فلسفه اخلاق با دو چالش مواجه بوده است. نخست تبیین وظیفه اخلاقی؛ دوم تعریف عبارات اخلاقی. فیلسوفانی مثل جان هابز اخلاق را نوعی قراداد اجتماعی میدانستند. ولی مساله این است که این نگرش به اخلاق نمیتواند وظیفه اخلاقی را تبیین کند یعنی نمیتواند به ما توضیح دهد که اگر این اخلاق صرفا یک نوع قرارداد اجتماعی است چرا باید از این اخلاق پیروی کنیم. در نقطه مقابل افرادی مثل ساموئل کلارک قرار داشتند که میگفتند فقط هنگامی میتوانیم از وظیفه اخلاقی سخن بگوییم که عملی ذاتا یا ماهیتا درست باشد. مشکل هابز از نظر کلارک این بود که فکر می کرد اجباری بودن عمل خوب از بیرون – بیرون از خود شخص – توسط پادشاه اعمال میشود. یعنی کلارک میگوید که تنها عاملی که ممکن است ما یک وظیفه اخلاقی را انجام دهیم این است که خود آن عمل ماهیتا آن طور باشد که ما به آن عمل کنیم ولی هابز تاکیدش روی قرارداد اجتماعی بوده و اینکه یک پادشاه آن قرارداد اجتماعی را اعمال میکند، و از این رو پیروی از آن قرارداد به لحاظ اخلاقی اجباری می شود.
از طرف دیگر برخی در اخلاق سعی کردند ارزش های اخلاق را به کمک مفاهیم طبیعی تعریف کنند. مثلا فایدهگرایان سعی میکنند مفهوم خوب را که مفهومی اخلاقی است به کمک مفاهیمی طبیعی مانند لذت یا درد تبیین کنند. ولی جی ای مور این نوع نگرش که مفهوم خوب را با مفاهیم طبیعی یکی می شمارد نقد میکند. او میگوید نمیشود مفاهیم اخلاقی را با مفاهیم طبیعی تعریف کرد. مثلا فرض کنید شخصی بگوید معیار اخلاقی بودن هر عملی به میزان لذتی که برای بیشترین تعداد افراد به وجود میآورد وابسته است. ما میتوانیم بگوییم که مثلا اگر فلان عمل یا فلان اعمال را کسی انجام بدهد، بیشترین لذت برای بیشترین تعداد افراد به ارمغان می آورد، ما در این شکی نداریم. ولی من همچنان میتوانم بپرسم که آیا این عمل خوب است؟ آیا دلیلی وجود دارد که من این عمل را خوب بدانم چون لذت ایجاد می کند؟ از آنجایی که ما می توانیم -یعنی منطقا مشخص است که هیچ مشکلی وجود ندارد- بپرسیم که «آیا یک چنین عملی که فایدهگرا میگوید خوب است؟» یعنی میتوانیم بپرسیم که «آیا افزایش لذت با خوب بودن یکی است؟» مشخص است که خوب بودن با لذت یا گونه های دیگر طبیعی یکی نیست. بنابراین، مشخص است که «خوب» با «افزایش لذت» یا هر مفهوم طبیعی دیگری که به کار ببریم یکی نیست. یعنی با هم برابر نیستند.
جی ای مور بعد از اینکه این نقد را مطرح میکند، میگوید «خوب» قابل تعریف نیست. غیر قابل تعریف بودن «خوب» دو نتیجه میتواند داشته باشد: یک اینکه بگوییم غیرقابل تعریف است چون «خوب» یک خصوصیت غیرقابل تحلیل است که از طریق ادارک اخلاقی میتوانیم آن را بفهمیم، یا اینکه راه دیگر این است که اصلا مفهوم «خوب» غیر قابل تعریف است چون به هیچ چیزی ارجاع ندارد؛ به عبارتی دیگر بیمعنی است. جی ای مور راه اول را انتخاب کرد ولی تجربهگرایان منطقی گزینه دوم را انتخاب کردند. از نظر آنها فقط جملههایی معنادار هستند که اثباتپذیر باشند و از آنجایی که جملههای اخلاقی اثبات پذیر نیستند بنابراین معنادار هم نیستند.
نظریه اثباتپذیری برای معنادار بودن جملات -و تجربهگرایی منطقی به طور کلی-دیگر چندان طرفداری در فلسفه ندارد و شاید بتوانیم بگویم مرده است. ولی رویکرد آنها همچنان اثری باقی گذاشته که از نظر کریستین کرسگارد تفکر ما در مورد مفاهیم معنادار را تحت تاثیر قرار میدهد. تحت تاثیر تجربهگرایان منطقی ما هنوز بر این باوریم که مفاهیم معنادار واقعیت را توصیف میکنند. در حالی که برخی از مفاهیمی که به کار میبریم اینچنین نیستند. همه مفاهیم معناداری که به کار میبریم واقعیت را توصیف نمیکنند. مثلا وقتی من از مفهوم درخت استفاده میکنم معناداری مفهوم درخت به وجود درختهایی که بیرون از ذهن من وجود دارند وابسته است.
