روشنفکری دینی از اصلاح ایدئولوژی سیاسی میسازد
*رد و اثر لوتر به عنوان يك الهي دان در سياست و انديشه سياسي غرب چگونه قابل تبيين و تاكيد است؟
تاثیر مارتین لوتر در رفرماسیون قابل مقایسه با تاثیر ماکیاوللی در رنسانس است. جالب است که دو واژه رفرماسیون و رنسانس هر دو به لحاظ لغوی مترادف هستند، هرچند در یکی احیاء مسیحیت نخستین و در دیگری احیاء میراث اومانیستی و سیاسی-حقوقی رُم باستان منظور نظر بود. در واقع این دو جریان اصلی در ۱۵۰۰ سرنوشت اروپا و جهان را زیر و رو کردند. نخستین بذرِ کاریِ دولت های ملّی جدید در اروپا را رفرماسیون کاشت. رفرماسیون که ابتدا قصدش احیاء (و نه اصلاح!) کلیسا بود عملا منجر به دوپاره شدن وحدت اروپای مسیحی شد، جنگ های مذهبی را به دنبال پیروزی خود دامن زد و نه تنها زمینه ساز بلکه نظریه پرداز شکل گیری حاکمیت مطلقه و حکومت مطلقه سکولار و آزادی مذهبی بود. دو گونه از جنگ ها سرنوشت اروپای جدید را رقم زدند و جالب است که این جنگها جنگهای جهانی اول و دوم نیستند، بلکه نخست جنگ های داخلی مذهبی هستند که یک نمونه از آنها منجر به صلح وستفالی شد، صلحی که مبنای حاکمیّت ملّی، دولت های مدرن صاحب قلمرو و آزادی مذهبی شد، و دیگری جنگ داخلی فرانسه که منجر به انقلاب فرانسه شد. بین محققّان اندیشه سیاسی اتّفاق نظر وجود دارد که انقلاب فرانسه محصول روشنگری در اروپا بود و همانطور که راینهارد کوزلک به درستی در کتاب نقد و بحران تبیین میکند، روشنگری زمانی توانست در اروپا شکل بگیرد که حکومت های مطلقه سکولار و دنیوی توانستند ضمن ایجاد ثبات اقتصادی و تأمین امنیّت برای آزادی اندیشه و آزادی بیان فضای حیاتی لازم برای تکوین روشنگری را ایجاد کنند. صرفنظر از اینکه دکتر لوتر، استاد الهیات دانشگاه ویتنبرگ تا کجا از تبعات کار خود خبر داشت، او توانست «در جایی بایستد» و از آن جا نظم قرون وسطی را یکسره ویران کند. این در جایی ایستادن اشاره به سخن تاریخی او در اجلاس وُرم است که بدان فراخوانده شده بود تا ۹۵ تز را پس بگیرد: «من اینجا ایستاده ام و جز این نمی توانم، خدا مرا یاری رساند، آمین!». از این نظر او به عنوان چهره اصلی رفرماسیون آموزه هایی را در اروپا فراگیر کرد که سنگ بنای دنیای جدید شدند، از این آموزه ها میتوان به «فردیّت»، «آزادی وجدان»، فرمانبرداری از حاکم مطلق دنیوی و اصل «آزادی سوبژکتیو» اشاره کرد. لوتر انقلابی در «درون» انسان اروپایی بوجود آورد که منجر به انقلابهایی بزرگ در جهان خارج شد. مورخان نقطه آغاز رفرماسیون را روزی که لوتر در سال ۱۵۱۷ یعنی درست ۵۰۰ سال پیش ۹۵ تز خود را بر سر در کلیسای ویتنبرگ نصب کرد تاریخگذاری میکنند و نقطه پایان آن را صلح وستفالی! خود این تاریخگذاری اهمیّت رفرماسیون و اهمیّت لوتر را به ما نشان میدهد.
