حق شب قدر است در شبها نهان
محسن آزموده| امروزه مفهوم مهاجرت عمدتا در معنای مادی و جسمانی آن در نظر گرفته میشود، به معنای جابهجایی فردی یا جمعی موجودات از یك مكان به مكانی دیگر با انگیزهها و اهداف مختلف و در مجموع برای بهتر شدن شرایط. جلالالدین محمد (672-604 ه.ق.) نیز اگرچه در بلخ زاده شد، اما در اوان كودكی به همراه خانواده از زادگاهش مهاجرت كرد. به بغداد و مكه و سپس به شام سفر كرد و درنهایت به قونیه رهسپار شد و تا پایان عمر در آنجا ماندگار شد. مفهوم مهاجرت برای مولانا اما فراتر از معنای جسمانی فوق بود. او همچون عموم عرفا، مهاجرت را به معنای عرفانی و سیر و سلوك معنوی و در نتیجه چنان كه مصطفی ملكیان میگوید، در محوری عمودی در نظر میگرفت. موضوع پنجمین گردهمایی (سمپوزیوم) بینالمللی مولانا در قونیه نیز «مولانا و مهاجرت عرفانی» بود كه در روزهای 13 و 14 اردیبهشت، در دانشگاه سلجوق شهر قونیه برگزار شد. در این گردهمایی، شماری از محققان و پژوهشگران از كشورهای ایران، تركیه، افغانستان، جمهوری آذربایجان، قبرس شمالی، بنگلادش و بوسنی هرزگوین حضور داشتند. موسسه سروش مولانا از ایران در برگزاری این همایش نقش داشت و از محققان ایرانی، مصطفی ملكیان و سیدامیر اكرمی در این همایش سخنرانی كردند. در صفحه پیش رو گزارش اختصاصی «اعتماد» از سخنرانی این دو پژوهشگر از نظر میگذرد.
***
مصطفی ملكیان
مهاجرت به عامترین معنای خودش در تعریف دقیق یعنی سفر از جایی به جایی دیگر برای رسیدن به وضعی بهتر. مهاجرت به این معنا را میتوان به دو قسم عمده تقسیم كرد: 1. سفرهای افقی یا سفرهای رو به جلو؛ 2. سفرهای قائم یا سفرهای رو به بالا. در مهاجرتهای رو به جلو، ما از سرزمینی به سرزمین دیگری كه در همان تراز از هستی و ساحت وجود است، گذر میكنیم تا در سرزمین دوم وضع بهتری بیابیم، اما خواه در این هدف موفق شویم یا خیر، تراز این دو سرزمین، یعنی آنجا كه ترك شده و آنجا كه بدان میرویم، یكی است. اما مهاجرت معنوی، سفر رو به بالاست. شاید و به احتمال قوی، وقتی در قرآن كریم آمده است: « اهْدِنا الصِّراط الْمُسْتقِیم» (قرآن كریم، سوره فاتحه، آیه 6) یعنی «ما را به راه مستقیم هدایت فرما»، «مستقیم»، از ماده «قیام» آمده است و به معنای حركت رو به بالا است، بنابراین یك معنای این آیه این است كه ما را به راه رو به بالا هدایت كن، نه صرفا به راه رو به راست.
مهاجرت برای مولانا
از این نظر از آنجا كه مهاجرتهای معنوی چنان كه در لسان مولانا مییابیم، رو به بالاست را باید به پرواز یا معراج تعبیر كرد كه هر دو تعبیر را مولانا به كار برده است: جان فشاند سوی بالا بالها/ تن زده اندر زمین چنگالها. در اینجا پرواز به كار رفته كه استعارهای برای سفر رو به بالا است. یا تعبیر «معراج» كه به كرات در نوشتهها و آثار مولانا به كار رفته است: در صف معراجیانگر نیستی/ چون براقت بر كشاند نیستی. یعنی باید در صف كسانی ایستاد كه رو به بالا سفر میكنند. بنابراین مهاجرت مولانا، از سنخ دوم یعنی رو به بالا بود.
