مقدمه‌ای فلسفی بر علوم انسانی در گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی

مقدمه‌ای فلسفی بر علوم انسانی در گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی

 منیره پنج‌تنی: انتخاب و بررسی کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم ‌شناختی (فرهنگ نشرنو، با همکاری نشر آسیم‌‌ 1396) بهانه‌ای‌ برای تأکید دوباره بر اهمیت و ضرورت مطالعات بین‌رشته‌ای است [1]. در این اثر رُم هَره عمدتا به درهم‌تنیدگی چهار رشته می‌پردازد: فلسفۀ علم، روان‌شناسیِ‌گفتمانی یا طبیعی‌انگار، روان‌شناسیِ‌شناختی و مدل کردن فکر با استفاده از روش‌های متخذ از هوش مصنوعی. جالب این‌جاست که او برای پیشبرد برنامه‌اش به برخی از دستاوردهای شیمی بنیادین مغز، کالبد‌شناسی و فیزیولوژی هم سر می‌زند. در این نوشتار پس از مقدمه‌ای کوتاه دربارۀ ضرورت آشنایی با مسائل رشته‌های نزدیک به هم و ارتباط فلسفه، روان‌شناسی و علومِ شناختی، به بررسی مسئله، موضع، اهداف و برنامۀ رم هره در کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم شناختی می‌‌پردازم و ارتباط چند رشتۀ مهم مذکور را با کتاب هره به اختصار از نظر می‌‌گذرانم. پایان‌بخش این نوشتار نگاهی اجمالی به بخش‌های کتاب است و این‌که اثر برای چه مخاطبانی سودمندتر است.

تخصصی‌شدن علوم دو نتیجۀ مهم داشت، یکی از پیامدهایش این بود که افراد به سادگی نمی‌‌توانستند مانند دوران گذشته به تمام بخش‌های شاخه‌های دانش مسلط شوند و این امر راه را بر ورود به هر حوزه‌ای با مجموعه‌ای از داده‌های سطحی می‌‌بست اما پیامد دیگرش فاصلۀ چشمگیری بود که بین شاخه‌های مختلف علم و دانش و هنر پدید آمد. این شکاف میان علوم تجربی و علوم انسانی آشکارتر و به مراتب محسوس‌تر است. با این حال دانشمندان و اندیشمندان هر دو حوزه به ویژه در قرن بیستم ناگزیر شدند تعامل جدی‌تری با یکدیگر داشته باشند یا به تعبیری با مسائل، دستاوردها و مرزهای علوم مجاور یا مقابل‌شان آشنا شوند. وجهی از  شکل‌گیری فلسفه‌های موضوعی – یا مضاف‌‌  پاسخ به این ضرورت بود؛ مثلا فلسفۀ علم که به مبانی فلسفی علم می‌پردازد یا فلسفۀ هنر که مبانی فلسفی هنر را بررسی می‌کند و نتایج‌ این بررسی‌ها را پژوهشگران و علاقه‌مندان حوزه‌های مختلف استفاده می‌کنند. با این حال در مواردی هنوز ضرورت چنین تعاملی برای برخی آشکار نشده است. کسانی که به فعالیت فلسفی اشتغال دارند، نظرهای مختلفی دربارۀ ضرورت آشنایی با یافته‌‌های علوم تجربی یا دستِ‌کم مسائل و پرسش‌های بنیادین این علوم دارند. مثلا شاید برخی ضروری نبینند که اگر دربارۀ ذهن یا شناخت مطالعه می‌کنند بدانند یافته‌های علوم تجربی در حوزۀ مغز و اعصاب چیست؟ و به غور در اندیشۀ فیلسوفان اکتفا کنند. اما درهم‌تنیدگی واقعیِ شاخه‌های مختلف علم، مانع از این بی‌اعتنایی می‌شود. برای مثال جورج لیکاف و مارك جانسون پرسشی بسیار مهم و اساسی طرح می‌کنند که به اهمیت پیش‌فرض‌های ماتقدم فیلسوفان و شناخت از آن‌ها اشاره دارد. این نویسندگان در بخشی از فصل نهم کتاب فلسفۀ جسمانی: ذهن جسمانی و چالش آن با اندیشۀ غرب با عنوان «علومِ شناختیِ ایده‌های فلسفی» دربارۀ چیستی کاوش فلسفی از خواننده می‌خواهند فکر کند که وقتی فیلسوفی به پرسش «زمان چیست؟» پاسخ می‌‌دهد، چه رخ می‌دهد: در واقع «واژۀ زمان برای آن فیلسوف یک معنایی دارد؛ این شخص پیشاپیش یک فرایندِ مفهوم‌سازی برای زمان در نظام مفهومی خود دارد. معنی هر پرسش فلسفی بستگی به این دارد که چه نظام مفهومی‌ای برای درک و فهم آن پرسش به کار رفته است. این یک مسئلۀ تجربی است، موضوعی است که علوم شناختی به صورت عام و زبان‌شناسیِ شناختی به‌صورت خاص به آن می‌‌پردازند.» [2]  (لیکاف، 1393، ص 205) نکتۀ بسیار جالبی که لیکاف و جانسون در این اثر طرح می‌کنند این است که پاسخ به هر پرسش فلسفی مانند «زمان چیست» در واقع یک نظام مفهومی فلسفی دارد که در آن نظام آن پاسخ بامعنی است و «چنین نظام مفهومی فلسفی‌ای، بخشی از نظام‌های مفهومی فیلسوفانی است که مشغول کندوکاوند.» نظر نویسندگان کتاب این است که برای این که بفهمیم پاسخ بامعنی یعنی چه، باید نظام‌های مفهومی فیلسوفان را مطالعه کنیم. «این مسئله نیز پرسشی تجربی برای علومِ شناختی و زبان‌شناسیِ شناختی است.»(همان، ص 205) آن‌ها بر این باورند که اگر این وظیفۀ تجربی انجام نشود ما نخواهیم دانست که «آیا پاسخ‌هایی که فیلسوفان به پرسش‌هایشان می‌دهند تابع مفهوم‌سازی حاکم بر خود پرسش‌ها هست یا نیست. برای مثال اگر کسی نتیجه بگیرد که زمان نامتناهی است، این پاسخ مبتنی بر مفهوم‌سازی از پیشی از زمان است که پیامد آن نامتناهی بودن زمان است.» (همان، ص 206) در نهایت هم می‌نویسند: «ما باور داریم که مطالعۀ مفصل علوم شناختیِ ایده‌های فلسفی، فهم ما را نسبت به فلسفه، به‌مثابۀ یک تعهد، به‌صورت جدی تغییر می‌دهد و باید نحوۀ مطالعۀ فلسفۀ و هم‌چنین نتایج کاوش‌های فلسفی را نیز تغییر بدهد.»(همان) علوم‌ شناختی همان حوزۀ پراهمیت و آمیخته با رشته‌های دیگر است که هره بر آن متمرکز است. برای تعریف چیستی علوم شناختی و فلسفۀ آن از مارک جی.کین کمک می‌گیرم [3].

