آقای سید جواد طباطبایی با پُرکاری و بیرون دادنِ چندین کتاب لقبِ «فیلسوفِ سیاسی» را در عالمِ قلم و اندیشه در زبانِ فارسی از آنِ خود کرده و در مطبوعات نامی یافته است. نامآوری، البته، حقِ هر کسی ست که در عالمِ علم و ادب و هنر و سیاست و جز آنها کاری نمایان میکند. اما جایِ افسوس است که بخشِ عمدهی نامآوریِ ایشان نه به خاطرِ اندیشهگریِ والا و هنرِ نویسندگی، بلکه به سببِ جنجالبرانگیزی با تاخت-و-تازی ست که در قلمروِ اندیشهیِ سیاسی و فلسفه به اهلِ قلم در زبانِ فارسی میکند و زنده و مرده را بینصیب نمیگذارد. چنان که از این تاخت-و-تازها برمیآید، به نظرِ ایشان همه بیسواد و نفهم اند و گویی ناگهان آسمان شکافته شده و یک اندیشهگرِ بیبدیل به میدانِ ظلماتِ عالمِ جهل و بیسوادیِ ما پرتاب شده تا با نورافشانیِ علمی و فلسفیِ خود— و البته، مالیدنِ پوزهیِ همه به خاک— جهانِ ما را از تاریکیِ جهل برهاند!
او، از جمله، تاکنون چند بار با نیش و کنایههایی که «اقتضایِ طبیعتِ» چنین طبعی ست، به من نیز، سرراست و ناسرراست، اشارههایی داشته است. اما من با این که سه-چهار کتاب از او را هم خوانده و از خامی و بیمایگیِ فکری و آشفتگیِ زبانِ آنها، از سویی، و خود-بزرگ-بینیِ بیاندازهاش، از سویِ دیگر، در حیرت بوده ام، و چیزهایی هم در حاشیهیِ کتابها یادداشت کرده بودم، هرگز سرِ درگیریِ قلمی با وی را نداشتم. زیرا به نظر-ام کاری بیهوده و جنجالبرانگیز میآمد، اگرچه هرگز برایِ من کارِ دشواری نبوده است. ایشان، از جمله، در سلسله درسگفتارهایی با عنوانِ «ماکیاولیخوانی» به ترجمهی من از شهریارِ ماکیاوللی بند کرده و به نامِ نقدگری خردههایی بر آن گرفته اند که قصدِ آن چیزی جز بیاعتبار کردنِ من و کارِ من در چشمِ جوانان نیست. باری، چنان که نشان خواهم داد، نامِ درستِ کارِ ایشان همین «بند کردن» است به نیّتِ آسیبِ اخلاقی زدن، نه نقد کردنِ یک اثر به روشِ درستِ علمی با رعایتِ اصولِ اخلاقیِ چنین کاری.
این سلسله «درسگفتار»ها (این واژه هم از فراوردههایِ کارگاهِ، به قولِ ایشان، «لغتبازیِ» من است) چند سالی ست که بر رویِ اینترنت هست. من هم بارها در وبگردیها به آن برخورده ام. اما با پوزخندی از کنار-اش گذشته ام، زیرا «اقتضایِ طبیعت» را در آن میدیدم. ولی انتشارِ متنِ خلاصه شدهای از آنها در مجلهیِ مهرنامه (تهران، شمارهی ١۲، خردادِ ١۳۹٠) برایام برخوردِ تازهای با آن بود که مرا به دادنِ این پاسخ برانگیخت. زیرا در آن، گذشته از آن بیمایگیها و حرفهایِ خندهدار، رگهای ستبر از تقلّب و بیاخلاقی نیز میبینم که دیگران چهبسا درنیابند. از سویِ دیگر، نیّتام این است که، جوانانی که بنا ست در محضرِ ایشان درسِ اندیشیدن بیاموزند، از جمله جوانانِ مهرنامهنویسِ ما– که عَلَمِ چنین مقالهای را بر سرصفحهیِ مجلهشان میکوبند– هشیارتر شوند که چه میکنند.
طباطبایی، بی آن که در آغاز نامی از مترجمِ شهریار بیاورد، تمامیِ این «درسگفتار»ها را بر اساسِ ویراستِ یکمِ ترجمهیِ من از آن کتاب دنبال کرده است. شک نیست که، نویسندگانِ اهلِ نظر حق دارند ترجمهیِ مرا، مانندِ هر کتابِ دیگر، نقد کنند. اما بهراستی جایِ شگفتی ست که، کسی که سرِ آموزشِ چهگونگیِ خوانشِ درستِ آن کتاب را با تفسیرهایِ خود دارد، چرا باید، به جایِ ترجمهی متن به قلم و زبانِ خود، پایهیِ فرمایشاتِ تفسیریِ خود را بر متنی بگذارد که به گفتهیِ او هیچ اعتباری ندارد و ناگزیر پیوسته باید به پر-و-پاچهیِ آن بپیچد و آن را «نقد» کند! در همان آغاز او از «این ترجمههایِ فارسی» یاد کرده است که همه نادرست و بیبنیاد اند و ترجمهیِ این کتاب هم از شمارِ آنها ست. به نظرِ او، متنِ «بسیار دقیقِ» ماکیاوللی، البته، همانی نیست که «با ادبیاتِ ما و ادبیاتچی بودنِ مترجمانِ ما که عمدتاٌ لغتباز هستند و نه مترجمانِ واقعیِ اندیشه» درست از آب درآید.