البته مولانا مهاجرت نوع اول را نیز داشت و از بلخ تا قونیه مهاجرت افقی طولانی داشت. اما در عین حال این مهاجرت برای او چندان اهمیتی نداشت. مهاجرتی كه مولانا را به كسی كه ما غبطه حال و وضع روحانی او را میخوریم، از پایین به بالا بود. این مهاجرت عظیم و در عین حال بسیار شاق و دشوار، مهاجرت از سرزمین «خود»های دروغین به سرزمین «خود» راستین است. مولانا بر این عقیده است و خودش به این سفر دست زده كه ما بسیاری خودهای دروغین برای خودمان تراشیدهایم و معمولا ساكن خودهای دروغین خود هستیم. ما گاه خودمان را با بدن، ذهن، نفس، ملت، ثروت، قدرت، شهرت، احترام دیگران، محبوبیت، آبرو و … یكی میدانیم. اگر ما با هر كدام از این چیزها احساس یگانگی كنیم، به نظر مولانا با چیزی احساس یگانگی كردهایم كه فیالواقع خود ما نیست. از دید او هیچكدام از صورتهایی كه ما برای خودمان تصور میكنیم، خود واقعی ما نیست.
خود واقعی ما امری بدون صورت است و دارای صورت نیست. اگر با هر كدام از این امور صورتدار احساس یگانگی كردم، خودم را گم كردهام یا به تعبیر دقیقتر، خودم را به دست نیاوردهام و پیدا نكردهام. سفر اصلی مولانا، سفر از این خودهای دروغین به یك خود راستین است كه بیصورت است و به گفته عارفان همان معنا و روح است و به تعبیر دینی، «المعنی هوالله» یعنی معنا خداست. روح همان خداست. به تعبیر مایستر اكهارت، عارف مسیحی، در درون هر انسانی چیزی هست نه آفریده و نه آفریدهشدنی و آن چیز روح است. سفر از ذهن، بدن، نفس، ملیت، ثروت، شهرت، قدرت، احترام، آبرو، محبوبیت و هر چیز دیگری كه دارای یك صورت متعین است و انسان را از سایر انسانها باز میدارند، سفری از خود یا خودهای دروغین به خود راستین است. این به نظر من بزرگترین مهاجرت است.
ده سفر مقدماتی
این مهاجرت مستلزم ده مهاجرت كوچك است:
1- سفر از خودپرستی به حق پرستی یا حقیقتپرستی: یعنی سفر از آنچه خوش دارم به آنچه اقتضای حقیقت است، نه اقتضای خوشایند من. حقپرستی به معنای این است كه به آنچه مطابق با واقع مییابم، اعتنا كنم، نه آنچه خوشایند خود من است. این را سفر از انانیت به حقانیت یا سفر از منبودگی به حقبودگی تعبیر میكنیم. در این سفر من همه علایق و احساسات و عواطف خودگرایانه (egoistic) خودم را فدای واقعیت جهان هستی میكنم و هر جا كه این خواستهها با واقعیت جهانی هستی مصادم و مصادف شد، این واقعیتها را به پای آن حقایق قربان میكنم. بنابراین من تبعیت از حقیقت را بر تبعیت از خواستههای خودم مقدم میدارم.
2- سفر از بتپرستی به خداپرستی: به نظر مولانا هر چیزی كه جانشین خدا بشود، بت است و چون من فقط باید خداپرست باشم، هر چیزی را كه غیر از خدا باشد، نمیتوانم بپرستم. اقتضای گسست از این بتپرستی در این سفر، آن است كه هیچ چیزی مساوی با خدا گرفته نشود و این یعنی حتی دین خدا هم غیر خدا است و به دین خدا هم نباید پرستش داشت، بلكه باید به خود خدا پرستش كرد. عقیده به وجود خدا، خدا نیست. دین خدا هم خدا نیست. آن چیزی كه خداست را باید پرستید. بنابراین یكی از بزرگترین مصادیق گذر از بتپرستی به خداپرستی، گذر از دینپرستی به خداپرستی است؛ به عبارت دیگر، هر چیزی جانشین خدا، بت است؛ خواه آن چیز ملت باشد، یا دین و مذهب یا كیش و آیین یا مسلكی، مرامی، ایسمی، ایدئولوژیای و … همه اینها اگر متعلق دلبردگی و پرستش من شوند، دیگر معشوق من خدا نیست.