او در کتاب فلسفۀ علمِ شناختی چنین نوشته است: «علم شناختی یعنی مطالعۀ علمی شناخت و فلسفۀ علم شناختی آن شاخه از فلسفه است که به مسائل فلسفی برآمده از مطالعۀ علمی شناخت می‌پردازد.» [4]

مسئلۀ اصلی رُم هره در کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم شناختی

کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم ‌شناختی (فرهنگ نشرنو، با همکاری نشر آسیم‌‌ 1396) اثر رم هره،با ترجمه حسین شیخ‌رضایی و مجید داودی بنی
کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم ‌شناختی (فرهنگ نشرنو، با همکاری نشر آسیم‌‌ 1396) اثر رم هره،با ترجمه حسین شیخ‌رضایی و مجید داودی بنی

همان‌طور که پیش‌تر گفتم بررسی کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم‌شناختی بهانه‌ای‌‌ست برای تأکید دوباره بر اهمیت و ضرورت مطالعات بین‌رشته‌ای. در یک کلام می‌توان گفت موضوع این کتاب «شناخت [5]» است. هره موضوع روان‌شناسی را هم شناخت می‌‌داند: «روان‌شناسی علم مطالعۀ اندیشه، احساس، ادراک و کنش است. حوزۀ روان‌‌شناسی معمولا تنها به یکی از این چهار حوزه از پدیده‌های روان‌شناختی معطوف است: حوزۀ اندیشیدن یا شناخت.» [6] اما او در پاسخ به این پرسش که شناخت چیست توجه را به این نکته معطوف می‌کند که در موضوعات علمی ارائۀ تعریفی مناقشه‌ناپذیر و سهل‌الوصول معقول نیست و باید شناخت را از میان پدیده‌های متعدد روان‌شناختی مانند به‌یادآوردن، استدلال‌کردن، محاسبه کردن، طبقه‌بندی کردن، تصمیم‌ گرفتن و غیره بررسی کرد. آشکار است که هر کدام از این پدیده‌های مذکور به حوزه‌های مختلفی تعلق دارند و در عین‌حال به یکدیگر وابسته‌اند. اگر شناخت را همان حوزۀ مشترک بین فلسفه و روان‌شناسی در نظر بگیریم، که فلسفه از حیث معرفت [7]، ، و روانشناسی از حیث شناخت  [8] به آن می‌پردازد، هر دو حوزه برای تصحیح و تدقیق دریافت‌ها و کاو‌ش‌هایشان نیاز دارند تا نه تنها از دستاوردهای یکدیگر بلکه از روش‌‌های پژوهش نیز آگاه شوند. در این اثر رم هره برای یافتن پاسخی برای پرسش از چیستی شناخت از چهار رشتۀ فلسفۀ علم، روان‌شناسیِ‌گفتمانی یا طبیعی‌انگار، روانشناسیِ‌شناختی و مدل کردن فکر با استفاده از روش‌های متخذ از هوش مصنوعی کمک می‌گیرد و جالب‌تر این‌جاست که برای پیشبرد برنامه‌اش به برخی از دستاوردهای شیمی بنیادین مغز، کالبد‌شناسی و فیزیولوژی هم سر می‌زند. هره در این اثر به خواننده نشان می‌دهد که اگر در گذشته برای پاسخ پرسش «شناخت چیست؟» کافی بود سراغ فلسفه یا روان‌شناسی برویم، اکنون دیگر چنین چیزی رضایت‌بخش نیست و پاسخ این پرسش در آمیزش یافت‌های چند حوزه به‌دست می‌آید.

