تا توانی دلی به دست آور
صدیق قطبی – اول اردیبهشتماه ۹۵
چرا فرزانگان عارف، «دلآزردن» را اینهمه بد میدانستند؟ اینهمه توجه و عنایت به ضمیر و نهاد آدمیان از کجا ناشی میشود؟ امروزه به نظر میرسد آموزههایی از این دست، بیشتر جنبهی رمانتیک و احساساتی دارند و دلآزردن، گناه بزرگی به شمار نمیرود. اما سعدی میگفت:
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
–
به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری
–
اگر ممالک روی زمین به دست آری
و از آسمان برُبایی کلاه جبّاری
وگر خزائن قارون و مُلک جم داری
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری
این تأکید و توجه اختصاص به سعدی ندارد:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر ازین گناهی نیست (حافظ)
به هوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گره گشایی کرد (صائب)
راستی چرا نزد عارفان، حریم دل، چنین حرمتی دارد؟ و دلخَستن آنهمه نکوهیده و دلجویی آنهمه ستودنی است؟
عارفان به حدیثی توجه دارند که البته حدیثشناسان آن را جعلی دانستهاند و صغانی آن را در «موضوعات» آورده است. گفتهی منسوب به پیامبر(ص) این است: «قلب المؤمن عرش الله/ قلب مؤمن، عرش خدای است».
هر چه هست در نگاه عارفان، محتوای این سخن جذابیتی ویژه دارد و محل قبول است. حدیث قدسی دیگری نیز در همین مضمون، درخشانی خاصی نزد عارفان یافته است، گر چه محققان حدیث، اصلی برای آن نیافتهاند:
« قال الله تعالى: لم یسعنی أرضی ولا سمائی، ووسعنی قلب عبدی المؤمن اللین الوادع/ آسمان و زمینم، گنجایی مرا ندارند و تنها دل بندهی مؤمنِ نرمخویِ صلحآیین من، مرا میگنجد.»(بهنقل از: احیاء علومالدین)
شمس تبریزی در همین مضمون میگوید:
«تو عالَمِ بی کرانی، چه جای آسمانهاست وزمین؟ لا یَسَعنی سمائی و لا ارضی، بل یَسَعُنی قلبُ عبدی المؤمنُ [نه آسمان من گنجائی مرا دارد و نه زمین من، بلکه دلِ بندهی مؤمنِ من است که گنجائی مرا دارد.]، در آسمانها نیابی مرا، بر عرش نیابی.»[مقالات شمس]
مولانا نیز عنایت ویژه به این سخن دارد:
گفت پیغمبر که حق فرموده است
من نگنجم در خم بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم، این یقین دان، ای عزیز
در دل مومن بگنجم، ای عجب
گر مرا جویی، در آن دلها طلب (مثنوی: دفتر اول)
عینالقضات همدانی نیز میگوید:
«قلب المومن عرش الله. هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد.
گفتم ملکا تو را کجا جویم من
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو به عرش و به سما
نزد دل خود، که نزد دل پویم من»(تمهیدات)
اگر «دل مؤمن»، عرش خدا و خانهی حقیقی حضرت حق است، دلجُستن، گرامیتر از حجرفتن است و طواف دل، پُربهاتر از طواف کعبه است. ظاهر این تعبیر، با آن تیزی شاعرانهای که دارد، با فهم رایج از شریعت و احکام دین نمیسازد، اما عارفان را غذای جان و قوت بینش است.
موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان
در درون سینه حیرانم که چون جا کردهای
(عبدالرحمن جامی)
شمس تبریز گفته است:
«هیچ فرمود: ولقد کَرَّمنا السموات؟ و لقد کَرَّمنا العرشَ؟ اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد، و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل می باید که باز شود. جان کندنِ همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این می جستند.»(مقالات شمس)
حکایتی که بیانگر این ترجیح و فضیلتنهی عارفانه است در ضمن داستان حج رفتن بایزید بسطامی نقل میشود:
«مردی در راه پیشم آمد، گفت: «کجا میروی؟» گفتم: «به حج». گفت: «چه داری؟» گفت: «دویست درم.» گفت: «بیا، به من ده که صاحب عیالم؛ و هفت بار گردِ من گرد، که حج تو این است!» گفت: «چنان کردم و بازگشتم»[تذکرةالاولیا]
مولانا نیز همین حکایت را بازگُفته است:
گفت : طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پیش من نه ای جواد
دانکه حج کردی و حاصل شد مراد
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
واندرین خانه بجز آن حَی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهیی
گرد کعبه صدق برگردیدهیی
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو بازکن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
(مثنوی: دفتر دوم)
تأکیدی که در بیان مولانا است حقیقت ژرفی را در خداشناسی عارفانه بیان میکند. پیر به بایزید میگوید که ثنویتی در کار نیست. دوبینی و احولی را باید یکسو نهاد و خدا را جدا از آدمی ندید(: تا ببینی نور حق اندر بشر). اگر جویای خداییم، این خدا جایی بیرون از ضمیر و دل آدمیان نمیتواند باشد. این نگرش سبب میشود که عارف، مقام آدمی را چنان شامخ و رفیع بداند و رعایت احوال او را اینهمه مهم و اساسی تلقی کند.
