گفتیم كه ما گاهی تعریف میكنیم واژه را، گاهی تعریف میكنیم شی عینی خارجی را و گاهی تعریف میكنیم مفهوم را. بحث ما در تعریف مفهومی بود. بنابراین وقتی میگوییم اقسام هفدهگانه تعریف، منظورمان اقسام هفدهگانه تعریف مفهومی است و كاری به تعریف واژهها و تعریف اشیای عینی خارجی نداریم.
اقسام هفدهگانه تعریف مفهومی
مصطفی ملکیان-جلسات 21 و 22 تحلیل فلسفی-سال89
اولین این تعریفها از این قسم را در جلسهی قبل گفتیم كه به آن میگوییم تعریف جنسی و فصلی از زمان ارسطو كه به آن تعریف به جنس و تعریف به فصل هم میگویند. برحسب این تعریف، ما حد و رسم داشتیم و بعد خود حد به حد تام و حد ناقص و رسم هم به رسم تام و رسم ناقص تقسیم میشد. این نظام منطقی، كاملاً مبتنی بر ذاتانگاری یا essentialism است. بین این چهارتا، اول فضیلت از آن حد تام بود. بعد حد ناقص، بعد رسم تام و بعد رسم ناقص. چون مهجور است من دیگر وارد این بحث نمیشوم و در كتب منطقی ما هم الی ماشاا… در این مورد بحث شده. البته گاهی لغت حد، به معنای هر تعریفی به كار میرفت. از این نظر، ابن سینا رسالهی تعریفات خودش را رسالهی الحدود نام گذاشته است. یعنی رسالهی حدها، تعریفها. ولی حد یك قسم تعریف بود و قسم دیگر تعریف، رسم بود.
تعریف قسم دوم، تعریف تصریحی است؛ stipulative definition. در تعریف تصریحی، شما خودتان مفهومی را جعل میكنید و با كنار هم نهادن چند مفهوم دیگر، تعریف میكنید. به این میگویند تعریف تصریحی یا تعریف تعیینی كه خودتان تعیین میكنید كه این مفهوم را این طور به كار میبرم. مثلاً من میگویم مفهومی در ذهن من هست كه با لفظ كُرُك از آن نام میبرم. میگویید كُرُك یعنی چه؟ میگویم كُرُك یعنی حاصل ضرب طول قد یك شخص در وزن آن شخص و در میزان غذایی كه در شبانه روز مصرف میكند. بعد میگوییم كُرُك آقای فلانی چند است. الان یك مفهوم جدید درست شد. مثل RH كه حساب میكنند. دقت كنید من مفهومی كه به جهتی در ذهنم سودمند آمده را جعل كردم و با كنار هم نهادن nتا مفهوم دیگر تعریفش كردم. اگر بخواهیم از كُرُك تعریف كنیم، میگوییم از كُرُک تعریف تصریحی به دست دادهایم.
خیلی از تعاریفی كه در فیزیك، شیمی و زیستشناسی وجود دارد، تعاریف تصریحیاند؛ یعنی به درد فیزیكدان میخورد كه مفهومی را جعل كند و بعد با كنار هم گذاشتن مفاهیم دیگر، آن مفهوم را به مخاطبان خودش معرفی كند. تعریف تصریحی، معمولاً در علوم، به معنی discipline ها به كار میرود؛ یعنی در شاخههای مختلف ریاضیات، منطق، فلسفه، علوم تجربی اعم از طبیعی و انسانی. در اینها خیلی تعریفهای تصریحی به كار میرود. مثلاً فیلسوف میگوید اگر چیزی به اقتضای ذات، نه به وجود مایلتر باشد نسبت به عدم و نه به عدم، مایلتر باشد نسبت به وجود به این ممكنالوجود میگوییم. الان ممكنالوجود یك تعریف تصریحی پیدا كرده است. این تعریفهای تصریحی خیلی به درد میخورند. مثلاً تعریف متعارفی كه وجود دارد با عنوان standard of life یا سطح زندگی، این تعریفی است كه آن را جعل كردند. چند تا چیز را كنار هم گذاردند و بعد تعریفی درست كردند به نام standard of life كه كاربرد هم دارد.
اگر در این تعریف دقت كنید از آن چند نكته به دست میآید كه من به همه نکات اشاره كردم. نكتهی اول اینكه مفهومی در ذهن من تعریفكننده متولد شده که قبلاً این مفهوم نبوده، و این مفهوم قبلاً در ذهن كس دیگری وجود نداشته است. نكتهی دوم اینكه من قصد شناساندن این مفهوم را به مخاطبانم دارم. و سوم اینكه نمیتوانم مخاطبان خودم را از راه معرفت، از راه آشنایی، با این مفهوم آشنا كنم و باید از راه معرفت و از راه توصیف یعنیknowledge by description استفاده كنم. اگر میتوانستم مخاطبانم را از راه knowledge by acquaintance یا معرفت از راه آشنایی آشنا كنم، به معرفت از راه توصیف روی نمیآوردم. معرفت از راه توصیف، با از كنار گذاردن nتا مفهوم به دست میآید. این تعریف تصریحی یا تعریف قسم دوم است. گاهی وقتها شخص آن لفظی كه انتخاب میكند برای آن مفهوم مثل كُرُكِ من نیست. كُرُك تا حالا در فارسی اصلاً به كار نمیرفت. من اولین بار از كرک استفاده كردم. اما گاهی شخص آن مفهومی كه در ذهن ابداع كرده لفظی كه برایش وضع میكند، قبلاً هم در آن زبان به كار میرفته، ولی به معنای دیگری هم كار میرفته، مثل خدا و نیرو. مثلاً قبل از اینكه فیزیك از لفظ نیرو استفاده كند، مردم از لفظ نیرو استفاده میكردند. مثلاً میگفتند نیروی فلان مرد زیاد است. بعد فیزیكدانها مفهومی را جعل كردند و برای اشاره به آن مفهوم باز از لفظ نیرو استفاده كردند. غالباً هم همینطور است. وقتی مفهوم جدیدی در ذهن یك فیزیكدان یا شیمیدان یا عالم یا فیلسوفی میآید، به ندرت یك لفظ نامستعمل یا مهمل را استخدام میكنند و این لفظ مهمل را از این به بعد مستعمل میكنند، یعنی به آن معنا القا میكنند. ممكن است من از لغت فرهنگ استفاده كنم، اما آن را به هیچ كدام از مفاهیمی كه تاكنون در فارسی به كار رفته به كار نبرم و خودم برای مفهومی كه در ذهنم است از لفظ فرهنگ استفاده كنم و باز اینجا هم فرهنگ، تعریف تصریحی میشود. چون لفظش به كار میرفته، اما با معنای دیگری. مثل این میماند كه من تمام محتوای یك تخممرغ را با یك آمپول بكشم و بعد آن را با مواد دیگری پركنم. الان ظاهرش همان تخممرغ است، اما در باطنش دیگر زرده و سفیده نیست و یك مایع دیگری در آن است. در این جا هم من لفظ فرهنگ را از معنایی كه داشته، خالی كرده و یك معنای جدیدی را القا كردم به داخل آن. اشكالی هم ندارد، به شرط اینكه تصریح بكنم به این معنا و بگویم از این به بعد اگر در گفتهها و نوشتههای من فرهنگ به كار رفت، به معانی كه تاكنون به كار میرفته نیست، من این مفهوم در ذهنم هست و برای این مفهوم از واژهی فرهنگ استفاده كردهام.
تعریف تصریحی رایجترین تعریف در علوم
تعاریف تصریحی خیلی بیشتر از آنی هستند كه ما فی بادیالنظر تصور میكنیم. ما خیلی از تعاریف تصریحی استفاده میكنیم، ولی چون از واژه آشنا در زبان استفاده میكنیم كه قبلاً هم مستعمل نبودند و مهمل نبودند و به كار میرفتند، كسی متوجه نمیشود كه من مفهوم جدیدی را ابداع كردم و با این لفظ، به آن مفهوم جدید اشاره میكنم. این تعریف، رایجترین نوع تعریف در علوم و معارف، یعنی discipline، نه زندگی روزمره است. چه علم طبیعی باشد یا فلسفی یا ریاضی یا منطقی كه رایجترین نوع تعریف است. در تعریفهای تصریحی باید به قراردادی كه با مخاطب بسته میشود تا آخر پایبند ماند. بنابراین مثلاً فرهنگ را به آن معنا به كار ببرد كه تصریح كرده بود و برنگردد به آن معانی كه قبلاً استفاده میشد. در مورد كُرُك این پیش نمیآید، چون كُرُك قبلاً هیچ معنایی نداشت.
تعریف سوم تعریف سیاقی یا متنیاند كه به آنها میگویند contextual definitions. برای اینكه این تعریفها را روشن كنم، باید به نكتهای در دستور زبان برگردم. در زبانهای مختلف، واژههایی كه به كار میرود، به طرق مختلفی تقسیم بندی میشوند. مثلاً در زبان عربی میگویند هر واژهای یا اسم است یا فعل است یا حرف و از این سه قسم بیرون نیست. در زبان عربی صفت، قید و ضمیر نداریم. ضمیر یا صفت، نوعی اسم به شمار میآید. در زبان فارسی، واژهها را بین شش تا نه قسم میكنند. میگویند اسم، ضمیر، فعل، قید، صفت، حرف اضافه، حرف ربط، حرف نشانه و… داریم. اما در همهی زبانها علیرغم اینكه الفاظ به صورتهای مختلف طبقهبندی میشوند، یك چیز در همهی آنها مشترك است و این جزو universal grammar یا دستور زبان جهانی است، یعنی در همهی زبانها صادق است.