آيا مي توان از انديشه سياسي لوتر سخن به ميان آورد؟ به عبارت ديگر لوتر در وهله اول مباني و مبادي خاصي در سياست دارد يا اينكه در طول تاريخ تحول مفاهيم و انديشه سياسي براي او فكر سياسي قائل شده اند؟
بدون تردید میتوان از اندیشه سیاسی لوتر سخن گفت، آثاری مثل خطابه به اعیان مسیحی ملّت آلمان (۱۵۲۰)، درباره اسارت بابلی کلیسا (۱۵۲۰)، درباره آزادی انسان مسیحی (۱۵۲۰)، درباره اقتدار دنیوی و حدود تبعیّت از آن (۱۵۲۳)، علیه دار و دسته غارتگر و آدمکش از دهقانان (۱۵۲۵) و رسائل و نوشته هایی دیگر، آثاری هستند که در آن میتوان به تحصیل و تحقیق اندیشه سیاسی لوتر پرداخت. اما این بدان معنی نیست که لوتر به دنبال تقریر نوعی اندیشه سیاسی بوده است و یا هدفی را برای درانداختن طرحی جدید در اندیشه سیاسی دنبال میکرده است! لوتر یک متألّه بود، پرسش اصلی اش یک پرسش الهیّاتی بود و همه پرسشهای دیگرش در محدوده الهیّات مسیحی مطرح میشد و در همان محدوده هم او میکوشید به این پرسشها پاسخ دهد، دقیقتر اگر بخواهم بگویم در محدوده «کتاب مقدّس». شعار لوتر «حَسبُنا کتاب الله» بود و تمام آثاری که نوشت تفسیر او از عهدین با اِعراض از سنّت مسیحی و با بازگشت مسیحیت نخستین بود. نه اینکه او منبع اندیشه دیگری نداشت، میدانیم که به عنوان مثال لوتر به شدت با ارسطو مخالف بود و یا می دانیم که او متألّهی آگوستینی بود و برعکس توماس و توماسی ها که برای عقل انسان جایگاه ویژه ای قائل بودند، لوتر ارزشی برای عقل انسان قائل نبود.
به عنوان مثال آموزه «دو قلمرو» که در بحث از اندیشه سیاسی و آثار سیاسی لوتر بسیار از آن بحث میشود، کشف جدید لوتری نبود بلکه آموزه ای از نصّ کتاب مقدس بود که آگوستین در «مدینه الهی» به بسط آن پرداخته بود و لوتر با تصرّفی در آن، آن را در مسیر دیگری انداخت. این مسیر دیگر الزاماتی داشت که لوتر مجبور بود بدانها تن دهد. لوتر حتی درصدد تدوین اندیشه سیاسی مسیحی هم نبود، بلکه صرفاً نتایج سیاسی ای را که از بحثهای الهیّاتی اش منتج میشد، به حال خود رها نمی کرد بلکه می کوشید «با مراجعه به کتاب مقدّس» برای آنها نیز تدبیری بیاندیشد و پاسخی داشته باشد. به عنوان مثال در مورد دوگانه (Dichotomy) قلمرو دنیوی (Regnum) و قلمرو مقدّس الهی (Sacerdotium) لوتر از یک سو این تفرقه را به شکل صوری حل کرد اما از سویی دیگر آن را تشدید کرد، اما مبنای او نص کتاب مقدّس و تفسیر مبسوط آن باز هم مبتنی بر نص کتاب مقدّس بود. تمامی مبانی الهیّاتی لوتر مأخوذ از کتاب مقدس بود و در تفسیر آیات هم باز از نتایجی که از کتاب مقدّس گرفته بود استفاده میکرد. روش تفسیری او به نوعی یادآور روش تفسیری قرآن به قرآن محمدحسین طباطبایی است. لوتر خود در جایی مینویسد:
Also ist die schrifft jr selbs ain aigen liecht. Das ist dann fein, wenn sich die schrifft selbs außlegt.
ترجمه: باری، کتاب (مقدس) در ذات خود نور است، فلذا وقتی کتاب (مقدس) خود خود را تفسیر کند، آنگاه میزان خواهد بود.
