدا می كند و سپس احساس ناكامی را تجربه می كند . ما به او كمك می كنیم تا «‌اولویتهای خود» را در زندگی «‌تصریح»‌ نماید : اگر قرار باشد بین نقش یك مرد موفق و برنده و یك زندگی آرام و بی دغدغه تنها یكی را انتخاب كند ، كدامیك را انتخاب خواهد كرد ؟ ‌اگر در امتیاز بندی خود به زندگی دارای موفقیت اجتماعی ، شهرت و پیروزی امتیاز بالاتری می دهد لازم است بهای جنگیدن برای پیروزی را بپردازد در حالیكه در صورتی كه زندگی آرام و بی دغدغه امتیاز بالاتری می گیرد او لازم است از این رقابت بگذرد .
3- اگر مراجع موضع « مبارزه »‌ را اتخاذ كرد ، ‌وظیفه درمانگر این است كه به او یاد دهد كه چگونه انتخابهای مختلف و راهكارهای گسترده را در نظر در آورد . درمانگر دید درمانجو را باز و گسترده می سازد و نگاه او را از نگاه «‌خطی»‌ به نگاه « چند وجهی »‌ هدایت می كند و اگر مراجع موضع «‌وداع» ‌را اتخاذ كرد ، درمانگر به او كمك می كند كه «‌ماجرا را در ذهن خود سبك نماید». ما با «‌ماجرا» ‌مواجه نیستیم بلكه با «‌تصویر ذهنی ماجرا» ‌مواجهیم بنابراین درمانگر مجبور نیست با واقعیت ماجرا در دنیای بیرون «‌كلنجار برود »‌ بلكه لازم است با «‌تصویر ذهنی ماجرا»‌ در ذهن مراجع «‌ور  برود». همانطور كه گفتم مغز ما منطقی عمل نمی كند بلكه با تداعی ها عمل می كند ، كافی است به گونه ای ماجرای درمانجو را به ماجرایی كه به شكلی مشابه است اما « سبك » ‌و «‌لغزنده» ‌است «‌قلاب»‌ كنیم ، خواهیم دید كه به گونه شگفت آوری «‌وداع»‌ او تسریع و تسهیل می گردد .
2- افسردگی بعنوان سوگواری
این مدل افسردگی با مدل قبلی شباهت زیادی دارد بجز اینكه ماجرایی كه احساس ناكامی ایجاد كرده است ماجرایی بوده كه با مراجع ما «‌ارتباط هویتی» داشته است. «‌ارتباط هویتی» ‌چیست ؟‌هركدام از ما «‌تعریفی ازخود»‌ در ذهن داریم ، این تعریف با اجزایی مشخص می شود . مثلاً‌ من با روانپزشك بودنم ، نویسنده بودنم  و ……… خود را تعریف می كنم اما با لباسم خود را تعریف نمی كنم . اگر كت و شلوار نویی داشته  باشم كه بسوزد دلخور می شوم اما اگر توانایی نوشتن را از دست بدهم دچار« سوگ » می شوم ! یك «مادر» خود را با فرزندانش تعریف می كند : از دست دادن فرزندان او را دچار سوگ میكند . یك «‌قهرمان ورزشی» ‌خود را با «‌عنوان قهرمانی» تعریف می كند ! ‌از دست دادن این عنوان او را دچار سوگ می كند .  یك فرد مذهبی با «‌باورهایش»‌ زندگی می كند: متزلزل شدن باورهایش او را دچار سوگ می كند . فرایند «‌سوگ» ‌شدیدتر و طولانی تر از یك «‌واكنش ناكامی»‌ است چرا كه فرد «‌خود»‌ را زیر سوال می برد ، سر درگم و گمشده است، اعتمادش را به خودش از دست می دهد و جهان بینی اش دچار «‌تزلزل»‌ می شود ، همچون كسی كه « راه خانه را گم كرده است »‌ !‌ بنابراین می بینید كه هر فرد «عزاداری»‌ ، «‌سوگوار» نیست و از آن سو لازم نیست کسی یكی از عزیزانش فوت كرده باشد تا دچار «‌سوگواری»‌ باشد. تكلیف ما با «‌مراجعان سوگوارمان»‌ چیست ؟