او اگرچه مترجم را به مترجمان جمع بسته و همه را به یک چوب رانده ، با گفتنِ این که «عمدتاٌ لغتباز هستند» روشن است که به چه کسی اشاره میکند. زیرا در میانِ مترجمانِ ما کسی بیش از من به «لغتبازی» نامدار نیست. دوباره میپرسم که، چرا تفسیرِ فیلسوفِ گرانقدری مانندِ ایشان میباید بر پایهیِ متنی باشد به قلمِ یک «ادبیاتچیِ لغتباز» که مترجم «واقعیِ» اندیشه نیست؟ به دلایلی که خواهم آورد، علّتِ آن چیزی جز رانهیِ «اقتضایِ طبیعت» در ایشان نیست. وگرنه میتوانست با کمی دستکاری در عبارتها و کلمهها— چنان که در میانِ ما بسیار میکنند— ترجمه را به نامِ خود کند تا ناگزیر از اینهمه خردهگیری بر آن نباشد. اما در ترجمهیِ من هم تنها به چند برابرنهاده در واژگانِ آن «بند» کرده است و بس. و گویا به اصلِ ترجمهیِ متن ایرادی ندارد یا چندان ندارد. حال ببینیم که ایرادها از چه مقوله اند:
ایرادها، چنان که گفتم، بر اساسِ نشرِ یکمِ ترجمهیِ شهریار است که در ١۳۶۶ منتشر شده است. اما این کتاب، دوازده سال بعد بار دیگر ویرایشِ اساسی شده و اکنون سه سال است که ویراستِ سومِ آن در بازار است. بنا براین، پایهیِ نقدِ ایشان میبایست بر ویراستِ دوم و سومِ این کتاب بوده باشد که متنِ نهاییِ آن به قلمِ من است، نه ویراستِ یکم . از جمله ایرادهایِ آقای پروفسور طباطبایی به این ترجمه آن است که چرا واژهیِ virtù را، که مفهومی ست کلیدی در فهمِ شهریار، «هنر» ترجمه نکرده ام. و شاهد هم از فردوسی آورده است که «هنر نزدِ ایرانیان است و بس». این ایراد البته درست است. اما میشود پرسید که، آقای طباطبایی این را از کجا فهمیده است و چه گونه به آن برابرنهادهیِ فارسی رسیده است؟ من در پیشگفتارِ خود بر ویراستِ دومِ ترجمهیِ شهریار گفته ام که، در ویراستِ یکمِ ترجمه، بر اساسِ سه ترجمهیِ انگلیسی، به جایگاهِ محوریِ این مفهوم در این متن آگاه نبوده ام. زیرا مترجمانِ انگلیسی آن را چندان جدّی نگرفته و با نبودِ برابرنهادهیِ رسایی در آن زبان برایِ این مفهوم در برابرِ معنایِ آن در ایتالیایِ دورانِ رُنسانس، به تناسبِ معنا درجمله، هر جا که به آن برخورده اند، واژهیِ انگلیسیای را گذاشته اند که به نظرشان درخور بوده. من هم در فارسی به پیروی از ایشان همان کار را کرده ام. یعنی، چندین واژهیِ فارسی در برابرِ این مفهوم گذاشته ام.
اما چندی پس از انتشارِ ترجمه، با خواندنِ کتابِ ماکیاولی به قلمِ کوئینتن اسکینر به اساسی بودنِ این مفهوم در متنِ شهریار آگاه شدم. مترجمِ صاحبنظرِ کتاب، آقای عزتاللهِ فولادوند، یک جا «هنر» را نیز در برابرِ این واژه در ترجمه نشانده بود که گزینشِ درستِ باریکبینانهای ست و مشکلِ این مفهوم را در ترجمهیِ فارسی بهزیبایی حل میکند. پس از آن بود که برایِ بازبینیِ ترجمهام، از سویی، به پیجوییِ مفهومِ «ویرتو» در ترجمهها و شرحهایِ دیگر دست زدم، و از جمله متنِ اصلیِ ایتالیاییِ کتاب را نیز– به یاریِ خویشاوندیِ زبانِ ایتالیایی با زبانِ فرانسه– «کورمال» جست-و-جو کردم. از سویِ دیگر، به پژوهشی گسترده در بارهیِ مفهومِ «هنر» در شاهنامه و متنهایِ دیگرِ شعر و نثر در فارسیِ کلاسیک پرداختم. حاصلِ این جست-و-جو در پیشگفتارِ یازده صفحهایِ ویراستِ دوم و سومِ کتاب، با شاهدهایِ فراوان از آن متنها، آمده است.
بنا بر این، آقای طباطبایی چه گونه میتواند این ایراد را همچنان به متنی بگیرد که اینچنین با دقت و پژوهشگریِ گسترده بازبینی شده است؟ او چهبسا بگوید که ویراستِ دوم و سومِ کتاب را ندیده است. امّا این «دُمِ خروس» را چه میکند که از پَرِ شالِ ایشان بیرون است؟ زیرا در نقل از فصلِ ششم شهریار (مهرنامه، همان، ص ١۴۶، پاراگرافِ ۲ ) آورده است: «مردانی که اینچنین [در اصلِ ترجمه: اینچنین که] با هنرِ خویش به شهریاری رسند، آن را دشوار به دست میآورند اما آسان نگه میدارند.» این جمله و دنبالهیِ آن از ویراستِ دوم یا سومِ ترجمه (ص ٨١) نقل شده است. زیرا در ویراستِ یکم نشانی از واژهیِ «هنر» نیست و جمله در آن چنین بوده است: «مردانی اینچنین که پادشاهی را به زورِ بازویِ خود به دست میآورند…» بااینهمه، در عبارتپردازیِ دراز و گنگی (ص ١۴۵، پاراگرافِ ۳) باز به پاراگرافِ یکمِ همین فصل در ترجمهی فارسی بند کرده و نبودِ «هنرهای مردانه» (ویرتو) را در آن خطا شمرده است، در حالی که در همین پاراگراف، در ویرایشِ دوم، برابرنهادهیِ «هنر» برایِ «ویرتو» سه بار آمده است، دو بار برای انسان و یک بار برای کمان.