3- سفر از دلبستگی به عشق: مولانا در عین آنكه ما را از دلبستگی به موجودات بر حذر میدارد، در عین حال ما را دعوت میكند كه یكپارچه عاشق باشیم. این یعنی مشخص است كه دلبستگی یك سوی طیف است و درست در منتها الیه طرف دیگر، عشق قرار میگیرد. چگونه است كه ما از دلبستگی بر حذر میشویم، اما به عشق دعوت میشویم؟ زیرا خیلی مهم است كه ما تفاوت دلبستگی و عشق را بدانیم. من در دلبستگی تو را برای خودم میخواهم، اما در عشق خودم را برای تو میخواهم. در واقع مرز میان دلبستگی و عشق این است كه آیا هنوز محوریت من باقی است یا خیر؟ هر جا محوریت من باقی است، به موجودات دلبستگی دارم و آن موجوداتی كه دلبسته من هستند، بناست كه ابزار من شوند و در استخدام من باشند و خواستههای من را برآورده كنند. اما جایی كه عشق واقعی هست، من خودم خادم هستم و خودم را در استخدام معشوقم در میآورم و خودم را خادم معشوق خودم میدانم.
4- سفر از تقلید به تحقیق: یا به زبان فیلسوفان اگزیستانسیالیست امروزی، مهاجرت از زندگی عاریتی به زندگی اصیل یا گذر از عاریتی زیستن به اصیل زیستن. مولانا به جای تعبیر عاریتی و اصیل زیستن، از تعابیر تقلیدی زیستن و تحقیقی زیستن استفاده میكند. امروزه برخی روانشناسان به ویژه روانشناسان اگزیستانسیال، این را به گذر از دیگر فرمان روایی به خودفرمان روایی تعبیر میكنند؛ به این معنا كه من باید بر اساس فهم و تشخیص خودم زندگی كنم، نه بر اساس آنچه به من رسیده یا نیاكان من گفتهاند و سنت من اقتضا میكند یا افكار عمومی و روح زمانه از من میخواهد. یعنی گذر از القاپذیری و تلقینپذیری به آنچه در درون خودم مییابم. یعنی ترازوی خودم را درون خودم قرار دهم و ببینم عقل و وجدان اخلاقی من به چه رفتار و گفتار و كردار و موضع و طرز زیستی حكم میكند، نه اینكه دیگران از من توقع چه طرز زیست و گفتار و كردار و موضعی دارند. این سفر از تقلید به تحقیق مورد تاكید اكید مولاناست و شاید در آثار عارفان ما هیچیك به اندازه مولانا و شمس تبریزی، چنین تاكید موكدی نیابیم.
5- سفر از تنگنظری به گشادهدلی یا دریادلی: اینكه گمان نكنم جهان همان است كه از پنجره من و روزنه من دیده میشود. یعنی گمان نكنم جهان لزوما چیزی نیست كه من یافتهام. به تعبیر بسیار خوب مولانا، حقیقت شب قدر است. چرا شب قدر را پنهان كردهاند و دقیقا تعیین نكردهاند كه چه شبی است؟ زیرا ما در هر شبی امید شب قدر بیابیم و به هر شبی سرك بكشیم و به هر شبی ناخنك بزنیم و از هیچ شبی كاملا ناامید نباشیم. مولانا میگفت، حقیقت نیز شب قدر است و انسان از هیچ انسانی ناامید نشود. او میگفت: حق شب قدر است در شبها نهان/ تا كند جان هر شبی را امتحان. مولانا میگفت اذهان و نفوس دیگران شبهای قدری هستند كه حقیقت در آنها پنهان شده است. ما باید به همه آنها سرك بكشیم و از هیچ كدام كاملا رویگردان نشویم. او میگوید: پس مگو این جمله در ره باطلاند/ باطلان بر بوی حق دام دلند// پس مگو جمله خیالست و ضلال/ بیحقیقت نیست در عالم خیال. او احتمال میدهد هر كسی چیزی را بداند و حقیقتی را كشف كرده باشد. نه هیچكسی را مجسمه حق میداند و نه هیچكسی را مجسمه باطل. همه آدمیان آمیزهای از حق و باطلند و هیچ كسی نیست كه حق مطلق باشد و هیچكسی نیست كه باطل مطلق باشد. بنابراین با این سفر من در همه آدمیان كندوكاو میكنم و دلم نمیخواهد حقیقتی در جایی پنهان باشد و از دست من فوت شود و چون چنین میشوم، از تعصب و جزم و جمود و آرزو اندیشی و خرافهپرستی و بیمدارایی و پیشداوری خواه مثبت و خواه منفی دوری میكنم، زیرا به هركدام روی بیاورم، احتمال فوت حقیقتی از حقایق در من قویتر میشود.
