از عدم چون عقل زیبا رو گشاد خلعتش داد و هزاران نام داد (د. چهارم/2180)
آیا مولوی عاشقی عقلگریز است که جز شور و عشق و عاطفه در انبان سخن وی نمیتوان یافت؟ یا عارفی خردستیز که بیدلیل سخن میگوید و انتظار قبول بیدلیل دارد؟ اگر چنین نیست چرا “پای استدلالیان را چوبین” دانسته و “اهل جنت را ابلهان” دانسته است؟ اساسا دیدگاه مولوی درباره عقل چیست؟ آیا حکمت و عرفان او با عقل و استدلال سازگار است؟ در خطوطی که پیش رو دارید در حد توان به این پرسشهای جذاب و بحثانگیز خواهیم پرداخت.
پیشگفتار
گذشته از معضل دردناکی به اسم ضعف و انحطاط علمی و فکری، که شوربختانه جوامعی چون ما قرنهاست عملاً به آن دچارند، کسانی هم هستند که قولاً و نظراً به کوفتن خرد و تحقیر عقلانیت میپردازند. گروهی از این اشخاص، آدمها را به عقلگریزی و فرو نهادن تفکر و اندیشه توصیه میکنند و در عوض، زیستن در عالم سُستی و بی فکری و دم غنیمتی را ترویج مینمایند. عده دیگری هم برآنند که به منزل رسانیدن کاروان سعادت و تعالی انسان، نه در صلاحیت ساربان عقل است و نه در توان قوه عقلانیت، بلکه برای این مقصود میبایست طریق دیگری را که آنها آن را “فراتر از عقل” و “برتر از علم” میخوانند برگرفت. این دسته از مدعیان معنویت، انسانها را به پناه بردن به عوالم مجهول و روشهای مبهم و راههای ناشناختنی ترغیب میکنند و از مجهول بودن راه، چنین نتیجه میگیرند که “اینجا وادی معناست و این، مقام عشق و عرفان است و در این راه، مرکب علم و خرد را اجازه پای نهادن نیست”.
اما این، همه شرح ماجرا نیست، آن چه آب را گل آلودتر میکند آن است که چنان کسانی چنین روشی را به نام آموزگاران “عرفان” و “عشق” و “معنویت” ترویج و توجیه میکنند و برای اثبات مدعای خود از سخنان مشاهیر عرفان و ادب شاهد میآورند… این نوشتار بر آن است تا صحت یا سقم چنین مدعایی را در مورد یکی از مهمترین چهرههای ادب و عرفان به نام جلال الدین محمد بلخی تحقیق کند. به گفته دیگر، در این مقاله برآنیم تا با کنکاشی دقیق و مستند و بر اساس متن سخن خود مولوی تحقیق کنیم که آیا او با علم و عقلانیت سر ناسازگاری دارد و آیا به خردگریزی و عقل ستیزی توصیه میکند؟ برای این منظور به جستجو در مهمترین اثر حکمی و آموزشی مولوی “مثنوی معنوی” میپردازیم و مفهوم عقل و خرد را در متن آن میکاویم و شواهد موجود را در ترازوی سنجش مینشانیم تا در حد توان به تصویری شفاف و مطمئن، از نگاه مولوی به پدیده عقل دست یابیم.
شوق شگفتی
دست کم دو حیطه تاریخ و روانشناسی به روشنی گواهی میدهند که علاقه به حیرت و شگفتی از ویژگیهای آدمیاست. البته تحقیق این نکته چندان هم نیازمند شواهد علمیو تاریخی نیست؛ نگاهی به احساسات و تمایلات مان تصدیق خواهد کرد که پدیدههای فراطبیعی و چیزهای پر رمز و راز برای اغلب ما جذابیت به خصوصی دارند و ذهن مان را بسوی خویش میکشانند. شگفت آور نیست که بشر از دیرباز در سنگ و کوه و درخت و صاعقه، نیروهایی مرموز و توضیح ناپذیر میدیده و برای خیلی از اتفاقات شناخته شده امروز از قبیل رعد و سیل و طوفان، تعبیرهایی غریب و رازآلود بر میشمرده است. به جز ناتوانی از توضیح علمیاین رُخدادها، بی شک میل درونی انسان به توجیهات شگفتانگیز و توضیحات رازآمیز هم در رواج چنین تعبیرهایی سهم مهمی داشته است. این که هنوز هم در قرن بیست و یکم، کتابها، فیلمها، مکتبها و مدعیاتی با محتوای راز و اسرار و فال بینی و طالع گشایی و مانند آن، پرطرفدارتر از تولیدات علمی و آموزشی و فلسفی است گواه روشنی است بر همین گرایش دیرپا.
طبیعی است که بشر این تمایل به شگفتی و رازدوستی را به بسیاری از آدمها هم تعمیم دهد. انسانهایی که مردم آنها را چهرههایی بزرگ و قابل احترام میدانسته اند گاه در چشم عموم، صاحب قابلیتهایی فرابشری بوده اند که برای همگان، دست یافتنی نیست، بلکه ویژهی حلقه کوچکی از “خاصان” و “گزیدگان” است. یکی از نتایج گرایش بشر به نگاه رازآمیز و فراطبیعی، تقدستراشی است. چنین میلی انسان را تا جایی کشانده که اغلب پدیدههای بزرگتر از فهم خود را صرفا به این دلیل که عقل او قادر به توضیح آن نبوده، درهالهی تقدس و فرابشریت پیچانده است (البته بحث بر سر اثبات یا نفی مفهومی به اسم تقدس نیست، بلکه مراد، توجه به نیاز مفرط بشر است به رویکردن به چیزهای مقدس). چه بسیار گمراهیها که از تقدس بخشیهای بیاساس حاصل شده و چه فراوان مردمی که در بند بتهای مقدسی که خود، آنها را تراشیدهاند به زنجیر اسارت و بهره کشی در آمدهاند… و این روند افسوس انگیز، تا به امروز هم ادامه دارد.
جامه کهنه بر تن پیام نو
گر بگیری نکته ای بکر و لطیف بعد درکت گشت بی ذوق و کثیف (د. سوم/2697)
نگاهی به وضعیت فکری و اعتقادی اقوام و جوامع نشان میدهد که اکثر انسانها در برخورد با هر پیام نویی، به جای آن که نوع تفکر و رفتار خویش را موافق با تعالیم آن تغییر دهند، آن پیام را مطابق با فرهنگ و نگرش خود تغییر داده اند. در چنین شرایطی، طرز فکر و اخلاقیات یک مردم به شکل آن ایده یا مکتب درنمیآید بلکه آن پیام و مکتب است که شکلی از خُلقیات و فرهنگ آن مردم را به خود میگیرد. نگاهی به سیر تحولات آیین مسیحیت، به عنوان مثال، چنین گرایشی را به خوبی نشان میدهد. در قرون وسطی که فکر و اندیشه و تحقیق در ورطه رکود و فتور دست و پا میزد و علم و هنر و فلسفه به محاق رفته بود، مسیحیت، چهره ای خشن، بی تحمل و ترسناک داشت. در آن فضای خفه و تاریک، متفکران و نواندیشان، زهره ابراز وجود نداشتند و اگر هم جسارت میکردند، سزای شان داغ و درفش بود و اعدامهای هولناک به دست کلیساییان. اما با دررسیدن سپیده دم عصر رنسانس و سرزدن آفتاب روشنگری که در آن بشر به تحقیق و تفکر روی آورد و از دل اندیشههای تازه و پرسشگریهای کم سابقه، مکاتب انسانگرا و اومانیستی سر برآوردند، جایگاه انسان به عنوان موجودی صاحب اندیشه و تفکر و حقوق انسانی به یکباره ارتقاء یافت. همگام با این تحولات فکری و فرهنگی بود که به تدریج کلیسا گفتمانی نرم و چهره ای مهرورز به خود پذیرفت، تا جایی که میبینیم که عشق و بردباری و انسان دوستی، به گفتمان غالب مسیحیت امروز بدل گشته است.
آنچه کلیسای قرون وسطی با مسیح و مسیحیت کرد نشانه ای از این حقیقت است که آدمها اغلب با هر کلام تازه ای، یکی از این دو رفتار را در پیش گرفته اند: یا آن سخن را خرد کرده اند تا آن را در اندازه هاضمه فهم خویش در آورند و یا جامه ای از جنس میل و تفسیر خود بر تن آن پوشانده اند تا آن را به رنگ فکر و فرهنگ خویش درآورند(۱). مولوی خود با نقل ماجرای حدیثی از پیامبر، از این نوع درک سطحی انتقاد میکند. میگوید: برخی از راویان حدیث از این گفته پیامبر که “تن خود را از باد بهار مپوشانید ولی از باد پاییزی دوری کنید” چنین فهمیده بودند که در فصل بهار، باید لخت و تن برهنه بود. لذا این افراد به هنگام بهار، تا حد امکان از پوشیدن لباس خودداری میکردند و به دیگران نیز این کار را توصیه میکردند.
……………………………………………………………………………………………………
[(۱) دکتر علی شریعتی در کتاب «علی حقیقتی بر گونه اساطیر»، نمونه مشابهی از این روند را ذکر میکند. میگوید در انجیل آیه ای هست به این مضمون که: «ای مردم از راههایی نروید که روندگان آن بسیارند؛ از راههایی بروید که روندگان آن اندکند» و منظور آن روشن است: این که نیندیشیده زیستن و از عموم تقلید کردن مایه گمراهی است و اتفاقا راه حقیقت، معمولا رهروان اندکی دارد. ایشان میگوید: اما در قرون وسطی کشیشهای سطحی نگر، مطابق آنچه از این سخن انجیل میفهمیدند، موقع تردد در شهر، از آمد و شد در راههای پر رفت و آمد خودداری میکردند و حتیالامکان از کوچهها و پس کوچههای خلوت عبور میکردند تا به تصور خود به فرمان آیه یاد شده عمل کرده باشند! (نقل به معنا).]