خانهی حقیقی خداوند، دلهای بندگان اوست و پرهیز از دلشکستن و توجه احترامآمیز و مهرآیین به دلهای انسانها، لازمهی چنین نگاه و باوری است. دل آدمیان را پاس داریم که خانهی خداست.
مولانا البته به شریعت التزام داشت و مُرادش بههیچ وجه نمیتوانسته پرهیزدادن مخاطبان از فریضهی حج باشد، مقصود او توجه دادن مؤمنان به «خانهی حقیقی» و «کعبهی دل» است. کعبهای ارجمندی که در نهاد هر انسانی، جلوهای از آن است و در جام هر جانی، فروغی از رخ ساقی هستی است.
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
(غزلیات مولانا)
عین القضات همدانی میگوید:
«آن قوم که عزم حجّ دارند، با ایشان بگو: حج یک بار بکردی. راه خدا نه از راست است، و نه از چپ، نه از بالا، نه از شیب؛ در دل است، و دل طلب باید کردن، پس راه رفتن. اگر برگ این دارند، بسم الله، واگر نه تا کی غرور؟»(تمهیدات)
شمس تبریز تعبیری بینظیر در خصوص «کعبهی دل» دارد:
«آخر سنگپرست را بد میگویی، که روی سوی سنگی یا دیواری نقشین کرده است؛ تو هم رو به دیواری میکنی! پس این رمزی است که گفته است محمد علیه السلام، تو فهم نمیکنی، آخر کعبه در میان عالم است، چو اهل حلقهی عالم جمله رو با او کنند، چون این کعبه را از میان برداری، سجدهی ایشان به سوی دل همدگر باشد. سجدهی آن بر دل این، سجدهی این بر دل آن!»(مقالات شمس)
شمس تبریز میگوید اگر کعبه را از میان بر داریم، میبینیم که آدمیان، در حقیقت، روی به دل یکدیگر سجده میکنند. کعبه که سنگ نشانی بیشتر نیست و سجدهگاه حقیقی، دلهای مؤمنان و قرارگاه راستین خداوند است.
طواف کعبهی دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گِل چه پنداری
طواف کعبه صورت حَقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
بده تو مُلکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری
هزار بَدرهی زر گر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری
(غزلیات مولانا)
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در جفای اهل دل جد میکنند
آن مجازست این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است آنجا خداست
(مثنوی:دفتر دوم)
مختصر آنکه در نگاه عارفان، سجدهگاه حقیقی، دل آدمی است و آن اهتمامی که مؤمنان به کعبه و محراب میکنند، لازم است بسی بیشتر از آن به دلهای یکدیگر کنند.
تجلیگه خود کرد خدا دیدهی ما را
بدین خانه بیایید و ببینید صفا را
خدا در دل سودازدهگانست بجویید
بجویید زمین را و مپوئید سما را
(صفای اصفهانی)
شاید با توجه به این نگاه عارفانه، بهتر بتوان فهمید که چرا سعدی میگفت:
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
شاید به این خاطر که دلهای آدمیان سبدست برای جادادن سیبهای بی نهایت.
سلام استاد
تنها زندگی ممکن و مطلوب، زندگی شجاعانه است و نه زندگی شاد!
درهم زیبا نغز وپرمعنااصلا اثری ازخودبزرگ بینی وجودندارددرحالیکه بیت بیت آن درهم دنیاخریداردارد من آنچه شرط بلااستفاده باتومیگویم-تنخواه انسانم پند گیر وسوسه ملال