موضع، برنامه و اهداف هره در این اثر

برای این‌که پرسش هره را دربارۀ شناخت و یاری جستن از علوم دیگر صورت‌بندی کنیم شاید بهتر باشد به شیوۀ خود او به سراغ علم و پیش‌فرض‌هایش برویم. دربارۀ این‌که علم فعالیتی انسانی است تردیدی نداریم، اما پرسش این است که پیش‌فرض‌‌های علم از چه جنسی هستند؟ فلاسفه در برابر این موضوع به دو شکل کلی موضع‌‌گیری می‌کنند. دستۀ نخست بر این‌نظرند که «علم پژوهشی نظام‌مند در باب حقایق تردیدناپذیر است و تنها چیزی باید در حیطۀ علم قرار گیرد که بتواند با حواس درک شود.» [9] این دیدگاه به تحصل‌گرایی [10] معروف است. اما دستۀ دوم چنین نقش مطلقی برای حواس در ادراک قائل نیستند؛ این افراد طرفدار واقع‌گرایی [11] هستند و بر این نظرند که «علوم طبیعی از آغاز پیدایش خود در جهان باستان بر فرضیه‌هایی مبتنی بوده‌اند دربارۀ فرایندهایی که به آسانی تن به ادراک حسی نمی‌دهند.» [12] شاید بتوان گفت کلِ تاریخ علم تعامل میان دو نظرگاه است. با این مقدمه می‌توان موضع رُم هَره را در کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علومِ شناختی مشخص کرد. هره به گروه دوم یا واقع‌گرایان تعلق دارد که نه تنها علم را فعالیتی انسانی بلکه آن را دارای پیش‌فرض‌‌های خاص می‌‌داند اما در رویارویی با این پیش‌فرض‌ها روش خاصی دارد؛ به این ترتیب که هنگامی که یک برنامۀ علمی را بررسی می‌کند، پیش‌فرض‌های فلسفی‌ و روش‌شناختی‌اش را استخراج می‌کند چون به زعم او «نه تنها پیش‌فرض‌های فلسفی در عمل علمی دخالت دارد، بلکه در مورد سرشت علم نیز نظریه‌هایی فلسفی وجود دارد که از تأثیر به‌سزایی برخوردار است [13]» پس به اختصار برنامۀ هره در این نوشته برای شرح علوم‌شناختی برنامه‌ای واقع‌گرایانه است که از روش‌های تثبیت شدۀ فیزیک، شیمی، زیست‌شناسی و زمین‌شناسی استفاده می‌کند تا از این راه بتواند از آن‌چه به‌وسیلۀ حس ادراک می‌شود فراتر برود و به حیطه‌های عمیق‌تر واقعیت مادی دست یابد. او در این کتاب دو هدف عمده دارد. نخست چگونگی اتخاذ رویکردی فلسفی برای بررسی شیوۀ اندیشیدن و عمل انسان‌ها و دوم تسلط‌یافتن به اصولِ بنیادین دانشی یکپارچه در باب علوم‌شناختی.

فلسفه، تفکر انتقادی، علوم‌شناختی و روان‌شناسی و ارتباطش با کتاب هره

هره بر این باور است که دانشجویان روان‌شناسی فرصت چندانی نمی‌یابند تا در باب مفاهیم دورۀ درسی‌شان دربارۀ موضوعات تأمل نقادانه داشته باشند. «بحث‌های انتقادی در باب روش‌های استاندارد پژوهش نیز در دوره‌های روش‌شناسی اصلا رایج نیست.» در این موضوعِ خاص استانوویچ نیز با هره هم‌نظر است که با این‌که رسانه‌ها توجه چشمگیری به علم روان‌شناسی دارند اما دانش روان‌شناسی عمدتا از دید عموم مردم دور مانده است: «تعداد کمی از مردم می‌دانند که بیشتر کتاب‌های موجود در بخش‌های روان‌شناسی بسیاری از کتاب‌فروشی‌ها را کسانی نوشته‌اند که هیچ‌ جایگاهی در جامعۀ روان‌شناسی علمی ندارند. تعداد کمی از مردم می‌دانند که بسیاری از کسانی را که تلویزیون به آنان لقب روان‌شناس می‌دهد، انجمن روان‌شناسی آمریکا یا جامعۀ روان‌شناسی آمریکا روان‌شناس به‌شمار نمی‌آورد.» [14]  (استانوویچ، 1388، ص 12) همین امر موجب سردرگمی‌های مختلف یا در مواردی داده‌های نقادی‌نشده برای دانشجویان روان‌شناسی می‌شود. این همان مشکلی است که هره را به نگارش کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علومِ شناختی ترغیب کرد. در واقع او در سال‌های نخست دهۀ 70 میلادی از کیفیت پایین پژوهش‌های دو حوزۀ روان‌شناسی و علوم‌اجتماعی به شدت ناامید شد؛ زیرا به نظرش با این‌که در این حوزه‌ها تلاش می‌شد از روش‌های علوم فیزیکی استفاده شود اما نتیجه‌اش غرق شدن در گرداب توهم بود. به همین‌خاطر هره از دستاوردهایش در فلسفۀ علم و به‌ویژه واقع‌گرایی علمی استفاده کرد تا روش‌شناسی بدیلی را در علوم اجتماعی و روان‌شناسی طرح کند. در روان‌شناسی جریان اصلی را نقد کرد و در علوم اجتماعی با دو نگاه حاکم یعنی تبعیت از الگوهای پوزیتیویستی در پژوهش‌های مربوط به تعاملات انسانی و تقلیل فضای اجتماعی به هویات و عناصری اتم‌گونه مخالفت کرد. در نهایت روش او نوعی نگاه برساخت‌گرایانه به علوم اجتماعی است. در نگاه او روایت‌‌ها و گفتمان‌ها نقشی غیرقابل تردید در شکل‌دهی به فضای اجتماعی دارند و البته با نوعی واقع‌گرایی علمی نیز همراه است. هره در مواجهه با علومِ ‌شناختی نیز نگاهی مبتنی بر زبان، روایت و گفتمان دارد و هدفش در علومِ ‌شناختی و روان‌شناسی «بسط برنامۀ پژوهشی نظام‌مندی برای مطالعۀ انسان است». تلاش هره در کتابش این است که روند تأمل فلسفی در ارتباط با مثال‌هایی معرفی شود که از شاخه‌های روان‌شناسی برگرفته شده‌اند و در واقع آن جنبه‌هایی از روان‌شناسی علمی در این اثر برجسته می‌‌شود که با علایق خاص فلسفی متناسب است.