الفاظی كه در هر زبانی به كار میروند در یك تقسیم بزرگ به دو قسم تقسیم میشوند: الفاظی كه معنای مستقل دارند و الفاظی كه معنای مستقل ندارند. اگر لفظی چنان باشد كه وقتی به تنهایی به كار میرود به ذهن شما معنا متبادر كند، به این لفظ میگوییم دارای معنای مستقل است. مثلاً میگوییم آب یا جنگل یا بلبل یا گربه یا رفتن، گرفت، … اما یك سلسله الفاظ در زبان هستند كه معنیشان به تنهایی قابل فهم نیست، مگر اینكه در ضمن عبارت یا جملهای به كار بروند. در غیر این صورت معنایشان قابل شناسایی نیست. یعنی باید در یك clause یا phrase یعنی یك عبارت یا در یك sentence یا یك جمله به كار بروند. میگوییم آینهها معنای نامستقل دارند. مثلاً من میگویم «از»؛ «از» یعنی چه؟ «از» را نمیشود فهمید. اما اگر گفتم حسن از تهران به قم رفت، «از» یك معنای خاصی پیدا میكند. اینجا «از» معنای ابتدا پیدا میكند. اما اگر گفتم كیك از تخممرغ و آرد درست شده است. «از» اینجا ابتدا معنا نمیدهد و اگر گفتم فلانی از من خواست كه… اینجا «از» نه معنای اول را دارد و نه معنای دوم را. اگر گفتم از آنجا كه تو دوست منی … اینجا باز «از» یك معنای چهارم دارد. آب اینطوری نیست. آب در هر جملهای كه به كار برود، باز همان معنای آب را دارد. به اینها میگویند الفاظی كه معانی نامستقل دارند. معمولاً در زبان علمای ما به این دومی میگویند اینها معانی حرفیه دارند یا معنای حرفی دارند. چون علمای ما با زبان عربی سر و كار داشتند و در زبان عربی واژهها میشوند اسم، فعل و حرف. اسم معنای مستقل دارد. فعل هم دارد. فقط حرف معنای مستقل ندارد. مثل از، مِن، از این نظر به اینها میگویند معانی حرفیه، چون آنها مصداق معانی غیرمستقل را در حروف میدیدند. اما ما در زبان اینطور نیستیم. روش معناشناسی هم برای دومی به كار میرود، نه برای اولی.
حالا بحث بر سر این است كه شما هیچگاه نمیتوانید الفاظی كه معانی غیرمستقل دارند را تعریف كنید، مگر اینكه عبارات و جملههایی كه آن الفاظ در آنها به كار رفتهاند را بیاورید. ما از طریق آن عبارات و جملهها آن معنای غیرمستقل را درك میكنیم. از این نظر به این تعریف میگویند تعریف متنی. شما باید یك متن بیاورید، یك سیاق یا context بیاورید تا ما از آن متن و سیاق كمكم می فهمیم «از» یعنی چه. در غیر این صورت ما نمیفهمیم كه «از» چه معنایی دارد. اگر دقت كنید، در كتب فرهنگ خیلی معتبر، در كنار حروف، معنا نمیگذارند و میگویند برای فلان چیز به كار میرود، چون نمیشود بگویند «از» یعنی ابتدا، مثلاً مینویسند «از» برای ذكر ابتدا به كار میرود. چون اگر اینطور بود میشد ابتدا را به جای از آورد و به جای اینكه بگوییم حسن از تهران به قم رفت، بگوییم حسن ابتدا تهران به قم رفت. پس معلوم میشود «از» به معنای «ابتدا» نیست. «از» به معنای «ابتدا» به كار میرود. این است كه در زبان انگلیسی فرهنگهایی مثل آكسفورد و كمبریج وقتی یك حرف را میآورد مینویسد used when. یعنی استعمال میشود وقتی كه… وگرنه اگر مینوشتند از مساوی است با ابتدا، ابتدا معنای مستقل دارد، اما از معنای مستقل ندارد، پس نمیتواند معنای «از»، ابتدا باشد.
سوال: یعنی میشود برای اسم و فعل در فرهنگ تزاروس مترادف پیدا كرد، ولی برای حروف باید به فرهنگ كاربردی مراجعه كنیم، تا معنی مثلاً from را متوجه شویم و كاربرد آن را پیدا كنیم، البته این در مورد حروف است، اما گاه در مورد الفاظ و مفاهیم هم چنین وضعیتی وجود دارد.
جواب: بله، دقیقاً.
بعضی حروف مثل «و» یعنی چه؟ مثلاً من و علی آمدیم. شما میگویید «و» یعنی به همراهی است. با این حال «و» حرف است، اما معنا ندارد. این است كه «و» یا خود حروف «یا» نمیشود در فرهنگ لغت در مقابل «یا» نوشت، یا مساوی است با «یا». در تعریف contextual مینویسند یا آب بخور یا نوشابه و روبرویش مینویسند اگر آب خوردی نوشابه نخور، و اگر نوشابه خوردی آب نخور. پس «یا» یعنی اینكه دو چیز با هم قابل جمع نیستند. اگر دقت كرده باشید، اینجا نیامدند «یا» را معنا كنند. اینجا فقط جملهای كه در آن حرف «یا» به كار برده شده است را معادل كردهاند با یك جمله دیگری كه از طریق آن جمله دوم شما معنای «یا» را میفهمید. گفتیم اگر آب خوردی، نوشابه نخور و اگر نوشابه خوردی، آب نخور. اینجا بحث بر سر خود «اگر» هم هست. خود اگر هم معنای حرفی دارد. خود اگر را هم باید با یك context دیگری معنا كنیم، مثلاً بگوییم اگر به خانهی ما آمدی فلان كتاب را به تو نشان خواهم داد، یعنی این را معنا كنیم و بگوییم فقط در صورتی كتاب را به تو نشان خواهم داد كه به خانهی ما بیایی. از این طریق میفهمیم كه معنای «اگر» شرطیت است، یعنی «اگر» به معنای شرط به كار میرود، یعنی شرط دیدن كتاب این است كه تو به خانهی ما بیایی. از این نظر ادات ساده منطقی همه باید تعریف contextual بشوند مثل عاطف و فاصل و… كه شما آنها را در منطق خواندهاید و راه دیگری برای تعریف آنها نداریم و خیلی وقتها این تعریف، تعریف مشكلی است. مثلاً شما میخواهید «و» را برای من معنا كنید، با خودتان میگویید جملهای میآورم و حرف «و» را در قالب آن كلمه برای او توضیح میدهم. مثلاً میگویم حسن و حسین آمدند. حالا میخواهید «و» را ترجمه كنید بعد كلمهای را به جای «و» در این جمله میگذارید تا من معنای «و» را بفهمم. ممكن است بگویید هم حسین آمد، هم حسن آمد. اینجا «هم» آمد. شما میخواهید حالا «هم» را توضیح دهید. «هم» معنای غیرمستقل یا حرفی دارد. آنوقت در توضیح «هم» میگویند چنین نبود كه حسین آمده باشد و حسن نیامده باشد و چنین نبود كه حسن آمده باشد و حسین هنوز نیامده باشد. آنوقت تا اینطور بگویید میبینید كه «و» به كار رفت. ما در تعریف «هم» اینجا باز از «و» استفاده كردهایم. این خیلی پیچیدگی دارد. یكی از مباحث جالب و سرگرم كننده برای فیلسوفان این است كه بتوانند حروف را تعریف كنند. این حروف، بعضیشان ادات شرطند، بعضی ادات عطفند، بعضی ادات فصلند و قسعلیهذا. بعضی گفتند یك فعل هم هست كه با وجودی كه فعل است، معنای حرفی دارد و آن هم فعل «هستن» با فعل «بودن» است. مثلاً میگوییم حسن بیمار است. با وجودی كه «است» هم فعل است به لحاظ دستور زبانی، اما باز انگار معنای حرفی و غیر مستقل دارد و باید آن را از طریق context، متن و سیاق توضیحش داد. به هر حال، حروف را باید اینطور تعریف كنیم. گاهی اسمها هم همین وضعیت را پیدا میكنند؛ مثل «قبل» و «بعد». اینها هم اسمند اما معنای حرفی دارند و آدم جز در قالب جمله نمیفهمد كه قبل یعنی چه و بعد یعنی چه. همه پسوندها، پیشوندها، میانوندها هم همینطور. مثلاً پیشوند «هم» را در نظر بگیرید، همدرس، همكلاس، همشاگردی، همشهری این هم را چه طور میشود توضیح داد؟ پسوندها هم همینطورند. پسوند «مند» مثل دانشمند، هنرمند، عیالمند، فضیلتمند یا میانوندها مثل میانوند «الف»، بینامتنیت، بیناژاندریت، این الفی كه بین «بین» و ژاندر، میانوند است یا الف در كلمه كشاكش كه باز میانوند است. واقعا این الف كشاكش را چه طور میشود معنا كرد؟ این هم قسم سوم تعاریف.
