تلقی غالب زمانهٔ ما از «فلسفه»، بیشتر، یک رشتهٔ دانشگاهی است که میتواند به مثابهٔ یک «امکانِ انتخاب» فرارُوی افرادی باشد که قصد فراگیری یک دانش، یا به اصطلاح، گذران آموزش عالی را دارند. اما، به واقع، آیا فلسفه یک گزینهٔ دانشگاهی و اساساً یک «امکان» است؟ آیا نمیتوان گفت فلسفه، فراتر از یک «انتخاب ممکن» که صرفاً منحصر به برخی نخبگان باشد، یک «ضرورت» جدی و حیاتی برای همگان است؟ آیا نمیبایست گفت اگرچه همگان لزومی ندارد که پزشک، مهندس، عکاس، نجار، یا نانوا باشند، اما همگان میبایست فیلسوف باشند و فلسفه بورزند آنچنانکه مثلاً همگان باید ورزش کنند و تغذیهٔ خوب داشته باشند؟
فلسفه و فلسفهورزی در زندگی به چه کار آید؟
(اندر باب فایده و ضرورت “فلسفهورزی در زندگی”)
تلقی غالب زمانهٔ ما از «فلسفه»، بیشتر، یک رشتهٔ دانشگاهی است که میتواند به مثابهٔ یک «امکانِ انتخاب» فرارُوی افرادی باشد که قصد فراگیری یک دانش، یا به اصطلاح، گذران آموزش عالی را دارند. اما، به واقع، آیا فلسفه یک گزینهٔ دانشگاهی و اساساً یک «امکان» است؟ آیا نمیتوان گفت فلسفه، فراتر از یک «انتخاب ممکن» که صرفاً منحصر به برخی نخبگان باشد، یک «ضرورت» جدی و حیاتی برای همگان است؟ آیا نمیبایست گفت اگرچه همگان لزومی ندارد که پزشک، مهندس، عکاس، نجار، یا نانوا باشند، اما همگان میبایست فیلسوف باشند و فلسفه بورزند آنچنانکه مثلاً همگان باید ورزش کنند و تغذیهٔ خوب داشته باشند؟
ما به درستی از همگان توقّع نداریم که طبیب، یعنی یک سلامتشناس حرفهای، باشند، اما، در عین حال، از یکانیکان آنها توقّع داریم که به سلامت جسم خود بیاعتنا نباشند و یک شیوهٔ زندگی متناسب برای داشتن جسمی سالم، نیرومند و شاداب برگزینند. آیا با همین منطق، نمیتوان گفت اگرچه از همگان نمیتوان و نمیبایست انتظار داشت که فیلسوف حرفهای یا به اصطلاح «پروفسور» فلسفه باشند، اما از همه میتوان و میبایست انتظار داشت که فلسفه بورزند و فیلسوف باشند؟
بدیهی است این پرسش زمانی میتواند یک پاسخ قاطعانه مثبت داشته باشد که فلسفه فایده و ضرورتی مثلاً از سنخ فایده و ضرورت ورزش و یک رژیم غذایی برای سلامت جسم داشته باشد. اگر عجالتاً تلقی رایج از فلسفه، بهمثابهٔ فعالیتی تئوریک و آکادمیک را کنار بگذاریم و به خاستگاه تاریخی و جایگاه فرهنگی آن در دورهٔ باستانی نظر بیفکنیم، خواهیم دید که فلسفه دقیقاً فایده و ضرورتی مشابه ورزش و رژیم غذایی داشته، البته نه در ارتباط با «جسم»، بلکه در ارتباط با «روان» آدمی.