او ادامه میدهد که سخن رسول، مفهومیبس عمیقتر از آن چه اینان دریافته بودند دارد؛ منظور پیامبر از “باد خزان”، هوای نفس است که تن سپردن به آن مایه گمراهی و شقاوت آدمیاست و مقصودش از “باد بهار”، عقل و جان است که پیروی کردن از آن، مایه زندگی و حیات معنوی است. مولوی با نقل این ماجرا بر ظاهربینان خرده میگیرد که “کوه” را که ظاهر سخن است میبینند و از “کان” که اصل کلام است غفلت میکنند. پیام مکرر مولوی آن است که در رویارویی با هر چیز میبایست به فراسوی سطح و ظاهر رفت و عمق و باطن را کاوید تا به “کان” و گوهرهای نهفته در دل آن دست یافت.
گفت پیغمبر: “ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران، زینهار
زان که با جان شما آن میکند کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از سرد خزان کان کند کو کرد با باغ و رزان”
راویان این را به ظاهر برده اند هم بر آن صورت قناعت کرده اند
بی خبر بودند از جان آن گروه کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عین بهار است و بقاست
(د. اول/2057 به بعد)
شگفت آور است که تقدستراشی، با آدمهایی که برای بشر پیامهای نو و بیدارکننده آوردهاند تا ذهن او را از زنجیر خرافهپرستی رها کنند و زندگیاش را به نور علم و عقلانیت روشن سازند همان کرده که با سنگ و چوب و درخت. انسانها اغلب در مواجهه با پیامهای ژرف، در عوض تلاش برای درک آن پیام،هاله ای از قدسیت در اطراف آن کشیدهاند و به جای تحلیل به تجلیل مشغول شدهاند تا خود را از مسؤولیت فهم و عمل به آن سخن بزرگ آسوده سازند. فرهنگ شخص پرستی همواره سبب شده است که پیام مصلحان و اندیشمندان از سودمندی تهی گردد و در حد یک شیئ تزیینی یا وسیلهای برای ابراز احساسات سطحی و گذرا فروکشیده شود. نمونههای چنین فرهنگی در همه جا فراوان است: استفاده از کتب دینی برای مراسم عروسی، عزا و اعیاد و یا به عنوان ورد و طلسم و جادو برای گرفتن حاجات و دفع چشم زخم، و نخواندن این کتابها در طول سال، فال گرفتن با دیوان شعر بجای تعمق در پیام آن و کف زدن و به رقص آمدن و “هو” کشیدن با غزلیات مولوی بدون تفکر به پیام او و رفتارهایی از این دست، شاخصه مردمان مقدستراشی است که بی میل به تعمق و اندیشه و حرکتند. این در حالی است که آویختن القاب پر طمطراق از گردن یک اندیشمند نه تنها احترام به او نیست بلکه مایه بر باد رفتن میراث اوست چرا که چنین رفتاری، پیامهای تحول آفرین را از دسترس درک و عمل انسان میرباید و آنها را به قلههای مبهم و دوردست پرتاب میکند و به این شکل، بذری را که گوینده عمری را وقف نشاندن آن در دل و ذهن مردمان کرده است، عقیم میماند و در نطفه خفه میشود.
مولوی در هاله!
جای شگفتی نیست که یکی از قربانیان چنین رفتاری، شاعر بلندآوازه ای چون مولوی باشد، عارفی که قرنهاست چهره اش درهاله ای از تقدسی دست نیافتنی پیچانده شده است و پیامش، نزد خیلیها، دور از دسترس فهم عموم تلقی میشود. البته خوشبختانه انسانهای ژرف اندیش که در عمق سخن مولانا غواصی کرده و گوهرهای گرانسنگی از دریای معرفت آن بیرون کشیده و با همگان تقسیم کرده اند کم نیستند. با این حال، کسان بسیاری بدون آن که آثار او را به درستی خوانده باشند و به خود زحمت درک و تحلیل پیام او را بدهند از عظمت و کرامات “جناب خداوندگار” داد سخن میدهند و از او با الفاظ پرهیبت و پرطنطنه یاد میکنند. آدمهای دیگری هم هستند که از اشعار مولانا فقط برای تهییج احساسات و حالات عاطفی خود یا دیگران استفاده میکنند و علاقه چندانی به تفکر در آنچه او میگوید ندارند. جالب و تاسفانگیز این است که خیلی از کسانی که به زحمت قادرند دو بیت از حدود ۶۰ هزار بیت اشعار مولوی را از بر بخوانند، از گفته نشدن لقب «حضرت» و فعل «فرمودهاند» در پس و پیش نام مولانا، خم بر ابرو و چین بر پیشانی میافکنند. البته تعجبی ندارد، هر جا که اصل و حقیقت یک چیز مفقود شد، شعار و لقب و ظواهر، حائز اهمیت و حساسیت میشود. امروزه “قبةالخضراء” یا همان مقبره سبز رنگ مولانا در قونیه مبدل به زیارتگاهی شده است که هر ساله شمار چشمگیری از شخص پرستان و خرافه گرایان از گوشه و کنار جهان به قصد زیارت و تبرک به سوی آن سرازیر میشوند و برای گرفتن حاجت و شفا لب به راز و نیاز میگشایند- بازدید از یک میراث فرهنگی و تاریخی البته امر دیگری است.
عرفان و عقل؟!
با خردگریزان اگر از رویکرد عقل گرا به مولوی سخن بگویی حیرت زده میپرسند: مگر مولانا شاعری عقلانی است؟! و مگر عقل و خرد میتواند پا به وادی عرفان بگذارد؟! پیش فرض این اشخاص آن است که مولوی، فقط و فقط شاعر “عشق” و “احساس” و “الهام” است و عقل و خرد و استدلال نه در سخن او جایی دارند و نه به درون آن راهی. بماند که بسیاری، حتی از حد تکرار همین چند واژه کلی و مبهم فراتر نمیروند و هرگز به طور روشن این پرسش نمیپردازند که کلماتی مثل “عشق” و “معنویت” و “عقل” و “دلیل” و مانند آن دقیقا به چه معناست و در روش و نگرش مولوی چه جایگاهی دارد؟
این مطلب که عرفان، دارای جنبههای شهودی و عاشقانه است قابل تردید نیست ولی این که عرفان، و بخصوص عرفان مولانا، تنها دارای یک ساحت است و آن یک وادی هم از دسترس عقل و خرد بیرون است کاملا محل بحث و تردید است. واژه عرفان به معنای “شناختن” است. این واژه با کلماتی مثل «عرف»، «تعریف»، «معرفت» و «معارفه» که همگی متضمن مفهوم شناختن و شناسایی هستند از یک ماده است. به این معنا، عرفان یعنی شناخت، و شناخت البته دارای ابزارها و انواعی است. آن چه باورمندان به شناخت ناپذیر بودن عرفان برای عقل ادعا میکنند این است که مولوی نه یک فیلسوف بوده است و نه یک متفکر عقل گرا، بلکه بر عکس، پیام او عقل گریز و خود او مخالف هر گونه استدلال وخردورزی است. و البته چنان که خواهیم دید کمتر تصوری تا به این حد نادرست و از حقیقت به دور است.
“دانه و پیمانه”
در “دیوان شمس” که تابلوی رنگارنگی از شرح دلدادگیهای مولوی و حالات روحی او و عشق ورزیهای وی با محبوب است، پیامهای عاشقانه و تجربیات لطیف موج میزند. و البته تعجبی ندارد، چرا که “غزلیات شمس” محملی است برای ثبت تجربههای شورانگیز روحی و وجدهای لطیف عاشقانه. اما نگاهی به آموزههای مولوی در مثنوی بیدرنگ آشکار میکند که این کتاب مجموعهای است آموزشی و تعلیمی که مشحون است از تعلیمات اخلاقی، معنوی، فلسفی و حتی روانشناختی. حاجتی به گفتن نیست که مولانا در مثنوی بخش چشمگیری از پیام خویش را در جام رنگینی از داستان و حکایت و تمثیل عرضه کرده است که برای درک مفهوم آن باید به اندرز خود او “پیمانه” ظاهر را فروگذاشت و “دانه”ی معنا برگرفت. حتی گاه، فحوای کلام او چنان تفسیرپذیر و چند لایه است که ممکن است از هر لایه آن فهمیمتفاوت حاصل شود و هر غواصی، بسته به قدرت درک و ژرفای نگاه خود تا عمق پایینتری فرو برود و به گوهرهای گرانتری دست یابد.
ای برادر قصه چون پیمانه ایست معنی اندر او مثال دانه ایست
دانه معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را گر گشت نقل (د. دوم/9-3438)
چنان که نشان خواهیم داد و داده اند، مولوی نه تنها هرگز با عقل و اندیشه در ستیز نبوده بلکه آن را محملی لازم برای معیشت مادی و رشد معنوی انسان و راهنمای ضروری برای نجات بشر از گمراهی میداند. بر خلاف آنچه بسیاری، تبلیغ و بسیاری باور میکنند، پیام مثنوی به شکل عقلانی کاملا قابل درک و تفسیر و البته قابل استفاده کاربردی است و روشنگریهای خود متن، بر این امر گواه است.
“مثنوی معنوی”
بسیار جالب است که به محض در دست گرفتن مثنوی با تأکید مولوی بر عقل و خرد روبرو میشویم! مولانا مهمترین اثر فلسفی و خردمحور خویش را “معنوی” لقب داده است و با این کار، مُهر تأکید بر عقل و خرد را بر پیشانی مهمترین اثر خویش نشانده است. او چنین عنوانی را حتی به دفتر زیبای ثبت حالات عارفانه خویش موسوم به “دیوان شمس” اعطا نکرد. و این نکته ای بسیار قابل تأمل است: با آن که “دیوان شمس” در نظر عموم به عنوان اثر عارفانه و معنوی مولوی شناخته میشود، خود او به علاقمندان خویش، خواندن “دیوان شمس” را سفارش نمیکند بلکه توصیه میکند که تشنگان معنویت، پا در “جزیره مثنوی” بگذارند و کام خویش را از چشمههای زلال آن سیراب کنند. بدیهی است که منظور آن نیست که مولوی مخاطب را از خواندن “دیوان شمس” منع کرده است! بلکه مراد آن است که او با این تأکید و توصیه خواسته است گوشزد کند که از نظر وی راه اخلاق و معنویت، از خرد و منطق و اندیشه میگذرد.
