مداقه درباره نحوه احیای تمدن اسلامی و بررسی جایگاه فلسفه اسلامی در این فرآیند، موجب شد به سراغ دکتر غلامرضا اعوانی، استاد بازنشسته فلسفه دانشگاه شهید بهشتی و رئیس انجمن حکمت و فلسفه ایران برویم. وی که در سال ۱۳۸۰ در همایش نخست چهرههای ماندگار در عرصهي فرهنگ و علم برگزیده شد و از اساتید مبرز فلسفه بوده و در این باره آثار مکتوب قابل تأملی دارد، در این گفتوگو، فراتر از فلسفه، به الزام شکلگیری حکمت در فرآیند احیای تمدن اسلامی پرداخته و فقدان حکمت را مشکل فرآیند احیاگری تمدن اسلامی دانسته است. ایشان در تعريف حکمت و حقیقت گمشدهي شرایط امروز در این گفتوگو این گونه سخن به میان میآورد: «حکمت در واقع گذر از پدیدار و علم پدیداری به حقیقت اشیاء است. این حقیقت در علم و فلسفهی جدید گم شده است.»
*قصد داریم از نظرات شما دربارهی امکانسنجی تأسیس تمدن بر پایهی فلسفه، به ویژه فلسفهی اسلامی، استفاده کنیم. به نظر میرسد، هم بر اساس تجربهی تاریخی گذشته، یعنی قرن سوم و چهارم تمدن اسلامی (یا تمدن مسلمانان) و هم بر اساس شرایط اکنون و آینده، میتوانیم این موضوع را اعتباریابی کنیم. در این میان، از دیدگاه شما، آیا میتوانیم بر پایهی فلسفهی اسلامی، تمدنی را تأسیس کنیم یا (متناسب با شرایط امروز جامعهي مسلمانان) نیاز به فلسفهی جدیدی داریم؟
صحبت از تمدن اسلامی است. در ابتدا باید ببینیم که تمدن اسلامی چیست. برای اینکه جایگاه فلسفه را در تمدن اسلامی تعریف کنیم، باید هم معنای فلسفه و هم ارتباط آن را با تمدن اسلامی بدانیم و هم باید توضیح دهیم که اصلاً چه چیزی تمدن را اسلامی میکند. به این ترتیب، نسبت اینها بر ما معلوم خواهد شد.
تمدن اسلامی مبتنی بر وحی اسلامی است. اگر ما وحی اسلامی، قرآن و حضرت رسول را نداشتیم، اصلاً تمدنی در کار نبود، بلکه تمدن سابق برقرار بود. بنابراین اگر بخواهیم مطلب را به طور ساده بیان کنیم، باید بگوییم که تمدن اسلامی تمدنی بر پایهی وحی اسلامی است که عبارت از کتاب (تمام کتاب)، تفسیر آن، وحی، سنت حضرت رسول و وارثان ایشان است. وحی تفسیرهای مختلفی دارد و مهم است که بر پایهی چه تفسیری باید دوباره این تمدن را بازسازی کنیم.
این مسئله بسیار مهم است که آیا همهی تفسیرها میتواند تمدنساز باشد؟ کدام فهم از وحی نزدیک به فهم نبوی است؟ این مسائل باید روشن شود. پس به طور خلاصه، تمدن اسلامی بر پایهی وحی اسلامی است، به همان صورتی که پیامبر آورده و مراد او و خداوند بوده، چون مراد پیامبر مراد خداست. «ما ینطق عن الهوی إن هو الا وحی یوحی» یا به تعبیر مثنوی، «معنی قرآن ز قرآن پرس و بس، یا کسی کاتش زده است اندر هوس».
«ما ینطق عن الهوی» شرط است. هر کسی نباید خود را مفسر بداند. این کار معصوم است که از هواوهوس گذشته است. قرآن و تمام کتابهای الهی کتاب حکمت هستند. باید به این نکته بسیار دقت کنیم. در بحث ما، این مسئله واقعاً کلیدی است. کتب الهی، حکمت محض است؛ همان طور که پیامبران آنها را آوردهاند. ما به پیامبران عنوان حکیم نمیدهیم، ولی آنها به معنای واقعی حکیم هستند و قرآن بر این مسئله تأکید میکند: «یعلمه الکتاب و الحکمه» این آیه دربارهی پیامبر اسلام و همهی انبیاء نازل شده است.
آیهی دیگری در قرآن وجود دارد که طبق آن، همهی کتب آسمانی مبتنی بر حکمت هستند: «و اذ اخذ الله میثاق النبیین لما آتیتکم من کتاب و حکمه» خداوند از همهی پیامبران میثاق گرفت که من به همهی شما کتاب و حکمت دادم، در ازای آن این کار را بکنید. بنابراین باطن کتاب، حکمت است. این نکته در قرآن کلیدی است. «ذات نایافته از هستیبخش، کی تواند که شود هستیبخش؟» اگر پیامبر حکیم نباشد، چطور میتواند حکمت را تعلیم دهد؟ خداوند «الحکیم» است و پیامبر تجلی کامل حکمت الهی است. پس این حکمت در دین جای دارد و (مخصوصاً از دیدگاه اسلامی) با آن بیگانه نیست.
اسلام دو خصوصیت دارد که ترویج حکمت را خیلی آسان و لازم میکند و ما باید به آن توجه کنیم. اولی جهانشمول بودن اسلام است. اسلام دین جهانی و خطاب آن به همهی ناس است. به عبارت دیگر، خواست یک قوم در یک دورهی تاریخی خاص نیست. ویژگی دوم این است که اسلام مبتنی بر عقلانیت است. در قرآن بر کلمات عقل، فهم، تدبر و نظایر آن، بسیار تأکید شده است. اساس حکمت علم است و حکمت (که عالیترین علم است) مورد توجه قرآن قرار گرفته است. در مقابل، جهل ضد عقل و به شدت نکوهششده است.
نسبت فلسفه و حکمت چیست؟ آیا حکمت اعم از فلسفه است؟
در قدیم حکمت و فلسفه یکی بوده است. درست است که حکمت در یونان تبدیل به فلسفه شده، ولی هیچ گاه دور و بریده از حکمت نبوده است. «فیلوسوفیا» یعنی دوستدار حکمت و در مقابل، «میزوسوفیا» یعنی کراهت از حکمت. فیلوسوفیا، یعنی حب حکمت یا خود حکمت، همیشه در تمدن اسلامی جای داشته و این خیلی مهم است. اصلاً در تمدن اسلامی دو لفظ فلسفه و حکمت مترادف بوده و فلسفهی اسلامی و حکمت اسلامی کاملاً مترادف هستند. این نکته خیلی مهم است.
بنابراین اگر فلسفه از مبادی حکمی و الهی دور شود، در عالم اسلامی پذیرفته نیست. در غرب در دورهای (مثلاً نزد افلاطون) حکمت و فلسفه یکی بوده است. درست است که در دورهای سوفیا تبدیل به فیلوسوفیا شده، ولی باز هم به حکمت ارتباط داشته است. اما در دورهی جدید غرب، بین این دو فاصله افتاده است. در این باره، میتوان کتابهای فراوانی نوشت و هر فیلسوف غربی در دورهی جدید را از این دیدگاه مورد بحث و بررسی قرار داد. با وجود اهمیت این مسئله، تا امروز چنین کاری نشده است.
میتوانیم در مورد دکارت، هیوم، بیکن، لاک، هگل، هایدگر و مخصوصاً کانت چنین پژوهشی کنیم. عدهای خیال میکنند که اینها حکیم هستند، ولی این طور نیست. آنها نه تنها از مبانی حکمت فاصله گرفتهاند، بلکه گاهی با آن تعارض دارند.