ایرادهایِ دیگرِ ایشان نیز از همین دست است. از جمله این که چرا من به جایِ «شهریاری» در ترجمه «پادشاهی» گذاشته ام. روشن است که این دو واژه در فارسی مترادف اند و میتوانند به جای یکدیگر به کار روند. اما من هم در ویراستِ دوم، در تناسب با واژهیِ «شهریار» برایِ نامِ کتاب، شهریاری را جانشینِ پادشاهی کرده ام. حال که مقالهیِ او خود گواهی میکند که ویراستِ دومِ کتاب را دیده است و از آن نقلِ قول هم کرده است، این گونه در بوق دمیدن و دانشفروشیِ تقلبی جز بَدخیمی چه نامی میتواند داشته باشد؟
اما تعریفِ این استادِ علومِ سیاسی از واژهیِ پادشاه (ص ١۴۴، پاراگرافِ ۲) هم جایِ درنگ دارد: «… نظام پادشاهی (شاهنشاهی) نظامی ست که شاهان متعددی وجود دارند و در رأساش امپراتوری وجود دارد.» خرابیِ این جمله و سستیِ دستوریاش به کنار، که نمونهای ست کوچک از خرابی و سستیِ نوشتارهایِ ایشان در کل، که از آن تنها در همین مقاله نمونههایِ فراوان میتوان آورد. اما مترادف گرفتنِ «پادشاهی» و «شاهنشاهی» نشانهیِ دیگری ست از غفلتِ ایشان از «لغتبازی». زیرا «لغتبازی»، که نامِ درستِ آن زباندانی ست، سبب میشود که آدمی معنایِ درست و دقیقِ واژهها و سایه-روشنهایِ معنایی آنها را بهتر بشناسد و، در نتیجه، درستتر هم بنویسد. پادشاهی واژهای ست فارسی مترادف با سلطنت در عربی. و معنایِ آن قرار داشتنِ یک تن در رأسِ هرمِ فرمانفرمایی در یک دولت است که قدرت — یا جایگاهِ تشریفاتیِ آن– را به ارث برده و از او به خویشاونداناش به ارث میرسد.
هنگامی که از پادشاهیِ هلند، بلژیک، سوئد، و اسپانیا سخن میگوییم، هرگز به معنایِ شاهنشاهی (برابر با امپراتوری) نیست، بلکه جای داشتن در رأسِ هرمِ فرمانفرمایی در یک واحدِ مدرنِ دولت-ملت است. شاهنشاه واژهای ست بازمانده از روزگارِ امپراتوریِ هخامنشی و ساسانی. در آن روزگار از آن جا که در گسترهیِ بسیار پهناورِ جغرافیایی و قومیِ زیرِ فرمانفرماییِ پادشاهانِ آن سلسلهها فرمانروایانِ دستنشاندهیِ ایشان بسیار بودند، ایشان را «شاهِ شاهان» مینامیدند. پس از اسلام این لقب به دهانِ برخی پادشاهان— نخست، گویا، در دهانِ مرداویجِ آلِ بویه– مزه کرد و آن را زنده کردند. اما بسیاری از اینان که دوست داشته اند «شاهنشاه» نامیده شوند، یا مدحیهسرایانشان ایشان را چنین لقب داده اند، هرگز «شاهِ شاهان» نبوده اند، زیرا قلمروی بسیار پهناور نداشته اند. چنان که حافظ از پادشاهانِ آلِ مظفر، شاه شجاع و شاه منصور، که قلمروی بهنسبت کوچک در گوشهای از امپراتوریِ دیرینهیِ ایران داشته اند، با عنوانِ «پادشاه» یاد میکند («بیا که رایتِ منصورِ پادشاه رسید…»). اما در قصیدهای هم همین شاه منصور را «شهنشاهِ بلند-اختر» میخواند که مدیحهسرایی و تعارف است و بس.