نگاهی گذرا به بخش‌های کتاب رم هره

کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم‌شناختی بر اساس رویکرد چندرشته‌ای و بین‌رشته‌ای رُم هَره به مطالعۀ انسان و شیوه‌های زیست‌اش نگاشته شده است و حسین شیخ‌رضایی و مجید داودی بنی به فارسی برگردانده‌اند. این اثر از 4 بخش و 12 فصل تشکیل شده است. پس از یادداشت مترجمان، چگونگی استفاده از این کتاب در کلاس درس آمده است. بخش نخست با عنوان «علمی برای شناخت روان» از سه فصل با عناوین: علمی برای شناخت روان، علوم طبیعی، درک روش علمی تشکیل شده است. بخش دوم با عنوان «در جست‌وجوی علم رفتار انسان» با سه فصل به روان‌شناسی در مقام دانش جوهرهای ذهنی، جوهرهای مادی و آغاز علوم شناختی می‌پردازد. سومین بخش «به سوی روان‌شناسی علمی» نام دارد. هره در این فصل دستور زبان و شناخت، علومِ شناختی در مرحلۀ تحلیلی، پیوندگرایی و مغز را بررسی می‌کند. «علوم شناختی در عمل» عنوان چهارمین بخش است و سه فصل ماشین و حافظه، روان‌شناسی طبقه‌بندی و اختلالات شناختی را شامل می‌شود. پایان هر فصل بخشی تحت عنوان «نکتۀ آموزشی» آمده که مطالب درسی ارائه شده در کتاب را خلاصه کرده است.

این کتاب برای چه کسانی سودمند است؟

کتاب مقدمه‌ای فلسفی برای علوم ‌شناختی می‌تواند برای علاقه‌مندان به علوم شناختی به‌ویژه نوآموزان این حوزه مفید باشد. از آن‌جا که این اثر برای تدریس در کلاس درس نوشته شده است برای آموزگارانی که در پیِ متن آموزشی مناسب هستند بسیار راهگشاست. همچنین چون هره در این کتاب جنبه‌های فنی از روان‌شناسیِ شناختی معاصر را با جزییات ارائه کرده است و سطح ارائۀ مطالب متناسب با دانشجویان کارشناسی یا کارشناسی ارشدی است که درس‌هایی در روان‌شناسی یا فلسفه گذرانده‌اند، برای دانشجویان روان‌شناسی، فلسفه، فلسفۀ علم بسیار سودمند است و در تقویت نگاه انتقادی و ضرورت آشنایی با مطالعات چندرشته‌ای و بین‌رشته‌ای به مثابۀ یک متن مفید عمل می‌کند.

.


.

[1] در شماره‌های پیشین ماهنامۀاطلاعات حکمت و معرفت به‌ منظور برجسته‌کردن اهمیت مطالعات بین‌رشته‌ای به ویژه در حوزۀ علوم شناختی و مغز و اعصاب چند نوشتار داشتم. به برخی از آن‌ها كه به موضوعات مذکور اختصاص داشت اشاره می‌کنم: فلسفه ذهن: گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی مهر 1393، سال نهم، شماره 7/ ذهن جسمانی و چالش آن با اندیشۀ غرب: گفت‌وگو با جهان‌شاه میرزابیگی، اردیبهشت 1395، سال یازدهم، شمارۀ 2/جایگاه واقعی ذهن: علم یا فلسفه؟ گفت‌وگو با تقی کیمیایی اسدی، آذر 1395، سال یازدهم شمارۀ 9

[2] لیکاف، جورج، مارک جانسون، (1393) فلسفۀ جسمانی: ذهن جسمانی و چالش آن با اندیشۀ غرب، ترجمۀ جهانشاه میرزابیگی، تهران: آگاه

[3] در همین شماره از نشریه (144) گفت‌و‌گویی با حسین شیخ‌رضایی یکی از مترجمان کتاب داشتم و بخشی از آن را به تعریف علوم شناختی، روان‌شناسیِ شناختی، فلسفۀ علوم شناختی، رابطۀ فلسفه، روان‌شناسی و علوم شناختی با یکدیگر اختصاص دادیم.

[4]   کین، مارک.جی (1396)، فلسفۀ علم شناختی، ترجمۀ مصطفی تقوی،  تهران:

[5] cognition

[6] ص 27

[7] episteme

[8] cognition

[9] ص 29

[10] positivism

[11] realism

[12] همان

[13] همان

[14]  استانوویچ، کیت.ای (1388)، تفکر انتقادی در روان‌شناسی، ترجمۀ هامایاک آوادیسیانس، تهران:رشد. این کتاب دوازده فصل دارد و تلاش نویسنده نگاهی انتقادی به روان‌شناسی و اموریست که ممکن است به جای این علم به غلط شناخته شوند. در نهایت مؤلف می‌کوشد چهارچوبی انتقادی برای مواجهه با این دانش در اختیار خواننده قرار دهد.

.


.

مقدمه‌ای فلسفی بر علوم شناختی گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی
مقدمه‌ای فلسفی بر علوم شناختی در گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی

مقدمه‌ای فلسفی بر علوم شناختی

گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی

منیره پنج‌تنی

اشاره: هدف اصلی این گفت‌وگو تأکید بر اهمیت مطالعات بین‌رشته‌ای و ضرورت تعامل میان علوم انسانی و علوم تجربی است. متناسب با چنین هدفی کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم‌شناختی (فرهنگ نشر نو- 1396) و رویکرد مؤلفش رُم هَره را در گفت‌وگو با یکی از مترجمان  این کتاب، حسین‌ شیخ‌رضایی بررسی کردم. در این نوشتار به تعریف روان‌شناسیِ شناختی، علوم شناختی، زمینه‌های تلاقی و جدایی این دو حوزه، رابطۀ فلسفه با علوم شناختی پرداختیم و همچنین به برنامۀ پیشنهادی هره برای علوم شناختی نگاهی گذرا داشتیم. تمرکز هره در این اثر بر چهار رشتۀ اصلی فلسفۀ علم، روان‌شناسی گفتمانی یا طبیعی‌انگار، روان‌شناسی شناختی و مدل کردن فکر با استفاده از روش‌های متخذ از هوش مصنوعی است.