حال حکمت را تعریف کنیم. خود تعریف حکمت این مسائل را برای ما روشنتر خواهد کرد. تعریفهای زیادی از حکت داریم. ملاصدرا دو تعریف را در آغاز کتاب شریف «اسفار» ذکر میکند که مورد قبول فلاسفه است. اولی «علم به حقایق اشیاء علی ما هی علیها» و دومی «تشبه به خدا» است. اگر دقت کنیم، اولی بسیار زیبا و دقیق است. طبق این تعریف، اولاً فلسفه علم است و بنابراین مسائلی که با علم منافات داشته باشد، با حکمت هم منافات دارد.
اگر به تاریخ فلسفهی جدید از دکارت تا دورهی جدید مراجعه کنیم، اشکالات فراوانی در همین مسئله به چشم میخورد. آیا کوژیتوی دکارت علم است؟ آیا فلسفهی هیوم معدّی به علم میشود یا در شکاکیت باقی میماند؟ مسلم است که برای کانت، علم و جهل هیچ فرقی ندارد و علم نظری اصلاً ممکن نیست. پس کجا میتواند راه به حکمت داشته باشد؟ در نتیجه، علم باید ممکن باشد. اما چگونه؟
علم، اپیستمولوژی خاصی دارد که عدهی زیادی دربارهی آن و مراتب علم و عقل بحث کردهاند. علم یک درجه ندارد، بلکه دارای مراتب است: علم ادنی، علم اوسط، علم اعلی و غیره. دومین نکته در تعریف ملاصدرا این است که علم به حقایق اشیاء تعلق میگیرد. ما علوم داریم، ولی همهی علوم پدیداری هستند. مثلاً علم پزشکی کاری ندارد که وجود انسان چیست، از کجا آمده و به کجا میرود. این علم بدن را فرض گرفته و مشکلات آن را حل میکند و خیلی هم مفید است. همین طور علم کاری ندارد که ماهیت ریاضی چیست و به دستگاه وجود چه ربطی دارد. مسائل را حل میکند، کاربرد دارد و مفید واقع میشود. در حالی که شناخت حقیقت ریاضی کار فلسفه است؛ یعنی گذر از پدیدار به حقیقت. این خیلی مهم است. کار دین هم همین طور است. به همین دلیل، حکمت و دین با هم ارتباط پیدا میکنند.
حکمت در واقع گذر از پدیدار و علم پدیداری به حقیقت اشیاست. این حقیقت در علم و فلسفهی جدید گم شده است. به جایی رسیدهایم که میگوییم فلسفه، علم پدیداری است و به آن کمک میکند؛ اصلاً راهی به حقیقت ندارد و اساساً مسئلهی حقیقت مطرح نیست.
چه چیزی ما را از پدیدار به حقیقت میرساند؟ حکمت، نه فلسفهی جدید. در مقابل، این فلسفه ما را غرق در پدیدار میکند. بسیاری از مکتبهای فلسفی معتقدند که پدیدار همان حقیقت است. دین با حکمت ارتباط دارد و ما را به حقیقت رهنمون میکند. حکمت با حقیقت نیز ارتباط دارد و ما را به سمت حقیقت راهنمایی میکند.
ظاهراً این قضیه در غرب مانع نشده و اتفاقاً این نوع فلسفه (که با علم و معرفت به حقیقت مشکل دارد، مانند فلسفهی دکارت و کانت) تأثیر چشمگیری بر تأسیس تمدن جدید غرب داشته است؛ البته نه به شکل سازمانیافته.
اتفاقاً بسیار سازمانیافته بوده است. در طی قرنها این اتفاق رخ داده و همان طور که میدانید، دورهی مدرنیسم چندین قرن طول کشیده است. این مسئله به ما هم انتقال پیدا کرده و ما هم حرفهای آنها را تکرار میکنیم. بنابراین برای تأسیس تمدن اسلامی، حکمت اسلامی لازم است؛ چرا که بحث از حقیقت است. چطور میتوانیم علوم را متصل به حقیقت کنیم؟ کار وحی همین است. اگر به قرآن مراجعه کنید، خواهید دید که از بای بسمالله و رحمن و رحیم و الحمدلله رب العالمین، آیه به آیه ما را هدایت میکند. میخواهد بگوید حقیقت ورای اینهاست. به عبارتی، شما را وادار به تأمل و به تدبر میکند تا به حقیقتِ حق برسید.
خداوند رهایتان نمیکند. پله به پله و آیه به آیه دست شما را میگیرد و به حقیقت میرساند. حکمت، این مسئله را تبیین علمی میکند. بنابراین تأسیس تمدن اسلامی بدون فهم و کمال فهم (یعنی عقل) و کمال عقل (یعنی عقل الهی) و کمال عقل الهی (یعنی حکمت الهی) امکان ندارد. هر راهی را طی کنیم، بیراهه است. بسیاری از متفکران جدید در این راه سعی کردند، اما از بیراهه رفتند و به مقصد نرسیدند. این کار حکمت الهی است، باطن دین حکمت الهی است و دین هم بدون حکمت الهی قابل پذیرش و تمدنساز نیست.
پس حکمت، علم مربوط به حقایق اشیاست. علوم دیگر هم، چنین راهی دارند، به شرط اینکه پدیدارها به حقایق اشیاء برسند. ویژگی دیگر این علم این است که «علی ما هی علیه» یعنی آن طور که هست، نه هر طور که دلت میخواهد. خداوند انسان را طوری آفریده که تنها موجودی است که میتواند به علم الهی پی ببرد. «علّم آدم الاسماء کلها» و از آنجا که خدا به او تعلیم داده، در او خطا نیست. در اینجا، اسماء همان حقیقت وجود اشیاست. هر اسم و صفت کمالیه که میگوییم، از صفات خداست. با قید «کلها» یعنی همهی آنها را و نه بعضی.
این توان بالقوه در همهی ما هست، اما حکمت آن را بالفعل میکند. خداوند فریبنده نیست و ما را فریب نمیدهد. او از وجود و عطای خود، این همه اسماء و فهم اشیاء، عقل الهی و اختیار را به ما داده و گفته شما تحقیق کنید، منتها به قدر «طاقه البشریه». آیا میتوانیم این آیه را کانتی تفسیر کنیم؟ خیر. ببینید همین صفاتی را که ما داریم، خدا هم دارد؛ با این تفاوت که ما استخلافاً آنها را داریم و خدا اصالتاً. ولی باز هم میتوانیم به آن پی ببریم. بر خلاف آنچه اشاعره به غلط گفتند و واقعاً گمراهکننده بوده، این اسماء مشترک لفظی نیست، بلکه مشترک معنوی است.
علم انکشاف حقیقت است. خداوند همهی حقایق را با علم طرح کرده و علم خدا مُهری است که بر همه چیز زده شده است. علم خدا را میتوانیم در هر چیزی ببینیم. ما این علم را از اشیاء به دست میآوریم؛ ولی علم خدا قبل از اشیاست. به علاوه، این علم به قدر طاقت بشری است؛ یعنی متناهی است، نه اینکه علم نباشد.
تعریف دوم از حکمت، تشبه به خداست. «علّم آدم الاسماء کلها» مبنای تشبه به خدا و تخلق به اخلاق الهی است. این تعریف افلاطون است. در واقع، انسان وجود متأله است و هیچ موجودی جز او، حالت تأله ندارد. انسان امکان دارد و به او این اختیار داده شده که متأله شود. اگر متأله و متخلق به اخلاق الهی شد، آن گاه حکیم خواهد شد.