اما همه اینها مانع از این نمیشود که محقّق اندیشه سیاسی نسبت به آثار یک متألّه بی توجّه باشد. «آثار» الهیّاتی لوتر «اثرات» مهم و سرنوشت سازی در تاریخ سیاسی اروپا و تاریخ اندیشه سیاسی اروپا از خود به جای گذاشتند. البته منظور از این اثرات صرفا آثار سیاسی-اجتماعی نیست. برای محقق اندیشه سیاسی این صورتبندی جامعه شناسانه و ساده انگارانه که رفرماسیون به دلیل گره خوردن با منافع شهریاران و اشراف زادگان و همینطور منافع عامه مردم پیروز شد، به دست دادن تصویری کاریکاتوری از تاریخ اروپا و تاریخ اندیشه در اروپاست. احیاء دینی در مسیحیت با لوتر شروع نشد. با پیشرفت تحقیقات و مطالعه در آثار پیشگامان لوتر حقایق جدیدی درباره پیروزی رفرماسیون کشف شده است. اندیشه الهیّاتی و سیاسی لوتر در خلأ شکل نگرفت بلکه در ارتباط با سنّت های ریشه داری در اروپا تکوین یافت و زمانی که اندیشه او انتشار یافت، در هر گوشه ای از اروپا هر یک از این سنّت های فکری واکنشی نسبت به آن بروز دادند. طبیعی است که محقق اندیشه سیاسی همانگونه که در رابطه با کارش در متن کتاب مقدس به پژوهش می پردازد، آثار نویسندگان و متألهان همه مذاهب مسیحی را نیز مورد بررسی قرار می دهد.
*پروتستانتيسم چه نسبتي با مدرنيته سياسي دارد؟ آيا اصلاح ديني در اروپا مي تواند يك نسخه براي روشنفكري ديني براي وصول به دموكراسي و تبيين حقوق بشر باشد؟
نخست باید ببینیم منظور ما از مدرنیته سیاسی چیست؟ معمولاً ۵ ویژگی اساسی برای نقطه گسست ۱۵۰۰ برشمرده میشود: اکتشافات، پیشرفت علوم طبیعی و تحول شناخت بشری، رنسانس به عنوان انقلابی در اندیشه و سیاست، رفرماسیون به عنوان انقلابی در ایمان دینی و دست آخر تکوین دولت مدرن. این تحوّلات در طی سه سده عصر جدید و جهان نو را بوجود آوردند تا به نقطه گسست ۱۸۰۰ میرسیم که دو انقلاب بزرگ یعنی انقلاب استقلال آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه به تعبیری مدرنیته سیاسی را متحقّق می سازند. اینجا باید به تبعیّت از ارنست ترولچ بین دو پروتستانتیسم تمایز قائل شد، یکی پروتستانتیسم قدیم که با رفرماسیون شروع میشود و یکی پروتسنتانتیسم جدید که با پایان جنگهای مذهبی ظهور میکند. در هر دو مرحله پروتستانتیسم خواسته یا ناخواسته به تحقّق مدرنیته سیاسی کمک کرد. چه در تفرقه ناخواسته ای که در اتّحاد امّت مسیحی انداخت و زمینه ساز جنگهای مذهبی و نهایتا شکل گیری دولت مطلقه سکولار و واحد دولت-ملت در جهان شد و چه در مرحله بعدی با ارزشهایی مثل آزادی وجدان، آزادی مذهب، سختکوشی و…
من ترجیح میدهم به جای اصلاح دینی از تعبیر رفرماسیون استفاده کنم. نخست به دلیل اینکه رفرماسیون همچون رنسانس یک رخداد تاریخی یکّه است که اشاره به تحوّلی در تاریخ اروپا دارد. دوم هم به دلیل اینکه به نظر من واژه اصلاح از ریشه صلح و صلاح ربطی به ریشه واژه رفرماسیون ندارد. رفرماسیون از ریشه یونانی μεταμόρφωσις به معنی تغییر در پیکره، در هیئت و یا در شکل است و در معنای اصطلاحی در اینجا به معنی احیاء و باززآیی مسیحیت نخستین است. البته اگر بخواهیم حتما معادلی فارسی به کار ببریم همانطور که از نوزایی برای رنسانس استفاده میشود من فکر میکنم اصطلاح احیاء دین درست باشد.