1- هرگز سعی نكنید مسأله او را كوچك و كم اهمیت بشمارید . این كار كمك به او نیست بلكه «‌بی احترامی»‌ به  اوست . مراجعی داشتم كه به تازگی پدرش را از دست داده بود و فرایند سوگ شدیدی را می گذراند . می گفت یكی از سخت ترین لحظات برای من زمانی است كه احساسم را با كسی در میان می گذارم و او می پرسد : «‌پدر مرحوم تان چند سال داشتند؟» و هنگامی كه پاسخ میدهم هفتاد سال بلافاصله می گوید : ‌« خوب ، عمرشان را كرده بودند ،‌چرا اینقدر غصه می خورید؟ »‌ اگر آنچه مراجع ما از دست داده برای ما چندان مهم نیست دلیل نمی شود كه برای او هم نباید مهم باشد .
2- نمونه های مشابهی را برای مراجع مثال می زنیم تا بداند كه این حالت بارها برای افراد زیادی اتفاق افتاده و «زندگی ادامه پیدا كرده است»‌ . این كار برای این است كه «‌احساس تنهایی»‌ او را مرتفع سازد . وقتی فكر می كنیم ما تنها كسی هستیم كه دچار چنین وضعیتی شده ام دچار فشار سنگینی می شویم . گاهی به این باور می رسیم كه «زندگی بی انصاف و نا عادلانه  است»‌ ، «‌حق من نبود»‌ و «‌چرا من؟‌!‌»‌ گاهی دچار این باور می شویم كه «‌دارم كیفر می شوم»‌ ، «‌احساس گناه»‌ میكنیم ، خود را سرزنش می كنیم و خود را مستوجب این مجازات تلقی می كنیم ، گاهی تصور می كنیم «‌هیچكس مرا درك نمی كند»‌ و باورهای دیگری كه هر كدام رنجی را بر رنج سوگواری مان      می افزاید . ذكر نمونه هایی از وضعیت مشابه در دیگران این «‌رنج مضاعف»‌ را مرتفع می كند . اما در اینجا این نكته مهم وجود دارد كه انجام هر كدام از كارهایی که ذکر می شود «ظریف کاریهایی» دارد. مثلاً اگر بنشینیم و به طور مستقیم به مراجع بگوییم: «بگذارید مشكلات دیگران را برایتان بگویم تا بدانید كه تنها نیستید» آنقدر این كار را «زمخت»  انجام داده ایم كه در ذهن مراجع نمی تواند بنشیند؛ به جای آن بطور مثال می گوییم :‌ «وقتی داشتید ماجرا را برایم تعریف می كردید یاد مراجعی افتادم كه 3-2 سال پیش آمده بود چرا كه او هم …… »‌ و آنگاه كه «‌داستان مشابه» ‌نقل شد به جای  گفتن اینكه «‌زندگی ادامه پیدا می كند» ، می گوییم «‌چند هفته پیش كه تصادفاً ‌او را دیدم لبخندی زد و گفت آن ماجرا زندگی  مرا به كلی تغییر داد ، حالا به مسأله طور دیگری نگاه می كنم ، اگر آن ماجرا پیش نیامده بود من شاید هیچوقت یاد نمی گرفتم كه ………»
3- به همان روش فوق مراجع را آماده می كنیم كه به جای تلاش برای «‌برگشت به گذشته»‌،كنجكاوانه ـ و نه عجول و حریصانه ـ منتظر بماند تا «‌تعریف جدید»‌ را دریابد . انسانها به گونه های مختلفی برای «‌برگشت به گذشته» تلاش می كنند : گاهی سعی می كنند گذشته را «‌مومیایی»‌ كنند، دلمشغول اشیا و خاطرات گذشته می شوند ، هیچ چیز را تغییر نمی دهند، «‌ انتظار رجعت »‌ از دست رفته را می كشند و به محركها و وقایع جدید علاقه نشان نمی دهند . گاهی نیز سعی می كنند به سرعت «‌جایگزین»‌ پیدا كنند . « جایگزین »‌ هر چیزی است كه فرد به جای «‌شیء از دست رفته»‌ در « مجموعه هویتی »‌ خود می گذارد . یك فرد جدید ، یك عشق تازه ، یك مأموریت جدید ، یك ایدئولوژی تازه یا هر چیز دیگر . مسأله این است كه اغلب آدمها، برای كمك كردن به فردی كه سر در گم و «‌ خود از دست داده » است، تلاش می كنند بخشی از «‌مجموعه هویتی»‌ خودشان