گر شدی عطشان بحر معنوی فُرجه ای کن در جزیره مثنوی
فرجه ای چندان که اندر هر نفس مثنوی را معنوی بینی و بس
(م. د. ششم/68-67)
اندیشه در اندیشه مولوی
خاتم ملک سلیمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم (د. اول/1034)
چنان که میدانیم، مولانا مردی دانشمند و صاحب تحصیلات عالیه و دارای مطالعات بسیار وسیع و از جَدی فاضل و خطیب و پدری عالم و سخنور بود. او در جوانی در دانشگاههای بزرگ بغداد و دمشق، سالها به تحصیل فقه و کلام و نجوم و فلسفه و عروض و قافیه و زبان عربی و شاخههای گوناگون دانش اشتغال یافت. تعجبی ندارد که چنین فرد فاضل و تحصیل کرده ای جایگاهی بی اندازه خطیر و عظیم برای علم و اندیشه قایل باشد. مولوی بر آن است که شادی یا شوربختی هر کس را نیکی و بدی اندیشههای او تعیین میکند. اندیشه خوب و گُل آسا، مایه شادی و شکوفایی فرد است و تفکر پست و خارگونه سبب سوختن و رنج بردن او:
ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی تو استخوان و ریشه ای
گر گُل است اندیشه تو، گلشنی ور بود خاری، تو هیمه گلخنی (د. دوم/9-278)
در دفتر چهارم مثنوی (که در آن بیش از پنج دفتر دیگر به مقوله عقل و خرد پرداخته شده است)، در وصف مقام والای عقل میخوانیم: روزی که خداوند عقل را بهسان عروس زیبایی رونمایی کرد، هدیه نثار او نمود و نامهای نیکویی بر وی نهاد. کمترین خصوصیت گرانبهای عقل آن است که در کار خویش، مستقل است و محتاج دلالت و راهبری هیچ چیز نیست. و سپس میگوید: عقل، به سان چراغی تابناک است که روز روشن در برابر فروغش تیره است. در مقابل، حماقت و بی خردی، چنان ظلمانی است که شب تاریک در قیاس با او روشن است:
از عدم چون عقل زیبا، رو گشاد خلعتش داد و هزارش نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت وانماید عقل رو تیره باشد روز پیش نور او
ور مثال احمقی پیدا شود ظلمت شب پیش او روشن بود (د. چهارم/3-2180)
الف. “عقل، زنجیر نفس”
کفر و فرعونی هر گبر بعید جمله از نقصان عقل آمد پدید (د. دوم/1544)
عقل چون ریسمانی است بر تن نفس شرور، نگهبانی که فرد را از چنگال نفسانیت میرهاند و از گمراهی و کج روی حفظ میکند. در دفتر چهارم، مردی برای مشورت، به نزد دشمن خود میرود. آن شخص با حیرت از مرد میپرسد: “چطور از من که دشمن توام مشورت میخواهی؟ تو باید از دوست خود مشورت بجویی نه از چون منی که عدو تو هستم!”:
گفت: اي خوشنام، غیر من بجو ماجراي مشورت با وي بگو
من عدوم مر تو را، با من مپیچ نبود از راي عدو، پیروز هیچ
شخص اول پاسخ میدهد: “درست است که تو قلبا با من دشمنی ولیکن این عداوت، سبب نخواهد شد که از جاده عدل و انصاف منحرف شوی چرا که در تو ریسمان آهنینی به اسم عقل وجود دارد که دیو نفست را به بند خواهد کشید و همچون نگهبانی، مراقب رفتار نیک و بد تو خواهد بود”. نکته جالب آن است که مولوی میگوید اساسا معنویت انسان در گرو عقلانیت اوست:
گفت: میدانم تو را ای بوالحسن که تویی دیرینه دشمن دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی عقل تو نگذاردت تا کژ روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند وا داردش عقل چون شحنهست در نیک و بدش
(د. چهارم/1970 به بعد)
ب. “دانش و محبت”
عارف دلداده ای که جهان را سراپا زاییده عشق میبیند، گوشزد میکند که عشق و محبت خود میوه شناخت و دانش است. مولوی پس از آن که قابلیتهای شگرف مهرورزی را در تغییر و تحول انسانها برمیشمرد، در پایان تذکر میدهد که عشق و محبت انسان حاصل دانش و خردمندی اوست:
از محبت تلخها شیرین شود از محبت مسها زرین شود
از محبت دُردها صافی شود از محبت دَردها شافی شود
از محبت مُرده زنده میکنند از محبت شاه، بنده میکنند
این محبت هم نتیجه دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
و در ادامه، گوشزد میکند که اگر هم بی عشقی و بی مهری هست، نه از سر عقل و دانش بلکه از نُقصان دانش است:
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟ عشق زاید ناقص اما بر جماد (م. د. دوم/1533)
ج. “عقل، برتر از نماز”
نکته بسیار قابل تأملی است که مولوی با همه ایمان راسخی که به دین و شریعت دارد، تاکید میکند که “ذره ای عقل” بهتر از ادای نماز و روزه است. عقل، اصل و جوهر است، و روزه و نماز، فرع هستند. او از قول پیامبر گوشزد میکند که شعایر دینی هم برای خدمت به عقلانیت و خردورزی انسان آمدهاند:
بس نکو گفت آن رسول خوش جواز ذرهای عقلت به از صوم و نماز
زان که عقلت جوهر است این دو عرض این دو در تکمیل آن شد مفترض
(د. پنجم/۴۵۵-۶)
د. عقل و جامعه
در بُعد اجتماعی، فکر و اندیشه عامل پیدایش جوامع و تمدنها و سبب رقم خوردن رویدادهای بزرگ است. شاهی که در پیش میرود و خیل لشکریانی که در پی او روانند، همگی تابع یک عاملِ به ظاهر خفی و نادیدنی هستند به نام فکر. آنچه این سیل عظیم را به حرکت در میآورد، فقط و فقط اندیشه است. مولوی خیره ماندن به پدیدههای بیرونی، و خُرد شمردن فکر و خرد را به صرف این که از دیده پنهان است، نشانی از حماقت و ابلهی میشمارد.
ز یکی اندیشه که آید در درون صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خُرد لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهای قایم است اندر جهان هر پیشهای
خانهها و قصرها و شهرها کوهها و دشتها و نهرها
پس چرا از ابلهی پیش تو کور تن سلیمان است و اندیشه چو مور (د. دوم- 1032 به بعد)
مقام و کارکرد عقل
عقل چون شحنه ست، چون سلطان رسید شحنه ی بیچاره در کنجی خزید
عقل سایه حق بود، حق آفتاب سایه را با آفتاب او چه تاب؟ (د. چهارم/11-2110)
چنان که باز هم خواهیم دید مولوی بر اهمیت عقل و جایگاه رفیع آن در سلامت اخلاقی و سعادت انسان تأکیدی مکرر دارد. در عین حال در تعلیمات وی چند اصل عمده در خصوص رسالت عقل و فکر و کاربست صحیح و مفید آن وجود دارد که برخی از مهمترین آنها را یک به یک برمیرسیم.
الف. “عقل جزئی”؛ “عقل کلی”
شاید شاخصترین وجه نگاه مولوی به عقل، تقسیم بندی آن به دو مرتبه یا دو سطح است که او آنها را “عقل جزئی” و “عقل کلی” نام میدهد. “عقل جزئی” مرتبه فروتر درک آدمیاست. او نگاهی محدود و سطحی به پدیدههای عالم دارد و از فهم حقایق عمیق هستی ناتوان است. عقل جزئی به سبب نزدیک بینی خویش، قادر به تشخیص درست صلاح و فلاح انسان نیست بلکه بیشتر در خدمت ارضاء حوائج مادی و خواستههای شهوانی اوست. در مقابل، “عقل کلی” بینشی وسیع و کل نگر دارد. او قادر است از سطح و ظاهر فراتر برود و حقیقت چیزها را ببیند. “عقل کلی” به سبب عمق و وسعت نگاه خویش، همچون ریسمانی بر گردن نفس شرور، انسان را از راه جهل و تباهی باز میدارد و در مسیر خردمندی و کمال نگاه میدارد.
جزو تو از کلّ او کلّی شود عقل کل بر نفس چون غُلّی شود (د. اول/۲۰۶۴)
صیقل عقلت بدان دادهست حق که بدو روشن شود دل را ورق (د. چهارم/۲۴۷۶)
“عقل کلی” از “عقل جزئی” بی نیاز است و لیکن “عقل جزئی” محتاج آن است که به نور بصیرت “عقل کلی” مجهز شود و تحت راهنمایی او تصمیم گیری کند.:
عقل جزوی را وزیر خود مگیر عقل کل را ساز ای سلطان وزیر (د. چهام/۱۲۵۹)
عقل جزوی گاه چیره گه نگون عقل کلی ایمن از رب منون (د. سوم/۱۱۴۵)
با دو عقل از بس خطاها وارهی پای خود بر اوج گردونها نهی (د. چهارم/۱۲۶۵)
صد البته در کاربست عقل و خرد نیز آدمیاز مدد هدایت خداوند بی نیاز نیست و نباید به علم و تشخیص خویش مغرور شود چرا که بی عنایت حق، عقل انسان به جهل و گمراهی دچار خواهد شد:
بی خبر بود او که آن عقل و فؤاد بى ز تقليب خدا باشد جماد
يك زمان از وى عنايت بر کند عقل زيرك ابلهیها مىکند
(د. چهارم/30-۳۷۲۹)
مولوی در جاهای متعددی، ضرورت اتصال “عقل جزئی” به “عقل کلی” را به انحاء مختلف نشان داده و تأکید کرده که باید دانش کوچک خویش را به بینشی کل نگر ملحق نمود تا از آن غنا گیرد و در پرتو آن حقایق را درک کند. دو حکایت “اعرابی و خلیفه” و “پیل در تاریکی” از جمله تمثیلهایی است که سعی در تصویرگری این مفهوم دارند.