جناب دکتر شیخ‌رضایی برای بررسی کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم ‌شناختی ابتدا چند پرسش مقدماتی دربارۀ اهمیت مطالعات بین‌رشته‌ای طرح می‌کنم و سپس به کتاب می‌پردازم. یکی از نتایج تخصصی‌شدن علوم ایجاد شکاف میان علوم تجربی و علوم انسانی است. به‌گونه‌ای که دانشمندان و اندیشمندان هر دو حوزه به‌ویژه در قرن بیستم ناگزیر شدند تعامل جدی‌تری با یکدیگر داشته باشند یا به تعبیری با مسائل، دستاوردها و مرزهای علوم مجاور یا مقابل‌شان آشنا شوند. این امر در فلسفه‌های موضوعی-یا مضاف- بسیار آشکار است. بخشی از کارنامۀ شما نشانگر علاقة‌تان به این مباحث میان‌رشته‌ای است که به‌طور ویژه می‌توانم به آموزش علم به کودکان و فلسفۀ علم و ذهن و ‌اکنون علوم‌شناختی اشاره کنم. برای پرسش نخست می‌خواهم برای ما بگویید چرا دانشجویان و پژوهشگران حوزۀ علوم تجربی باید با مبانی فلسفیِ حوزۀ مورد مطالعه‌شان آشنا شوند؟

ممنون از پرسش شما. البته در پرسش شما نکات مختلفی هست که می‌توان درباره‌شان صحبت کرد، ولی اجازه دهید برویم سراغ پرسش مشخص شما دربارۀ اینکه چه لزومی دارد دانشجویان رشته‌های علوم با مبانی فلسفی رشته‌شان آشنا شوند. من دست‌کم دو دلیل عمده می‌توانم ذکر کنم. یکی مربوط به سواد فرهنگی و عمومی است. انتظار ما از دانشگاه این است که فارغ‌التحصیلان خود را افرادی «فرهیخته» بار آورد. فرهیختگی هم مؤلفه‌های مختلفي دارد که یکی از آنها داشتن سواد فرهنگی و هنری است، یعنی فرد فارغ‌التحصیل، فارغ از اینکه در چه رشته‌ای درس می‌خواند، باید به ادبیات، هنر، برهه‌های مهم در تاریخ فکر و فرهنگ بشر، نقاط عطف علم و فلسفه و … آگاهی داشته باشد. اینها حداقل شرایط فرهیختگی است که متأسفانه روز‌به‌روز کم‌رنگ‌تر می‌شود و دانشجویان و استادان و متولیان آموزش عالی فکر می‌کنند دانشگاه فقط باید نیروهای ماهر تربیت کند. این موضوع بحثی مفصل می‌طلبد، ولی فقط به‌اختصار بگویم که آشنایی با جریان‌های فلسفی، درست مانند آشنایی با جریان‌های هنری و اجتماعی و تاریخی، بخشی از فرآیند فرهیختگی در دانشگاه است که تبعاً دانشجویان رشته‌های علوم هم از آن مستثناء نیستند؛ اما دلیل دوم مشخصاً به محتوای رشته‌های علمی مربوط است. تاریخ علم به ما نشان می‌دهد که بسیاری از دانشمندان بزرگ، حتی در رشته‌های تجربی محض، ایده‌ها و افکاری فلسفی داشته‌اند و این ایده‌ها و افکار تأثیری مستقیم بر نظرات آنان در حوزۀ کارشان گذاشته است. از نیوتن و داروین و دکارت بگیرید تا دانشمندان همین حوزۀ روان‌شناسی و علوم شناختی. شما مثلاً نمی‌توانید از تلاش‌های نسل‌های اول روان‌شناسان سر در بیاورید مگر اینکه بدانید آنها در چه چارچوب فلسفی و نظری بزرگ‌تری قرار داشتند و چه تلقی و تصوری از علم در ذهنشان بوده است. این تصور و تلقی مستقیماً بر محتوای علم و استانداردهای ارزیابی نظریه‌های علمی مؤثر است و در واقع بخش‌های مهمی از آن همان فلسفۀ علم است. پس خلاصۀ کلام اینکه بدون داشتن تلقی و تصور و انتظار از یک نظریۀ علمی مطلوب، کار علم‌ورزی پیش نخواهد رفت و بحث دربارۀ این تلقی و تصور در فلسفۀ علم انجام می‌شود. به این ترتیب، حتی با دید منفعت‌گرایانه هم که باشد دانشجویان علوم نیازمند آشنایی حداقلی با مباحث فلسفی رشتۀ خودشان هستند.

دربارۀ دانشجویان و پژوهشگران حوزۀ علوم انسانی هم این پرسش قابل طرح است. به نظرتان دانشجویان علوم انسانی چرا باید با مفاهیم و موضوعات علمی آشنا شوند و به نظرتان مرز این آشنایی چیست و کجاست؟

نکته‌ای که در پاسخ به پرسش پیشین گفتم عیناً دربارۀ دانشجویان علوم انسانی هم صادق است. این دانشجویان هم یکی به دلیل فرهیختگی و سواد فرهنگی عمومی نیاز دارند بدانند نقاط عطف علم در جهان معاصر کدام است و یکی هم به این دلیل که تغییرات در علوم تجربی تأثیری مسقیم بر درک و تصور ما از انسان و علوم انسانی دارد. شما با وجود فناوری‌های جدید و جهان مجازی (که البته امروز از حقیقی هم حقیقی‌تر است) درک تازه‌ای از انسان دارید و این درک تازه حتماً در نظریه‌پردازی‌های شما دربارۀ انسان در علوم انسانی اثر دارد. جهان جدید پرسش‌هایی تازه مطرح می‌کند که اگر قرار است دانشمندان علوم انسانی به آنها بپردازند لازم است آشنایی حداقلی‌ای با جنبه‌های علمی و فنی این جهان داشته باشد.