قسم چهارم تعاریف، تعاریف operational یا عملیاتی است. در این تعاریف، شما نمیتوانید مفهومتان را تعریف كنید. دستگاهی درست میكنید و میگویید این دستگاه دارد آن مفهوم را نشان میدهد. مثلاً فیزیكدانان یك مفهومی درست كردند به نام «دما». بعد نتوانستند آن را تعریف كنند. بعد دماسنج را درست كردند و گفتند دما آن چیزی است كه دماسنج آن را نشان میدهد. یا تعریف «میدان» در فیزیك. دستگاهی را اختراع كردند و گفتند «میدان» آن چیزی است كه به وسیلهی این دستگاه نشان داده میشود، به این هم میگویند تعریف عملیاتی. یعنی باید عملیاتی صورت بگیرد كه یك دستگاهی پدید بیاید و این دستگاه نشان دهندهی چیزی بشود كه ما نتوانیم خود آن را تعریف كنیم. یعنی الان دما را نمیتوانند در فیزیك تعریف كنند و میگویند دما آن چیزی است كه با دماسنج نشان داده میشود. بنابراین اگر گفتند دمای این اتاق چند است؟ یعنی اگر این دستگاه را بگذارند اینجا، روی چه عددی میایستد؟ بعد روی هر عددی كه ایستاد، میگوییم دمای این اتاق اینقدر است. دما به معنی گرما نیست، بلكه در فیزیك به معنی درجهی گرما است و درجه وقتی است كه شما مدرجی درست كنید. الان درجه گرمای اینجا چقدر است؟ اگر شما دماسنج داشته باشید كه درجه به سانتیگراد را نشان بدهد، 28 درجه است. اما اگر دماسنج فارنهایت داشته باشید، 130 درجه است. حالا واقعا كدامیك از این دو تا درست میگویند؟ هر دوتایشان درست میگویند. چون دما بستگی به دستگاهی دارد كه برای اندازهگیریاش به كار میبرند. كسی بگوید اگر 3 نوع درجهبندی دیگر را هم نشان دادیم، كدامشان درست است؟ دما به دستگاه بستگی دارد. تا چه دستگاهی درست كنید. الان ما بین دوتا ساعت جوری دستگاه را درست كردیم كه بین ساعت 8 تا 9 چند ثانیه وجود دارد؟ 3600 ثانیه، حالا اگر كسی یك ساعتی درست كند كه بین ساعت 8 تا 9، 5000 ثانیه وجود داشته باشد، هر دو زمان واقعی را نشان میدهد. چون ثانیه یعنی یك هزار و سیصد و شصتم این فاصله، حالا اگر یك دستگاهی درست كردید كه این ثانیه را 5000 تكه كرد، یك ثانیه میشود یك پنج هزارم این فاصله. نه میشود بگوییم این زمان را نشان نمیدهد و نه میشود بگوییم آن زمان را نشان نمیدهد. چرا؟ چون زمان چیزی است كه با ساعت نشان داده میشود. فلاسفه از زمان تعریفی را به دست دادند، اما فیزیكدانان خیر، اما ما تعریف فلاسفه را نفهمیدیم. فیزیكدانان میگویند زمان به وسیلهی ساعت، دقیقه و ثانیه. بنابراین در تعاریف operational ما نیاز به دستگاهی داریم كه آن را بسازیم و بعد مدعی شویم كه دستگاه آن چیز معرّف ما را نشان میدهد و دال بر آن چیزی است كه آن چیز معرّف ماست، تعریف شدهی ماست. این تعاریف operational در فیزیك، شیمی و زیستشناسی زیادند، اما وقتی به تعاریف میرسیم، این تعاریف كم میشود و وقتی وارد علوم انسانی میشود، باز هم كمتر میشوند.
تعاریف قسم پنجم، تعاریف instrumentalاند؛ یعنی تعاریف ابزاری. در تعاریف ابزاری، ما شی را از طریق آثار و نتایجش تعریف میكنیم. در علوم انسانی، خیلی این قسم تعریف به كار میرود. مثلاً میگوییم «بهرهی هوشی» كه یكی از ابداعات روانشناسان است. آن وقت میگویند بهرهی هوشی، یعنی اینكه شخص بتواند میان n تا مسئله، m تا را حل كند. بهرهی هوشی، یك نیرویی در درون ماست كه اثر و نتیجهاش حل مسئله است. یعنی اینكه اگر كسی بتواند از 200 مسئله، 170 تا را حل كند، میگوییم بهرهی هوشیاش 170 است. حل مسئله نتیجهی بهرهی هوشی داشتن است. آدمی كه بهرهی هوشی خاصی دارد، میتواند از میان 100 مسئله، 70تایش را حل كند. اگر شما آب را به این صورت تعریف كردید كه چیزی است كه تشنگی انسان را برطرف میكند، از آن تعریف ابزاری ارائه كردید. چون اثر و نتیجهی آب را به جای خود آب تعریف كردید. در این تعریف، نشان دادید كه اثر و نتیجه مترتب بر آب چیست. به همین ترتیب، اگر دولت را به این شكل تعریف كردید كه دولت نیرویی است كه مانع تعدی شهروندان به یكدیگر میشود. این اثر و نتیجهی دولت است و نه خود دولت. اثر و نتیجهی دولت این است كه مانع تعدی شهروندان به یكدیگر میشود.
یك قسم تعریف، تعریفهای مصداقی ostensive است. خوب تعریفهای مصداقی چه تعریفهایی هستند؟ برای تعریفهای مصداقی، سه جور تعریف ذکر شده. گفتهاند در تعریفهای مصداقی، یك بار مصادیق مفهوم را نشان میدهیم. دیگر اینكه گفتهاند در تعریفهای مصداقی، مصادیق مفهوم را ذكر میكنیم. دیگر اینكه گفتند تعریفهای مصداقی، تعریفهاییاند كه مصادیقش را یا ذكر میكنیم یا نشان میدهیم. اولاً اگر مسئله نشان دادن باشد، تنها در مورد مفاهیمی صادق است كه تعداد مصادیقش محدود یا مضیق باشد. مثلاً اگر روی كرهی زمین سه تا دایناسور زنده بودند و كسی از ما میخواست كه دایناسور را تعریف بكنیم، میتوانستیم این سه تا دایناسور را به او نشان بدهیم. اما در مورد پروانه نمیشود این كار را كرد. چون نمیشود همهی پروانهها را به كسی نشان داد. پس اگر مراد این باشد كه مصادیق ostensive را نشان بدهیم، این فقط در مورد مفاهیمی قابل اجرا است كه مصادیق محدود و مضیقی دارند.
سوال: باید همه مصادیق را نشان بدهیم؟
جواب: بله. باید همه مصادیق را نشان بدهیم.
اما اگر ذكر باشد نه، این محدودیت وجود ندارد. چون بدون نشان دادن میشود ذكر كرد. اما تعریف جالبتر، تعریف سوم است كه در آن مصادیق یا ذكر شوند یا نشان داده شوند. خود ostensiveدر لغت به معنی اشاری است. یعنی آدم بیشتر اشاره میكند و این بیشتر با نشان دادن مصادیق جور درمیآید. اشتباهی كه بسیاری از نویسندگان و نویسندگان غربی هم انجام دادند، این است كه غربیها مثلاً گفتند اگر كسی گفت خاورمیانه یعنی چه و گفتیم خاورمیانه یعنی مصر + لبنان + تركیه + عراق + ایران + … ، این تعریف ostensive است. اما در تعریف ostensive، باید مصادیق را نشان داد. آیا مصر مصداق خاورمیانه است؟ نه. میشود به مصر اشاره بكنیم و بگوییم خاورمیانه؟ میتوانیم به پروانهای در عالم اشاره كنیم و بگوییم كه این پروانه است. به هر دایناسوری هم میشود اشاره كرد و گفت این دایناسور است. اما میشود به مصر هم اشاره كرد و گفت این خاورمیانه است؟ اینها جزء و كل را با جزیی وکلی قاطی كردند. خاورمیانه یك كل است كه اجزایش ایران، لبنان و مصر و… است و اگر شما تعریف كل را كردید با تعریف اجزایش، این دیگر تعریف مصداقی نیست. چون در تعریف مصداقی، میخواستیم یا مصادیق را نشان دهید یا مصادیق را ذكر كنید. اینجا كه مصادیق را ذكر نكردید، این جا اجزا را ذكر كردید و اجزای یك چیز، مصادیق آن چیز نیستند. مثلاً آیا میشود گفت مصداق بیسكویت شكر، آرد و… است؟ اینها مصادیق نیستند، اینها اجزاییاند كه كنار هم نشستند. به همین ترتیب هم نمیتوان گفت آمریكای لاتین یعنی آرژانتین، پرو، اكوادور و… اینها اجزای آمریكای لاتیناند. دیدم كه در بعضی كتابهای غربی، این را هم تعریف ostensive دانستند. اما این تعریف اجزا است نه مصادیق. مصادیق آب همهشان آبند ولی اجزای آب، همهشان آب نیستند.
سوال: آیا میشود روی نقشه نشان بدهیم یك كشوری را و بگوییم كل این كشورها مصداق خاورمیانه است؟
جواب: دو اشكال وجود دارد، اینكه گفتیم باید مصادیق را نشان بدهیم. نقشه كه مصداق نیست.
سوال: اگر كشورها را به صورت مجموعه ذكر كنیم و بگوییم افغانستان، ایران، لبنان و… میشود خاورمیانه، چطور؟
جواب: خوب این میشود تعریف تصریحی. اینجا چیزی به نام مصداق نداریم. مگر در یك صورت كسی سوار هواپیما بشود و برود در یك ارتفاعی كه كل خاورمیانه، یكجا مشخص باشد. نه اینكه مرزها مشخص باشد. بعد به او توضیح بدهند و بگویند چیزی كه میبینی، كه یك سرش رود جیحون است و از آن طرف دریای خزر، به این میگویند خاورمیانه، آن وقت این تعریف، تعریف اشاری است. و تعریف اشاری از نوع ذكر مصداق نیست، بلكه تعریف اشاری از نوع نشان دادن مصداق است.