بنابراین این تعریف فلسفه در غرب و در دورهی قدیم است. اینها حکمت را گرفتند برای اینکه این تعریف کاملاً با وحی سازگار است. عالم، ظهور این حقیقت است و خداوند امکان شناخت را به ما داده است. اگر ما دقت کنیم، چارهای نداریم جز اینکه به علم الهی برسیم. در واقع ما آن را خلق نکردهایم، چطور امکان علم به ما داده شده است؟ ما علوم گوناگون را در دانشگاهها میخوانیم، مانند علم آخرت، علم خداشناسی، علم فیزیک و علم شیمی. خود انسان که این صفات را ندارد، بلکه اینها اصل الهی دارند. مجموع اینها با وحی و تمدن اسلامی سازگار است.
بنابراین به طور خلاصه، حکمت، علمی است که ما را از پدیدارها به حقیقت میرساند. همهی علوم با پدیدارها سروکار دارند، نه با حقیقت. الآن بحث علوم انسانی اسلامی خیلی مطرح است و همه از راههای غربی برای حل آن استفاده کردهاند؛ یعنی سعی میکنند که از راه کانت یا متفکر دیگری، علوم را اسلامی کنند. این بیراهه است.
لطفاً در این باره توضیح بیشتری بدهید. در سالهای متأخر، این اتفاق در ایران افتاده یا اینکه در جهان اسلام هم در حال وقوع است؟
همه جا، مخصوصاً در عالم اسلام در حال وقوع است. اینها پیشرفتهای غرب را در زمینهی علوم طبیعی دیدهاند.
منظورتان محمد الجابری و دیگران است؟
اکثر اینها مشمول حرف من هستند. وقتی نوشتههای آنها را میخوانم، در نگاه اول برای من واضح است که چنین نقصی دارند. اینها مثل علامه طباطبایی و علی مدرس و امام خمینی و مطهری نبودند و فهمی از حکمت نداشتند. حکمت نزد غیرایرانیها مطرود بوده و سابقه نداشته است. باید توجه کرد که حکمت جایگاه بسیار مهم و مستمری در ایران داشته است.
ایران جایگاه رفیعی در حکمت دارد: ابنسینا، فارابی، سهروردی، میرداماد، ملاصدرا، سبزواری و حتی ابنعربی (که وقتی به ایران آمد، جایگاهی پیدا کرد). سنتی برقرار بود که از استاد به شاگرد منتقل میشد. در غرب اما گرایشهای ضدعقلی، به ویژه اشعریت و سلفیگری، که بر خلاف گفتههای قرآن است، رواج داشته است.
اینکه چرا حکمت در ایران بوده، بحث جداگانهای است. در کشورهای اسلامی دیگر، جریان حکمت نبوده، بلکه ضدعقل مانند اشعریت رواج یافته است. به نظر ما، شرع، عقلی است و شرع بر عقل تقدم ندارد. «اولُ ما خلق الله العقل» ابتدای کتاب «اصول کافی»، کتاب «العقل و الجهل» است. اگر آن را تفسیر کنیم، دین واقعاً معنای دیگری پیدا میکند.
ولی به نظرم، کتاب عقل در میان کتابهای اهل سنت جایی ندارد. آیا ایمان بدون عقل جایگاهی دارد؟ من نمیخواهم وارد آیات تکاندهندهی قرآن شوم. حتی اهالی جهنم میگویند: «لوکنا نسمع او نعقل» ای کاش به حرفها گوش میدادیم. حرف گوش کردن، اول حکمت است. ما مقام سمع را کم گرفتهایم. امروز مسلمانها سمع ندارند، در حالی که در قرآن اهمیت بسیاری دارد.
«او نعقل، ما کنا من اصحاب السعیر» اگر گوش میدادیم و عقل داشتیم، در جهنم نبودیم. پس عقل جنبهی رستگاری و نجات دارد. در واقع به هدایت الهی، راه را به انسان نشان میدهد. سؤال من این است که با وجود تأکید فراوان قرآن بر عقل، چرا این همه گرایشهای ضدعقلی در عالم اسلام به وجود آمده است؟ این یک سؤال تاریخی است. باید این سؤال را تصحیح بکنیم و گرایشهای ضدعقلی را ببینیم که امروزه فوقالعاده باعث نکبت اسلام است. دلیل بسیاری از کشتارهای فعلی در جهان، همین گرایشهای ضدعقلی است.
این عده اصلاً حرفگوشکن نیستند. میگویند هر کسی که عقیدهای متفاوت با من دارد، کافر است. آیا این اسلام و حرف پیامبر است؟ آیا میتوانیم پیام عالی اسلام را با این باورها تمدنسازی کنیم؟ خیر. بنابراین باید مسئلهی حکمت در تمدنسازی (با تعریفی که کردم) حل شود و تمام علوم با وحی ارتباط پیدا کنند. همچنان که توضیح دادم، باطن وحی حکمت است. «یعلمه الکتاب و الحکمه» پیامبر حکیم و فهمه بود، نه فهمهی دیگران.
بنابراین اکثر کسانی که در جهان غیراسلام و ایران (به ویژه در قرنهای اخیر) برای تمدنسازی نسخه پیچیدهاند، تحت تأثیر غرب بودند؛ در حالی که در آنجا حکمت جایی ندارد. تنها دیدگاههای اشعری و ضدعقلانی حاکم است، چون حکمت اسلامی نخواندهاند و به سوربن و دانشگاههای دیگر غربی رفتهاند. اینها پذیرفتنی نیست و باید آن را دوباره بسازیم.
بنده یک مثال میزنم. ما معلمی داشتیم که مخرج شین نداشت. هنگامی که میخواست شین را به بچهها یاد بدهد، میگفت: «من میگویم سین، اما شما نگویید سین، بگویید سین.» بچهها میگفتند: سین. میگفت «نه، اشتباه است.» واقعاً میفهمید که شین چیست، ولی نمیتوانست آن را ادا کند. حالا اینها هم نمیدانند که سین و شین را اشتباه تلفظ میکنند. میخواهند روش اسلامی پیدا کنند، اما نسخهی غربی میپیچند. برای اینکه از مجاری حکمت اسلامی و حکمت قرآنی حرکت نکردهاند. این مجاری حکمت و فهم الهی است و قرآن نیز بر مبنای عقل است. همچنین طبق تعریف سهروردی، عرفان حکمت الهی است. ملاصدرا به این دلیل این قدر از ابنعربی استفاده میکند که راهی به حکمت الهی دارد. البته این بحث جداگانهای است. به هر حال، روشهای آنها غربی است، به بیراهه میرود و با هدایت الهی منافات دارد.
در قرائتهای ایران معاصر نیز چنین ایراداتی به چشم میخورد؟
بله، فراوان. البته من اسم نمیبرم. قرآن و وحی برای هدایت عقل و رسیدن به افقهای الهی است. ضدعقل نیست. چشم و گوش و عقل و همهی اعضای بدن، الهی هستند. عقل آنها را هدایت میکند. عقل عالیترین داشتهی ما برای فهم حقیقت است. علم و عقل یکی است، اما حس این طور نیست. عدهی زیادی حسگرا هستند، اما شدنی نیست.
به عبارت دیگر، مخاطب وحی و عقل چشم نیست، مگر بالعرض. مخاطب واقعی آن، فهم است. اگر فهم نباشد، عقل هم نیست. عقل کمال فهم است. عقل آن را هدایت میکند که در مسیر درست حرکت کند: «ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی/ این ره که تو میروی به ترکستان است»
خداوند عقل و چشم را به ما داده و قرار نیست که وحی چشم را خلق کند. آیا وحی عقل را میآفریند؟ خیر. خداوند آن را به صورت تکوینی به ما داده و آن را هدایت میکند؛ چرا که هدایت کار خداوند است. فرعون از حضرت موسی پرسید که بگو خدا کیست. موسی دو وظیفه برای خدا تعریف کرد و گفت: «ربنا الذی اعطی کل شیٍ خلقه ثم هدی» خداوند ما به همهی پدیدهها خلقش را داده است. خلقت انسان را داده و در خلقت انسان به صورت تکوینی عقل و چشم و گوش هم هست.