6- سفر از عنانگسیختگی به كف نفس: یعنی اگر دایره مقدورات من، یعنی دایره آنچه قدرت دارم انجام بدهم، به اندازه مشخصی باشد، باید دایره ماذونات من، یعنی دایره چیزهایی كه به خودم اجازه میدهم انجام بدهم، بسیار كوچكتر از دایره اول باشد. كسانی كه كف نفس و انضباط شخصی ندارند، به خودشان اجازه میدهند هر چیزی را كه قدرت انجامش را دارند، انجام دهند. كسانی كه كف نفس دارند، دایره ماذونات خودشان در قیاس با دایره مقدوراتشان بسیار تنگ و كوچك است. هر چه دایره ماذونات خودم را تنگتر و تنگتر میكنم، به تعبیر دیگر هر چه تعداد كمتری از میان كارهایی كه قدرت دارم انجام بدهم، انجام میدهم، عنانگسیختگی و افسارگسیختگی در من كمتر میشود و مهار و زمام نفس در اختیار خودم قرار میگیرد. این ویژگی و خصلت را كف نفس مینامند. ریاضتی كه عارفانی چون مولانا و شمس میگفتند، این بود، نه ریاضتهای شاق بدنی كه برخی از متصوفه و برخی نحلههای عرفانی تجویز میكردند.
7- سفر از نظرورزی به عملورزی: یعنی سفر كردن از صرف اینكه درباره هستی سخن بگوییم و درباره هستی تامل كنیم، به اینكه دست به عمل بزنیم. به تعبیر شاعر دیگر ما، سعدی، دو صد گفته چون نیم كردار نیست. مولانا هر گونه نظرورزی را كه در مقام عمل نگذارد و در عمل من موثر واقع نباشد مصداق علم غیرنافع بلكه مصداق علم مضر میداند و از آن صرفنظر میكند؛ به تعبیر دیگری هر سوالی كه قبل از طرح آن بر ذهن من، زندگی من عملا فرقی با بعد از طرح آن نكند، هر سوالی كه جواب نیافتنش و جواب یافتنش در زندگی عملی من فرقی نمیگذارد و هر سوالی كه الف بودن جوابش با ب بودن جواب با هم فرقی نمیكند، اگر سوالی این خصوصیات را داشت، نباید سراغش رفت. آدم باید به سراغ رفع مسائل و پاسخ به سوالهایی برود كه این سوالها چنانند كه زندگی آدمی عملا قبل از طرحشان بر ذهن آدمی، با بعد از طرح آنها متفاوت است یا زندگی عملی انسان قبل از پاسخ یافتن این سوال با بعد از پاسخ یافتن آن تغییر كند یا زندگی عملی انسان وقتی جوابش الف باشد با وقتی جوابش ب باشد، تغییر میكند. یعنی وقتی به دنبال این سوالات میروم، جوابشان برای من نفعی دارد. اما هر نظرپردازی كه غیر از این باشد، به تعبیر مولانا بیفایده است. او میگوید: گویند كه در سقسین، فردی دو كمان دارد/ زان هر دو یكی گم شد، ما را چه زیان دارد؟ به نظر مولانا اكثر سوالاتی كه ما مطرح میكنیم، از این مقوله هستند. میتوان دریافت كه مولانا شدیدا به حكمت «به من چه» توجه داشت و در برابر هر مساله نظری میگفت، اگر به من ربطی پیدا میكند و در مقام عمل روی من تاثیر دارد، به آن میپردازم وگرنه خیر.