سوال: در مورد ایران چطور؟ میشود باز با هواپیما رفت و دید؟
جواب: باز هم تعریف اشاری از نوع نشان دادن مصداق است. من قبلاً هم گفتهام ما مشكل داریم. مثلاً وقتی میگوییم فرهنگ ایرانی داریم، خود ایران یعنی كجا؟ آیا ایران یك واحد جغرافیای است یا یك واحد تاریخی یا نژادی یا زبانی یا فرهنگی؟ و هر كدام را كه بگیریم، یك مشكلی به وجود میآید.
سوال: اما منظورم از رفتن با هواپیما این است كه مثلاً در مورد ایران قرن چهارم چنین كاری امكانپذیر نیست و تنها قادریم ایران الان را نشان دهیم.
جواب: بله. تعاریف ostensive هم كه یا ذكر مصداق میكنند یا مصداق را نشان میدهند كه گفتم بهترین تعریف به نظر من تعریف سوم است كه هم ذكر را و هم ارائه را در خودش بگنجاند. تعاریف ostensive واقعا كم استعمالند، اما گاهی واقعا نمیشود كاری كرد و چارهای نداریم جز این كه تعریف ostensive و مصداقی انجام دهیم.
سوال: در مورد قبل فرمودید كه ذكر همه مصادیق لازم است. آیا در این مورد هم همینطور است؟
جواب: بله. باز «همه» را دارد. ارائه همه مصادیق، ذكر همه مصادیق یا ارائه و ذكر همه مصادیق. یك نوع تعریف، تعریفهای subjective انفسی یا ذهنیاند. در این تعریفها ما x را چطور تعریف میكنیم؟ در این تعریفها، میگوییم x یعنی آنچه تو آن را x میدانی. این تعریف عجیب غریبی است، اما معمولاً پیش میآید؛ مخصوصاً در هنر. مثلاً تعریف زیبایی چیست؟ اگر از دكتر حسین الهی قمشهای بپرسید، از هارمونی و كنتراست و… میگوید. یعنی انگار زیبایی یعنی كنتراست داشتن و هارمونی داشتن. اما هیچ توجه نمیكنند كه تقابل و هماهنگی هم خودش معنایش بسیار ابهام دارد. ثانیاً اگر تعریف شما درست بود، فقط مركبها زیبا بودند كه جزء دارند و اجزایشان یا با هم هارمونی دارند یا با هم كنتراست دارند. بسایط، دیگر نباید زیبا باشد؛ در حالی كه اصلاً این طوری نیست و بسایط هم میتوانند زیبا باشند. پس شما كه میگویید الجمال كل الجمال خداست، خدا اصلاً نباید زیبا باشد، چون ابسط البسائط خداست و هیچ جزیی ندارد، پس خدا نباید زیبا باشد. بعد از آن خیلی چیزهاست كه ما آنها را زیبا میبینم، اما بین اجزایش كنتراستی نمیبینیم یا بین اجزایشان هارمونی نمیبینیم. شما چطور میگویید كه اینها بین اجزایشان هارمونی دارند، البته كه این هر سه تا اشكال خیلی قابل بسط است و نمیخواهم وارد اجزایش شوم. اما به هر حال زیبایی و زیبا را نمیشود تعریف كرد. زیبا چیزی است كه كسی آن را زیبا میبیند. زیبا را یك وقت میشود شخص خاصی تلقی كرد یا گروه خاصی از انسانها تعریف كنیم. انسانهایی كه در زمانهای خاصی یا مكانهای خاصی یا وضع و حال خاصی زندگی میكنند یا عضویت در گروه خاصی دارند، یا نه همه انسانهای روی كرهی زمین در طول تاریخ. بالاخره subjective بودنش از بین نرفته. بالاخره زیبا چیزی است كه كسی آن را زیبا میداند، حالا آن كس من باشم یا ایرانیان اوایل قرن بیستم میلادی باشیم. اینجا بالاخره امر، امر ذهنی شد. Beautiful is something which is regarded as beautiful. یعنی زیبا قلمداد میشود یا تلقی میشود.
مثلاً میگویند علف باید به دهان بز شیرین بیاید. علف خوشمزه چه علفی است؟ علفی است كه بزها آن را خوشمزه بدانند. شما میتوانید بگویید دردی در آرنج من هست، اما من دردی احساس نمیكنم. درد آن چیزی است كه درد تلقی شود. این معنا ندارد كه بگوییم دستم درد میكند، ولی من دردی احساس نمیكنم. بیماری اینطور نیست. شما ممكن است اینجا نشسته باشید و خودتان را سالم تلقی كنید، در حالی كه مبتلایید به بیماری سرطان. درد چیزی است كه انسان آن را درد میداند.
سوال: آیا بر اساس همین استدلال بود كه نیگل در آن مقاله معروف، ماتریالیست را رد كرد؟
جواب: بله. درست است. و ما باید از خیلی امور انسانی تعاریف subjective ارائه بدهیم و نمیتوانیم از آن تعریف objective ارائه بدهیم. نمیتوانیم بگوییم درد چیست؟ خودش چیست؟ تنها میدانیم چه چیزی درد تلقی میشود. چه چیزی رنج تلقی میشود. نمیتوانیم بگوییم من رنج میكشم، اما خودم احساس نمیكنم. درد آن چیزی است كه درد تلقی میشود. رنج آن چیزی است كه رنج تلقی میشود. زیبایی چیزی است كه زیبا تلقی میشود و زشتی چیزی است كه زشت تلقی میشود. اگر یك ملكه زیبایی را اینجا بیاورند، میشود همه چیز را اندازه گرفت، پاها، كمر، سر و… ما هم در آن اندازهگیریها شكی نداریم. اما بالاخره یكیمان میگوییم خیلی زیباست، آن یكی میگوید نه! زیبا نیست. ممكن است یكی از ما انتزاع زیبایی بكند و یكی انتزاع زیبایی نكند. بنابراین نمیتوانیم به طور كلی حكم كنیم كه این خانم زیبا هست یا نه، به طور كلی معنا ندارد. ممكن است برای من زیبا است و برای شما زیبا نیست. بعضی این را در اخلاق هم سرایت دادند و گفتند كار درست چیزی است كه انسان آن را درست بداند. كار نادرست كاری است كه انسان آن را درست نداند.
سوال: نوع انسان یا فرد انسان؟
جواب: فرق میكند. بعضی به multical tralism قائلند. یعنی به چند فرهنگی قائلند و میگویند اجزای هر فرهنگی اگر چیزی را خوب بدانند، برای آنها خوب است و اگر اجزای فرهنگ دیگر آن چیز را بد بدانند، برای آنها بد میشود. بعضی این فرض را روی جامعه پیاده میكنند و میگویند جامعه اگر این را خوب بداند، خوب است و اگر خوب نداند، خوب نیست و قس علی هذا. بعضی آن را پایینتر آوردند، یعنی روی فرد. گفتند هر چه را انسان كار درست بداند، درست است و هر چه را كار نادرست بداند، كار نادرست است. بعضی هم این را روی كل بشر بردهاند، یعنی گفتهاند نادرست آن است كه كل انسانها در همهی زمانها و مكانها آن را نادرست بپندارند. این باز هم subjective است. با وجود آن كه كل انسانها در كل تاریخ محل بحثاند، باز هم subjective میشود. چون نادرستی توقف پیدا كرد بر درست نادانسته شدن، نادرست قلمداد شدن، نادرست تلقی شدن. این تعاریف خیلی پیچیدهاند و خیلی محل شك و شبههاند. در اینجا یكی از شك و شبهههای زبانیاش را برای شما مطرح میكنم. ولی این شك و شبهه زبانی است و اگر آدم به آن پی ببرد، میبیند كه این اشكال خیلی مهم نیست. گفتم درست را تعریف كنید. میگویند آن چه كسی آن را درست بداند. چون درست هم این طرف به كار رفت و هم آن طرف. چون ما در تعریف، تعاریف دوری را غلط نمیدانیم. یعنی اگر در معرِّف و معرَّف یك مفهوم به كار رفت، آن تعریف، تعریف دوری است. اگر میگفتید درست یعنی آن چه كسی آن را خوب بداند، دیگر این اشكال وارد نبود. چون اینجا خوب به كار رفته بود و آنجا درست به كار رفته بود. اما اگر گفتید درست یعنی آن چه كسی آن را درست بداند، تعریفتان دوری است. اما به نظر میآید دور، دور زبانی است. در باب زیبا، اگر میگفتید آن چه كسی آن را خوشایند بیابد، این اشكال وارد نبود. چون آنجا خوشایند و آنجا زیبا به كار برده بودید. ولی اگر گفتید زیبا یعنی آن چه كسی یا كسانی آن را زیبا بیابند، آن را هم در معّرف و هم در معّرف به كار بردید و تعریفتان دوری است. این است كه بعضی گفتند تعریفهای subjective همه غلطاند، همه خطا هستند.
سوال: میشود بگوییم subjective در جواهر و كیفیات اولیه نیست و فقط در كیفیات ثانویه به كار میرود؟
جواب: و كیفیات ثانویه. یعنی مبصر یعنی كسی كه افراد كلاس او را مبصر بدانند یا رئیس جمهور یعنی كسی كه جمهور آن را رئیس بدانند، افعال دال بر تلقی، مثل regard در انگلیسی، قلمداد كنند، بدانند، بشناسند. به نظر بعضی، این تعریف دوری است، اما به نظر من این دور، دور زبانی است. یعنی فیحاقالواقع این مشكل وجود ندارد. اما به هر حال كسانی گفتند این تعاریف، تعاریف قابل دفاعی نیستند. ولی ظاهراً اگر هم قابل دفاع نباشد، باز ما چارهای نداریم بعضی چیزها را این طوری تعریف كنیم. كیفیات ثانویه هم همهشان همین طوریاند. مثلاً عالم معنایش این نیست كه كسی او را عالم بداند. میشود كسی عالم باشد و هیچكس هم او را عالم نداند. معلم هم همینطور. اما استاد فرق میكند با معلم. اگر كسی بگوید من استادم ولی هیچكس من را استاد نمیداند، استاد دیگر معنا ندارد. رئیسجمهور هم همینطور است. خلاصه اینكه بعضی مفاهیم هستند كه ما میتوانیم از آنها تعاریف subjective به عمل بیاوریم و تعاریف objective صرف از آنها امكانپذیر نیست.