اگر خداوند فهم، عقل و علم را هدایت نمیکرد، خلقت ناقص بود، چون ممکن است روش و جهت فرق کند. فرق عقل الهی و عقل سکولار در جهتگیری آنهاست.
آقای دکتر، با توجه به فرمایش شما دربارهی نگاه الهی و وحیانی به علم، عدهای این اشکال را مطرح میکنند که بعد از ظهور تمدن غرب، برای بشر امروزی عملاً نگاه وحیانی و الهی به پدیدههای عالم اگر نه غیرممکن، ولی خیلی سخت شده است. یعنی بشر جدیدی متولد شده، فارغ از اینکه در کدام جغرافیا وجود دارد. با توجه به این اشکال، اگر بخواهیم نگاه عملی به این قضیه کنیم که امروز مسلمانان میخواهند تمدن خود را احیا کنند یا به بازسازی آن بپردازند، این مشکل وجود دارد یا اینکه میتوانیم بدون توجه به شرایط جدید، همین قرائتها را داشته باشیم؟
این سؤال بسیار مهم است. در قدیم خداوند انبیاي زیادی فرستاد و در قرآن روی این مسئله خیلی تأکید کرد. «ارسلنا رسلنا تتری» انبیاء را پشت سر هم فرستادیم، به خاطر اینکه انسان فراموش میکند.
انبیاء معلمان بشری هستند؛ پشت سر هم آمدند و هر کدام به «لسان قومه» سخن گفتند. اصل نبوت به شدت در قرآن مورد تأکید است و یک اصل جهانی است. انبیاء را به هر قومی به لسان قومش و در هر دورهای فرستاده تا این عالم وحیانی شود. «و السلام علی المرسلین» سلام خدا بر همهی انبیاء باد. همهی آنها یک چیز میگفتند و قرآن این مسئله را تأیید میکند. قرآن مصدق است و همهی کتابها را تصدیق کرده است. هدایت الهی (بر خلاف آنچه الآن میگویند) نسخ نمیشود. «و اتبع ملت ابراهیم حنیفاً» ای پیامبر، از ملت ابراهیم تابعیت کن، زیرا دین حنیف بوده است. همچنین قرآن خیلیها را مورد انتقاد قرار داده که از آن دین حنیف منحرف شدند.
«أن اولوالناس باابراهیم والذین اتبعوا و هذا النبی و الذین آمنوا» نزدیکترین افراد به حضرت ابراهیم، پیروان ابراهیم و این پیامبر ما و مؤمنان (یعنی ما) هستند. پس ابراهیم منسوخ نیست. اسلام حقیقی اسلام همهی انبیاست و همه در آن جا دارند. «آمن الرسول بما انزل الیه من ربه کل آمن بالله و ملائکته و کتبه و رسله. لانفرق بین احد من الرسل» بنابراین هدایت نسخپذیر نیست. اینها هادی و از طرف خدا بودند و حرف خدا نیز تبدیل ندارد. البته بعضی مسائل شرعی و احکام این طور است، ولی احکام الهی این طور نیستند.
بحث بر سر این بود که تمام انبیاء آمدند، راه را هموار و بشر را هدایت کردند. خدا خواسته تا حجت او بر همهی نسلها تمام شود. «فلله الحجت البالغه» معنای حجت بالغه این است که حجت خدا از طریق انبیاء به همگان رسیده و هیچ کسی مطلقاً حجتی به خدا ندارد.
اما در دورهی جدید کار عمیق در چندین قرن شده و سعی شده این را جدا کند. در حالی که این اتفاق در شرق نیفتاده است. تمدن اسلامی یعنی عقل را به اصل الهی هدایت کنید. حکمت در اینجا نقش پررنگی دارد و شما نمیتوانید کار را بدون حکمت کنید. به علاوه، حکمت مشترک لفظی نیست و مراتبی دارد که در عالم اسلام مشخص شده است.
جریان حکمت در عالم اسلام بحث جداگانهای است؛ ولی به طور خلاصه در عالم اسلام و غرب دو جریان کاملاً مختلف رواج دارد. در عالم اسلام اولاً یونان و هند و ایران باستان را نقد کردند، به حکمت الهی نزدیک شده و در نتیجه به درجات حکمت قائل شدند، مانند حکمت بحثی، ذوقی، لدنی و غیره. اصل توحید اقتضاء میکند که علوم متفاوت باشد، ولی درجات داشته باشد. اصل علم خداست.
ولی در غرب اتفاق دیگری افتاد که به ابنرشد نسبت دادند. البته ابنرشد را بهانه کردند، شاید ریشهای در آثار او داشته باشد، ولی تصریح ندارد. آن نیز عبارت از «حقیقت مضاعف» است. دو حقیقت داریم، یکی حقیقت دین و دیگری فلسفه. این دو موازی هستند و هیچ ربطی به هم ندارند. شما هم میتوانید یکی را کنار بگذارید و راه دیگر را بروید. اینها گفتند ما راه فلسفه را میرویم و اصلاً نیازی به راه دین نیست. این با جوهر حکمت منافات دارد.
اینها وحی را مطلقاً کنار گذاشتند و این امر باعث شد که راه فلسفه جدا شود. در مسیحیت نیز وحی آغشته به کلام شده بود. روش کلام و حکمت متفاوت است. خیلی از غربیها ندانسته میگویند که اصلاً حکمت نداریم؛ برای اینکه در آن دربارهی خدا بحث شده است. این کاملاً غلط است. در اسلام روش کلام و حکمت دو امر جداگانه است. فقط مسائل این دو مشترک است. ارسطو و افلاطون هم دربارهی خدا بحث کردهاند، اما آیا متکلم محسوب میشوند؟ خیر.
حکمت با علم به هدف رسیده، نه با احتجاج و جدل. هدف آن تبکیت خصم و کشتیگیری و طنابکشی فلسفی نبوده؛ بلکه هدف آن فهم حقایق بوده است. البته در غرب مسئلهی تثلیث و چیزهای دیگر هم وارد شده که آن را به مسائل کلامی نزدیک میکند.
به هر ترتیب، در غرب از ابتدای دورهی جدید سعی کردند وحی را جدا کنند و این کار را کردند. مثلاً دکارت از شک و با قضیهی کوژیتو شروع میکند. بعضی مثل هیوم میگفتند که باید تجربه باشد. به همین ترتیب، هر کسی مستقل از دیگری راهی را پیشنهاد کرد، یک «ایسم» را پایه گذاشت و سعی کرد که فلسفه را در آن ایسم تأسیس کند: راسیونالیسم، آمپریسم، ماتریالیسم، هیستوریسم، بیولوژیسم، ساينتیسم، پوزیتیویسم و غیره. در این میان، وحی جایگاهی ندارد و اگر هم دارد، سعی میکنند آن را از دید یک ایسم بررسی کنند. همهی آنها منجر به نفی وحی میشوند.
بنابراین غرب راه جدا کردن مطلق وحی را طی کرده و این دقیقاً خلاف هدف ماست. بنابراین ما نمیتوانیم بر مبنای آنها تمدنسازی اسلامی کنیم؛ چرا که ضد وحی است. ما گفتیم که تمدن اسلامی بر مبنای وحی است و وحی هم مبتنی بر عقل است، ولا غیر. هدایت عقل است. برای باز کردن افقهای الهی در برابر عقل، خود عقل باید ببیند از کجا آمده و علمش چیست. بالاخره باید به این برسیم که علم ما از کجا میآید.