اما اینکه رفرماسیون چه ربطی به روشنفکری دینی دارد برای خود من همیشه سوال بوده است. اول از هم باید دید روشنفکری دینی چیست؟ در سالهای اخیر جز یک نفر تمام کسانی که خود را روشنفکر دینی مینامیدند دیگر خود را روشنفکر دینی نمیدانند و از تعابیر جدیدی مثل روشنفکری معنوی و… استفاده میکنند. علّت آن هم این است که در یکی دو دهه اخیر بحثهای نظری ای شد که به تناقضات منطقی تعبیر روشنفکری دینی پرداخت. به نظر من آن بحثها مفید بود اما یک اشکال اساسی ای که داشت این بود که بر این پیش فرض غلط بنا شده بود که روشنفکری دینی حتما باید یک اصطلاح بامعنا و از نظر منطق درونی مستحکم باشد. به نظر من این اتفاقا اهمیتی ندارد که این جریان چه نامی بر خود مینهد، مهم شناخت واقعیت تاریخی آن است. روشنفکری دینی یک واقعیت تاریخی است. به جای اینکه بخواهیم تناقض منطقی عنوان این واقعیت را نشان دهیم، به نظر من، باید واقعیت تاریخی آن را مطالعه کنیم و نشان دهیم. یعنی به جای اینکه برویم و در کتاب لغت بگردیم که روشنفکری کجا بوجود آمد و به چه معنایی بود، و یا اینکه اسلام چه محدودیت هایی برای فکر کردن ایجاد میکند، و بعد تناقض های منطقی آن را نشان دهیم، باید برویم و ببینیم این واقعیت کجا و در چه زمانی شکل گرفت؟ چرا شکل گرفت؟ ماهیت آن چه بود؟ جریاناتِ پیشروِ آن چه جریاناتی بودند؟ چه تحولاتی را همگام با تحولات بیرونی موازی، درون خود ایجاد کرد؟
سخن گفتن از پروتستاتنیسم اسلامی که از بی معناترین سخنان سده اخیر است با آخوندزاده شروع شد که درک درستی از پروتستانتیسم نداشت. با شکل گیری بنیادگرایی دینی در خاورمیانه سیدجمال الدین اسدآبادی که میتوان او را موسس روشنفکری دینی دانست حرفهای مشابهی درباره اصلاح دینی زد اما درک او از پروتستانتیسم در اروپا درکی سطحی و اشتباه بود. بعدتر که جریان بنیادگرایی دینی در ایران پیروانی پیدا کرد و به اصطلاح در ایرانِ شیعی بومی شد، کسانی مثل علی شریعتی این بحث را دنبال کردند. از آخوندزاده تا شریعتی و سروش با گذشت بیش از ۱۵۰ سال هنوز ما حتی یک اثر از مارتین لوتر یا یک اثر کلاسیک درباره رفرماسیون یا پروتستانتیسم ترجمه نکرده ایم و بی تعارف هر چه در این ۱۵۰ سال توسط روشنفکران دینی درباره رفرماسیون و پروتستانتیسم گفته شده است چیزی جز خیال بافی و مهمل گویی نبوده است.
البته برخی از نویسندگان مشابهت هایی بین رفرماسیون بویژه کالوینیسم و بنیادگرایی دینی که روشنفکری دینی یکی از میوه های وطنی آن است، قائل شده اند. برخی اسلام شناسان معتقدند اصل sola scriptura لوتر که در اسلام میتوان حسبنا کتاب الله را معادل آن دانست (رفرماسیون ۴ اصل اساسی داشت که لوتر بیان کرده بود : فقط کتاب مقدس (sola scriptura)، فقط ایمان (sola fide)، فقط بخشش (sola gratia) و فقط مسیح (solus Christus))، و یا بازگشت به صدر مسیحیت که جریانهای سَلَفیستی مثل وهابیّت، اخوان المسلمین و شاخه های تروریستی ای مثل القاعده در بازگشت به صدر اسلام نمود پیدا کرده است، مشابهت های ظاهری ای است که میتوان بین رفرماسیون در اروپای مسیحی با بنیادگرایی در خاورمیانه مشاهده کرد. روشنفکری دینی هم شاخه ای ایدئولوژیک از همین بنیادگرایی دینی است که با سیّدجمال الدّین اسدآبادی آغاز می شود و دغدغه نجات اسلام و احیاء خلافت اسلامی را دارد، اما وقتی به مطالعه تطبیقی دقیق می پردازیم متوجه میشویم این مقایسه اشکالاتی دارد. به چند مورد آن مختصر میتوان اشاره