را به او پیشنهاد دهند ، بخصوص كسانیكه «‌حرص كمك كردن» دارند حاضر می شوند «‌خود» نقش شیء از دست رفته را بازی كنند ! این بازی به نفع هیچیك از طرفین نیست . درمانگر لازم است به مراجع بیاموزد كه با «بازماندۀ مجموعه»  همراه شود ، آن را بپذیرد و دوست بدارد و بداند كه این پیشامد در زندگی او همچون یك « كانال زایمانی »‌ است كه او را به «دنیای  تازه ای» رهنمون خواهد شد . هیچكس و از جمله درمانگر نمی دانند این دنیای تازه چه مختصاتی دارد ، آنچه درمانگر میداند این است كه این دنیا وسیع تر  و با آگاهی گسترده تری نسبت به دنیای قبل همراه است همچون هر «‌زایمان» ‌دیگری در هستی . تنها درمانگری می تواند در حل و فصل این مرحله به درمانجو كمك كند كه از « وسوسه ارائه دنیای خود » به درمانجو به عنوان «‌جایگزین» ‌و « حرص كمك كردن » گذر كرده باشد. رسیدن به چنین حالی منوط به ایجاد تعادل بین « علاقه مندی »‌ و «شكیبایی»‌ است . اگر درمانگر به كمك كردن علاقه نداشته باشد این مجموعه نامتعادل و ناپایدار خواهد بود اما اگر شكیبایی خود را از دست دهد ، « حرص كمك كردن » نیز تعادل مجموعه را به هم خواهد ریخت . رسیدن به این « تعادل »، جدا از «شخصیت درمانگر» نیازمند «‌تجربه درمانگری»‌ است . اغلب درمانگران جوان دچار حرص درمانگری میشوند و از این طریق در حل مسأله ناتوان می شوند . این وضعیت مرا به یاد این ضرب المثل می اندازد  كه « پناه بر خدا از آرایشگران پیر و پزشكان جوان » ‌!
گذشته از این ، آموزش این «‌ قانون هستی » به مراجع كه «‌پایان شب سیه سپید است» ‌و «‌هر چه از دست  می دهیم  مقدمه ای است برای  بدست آوردن چیزی بهتر» ‌كار آسانی نیست چرا كه «‌سخنی كز دل برآید لاجرم بردل نشیند» بنابراین درمانگری كه خود یك فرایند سوگ را با موفقیت پشت سر گذاشته و این باور را نه بعنوان یك «‌شعار»‌كه بعنوان یك «شعور» دریافته  است می تواند چنین باوری را در مراجعش ایجاد نماید . «‌ویكتور فرانكل» د ركتاب «‌انسان در جستجوی معنی»‌ این مفهوم را بیان می كند كه اگر نتوانیم برای رنج های زندگی معنایی بیابیم ، خوشی های زندگی هم پوچ و بی معنا خواهند بود ،‌یا تمام این بازی معنا دارد ، كه در آن صورت فراز و نشیبش دارای معناست و یا این بازی فاقد معناست كه در آنصورت خوشی های زندگی نیز مسخره خواهند بود . «‌دكتر ترور گریفیت»‌ در كتاب «‌از دست رفته و بازیافته»‌ (The lost and then found) به مراحل سوگواری به تفصیل اشاره می كند و همچون « الیزابت كابلرراس »‌ به این نقطه نظر می رسد كه حل و فصل سوگ زمانی با موفقیت انجام میشود كه ابتدا فرد از بازگرداندن جهان به آنچه پیش از این بود كاملاً‌ ناامید و مأیوس شود (Despair) و جهان را با مختصات جدید بپذیرد (acceptance) خطری كه در این مرحله از حل و فصل سوگ وجود دارد این است كه فرد «‌معنویت»‌(spirituality) را جایگزین شی از دست رفته « مجموعه هویتی »‌ خود نماید ، فرایندی كه «‌ آماس معنویت » می نامیم ! ‌معنویت جایگزین هیچیك از اجزای زندگی نیست ، معنویت «‌معنای مجموعه»‌ است .
3- افسردگی بعنوان مزاج