به نظر شما، آیا ما به احیای تمدن اسلامی بر اساس الگوی مدینهی نبوی و علوی و تمدن قرن سوم و چهارم و اوایل قرن دوم نیاز داریم یا اينكه بايد تمدنی را بر مبنای معارف اسلامی تأسیس کنیم؟
تأسیس تمدن روشهای مختلفی دارد. باید ببینیم که کدام روش وحیانیتر، درستتر و عقلانیتر است. بعضی روش تقلیدی دارند. مثال میزنم. ما یک معماری سنتی داریم. بعضی تقلید میکنند و میگویند بنایی مثل این بنا بسازیم. آیا ما باید در تمدنسازی هم این کار را بکنیم؟ خیر. در واقع، باید تحقیق کرد، نه تقلید. مولانا میگوید: «از محقق تا مقلد فرقهاست/ کین چو داوود است و آن دیگر صداست» این مثل داوود و آن یکی مثل طنین داوود است، نه خود داوود. «خلق را تقلیدشان بر باد داد» البته تقلید گاهی هم خوب است و در فقدان چیزی باید تقلید کرد.
اما آیا ما باید تقلید کنیم؟ یک مثال دیگر میزنم. ما قرنهاست مواجه با غرب هستیم و علم را از آن گرفتیم. رویکرد ما به غرب چه بوده؟ گذشتگان ما هم با غرب مواجه بودند و کار عظیمی کردند. خیلیها امروز متوجه نیستند که آنها چه کردند و به همین دلیل، انتقاد میکنند. در حقیقت، کار آنها همسو با رسالت وحیانی بوده است.
در چه مقطعی از تاریخ؟
در دورهای که رفتند و علوم یونانی و هندی و ایرانی را فراگرفتند. پیامبر فرمود: «اطلبو العلم ولو بالصین» دین جهانی اسلام میگوید که برای یادگیری و کشف حقیقت به چین برو. مراد کشور چین نیست، بلکه دورترین جایی که میشناختند، چین بود.
اتفاقاً ما برعکس، خودمان را در یک قالب بسیار بسیار محدود محصور کردهایم و اصلاً نمیتوانیم راهی به بیرون ببریم. یعنی راه خودمان را باز نکردهایم. خودمان را در راههای محدودي بستهایم؛ در حالي كه پيامبر گفتهاند که حكمت هر جا باشد، به دنبال آن باشید: «الحكمه ضاله المؤمن» علم و حكمت گمشدهی مؤمن است.
شترباني كه شتر خود را خيلي دوست دارد، اگر او را گم كند، به همه جا سرک ميكشد تا آن را پیدا کند. حكمت هم برای مؤمن همين طور است. ما به اين حكمتها نياز داريم، اما در حال حاضر راه خودمان را به روی همهی حكمتها بستهايم. الآن ما از چين و هند هیچ نميدانيم. صرفاً چيزهايي را از ويتگنشتاين گرفتهايم و میگوییم که غرب همين است. نگاه عميق به تمدنهاي ديگر، كاشف حقيقت است. يك زرگر خيلي ماهر نميگويد زر همان است كه من دارم، بلکه هر جا که زر باشد، آن را فوراً ميشناسد.
سؤال شما اين بود كه باید به سمت تأسيس برويم يا احياء؟ نباید تقليد كنيم. غربیان مردانه رفتند و از مترجمان مسلمانان و مسيحي علم را گرفتند. پولهاي كلان خرج کردند و تمام آثار يونانيان را گرفتند. كار بسیار عظيمي بود. تمام آثار و شروح در بيتالحكمه يا جاهاي ديگر ترجمه شد. الآن خيلي از اين آثار در اصل يوناني از بين رفته و فقط متن ترجمهی عربي آنها باقی مانده است. شارحها از آن استفاده كردند و به نقد و بررسي پرداختند. در واقع، علو ديگري به آن دادند و باعث اعتلای آن شدند. ما در دورهی جديد با اين همه امكانات اصلاً نتوانستهايم چنين كاری كنيم.
ابنسينا در کتاب «شفا» مقام ارسطو را بسیار بالا برده است. اين مسئله دربارهی ابنرشد صادق نيست. آنها شارح و مفسر بودند، ولي ابنسينا حكيم بود. لازم است كه ارسطو را دقيق بخوانيم. با وجود اين، منطق به ارسطو نظم داده و با اصل موضوعي كردن آن، تمام علوم را اصل موضوعي كرده است. امروزه بحث اصل موضوعي كردن علوم است و از پس آن برنمیآیند. ابنسينا به راحتي اين كار را كرد.
من در خصوص اصل موضوعي كردن علوم مقاله نوشتهام. این مطالب در ارسطو پراكنده است. ابنسينا با وجود اينكه مقام او را بسیار بالا برده، در ابتدای کتاب شفا ميگويد كه من حكمت ديگري تأسيس كردهام. آن حكمت من است و كساني كه ميخواهند آن را بخوانند، به كتاب «الحكمه المشرقي» من مراجعه كنند.
او در مقدمهی كتاب ميگويد كه عدهاي سطحي خيال ميكنند که ارسطو همهی حقيقت را گفته؛ اما این طور نیست و ما حقيقت را از راههاي ديگري بهتر و جامعتر پيدا كرديم. آنها سندي امضاء نكردند كه تنها ارسطو و افلاطون حقيقت را گفتهاند.
سهرودي نیز خيلي عظيم است. ملاصدرا، خواجه نصير و ديگران هر كدام قدمهايي برداشتند و آن را به حكمت وحياني نزديكتر كردند؛ به طوري كه ملاصدرا در حكمت متعاليه از حكمت بحثي شروع ميكند و تا اخر حكمت وحياني ميرود. در نهایت، درجات حكمت يكي ميشود.
باید ببينم که قدما در مواجهه با غرب چه كردند. در آن زمان، غرب همان يونان بود. انصافاً كار عظيمي كردند، حكمت را به وحي نزديك كرده و كار ما را آسان نمودند. در مقابل، ما هيچ كاری نكرديم؛ حتي دست به نقد و ترجمهی آنها نزديم. هنوز در عالم اسلام (و حتي در غرب) كسي پيدا نشده که كانت را به درستي نقد كند. اگر حكمای اسلامي مثل ملاصدرا يا مدرس آن را خوانده بودند، صد درصد آن را نقد ميكردند. اما این اتفاق نیفتاد و به همان شکل آن را پذيرفتیم.
بنابراين ما در اين كار موفق نبودهايم. الآن بايد چه كار كنيم؟ بايد ميراث خودمان را بگيريم و بفهميم. اين كار تا به امروز نشده است. بالاخره بايد اين ميراث را هضم كنيم، بدون اينكه آن را دربست بپذيريم. در واقع باید مبادي آن را بگيريم. نميتوانيم از ملاصدرا و ابنعربي و ديگران صرفنظر كنيم. همچنین بايد اصول و مبادي حكمت غرب را بشناسيم، وگرنه باعث غربزدگي ميشود.
بعضيها نهضت ترجمهي عصر جديد را هم پيشنهاد ميدهند.
سبكهای بسیاری پيشنهاد شده، اما این اتفاق نیفتاده است. اگر كسي غرب را نشناسد، در دام آن خواهد افتاد. عذر ميخواهم اين حرف را ميزنم، اما مجلاتي كه در قم چاپ ميشود بسیار غربزده است. يكي ويتگنشتايني و دیگری پوپري است و اصلاً به عمق غرب نرفتهاند. ملاصدرا خيلي بيشتر به عمق غرب رفته تا افلاطون. او با منابعي كه در اختیار داشته، حرف افلاطون را تأييد و نقد و در آن تعمق كرده است. الآن ما منابع فراوانی داريم، اما عمقی در کار نیست. متفكران ما به غرب رفتهاند، در آنجا علم را مثل كالايي گرفتهاند و در اينجا به صورت ناقص تكرار كردهاند.