8- رویگرداندن از جزء و روی آوردن به كل: به زبان امروزی اگر ما به هر جزیی از اجزای جهان روی نیاز ببریم، خطا كردهایم و روی نیاز را فقط باید به كل هستی برد. اگر یك برگ بر یك درخت بخواهد سالم بماند، نمیتواند از برگهای دیگر چیزی درخواست بكند، نمیتواند از شكوفهها و جوانهها خواهش كند. باید از درخت چیزی بخواهد. سلامت برگ در سلامت كل درخت است و برگ برای سلامت باید به كل درخت بیاویزد. هر ذره كمتر از كلی كه به ذرهای از ذرات جهان هستی تكیه میكند، مثل برگی است كه برای سلامت خودش به برگ دیگری عرض نیاز میكند و توجه نمیكند كه سلامت همه جوانهها و گلها و شكوفهها و میوهها، در گروی سلامت كل است. بنابراین سفر هشتم یعنی پشت كردن به عرض نیاز به مخلوقات و احساس اینكه دیگران میتوانند برای من كاری كنند و در عوض همه شفاگریها را از كل هستی خواستن، خواه این كل هستی را خدا بخوانیم یا جان جهان یا روح
9- سفر از احساسات و عواطف منفی به احساسات و عواطف مثبت: این نوع دیدگاه ما را از هر گونه احساس و عاطفه منفی به تدریج جدا میكند و به احساسات و عواطف مثبت سوق میدهد. در تلقی مولانا از احساسات و عواطف مثبت، شش تا بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. در نظر مولانا این شش احساس و عاطفه مثبت یعنی توكل، تسلیم، شكر، رضایت، شادی، آرامش، مادر همه احساسات و عواطف مثبت است. وقتی او میگفت: گریه بدم خنده شدم، مرده بدم زنده شدم، این زندگی، زندگی احساسی و عاطفی است كه مولانا یافته است، بر خلاف زندگی ما كه دایما دستخوش خشم و كینه و نفرت و … هستیم.
10- سفر از توهم كمال به كمال: مولانا میگوید: علتی بدتر ز پندار كمال/ نیست اندر در جان تو ای ذودلال. همه ما دستخوش پندار كمال هستیم، دستخوش اینكه ما كامل هستیم و نیازی به كمال نداریم. مولانا میگفت تا دستخوش كمال هستیم، از خود كمال محروم هستیم. وقتی من امكان یا لااقل احتمال كمالیافتگی را مییابم كه از پندار كمال دست بردارم. البته كمالی كه مولانا میگوید، كمال مقدور آدمی است، نه كمال مطلق. یعنی كمالی كه مقدور انسان است نه كمال مطلقی كه مقدور هیچ انسانی از آن حیث كه انسان است، نیست.
سفر از دانایی به بینایی
سید امیر اكرمی
سفر از دانایی به بینایی را میتوان در وهله اول ذیل سفر از نظر به عمل در مجموعه 10 سفری كه استاد ملكیان بیان كردند، درنظر گرفت. اما با دقت بیشتر میتوان آن را ذیل سفر از پندار كمال به خود كمال خواند، زیرا دانایی از دید مولانا نوعی پندار كمال است و كمال آنچنان كه مولانا تصویر و ترسیم میكند، به معنای بینایی و یافتن بینشی است كه سرمهای است بر چشم عارفان.
یكی از تجربیات مولانا این است كه سفر فینفسه منافع بسیاری دارد. در منابع دینی نیز بسیار بر سفر تاكید و توصیه شده است. مولانا در تحرك و تبرك سخن گفته است: كاین تحرك شد تبرك را كلید/ وز تحرك گردیای دل مستفید. طبعا این تحرك هم در محور افقی و هم در محور عمودی مدنظر است. نكته حائز اهمیت اینكه در هر حركتی اعم از تحركهای روزمره و تحركهای معنوی، وقتی با رنج و ملال همراه باشد، شیرینی مقر و محل هدف بیشتر خواهد شد: زان كه شیرینی و لذات مقر/ هست در اندازه رنج سفر.
عنوان «سفر از دانایی به بینایی» از غزلی از مولانا در دیوان كبیر اخذ شده است كه میگوید: مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی/ برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی// سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد/ شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی// درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد/ بدران بند هستی را چه دربند مصلایی// به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن/ اگر خواهی سفر كردن ز دانایی به بینایی.
اما این دانایی چیست و چه آفاتی دارد كه مولانا بر ضرورت گذر از آن تاكید میكند و آن بینایی چیست و چه معنایی دارد؟ برای این مولانا این دانایی همچون برخی لذات معنوی است كه ظاهرا به او داده شده و برخی در نتیجه ریاضت و تلاش به دست آورده است. او معتقد است داناییای كه انسان در محضر استاد یاد میگیرد و مكسبی و كسبی است، متضمن آفاتی است و آن را با بینشهای معنوی كه در نتیجه تجربه معنوی خودش به دست آورده، مقایسه میكند.