همانطور که مونتنی میگوید، «روح ما زودتر از جسم ما چروک بر میدارد»، اما چون چروکهای روح به راحتی جسم دیده نمیشود، از آن غفلت میورزیم. آیا انسانهای امروزی یکصدم زمان و میزانی که تنها برای زیبایی پوست خود میاندیشند و میکوشند، برای نیرومندی، شادابی، زیبایی، و جوانماندن روحشان، میاندیشند و میکوشند؟ و آیا اساساً نزد آنها اندکی ایده و ارادهٔ مشابه مشاهده میگردد که نشانگر نگرانی جدی آنها نسبت به زیبایی روحشان باشد؟ بهراستی، چرا همانگونه که نزد همگان این نکته بداهت دارد که چنانچه جسم مدتی طولانی بیغذا، کم غذا، یا بدغذا بماند و یا دچار رخوت و سستی شود از پا درمیآید، این حقیقت نزدشان بدیهی نیست که روح هم نیازهایی مشابه دارد و اگر با بیغذایی، کمغذایی، بدغذایی، بیتحرکی و عدم پویایی مواجه شود، پژمرده، افسرده و فرسوده خواهد شد؟
یونانیان فلسفه را نوعی «رژیم غذایی» مفید و ضروری برای «سلامت روان» میدانستهاند؛ چنانکه آن را «ژیمناستیک روح» نیز میخواندهاند. فلسفه برای آنها، نه مجموعهای از «آموزه»های ساخته و پرداخته، و نه صرفاً یک «شیوهٔ دانستن»، و نه یک فعالیت نظری مختص به نخبگان، بلکه یک «شیوهٔ زیستن» ضروری برای «زندگی سعادتمندانه» بوده است. یکی از بحرانهای فرهنگی جدی عصر جدید «بحران فلسفه» است؛ فلسفهای که گویی رسالت تاریخیاش «بحرانزدایی» فرهنگی بوده، خود «بحرانزده» شده؛ از خاستگاه اصیل تاریخی و جایگاه رفیع فرهنگی خود دورگشته؛ نیروی روشنگر و درمانگرش را از دست داده؛ و از فروکاسته شدنش به یک «فعالیت نظری»، یا یک «رشتهٔ دانشگاهی»، و یا یک «جلوهٔ روشنفکری» رنج میبرد. «امروزه پرفسورهای فلسفه داریم، اما فیلسوف نداریم!»*
بنابراین، فلسفه «هنر خوب زندگی کردن» و «هنر خوب مردن» است و هدفش نیز چیزی کمتر از «خوشبختی» انسان نیست. به عبارت دیگر، «فلسفه» چیزی نیست جز «خردورزی ضروری آدمی برای خوشبختی خویش». از این منظر، تاریخ فلسفه را میتوان تاریخ کوششهای فکری و نظری برای دفاع از «زندگی» و بهبود عملی آن، و نهایتاً کمک به «خوشبختی» آدمی دانست؛ چنانکه میتوان هر فیلسوف را نیز یک «طبیب فرهنگی» خواند که به شیوه و بهنوبهٔ خود، میکوشد تا «خوشبختی» را برای عصر خویش ارمغان آورد. باری، «خوشبختی»، به یک معنا، چیزی جز همین «فلسفهورزی» یعنی «گفتگوی دوستانه و جستجوی خردورزانه دربارهٔ خوشبختی» نیست.
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
بُرد این کو کو، مرا در کوی تو
مولانا
٭ “امروزه پرفسورهای فلسفه داریم، اما فیلسوف نداریم!” جملهٔ تٲملبرانگیزی است که پییِر آدو، فیلسوف فرانسوی قرن بیستم، کراراً، به نقل از دیوید ثورو، فیلسوف عارفمسلک امریکایی قرن نوزدهم، در کتابها و کلاسهایش، گوشزد میکرده است.
املای صحیح واژه اجالتا به همین شکل درسته یا عجالتا؟
عجالتاً
این واژه را بهمعنی «فعلاً» بهکار میبریم. املای آن با «ع» است نه آنگونه که بعضاً با الف (اجالتاً*) مینویسند
« پالایش همیشگی دانسته هاو هماهنگ کردن باورهای متنوع و متحول » ضرورت زندگی اجتماعی انسان هوشمند و زباندان است و با گسترش دانش و شاخه شاخه شدن و تخصصی شدن حوزه های دانایی ، این نیاز کم نشده است بلکه دقت و پشتکار بیشتر را طلب می کند . اگر این امر را « فلسفیدن » بنامیم ، « فلسفه » همانند خوردن و خفتن و سخن گفتن ، لازمه زندگی به نظر می رسد . از این منظر ، نباید دیگران را به خاطر ابراز نظر در زمینه های مختلف نکوهش کنیم و تخصص نداشتن و همه فن حریف نبودن و … را مطرح کنیم ، زیرا داشتن انسجام و گستردگی بینش و داشتن نظر در زمینه های مختلف و جنبه های گوناگون زندگی ، امری لازم و پسندیده است ؛ نادانی و پیروی کورانه و نشنیدن سخن دیگران ، ناپسند است .