گروهی از افراد بطور مداوم دچار نوسانات خلقی هستند به گونه ای كه این نوسانات تغییرات محسوسی را در رفتار آنها ایجاد میكند . چند روزی این افراد سرحال ، پرانرژی و پر نشاط هستند ، بدون هیچ دلیل مشخص چند روزی كسل و بی حوصله هستند . «‌شدت» ‌و «‌مدت»‌ این تغییرات آنقدر نیست كه این فرایند در تعریف «‌بیماری »‌ بگنجد و از سوی دیگر این فرایند ، همچون یك بیماری بر فرد «‌عارض» نمی شود بلكه  «‌طبیعت»‌ و «‌مزاج» فرد بدینگونه است و از ابتدای زندگی این تغییرات بطور طبیعی وجود داشته اند .
این گروه افراد بسته به واكنشی كه در برابر تغییرات هیجانی خود دارند ، «‌سرنوشت»‌ متفاوتی دارند. گروهی از آنها بدلیل این بی ثباتی «‌از این شاخه به آن شاخه پریدن» ‌و «‌بوالهوسی»‌ زندگی بی ثباتی دارند در حالیكه  این بی ثباتی در گروهی دیگر از افراد خود یك «‌فرصت» ‌است !‌
افراد گروه اول، آدم هایmoody نامیده می شوند، غیر قابل پیش بینی اند و هیچ راهی را به مقصد نمی رسانند اما  افرادگروه دوم از یك ویژگی خاص برخوردارند که Self-directiveness نامیده میشود یعنی خود بر تغییرات «‌جوّی» ‌خود آگاهند و آن را «‌مدیریت» ‌می كنند همچون خلبانی كه بسته به تغییرات وضع هوا، تنظیم سیستمهای ناوبری هواپیمای خود را تغییر می دهد. این گروه از افراد Enlighted نامیده می شوند. آنها بدلیل اینكه در تغییرات هیجانی خود، زندگی را از نگاه های مختلف و بلكه متضاد نگاه می كنند، دیدگاه وسیع تری در قبال زندگی دارند. تحقیقات برخی از پژوهشگران نشان داده است كه بسیاری از افراد برجسته و خلاق جهان دچار بی ثباتی هیجانی بوده اند بطوریكه این پژوهشگران «‌همبستگی»‌ معنی داری بین «‌خلاقیت»‌ و «‌بی ثباتی هیجانی»‌ به اثبات رسانده اند. آنها اعتقاد دارند كه این افراد برجسته در دوره های «‌هیجان پایین» ‌دید منفی و نقادی را نسبت به كارهای قبلی و سَبكِ كار خود پیدا می كنند بنابراین در دوره های «‌هیجان مثبت»‌ كه مولد و فعال می شوند به جای تكرار آثار قبل، سبك و سیاق جدیدی به فعالیت هاشان می دهند . از جمله این افراد میتوان به «‌لئوناردو داوینچی»‌ و « وینستون چرچیل »‌ اشاره كرد .
ژاپنی ها به تازگی تحقیقات وسیعی را در زمینه تغییرات هیجانی انجام داده اند . آنها به این نتیجه رسیده اند كه همانطور كه حالات مختلف ماه ، گردش زمین به دور خورشید و تغییرات فصول «‌ریتم»‌ و «‌ضرباهنگ»‌ مشخصی دارد ، ‌تغییرات هیجانی هر انسان هم «‌ضرباهنگ»‌ خاصی دارند . اگر فرد به این ضرباهنگ آگاهی پیدا كند و برنامه های روزانه اش را براساس پیش بینی آنها تنظیم كند ، «‌هماهنگی درون و بیرون» اتفاق می افتد ولی اگر فرد به این ضرباهنگ ناآگاه باشد و بطور غیر منتظره با آن مواجه شود وضع زندگی نامنظم و نا هماهنگی پیدا می كند : زمانی كه نیاز به تحرك و پویایی دارد كسل است و زمانی دیگر ، ‌بدون هیچ ضرورتی ، پر هیجان و پرجنب و جوش است !
کشف وضعیت « افسردگی مزاجی » بر اساس ثبت تغییرات هیجانی در یک «جدول تقویمی»  میسر  می شود . فرد می تواند تاریخ را براساس روزهای ماه بر ستون افقی و وضع هیجانی خود را براساس  درجه بندی «نشاط» یا «غم» بر محور عمودی رسم می کند:
J