ب. داستان اعرابی و خلیفه
در داستان اعرابی و خلیفه در دفتر اول میخوانیم که صحرانشین ساده دل به تحریک زنش کوزه ای از آب بیابان را به امید دریافت پاداش برای خلیفه بغداد تحفه میبرد غافل از آن که خلیفه خود بر لب رود پرخروش دجله بارگاه دارد. اما پس از آن که چشم او در راه بازگشت به رود پرخروش دجله میافتد از حقارت آنچه که تحفه ای عظیم میپنداشت، آگاه و شرمسار میشود.
چیست آن کوزه؟ تن محصور ما واندر آن آب حواس شور ما
ای خداوند این خُم و کوزه مرا درپذیر از فضل، الله اشتری
کوزه ای با پنج لوله، پنج حس پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر تا بگیرد کوزه ما خوی بحر
بی نهایت گردد آبش بعد از آن پر شود از کوزه ما صد جهان (د. اول/2720 به بعد)
آن سبوی آب دانشهای ماست وآن خلیفه دجله علم خداست (د. اول/2860)
ور بدیدی شاخی از دجله خدا آن سبو را او فنا کردی فنا
آن چه مولوی از ترسیم وضعیت مرد اعرابی مراد میکند آن است که تنها در پرتو یک نقشه کلان از هستی است که انسان خواهد توانست معنا و جایگاه هر چیز را چنان که هست دریابد. در غیر این صورت دریافتهای جزئی او جز پارههایی پراکنده از واقعیت و تصاویری تکه تکه از عالم نیست که اگر موجب فریفتگی و گمراهی نشود، راهی به بصیرت و بینایی نخواهد برد. و راه دستیابی به چنین بصیرتی، تسلیم شدن به هدایت الهی است.
ج. “پیل در تاریکی”
روزی هندوان، فیلی را برای نمایش، از هندوستان به روم آورده بودند. در اتاق تاریکی که حیوان قرار داشت، چند نفر که برای تماشا آمده بودند شروع به مالیدن کف دست بر بدن فیل میکنند. نتیجه آن است که هر کدام، تصوری ناقص و گمراه کننده از آنچه که پیش روی شان است پیدا میکنند. مولوی میگوید: اگر این آدمها بجای اکتفا به حس “کف دست”، شمعی برمیافروختند تا آن پدیده را در روشنایی و در تمامیت خود ببینند، به درک درستی از آن میرسیدند. بار دیگر پیام وی آن است که اگر نگاه کل نگر نباشد، حواس یا علم جزئی انسان به بیراهه خواهد رفت.
پیل اندر خانه ای تاریک بود عرضه را آورده بودندش هُنود
دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکی اش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد گفت: همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود گفت: شکل پیل دیدم چون عمود
همچنین هر یک به جزوی که رسید فهم آن میکرد هر جا میشنید
در کف هر کس اگر شمعی بُدی اختلاف از گفت شان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دست است و بس نیست کف را بر همه او دسترس
چشم دریا دیگر است و کف دگر کف بهل و ز دیده دریا نگر
(د. سوم- 1260 به بعد)
د. مَرکب فکر
به باور مولوی رنج آدمها از آن است که بازیچه دست افکار خودشان هستند. اوو تذکر میدهد که اندیشه است که باید در خدمت انسان باشد نه انسان در خدمت اندیشه. فکری که مگس وار در سر انسان وز وز کند و شادی و راحتی او را مختل سازد، خادمیاست که از حد خود فضولی کرده و مزاحم آسایش مخدوم خود شده است. از همین رو، یکی از مفاهیم مکرر در مثنوی، ضرورت تسلط بر فکر است:
جمله خلقان سُخره اندیشه اند زان سبب خسته دل و غم پیشه اند (د. دوم/2574)
فکر، مرکبی سنگین و نیرومند است که اگر بر او سوار شوی تو را قوی و چالاک به مقصد میرساند اما اگر او بر تو سوار شود، در زیر وزن خویش خُردت خواهد کرد. بسیارند اندیشههایی که جز رنج و فریب و اندوه برای انسان سودی ندارند و آدمیاگر فکر را به خدمت آسایش خود درنیاورد، بسا که خود بازیچه دست چنان فکری قرار بگیرد:
حاکم اندیشهام، محکوم نی زان که بنا حاکم آمد بر بنی
جمله خلقان سخره اندیشهاند زان سبب خسته دل و غم پیشهاند
قاصدا خود را باندیشه دهم چون بخواهم، از میان شان بر جهم
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس کی بود بر من مگس را دسترس ؟
(د. دوم/2573 به بعد)
میگوید: من بهسان بنّایی هستم که بنای خود را چنان که میخواهد، میسازد و مراقبت میکند. این سخنی بسیار جالب است چرا که ما انسانها بهواقع ساکنان همیشگی خانه ذهن و اندیشههای خویشیم و افکار ما هر لحظه غم و شادی و رنج و رضایت ما را رقم میزنند.
ه. فکر زیانبار
روی نفس مطمئنه از جسد زخم ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد، ناخن پرزهر دان میخراشد در تعمق روی جان (د. پنجم/9-558)
یکی از جنبههای تسلط بر فکر، هوشیاری نسبت به ماهیت افکار خویش است. هر فکری، برای سلامت و سعادت ما مفید و سودمند نیست بلکه ممکن است بار بیهوده ای باشد بر دوش ذهن و زندگی مان. به همین رو انسان باید از باغچه ذهن خود مراقبت کند و خاک و هوای آن را پاک نگاه دارد و در آن گلها و سبزههای مطبوع و زیبا بکارد و و از رُستن افکار وهم آلود و رنج آور در آن جلوگیری کند. در جایی از دفتر دوم، در یک بیت، ابتدا فکر خوب و مفید را تعریف کرده است: فکر خوب آن است که راهنمای انسان باشد و راهی را پیش روی او بگشاید، و آنگاه “راه” را تعریف کرده و میگوید: راه واقعی آن است که سبب آمدن “شاه” شود. باید دانست که “شاه” در مثنوی (علاوه بر یکی دو معنای دیگر) سمبل حقیقت است. پس فکر خوب و مفید فکری است که انسان را به کشف حقیقتی راه ببرد و او را به گشایش و روشنی هدایت کند.
فکر، آن باشد که بگشاید رهی راه، آن باشد که پیش آید شهی (د. دوم/2218)
یک نمونه از افکار زیانبار، رجوع بیهوده ذهن به گذشته و آینده است. مولانا مایه رنج آدمیو آفت سلامت روان او را پرسه زدن ذهن در گذشته و آینده میداند:
فکرت از ماضی و مستقبل بود چون از این دو رست مشکل حل شود (د. دوم/178)
میگوید: “همه رنج تو از اسارت ذهنت در تنگنای زمان است. و این یک تشخیص بسیار مهم روان شناسانه است. امروزه، تکنیکهایی مثل «مدیتیشن» و «ذهن آگاهی» یا «مایندفولنس» که در سطح گسترده در روانشناسی و روان درمانی مطرح است، تلاشی است برای مهار ذهن سراسیمه ی آدمیو آرام گرفتن آن در زمان حال.
و. حجاب تماشا
آفتاب آمد، دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب (د. اول/116)
نکته دیگر آن است که در جایی که فکر، مانع ارتباط بی واسطه شخص با حقیقت است، نباید وارد شود و بلکه باید اجازه دهد تا روند بی گره و طبیعی درک و احساس، جریان یابد. اگر برای آسایش و تماشا به جنگل سبزی رفته باشید، بهره بردن از لطف و زیبایی جنگل در این نیست که بایستید و درختان را بشمارید و جانوران را از حیث بومشناسی بررسی کنید. برای لذت بردن از جنگل میبایست لب به سکوت بست و سراپا چشم و گوش شد؛ درختان را تماشا کرد، حیوانات را دید و عطر گل و درخت و سبزه را به درون سینه کشید. این یعنی تماشا و «دیدن» و «حس کردن» جنگل به معنای واقعی آن (با این حال توجه داشته باشیم که تحقیق و تفکر درباره جنگل و وارسی علمیآن نه تنها جای خود را دارد بلکه برای شناخت جنگل و اهمیت آن و نیز برای مراقبت و حفظ آن ضروری است. اصولا بخش مهمیاز عشق و علاقه ما به طبیعت و حساسیت ما به حفظ و پاسداشت آن، مرهون افزایش شناخت علمیو درک عقلانی ما از اهمیت و سودمندی آن است و به قول مولوی: این محبت ما نتیجه دانش ماست).