یکی از زیانهایِ بیبهرگی از «لغتبازی» این است که آدمی سبکها و حکمتِ کاربردِ سبکیِ واژهها را نمیشناسد. چنان که آقایِ طباطبایی بر من خرده گرفته است که چرا واژههایی مانندِ «تیغ» و «بازو» را به جایِ جنگافزار یا نیروی جنگاور و سپاه به کار برده ام. ولی کسانی که با ادبیاتِ کلاسیکِ فارسی انس دارند بهخوبی میدانند که تیغ و بازو در ادبیاتِ ما، در مقامِ کنایه از سپاه و نیرویِ جنگاور و قدرتِ جنگاوری، چه فراوان به کار رفته است. من از آن جا که میخواستم این متنی را که پنج قرن از تاریخِ نگارشِ آن میگذرد و یکی از آثارِ زیبایِ کهنِ زبانِ ایتالیایی به شمار میآید، به زبانی ترجمه کنم که شیوایی و مزهیِ زبانِ کلاسیکِ فارسی را داشته باشد، این گونه واژهها را در آن متن نشاندم که با سبکِ آن تناسب دارد. اکنون برایِ آگاهیِ ایشان چند نمونه از کاربردِ آنها را در ادبیاتِ کهنِ فارسی میآورم:
تیغ:
شاهِ بیتیغ باغِ بیمیغ است پاسبان دین-و-مُلک را تیغ است (سنایی)
تیغ مر مُلک را نکو-یاری ست ملکِ بیتیغ همچو بیماری ست (سنایی)
به قوّتِ این تیغ مملکتهایِ دیگر… بگرفت. (بیهقی)
مردی نامگرفته است که تیغ و آلت و مردم دارد. (بیهقی)
بازو:
نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سرآید سرای سپنج (فردوسی)
چنین پادشاهان که دینپرور اند به بازویِ دین گویِ دولت برند (سعدی)
ما مُلکِ عافیت نه به لشکر گرفته ایم ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده ایم (حافظ)
وی در دنبالِ همین پیگیری نوشته است: « “شهریار آنها را به تیغِ خود گرفته است” … نادرست ترجمه شده است. در متن [کدام متن؟] آمده Army.» البته ماکیاوللی از آن جا که به انگلیسی نمینویسد و به ایتالیایی مینویسد، در متنِ ایتالیایی armi نوشته است که همریشه با واژهیِ انگلیسی ست. طباطبایی ادامه میدهد که : «army…در اینجا منظورش سپاه، قشون و تیغ نیست بلکه در اینجا به معنایِ جنگافزارها به کار میرود.»
army در انگلیسی به معنای ارتش است، اما armi در ایتالیایی به معنایِ جنگافزار است. جنگافزار و سپاه دو مفهومِ به هم پیوسته اند که، بر حسبِ متن، جانشینِ یکدیگر نیز میتوانند بشوند. از اینرو، بنا به شاهدهایی که آوردیم، «تیغ» در فارسیِ کهن جانشینِ درستی ست برای آن و هر دو مفهوم را با هم در برمیگیرد. کوششِ بیهودهیِ طباطبایی برای آن که خود را بسیار موشکاف و باریکبین نشان دهد، کار را به این ایرادگیریهایِ بیجا میکشاند.
در این جمله که، «پادشاهیها یا پدر در پدر به ارث رسیده اند یا نوبنیادند»، در ویراستِ دوم پادشاهی به شهریاری بدل شده است. او هم همین گونه نقل کرده است (ص ۱۴۴، پاراگراف ۳)، که باز نشانهیِ آن است که ویراستِ دوم ترجمه را دیده است. اما نمیدانم چرا « پدر در پدر» در آن گفتآورد شده است «از پدر به پدر». شاید خواسته است عبارتِ مرا اصلاح کند. در این صورت باید مینوشت، «از پدر به پسر». زیرا «پدر در پدر» اصطلاحِ فارسیِ جا افتادهای ست به معنایِ نسل به نسل در راستایِ خویشاوندیِ نرینه. «از پدر به پدر» این جا بیمعنا ست.
یک تقلّبِ دیگر:
میخواهم از ناخُنَک زدنهایِ ناشیانهیِ ایشان به ایدههایِ دیگران، که نمونههایِ فراوان دارد، به یک مورد بپردازم و بگذرم. من مقالهای نوشته ام با عنوانِ «از شمایل به تصویر» که تحلیلی ست از گذارِ دورانِ رنسانس در نقاشی از شمایلسازیِ دوبعدیِ قرونِ وسطایی به نقاشیِ نشان دهندهی بُعدِ سوم (ژرفانمایی) با شگردهایِ هندسیِ نمایشِ چشماندازِ دوری و نزدیکیِ چیزها نسبت به نقطهیِ دیدِ نقاش، و کاربردِ سایه-روشنِ رنگها برایِ نمایشِ واقعیِ مکان و زمان در تابلو. در آن مقاله کوشیده ام، کوتاه و فشرده، اهمیّتِ این گذارِ را برایِ زمینهسازیِ انقلابِ علمی در غربِ اروپا با رویکرد به مشاهدهگری (observation) در عالمِ تجربی شرح دهم. آن جا، از جمله، به ماکیاوللی و شیوهیِ نگرشِ او به رویدادهایِ سیاسی از چشماندازِ تاریخی نیز پرداخته ام و گفته ام که این مشاهدهگری تاریخی در فرهنگِ رُنسانس از گذارِ نقاشان از عالمِ شمایلنگاری، یا نمایشِ ایدهیِ اشیاء در عالمِ مثالی، به تصویرگریِ آنها در عالمِ تجربی سرچشمه میگیرد. و به این ترتیب علومِ تاریخیِ مدرن پایهگذاری میشود. برایِ روشنتر شدنِ این نکته تکهای از مقالهی خود را نقل میکنم:
قدرتِ شگفتانگیزِ تکنیکهای تازه در نقاشیِ رنسانس همان است که رفتهـرفته خود را در همهی زمینههای دیگر هم نمودار میکند و از دلِ آن علم و تکنولوژی مدرن و انقلاب صنعتی میزاید. …گذشته از دستآوردهایِ رنسانس در علومِ طبیعی، علومِ انسانیِ مدرن هم در همان دوران پایهریزی شد. هنگامی که ماکیاوللی چشمانِ تیزبینِ خود را به صحنهی کردار سیاسی دوخت و برای فهمِ معنایِ واقعیِ آن به مطالعهی تاریخ روی آورد، در حقیقت، با آزاد کردنِ فهمِ زندگی و رفتارِ سیاسی از زندانِ شمایلسازیِ قرونوسطایی و داوریهایِ اخلاقیاش، علمِ سیاستِ مدرن را پایهگذاری کرد. این علم به جایِ رویکرد به شمایلِ اخلاقیِ رفتارِ سیاسی و نمونهیِ آرمانیِ آن– که در اندرزنامهها و «نصیحةالملوک»ها میبینیم– به واقعیّتِ آن روی میکند، بر اساسِ یافتههایِ تجربی یا دادههایِ تاریخی، و به دنبالِ معنایِ چیزهایی میگردد که به راستی در صحنهیِ جامعه و تاریخ رخ داده است.