برای این آشنا شدن چه کتاب‌هایی مناسب‌ترند؟ همچنین مبانی فلسفی علم را کسانی می‌نویسند که به فلسفه اشتغال دارند یا دانشمندان علوم تجربیِ آشنا با فلسفه می-نویسند؟ به عبارت دیگر مؤلفان این آثار باید چه ویژگی‌هایی داشته باشند؟

اصولاً نگارش کتاب برای غیرمتخصصان کاری دشوار و شمشیری دو لبه است. دشوار است چون لزوماً هر متخصصی که در کار خود حرفه‌ای است نمی‌تواند کاری را که می‌کند برای عموم مردم و غیرمتخصصان به شکلی قابل‌فهم بیان کند. شمشیری دو لبه هم هست چون ممکن است گوینده در میان غیرمتخصصان حرف‌های غیردقیق و چه‌بسا خرافی و شبه‌علمی بزند و در نبود نگاه‌های ناقد عملاً درک و تصوری غلط به مخاطبان بدهد. اما در پاسخ به پرسش شما باید بگویم دو گروه چنین کتاب‌هایی را می‌نویسند. یکی متخصصانی که بلدند جز کار حرفه‌ای خود مطالب را به زبان و بیان قابل‌فهم نیز برای دیگران بیان کنند. مثلاً در جهان فلسفه برایان مگی نمونه‌ای از افرادی است که جز اشتغال حرفه‌ای به فلسفه این مهارت را هم داشته است که برای غیرمتخصصان مطالب فلسفی را قابل‌فهم کند. یا میان دانشمندان داوکینز و دیگران چنین بوده‌اند. گروه دوم هم اصطلاحاً عمومی‌سازها هستند. اینها کسانی‌اند که خود فعالیت حرفه‌ای در علم یا دیگر رشته‌های دانشگاهی ندارند، اما از هنر و مهارت بیان مطلب به شیوه‌ای جذاب برای غیرمتخصصان برخوردارند و در واقع پل‌هایی هستند میان جهان‌های مختلف. نویسندگان بسیاری در کشورهای غربی هستند که با تحقیق و پژوهش فراوان کتاب‌هایی عمومی، اما در عین حال معتبر و علمی، دربارۀ موضوعات تخصصی برای غیرمتخصصان نوشته‌اند. ما متأسفانه در ایران چنین حلقه‌های واسطي کم داریم و این به‌نوعی بازتاب‌دهندۀ این نکته است که ما در ایران دپارتمان‌ها و رشته‌‌های علمی مجزایی داریم و جایی که قرار است اینها به هم وصل شوند چنین اتفاقی نمی‌افتد. دربارۀ قسمت دوم پرسش شما هم باید بگویم کتاب‌های آشنایی با فلسفۀ علم برای دانشجویان علوم تجربی را معمولاً فلاسفۀ علم می‌نویسند، اما این فلاسفه در بسیاری موارد خود تحصیلاتی در یکی از رشته‌های علوم تجربی داشته‌اند و بنابراین با هر دو حوزه آشنایی دارند، اگرچه در وهلۀ نخست کار حرفه‌ایشان اشتغال به فلسفه است.

پس در نهایت برای بررسی‌ فلسفی پیش‌فرض‌های علم می‌توان از «روش» غالب سخن گفت؟

این پرسش دشواری است. در فلسفۀ علم چیزی به نام روش غالب نداریم. اصولاً در فلسفه چنین چیزی نداریم. مکاتب و سبک‌های مختلف فلسفه‌ورزی دربارۀ اینکه سبک و روش درست بررسی فلسفی یک موضوع چیست اختلاف نظر دارند و هر کدام روشی را پیشنهاد می‌کنند که با مبانی نظری و منظر فلسفی آنها سازگارتر است. به همین دلیل، ما رویکردهایی مختلف به بررسی فلسفی پیش‌فرض‌های علم و کار علمی داریم. در علوم انسانی و فلسفه نمی‌توان از یک کتاب درسی که روش و سبک غالب را گفته باشد، استفاده کرد. در اینجا با مکاتب مختلف روبه‌روییم و در نتیجه دانشجو لازم است گزیده‌ای از نوشته‌ها و آثار متفکران بزرگ را بخواند و نه لزوماً یک کتاب درسی واحد را که تنها یک منظر را شرح داده است. پس در پاسخ به پرسش شما عرض می‌کنم که تنوع نگاه‌های فلسفی به علم (نگاه تحلیلی، نگاه پدیدارشناختی، نگاه توصیفی و اجتماعی و …) بخشی از قاعدۀ بازی در جهان فلسفه است و این موضوع حتماً باید در آموزش و کتاب‌های آموزشی هم لحاظ شود.

پیش از آن‌که به کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم‌شناختی بپردازیم اگر موافق باشید، به تعریف چند کلیدواژۀ اصلی بپردازیم که نه تنها در شناخت بهتر از کتاب یاری‌مان می‌کنند، بلکه بخشی از دغدغۀ اهمیت مطالعات بین‌رشته‌ای را هم در این گفت‌وگو دربرمی‌گیرند. از تعریف روان‌شناسی شناختی شروع کنیم.

 البته قبلاً بگویم که تخصص من علوم شناختی نیست و اگر چیزی می‌گویم بیشتر حاصل مطالعات شخصی است و تبعاً در آن جای چون و چرا زیاد است. روان‌شناسی شناختی را می‌توان شاخه و بخشی از علم روان‌شناسی دانست که در پی مطالعۀ فرآیندهایی ذهنی، مانند ادراک، به‌کارگیری زبان، به یادآوردن، طبقه‌بندی کردن، حل مسئله و …، است. یعنی به عبارت دیگر، مطالعۀ آن پدیده‌هایی که در کل به آنها برچسب «شناختی» می‌زنیم. چنین مطالعه‌ای عموماً از راه انجام آزمایش‌هایی روی سوژه‌های انسانی و با جمع‌آوری داده‌هایی از آنها انجام می‌شود با این هدف که ببینیم نظام شناختی انسان چگونه اطلاعات شناختی را از جهان خارج به دست می‌آورد و چه الگوهایی در انجام وظایف شناختی دیده می‌شود. این نکته را هم بگویم که کشیدن خط فاصل میان روان‌شناسی شناختی و علوم شناختی چندان دقیق و مورد توافق همه نیست. اما شاید بتوان علوم شناختی را حوزه‌ای گسترده‌تر و میان‌رشته‌ای‌تر دانست که جز روان‌شناسی شناختی با علوم دیگری مانند علوم اعصاب، علوم کامپیوتر، فلسفۀ ذهن، فیزیولوژی، زبان‌شناسی، انسان‌شناسی، هوش مصنوعی و … هم درگیر است و حتی گاه ممکن است به سوژه‌هایی غیرانسانی هم بپردازد. اما در هر حال، در بسیاری موارد میان روش‌ها، نظریه‌ها و یافته‌های این دو حوزه هم‌پوشانی‌های قابل‌توجهی دیده می‌شود.