هر چه گویی ای دم هستی، از آن پرده ای دیگر بر او بستی، بدان
آفت ادراک آن، قال است و حال خون به خون شستن محال است و محال
(د. سوم/30-4729)
همچنین در داستان عاشقی که بهرغم رسیدن به حضور معشوق، بر او نامه و مکتوب میخواند، میگوید: شایسته است که تو در پیشگاه معشوق سراپا تماشا باشی؛ و در آنجا که حقیقت، عریان و روشن پیش رو ایستاده است، چه جای نامه و سخن و گفتگوست؟
آن یکی را یار پیش خود نشاند نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق: این اگر بهر من است گاه وصل، این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان نیست این باری نشان عاشقان
(د. سوم/10-1407)
ز. عقل و دو ساحت رشد
در یک دید کلی، مولوی سیر کمال انسان را در دو مرحله میبیند: مرحله عقلانی یا عالمانه و مرحله روحانی یا عاشقانه، و معتقد است که هر مرتبه ای، راهنمای خود را میطلبد و هر وادی با شیوه ای متفاوت قابل پیمودن است. میگوید:
تا به دریا سِیر اسب و زین بود بعد از اینت مرکب چوبین بود
مرکب چوبین به خشکی ابتر است خاص، آن دریاییان را رهبر است
(د. ششم/7-4636)
عقل نخستین معلم و راهنمای انسان در جریان رشد و تعالی اوست اما در مراتب بالاتر این مسیر، بر بالهای عشق قابل طی کردن است- البته چنان که خواهیم دید، این امر به معنای “جایگزینی” عقل با عشق نیست، بلکه به مفهوم “همراهی” عقل و عشق است. در نقل ماجرای معراج حضرت محمد، مولوی میگوید: جبرئیل که فرشته عقل است تا سدرۀالمُنتهی محمد را راهبری کرد، و تنها در آن مرحله بود که از رفتن بازماند و ابراز کرد که اینجا، مرز پرواز اوست و فراتر رفتن از این در توان او نیست، بلکه مایه هلاک اوست:
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش وز مقام جبرئیل و از حدش
گفت او را: هین بپر اندر پیم گفت: رو رو، من حریف تو نیم
باز گفت او را: بیا ای پردهسوز من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفت: بیرون زین حد ای خوشفرّ من گر زنم پرٌی بسوزد پرّ من
(د. ششم/3802 به بعد)
و در جای دیگر میگوید:
عقل چون جبریل گوید: احمدا گر یکی گامینهم سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس پیش ران حد من این بود ای سلطان جان (د. اول/5-1074)
در شرح این ماجرا، اغلب، عقل ستیزان تنها به وجه دوم داستان یعنی باز ایستادن جبرئیل توجه میدهند و میگویند: “چنان که میبینید عقل از صعود به عرش بازماند” و نتیجه میگیرند که: “چنان که مولوی هم میگوید، عقل و خرد را به وادی معرفت راهی نیست…”. آنان – به عمد یا به سهو – وجه اول ماجرا یعنی پرواز محمد به دلالت جبرئیل را ندیده میگیرند و بر این نکته چشم میبندند که صعود محمد در وهله نخست به راهنمایی فرشته عقل بود و نه هیچ وسیله ی دیگر. به عبارت دیگر، بدون دلالت عقل، محمد اساسا حرکتی را آغاز نمیکرد تا بخواهد به مراتب بالاتر راه یابد. و این یعنی آن که پیروی از عقل و منطق برای رشد آدمی، ضرورتی انکارناپذیر است. کوتاه سخن این که عقل، مرکبی ضروری برای سفر معنوی انسان است و در آن نقش راهنما را دارد (چون محمد و جبرئیل) اما در مراحلی بالاتر، این مسیر، با بال عشق قابل طی کردن است.
ح. هم آغوشی عقل و عشق
نکته مهمی که باید به یاد داشت آن است که شخص، حتی پس از بر رفتن به عروج ملکوتی، از توسل به عقل و خردورزی بی نیاز نیست، بلکه در مقام عشق و کمال نیز چراغ خرد و دانش همچنان با انسان معنوی همراه است و باید که چنین باشد. به عبارت دیگر، سالک پس از نیل به وادی عشق، شمع عقل و دانش را وا نمینهد و به رهروی افروخته از آتش احساس و بیبهره از نور خرد تبدیل نمیشود بلکه در این حالت، او عقل و عشق، هر دو را با هم دارد. این تمثیل مولوی که “عشق نتوانست بال به بال محمد به صدره المنتهی بر رود” مفهومش آن نیست که محمد با عروج به ملکوت به انسانی فاقد عقل و خرد بدل شد! بلکه معنایش آن است که ساحت عقلانی او قادر به درک و تحلیل ساحت عاشقانه اش نبود. این امری بدیهی است چرا که میدانیم محمد تا پایان عمر، انسانی خردورز و خردمند بود. از آن گذشته مولوی خود در پی تحول بزرگی که با پای نهادن به وادی عرفان عاشقانه به او دست داد، هرگز به انسانی گریزان از عقل و عاری از خرد و منطق و استدلال تبدیل نگشت. بارزترین دلیل این امر، همانا منظومه حکمیو خردمدار مثنوی است که او آفرینش آن را پس از بروز تحولات عاشقانه و عارفانه خویش سرود. جالب است بدانیم که مولوی اساسا شاعری را بعد از تحول بزرگ معنوی خویش و با سرایش اشعار عاشقانه ای که امروز به اسم “غزلیات شمس” میشناسیم آغاز کرد و بعدها شروع به آفرینش منظومه تعلیمیو تمثیلی مثنوی نمود و از آن پس، سرایش هر دو گونه شعر به طور موازی تا پایان عمر او ادامه داشت. و این، نشانه همراهی و همنشینی عقل و عشق در ذهن و زندگی مولوی است.
“پای چوبین؟”
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود (د. اول/2139)
زان که بینایی که نورش بازغ است از دلیل چون عصا بس فارغ است (د. اول/1518)
بسیاری ادعا میکنند که سخنانی از این دست، نشانه آن است که مولوی نظر خوشی به منطق و استدلال ندارد. و حتی از آن جا که منطق و استدلال، شیوههایی خردمدار و عقلانی است، آن را دلیلی میگیرند بر این که مولوی یکسره با عقل و خردگرایی مخالفت میورزد- بماند که همین ناگزیر بودن از اقامه دلیل، تناقض ناگزیرِ سخن آنها را بر آفتاب میافکند. اما آیا مولوی از منطق و دلیل به ضعف و حقارت یاد کرده است؟ آیا او خود، بیدلیل سخن میگوید و در تبیین مدعای خویش از منطق و استدلال بهره نمیگیرد؟
الف. استدلال چیست؟
به زبان ساده استدلال عبارت است از فرایند کشف یا اثبات یک چیز بر اساس شواهد موجود. برای استدلال، سه شیوه اصلی وجود دارد که عبارتند از “قیاس”، “استقراء” و “تمثیل”. به اقتضای آن که مثنوی، منظومه ای حکمیو آموزشی است، آفریننده آن برای تبیین و انتقال مفاهیم خود از اقسام قیاس و تمثیل به وفور استفاده نموده و تصریح کرده است که “من برای فهم مخاطبم، استدلال میکنم و این کار را لازم میدانم”:
واصلان را نیست جز چشم و چراغ از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال گفت بهر فهم اصحاب جدال (د. دوم/5-3324)
باید توجه داشت که مولانا مثنوی معنوی را نه ویژه طبقه خاص علما و عارفان یا اهل فن، بلکه برای مخاطب عام سرود. او میدید و میدانست که مخاطبان وی از همه اقشار جامعه و از همه گونه سطح سواد و مرتبه علمیهستند، لذا میبایست سطح سخن درخورهاضمه درک مخاطب عام تنظیم میگشت:
پست میگویم به اندازه عقول عیب نبود این، بود کار رسول (د. اول/3826)
بهر طفل نو پدر تی تی کند گر چه عقلش هندسه گیتی کند (د. دوم/3326)
درخور فهم عوام این گفته شد از سخن، باقی آن بنهفته شد (د. چهارم/3287)
از همین رو، ظرف حکایت و تمثیل و قیاس برای انتقال معانی اخلاقی و حکمیو تعلیمیبه مخاطبان مولوی مناسب تر از هر محمل دیگری بود. مولوی در دهها مورد از تمثیلهای جذاب و رنگارنگ برای تبیین مفاهیم و حکمتها بهره میگیرد، که مثنوی معنوی سرشار از آنهاست و چنان که رفت، “تمثیل”، یکی از سه شیوه استدلال است (نکته جالب دیگری که منطقیون به آن اشاره کرده اند آن است که بیت “پای استدلالیان چوبین بود…” که مولوی در تخطئه استدلال آورده، خود متضمن نوعی قیاس است. در این بیت، عبارت “ پای استدلالیان چوبین بود” در حکم “صغرا”ی قضیه و “پای چوبین سخت بی تمکین بود“به منزله “کبرا”ی آن میباشد و نتیجه ای که مولوی خواسته است بگیرد: “پای استدلالیان سخت بی تمکین بود” حکم قضیه است).
ب. “عصای استدلال”1
چنان که رفت، مولوی سودمندی استدلال را در سخن و بیان و در شئون مختلف زندگی، مسلّم میداند. فراتر از این، او حتی در طریق سلوک و معنویت نیز در بسیاری مواضع، کاربرد استدلال را برای شناختن راه از چاه ناگزیر دانسته و توصیه کرده است:
آن عصای حزم و استدلال را چون نداری دید، میکن پیشوا
چشم اگر داری، تو کورانه میا ور نداری چشم، دست آور عصا (د. سوم/276)
به این ترتیب در طریق سلوک، استدلال، در حکم عصایی است که خداوند آن را برای شناختن راه از چاه به انسان هدیه داده است تا اگر شخص نتوانست به سعادت معجزه “پیر” راه را پیدا کند، بر عصای استدلال تکیه زند. اما اگر این “عصا” به عنوان وسیله جنگ و دشمنی یا انکار خالق به کار رود (چنان که در بین بسیاری متکلمین و اهل فضل و جدل در آن زمان رایج بود) باید آن را خُرد کرد و به دور انداخت:
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر آن عصا را خُرد کن بشکن ای ضریر
او عصاتان داد تا پیش آمدیت آن عصا از خشم هم بر وی زدیت؟ (د. اول/49-2148)
ج. هشدار!
به طور کلی، هشدار مهم مولوی آن است که به علم و خرد خود مغرور نگردیم و فریفته دانستههای خویش نشویم چرا که عقل انسان در مقابل پرتو هدایت الهی، کورسویی ناچیز است؛ در بیان این حکمت، ماجرای غرق شدن کنعان پسر حضرت نوح را به تصویر میکشد که اگر به علم و فن ناچیز خود غره نشده بود، به کشتی امن پدر میپیوست و خود را نجات میبخشید. روشن است که آنچه مایه هلاکت کنعان شد، علم و دانش او نبود، بلکه مغرور شدن به دانش خود بود:
همچو کنعان سر ز کشتی وامکش که غرورش داد نفس زیرکش
که: برآیم بر سر کوه مشید منت نوحم چرا باید کشید؟
کاشکی او آشنا ناموختی تا طمع در نوح و کشتی دوختی
یا به علم نقل کم بودی ملی علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب جان وحی آسای تو آرد عتاب (د. چهارم/1410 به بعد)
د. ابله شو!