اما همین نکته را از زبانِ ایشان در همین مقاله ببینید (ص ۱۴۲، پاراگرافِ ۳) که در آن یادی هم از مأخذی نشده است:
… حال چرا ماکیاولی میتواند چنین صحبت کند؟ یکی از دلایلش این است که در آغازِ تحول مهمی است که هم در حوزه علم و هم در حوزه هنر صورت می گیرد که مسأله Perspective بود که برای اولین بار ظاهر میشود. نقاشیهای یک بعدی [!] قرون وسطایی تحول پیدا می کند و جدید می شوند [؟!] و در اینجا است که ماکیاولی که در واقع ذهنش انباشته از تحولات جدید است [!] متوجه این است که در حوزه سیاست هم بدین گونه است [!]…
من به شَلَم-شورباییِ زبانیِ این فرمایشاتِ «مسروقه» کاری ندارم. اما به این پروفسورِ فیلسوف، که میخواهد به جوانان درسِ اندیشیدن و چهگونه خواندنِ متن بدهد، یادآور شوم که، آنچه از آن مقاله گرفته و به نامِ «نقاشیهای یک بعدی [!] قرون وسطایی» از آن یاد کرده، همانا شمایلسازیِ دوبُعدی ست که جایِ خود را به نقاشیِ سهبُعدنَما میدهد. یعنی همان که، به گفتهیِ ایشان، «تحول پیدا میکند و جدید می شوند»!
باری، من اگر بخواهم یکایکِ حرفها و جملههایِ پوچ و پرتِ این مقاله را (البته به عنوانِ نمونهای دمِ دستی از بخشِ عمدهای از آثارِ ایشان) بیرون بکشم و بشکافم، دستِ کم میباید ده-پانزده صفحه را سیاه کنم که به زحمت و صرفِ وقتاش نمیارزد. تنها به چند تایی از «تفسیر»هایِ وی میپردازم و از بازماندهیِ آنها درمیگذرم.
سنّتِ پریشانگویی و پریشاننویسی در کلافِ جملههای بیپایان و واژگانِ آشفته و بیمعنا در نثرِ فارسی ریشهی دیرینهی چندین قرنه دارد که به ما به ارث رسیده است. در این باره، بیش از سی و چند سال پیش، با عنوانِ «فارسیِ دری و فارسیِ دَریوَری» مقالهای نوشته ام و بررسیای از سیرِ تاریخیِ تباهیزدگیِ این زبان کرده ام که در مجموعه-مقالهیِ بازاندیشیِ زبانِ فارسی آمده است. این آشوبزدگی در برخورد با زبانِ فرانسه، همچون زبانِ جهانِ مدرن و تمامیِ دستآوردهایِ آن، پا به دورانِ تازهای از پریشاننویسی و آشفتگیِ معنایی و مفهومی میدهد که تا به امروز کمابیش ادامه دارد. زیرا زبانِ فارسی میبایست خود را، از راهِ ترجمه از زبانِ فرانسه، با نیازهایِ تازهیِ زبانی و مفهومیای درگیر و سازگار کند که با آنها بیگانه بوده است. اگرچه در چندین دههی اخیر وضعِ این زبان رفته-رفته بهتر شده و با کوششِ نویسندگان و مترجمانِ جدّی و باهنر برایِ بیانِ اندیشهها و دستاوردهایِ علمی و فرهنگیِ مدرن پیراستهتر و آراستهتر شده، اما هنوز یاوهنویسی و ترجمههایِ بیمعنا در این زبان کم نیست.
باید بگویم که نوشتههایِ آقای طباطبایی، با همه توپّ-و-تَشَرِ «علمی» و «فلسفی»شان، از نظرِ من، به هیچوجه از آن گرفتاریها بری نیست. شیوهیِ برخورد و توپّ-و-تشرهایِ او با احمدِ فردید و شیوهیِ گفتارِ او بیشباهت نیست. اما این را با افسوس میگویم. زیرا، طباطبایی مردی ست کوشا و برایِ نوشتنِ اینهمه اثر، که برخی کلان نیز هستند، وقت و همّتِ بسیار صرف میکند. اما، دریغا، که من با همه کوششی که برایِ داشتنِ نگاهِ مثبت نسبت به آنها داشته ام، و با همهیِ سر-و-صدایِ مطبوعاتی که گهگاه به پا میکنند، هیچ چیزِ ماندگار در آنها نمیبینم. زیرا پدید آوردنِ کارهایِ ماندگار شوری و شخصیتی با ویژگیهایی دیگر میطلبد که بزرگمنشی و راستگویی و انصاف و حقشناسی از آن جمله است، نه میل به نمایشگری و بس، به بهایِ خوار شمردنِ دیگران به هر دستآویز. باری، بپردازیم به چند تکه از نکتههای تفسیریِ وی در بابِ شهریار که به نظرِ من مشتی ست از خروارِ نوشتههای او.