K

L
بهمن84

نمودار فوق نشان می دهد که این فرد دوره های 5- 4 روزه غم دوره های 2-1 روزه خنثی ،     دوره های 3-7 روزه نشاط را  بدون محرک  مشخص می گذراند . اگر او این نمودار را در چند ماه متوالی رسم کند قادر است پیش بینی کند که روزهای اول تا چهارم ، سیزدهم تا شانزدهم و بیست و سوم تا بیست و ششم هر ماه بیشترین نشاط و تحرک را دارد بنابراین مهمترین و پیچیده ترین فعالیتهای خود را در آن روزها انجام دهد . اما اگر فرد مقهور این تغییرات هیجانی خود باشد و نتواند برنامه زندگی خود را با برنامه ضرباهنگ درونی اش هماهنگ کند ، شاید بهتر باشد این تغییرات را تجربه نکند . از آنجا که این تغییرات وابسته به مزاج فرد هستند (Temperamental) ، درمان های روانشناختی در کنترل آنها       بی اثرند و تنها درمان هایی دارویی می توانند بر آن اثر گذار باشند . داروهای تثبیت کننده خلق ، ضدافسردگی های جدید ، آنتاگویست های دوپایین ـ سروتونین و بلوک کننده های کانال کلسیم از داروهایی هستند که برای کنترل بی ثباتی هیجانی پیشنهاد شده اند . بحث درباره نحوه تجویز این داروها از موضوع مقاله خارج است و در درسنامه های روانپزشکی بطور جامع مورد بحث قرار می گیرند .
4- افسردگی بعنوان منش
این نوع افسردگی از یک نظر شبیه به «افسردگی بعنوان مزاج» است و آن الگوی «مزمن» آن است. یعنی نمی توان همچون «افسردگی بعنوان واکنش» و «افسردگی بعنوان سوگواری» آن را پاسخی به یک «رویداد» در زندگی دانست و نمی توان برای آن «زمان شروع» مشخص کرد . اما از سوی دیگر این نوع افسردگی بر خلاف افسردگی مزاجی، اساس زیست شناختی (Biologic) ندارد و به هیچ وجه به درمان دارویی نیز پاسخ نمی دهد ! چرا ؟ به این دلیل که این نوع افسردگی نه یک تغییر در ناقلین عصبی مغز که یک « نقش انتخاب شده » است و ما نمی توانیم با دارو « انتخاب های » انسانها را تغییر دهیم . چگونه یک فرد افسردگی را بعنوان یک «نقش» انتخاب می کند ؟ ! هر یک از ما براساس « تأییدی » که از سایرین دریافت می کنیم به تدریج یاد می گیریم که چه «تعریفی» از «خود» به دیگران ارائه دهیم . در یک  محیط به فرد «جاه طلب» ، «رقابت جو» و «موفقیت طلب» تأیید و پاداش داده می شود ، طبعاً افراد زیادی یاد می گیرند که در این محیط خود را با این ویژگی ها تعریف کنند . اما در یک محیط دیگر افراد «ضعیف» و «ناتوان» بیشتر مورد توجه و محبت قرار می گیرند . در چنین محیطی هیچ بعید نیست که افراد خود را « بیچاره » ، «گرفتار» و «افسرده» نشان دهند و بتدریج آنقدر با این نقش ، خو می گیرند که خودشان را برای خود هم اینچنین تعریف می کنند ! آنگاه خودشان باور می کنند افسرده اند و حتی در محیطهایی هم که این نقش تأیید و توجهی ایجاد نمی کند به آن ادامه می دهند چرا که خود را اینچنین باور کرده