کرد. نخست تفاوت بین اسلام و مسیحیت است که توضیح مفصل و جداگانه ای می طلبد. دوم عدم توجه به دو بستر تاریخی، جغرافیایی و فکری کاملا متفاوت است و این عدم توجه ناشی از درکی خطی و ساده لوحانه از تاریخ و البته تقلید ناشیانه است. سوم اینکه بنیادگرایی دینی و روشنفکری دینی پدیده هایی مدرن هستند و انگیزه های سیاسی و جنایی شان بر انگیزه های دینی شان غلبه دارد. مارتین لوتر صرفا انگیزه دینی داشت اما بنیادگرایان و روشنفکران دینی برنامه سیاسی دارند. چهارم اینکه لوتر یک متألّه درجه یک بود اما آثار بنیادگرایان و روشنفکران دینی فاقد ارزش الهیّاتی و حتی فاقد ارزش کلامی در خور توجه است و در آن هیچ اصالت یا اجتهادی دیده نمی شود. پنجم اینکه رفرماسیون منجر به فروپاشی امّت واحده مسیح در اروپای غربی و شکل گیری ملّت های مدرن شد اما بنیادگرایی و روشنفکری دینی در خاورمیانه علیه دولت های ملّی جدیدالتّاسیس یا در مورد ایران علیه ملّتی کهن شکل گرفت و شعارش احیاء امّت اسلامی تحت لوای خلافت اسلامی است. روشنفکری دینی نیز با ملیّت و دولت ملّی مشکل دارد، اما از آنجا که ایران قرنهاست از دستگاه خلافت جدا شده، طبیعتا در ایرانِ شیعه، امکان احیاء خلافت پیشاپیش ممتنع است.
به همین دلیل در ایران شیعه ما دو بدعت جدید داریم که یکی از آنها که متأخر هم هست، دموکراسی دینی و یا مدعیّات حقوق بشری روشنفکران دینی است. این دموکراسی یا حقوق بشری که از زبان روشنفکران دینی مطرح میشود به نظر من خدعه ای ایدئولوژیک است. روشنفکران دینی تا در قدرت هستند نظریه پرداز قدرتند و تا از قدرت کنار زده می شوند نظریه پرداز آزادی میشوند! روشنفکری دینی نمیخواهد دین را رفرم کند بلکه میخواهد از آن یک ایدئولوژی سیاسی دیگر بسازد. یک بار در در نسخه پیشاانقلابی اش از ابوذر یک چریک سوسیالیست میسازد و یک بار در نسخه پساانقلابی اش طرفدار دموکراسی می شود و از دموکراسی هم حکومتی که در آن خود بواسطه رأی مسلمانان به قدرت برسند مراد می کنند. به طور رسمی هم اعلام کرده اند «آینده سیاست این کشور نیز به دست روشنفکری دینی است» و «یک روز حکومت کردن بر مسلمانان معادل شصت سال عبادت است، چرا آدم از چنین کار ثوابی روی بگرداند» اینها سخنان عبدالکریم سروش است که تصور میکند نقش مارتین لوتر را در جهان اسلام ایفاء میکند. نویسنده جزوه «چه کسی میتواند مبارزه کند؟» که انتحار را تئوریزه میکند اگر بخواهد از مارتین لوتر تقلید کند نه میتواند انقلابی باشد نه اصلاح طلب! لوتر دهقانانی را که علیه شهریاران شورش کرده بودند جنایتکاران آدمکشی می خواند که مرتکب سه گناه شدند که نخستین آنها سرپیچی از فرمانبرداری از شهریاران است. «جنایتکارانی که باید تا سر حدّ مرگ کتک زده شوند.» لوتر شهریاری را که در نبرد با دهقانان شکست بخورد شهید مینامد. روشنفکران دینی ایدئولوگ انقلاب ۵۷ بودند. روشنفکری دینی از دین ایدئولوژی میسازد. اگر کسی قصد احیاء دین داشته باشد باید به اسلام سنّتی و تشیّع سنّتی برگردد، روشنفکری دینی اما همچون بنیادگرایی دینی علیه این اسلام سنّتی است. بالاتر به روش تفسیری لوتر از کتاب مقدّس اشاره کردم. روشنفکری دینی میخواهد تفسیری از قرآن ارائه دهد که نتیجه ای در قدرت سیاسی یا اجتماعی روز داشته باشد و یا با نتایج علم جدید سازگار باشد. این تفسیر تفسیری ایدئولوژیک است. دین نیاز به عالِم و محقّق دارد و نه روشنفکر، روشنفکران دینی هم دین را تباه میکنند هم دنیا را.
*جنبش لوتر و پروتستان ها چه تاثيري در سرشت و سرنوشت تاريخ انديشه سياسي غرب داشته است؟ در فرض نبود نهضت اصلاح ديني، چه امكان هايي براي فكر غربي از دست مي رفت؟
فیگیس در کتاب اندیشه سیاسی از ژرسون تا گروتیوس می نویسد اگر لوتر نبود هرگز لوئی چهاردهمی هم نبود. و شاید بتوان در ادامه سخن او گفت اگر لوئی چاردهمی نبود انقلاب فرانسه نیز رخ نمیداد. رفرماسیونِ لوتری ایمان را به قلب مومنین انتقال داد و متعلق به قلمرو الهی دانست، اما در عالم بیرون و جسمانی، در عین اینکه قلمرو دنیوی را قلمروِ دونِ قلمرو الهی و تحت فرمان خداوند میدانست، اما با توجّه به متن کتاب مقدّس، آن را قلمرویی میدانست که مومن مسیحی در آن باید فرمانبردار پادشاهان و شهریاران باشد. لوتر ترجمه ἐκκλησία به کلیسا را در ترجمه لاتین کتاب مقدّس نادرست میدانست و با مراجعه به اصل یونانی کتاب مقدّس آن را در زبان آلمانی به امت مقدس مسیحی برگرداند. لوتر کلیسا را چیزی جز جمع مومنان مسیحی نمی دانست و با انتقال کلیسا به معنی خانه خدا به قلب مومنان مسیحی، حکومت دنیوی کلیسا را با چالش مواجه کرد و آن را به شهریاران سپرد. این نقطه پایانی بر قرون وسطی و حکومت دنیوی کلیسا بود. لوتر ناخواسته مقدّماتی را با احیاء دینی خود فراهم کرد که به انحطاط اروپا خاتمه بخشید. رفرماسیون تاثیرات و تبعات اساسی ای در تاریخ اندیشه سیاسی اروپا داشت. بدن و هابز فلسفه سیاسی شان بازتاب تأمّل در وضعی است که بواسطه جنگهای مذهبی اروپا را در بحرانی بزرگ فرو برده بود. رفرماسیون البته یک رخداد با یک نماینده فکری نبود. در میان نمایندگان فکری آن نویسندگانی رادیکال و انقلابی همچون کالوین و مونتسر هم وجود داشتند. در میان فیلسوفان سیاسی مهم اروپا نیز میتوان به گروتیوس، تومازیوس و لایبنیتس اشاره کرد که در تدوین نظریه سیاسی و حقوقی خود ذیل رفرماسیون میگنجند. هگل در تاریخ فلسفه خود مینویسد انقلاب اساسی با رفرماسیون لوتری آغاز میشود، وقتی که از هم گسیختگی بی پایان روح به آگاهی از آشتی با خود رسید. هگل آغاز عصر جدید را رفرماسیون میداند. اما اینکه اگر رفرماسیون اتفاق نمی افتاد چه امکان هایی برای فکر غربی از دست میرفت سوال بسیار سختی است. به نوعی باید با Counterfactual history بدین پرسش پاسخ گفت.
برای پاسخ دادن به این پرسش باید دید اگر رفرماسیون اتفاق نمی افتاد چه اتفاق دیگری ممکن بود در مسیحیت رخ دهد؟ و اگر وضع به همان منوالی که در قرون وسطی بود ادامه پیدا میکرد، آیا از سوی شهریاران و پادشاهان علیه سلطه کلیسا قیام میشد؟ یا کلیسا به حکومت دنیوی خود در رقابت و گاهی جنگ با پادشاهان و شهریاران محلی اروپا ادامه میداد؟ آیا جنگهای مذهبی رخ میداد؟ و اگر جنگهای مذهبی رخ نمیداد آیا بحرانی اروپا را در بر میگرفت تا از هزاره انحطاط خود بیرون بیاید؟ آیا رنسانس و احیاء اندیشه جمهوری خواهی و اومانیسم در مقابل کلیسا قرار می گرفت؟ همه ای پرسشها را میتوان مطرح کرد اما شاید بتوان گفت اگر رفرماسیون در تاریخ اروپا رخ نمیداد شاید یکی از امکانهای آشتی بین دین و دنیا به آن صورتی که منجر به پیشرفت و تحقق مدرنیته در اروپا شد، از دست می رفت.