طباطبایی برای این که نشان دهد که «ماکیاولی نه خواندناش به آسانی است نه آنقدر آدم دم دستی است که هر کسی با این ترجمههای فارسی و قبل از آن با نوشتههای بسیار ابتدائی … مثل خداوندان اندیشه سیاسی… بتوان شناخت» درسگفتارها را با تاخت-و-تاز به دیگران آغاز کرده و سپس از دریای بیکرانِ فضل و دانشِ خود شمّهای در این باب بیرون ریخته که اگر کسی در خواندن باریکبین باشد و کمی هم «لغتباز» و اهلِ جست-و-جو، از بیشیرازگی و پریشانگوییِ آنها دچارِ حیرت خواهد شد.
وسوسهیِ لغتبازی
طباطبایی با آن که «لغتبازان» را به چیزی نمیگیرد، خود از وسوسهیِ لغتبازی در امان نیست. اما از آن جا که اهلِ بخیه نیست، دچار خطاهایِ ناشیانهای میشود که نمونهیِ آن این است (ص ١۴۲، پاراگرافِ ۲):
کلمه لاتینی Governare [کذا فیالاصل!] که در انگلیسی همان Government به معنای حکومت است از این کلمه گرفته شده است که به صورت مصور است [؟!] یعنی فرمان راندن یا به عربی حکومت کردن [!]
در همین یک جمله چند خطا هست: نخست این که، اصل لاتینیِ این واژه gubernare است. government در زبانِ انگلیسی هم همان واژهیِ لاتینی نیست. معادلِ gubernare در انگلیسی to govern از همان ریشه است. government هم سرراست از آن واژهیِ لاتینی گرفته نشده، بلکه واژهیِ لاتینی به صورتِ gouverner واردِ زبانِ فرانسهیِ باستان شده و سپس مشتقِ gouvernement را در آن از gubernamen در لاتینیِ قرونِ وسطایی گرفته اند. زبانِ انگلیسی این کلمه را به صورتِ government (که، به گفتهی ایشان، «مصور است»؟!)، و نیز فعلِ آن را، از زبانِ فرانسه وام گرفته است. نکتهیِ دیگر این که، میدانیم که واژهی «حکومت» از عربی به فارسی راه یافته، اما «حکومت کردن» فعلِ ترکیبیِ فارسی ست نه عربی!
gubernare در لاتینی، در اصل، به معنایِ گرداندنِ سکّانِ کشتی یا کشتیبانی بوده است و سپس معنایِ مَجازی اداره کردن و گرداندنِ کارها و از جمله گرداندنِ دستگاهِ حکومت را پیدا کرده است. بُنواژه (ریشهیِ اصلی) آن هم واژهی یونانیِ kubernan بوده است، به همین معنا. این معنایِ مجازی، در فرانسه و انگلیسی در فعلِ gouverner/to govern و مشتقِّ اسمیِ آن gouvernement/government به صورتِ معنایِ اصلی جا افتاده است. وی در دنباله افزوده است که، این کلمه، یعنی gubernare (نه Governare !) «در درجه اول در دوره مسیحی و به ویژه قبل از این دوره در مورد تدبیر نفس انسان [؟] به کار میرفت یعنی این کلمه در درجه اول تدبیر نفس بوده است نه تدبیر امور شهر و مدینه…» نخستین نکته این است که، این کلمه اگر «به ویژه» در دورهی قبل از مسیحیت به کار میرفته، پس کاربرد آن در دورهی مسیحی میباید در درجهی دوم باشد نه در «درجه اول»! البته این گونه خطاهای ابتدایی در منطقِ نوشتار را که در نوشتههای ایشان بیشمار است، لابد باید ، به قولِ قدما، به حسابِ «طلاقتِ لسان و رشاقتِ بیانِ»شان گذاشت! بگذریم. ولی این که «تدبیر نفس» را– که هیچ معنایِ آن روشن نیست– به ریشِ این واژهی لاتینی بسته اند و هیچ منبعی هم برای آن نداده اند، سخت مایهی بدگمانی ست. و سپس بستنِ این «تدبیرِ نفس» به ریشِ فارابی و مدینهی فاضلهی او و کشفِ علتِ «توقف فلسفه سیاسی در جهان اسلام» بر این پایه، با آن جملههای تو-در-توی گنگ، بحثی ست که به اهل نظر در فلسفهیِ اسلامی بازمیگذارم.
اما با وسواسهایِ لغتبازانهی خود از این دو جمله نمیتوانم گذشت که، «کلمه تدبیر در درجه اول [؟] واژههای [!] ثلاثی مجرد “دبر” است به معنای پشت و عاقبت. تدبیر یعنی به عاقبت امور اندیشیدن یعنی به معاد اندیشیدن»! تدبیر در عربی، و از آن جا در فارسی، به معنای چارهاندیشی و سامان دادن کارها ست. از جمله در ترجمهی oikonomia نزدِ ارسطو، در عربی، به صورتِ «تدبیرالمنزل» به کار رفته است، اما نه هرگز به معنای «عاقبتاندیشی» برابر با «معاداندیشی»! تمامِ پریشانگوییهایی که ایشان در دنبالِ این داستان میکنند بر اساس همین معنایِ من-در-آوردی برای تدبیر است.