اند  ! «اریک برن» در کتابهای « بازیها » و «بعد از سلام چه می گویید ؟» به تفصیل راجع به این «نقش ها» توضیح می دهد . بخشی از نظریۀ جامع «جیمز ردفیلد» هم بطور مفصل همین ماجرا را بیان میکند . کتابهای « سریالی » او که نظریه جامعش را توضیح می دهند به ترتیب عبارتند از : « پیشگویی آسمانی » ، « دهمین مکاشفه » ، « راهنمای تجربی پیشگویی آسمانی » و « بینش مینوی » .
گذشته از تشریح ماجرایی که منجر به « انتخاب نقش افسرده » می شود ، تکلیف درمانگر در مورد چنین مراجعانی چیست؟ پس از اینکه درمانگر به این اطمینان خاطر رسید که با چنین موردی مواجه است، درمان دو مرحله دارد . مرحله اول این است که مراجع را به این آگاهی برساند که او بیمار نیست بلکه او خود چنین نقشی را انتخاب کرده و می کند . این کار ، چندان آسان نیست چرا که ابراز این ایده به مراجع تأثیر مثبتی ایجاد نمی کند ، درمانگر لازم است کمک کند که او به این ایده «برسد» . «شنیدن» نظر درمانگر به تنهایی دردی را دعوا نمی کند ، مهم است که مراجع بتواند با نگاه درمانگر زندگی را «ببیند» . گاهی اوقات لازم است درمانگر ماهها با حوصلگی و تأنی و با سؤالات هدفدار زیرکانه ـ که به آنها سؤالات سقراطی می گوییم ـ مراجع را به نقطه نظر خود « برساند » و گاهی بر عکس مراجع نیاز به «تلنگر» فوری و گاهی شدید دارد تا «تکان بخورد» .
تنها « تجربۀ درمان » می تواند درمانگر را به این نقطه برساند که تشخیص دهد کجا لازم است با تأنی و مدارا پیش رود و کجا باید  «ضربه بزند». « هرمان هسه » در داستان «محرم راز» در کتاب «سه قصه» به زیبایی این حقیقت را توصیف می کند که گروهی از انسانها برای تغییر نیاز به «قاطعیت» دارند و برخی دیگر نیاز به « لطافت ». مرحله دوم درمان زمانی اتفاق می افتد که مراجع با «سناریویی» که تاکنون بازی کرده است آشنا می شود و در می یابد که مسئول تغییر دادن این نمایش خود اوست ؛ در اینجا نقش درمانگر کمی تغییر می کند و به جای نقش اکتشافی (explorative) اولیه و رویکرد سقراطی (Socratic approach) ، لازم است درمانگر در موضع طراح و کارگردان سناریوی جدید (Designer) قرار گیرد و روابط جدید مراجع را با جهان پیرامونش سازماندهی کند . گاهی لازم است برای خو کردن مراجع به نقش جدید ، این نقش در فضای درمان تمرین شود ، فرایندی که به آن playing Role می گوییم . اغلب لازم است که برای ایفای نقش جدید ، به درمانجو تکالیفی را برای انجام در فواصل جلسات درمان «حکم» کنیم و به اجرای آنها پافشاری کنیم و از او گزارش بگیریم و هرگاه مراجع با خزیدن به « لاک ناتوانی » شانه از زیر تکالیف خالی می کند مجدداً به او کمک کنیم تا «ببیند» که این کار نیز شکلی است از بازی «ننه من غریبم» و «کار من با این چیزا درست نمی شه ، باید یه فکر اساسی کنیم » !