قسم هشتم تعریفهای مفهومی، تعریفهای علّی است که به آنها میگوییم تعریفهای Causal یا Causal definition یا تعریفهای genetic یا Genetic definition یا تعریفهای تکوینی.
هر وقت شما چیزی را تعریف کردید و به علت یا علل آن چیز اکتفا کردید، به این میگویند تعریف تکوینی. مثلاً کسی میگوید پول را تعریف کنید و ما میگوییم وسیلهای که ما را از مشکلات و معاملات پایاپای نجات میدهد. واقعا هم این تعریف پول است، اما به علت پول، یعنی علت پیدا شدن پول، انگیزه برای نجات از معاملات پایاپای و یا معاملات تهاتری است، معاملات جنس با جنس، یا کالا با کالا. یا یک وقت کسی از شما پرسید حکومت چیست؟ و شما میگویید حکومت نهادی است که برای نجات نظم، امنیت و رفاه پدید آمده است. یعنی انگیزهای باعث شده حکومت به وجود بیاید. در اینجا هم شما تعریف کردید حکومت را، اما علتی که سبب شده حکومت به وجود بیاید. اینجا مفهوم حکومت، خودش تعریف نشده و تنها علت و عللی که ممکن است سبب پیدایش حکومت بشود، تعریف شدند. در علوم اجتماعی، بسیاری از تعاریف از این مقولهاند، چه بپسندیم، چه نپسندیم، چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، بالاخره در علوم اجتماعی، خیلی اوقات وقتی میخواهند چیزی را تعریف کنند، به علت و علل و تکوین یا تکوّن آن چیز، ارجاعمان میدهند. منظورم از علوم اجتماعی، جامعهشناسی، اقتصاد، سیاست و سایر علوم اجتماعی است. اما اگر شما دقت کنید، متوجه میشوید در بسیاری از جاها که ما این قسم تعاریف را داریم، به جای اینکه انگشت بگذاریم و بگوییم مُعَّرَف چیست، بیشتر به علل و عوامل به وجود آمدن مُعَّرَف اشاره میکنیم. به اینها میگوییم تعاریف تکوینی یا Genetic.
یک قسم تعاریف دیگری داریم که درست عکس این است، یعنی تعاریفیاند که به آثار و نتایج یک شی اشاره میکنند که به آن میگوییم تعاریف پیآیندی یا کارکردی، یا Consequential یا تعاریف کارکردی یا Functional definition. یعنی ما در این تعاریف، به اثر و نتیجه و کارکرد اشاره میکنیم. مثلاً گفتیم که نهاد خانواده تعریفش چیست؟ و میگوییم نهاد خانواده برای سالمسازی روابط جنسی پدید آمده است. خوب در اینجا کارکرد نهاد خانواده را بیان میکنند و میگویند اثر و نتیجه نهاد خانواده این است. اگر کسی گفت تلفن چیست؟ میگوییم وسیلهای است که امکان شنیدن صدای کسی دیگر را از راه دور امکانپذیر میکند. این کارکرد و اثر و نتیجه تلفن است.
سوال: در تعاریف ابزاری هم آثار و نتایج مطرح است؟
جواب: در تعاریف ابزاری هم آثار و نتایج مطرح است، اما فرقش در این است که در تعاریف ابزاری، فرق ابزار و کارکرد این است که ابزار از مقوله هدفند، اما کارکرد از مقوله نتیجه است و قبلاً گفته بودم، که هدف و نتیجه با هم فرق میکند. البته من بهتر بود وقتی تعاریف ابزاری را میگفتم، همانجا تعاریف کارکردی را میگفتم. من وقتی هدفی دارم که برای رسیدن به آن ابزاری به کار میگیرم. اما یک وقت پدیدهای تحقق پیدا میکند. وقتی تحقق پیدا میکند، آثار و نتایجی دارد که اینها آثار و نتایج آن پدیدهاند، که ما هیچ وقت آنها را لزوماً با هدفمان در نظر نگرفتیم.
سوال: وقتی هدف و نتیجه با هم انطباق پیدا میکنند، حاصل چه میشود؟
جواب: انطباق هدف و نتیجه در مقام عمل ما انسانهاست و نه در مقام تعریف. یعنی فقط در عمل ما انسانهاست که گاهی هدف بر نتیجه انطباق پیدا میکند و گاهی هم انطباق پیدا نمیکند. نمیتوانیم بگوییم خود آن شی هدفش بر نتیجه انطباق پیدا کرده است یا نه، چون هدف به انسان تعلق دارد و انسان است که از انجام کاری هدفی دارد. اگر نتیجهای هم که این کار به آن انجامید همان هدف باشد، میگوییم اینجا موفقیت حاصل آمده است و هدف و نتیجه بر هم انطباق پیدا کردند. به تعبیر دیگر، انسانها هدف دارند، پدیدهها هدف ندارند. بنابراین وقتی انسانها کاری انجام میدهند برای رسیدن به هدفی است و اگر نتیجه کار هم همان هدف شد، آن وقت انطباق هدف و نتیجه روی داده است که این دیگر در تعریف تسری پیدا نمیکند. پس این تعریفهای کارکردی یا پیآیندی را باید کنار تعریفهای ابزاری بگذارید که این هم یک قسم تعریف است.
یک قسم تعریف، تعریفهای اقناعیاند. اینها را اولینبار استیونسن کشف کرد که فیلسوف اخلاق معروف است. او یک تعریف با عنوان persuasive definitions کشف کرد یا تعاریف اقناعی. در تعاریف اقناعی، شخص از پدیده روی به مفهوم میآورد تا ما را به خود پدیده علاقهمند کند. مثلاً نظامهایی در جهان وجود دارند که نظامهای دموکراتیک هستند، ممکن است ما هیچکدام از این نظامهای دموکراتیک دلخوشی نداشته باشیم. شخص برای اینکه ما را به این نظام دموکراتیک علاقهمند کند، میگوید نظامی است که مردم بر سرنوشت خود تسلط دارند. آدم وقتی این تعریف را میشنود، خوشش میآید. از این جهت به این تعریف میگویند تعریف اقناعی، برانگیزاننده، از این جهت که شما را اقناع کنند با چیز خوبی سر و کار دارید. یعنی شما از طریق یک تعریف، رویگردان شوید از این نارضایتی که دارید. ما خیلی وقتها از این تعریف persuasive فراوان داریم. ما در قالب این تعریف، آن را زیباتر کردیم. در واقع این یک نوع تعلّیه یا اعلای شی است.
مصداق چند قسم تعریف بودن یک تعریف
ما هفده قسم تعریف گفتیم، اما گاهی یک تعریف، مصداق دو نوع از تعاریف است. مثلاً یک تعریف واحد هم مصداق قسم سوم است و هم مصداق قسم یازدهم. یعنی این تعاریف، مانعهالجمع نیستند و میتوانند تصادق یا هممصداق پیدا کنند. در تعاریف اقناعی، ما برای اینکه نارضایتی شخص را از مصادیق کاهش دهیم، مفهوم را زیباتر از آنچه که مصادیق در واقع هستند، جلوه میدهیم. اینها باز در علوم اجتماعی الیماشاا… وجود دارد. استیونسن وقتی این تعاریف را کشف کرد، بیشتر آن را در اخلاق کشف کرد، ولی بعد بقیه فیلسوفان منطق متوجه شدند که این تعاریف در بقیه جاها هم کاربرد دارند.
نظیر این تعاریف، تعاریفیاند که از آنها تعبیر میکنیم به تعاریف آرمانی یا آرمانیسازانه یا تعاریف ideal یا idealized. این تعاریف، تعاریفیاند که یک شی را به بهترین صورتی که ما خوش داریم باشد، تعریف میکند. فرقش با قبلی این بود که در قبلی، یک نوع نارضایتی نسبت به مصادیق وجود داشته و برای اینکه علاقه ما را به مصادیق جمع کنند، تعریف اقناعی کردند. اما در اینجا نارضایتی نسبت به مصادیق وجود نداشته. اصلاً ممکن است که هنوز مصداقی وجود ندارد. اما وقتی میخواهند تعریفی بکنند، آرمانی تعریف میکنند. مثلاً جامعه سوسیالیستی، وقتی مارکس میخواست تعریفش را بکند، وجود نداشت، اما او تعریفی آرمانی به دست میداد. میگفت جامعه سوسیالیستی جامعهای است که در آن از هر کس به اندازه تواناییاش میگیرند و به هر کس به اندازه نیازش میدهند. فیالواقع چیزی وجود نداشت که ما بگوییم از مصادیقش ناراضی بودیم، اما این تعریف خیلی آرمانی است. یا مثلاً در تعریف جامعه لیبرالی، میگویند جامعهای است که در آن هر چه تو را خوش آید، در اختیار توست. این خیلی آرمانی است. در واقع میخواهد بگوید این جامعه، جامعهای است مبتنی بر خوشایند. به این تعاریف میگوییم تعاریف آرمانی. فرق این تعاریف با تعاریف اقناعی این است که فرض بر این نیست که مصادیق ناراضی کنندهای وجود داشته، بلکه هنوز مصداقی وجود ندارد. نظیر این تعاریف از یک لحاظ تعاریف ارزشداورانهاند و از یک لحاظ تعاریف ریاضی.