 با این مقدمات می‌توانیم به اصلی‌ترین کلیدواژه‌مان بپردازیم. علوم شناختی را هم با موضوع، روش و هدف پژوهش برای ما لطفاً تعریف کنید.

همان‌گونه که گفتم روان‌شناسی شناختی علم بررسی و توصیف پدیده‌ها و الگوهای شناختی در سوژه‌های انسانی است، اما علوم شناختی تلاش دارد این پدیده‌ها را «تبیین» کند، به این معنا که بگوید چه سازوکارهای عصبی، گفتمانی، فیزیولوژیک و … وجود دارد که علت بروز پدیده‌ها و الگوهایی می‌شود که توصیف‌شان را روان‌شناسی شناختی در اختیار ما قرار داده است.

زمینه‌هایی که محل تلاقی و جدایی روان‌شناسی شناختی با علوم‌شناختی است، کدامند؟

البته همان‌طور که گفتم کشیدن مرز دقیق ممکن نیست و ماهیت میان‌رشته‌ای این علوم چنین اقتضایی ندارد. اما برای درک بهتر، تقابل روان‌شناسی شناختی و روان‌شناسی کاربردی می‌تواند روشنگر باشد. روان‌شناسی شناختی از طریق آزمایش‌هایی که به آنها اشاره کردم داده‌ها و توصیف‌هایی از پدیده‌های روانی مربوط به شناخت کسب می‌کند. در روان‌شناسی کاربردی از این داده‌ها برای درمان‌های کلینیکی استفاده می‌شود. در علوم شناختی سعی می‌شود علل به وجود آورندۀ چنین پدیده‌ها و داده‌هایی با این فرض اساسی که باید عللی سخت‌افزاری و عصبی برای تمام پدیده‌های نرم‌افزاری و ذهنی در کار باشد کشف شود.

رابطۀ فلسفه با علوم‌شناختی چیست؟ به عبارت دقیق‌تر در چه موضوعاتی این دو حوزۀ کلان و خرد با هم تعامل دارند؟

علوم شناختی، همان‌گونه که اشاره کردم، ماهیتی میان‌رشته‌ای دارد و یکی از رشته‌های دخیل در آن فلسفه، خصوصاً فلسفۀ علم و ذهن، است. علوم شناختی با فلسفۀ علم ارتباط دارد چون ادعا و تلاش دارد رشته و دیسیپلینی «علمی» باشد، پس نیاز است روشن شود چه معنایی از «علمی» بودن را مد نظر دارد و این معنا چگونه بر روش‌شناسی و نظریه‌پردازی در این حوزه اثرگذار است؛ اما فلسفۀ ذهن هم اثرگذار است. موضوع مشترک فلسفۀ ذهن و علوم شناختی بررسی پدیده‌های شناختی-ذهنی است، پس آشکار است که موضع فلسفی شما در باب ماهیت ذهن و نحوۀ تعامل آن با بدن می‌تواند بر مسیر پژوهشی شما در علوم شناختی اثر بگذارد. فی‌المثل اگر شما مادّه‌گرای سفت و سخت باشید و هر حالت ذهنی را چیزی جز حالتی فیزیکی و مغزی ندانید، در این صورت برنامۀ پژوهشی متفاوتی در علوم شناختی خواهید داشت تا اگر فی‌المثل دربارۀ ذهن قائل به کارکردگرایی باشید یا اصولاً ذهن و ذهن‌مندی را پدیده‌ای اجتماعی و گفتمانی بدانید. از قضا رم هره در همین کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم شناختی به این هر دو محل تلاقی فلسفۀ علم و ذهن با علوم شناختی پرداخته است.

آیا باید علوم‌شناختی را بخش یا زیرمجموعه‌ای از حوزۀ کلان فلسفۀ علم بدانیم؟

خیر. علوم شناختی فعالیتی مرتبۀ اول است، یعنی می‌خواهد پدیده‌هایی را در جهان طبیعی مطالعه کند. فلسفۀ علم فعالیتی مرتبه دوم است و موضوع آن بررسی و مفهوم‌پردازی و مطالعۀ فلسفی تلاش‌هایی علمی است که برای شناخت طبیعت انجام شده است. نسبت علوم شناختی و فلسفۀ علم همان نسبت سایر علوم (مانند زیست‌شناسی) و فلسفۀ علم است. تنها با ذکر این نکته که بخش‌هایی از فلسفه (نه فلسفۀ علم) خود به موضوع «ذهن» می‌پردازند(مانند فلسفۀ ذهن) و همان‌گونه که گفتم این بخش‌ها با علوم شناختی درهم‌تنیدگی موضوعی و احیاناً روشی می‌توانند داشته باشند.