5- افسردگی بعنوان بیماری
بالاخره افسردگی در بعضی از بیماران نه واکنش است ، نه سوگ ، نه مزاج و نه منش بلکه واقعاً یک بیماری است همانگونه که « کم کاری تیروئید » ، «گلوکوم» ، «بیماری کرون» ، و «لوپوس» !
فردی که پیش از این « فاقد علائم افسردگی » بوده دچار علائمی می شود همچون احساس غم و یأس ، بی حوصلگی ، ناتوانی در لذت بردن از چیزهایی که قبلاً برایش لذتبخش بوده اند ، خستگی و ضعف ، اشکال در تمرکز و حافظه ، اشکال در عملکردهای پایه بدنی همچون خواب ، اشتها ، میل جنسی و تحرک و انرژی، کم شدن اعتماد به نفس ، بی علاقگی به زندگی ، افکار مرگ و حتی اشتغال ذهنی با خودکشی.
گرچه ممکن است یک عامل ناخوشایند محیطی(stressor) در شروع بیماری نقش داشته باشد اما این عامل تنها همچون یک شعله ور کننده عمل می کند در واقع مثل این است که کسی را که کاملاً لب چاه بوده را هول داده باشد. پس اگر استرسور ، فقط نقش تسریع کننده دارد پس عاملی اصلی چیست ؟ به نظر می رسد شناخته ترین عامل ، وجود زمینه ارثی است . لازم است بدانیم که افسردگی بعنوان بیماری هم الگوهای مختلفی دارد . فقط فهرست وار ذکر می کنم که این افسردگی می تواند الگوی دو قطبی داشته باشد ( یعنی اینکه انتظار رخداد « مانیا» Mania  که شکل متضادی با افسردگی دارد را نیز در بیمار داریم ) و می تواند الگوی یک قطبی داشته باشد . الگوی دو قطبی شامل اختلال دو قطبی تیپ I ، II و III است و الگوی یک قطبی شامل اختلال افسردگی ماژور ، اختلال افسردگی مینور، اختلال افسردگی راجعۀ گذرا ، اختلال ملال پیش قاعدگی ، افسردگی پس از زایمان ، اختلال عاطفی فصلی و فرم های طبقه بندی نشده دیگر است . گاهی نیز « بیماری افسردگی » ثانوی به بیماریهای دیگر (همچون پرکاری تیروئید ، پارکینسون ، مولتیپل اسکلروزیس، بدخیمی ها و ……..) یا ثانوی به مصرف داروها (همچون کورتیکوستروئیدها ، اینترفرون و …..) یا مواد (ترکیبات تریاک ، الکل و ….) رخ می دهد .
در هر صورت ، چه «بیماری افسردگی» یک قطبی باشد ، چه دو قطبی ؛ چه اولیه باشد و چه ثانوی به یک اختلال طبی یا دارو یا مواد، این «بیماری» یک مسأله طبی است و نیاز به اقدامات دارویی دارد . طبعاً موضوع درمان دارویی این بیماری از موضوع این مقاله خارج است . درمان روانشناختی در این بیماری به هیچوجه جایگزین درمان دارویی نیست بلکه دانش روانشناسی درمانگر باید صرف این شود که ارتباط پزشک بیمار (Rapport) با ثبات شود ، همکاری بیمار با درمان دارویی(compliance) بیشتر گردد و بیمار آموزش صحیح و کاربردی راجع به سیر بیماریش پیدا کند و با اطمینان بخشی درمانگر

.


.

دكتر محمد رضا سرگلزایی ـ روانپزشك

بهمن 84

منبع: سایت شخصی دكتر محمد رضا سرگلزایی

.


.

2 نظر برای “مقاله‌ی “افسردگی ، یک کلمه و چند معنا” از دكتر محمد‌رضا سرگلزایی

  1. بحث در این زمینه بسیار برایم جالب و مفید بود و مطلب وسیعی بزبان ساده و نسبتا جامع که برای افراد غیرمتخصص قابل استفاده باشدارائه گردیده . افسردگی امروزه در ایران هم بسیار شایع است و از اینکه به مسئله ی مهم و مبتلابه اکثریت پرداخته شد تشکر فراوان میکنم. خسته نباشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *