هر عصری به یک بیماری دچار است و عصر ما به بیماری خودشیفتگی (کرسیتوفر لاش). ما خودشیفتهایم و نشانگان آن را هم در سطح فردی و هم در سطح سیاسی میتوان پیدا کرد. من روانشناس نیستم، به سیاست علاقهمندم و ریشه بسیاری از مشکلات امروز حیات سیاسی مان را در خودشیفتگیهای فردی، جمعی و سیاسیمان پیدا میکنم.
در جوانیام انقلاب را تجربه کردهام، در شمار اسلام گرایان بودم. هنوز هم هستم. به عنوان کسانی که پیروز میدان رقابت سیاسی بودیم، به بیماری خودشیفتگی عصر جدید مبتلا شدیم. با این بیماری هم اعتبار اسلام را تضعیف کردیم، هم بنیاد جامعه سیاسی را. هم ریشههای همدلی اجتماعی را سست کردیم، هم به حیات اخلاقی جامعه صدمه رساندیم.
همه چیز شاید از یک فهم نادرست ریشه میگرفت. ما اکثریت بودیم، ولی معلوم نبود چرا احساس حقانیت هم میکردیم. در اتخاذ تصمیمهای سیاسی ناگفته پیداست که رای اکثریت مبنای عمل است. اقلیت باید تمکین کند. اما این نکته واضح به هیچ رو به این معنا نیست که اکثریت صاحب حق هم هست و اقلیت منحرف و از راه مانده و نیازمند به تربیت و هدایت. رای اکثریت باید مبنای تصمیم گیری قرار گیرد. این یک اصل سیاسی است و از ضرورت زندگی سیاسی نشات میگیرد، اما اینکه اکثریت صاحب حق هم هست، چیزی نبود که ما اسلام گراها از ضرورت زندگی سیاسی نتیجه بگیریم. ما از این حیث که انقلابی بودیم صدای اکثریت را صدای خدا میپنداشتیم و صدای اقلیت را صدای شیطان. البته اسلام گرا هم بودیم، مردمی را که به مدل مد نظر ما رای داده بودند، گرویده به مکتب حق میدیدیم و دیگران را منحرف شده از حقیقت.
معیار حقانیت در عرصه سیاست، نه اقلیت است نه اکثریت. معیار حقانیت، قاعدهای است که بتواند برای همه انسانهای صاحب وجدان و خرد متعارف با هر عقیده و جنسیت و دین و منش زندگی قابل پذیرش باشد. شمولیت قاعده تعیین کننده حقانیت در عرصه حیات سیاسی است. آنچه قابلیت دارد همه مردم ایران را شامل شود، قطع نظر از اکثریت و اقلیت و قطع نظر از باور به این یا آن دین، معیار حقانیت در عرصه ملی شمولیت است. اما حتی این هم کافی نیست، آنچه در سطح ملی واجد شاخص شمولیت است، باید در همان حال بتواند قابل پذیرش هر وجدان بی غرض در سراسر عالم نیز باشد.
ما اسلام گرایان اکثریت داشتیم، اما برای آنکه حقانیت هم داشته باشیم، باید باورها و کردارهای خود را مورد آزمون قرار میدادیم و مطمئن میشدیم آنچه میگوییم و عمل میکنیم، با قاعده شمولیت هم انطباق دارد. اما همین که از اکثریت بودگیمان مطمئن شدیم، هر باور و عملی را که کم و بیش در آن اجماع داشتیم، جاری میکردیم. اقلیتها را اساساً به شمار نمیآوردیم. موجودیت برخی از آنها را که از اساس انکار کردیم.
اکثریت داشتن، و در همان حال احساس حقانیت کردن همان چیزی است که از آن تحت عنوان خودشیفتگی یاد میکنم.
مشکل اما گریبان خودمان را هم گرفت. همان خودشیفتگی که مانع دیدن اغیار میشد، مانع پذیرش کثرت درونی خود ما هم شد. ما اسلام گراها هم یک صدا و یک رنگ نبودیم. بنابراین ویروس خودشیفتگی به درون هویت بسته ما نفوذ کرد. پرسیدیم کدام صدای اسلام گرا، اکثریت است و با حقانیت اسلامی نیز سازگارتر. این آغاز تسویه حساب با یکدیگر شد. کم کم یکدیگر را از دایره بیرون راندیم. آنها که در درون ماندند هم از تاثیر این ویروس خودشیفتگی در امان نماندند.
همینطور ماجرا تداوم یافت تا جایی که آن اسلام گرایانی که در کانون مانده بودند، مطابق رای خودشان صاحب حقانیت بودند اما اکثریت نداشتند. اقلیتی شدند بدون آنکه هیچ گاه این نکته را بپذیرند. چون اگر میپذیرفتند آنگاه باید تسلیم آن قاعده دیگر میشدند که اکثریت حق تصمیمگیری در امور اجرایی کشور دارد. چنین بود که به تدریج خوی استبداد رای در ما قوت گرفت.
این عارضه تنها به یک جناح در درون نظام سیاسی اختصاص ندارد، در میان اپوزیسیون هم عارضه خودشیفتگی جریان دارد. هنوز آتشی گرم نشده، مدعی اکثریتاند و همراه با آن مدعی حقانیت. واقع این است که در ایران امروز هیچ کس واجد اکثریت نیست. همه اقلیت شدهایم و در همان حال همه احساس حقانیت هم میکنیم. وای به حال جامعهای که چنین شود.
باید ویروس خودشیفتگی را از جان و زندگی و هویتها و مواریث فرهنگی و تاریخیمان بیرون ببریم. شرط آن گشودگی به غیر است. باید همه خود را آزمون کنیم که چقدر حاضر به گوش سپردن به دیگری و رعایت دیگری هستیم. چقدر حاضر به پذیرش مسئولیت آن دیگری هستیم که با ما یکسان نیست، هویتی متفاوت دارد و متفاوت میاندیشد.
اکثریت را میتوان شمرد و از اقلیت تمیز داد. اما تکلیف حقانیت در عرصه سیاست همیشه نامعلوم است. همیشه باید مطمئن شویم آیا قاعده یا تصمیم ما، شمولیت کامل دارد یا نه. هیچ گاه به این پرسش پاسخ سرراستی نمیتوان داد. بنابراین احساس حقانیت را همیشه باید به تعویق انداخت.در پرتو تعویق احساس حقانیت، کمی دچار تردید میشویم، اما کم کم خودشیفتگی از میان ما برمیخیزد، کم کم احساسات تازهای در ما ظهور میکند. به تدریج در مییابیم قدرت دوست داشتن دیگران را پیدا کردهایم. کم کم از مردن هیچ کس خوشحال نخواهیم شد. به تدریج از تلاش هر روزهمان برای تمیز دادن فهرست شهدا از فهرست هلاک شدگان و به درک واصل شدگان دست میکشیم. میتوانیم حتی در کنار جنازههای دشمنمان نیز بنشینیم و گریه کنیم. او را که شکنجهمان میکند یک قربانی بیانگاریم و روی اش را ببوسیم.
.
.
1- این یادداشت در پاسخ به نقد جناب آقای محمد علی بیگی نوشته شد که در صفحه اندیشه روزنامه فرهیختگان منتشر شده بود.
2- در باره نظر کرستوفر لاش، به مقاله دکتر عبدلکریم رشیدیان رجوع کنید: عبدلکریم رشیدیان، فرهنگ خودشیفتگی بررسی دو دیدگاه، پژوهشنامه علوم انسانی، شماره 49، بهار 1385، 215-234.
.
.
همه اقلیت شدهایم
نویسنده: محمدجواد کاشی
.
.