تجربهٔ «نیستی»، انسان را «هست» میکند. تجربهٔ هستی، بدونِ تجربهٔ نیستی، ناممکن است. تنها آنکس که رنج را تا انتها بُرده و اندوهِ ابدی را در نهایتِ خویش زیسته، شایستهٔ شادمانی و سزاوارِ رستگاری است. تنها آنکس که از سُویدایِ دل گریسته، توانِ خندیدن به وسعتِ دل را دارد. تنها آنکس که یٲس و استیصال او را از پای درآورده و دستانش را هیچ دستی در هستی نفشُرده، قادر است که به یاری خویش بهپاخیزد و دست به کاری زنَد که غصه سرآید. تنها آنکس که با هر آرزویی وداع کرده، فرشتهٔ آرزو به بدرقهاش میآید و او را در آغوش میکِشد. تنها آنکس که به هر اقبالی ادبار کرده، شاهینِ اقبال به بالینش میآید و بر شانهاش مینشیند و با خود به پروازش درمیآورد. تنها آنکس که تنهایِ تنها است، میتواند صدای خویش را بشنود و چشمانِ منتظرِ خود را ببیند. تنها آنکس که به پایان رسیده، میتواند بیآغازد. تنها آنکس که دیوانگی را چشیده، دارای فرزانگی است. و تنها آنکس که مرگ را میرانده، یارای زندگی است.
اشتیاقی که انکار میشود، خاموش نمیشود؛ شعلهورتر میشود. مشعلی که از خود و در خود روشنایی یافته، همیشه تابان و فروزان است و هر جریانِ مخالفی، تنها، فَیَضانش را فزونتر و سَرَیانش را سوزانتر میکند. قلبی که بیقرار میگردد، نبضش باز نمیایستد، ضربانش تندتر میشود، و ضربهها و زخمههایش را کوبندهتر و بُرّندهتر میزند و مینوازد تا زندهبودن را در تو احساس کند. سینهای که مالامال درد میگردد، خود را مرهمِ خویش میبیند؛ دلی که از تنهایی به درد میآید و هیچ همدمی ندارد، خود را همدم خویش مییابد و از ماتم درمیآید. دمی که بر صلیب بازدمِ خود را میجوید، مسیحادم میشود و دمادم روح میبخشد و دوای دردهای بیدرمان میگردد.
آفتابی که در خویش میسوزد، برای دیگران گرما و روشنا میسازد. شمعی که از وجودِ خویش میکاهد و به غیبت فرومیرود، به دیگران نور میپراکند و به حضورشان فرامیخواند. فریادی که از اعماقِ سکوت میآید، شنیده نمیشود، اما گوشی میگردد که دیگر نالهها و فغانها را میشنود. زهری که از جانبِ جانیان و مردمانِ نادان در کامِ کریمان و حکیمان میشود، همان شهدِ نوشین است که جان را با جانان عجین میگرداند و از آن چشمهای جوشان و خروشان جاری میسازد.
آتشی که با تردید و ایمان لرزنده و فروزنده میشود، صحرا را گلستان میکند. خاکی که بر او شرابِ یار افشانده میشود، مردگان را رقصان میکند. آبی که به وضوی جان آکنده و متبرّک میشود، جماد را حیوان میکند. هوایی که با عشق آغشته و تازه میشود، خیال را خرامان میکند. خونی که با خِرد آمیخته میشود، خاطر را شادان و خندان میکند.
آتشِ جانِ عاشق، اگر خاموش شود، از خاکسترش ققنوسی زاده میشود که زبانش، با دوصد زبانه آتش، جهان را در شش جهت میسوزاند و عالَم و آدم را از نو میسازد. «آتشِ جاودان» است که هر لحظه جهانِ نیست را هست میکند؛ چنانکه تجربهٔ «تنهایی»، انسان را «عاشق» میکند.
.
.
پینوشت (1): برای ارتباط بهتر و بیشتر با این یادداشت، شاید مفید باشد که به پیشینهٔ نگرشی و نگارشی آن توجه شود، مثلاً “نقیضهگویی” هایی که در “تائو تِ چینگ” از لائوتسه داریم و یا جملاتِ قصار “معمّاوار”ی که در قطعاتِ هراکلیتوس به ما رسیده است و نیچه هم در بسیاری از آثار خود آن را سرمشق خود کرده است.