پوپر عميقتر از آن است كه در ايران معرفي شده و اشكالات بسیاری به او وارد است. هنگامی که خلاصهی مقالات يكی از كنگرههاي پوپر را در پانصد صفحه بررسي ميكردم، ديدم مسائل فراوانی را طرح کرده كه ما آنها را نمیشناسیم.
امروز کسی مثل علامه طباطبايي نيست كه گوش كند و ببينيد مبادي درست حكمت چيست. علامه طباطبايي در حكمت يك پاي استوار داشت و با پاي ديگر با احتياط حرکت ميكرد. مطهري هم جلسات متعددی تشكيل ميداد، استادان را جمع ميكرد، كتابها را ميخواند، سعی میکرد آنها را بفهمد و تا حدي كه ميتواند نقد کند: «الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ»
امروز متأسفانه چنین شرایطی در دانشگاه و حوزه برقرار نیست. به نظر من، بسیاری از مقالات اصلاً مفید نیست و شبیه مثال سين است. همان حرفها را از شلاير ماخر و كانت و غیره تكرار ميكنند. طبق شمارشی که ما كرديم، 100 تا 120 رسالهی كارشناسي ارشد يا دكترا در مورد كانت نوشته شده، ولي هنوز يك نقد كانت نداريم.
کانت ميگويد علم نظري امكان ندارد. هيچ كس تا کنون به او جواب نداده که چرا. خود غرب درياي عميقی است و همه يكسان نيستند. ما هايدگر را تكرار ميكنيم و میگوییم که اصلاً حكمت نبوده است. اين طور نيست. مبناي او بايد نقد شود، ولي در عوض او را بیش از حد بزرگ ميكنند. هايدگر مرگ را پايان دانسته و وجود انسان را نهايت ميداند؛ بدون اينكه بداند كه چرا انسان وجودي دارد.
همچنین پوزيتيويسم سعي ميكند تمام پدیدهها را بر مبناي علوم تأسيس كند. اين روش خطاست. فلسفه در عرض علوم نيست، بلکه در طول آن است. در فلسفه راهِ رفتن به حقيقت و از پديدار به حقيقت، طولي است. بنابراين روش و موضوع فلسفه هم طولي است. در واقع دربارهی خود وجود بحث ميكند، نه عوارض. سؤال او این است که چرا اصلاً وجودي هست و چگونه امكان وجود دارد. بايد امكان آن بررسي شود. كار فلسفه كار علوم نيست.
مجلات امروزی هم بر مبناي حكمت نيست و تكرار حرف آنهاست. تنها حكمایی مانند علامه طباطبايي در اين دام نيفتادهاند. آنها درسها را با استادان بسیار ماهري خواندهاند و ميزان را در دست دارند. چنین حکمایی بسیار نادرند.
يعني علامه غرب را به خوبی ميشناخت كه در دام غرب نیفتاد؟
ایشان اسلام، قرآن و تمدن اسلامي را به خوبی ميشناخت و مفسر بود. ما بايد تمدنمان را بشناسيم و با احاديث آشنا باشيم. يك پاي ما در تمدن خودمان بايد قرص باشد و نباید گز نكرده پاره كنيم. ما به غلط، بدون اينكه هيچ پايي داشته باشيم، سعي ميكنيم به غرب بپردازيم. يك پا بايد راسخ باشد. علامه طباطبايي یک نمونه است و شبیه ایشان قبلاً بسیار بودند، مانند مدرسی و حاجي سبزواری. اينها شاگرداني تربيت ميكردند كه حكيم بودند.
بنابراين هر مسئلهاي كه به آنها ميگفتند، بر مبناي حكمت فكر ميكردند. شازدهی قاجار بدیعالملك ميرزا، دو سه سال به آلمان رفت و با كانت آشنا شد. وقتي پيش آقاعلي گفت: فيلسوفي مثل كانت، آقاعلي گفت: کانت متكلم است، نه فيلسوف. منظورم این است که ایشان فوراً تشخيص داد که مبناي کانت كلامي است. او آثار كانت را نخوانده بود، ولي ميزان داشت و به درستی تشخیص داد.
كانت از بسیاري جهات به اشاعره نزديك بود. حال آنکه خیلی از كانتخواندهها نميتوانند اين حرف را بزنند؛ چون مبناي حكمت اسلامي را نمیدانند. اسلام اپیستمولوژي و انتولوژي دارد و نميتوان از آن عدول كرد. به محض کوچکترین عدول، ديگر حكمت نيست.
اشكالات ما در حال حاضر زياد است. اين اشكال را درست بيان كنم تا به اشكالات ديگر برسيم. ما پا در سنت خودمان نداريم. قبلاً چنین حکمایی را زیاد داشتیم. نتيجهی فتحعليشاه آقا ملاعلي نوري را دعوت كرد که براي تأسيس مكتب تهران به تهران بيايد. او عذر خواست و گفت «من چهارصد طلبه دارم که حكمت ميخوانند. اينها يتيم ميشوند.» یکی از شاگردان او ملااسماعيل بود که حكيم برجستهای بود. شاگرداني مثل حاجي سبزواري داشت. او تنها در يك دوره چهارصد شاگرد داشت. هفتاد سال عمر كرد و حكمت درس داد.
بنابراين ميراثي منتقل ميشده که الآن وجود ندارد. ما ميخواهيم تمدن و دانشگاه را با چند كتاب كه اصلاً حكمت در آن جايي ندارد اسلامي كنيم و تمام گذشتگان را دور بزنيم. اگر اسلام نتوانسته در چهارده قرن كسي را تربيت كند، اصلاً كاري نكرده است. اين نوعي سلفيگري است كه تمام گذشته را ناديده بگذاريم و به ابتدای راه برويم. افراد بزرگ این نکته را فهمیدهاند.
دوم اينكه ما امكاناتي داريم كه آنها نداشتند. در این شرایط، قرآن باز نور ديگري دارد. مثلاً اصل جهاني شدن در کنار معايب، محاسن فراوانی دارد كه در راه فهم قرآن و وحي خيلي كمك ميكند. اگر پيامبر فرمود: «اطلبوا العلم ولو بالصين» دیگر لازم نيست ما به چين برويم، چين سراغ ما آمده، ولي ما خبر نداريم.
در حال حاضر، عالم اسلام ضعيفترين تمدنها از لحاظ شناخت فرهنگهاي ديگر محسوب میشود. مثلاً هندشناسي نداريم. يك درس قبل از انقلاب داشتيم كه حذف كرديم. دربارهی چينشناسي هم هیچ كتاب و مجلهای نداريم. همچنین دربارهی كشورهای دیگر منبعی نداریم. الآن بیش از صد يا دويست جلد كتاب انگليسي خوب در مورد هند وجود دارد. در نيويورك يك فروشگاه دهطبقه، كتاب در مورد هند دارد. استاد من گفته بود آنجا بروم و دو كتاب بخرم. فروشنده يك ساعتي گشت و گفت عذر ميخواهم، ندارم. به قدری كتاب زياد بود که زمان زیادی طول کشید.
اما در اینجا فقط ترجمههاي ناقصی از گذشتگان باقی مانده است. ابوریحان بیرونی زبان سانسکریت یاد گرفته بود، ميخواند و ترجمه میكرد. تمام حكماي هند را جمع كرد؛ چهار قرن پيش تمام كتابهاي علمي را به فارسي ترجمه كرده و بسیار زحمت كشيد. آنها كار خود را كردند؛ ولي ما هيچ كاری نكرديم. دلیلش اين بود كه علماي ما گفتند که اينها كافرند و خواندن آثار آنها منفي است. در حالي كه اين حرف كاملاً باطل و خلاف قرآن است.