خویش ابله کن، تبع میرو سپس رستگی زین ابلهی یابی و بس (د. چهارم/1420)
یکی از زوجواژههای جالب و در عین حال، سؤال برانگیز مولانا “زیرکی” و “ابلهی” است که در مثنوی چندین بار بهکار رفته است. آنچه عجیب مینماید این است که مولوی در چندین موضع، “زیرکی” را فرو میکوبد و “زیرکان” را تخطئه میکند و ما را به “ابلهی” توصیه میکند و حتی در جایی از قول پیامبر میگوید: “اکثر اصحاب جنت ابلهند”!
ای بسا علم و زکاوت و فطن گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتر اصحاب جنت ابلهند تا ز شرّ فیلسوفی میرهند
خویش را عُریان کن از فضل و فضول تا کند هر دم به تو رحمت نزول
زیرکی، ضد شکست است و نیاز زیرکی بگذار و با گولی بساز
زیرکی دان دام بُرد و طمع و گاز تا چه خواهد زیرکی را پاك باز
زیرکان با صنعتی قانع شده ابلهان از صُنع در صانع شده (81-2376)
باید دانست خیلی از آفرینندگان خلاق در حوزههای ادب و هنر، دست به وضع اصطلاحاتی جدید زده یا واژگان موجود زبان را به معنایی نامألوف بهکار بردهاند که مخصوص خود آنهاست. مولوی هم از جمله اندیشمندانی است که در بسیاری مواضع، از واژهها به مفهوم خاص و متفاوتی استفاده میکند. و از جمله این اصطلاحات زوجواژهی “زیرکی” و “ابلهی” است. منظور از “زیرکی” در بافتارهایی مانند بالا، خودبینی یا “خود زرنگ دانی” است. شخص “زیرک” کسی است که بیش از حد بر فن و دانش خویش تکیه دارد و لذا خود را از توجه به سخن و پیام حق بی نیاز میبیند و همین “زرنگی” او مایه فریب و تباهی وی میگردد. در مقابل، “ابلهی” به معنای پاکدلی و تواضع است. مولوی خود تذکر میدهد که منظور او از انسان “ابله”، فرد احمق یا جاهل نیست بلکه کسی است که با وجود برخورداری از توشه علم و دانش، خود را از ارشاد و راهبری پیر یا پیامبر بی نیاز نمیبیند، و همین فروتنی مایه راه یافتن وی به حقایق میگردد.
اکثر اهل الجنه البُه ای پسر بهر این گقته است سلطان البشر
زیرکی چون کبر و باد انگیز توست ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست ابلهی کو واله و حیران هوست
(د. چهارم/23-1421)
سخن آخر
اگر از منظر دانش هرمنوتیک یا علم تفسیر نگاه کنیم باید گفت هر سخنی دارای توانهها یا پتانسیلهای خاص معنایی است که گاه حتی از قصد اولیه نگارنده یا گوینده خود، فراتر میروند و لذا برای درک کامل پیامیکه یک متن در دل نهفته دارد، باید آن را از زوایای مختلف نگاه کرد و تفاسیر ممکن را بر آن عرضه نمود تا سخن، همه ظرفیتهای موجود و ممکن خود را عرضه کند و تماما فهمیده شود. متن آثار مولانا هم از این قاعده مستثنی نیست. به نظر میرسد در عوض بستن باب هر گونه تفکر و تعقل و صدور قاطعانه این حکم که “پیام مولوی با عقل قابل جمع نیست”، دست کم باید به متن سخنان او مجال داد تا تن به تحلیل عقلانی بسپارند و هر آنچه را در آنها نهفته است آشکار سازند و اگر در جایی چنین نشد، آنگاه حکم به دسترس ناپذیر بودن کلام او برای عقل داد. کوتاه سخن آن که به گمان این قلم وقت آن رسیده است که چراغ نقد و تحلیل برگیریم و گام در پهنه ادب و عرفان و معرفت بگذاریم و از پیامهای سترگی که میراث قرنها تجربه و تعلیم و اندیشه است، بهرههای کاربردی و مفید برگیریم، بی آنکه مدعی باشیم همه پیام نهفته در آن منبع را دریافته یا شناسایی کرده ایم.
سپاس از همراهیتان
.
.
مولانا و عقلانیت
نویسنده: ساسان حبیبوند
telegram.me/sasanhabibvand
email: [email protected]
.
.
تحلیل جالبی بود.
به نظرمن خواندن مولانا وتفسیرآن بستگی دارد به اینکه چه کسی می خواند و چگونه تفسیر می کند.
درایران معمولا چندین دسته از اساتیدمحترم, مولانا را تفسیر می کنند.
1-اساتید ادبیات و عرفان
2-اساتید فلسفه (تحلیلی ,قاره ای ,اسلامی)
اساتید فلسفه قاره ای و اسلامی خوانش و تفسیرآنها کمی متفاوت از اساتید تحلیلی است.
جالب است که گاهی اوقات برسر تفسیر باهم اختلاف نظر و دیدگاه دارند.
فکرکنم اگر مولانا در زمانه ما دوباره زنده می شد. به راستی چه می گفت؟!
درمورد این همه تفاسیر…
تفسیر دو گونه است :آفاقی و انفسی
به گمانم
هرشخصی نفسش پاک تر وزلال تر باشد ,تفسير انفسی آن به مولانا نزدیک تر است…
گریز از علوم عقلی و خردستیزی عارفانه در جایجای اشعار و اقوال عرفا دیده میشود، برای مثال به این شعر مولانا توجه کنید:
یک گروه مستغرق مطلق شدست
همچو عیسی با ملک ملحق شدست
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
او ز حیوانها فزونتر جان کند
در جهان باریککاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن
دُرها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش
اینهمه علم بنای آخرست
که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، چاپ ششم 1381، ص 1509)
گروهی که بهزعم مولانا صفات نیکو از آنها رخت بربسته، دارای علائم خاصی از مکر و تلبیس هستند، اول اینکه افزون بر حیوانات پُرکارند، دیگر اینکه قابلیتهای ظریفکاری (شیطانی) مانند پارچهبافی، غواصی، نجوم، ریاضیات، طب و فلسفه را دارا هستند. عجبا!
به راستی چرا مولانا با چنین توانایی شعری و قدرت داستانسرایی و احاطهی ادبی فوقالعاده، با علوم عقلی و فلسفه از در مخالفت برمیآید؟
اگر تنها یک حُسن برای مدرنیته قائل باشیم، شاید این باشد که برای همهی جهانیان روشن کرد که کشف حقایق جهان و رازهای طبیعت تنها از طریق علوم عقلی و تفکر منطقی امکانپذیر است. برتراند راسل در کتاب «عرفان و منطق» و در مقالهای به همین نام در همین ارتباط چنین میگوید:
«عرفان از هیچ حقیقتی پرده برنمیدارد، فقط علم و تفکر منطقی است که به ما از حقیقت حکایت میکند. تنها کمکی که عرفان میتواند بکند این است که نسبت به اکتشافات عقل علمی و منطقی به ما نگاه و نگرش عاطفی و نجیبانه بخشد.»
البته گذشته از نعمات تفکر مدرن (مدرنیته) به خصوص در زمینههای اخلاقی (حقوق بشر و کرامت انسانی) و بهرهمندی از تکنولوژی، از «تکنیکزدگی» بهعنوان یکی از عوارض مهم مدرنیته، بهحق سخن گفته میشود. در همین حال، یکی از راهحلهای مقابله با «تکنیکزدگی» و ترمیم خسارتهای روحی، برای پیداکردن «اقلیم گمشدهی روح»، روی آوردن به عرفان تجویز میشود. این ممکن است برای بعضی افراد مفید واقع شود، ولی دعوت همگان به این وادی یعنی بیحرکتی عمومی، یعنی به جای دعوت عموم به فعالیتهای اجتماعی در جهت بهبودی محیط زیست و تلاش برای هرچه عقلانیتر کردن محیط اجتماعیشان، دعوت به بیتفاوتی و بیتکلیفی. شاید اگر به جای انزواطلبی و درونگرایی، زمینهی رشد هنر و بهطورکلی فعالیتهای هنری-ورزشی را بتوان فراهم کرد، ممکن است بهتر بتوانیم از سرگشتگی انسان مدرن بکاهیم.
عوارض و آسیبهای اجتماعی ناشی از اشاعهی تربیت و خلقوخوی خَلقگریزانه و انزواطلبی عارفانه، تقدیس گرسنگی و دنیاگریزی به خصوص در تعلیمات عرفان عملی (سیر سلوک)، بیاهمیتی خانواده و فرزندان که به وفور در بین عرفای یادشده در تذکرةالاولیای عطار حضور دارند، بیتفاوتی نسبت به وقایع اجتماعی، اجتماعگریزی، اشاعهی فرهنگ بیتفاوتی و عدم تلاش برای بهبود شرایط اجتماعی-مادی زندگی (رضا و تفویض)، دشمنی با اهلفلسفه و علوم نظری، تحقیر اهلعلم و تفاخر به «امی» بودن، جایگزین کردن شیوهی «کشف شهود» برای کشف رازهای جهان و حقایق علمی در مقابل تحقیق و تفحص عقلانی، دیگر از جایگاه و منزلتی در زندگی بشر امروزی برخوردار نیست.
امروز دیگر برای گوشهنشینی و ذکر گفتن به کسی جایزه نمیدهند، قهرمانان مردم کسانی هستند که برای کمک به مردم آفریقا تمام دانششان را با تمام وجود به کار میبندند تا راهی برای درمان بیماریهای لاعلاج مردم بیابند. آنچه برای ما مهم است، معنویت برخاسته از نوعدوستی، دوری از تفرد و خودمحوری و رویکردهای انساندوستانه است. شناخت پدیدههای اجتماعی میتواند در ارزیابی مکتبهایی ازایندست به ما کمک کند. باید توجه داشت که ادبیات غنی و زیبای عرفانی (از منظر زیباشناختی) در ساحت هنر از جایگاه ویژهای برخوردار است، ولی بهتر است فلسفه هم جایگاه خود را داشته باشد تا افتراق بین ادبیات و فلسفه حفظ شود.