اگر دقت کنید، میبینید تعاریف ریاضی از یک لحاظ، شبیه تعاریف آرمانیاند و از یک لحاظ، تعاریف ارزشداورانه نظیر تعاریف آرمانیاند. اولاً تعاریف ریاضی، تعاریفیاند آرمانی. البته این سخن در باب همه تعاریف ریاضی صادق نیست، ولی به طور کلی تعاریف ریاضی، تعاریف آرمانیسازانهاند. شما امکان ندارد در عالم بیرون کره داشته باشید. یعنی شی وجود داشته باشد که جمیع نقاط سطحش از مرکز آن شی دقیقاً به یک اندازه باشد. هر چه شما دستگاههای اندازهگیریتان را ریزتر و ریزتر کنید، بیشتر میبینید فاصلههایی که قبلاً مساوی به نظر میرسیدند، الان نامساوی است. اما شما میآیید کره را در ریاضی به نحوی آرمانی تعریف میکنید، کرهای که اصلاً تحقق در بیرون ندارد را آرمانی تعریف میکنید و میگویید کره حجمی است که همه نقاط واقع بر روی سطح آن از یک نقطه به یک فاصلهاند، در صورتی که چنین چیزی وجود ندارد. شما روی یک کره دست بمالید، خواهید دید که زیر پوستتان هم این بالا و پایین بودنها را احساس میکنید. پس به یک فاصله نیستند، حتی اگر آنها را مثل توپ پینگ پنگ درست کنند. مثلاً وقتی روی توپ پینگ پنگ دست میکشید، میبینید که صاف است، اما اگر آن را زیر میکروسکوپ قرار بدهید، خواهید دید که چقدر بالا و پایین دارد. هیچ کرهای در عالم بیرون نمیتواند وجود داشته باشد. یا مثلثات، وقتی مشابه کارگاه چوببری میروید، میگویید آیا مثلث دارید؟ نجار فوری به گونیا اشاره میکند و میگوید این هم مثلث. در عرف هم این را مثلث قبول میکنند، اما ما میدانیم که سه ضلع مثلث باید سه خط مستقیم باشند. شما به گونیا که دست میکشید، میبینید برآمدگی و فرورفتگی دارد. امکان ندارد شما در عالم بیرون بتوانید مثلث درست کنید. اینها درباره احجام است که ما در عالم بیرون حجم داریم اما سطح، خط، نقطه، طبق تعریف وجود ندارد. چون در عالم طبیعت، هر شی سه بُعد دارد و اگر سه بُعد دارد، پس حتماً هر شی در عالم طبیعت حجم است. ما در عالم طبیعت، پدیده دو بُعدی نداریم تا بگوییم سطح هم وجود دارد. چیز یک بعدی نداریم تا بگوییم خط هم وجود دارد. چیز بیبُعد نداریم تا بگوییم نقطه هم وجود ندارد. عالم طبیعت، عالم اشیای سه بعدی است. ما شی دو بعدی و یک بعدی و صفر بعدی نداریم. اما ما با این همه، در هندسه نقطه، خط و سطح را تعریف میکنیم و سطوح را هم تعریف میکنیم. مثل لوزی، متوازیالاضلاع، مربع و… . یک تصور Root و خشن از عالم بیرون و عالم واقع داریم و این را idealized میکنیم و اسم آن صورت idealized شده را میگذاریم مربع، لوزی و بعد هم تعریفش میکنیم. اگر انیشتینی نباشیم، تا اینجا قبول کردیم که ما در عالم بیرون سه بُعد داریم و میخواهیم بگوییم فقط احجام در عالم بیرون قدرت تحقق دارند و سطوح و خطوط و نقاط و امکان تحقق در عالم طبیعت نداریم و ما هرچه تعریف از اینها ارائه میدهیم، اینها تعاریف idealizedاند.
اما نکته دوم این بود که حجمها هم که وجود دارند، طبق آن تعریفی که گفتم وجود ندارند. مثلاً علیالاصول مشکلی وجود ندارد که کره یا مثلث یا مکعب به صورت سه بعدی در عالم بیرون وجود داشته باشد. اما فیالواقع وجود ندارد. پس در باب سطوح، نقاط و خطوط میگوییم علیالاصول امکان ندارد. impressible امکان ندارد. در باب احجام میگوییمin practice امکان ندارد. عملاً امکان ندارد چیزی مکعب مستطیل باشد و همه سطوحش به اندازه هم باشند. هر چقدر هم مکعب را دقیق بسازند، باز یکی از سطحهایش با سطح دیگر فرق میکند. جینز (Jeens) گفته بود شما اگر با ذرهبین نگاه کرده باشید، میبینید که بالا و پایینی سطح تخممرغ، از زمین بیشتر است. اینقدر اینها با هم متفاوت است. مگر قله هیمالیا با کف دریا چقدر فاصله دارد؟ مثلاً 16 کیلومتر. این 16 کیلومتر نسبت به زمین چیزی نیست. 16 کیلومتر از بالاترین نقطه تا پایینترین نقطه. اما اگر بالا و پایینیهای تخممرغ را در نظر بگیرید، میبینید نسبت به کل تخممرغ چقدر تفاوت دارد. تا اینجا حرفهای من نسبت به هندسه صادق بود، اما راجع به حساب صادق نیست. تعاریف حساب، idealized نیستند. مثلاً وقتی ما عدد پنج یا عدد P را تعریف میکنیم، عدد صحیح، حقیقی یا اعداد موهوم را تعریف میکنند، اینها تعاریف idealized شدهای نیستند، اما معمولاً تعاریف ریاضی را یک نوع تعریف میکنند. میخواهم بگویم سخنی را که در باب هویات هندسی صادق است را به هویات حسابی هم تسّری میدهند و میگویند اینها صورتهای idealized شده است. میتوانیم بگوییم مثلث، صورت idealized شده است، اما عدد پنج، صورت idealized شده چیزی نیست. اعداد یا مجموعهها، صورت idealized شده چیزی نیستند، اما کلاً در کتابهای فلسفه منطق معمولاً تعاریف ریاضی را در یک category جای میدهند و میگویند تعاریف ریاضی صورت idealized شده چیزی است که در عالم میبینیم. از این جهت شبیه تعاریف آرمانیاند که قبلاً بیان کردم، اما تعاریف آرمانی یک شبیه دیگری هم دارند که آن تعاریف ارزش داورانه است.
اینها تعاریفیاند که در آن مُعَّرَف احساسات و عواطف خود را نسبت به مُعَّرَف در تعریف میگنجاند. مثلاً مارکس گفته دین افیون تودههاست. و وایتهد گفته دین همان ارزشهای اخلاقی است وقتی به آسمان شعله میکشد. اولی تعریف ارزشداورانه خیلی منفی و دومی تعریف ارزشداورانه خیلی مثبت از دین است. در هر دو تعریف، احساسات و عواطف و هیجانات شخص نسبت به دین وجود دارد. آقای دین Deen که تعریف بسیار مهمی را از دین، در یک کتاب کلاسیک خیلی مهم ارائه داده است، و نزدیک به چهارصد تعریف را از دین بررسی کرده، ما در همه این تعاریف چهار مشکل در تعریف دین داریم و بنابراین معتقد شد ما تعریف مشخصی از دین نداریم. او به این نتیجه رسید که این تعاریف یا جامع افراد نیستند، یعنی جوری صورت گرفته که همه دینهای جهان را شامل نمیشود. یا مانع اغیار نیستند، یعنی جوری تعریف شده که لیبرالیسم یا مارکسیسم هم میشود دین. او میگفت بعضی از تعاریف از دین، ارزشداورانه مثبت و بعضی ارزشداورانه منفی است، او میگفت این تعاریف ارزشمند نیستند.
سوال: اینجا منظور از ارزش کدام یک از ارزشهای چهارگانه است؟
جواب: هم ارزشهای زیبایی شناسانه، هم ارزشهای حقوقی و هم ارزشهای اخلاقی و هم ارزشهای دینی و مذهبی.
مثلاً تعریف آقای مصباح از آزادی یک نمونه خوب است. ایشان میگوید آزادی یعنی ولنگاری. یعنی هر مردی بتواند روی هر زنی دست بگذارد و بالعکس. این خیلی ارزشداورانه است. این تعاریف خیلی فراوانند. یا پلورالیسم یعنی هیچ حتمی وجود ندارد و همه چیز به یک میزان ناحق است. بعضی از این تعاریف، نامطلوب تلقی میشوند، اما اینکه اینها در کتابها میآیند به این خاطر است که شخص فکر میکند تعریف دیگری امکانپذیر نیست و بعداً راجع به ممکن و مطلوب بودن تعاریف توضیح خواهم داد.