قرآن ميفرمايد: «وَكَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً» شما را مركز قرار داديم برای شهادت دادن به امتهاي ديگر. «فكيف اذا جئنا من كل امه بشهيد» روز آخرت از هر امتي شاهد ميآوريم و «جعلنا بک علي هئولاء شهيدا» تو را هم براي همهی امتها شاهد ميكنيم. شهادت دادن به امتهاي ديگر مستلزم علم است، نه جهل. بايد شهادت درست بدهیم، یعنی شهادت به صدق، عدل و قسط.
غرب هزار پله از ما جلو افتاده و كاري را ميكند كه بزرگان ما در گذشته ميكردند. باور كنيد تمام كتابهايي كه در مورد هندشناسي دستم ميرسد، متعلق به آنهاست. این قوت يك تمدن است و ضعف نيست. به همین دلیل میبینیم كه خيليها از طريق مطالعه، مسلمان ميشوند. ما اصلاً در درون خودمان مشكل داريم. تمام فرقهها یکديگر را تكفير ميكنند. هنوز مسئلهی تكفير را نتوانستهايم حل كنيم. تكفير واقعاً حربهي بدي است.
پيامبر فرمود: «أمرت أن أقاتل الناس حتي يقولوا لا إلة إلا الله» عدهای به سمت كعبه نماز و قرآن ميخوانند و از ما بهتر ميخوانند؛ اما میگويیم آنها کافر هستند. اين چه اسلامي است؟ علما هم تشويق ميكنند و فتوا ميدهند كه اينها كافرند. اين چه عالِمي است؟
اگر ميخواهيد تمدنسازي كنيد، بايد اين مسائل ابتدايي را حل كنيد. عالم فتوا ميدهد كه کسي كه همعقيدهی او نیست، كافر و واجبالقتل است. اين در گذشته هم بوده و علماي ما هم باید بررسي شوند. اين خلاف اسلام است. پيامبر به حضرت علي گفت: «لئن يهدي الله بك رجلاً واحداً» اي علي، اگر خدا يك نفر را به دست تو هدايت كند، «خير لك من الدنيا و الاخره» دنيا و آخرت براي تو بهتر است. در حالی که الآن ما به مسلمانان لقب كافر ميدهيم. بايد گفتوگو كنیم و از این عالم بپرسیم که مگر حديث پیامبر در بحار نيست؟ تو چطور چنین حكمی دادهاي؟
بعد از اينكه اينها رفع شد، موانع عقيدتي زیاد است و بيداد ميكند. بزرگان در گذشته دخيل بودند. من نميخواهم اسم ببرم، آدمهاي محترمي هم بودند؛ اما به غلط تكفير كردند. پيامبر ميفرمايد كه «اگر دو مسلمان همدیگر را تکفیر کنند، یکی از آنها كافر است.» ممكن است خودش كافر باشد. در مراحل بعد، بايد قرآن و سنت را بهتر بشناسيم. قرآن ظاهر و باطن دارد: «للقرآن عبارات و اشارات و لطائف و حقائق» «ان للقرآن ظهرا و بطنا» علماي ظاهر ميگويند ظاهر مهم است و افراد را تكفير ميكنند. پيامبر فرمود: «إن للقرآن ظهرا و بطنا و حدا و مطلعا»
بايد موانع را پيدا كنيم. بايد منابع اسلامي را كه از گذشته به ما رسيده، تحليل كنيم. در عربستان و مصر پيرو مكتبهايي هستند که متعلق به هزار سال پيش بوده و الآن در حال احياست. آیا اين اسلام بايد احيا شود؟ بايد در اين باره بحث شود. الآن ما مسائل و امكانات زيادي داريم. مثلاً اگر بخواهيم ارسطو بخوانيم، كتابهای زیادی دربارهی ارسطو به يوناني نوشته شده که در دسترس ابنسينا نبوده و خود متون هم تصحیح شده است.
قدما كار ما را ساده كرده و تمدنهاي ديگر را مطالعه كردهاند. ما اصلاً نميتوانيم اينها را مطالعه كنيم. مثلاً لائوتسه واقعاً حكمت محض است. يك كتاب صدصفحهاي و توحيد محض است. اينها را بهتر ميتوانیم بفهميم. همین طور معناي «احد» و «واحد» را با افلاطون بهتر ميفهميم. او از بسیاری از متكلمان ما معناي احد را بهتر فهمیده است. نوري است كه احد است و واحد از احد ميآيد. به نظرم افلاطون همراه با نور الهي و جزء حكما بوده است.
عدهای ميگويند مثلاً غزالي كافر بوده است. ابنسينا در شرح حال او میگوید نصف شب تا صبح به سؤالات جواب داد و در آخر نماز خواند. غزالي نماز ميخوانده، پس چطور ميتوانیم بگويیم که كافر بوده است؟ بايد بیشتر توجه كنيم. در عالم اسلام موانع زياد است و علما نقش پررنگی در آن داشتند. باید پرسید منظور شما از تأسيس تمدن اسلامی چیست؟ یعنی دوباره از نو بسازیم؟
يعني تمدنی متفاوت با قرن سه و چهار.
يعني عين همان را احيا كنیم؟
بله، عين همان. مثلاً يك ابنسينا و يك فارابي داشته باشيم.
و حرف آنها را تکرار کنيم. این كار مطلوب نيست؛ در عين حال بايد مبادي را بگوييم. معمار واقعي مبادي را ميبيند. میاندیشد كه گذشتگان چه كار كردهاند و آيا مبادي آنها درست بوده یا خیر. در واقع، تقليد کردن يك اشتباه ديگر است.
بحث بر سر اثرگذاري فلسفهی اسلامي بر تمدن است. فلسفهی اسلامي كه ما امروز ميشناسيم میراث فارابي و حتي قبلتر از آن، كندي تا ابنرشد و متأخرين دورهی قاجار و ملاهادی سبزواري و غیره است. آیا تمدنسازي بر پايهی فلسفهی اسلامي بايد بر اساس همين فلسفههاي گذشته رخ دهد يا اينكه فلسفهی اسلامي مولد بايد به امروز جامعهی ما كمك كند؟
پاسخي كه من الآن به ذهنم ميرسد اين است كه آيا ملاصدرا عين حرف ابنسينا را تكرار كرد؟ خیر. از او خيلي استفاده كرد و او را نقد نمود. ميرداماد نیز نوآوريهايي در حد حكمت دارد. در واقع آنها در این مسائل نظر كردند. تأسيس اصلاً مثل غرب نيست، در غرب اين طور است.
فرق حكمت قديم و جديد اين است كه حكمای قديم همهی مطالب را از روی تخته پاك نمیكردند، بلکه اشكال گرفته و مطلب را بهبود میبخشیدند. اما در دورهی جديد، دكارت همهی مطالب را پاك كرد و گفت كه من نميخواهم يوناني بدانم تا بفهمم قدما چه گفتهاند. هر كسي بايد خودش شروع کند. هيوم نیز همین کار را كرد.
تأسيس و احيا با مبناي فلسفهی اسلامي همخوانی ندارد. ما نميخواهيم تمدنی خارج از وحي و حكمت الهي تأسيس كنيم. هستي مبتني بر علم است. هیچ کس نميداند که علم از كجا آمده، اما حکیم از آن استفاده ميكند. خداوند حكیم و عليم است: «أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ» آيا آن كسي كه خلق كرد علم نداشت؟ تو داري و او نداشت؟ «أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ»
ما بايد ميراث خودمان را بشناسيم. ما شخصیتهاي بزرگي داشتيم که غرب الآن به سمت آنها رفته است. ما میراث خود را رها كردهايم و آنها روی آن كار ميكنند. الآن عصر اسلامشناسی است و بر خلاف آنچه ميگويند، سياسي نیست، بلکه فهم است. كتابي مثل مثنوي يك ميليون جلد فروش ميکند؛ براي اينكه فهم خيلي عميقی از هستي دارد. ما به آن بیاعتنایی میکنیم، ولي آنها ميفهمند و دنبال فهمش هستند.