در این نگرش، بر خلافِ منطق ارسطویی، “تناقض” امری ممتنع و ناممکن در هستی نیست، بلکه نهاد و بنیادِ هستی است. اگر حقیقتِ هستی، نه “وحدت” یا “اینهمانی”، بلکه تناقض باشد، آنگاه زبانِ متناسب با این حقیقت نیز، “نقیضهگویی”، است؛ نوعی “نظم پریشان” که در پیِ شکستنِ حصارهای عادتیِ ذهن و زبان و فراروی از آنها است.
پینوشت (۲): «تجربهٔ تنهایی انسان را عاشق میکند»
تعبیر: تجربهٔ تنهایی پیششرطِ تجربهٔ عشق است. بدون تنهایی عشق تحقق نمییابد، چرا که اساساً تنهایی و عشق دو چیز نیستند. نسبتِ تنهایی و عشق از سنخِ نسبتِ حضور و غیاب است. به عبارت دیگر، تجربهٔ تنهایی تجربهٔ عدمِ عشق یا نفرت نیست، بلکه تجربهٔ غیابِ عشق است، تجربهٔ عشق است در فرمِ نهانشدگی و عدمِ حضور. چنانکه در تجربهٔ دینی وقتی سخن از تجربهٔ عارفانهٔ غیبت میرود، مقصود نه تجربهٔ الحاد و بیخدایی، بلکه تجربهٔ خداوند است در فرمِ خفاء و عدمِ حضور. چنانکه برخی تجربهٔ غایبانه و نهانمند یک پدیده را از تجربهٔ عیان و بلاواسطهٔ آن غنیتر و قویتر میدانند. از همین رو، برخی، وصال را مدفنِ عشق یافتهاند و طالبِ فراقِ مُدام شدهاند. «لذتی که در فراق هست در وصال نیست. چون در فراق شوقِ وصال است و در وصال بیمِ فراق». البته فرقِ فارقی است، میان این فراِق بیمناکِ بعدالوصال که فاقد و فارغ از اشتیاق است با آن فراقِ شوقناکِ قبلالوصال که واجد و حامل اشتیاق است. پس شوقِ وصال از خودِ وصال مهمتر است؛ حتی اگر موضوع و شاهدِ وصال «حقیقت» باشد، آنگاه نیز «جستجوی حقیقت» بر خودِ حقیقت برتری دارد. بگذار شاهدِ حقیقت همیشه مستور بماند. باری، هدف خودِ راه است؛ راهی که بیپایان است. «راهی که بتوان رفت، راهِ واقعی نیست. نامی که بتوان نامید، نامِ واقعی نیست.» (لائوتسه – تائو تِ چینگ)
* چنانکه آشکار است، در این متن، مراد از تنهایی معنای منفی آن، یعنی بیگانگی و وانهادگی و متروک شدگی، نیست؛ بلکه مقصود معنای مثبت آن، یعنی، یگانگی و فردیتیافتگی و اصالتپیشگی، است. بدین معنا، عشق هم نه ناقضِ تنهایی بلکه حافظ آن است؛ رافعِ رفعتدهندهٔ آن است. به تعبیر ریلکه، شاعر بزرگ آلمانی، «عشق سر فرودآوردنِ دو تنهایی است. چنانکه دو یار نگهبانِ تنهایی همدیگر باشند.»
بنابراین، تنهایی همچون عشق یک توانایی است؛ همانگونه انزوا و نفرت یک ناتوانی است.
** گفتنی است که این تعبیر، یک تعبیرِ ممکن برای این عبارت است و امکانات و افقهای تعبیری دیگری هم میتوان جُست. اساساً این متن بیش از آنکه در پیِ ابراز یک ایده و ارائهٔ استدلال به سودِ آن باشد، در صددِ واداشتن مخاطب به تٲمّل و استدلال است تا از این رهگذر خوانندهای که با آن درگیر میشود، نه لزوماً ایدهٔ نگارنده، بلکه ایدهای از آنِ خود داشته باشد.
.
.
ریلکه شاعر اهل چک بوده است.
به هر حال آلمانیزبان بوده و جزء میراث زبان آلمانی. حالا متولد بلخ باشد یا قونیه یا تهران
از همین روست که عشق همواره شهامت طلب میکند و بقایی در کار عشق نیست، زیستن در امنیت عاطفی را نمیتوان زندگی عاشقانه نامید