برخی از مفاهیم مثل خوب یا زیبا معنادار هستند و مثلا میتوانیم بگویم: «راستگویی خوب است» صحیح است. ولی مفهوم «خوب» پدیدهای در جهان خارج را توصیف نمیکند آن طور که مفهوم «درخت» پدیدهای در جهان خارج را توصیف میکند. برای اینکه تفاوت مفاهیم اخلاقی و عملی بهتر مشخص شود کرسگارد به بررسی دیدگاه برنارد ویلیامز، فیلسوف انگلیسی اشاره میکند. از نظر ویلیامز نظریههای علمی با کم و کاستیهایی که دارند، نقشه جهان طبیعیاند و جهان را آنچنان که هست توصیف میکنند. ولی اخلاق نقشه جهان اخلاقی نیست و کارکرد اخلاق و جملهها یا مفاهیم اخلاقی توصیف جهان اخلاقی نیست. چرا که جهان اخلاقی مستقل و بدون انسانها بیمعنی است و وجود ندارد. در عوض ویلیامز بر این باور است که اخلاق نقشه جهان اجتماعی است. از آنجایی که هر فرهنگی اخلاقیات نسبتا متفاوتی دارد، دیدگاههای اخلاقی هر فرهنگی بازنمایی هر سبک زندگی آن فرهنگ است. کورسگارد بر این باور است که این نگرش به اخلاق اشتباه است. چرا که اخلاق نقشه نیست؛ چه نقشه جهان طبیعی و چه نقشه جهان اجتماعی.
از نظر کرسگارد واقع گرا مدعی است که اعمالی که ما انجام میدهیم خصوصیاتی دارند مثلا عملی خوب است، عملی دیگر بد است و این خصوصیات درون خود آن عمل هستند و رئالیست تلاش میکند نقشهای از جهان اخلاقی برای ما ارائه کند و معرفت اخلاقی را به وسیله پیدا کردن بهترین نقشه برای ما میسر کند. مشکلِ «نقشه» واقع گرا این است که جایی برای عمل باقی نمیگذارد. اینکه ما میتوانیم اعمال متفاوتی را انجام دهیم مثلا از نقشه استفاده کنیم، این خود یک عمل است. عمل کردن بین همه انسانها مشترک است. همه انسانها توانایی انجام عمل دارند. ولی ما نمیتوانیم نقشهای جداگانه درست کنیم و طبق آن نقشه بفهمیم چگونه باید عمل کنیم. چون در آن صورت باید نقشه دیگری وجود داشتهباشه که به کمک آن بتوانیم نحوه استفاده از نقشه عمل کردن را متوجه شویم. بنابراین اگر بخواهیم برای عمل کردن نقشه معرفی کنیم مجبوریم تا بینهایت نقشه تعریف کنیم. یعنی اگر من بخواهم عملی را انجام دهم یک نقشه لازم دارم که بر اساس آن بدانم چطور باید عملی را درست انجام دهم. بعد باید نقشه دیگری داشته باشم که این نقشه اول را تایید کند، یعنی مطمئن شوم که درست عمل میکنم و همینطور الی آخر. به عبارت دیگر توانایی انجام عمل نمیتواند به کارگیری دانش چگونه عمل کردن باشد. یعنی یک دانش «چگونه عمل کردن» نداریم بنابراین واقعگرا نمیتواند برای ما تبیین کند ما چگونه توانایی انجام اعمال داریم.
مشکل دیگر واقعگرا این است که نمیتواند هنجاری بودن اصل ابزاری را تبیین کند. اصل ابزاری یعنی برای رسیدن به هدف باید از ابزار یا وسیله مناسب استفاده کرد. از نظر کورسگارد واقع گرا میگوید بعضی از اصول عقلانی مانند اصل ابزاری ماهیتا خوب هستند. ولی این رویکرد چگونه میتواند باعث شود فرد از این گونه اصول (مانند اصل ابزاری) پیروی کند. چون شکگرا میتواند به واقع گرا بگوید اگر من نخواهم عاقل باشم کی رو باید ببینم! در واقع کرسگارد میخواهد نشان دهد واقعگرا نمیتواند از پس شکگرایی که عاقل بودن برایش مهم نیست بر بیاید.
مثال دیگری که کرسگارد بررسی میکند منطق است. فرض کنید میخواهیم قیاس استثنائی انجام دهیم.