یک دسته تعاریف هستند که به آنها تعاریف انتزاعی یا abstract میگوییم یا تعاریف تجریدی. اگر ما تجرید را همان انتزاع بدانیم، آن وقت میشود بگوییم تعاریف انتزاعی. در تعاریف انتزاعی، وقتی شخص میخواهد مفهوم را تعریف کند، مصادیق مفهوم را گرد میآورد و بعد از وجوه اختلافش صرفنظر میکند و وجوه اشتراکش را در تعریف میگنجاند. تمام تعاریف زیستشناسی همینطورند. سگ، گربه، خرگوش، پروانه را چطور تعریف میکنیم؟
مثلاً وقتی میخواهیم پروانه را تعریف کنیم، تمامی مصادیق پروانه را در نظر میگیریم و بعد از وجوه اختلافشان مثل بزرگی و کوچکی و رنگارنگی بالها صرفنظر میکنیم. آن وقت اگر یکی، دوتا، سهتا، چهارتا، eleman باقی ماند که میانشان مشترک است، آن وقت میگویند پروانه این است. از زمانی که لینه Lene یا لینائوس گیاهشناس معروف، که به یک معنا باید گفت استاد زیستشناسی بود، بر روی کار آمد، باید بگوییم به یک تعبیر، تمامی این تعاریف اینطور شدند. از این جهت به این تعاریف میگوییم تجریدی. یعنی ما شی را از وجوه اختلافش تجرید کردیم یا جدا کردیم. به این تعاریف میگوییم انتزاعی، یعنی کندهایم شی را از آن ویژگیهایی که آن شی در آن ویژگیها با بقیه اشیای همنام خودش مشابهت و وجه اشتراک ندارد. مثلاً یک نفر به شما میگوید سکه را تعریف کن. خوب، سکهها آلیاژهای مختلف دارند. بعضی کلفتند، بعضی نازکند، بعضی دورنگ دارند و بعضی یک رنگ دارند. اگر شما این وجوه اختلاف را از سکهها گرفتید و انتزاع کردید و دقت کردید چه چیز در همه آنها مشترک است، این میشود تعریف سکه. این غیر از تعریف ذاتی است که در همه تعریفهای ذاتگرایانه ارائه میکردیم، در اینجا ما فقط به پدیدار نگاه میکردیم. در تعاریف ذاتگرایانه به Nomen شی نظر داریم، اما اینجا به phenomenاش نظر داریم. اما phenomenهایی که یک شی دارند، خیلیهایشان با هم اختلاف دارند.
اما هر شیای یک phenomenهایی دارد که اینطور نیستند. پس ما در essence یا تعاریف essential به Nomen شی دقت داریم. یعنی به phenomenها کار نداریم و مثلاً میگوییم ذات آب چیست و کاری به رطوبت، میعان، سردی و زلالیاش نداریم. در این نوع تعاریف، ما با phenomen کار داریم. میبینیم این آب در nتا phenomen با بقیه آبهای جهان مشترک است، ولی در بقیه phenomenهایش مشترک نیست. این nتا اشتراک را در تعریف میآوریم، با اینکه در تعاریف ذاتگرایانه میخواستیم Nomen را بیاوریم، میخواستیم ذاتیات را بیاوریم و چیزهایی که به Nomen شی مربوط میشوند.
آن تعاریف ذاتگرایانه پیشینی و اینها تعاریف پسینیاند. در اینجا ما به پدیدارهای آب نگاه میکنیم و میبینیم برخی از پدیدارهای آب با آبهای دیگر جهان مشترک است. اینها را در تعریف آب میگنجانیم.
تعاریف بعدی، تعاریفیاند که از آنها تعبیر میکنیم به تعابیر توصیفی یا descriptive definitions. ما یک description داریم که به معنای راسلی است و همه مفاهیم به این معنا descriptive است. چون با مفهوم انجام میگیرد. او میگفت ما یک Knowledge by acquaintance داریم و یک knowledge by definitions. Knowledge by description با مفهوم بود. همه تعاریف از طریق مفهومند و آن مراد نیست، وقتی description گفته میشود، یعنی تعاریفی که وقتی شما آن تعاریف را بلد باشید، شی را اجمالاً میشناسید، ولو اینکه آن را تفصیلاً نمیشناسید. تعاریف توصیفی، تعاریف اجمالیاند، نه تعاریف تفصیلی و اینها کاربرد دارند. مثلاً فرض کنید شما در منطقهای زندگی کنید که در آن جا چهار تا پوشش گیاهی بیشتر وجود ندارد. اسم یکی از این چهارتا را میآورم و آن را نمیشناسم. حالا شما میخواهید این گیاه را به من بشناسانید. تنها کافی است که چیزی بگویید در توصیف آن تا من آن را با آن سهتای دیگر قاطی نکنم و همین که من بتوانم آن را تمییز بدهم، کافی است. به این میگویند تعریف اجمالی.
سوال: شرطش این است که مصادیقش محدود باشد؟
جواب: بله. باید مصادیقش معلوم باشد.
تعریف اجمالی و تفصیلی نزد قدما
قدمای ما یک تعریف اجمالی در برابر یک تعریف تفصیلی داشتند. آنها میگفتند اگر آب را نشناسیم و بخواهیم آن را بشناسیم، باید برویم به سراغ آبها و چطور بفهمیم اینها آبند؟ این چیزی بود که ابنسینا طرح میکرد و میگفت برای اینکه بتوانیم آبها را بشناسیم، باید به سراغ مصادیق آبها برویم. اگر ندانیم آب چیست، نمیدانیم که چه چیز مصداق آب است و چه چیز مصداق آب نیست. اگر بدانیم چه چیز مصداق آب است، این یعنی آب را شناختیم و اگر ندانیم چه چیز مصداق آب است، چطور میتوانیم به دنبال مصادیق آب برویم. یا فرض کنید کسی میخواهد روباهها را بشناسد. همه روباههای عالم در بیابان نوادا جمع بشوند تا ببینیم وجه مشترک و وجوه اختلاف آنها چیست؟ حالا اگر یک سگی آمد بین روباهها، ما میفهمیم که این فلان ویژگی روباهها را ندارد. خوب اگر روباهها را بشناسیم و سگ را بین آنها راه ندهیم، این یعنی روباهها را شناختیم و اگر از روباهها شناخت ندارید، چرا اجازه نمیدهید سگ وارد جرگه آنها بشود؟ شاید این موجود هم روباه باشد. ابنسینا میگفت ما نسبت به روباهها شناخت اجمالی داریم، اما شناخت تفصیلی نداریم. اجمالاً یک تصورات مبهمی داریم، اما این علم تفصیلی نداریم. آن وقت وقتی همه روباهها در بیابان جمع شدند، نسبت به آنها علم تفصیلی پیدا میکنیم. ابن سینا بین علم اجمالی و علم تفصیلی تفکیک کرد و طبعاً تعریف اجمالی و تعریف تفصیلی.
خب قدما یکسری صحبتهایی داشتند که آیا حرف ابنسینا درست است یا نه. و آن وقت تعریفهایی به آن میگفتند descriptive تعریفهای اجمالی ابنسینا است که میگفت باعث میشود ما این درخت را از درختهای دیگر تشخیص بدهیم. اما در تعریفهای مصداقی هم که به تعریفهایی که با اشیای عینی خارجی سر و کار دارند هم اشاره کردم به تعریفهای تمییزی و تعریفهای تمایزی. فرق این تعریفهای توصیفی با آن تعریفهای تمایزی آن است که در آن تعریفها خودش عینی خارجی را تعریف میکنیم و در اینجا داریم مفهومش را تعریف میکنیم و این هم یک قسم تعریف است، که اینها تعریفهای اجمالیاند و نه تعریفهای تفصیلی که به این تعریفها، تعریفهای توصیفی میگوییم.
قسم شانزدهمی از تعاریف داریم که به آنها میگویند تعاریف شبکهای یا Network definition. اینها تعاریفیاند که nتا مفهوم با استفاده از هم تعریف میشوند و بنابراین حالت دوری پیدا میکنند، اما با این همه، چارهای از اینها نیست. قدما اگر بودند، این تعاریف را رد میکردند، چون اینها را دوری میدانستند، چون nتا مفهوم با ارجاع به همدیگر پدید میآیند و دور به وجود میآید. اما امروزه گاهی گفته میشود از تعاریف شبکهای چارهای نیست. این تعاریف لابدمنه هستند. قدما خیلی چیزها را به لحاظ نظری محکوم میکردند و به لحاظ عملی هم دست از آن برمیداشتند. اما امروزه بعضی چیزها هستند که به لحاظ نظری محکوم میشوند، اما به لحاظ عملی دست از آنها برداشته نمیشود. قدما میگفتند یک موجبه کلیه را یک سالبه جزییه نقض میکند. همه انسانها متفکرند را اگریک انسان پیدا شد که متفکر نبود از ما میگیرد. میگویند تا یک سالبه جزییه آمد و یک موجبه کلیه را نقض کرد، باید حرفش را نزد. امروز قبول کردند که یک سالبه جزییه، یک موجبه کلیه را نقض میکند، اما هنوز هم از آنها در علوم استفاده میشود. مثلاً میگوییم هر جسمی بر اثر افزایش دما، افزایش حجم پیدا میکند، ولی یخ در یک دمایی اینطور نیست. آب هم اینطور نیست، یعنی بین صفر تا چهار درجه سانتیگراد کاهش حجم پیدا میکند. چرا؟ چون میگویند صرف یکی، دوتا و یا سهتا استثنا باعث نمیشود که ما دست از یک قاعده کلی برداریم،. باید یک قاعده کلیتر یا بهتر از این پیدا کنیم و بعد دست از این برداریم. یعنی نظرا قبول دارند که یک موجبه کلیه با یک سالبه جزییه نقض میشود، اما میگویند دست از موجبه کلیهمان برنمیداریم و میگوییم باید یک موجبه کلیه بهتر به ما تحویل بدهید. چرا؟ چون علم بدون موجبههای کلیه کارش پیش نمیرود. مگر اینکه یک قانونی پیدا بشود که قانون قبلی را پوشش بدهد و موارد استثنا را هم پوشش بدهد، آن وقت ما از قانون قبلیمان دست برمیداریم. به همین ترتیب وقتی قدما استقرای ناقص را بیاعتبار میدانستند، از آن عملا دست برمیداشتند. امروز هم میگویند استقرای ناقص بیاعتبار است، اما ما تا زمانی که استقرای تام پیدا نکردیم، نمیتوانیم از استقرای ناقصمان دست برداریم. یکی از این موارد هم تعریفهای شبکهای است. تعریفهای شبکهای هم دوریاند و قدما میگفتند تعریف دوری باطل است. امروز هم میگویند بله! باطل است. اما چون تعریف دیگری نداریم، چارهای از آن نیست. چون تعریف غیردوری نداریم که به دردمان بخورد، با همین تعریفهای دوری تمشیت میکنیم. مثلاً در نظامهای فکری، تعاریف عموماً دوریاند. شما نمیتوانید مبانی مارکسیسم را بدون اعتبار به دور تعریف کنید. کما اینکه مفاهیم اصلی اسلام را هم بدون ارتکاب دور نمیشود تعریف کرد.