ملاصدرا و حتي ملاهادي حرفهای گذشتگان را تكرار نكردند. خود فهميدن، حكمت است. شما اگر رياضي را بفهميد هم رياضيدان هستید، البته اگر توانستيد يك چيزي هم اضافه كنيد بهتر است. آنها مبادي قرآن و وحي را ميفهميدند، نقد كرده و رعايت انصاف را ميكردند. ما هم بايد همين كار را بكنيم. قدما حرفهاي بسیار جدیدی دارند و امروزيها خيلي از حرفهاي آنها را ميزنند. همین طور ابنسينا به مسائل منطقي گستردهای اشاره کرده است. از آنجا که ما آن را مطالعه نكردهايم، آنها كشف ميكنند. نبايد به آن اكتفا كنيم.
جهانِ گذشته جهان بسته بود و هر كسي در جهانی بسته زندگي ميكرد. يهودي و مسيحي بودند و از هم خبر نداشتند. همهی جهانها طولي بوده است. امروزه تمام اينها به طور عرْضي با هم ارتباط پيدا كردهاند، نه طولي. تمام كتب مقدس چين به تمام زبانها، به غير از فارسي و عربي، ترجمه شده است. سه چهار قرن زحمت كشيدند و از اصل ترجمه كردند. «عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی» ما نبايد غرب را هميشه ملامت كنيم. آنها كارهاي عظيمي كردهاند كه اتفاقاً گاهی در جهت اسلام بوده و ما بايد آن كارها را انجام ميداديم.
غربيها همهی كتابها را در دانشگاههاي خيلي بزرگ ميخوانند، ولي تفسيرهاي حكمي بلد نيستند. اين متون بايد به دست يك حكيم مانند ملاصدرا يا علامه طباطبايي بيفتد. علامه طباطبايي در بعضی از جلسات میگفت که اين حكمت الهي است و بسیاري از اينها اهل توحيد هستند. شاگردانش نوشتهاند كه بعد از خواندن اوپانیشاد گفت: «اين حكمت الهي و دين است.» دلیلش این بود که ميزان داشت و طولي ميديد.
بنابراين به صورت عرضي خيلي كار شده و بايد با استفاده از اين منابع، اين عرضها طولي ميشده است. اگر حكما و عرفاي ما زنده بودند، اين كار را ميكردند، ولي ما اين كار را نميكنيم و ميگوييم اينها باطل است. در عالَم مسائل به جهتي ميرود كه راهحلش فقط در قرآن است. قرآن يك كليد دارد و به اين شكل شايد در اديان ديگر كمتر پيدا شود. اديان ديگر هم مثل اسلام طولي هستند؛ اساساً دين طولي است. اما اسلام و قرآن جامعيت دارد و كليد را به آساني به ما ميدهد. راهحل مسائل اين است.
مثلاً بر خلاف آنچه تفسير شده، آيات زيادی داريم که مورد توجه هيچ كس نبوده است. در این آیات اصل نبوت همهی انبياء مورد تأکید خداوند است. اصل، كتب و اديان است: «لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهَاجًا» براي هر كدام از شما شريعت گذاشتيم. براي هر كسي رسولی به زبان قومش فرستاديم. رسول چيني بايد چيني باشد و رسول هندي هم هندي. «و مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ» داستان بسیاری از پيامبران را گفتيم و خيليها را نگفتيم. اين خيلي فرق ميكند: «وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلا بِإِذْنِ اللَّهِ» اگر رسول بودند و آيهای آوردند، به اذن الله بود. اين آيات قوي نشان میدهد که اينها هم اهل هدايت بودهاند.
خداوند بخيل نيست، بلکه جواد است. براي بزرگ کردن خود، خدا را كوچك نكنيد. هدايت حجت بالغه دارد و قرآن اين اصل را ميپذيرد. بنابراين ما باید تفسير درست الهي حكمي و طولي بكنيم، نه عرْضي. الآن عدهی بسیاری مطالعه كردهاند، ولي تفسيرهايشان عرضي است. براي تفسير طولي حكمت نياز است.
دين طولي است، نه عرضي. همان طور که گفتم، حكمت پديدار را تبدیل به حقیقت و عرض را تبدیل به طول ميكند. نه تنها اسلام، بلکه همهی اديان اين كار را میکنند. بنابراين كثرتگرايي ديني كه سعي ميكنند از ديدگاه سكولار مسائل را حل كنند، انحرافي هستند. راه درست، حكمت الهي و قرآن است. اگر قرآن فهمیده شود، فوراً كليد راه ميدهد. كثرت اديان را ميپذيرد، اما نه آن طور كه همه ميگويند، بلکه طولي و فوق تاريخي. پيامبران نیز مردم را دعوت به اصل الهي اديان ميكنند (امیدوارم این حرف بنده اشتباه تفسير نشود).
قرآن هرگز تورات و كتب دیگر را نفي نمیكند: «الا ان اهل الكتاب اقام التورات و انجيل» تورات و انجيل را نفي نمیكند، بلکه ميگويد چرا آنها را اقامه نميكنيد؟ همهی اهل كتاب را مخاطب قرار ميدهد. «يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَيْءٍ حَتَّى تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ» دين شما هيچ است، مگر اينكه به اقامهی تورات و انجيل دعوت كنيد.
قرآن به ما هم همين نکته را ميگويد. ما هم اگر قرآن را اقامه نكنيم، مثل آنها هستيم. اين پيام قرآن است كه از آن غفلت شده است. میگوید که اگر دين الهي است، آن را اقامه كنید. بد نیست که اين نکته را در آيات بررسي كنيد. همان طور كه در آيه خواندم، خود اقامهی دين و شريعت حكمت است. اگر شريعت را حكمي بيان كنيد، حكمت است. شريعت سياست دارد و الهي است. شريعت تدبير منزل دارد که خيلي مهم است. پدر، پسر، مادر، برادر و فضائل خانوادگي اهميت فراوانی در شريعت دارد. همچنین اخلاق فردی، اجتماعي و سياسي فوقالعاده مهم است.
قرآن در صدد احياي اسلام و اديان ديگر است. قرآن از «ايها الناس» استفاده میکند؛ یعنی دعوت آن، جهاني است. در هیچ دين ديگري به اين صورت نيست و من نديدهام. این ویژگی اختصاص به دين قرآن و پيامبر خاتم دارد. اين دین اديان را احياء ميكند و میگوید به دين خودتان برگرديد. اگر اديان ديگر آن طور كه پيامبران اقامه ميكردند اقامه شوند، به يك معنا همان اسلام است. در واقع قرآن همهی انبياء را مسلم ميخواند: «ما كان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا ولکن کان حنیفا» حضرت عيسي، يوسف و يعقوب را به اسلام دعوت ميكند. بنابراين اسلام معنايی فوق تاريخي هم دارد و آن دين انبياست. ما را هم به آن دين دعوت ميكند و اسلام ما هم احياي دين انبياست. اين جنبه از دين خيلي مغفول مانده است. الآن متأسفانه برعكس آن عمل ميكنند و میگویند نه تنها اديان ديگر كافر هستند، بلکه بعضی از مسلمانان هم كافرند.
.
.
گفتگو با غلامرضا اعوانی ، تمدن سازی و فقدان حکمت ” تمدن اسلامی “
فصلنامه علوم انسانی اسلامی، شماره ۱۱ و ۱۲، پاییز و زمستان ۹۳
.
.