اگر امروز تعطیل باشد سرکار نمیروم
امروز تعطیل است
بنابراین سر کار نمیروم.
وقتی ما قیاس استثنایی را انجام میدهیم خود قیاس استثنائی درون استدلال ما دیده نمیشود یا در مقدمات استدلال نمیگوییم که قیاس استثنایی معتبر است یا میخواهیم از آن استفاده کنیم بلکه استدلالهای منطقی اصولی کاربردی هستند که ما آنها را به کار میگیریم. این اصول، اصولی هستند که وقتی قیاس میکنیم بر اساس آنها عمل میکنیم حقایق هنجاری نیستند که آنها را در عمل به کار بگیریم.
به عبارت دیگر پاسخ کرسگارد به شکگرا این است که اصل ابزاری مقوم عقل عملی است. عقل عملی برابر است با عقلورزی؛ طبق اصول عقل عملی که یکی از اصول آن اصل ابزاری است. بنابراین شکگرا نمیتواند بپرسد که چرا باید طبق اصل ابزاری عقل ورزی کنیم. چون عقل عملی بدون اصل ابزاری عقل عملی نیست. اینکه ما دو تا دستمان را به هم بزنیم، این مقوم دست زدن یا کف زدن است. شکگرا نمیتواند بپرسد چرا برای دست زدن باید دستمان را به هم بزنیم. دست زدن بدون اینکه دستهایمان به هم برخورد کنند دست زدن نیست.
آنچه کرسگارد در مورد اصل ابزاری میگوید در مورد اصول اخلاقی هم صدق میکند. واقعگرا میگوید که واقعیتهای مستقلی وجود دارند که بر اساس آنها میتوانیم اصولی را تعیین کنیم. مثلا وقتی واقع گرا میگوید خوب یعنی لذت، در حال تعریف یک واقعیت اخلاقی است و اصلی که از آن در میآید این است که عملی که لذت را افزایش دهد، عمل خوبی است. ولی میتوانیم مثل شکگرا به واقع گرا بگوییم چرا باید لذت را افزایش داد؟
از نظرکرسگارد در اخلاق با مسائل عقل عملی مواجه هستیم و به واسطه عقل عملی باید برای آنها راه حل پیدا کنیم. این در حالی است که واقعگرا به دنبال معرفت است تا بتواند آن را در عمل به کارگیرد. بنابراین مفاهیم اخلاقی راهنمای عقل عملی هستند. مفاهیم اخلاقی نامهایی برای مسائل عقل عملی هستند نه چیزهایی که به ابژههای جهان خارج اشاره دارند. کرسگارد فلسفه اخلاق را در قلمرو عقل عملی میداند. در حالی که واقعگرا آن را در قلمرو عقل نظری میداند. اصول اخلاقی که در عقل عملی مطرح هستند شامل اصل ابزاری، اصل احتیاط و امر مطلق میشود. اصل ابزاری میگوید که باید وسیله یا ابزار مناسب برای رسیدن به هدف را بر گزینیم. اصل احتیاط میگوید هدفی که برای تو بهترین است را انتخاب کن و یکی از گونههای امر مطلق این است که تنها بر پایه آیینی عمل کن که در عین حال بخواهی آن آئین قانونی عام باشد. بنابراین برای اینکه یک قضاوت اخلاقی صحیح باشد تنها کافی است از این اصول پیروی کند. از آنجایی که این اصول قوانینی هستند که شخص عاقل خود آنها را بر میگزیند، حقایق اخلاقی مستقل از شخص نیستند. این اصول در واقع استانداردهایی برای عمل عقلانی و اخلاق هستند. کرسگارد با پیروی از کانت میگوید ما باید برای انسانیت خود ارزش قائل باشیم .ارزش قائل بودن برای انسانیت، شرطی است که ارزش قائل بودن را به طور کلی ممکن میکند. چون ما انسانها به واسطه توانایی عقلانی خود برای پدیدههای متفاوت ارزش قائل میشویم. بنابراین ارزشمند بودن چیزی وابسته به ظرفیتهای عقلانی انسانهاست. از این رو، ارزش انسانی قائل بودن برای خودمان و دیگران شرط عقلانیت است. کرسگارد با نقد واقع گرایان در فلسفه اخلاق، راه حل جایگزین خودش را معرفی میکند، راه حلی که مبتنی بر عقل عملی است.
.
.
نقد واقع گرایی اخلاقی: کریستین کرسگارد و فلسفه اخلاق مبتنی بر عقل عملی
زهیر باقری نوعپرست
منبع:
Korsgaard, C. M. (2008). The constitution of agency: Essays on practical reason and moral psychology. Oxford University Press, USA.
.