سرکارخانم
یک قطعه ازشعر را بریدن وتفسیر کردن ,تفسیرنیست!!
باید همه اشعار را نوشت و باهم تفسير کرد.
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گروه را جمله عقل و علم و جود
آن فرشتهست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافلست و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او از فرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدست
همچو عیسی با ملک ملحق شدست
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود
خر شود چون جان او بیآن شود
زانک جانی کان ندارد هست پست
این سخن حقست و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزونتر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخرست
که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زانک نسبت کو بیقظه نوم را
روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آنک خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
اتفاقا مولانا در این اشعار به خوبی به کسانی اشاره می کند که درگیردنیای مادی شده اند وبه گونه ایی غرق شده اند که خدا و معنویات را به دست فراموشی سپرده اند.
این دقیقا برخلاف تفسير شماست!!
متاسفانه
دنیای امروز مدرن ,انسانها را به حیواناتی متمدن مبدل کرده است .
عجبا!
نمی دانستم که دانستن ریاضیات ,نجوم,فلسفه ,انسان را به حیوانات” پرکاروشیطانی” تبدیل می کند!
پس در این صورت فیلسوفان بزرگ جهان و دانشمندان جهان موجوداتی پرکار و شیطانی هستند..
بهتر است که مولانا زنده نیست ,ببیند چه مفسرانی دراین زمانه برای اشعارش پیدا شده است.
قهرمان واقعی چه کسانی هستند؟
آیاقهرمانان کسانی هستند که نام وآوازه شان درجهان بپیچدوهمه انسانها ازاو بانام قهرمان یادکنند!
به نظرمن قهرمان واقعی کسی است که ابتدا قهرمان بودن را درخودش کشف کند,پرورش دهدوکاری کندکه از بودن او,اول شرایط خودش وسپس شرایط انسانهای اطرافش رابهبود بخشد.
مانندباغبانی که ابتداگلهای باغ خودش را با عشق,به زیبایی هرچه تمام تر پرورش می دهدوسپس این گلهای زیبا راباعشق به همه هدیه می دهد.
قهرمان بودن کاردشواری نیست!
کمی عشق,محبت,صلح ودوستی, انسانهارابه بزرگترین قهرمانان جهان مبدل می کند.
مانند مادرترزا,گاندی,نلسون ماندلا..
به گمانم
پیام همه عارفان جهان همین بوده است.
(ابتدا صلح درون و سپس صلح بیرون)
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
(دراحادیث آمده است که خداوند بزرگ ,آدمیان را سه گونه آفرید)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشتهست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
(یک گروه ازآدمیان که عقل و علم و بخشش دارند,آنهافرشته هایی هستند درلباس انسان .
دراین گروه از آدمیان حرص وآز دنیایی از آنها رخت بربسته است.
به گمانم منظور مولانا عارفان و اولیاء اللهی هستند,که دراین گروه قرار می گیرند.)
چون کلمه” اطلاق” فقط شامل حال عارفان می شود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یک گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافلست و از شرف
(گروه دوم:انسانهایی هستند که از دانش و علم تهی هستند,به مانند حیواناتی هستند که فقط علف می خورند و فربه می شوند,این حیوانات که ظاهر انسانی دارند فقط اصطبل و علف را می بینند,چراکه فقط از قوای حواس پنچگانه بهره دارند,ازشرف غافل هستند.
درفلسفه می گویند,حیوانات فقط قوه حس و وهم دارندو قوای عقل مانند انسانها ندارند.)
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او ز افرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
وین بشر با دو مخالف در عذاب
(گروه سوم:انسانهایی هستند که نیمی شکل انسان دارند و نیمی حیوان هستند,البته نه درظاهر بلکه درباطن.در واقع این گروه گاهی اوقات عاقل می شوند و گاهی اوقات نادان.)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدن
(انسانها برای امتحانات اللهی دراین دنیا سه گروه شدند.)
یک گره مستغرق مطلق شدست
همچو عیسی با ملک ملحق شدست
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
(گروه اول :انسانهایی هستندکه مستغرق مطلق شدند,بازدراینجاکلمه “اطلاق”استفاده شده است.
که فقط شامل حال عارفان است.عارفانی که در مقامات عرفانی از جبرئیل هم پیشی گرفته اند)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود
خر شود چون جان او بیآن شود
زانک جانی کان ندارد هست پست
این سخن حقست و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزونتر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخرست
که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
(این گروه کاملا به حیوان تبدیل شدند,ودردنیای مادیات غرق شدند.چراکه عالم دنیا و ماده ,همان عالم حس و تجربه است.همان علمی را هم که به دست می آورند,فقط به درد عالم حس و ماده می خورد. این گروه کلا خدا و معنویات را فراموش کردندو
به علم اندک و ناچیز بشر امروز قناعت کرده اند )
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش
(علم واقعی در علم حق است که همان نور اللهی است که فقط صاحبدلان دانند.وفقط این علم است که به درد بشریت می خورد چراکه انتهایش به خداوند بزرگ می رسد.)
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زانک نسبت کو بیقظه نوم را
روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آنک خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
(انسان هنگامی از خواب غفلت دنیا بیدار می شود که خود را درپیشگاه حق می بیند,که دیگر فرصتی نیست..
.به گمانم منظور مولانا دنیای پس از مرگ است.)
مثنوی معنوی ,,دفترچهارم,,بخش 56
تذکر:
من از روح ونفس مولانا حلالیت می طلبم که شعرش را این گونه تفسير کردم..
جناب مولانا برداشت سطحی من از اشعار شما همین بود,به بزرگواری خودت ببخش…
سلام علیکم
حرف شما تا حدودی درسته
ولی این حرف شما پاسخ خودتان نیز هست
بله که در دل مدرنیته گذر کردن اقتضائات خودشو داره
ولی ظاهرا مدرنیته رو اصل گرفتید
تمام بدبختی بشر از همین مدرنیته و ایسم هاست
شما خودتونو مانند یه امدادگر وسط حادثه بدونید که باید وارد عمل شد
ولی ظاهرا برای شما حادثه اصالت پیدا کرده
بشریت باید تا پایش روی زمین است عروج کند
همین الانم هم باید به نقطه ای اشاره کنیم تا از این وضعیت خارجشیم
نیم نگاهی به وضع مولانا در فلسفه
http://bookcity.org/detail/3678
? چند نکته در خصوص مقالات “مولاناپژوهی” این قلم
سلام و درود به همه دوستان گرامی.
مدتها بود که عمیقا میل داشتم کسی جهانبینی مولانا را بر اساس شواهد متقن و قانع کننده، بهطور خلاصه به تصویر بکشد و در دسترس همگان بگذارد. بهخصوص اینکه دیدگاههای این شاعر و عارف تأثیرگذار و پرآوازه را در زمینه مفاهیمی چون “نفس”، “عقل” و “فلسفه” توضیح بدهد. و مثلا نشان بدهد که نظر مولوی درباره عقل چیست و چرا در مواضع مختلفی به نظر می رسد که او عقل را ناتوان شمرده و استدلالیان را تخطئه کرده است؟
? یا این که آنچه مولوی آن را “نفس” میخواند چه سرشتی دارد و چگونه میتوان تعارض میان دو توصیه به “کشتن” و “تهذیب” نفس را حل کرد؟ البته کارهای خوبی در این زمینه صورت گرفته بود ولی برای شخص من به قدر کافی اقناع کننده نبود و نیاز به تدوین و ارائه مطلب به شکل نوشتاری مستدل و منسجم همچنان حس میشد. احساس چنین خلأی برایم آزارنده بود و شوق درمیان گذاشتن یافتههای اندکم، بسیار. به همین جهت دست بهکار شدم تا رشتهای از یافتههای خود را در قالب مقالاتی با خصوصیات فوق به تحریر درآورم و با همگان تقسیم کنم.
? ماحصل این تلاش چندین مقاله بوده است که تا کنون سه فقره از آنها تحت عنوان “جهان از نگاه مولوی (چکیدهای از هستیشناسی جلالالدین محمد بلخی)”، “خصم درون (پژوهشی در پدیده نفس از منظر مولوی)” و “مولانا و عقلانیت” منتشر شده و همگی در سایت صدانت موجود است.
در این نوشتارها حتیالامکان چند اصل یک کار پژوهشی علمی و آکادمیک رعایت شده است، از جمله: استناد به شواهد متقن و مستندات روشن، استناد به متن سخن خود مولوی بر اساس معتبرترین نسخ موجود با ذکر دقیق منبع و مأخذ، انسجام و ارتباط مطالب و در عین حال سادگی و روانی گفتار.
? در مقاله نخست (“جهان از نگاه مولوی”) تلاش کردهام تصویری کلی از جهانبینی و تفکر مولوی به دست بدهم تا زمینهای باشد برای درک تمامیت نگاه او. روشن است که جزئیات زندگی و آراء هر متفکری در دل مجموعه کلی نگرش وی، بهتر و درستتر فهمیده می گردد. لذا بهخصوص مطالعه آن مقاله را به علاقمندان توصیه میکنم.
مقاله دیگری با عنوان “مولانا و فلسفه” نیز به زودی به گفتارهای منتشر شده از این قلم خواهد پیوست که در آن نگاه فلسفی مولوی را شرح کرده و مخالفت او با “فلسفه” را توضیح دادهام.
امیدوارم با این کارها گامی در جهت روشن ساختن شخصیت واقعی مولوی برداشته شود و از چهره و اندیشه این مرد بزرگ تاریخ عرفان و اندیشه ابهامزدایی و خرافهپیرایی گردد.
از دریافت دیدگاهها و راهنماییهای دوستان جان خوشحال و سپاسگزار خواهم شد.