برای ما این علم مكسبی، نتیجه همه سالها تلاش ماست، اما در تجربه مولانا، این علوم چیزی جز یك گل دسته نیست. در حالی كه بسیاری از ما انسانها از كودكی در پی كسب این دانشها هستیم. به تعبیر مولانا: خردهكاریهای علم هندسه / یا نجوم و علم طب و فلسفه// كه تعلق با همین دنیاستش / ره به هفتم آسمان بر نیستش// این همه علم بنای آخرست/ كه عماد بود گاو و اشترست// علم راه حق و علم منزلش/ صاحب دل داند آن را با دلش.
مولانا معتقد است این علوم نه فقط مشكل ما را حل نكرده و ما را سبكبار نكرده، بلكه مثل یك بار بر دست و پای ما سنگینی میكند: علمهای اهل تن احمالشان/ علمهای اهل دل حمالشان// علم اگر بر تن زند باری شود/ علم اگر بر دل زند یاری شود/ گفت ایزد یحمل اسفاره/ بار باشد علم آن نبود ز او. علت مذموم بودن علم دنیوی از دید مولانا آن است كه عاریتی است، از بیرون كسب میشود و درونجوش نیست: علم كان نبود ز هو بی واسطه/ آن نپاید همچو رنگ ماشطه.
اما آفت مهم دیگر علم كسبی این است كه درباره چیزهای دیگر است و درباره خود انسان نیست: صد هزاران فضل داند از علوم/ جان خود را مینداند آن ظلوم// داند او خاصیت هر جوهری/ در بیان جوهر خود چون خری// قیمت هر كاله میدانی كه چیست/ قیمت خود را ندانی ابلهی ست. در این شعر مولانا به علمای كسبی از متكلمان و فقها و دیگران نقد میكند. آفت دیگر علم كسبی از دید مولانا غرور است، نمونه آن در مثنوی داستان
نحوی است.
مولانا میگوید: پشت جهان دیدهای روی جهان را ببین/ پشت به خود كن كه تا روی نماید جهان// ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ/ چند چو سایه دوی در پی این دیگران (دیوان شمس). بینایی دیدن پشت جهان است كه به معنای دیدن خود انسان است. تحول وجودی یا خویش را صاف كردن شرط وصول به بینایی است: هر كه خود را از هوا خو باز كرد/ چشم خود را آشنای راز كرد. هوا صرفا غرایز لجام گسیخته ما نیست، حتی همین چشم و گوش ماست: گوش سر بر بند از هزل و دروغ/ تا ببینی شهر جان با فروغ. بنابراین راه رسیدن به بینش، صیقل دادن به درون است كه از خلال آن بینش عمیقتر و امكان دیدن پشت جهان حاصل میشود. یكی از دیگر الزامات دست یافتن به بینش، فروتنی و تواضع و نفی غرور و نخوت است: خویش را عریان كن از فضل و فضول/ تا كند رحمت به تو هر دم نزول// زیركی ضد شكست است و نیاز/ زیركی بگذار و با گولی بساز// در تضرع جوی و در افنای خویش/ كز تفكر جزو صور ناید به پیش. یكی از این ضرورتها و شرطهای لازم برای رسیدن بینایی از دانایی این است كه خودش را در این عالم در یك تنگنایی بیابد. كسی كه احساس آرامش كند، نیازی به سفر نمییابد.
كسی به سفر میرود كه در خانه خودش احساس ناراحتی و ملالت میكند، بنابراین شرط سفر معنوی هم دشواری و تنگناست و این نقشی است كه از دید مولانا ایفا میكند، یعنی نقش عشق سفر ما را از دانایی به بینایی فراهم میكند: عشق ورزی آن دریچه كردن است/ كز جمال دوست سینه روشن است// پس هماره روی معشوقه نگر/ این به دست توست بشنو ای پسر// راه كن در اندرونها خویش را/ دور ادراك غیراندیش را.
.
.
فایل صوتی سخنران مصطفی ملکیان (عنوان سخنرانی: “مهاجرتهای معنوی مولانا”)
فایل صوتی سخنران سید امیراکرمی (عنوان سخنرانی: “سفر از دانايي به بينايي”)
فایل pdf گزارش روزنامه اعتماد
.
.
سمپوزیوم «مولانا و مهاجرت عرفانی»
سخنرانی مصطفی ملکیان و سید امیراکرمی در دانشگاه سلجوق
منبع متن: صفحه 15 بخش اندیشه روزنامه اعتماد | 16 اردیبهشت 98
به همت سروش مولانا
.
.