داستانِ دیالکتیک
آقای طباطبایی بنا به دلبستگیهایی که به فلسفهی هگل دارد، دوست دارد بهجا و نابهجا مفهومِ دیالکتیک را به میان آورد و از سخنِ ساده معنای «بسیار پیچیده» بیرون بکشد و با زبانِ شکسته-بستهیِ خود در آن باب دادِ سخن دهد. از جمله، در بحثی که ماکیاوللی در بارهیِ رابطهی «ویرتو» (هنر) و «فورتونا» (بخت) می کند، «دیالکتیک بسیار پیچیده»ای میبیند و مینویسد:
… ماکیاولی با دیالکتیک بسیار پیچیدهای نشان خواهد داد [!] این مرد و زن الهه بخت و هنر مردانگی شهریار جوان دولتی نو بنیان میگذارد [؟!]. به عبارت دیگر بنیانگذاری شهریار نوخاسته مبتنی ست بر منطقی که از دیالکتیک میان مناسبات پیچیده Fortuna و virtu به دست خواهد آمد [!] و اینجاست که دولت نوبنیاد تأسیس خواهد شد [!].
باز به بیشیرازگی و آشفتگیِ این جملهبندیها کاری ندارم و تنها یک نکته را به این حضرتِ «دیالکتیسین» میخواهم یادآور شوم. و آن این که، هر جا نسبت و رابطهای میانِ دو چیز برقرار میشود، نسبتِ دیالکتیکی به معنایِ هگلی نیست. زیرا نسبتِ دیالکتیکی در منطق هگل میانِ اضداد برقرار میشود، از نوعِ تضادِ هستی و نیستی و روح و طبیعت. و هر مرحله از آن سیری ست به سویِ کمالِ روحِ مطلق. اما رابطهی «بخت» (فورتونا) و «هنر» (ویرتو) از نوعِ تضاد و سنتزِ دیالکتیکی نیست. زیرا متضادِ «هنر»-داشتن بیهنری ست و متضادِ «بخت»-داشتن هم شوربختی. ماکیاولی هم میگوید که این دو، در کارِ دستیابی به شهریاری کامل کننده و ضروریِ هم اند و با یکی بیدیگری کار از پیش نخواهد رفت، اگرچه جدا از هم نیز وجود دارند و وجودِ یکی نفیِ آن دیگری نیست. این جا هیچ «دیالکتیکِ پیچیدهای» در کار نیست که برای کشفِ آن به یک «هگلشناس» و دیالکتیسین نیاز باشد. هر آدمِ عاقلی میداند که برای کامیابی در هر کاری و رسیدن به هدفی استعدادِ ذاتیِ آدمیان (هنر) کافی نیست، بلکه شرایطِ درخور برای آن، یا همان «بخت»، میباید فراهم باشد. فردوسی هم پنج قرن پیش از ماکیاوللی از این نکته سخن گفته، بیآنکه دیالکتیسین و «هگلشناس» بوده باشد:
چنین داد پاسخ که بخت و هنر چنان اند چون جفت با یکدگر
چنانچون تن و جان که یار اند و جفت تنومند پیدا و جان در نهفت
به کوشش بزرگی نیاید به جای مگر بختِ نیکاش بُوَد رهنمای
با همه گذشتی که از وارسیِ پریشانگوییهایِ ایشان میکنم، این نکته را ناگفته نمیخواهم گذاشت که، این حرفِ بیمعنایی ست که فرموده اند، «ماکیاولی آغازِ زبانِ ایتالیایی است.» (ص ١۴۳، پاراگرافِ ۴) نخست این که هیچ فردی نمیتواند «آغازِ» هیچ زبانی باشد. زیرا زبان یک پدیدهیِ جمعی ست و در یک فضایِ گفت-و-گویی شکل میگیرد و دگرگون میشود. لابد میخواهند بگویند که نوشتههایِ ماکیاولی سرآغازِ زبانِ نوشتاری و ادبیِ ایتالیایی ست. این هم نادرست است. زیرا سرآغازِ زبانِ نوشتاریِ ادبیاتِ مدرنِ ایتالیایی را همه دانته میدانند که یک قرن پیش از ماکیاوللی میزیسته است.
Créteil, France
ژوئیهیِ 2011
i این مقاله نخستین بار، چند سال پیش، در مجلهی نگاهِ نو در تهران منتشر شد. اکنون در مجموعهی ِ مقالهیِ من به نامِ پَرسهها و پرسشها و نیز در وبلاگِ من، جُستار، در بخشِ «جُستارک» با عنوانِ «بازگشت به کلاس: از شمایل به تصویر»، دستیافتنی ست.
ii نگاه کنید به:
Oxford English Dictionary, Second Edition, Oxford University Press 2002.
LE ROBERT, Dictionnaire historique de la langue Française, Paris 2000.
iii در همهی گفتآوردها «رسمالخط» ایشان چنان که در مهرنامه آمده، بهدقت رعایت شده است.
.
.
سایت شخصی داریوش آشوری | اندر فوایدِ “لغتبازی”
پاسخ داریوش آشوری به سید جواد طباطبایی | 25 مرداد 90
این مقاله در شمارهی مرداد ماهِ (سال 90) مجله ی مهرنامه نیز منتشر شد
.
.
اعتبار و متانت جناب آشوری بر همگان مبرهن است. اما مایل ام به جناب آشوری بگویم: به قول آرتور شوپنهاور در هر هنر و عرصه ای یک سری علف هرز رشد می کنند. اما نهایتاً این دست تاریخ است که این علف های هرز را از ریشه برمی کنَد.
آنکه جاودان خواهد ماند، عباس زریاب خویی ها، عبدالکریم رشیدیان ها و داریوش آشوری هاست. نه این فیلسوف مآبانِ مورد پسند دولت و حکومت که با پشتوانه های دولتی و تبلیغات تلویزیونی، نامی برای خود اخذ می کنند.