در کتابهای ایزوتسو نگاه کنید. تعاریفی که او از قرآن به دست میدهد، همه شبکهایاند. در تعریف تقوا باید تعریف ایمان را گنجاند. در تعریف ایمان هم باید تعریف تقوا را گنجانید. وقتی این شبکهها پدید میآیند، واقعا ما را در علم جلو میبرند، ولو تعریف هر جزء از شبکه با سایر اجزای شبکه صورت میگیرد و تعاریف اجزای دیگر این شبکه هم با این جزء.
کواین به این تعاریف شبکهای خیلی بها میداد و میگفت چارهای نداریم جز اینکه تعاریف شبکهای را داشته باشیم. ولو اینکه واقعا به لحاظ تئوریک، دوریاند، یعنی Circular. نظیر تعاریف شبکهای، تعاریف کلگرایانه یا holisticاند. در تعاریف کلگرایانه، وقتی از تعریف یک جزء عاجز میشویم، آن را جزء یک کل تلقی میکنیم و با تکیه بر سایر اجزای آن کل، این جزء را تعریف میکنیم. مثلا ممکن است ما نتوانیم وزیر را تعریف کنیم.میآییم کل بزرگی را در نظر میگیریم به نام وزارتخانه، بعد وزیر را با توسل به سایر اعضای وزارتخانه تعریف میکنیم و میگوییم وزیر عضو انسانی وزارتخانه است که از هیچکس در وزارتخانه فرمان نمیگیرد. یا مبصر را تعریف میکنیم. اول یک کلی را به نام class در نظر میگیریم، البته classroom مرادم نیست، بلکه class انگلیسی مرادم است. چون ما هر دو را به یک شکل ترجمه میکنیم، ما مبصر را زیرمجموعه class در نظر میگیریم و میگوییم مبصر، عضو انسانی class است که در آن کل مسئولیت نظارت بر سایر اعضا را بر عهده دارد. به این میگوییم تعاریف کلگرایانه. این تعاریف در علوم کاربردی خیلی استعمال دارد. یعنی در علومی که به نظر دقّی فناند، نه علم پزشکی یا مدیریت که اینها فناند، نه علم. ولی فیزیولوژی علم است، آناتومی، خونشناسی، عصبشناسی علم است. روانشناسی، جامعهشناسی و اقتصاد هم علم است. اما مدیریت میآید با استفاده از اینها گروهی را به سمت هدف خاصی سوق میدهد. در علومی که جنبه کاربردی دارد، یعنی فناند و نه علم، این نوع تعاریف بسیار مورد استعمالند.
*برخی نکات پیرامون تعریف
اینها انواع تعاریف هفدهگانه مفهومی بودند. درباره تعاریف، چه تعاریفی که ناظر به واژه بودند یا تعاریفی که ناظر به اشیای عینی خارجی بودند، چه تعاریف هفدهگانه اخیر که ناظر به مفاهیم بودند، نکتهای وجود دارد و اینکه آیا همه چیز تعریفپذیر است یا خیر؟ سه دیدگاه در اینباره وجود دارد. یکی اینکه همه چیز، البته مرادم از چیز اعم از واژه، اشیای عینی خارجی و مفهوم است، آیا تعریفپذیر است یا نه؟ در اینجا سه قول وجود دارد. قول اول اینکه همه چیز تعریفپذیر است. قول بعد این است که هیچ چیز تعریفپذیر نیست. یک قول هم این است که بعضی چیزها تعریفپذیرند و بعضی چیزها تعریفپذیر نیستند.
بحث دوم این است که آیا تعریفها ارزش صدق دارند یا خیر؟ یعنی اینکه میتوان تعریفها را به صادق و کاذب منتسب کرد و بگوییم این تعریف، تعریف صادقی است و آن تعریف، تعریف کاذبی است. خیلیها معقتدند که تعریف ارزش صدق ندارد و من هم به این معتقدم. چرا؟ چون معتقدم کذب و صدق را میشود به گزاره نسبت داد و تعاریف گزاره نیستند. به تعبیر دیگر صدق و کذب را به تصدیقات میشود نسبت داد اما تعاریف به ما تصدیق نمیدهند تصور میدهند و تصور صدق و کذب بردار نیست، بلکه تصدیق صدق و کذب بردار است.
تصادق داشتن برخی از اقسام تعاریف
بحث سوم اینکه انواع مختلفی که برای تعریف گفتیم با هم تصادق دارند یا با هم تصادق ندارند؟ یعنی آیا تعریفی میتواند از بین تعاریفی که گفتیم مصداق سه و پنج باشد؟ یا مصداق هشت و یازده باشد؟ جواب مثبت است و این انواع مانعهالجمع نیستند.
بحث بعدی این است که آیا تعاریف باید در آغاز کار بیایند یا در پایان کار؟ در اینجا دو دیدگاه وجود دارد. یک دیدگاه میگوید تعاریف باید در آغاز کار بیایند و دیدگاه دیگر میگوید تعاریف باید در پایان کار بیایند. من خودم معتقدم تعاریف باید در آغاز کار بیایند و نه در پایان کار. وقتی هم میگویم کار، مرادم اعم از مطالعه، تحقیق و تدریس است.
بحث دیگر اینکه آیا تعاریف باید مختصر باشند یا اینکه اختصار، هنر تعریف نیست. آیا brief بودن تعریف است؟ یا لزومی ندارد تعریف مختصر باشد و میتواند مفصل باشد؟ غالباً نظر این است که اختصار، هنر تعریف است و مختصرترین صورت تعریف، بهترین نوع تعریف است.
بحث دیگر این است که آیا تعریف همان گویانه است؟ و تعریف یک tautology است یا نه؟ بعضی میگویند هر تعریف، یک tautology است. اما بعضی میگویند تعاریفی هستند که تعریفند، اما toutologic نیستند.
آخرین بحث، این است که آیا تعریف، کار مفیدی است یا نه؟ خیلیها گفتند تعریف، هیچکار مفیدی نیست و اتفاقاً اینها کسانیاند که میگویند تعریفکنندگان فضل فروشند یا pedantricاند. یعنی همه چیز آنقدر که بتوانیم با هم حرف بزنیم روشن هست. ولی من معتقدم تعاریف کاملاً مفیدند، بلکه ضروریاند.
اول بحث یادتان میآید که گفتم بعضی میگفتند همه چیز تعریفپذیر است، بعضی میگفتند هیچ چیز تعریفپذیر نیست و بعضی میگفتند بعضی چیزها تعریفپذیرند و بعضی چیزها تعریفپذیر نیستند. اما آیا خود تعریف، تعریفپذیر است؟ آیا خود definition قابل definition است؟ به نظر میآید خود تعریف، تعریفپذیر نیست و این مسلم است. فرض کنید شما به من میگویید تعریف را تعریف کن. من هم تعریف میکنم. اما تا شما میخواهید آن را رد کنید، من میگویم چرا میخواهید آن را رد کنید؟ مگر میدانید تعریف چیست که تعریف من را با استناد به آن رد میکنید؟ فرض کنید شما نمیدانید تعریف تعریف چیست، آن وقت شما باید هر تعریفی که من از تعریف ارائه میکنم را قبول کنید. این است که بعضی از فیلسوفان علم گفتند لااقل خود تعریف، تعریفناپذیر است.
سوال: یعنی تعریف خودش تعریف نمیشود، اما چیزهای دیگر را تعریف میکند؟ مثل خدا که شناخته نمیشود، اما چیزهای دیگر به وسیله آن شناخته میشود؟
جواب: بله. منتهی آن بحث onto logic است و این بحث episteme logic است.
.
.
فایل صوتی «اقسام هفدهگانه تعریف مفهومی»
فایل pdf «اقسام هفدهگانه تعریف مفهومی»
.
.
آیا صوت کامل درسگفتار تحلیل فلسفی استاد ملکیان موجود است؟
دوستان، این سوال بنده هم هست.. آیا صوت کامل جلسات موجود است؟ آیا ممکن است این “صوت کامل” در آینده منتشر شود ؟؟
با سلام
بنده هم سوالم اینست که آیا صوت کامل این درسگفتار موجوده؟
اگر موجوده لطف کنید منتشر نمایید.با تشکر
سلام و درود
با پرس و جو هایی که داشتیم معلوم شد گویا فعلا اجازه نشر ندادهاند و تصمیمی هم به انتشار ندارند. تا تصمیم آقای ملکیان در آینده چه باشد…
رضا جان، ممنونم از توضیح شما..
سلام و درود
فایل پی دی اف (تا جلسه 22 )در وبلاگ بیدگلی وجود داره
http://s3.picofile.com/file/8210865642/%D8%AA%D8%AD%D9%84%DB%8C%D9%84_%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%DB%8C.pdf.html