دوستدارتان
ساسان حبیب وند
sasanhabibvand@
باعرض سلام خدمت جناب حبیب وند
مقاله بسیارخوب وقابل تاملی نوشته اید,چیزی که در مقاله جنابعالی دیدم ,یک نوع آزاداندیشی است.
متاسفانه در ایران برخی اساتید محترم از مولانا یک “بت”برای پرستش درست کرده اند.این اساتيد من را یاد مسیحیانی می اندازند,که مسیح را پسرخدا می نامند.
به جای پرستش خداوند بزرگ “مسیح”را پرستش می کنند.
جنابعالی به خوبی به این مسئله پرداخته اید.برخی از اساتید به مولانا لقب “خداوندگار”می دهند,البته اساتیدکمی این گونه هستند.این افراد به گروهی از به اصطلاح صوفیان تعلق دارند که جزء “حلولیان”هستند.مولانا را به مانند خدا می پرستند,واین کفروشرک است…
اینکه مولانا یک عارف بی نظیر می باشد,هیچ شکی درآن نیست.اینکه عرفان مولانا ,عرفانی خالص وپاک می باشد و پراز آموزه های اخلاقی و دینی است.
تمام اشعار مولانا”تفسیرانفسی”قرآن کریم است.
ولی متاسفانه در ایران به جنبه های فلسفی مولانا کمتر توجه می شود.خیلی زیباست که علاوه بر جنبه های” عرفانی مولانا “به جنبه های “فلسفی مولانا” بیشتر پرداخته شود.
موفق باشید و درپناه حق…
سلام علیکم
صوفیان حلولیان هستند؟؟!!!!
اگه میشه یخورده توضیح بدید
علیک سلام
راستش من خودم خیلی در مورد “حلولیان” اطلاعی ندارم.
ولی کسانی که تخصص آکادمیک و یا حوزوی در زمینه عرفان اسلامی دارند, می گویند,که حلولیان گروهی هستند که صوفی نیستند,این گروه صوفی نما هستند.
از طریق یک مرشد ویا مراد می خواهند مسیر عرفانی را طی کنند.
این گروه حلولیان به نوعی ,”عاشق مولانا”هستند.
به قدری عشق به مولانا دارند,گاهی اوقات مولانا را در حد پرستش ,می پرستند.
از مولانا در ذهن خودشان یک “بت” برای پرستش می سازند.
در عرفان اسلامی فرق است بین صوفی و عارف واقعی, با” صوفی نماها”.
حلولی تهمت افراد متشرع صرف و متعبد صرف به عرفا و صوفیان و اهل توحیدس.
دستاویز این تهمت معیار قراردادن افراد با استعداد علمی پایین این جریانات و ازهمه مهمتر
افرادمتوسط الحال معنویست.که آنها وقتی آن حال وحدت به آنها غلبه شده آن را به دیگران بیان کرده و چون حال آنها را درک نکرده در جهت ایذا آزار اذیت وتهمت به کل یک راه و روش و مسلک و تمام جریانات عرفانی کرده و دست از هر گونه تعدی برنداشته
برای اطلاع از وحدت وجود و آشنایی نسبی با این مسله بسیار مهم کل کونین مراجعه شود به کتب زیر
1.وحدت وجود به روایت ابن عربی و مایستر اکهارت قاسم کاکائی
2.ابن عربی چهره برجسته جهان اسلام محسن جهانگیری
3.تمهیدالقواعد ابن ترکه با شرحهایی نظیر شرح نائیجی آیت الله جوادی آملی آیت الله حسن زاده آملی
4.روح مجرد علامه طهرانی
دوستان عزیز من قائل نیستم به علل متعدد همه رو توصیه به خواندن فلسفه اسلامی یا عرفان نظری کرد
ولی در هر زمینه ودر هر سطح و هر راه باید اصولی و با متد و روش بود
کل فلسفه اسلامی از ابن سینا تا ملاصدرا و تا نئوصدرائیان سیر عبور از فلسفه خشک مشاء ارسطو است تا برسند به(عرفا) توجیه علمی حقیقت مورد مشاهده عرفا
مهمترین مسئله تمام عرفا و معنویون و روحانیون واقعی تمام فرهنگ ها و ملل مسئله وحدت وجود است
حالا با این اصطلاح کار ندارم که شاگرادن نسل دوم ابن عربی برای تبین ادراکات ابن عربی که به قلم آمده بود از ادبیات فلسفه مشاء(ابن سینا و به تبع آن ارسطو و یونیان)استفاده کردند. بحث من اصل اون حقیقته که این همه دویدن ها برای اونه
فلسفه حداقل برای ما ایرانیان و فرهنگ ما و اعتقادات ما بیشتر جنبه ابزاری داشته
کسانی که بزرگانشان حق و حیقیت را ادراک کردند دیگر نیاز به چیزای دیگه نیست
فلسفه ما نهایت کارش این بوده که تمام سعیشوبکنه که بقول آیت الله جوادی آملی بتونه حکیمانه برهان اقامه کنه.
آیت الله جوادی آملی میفرمودند که خواندن اسفار ملاصدرا مقدمه و باعث درک بهتر آثار تخصصی عرفانی میباشد مانند:تمهیدالقواعد.مصباح الانس وفصوص وغیره
هرچند آیت الله حسن زاده آملی که تروحشون بر تفلسفشون سبقت و شدت داره میفرمایند خواندن تمهید القواعد و مصباح الانس و فصوص و دیگر کتب عرفان نظری بر فهم بهتر بر اسفار تاثیر داره
مراجعه شود به نقل قول آیت الله رمضانی در اینباره
یه تصور حداقلی هم درباره وحدت وجود پیدا کردن و آشنا شدن باعث میشه آدم بدونه چیکار کنه
صوفی کیست؟
https://www.anjoman-erfan.com/Content/Detail/612/%D8%B5%D9%88%D9%81%DB%8C-%DA%A9%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%8C-%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%81-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%9F
مسیر عرفان مسير جذاب و درعین حال “بسیارخطرناک” است.به قول معروف:بی همراهی خضر “ظلمات” است.
برخی از این به اصطلاح “مرادها”,مرید بیچاره را وارد وادی ظلمات می کنند و از آن” مرید” یک سامری چاق و فربه می سازند.
بی همرهی خضر همون میشه مراد.
بالاخره شما به اصل بی همرهی خضر معتقدید یا نه؟؟؟؟
عارف کیست؟صوفی کیست؟
https://article.tebyan.net/245000/%D8%B9%D8%A7%D8%B1%D9%81-%DA%A9%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D8%B5%D9%88%D9%81%DB%8C-%DA%A9%DB%8C%D8%B3%D8%AA-
حلولیان
http://www.wikiferaq.org/index.php/%D8%AD%D9%84%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%87
“حلولیان” هم در بین اهل تسنن و هم در بین شیعیان مرسوم است.
در برخی از” خانقاه ها”بدین روش سلوک می کنند.
در بین شیعیان به گروه “علی اللهی”معروف هستند.این گروه معتقد هستند که خدا در حضرت علی(ع)حلول کرده است.برخی از این افراد به حضرت علی(ع)مقام الوهیت می دهند,و این “شرک”محسوب می شود,وحتی “کفر”
در بین اهل سنت هم به نوعی وجود دارد,مثلا برای مولانا مقام “الوهیت”قائل می شوند,و از طریق “مرید و مراد بازی”می خواهند به نفس و روح مولانا اتصال پیدا کنند,در صورتیکه باز هم این “شرک وکفر” محسوب می شود.
چرا؟
چون در این مسیر “مرید و مراد بازی ها” نفوس مرید و مراد ممکن است دچار “اعوجاج نفسانی” شود و وارد عوالم شیطانی می شوند.
به همین دلیل اساتید برجسته عرفان کلا “حلولیان”را مردود می شمارند..
سلام علیکم
یک انسان سلیم العقل برای کسی الوهیت قائل نمیشه
و گفتید((از طریق مرید مرادبازی میخواهند به نفس و روح مولانا اتصال پیدا کنند))))
کدام گروه یا فرد خواسته به روح مولانا اتصال پیدا کنه ؟؟؟؟
منظورتون چیه؟؟؟؟
کسانی که وحدت وجودو چه بصورت ذوقی یا معنوی یا عرفانی ویا چه بصورت فلسفی و استدلالی متوجه نشدن
از وحدت حلول و اتحاد فهمیدن
مراجعه شود به گلشن راز عارف گرانقدر شیخ محمود شبستری و شرح لائیجی بر آن
شناخت من از صدانت اینطور بوده که مواضع متفاوت حول یک موضوع و یافرد را منتشر میکند ولی در رابطه با مولوی به طور استثنا چنین رویکرد مثبت و درخورد توجهی را نمیبینم. تنها در تمجید و تقدیر مولوی منتشر کرده اید حال آنکه منتقدانی هم دارد و هیچ اثری از این نقدها به او در سایت شما دیده نمیشود. با توجه به گزینش بهینه ی مطالب در صدانتِ وزین و دوستداشتنی خواستارم نقدهایی قوی و مورد احترام به مولوی را نیز منتشر کنید تا بتوانیم سنجش کنیم و برگزینیم. امدوارم یک لینک در جواب من نگذارید و بگویید قبلا نقد شده آنچه من دیده ام تا به حال نقد نبوده و همه سایت شما را گشته ام.
سلام و درود
ممنون از نظر لطف شما
تا جایی که امکان داشت نقد تمام مفاهیم و شخصیتها را در سایت قرار دادیم.
در مورد مولانا، محتوای بسیاری از سخنرانیها و درسگفتارهای مربوط به ایشان انتقادی است.
به طور مثال مطلب “سخنرانی چالش مولانا با فلسفه از مهدی معین زاده” یا درسگفتار مصطفی ملکیان در مورد مولانا (که بنا به حق کپی رایت حذف شد) انتقادی بودند.
اگر نقدی ارزشمند از به مولانا شده و در سایت موجود نیست لطفا به ایمیل سایت ارسال کنید.