مایه علمی سیدجواد قبلا هم با نقدهایی که به کتابهای دکتر مجتهدی درباره هگل نوشت و جواب های کوبنده دکتر مجتهدی مشخص شده بود
جای آن بود که قبل از آوردن نظر آقای آشوری،
همان نوشته هایی را از آقای طباطبایی می آوردید که آقای آشوری را به نوشتن این مطلب پر از حمله، برانگیخته، آن هم به طور کامل می آوردید،
و بعد بلافاصله، همین پاسخ مفصل آقای آشوری را!
________________________
اما خودمانیم!
راستی که جماعت کارگر فکری ی ایرانی، دایما حکایت چهل درویش و گلیم و دو پادشاه و یک اقلیم را به یاد آدم میارند.
یاد اینیاتسیو سیلونه (در مکتب دیکتاتور ها) بخیر،
از دست جماعت قلم زن و اهل فکر، و گند دماغی و کبر ویژه ی شان، خیلی «شکار» بود.
این جدل ها کم نبوده، میان کسانی که باید مرجع و الگوی رفتاری ی روشنفکران درجه پایین تر و بعد عامه ی مردم باشند.
و طبعا با همین نمط است که «در» باز هم ممکن است سال ها و یا حتی قرن ها، بر روی همان پاشنه ی تاریخی بچرخد.
در واقع، هر کس، هر آدم «دوم» ی که آلوده ی این بحث های نفرت آور می شود، بازی را باخته است. اوست که شانس بردن دارد، اما از دستش می دهد. اولی، به هر دلیل درست یا نادرست، ادعایی را عرضه کرده یا بازی ی نفرت آوری را شروع کرده که قطعا ممکن است پاسخی بگیرد یا نگیرد.
اما دومی، هنوز فرصت دارد که وارد بازی ای تحمیلی نشود، که برحق ترین دلیل اش، دفاع از خود است،
دفاع از خود همان، و آلودگی به این بازی مهوع، همان.
مجید محمدی، جامعه شناس و نویسنده ی ایرانی، در «جامعه ی نشدنی ایرانی»، نمونه هایی از نوشتار و گفتار چهار روشنفکر برجسته ی ایرانی می آورد، سه تا قبل از 22بهمن و یکی بعد از آن.
بدبختانه، یکی از دیگری خراب تر حرف می زنند و می نویسند.
«فراوانی» ی آماری ی خشونت کلامی نسبت به «دیگری»، آن چنان بالاست که نگو و نپرس!
علت: «ذات نایافته از هستی «بخش» ، کی تواند که شود «هستی بخش»!
مایی که تربیت « لیبرال»ی را به خواب هم ندیده ایم، چطور ممکن است تاب نقد یا فحاشی ی «نقد نما» را بیاوریم؟
دوستان، اگر اسم آن چهار بزرگوار در این جا بیاید، واقعا شرم راه می افتد که
نگو.و.نپرس،
چون همه مان ممکن است سال ها آن خشونت ها را از آن محبوبان مان خوانده باشیم و از هضم رابع مان هم رد کرده باشیم، اما نه تنها که روو دل نکرده باشیم، بلکه مرادمان را هم تحسین کرده باشیم. (بهتر آن که به خود کتاب «جامعه مدنی ایرانی» نگاه شود.).
این چنین است که:
«و ما
تکرار می کنیم شب را و روز را،
هنوز را!»
کمترین، کشانی
http://www.Ghkeshani.com
برخی ایراد های جناب آشوری درست نیست. ایراد های نگارشی محلی از اعراب ندارد . چون اصلا این نوشته نیست بلکه گفتاری است در کلاس درس. بحث gubernare در دیرینه شناسی فوکو مطرح شده و طباطبایی نیز با اشاره به فوکو به این بحث می پردازد.بنده تصور نمیکنم خود طباطبایی این درسگفتار را پیاده کرده باشد. در مورد دیالکتیک ویرتو و فورتونا به نظرم ایراد آشوری درست است. این بحث ها برای جامعه علمی ایران ضروری است. به این دلیل که به از میان رفتن غول مرجعیت کمک میکند. بهتر است جناب آشوری و دیگران به جای این که از این بحث ها فرار کنند به آنها بیشتر دامن بزنند.از دل این بحث ها مفاهیم روشن تر می شوند .
خرابیِ این جمله و سستیِ دستوریاش به کنار، که نمونهای ست کوچک از خرابی و سستیِ نوشتارهایِ ایشان در کل، که از آن تنها در همین مقاله نمونههایِ فراوان میتوان آورد.
جناب آشوری این نقد را که چند سالی از آن می گذرد را خواندم، مجددا به مواردی که شما در نقد به آن اشاره داشتید، برگشتم و مورد ارزیابی و بررسی قرار دادم. جای تعجب دارد که از نویسنده و محققی چون شما، که به قوانین نقد و نگارش انتقادی آگاه است، منتقد یک موضوع، حتی 1 درصد از متن و موضوعی که می خواهد نقد کند را مطالعه نکرده باشد. مواردی که مطرح کردید ارتباطی مستقیمی به اصل موضوع و متن ندارد. بلکه برداشت های شخصی افرادی است که اطراف شما هستند و بواسطه ی آنها شما از موضوعات تحصیل اطلاع کرده اید. البته این دایره ی شکل گرفته میان شما و آقای فکوهی کاش وقتی می گذاشتند و متون اصلی را مطالعه می کردند و آنگاه این نقدها اعتبار بیشتری می یافت و راهگشاتر بود. اما این نقدها آنقدر متعصبانه نوشته شده و سوءگیری در آن وجود دارد که آنها را برای محققین فاقد اعتبار می سازد.