سپاس از جناب آقای زنجانی
سپاس از صدانت برای دادن این فرصت به هر دو سو.
دعوایی در نام گذاری ها نمی باید داشت، اما یک نکته:
به نظر می آید چیزی که در نوشته ی بسیار خوب و روشنگرانه ی بالا تاکید شده، همان
فلسفه ی عملی (در برابر نظری) و بخصوص از نوع سقراطی
آن باشد. ثورو هم فقط به همین بخش فلسفه تاکید می کرده است.
مصطفی ملکیان هم (در همه ی اظهارات شان)، و خشایار دیهیمی هم و… تاکید دارند که نانوای محترم محله ی ما و پزشک محترم درمانگاه ما به ابزار «فلسفه ورزی» و «فلسفه عملی از نوع سقراطی می توانند و می باید مجهز شوند، تا انسانی از تراز «انسان پرسش گر» و جامعه ای با «چرا» زاده شود.
کاش این نکته در متن بازتاب پیدا کند.
با احترام،
کمترین.
جناب آقای شهرستانی گرامی،
از نظرتان استفاده کردم، چون از سر تعمق بود.
خیلی ممنونم.
امایک نکته:
به هیچ کس نباید اعتراض کرد بخاطر ابراز نظر او در زمینه های مختلف، اما به یک شرط اساسی و با امایی بس مهم:
سخن این «هر کس» باید و باید و باید فلسفه ورزانه و سقراط وار باشد و از سفسطه بدور باشد و بهتر آن که از رذایل اخلاقی هم بدور!
در نبود این شرط اساسی، همین می شود که می بینیم:
(توجه لطفا:اکثرا و نه همه) اکثرا هرزه گویی و هرزه شنوی و هرزه نویسی و هرزه خوانی، و ابراز پیام از روی رذایل اخلاقی – – مثل خودنمایی، دکان باز کردن و ریا و در یک کلام همخوان نبودن درون با بیرون(ابراز پیام به هر شکل.).
کاش و ای کاش والدن ثورو را منقح و در خور ثورو تمام کنم تا همه شاهد سرسامی باشیم که این انسان گرفته، از غوغای رایج هرزه درایی های جماعت عامه و بخصوص خاصه! از سخن و نوشته ی از روی ولنگاری و بی مسءولیتی و فرار از وظیفه، و «فیلسوفانه و قلمبه و غامض گویی»ی حاصل از نومیدی و فرار از عمل به وظیفه.
از یک سو شرط گذاشتن برای ابراز نظر ، تیغ دو لبه است ؛ یعنی گذاشتن شرط یکی برای حذف صدای دیگری ، شرط گذاشتن دیگری برای حذف صدای او را موجه می کند . از آن جا که « در دروازه را می شود بست ، اما دهان مردم را نمی شود » ؛ شاید به نظر برسد که بهتر این است که همه حرف شان بزنند و در این عرصه آزاد از قید و بند ، بالاخر مایه و پایه هر کس آشکار می شود . افزون بر این همگان در یک تراز نیستند و نمی مانند . بستر آزاد برای ابراز و انتشار نظر ، زمینه مناسب تر رشد و رویش فکری مردم است .
از سوی دیگر همگان می پذیرند که هر چیزی را به هر کسی و در هر جایی نمی توان گفت ؛ و به ناگزیر هنجارها و قواعد ابراز نظر ـ چه در عرصه عمومی و چه در عرصه های تخصصی و اختصاصی ـ پدید آمده و به عنوان شرط ابراز نظر ، ابلاغ و رعایت آن الزامی شمرده می شود .
راه حل و ترکیب این دو سویه ؛ پذیرش امکان تعیین و اصلاح هنجارها از سوی مشارکت کنندگان یا اعضای جماعت است .
قلبم درد میکنه. به پوچی رسیده ام….
سلام دوست عزیز
خودپوچی تازه اغازکاره.بدون تعصب برو دنبالش به نتجیه میرسی.
به امیدموفقیت
درود و سپاس بیکران جناب کشانی عزیز از پیام و نظر متأملانه و روشنگرانه تان. من متاسفانه پیشتر پیام را ندیده بودم. امروز در آستانه روز جهانی فلسفه به این یادداشتم در اینجا رجوع کردم و پیامها را دیدم.