اگر نقطۀ اشتراک و اتصال بین روان‌شناسی‌شناختی و فلسفه را بررسی ذهن، اندیشیدن یا شناخت بدانیم، می‌دانیم که در دوران قدیم فلسفه به‌تنهایی بار تعریف و تبیین این موضوعات را به دوش می‌کشید. امروز فلسفه در تعامل با روان‌شناسی‌شناختی و علوم شناختی چگونه شناخت یا اندیشیدن را بررسی می‌کند؟

 بگذارید مثال مشخصی بزنم که پرسش شما را راحت‌تر پاسخ دهم. در فلسفۀ ذهن ما نگاه‌ها و مکاتب مختلفی در تحلیل ماهیت ذهن و بررسی رابطۀ آن با مغز و بدن داریم. مثلاً نوعی دوگانه‌انگاری منسوب به دکارت داریم که ذهن یا روح را به‌کل چیزی غیر از مادّه و امری غیرمادّی می‌داند. در این تلقی حوزه و قلمرو امر ذهنی دارای استقلال و خودبسندگی است و حتی می‌تواند مستقل از مادّه نیز وجود داشته باشد. اگر این منظر و تلقی را قبول کنیم، آنگاه یکی از اصول مفروض در علوم شناختی که طبق آن هر پدیدۀ شناختی و ذهنی باید متحقق‌کننده‌ای مغزی و عصبی و مادّی داشته باشد با چالش روبه‌رو خواهد بود، چرا که دوگانه‌انگاری به ما می‌گوید می‌توان ذهنی بدون بدن هم داشت. اکنون اگر یافته‌های علوم شناختی و علوم اعصاب را جدی بگیریم که حامی این تز است که هر حالت شناختی متحقق‌کننده و پایه‌ای عصبی و مادّی دارد، آنگاه اگر بخواهیم باز هم از نوعی دوگانه‌انگاری دفاع کنیم باید سراغ قرائت‌ها و نسخه‌هایی برویم که در آنها صحبت از جوهر غیرمادّی ذهن نیست. این یعنی باید به سراغ دوگانه‌انگاری‌هایی غیردکارتی برویم. اگر بخواهم صحبتم را خلاصه کنم باید بگویم نگاه فلسفی ما به ذهن باید با یافته‌های تجربی ما در علوم شناختی و علوم اعصاب در سازگاری و تلائم باشند. از یافته‌ها و نظریه‌های هر یک از این دو حوزه باید در دیگری استفاده کرد تا بتوان در نهایت ادعای داشتن نگاهی جامع را به پدیدۀ ذهن‌مندی داشت.

یک پرسش جزیی در ادامۀ پرسش پیش بپرسم که اصولاً و عموماً چه دانش‌هایی حوزۀ شناخت یا اندیشیدن را بررسی می‌کنند؟

جز فلسفۀ ذهن و علوم شناختی، روان‌شناسی، علوم اعصاب، هوش مصنوعی، مطالعات مغز، انسان‌شناسی، باستان‌شناسی و بسیاری رشته‌های دیگر هستند که هر کدام از منظر رشتۀ خود به شناخت و اندیشیدن می‌پردازند.

رُم هَرِه در مقدمۀ کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم‌شناختی  چنین نوشته است: «برنامه‌ای که در این نوشته برای شرح علوم شناختی تنظیم شده برنامه‌ای است واقع‌گرایانه که در آن از روش‌های تثبیت‌شدۀ فیزیک، شیمی، زیست‌شناسی و زمین‌شناسی استفاده می‌شود، تا از این راه بتوان از آنچه به‌وسیلۀ حس ادراک می‌شود فراتر رفت و به حیطه‌های عمیق‌تر واقعیت مادّی دست یافت.» از جملات نویسنده چنین برمی‌آید که او دیدگاه واقع‌گرایانه را در برابر دیدگاه تحصل‌گرا یا پوزیتیویسم قرار داده است. حال دو پرسش مطرح است. نخست این‌که دقیقاً مقصود هره از واقع‌گرایی در علومی که نام برده چیست؟

بله این نکتۀ مهمی است. در واقع یکی از نقاط تمایز این کتاب از برخی کتاب‌های دیگر در حوزۀ علوم شناختی همین تعهد و تأکید نویسنده بر نوعی واقع‌گرایی است. حتی همان‌گونه که در مقدمۀ مترجمان نیز اشاره شده است هره پس از ورود به حوزۀ روان‌شناسی و علوم اجتماعی در دهۀ 1970 از اینکه چرا در این قلمروها چنین تأکیدی بر پیروی از علوم فیزیکی و خصوصاً نوع ابزارانگارانه و غیرواقع‌گرایانۀ آن وجود دارد متعجب بوده است. هره در فلسفۀ علوم طبیعی از نوعی واقع‌گرایی متعادل دفاع می‌کند و چنین استدلال می‌کند که ما در کار علمی از داده‌های صرف تجربی و مشاهده‌ای فراتر می‌رویم و به حوزه و قلمرو مشاهده‌ناپذیرها وارد می‌شویم و حتی دربارۀ روابط میان آنها و ماهیتشان نظریه‌پردازی می‌کنیم. طبق تلقی او، باید چنین هویات غیرقابل‌مشاهده و چنین احکامی را که دربارۀ آنها در علم صادر می‌شود برخوردار از حقیقت و درستی دانست، اگرچه باید در همان زمان امکان برخطا‌بودن آنها را هم به رسمیت شناخت. فارغ از جزئیات فنی چنین موضعی، هره می‌خواهد در حوزۀ علوم شناختی و روان‌شناسی هم چنین چارچوبی را حفظ کند. این در عمل یعنی آنچه در این علوم به عنوان هویات غیرقابل‌مشاهده فرض شده‌اند واقعی‌اند و جهان بزرگ‌تر از صرف امور مشاهده‌پذیر است و دانشمند علوم شناختی نباید واهمه‌ای از فرض هویات مشاهده‌ناپذیر داشته باشد. قابل‌اطمینان بودن احکام ما در این حوزه به دلیل آن است که چیزهایی درست یا نسبتاً درست دربارۀ هویات مشاهده‌ناپذیر می‌گویند. حرف هره آن است که وقتی خود علوم فیزیکی چنین سبک و شیوه‌ای در علم‌ورزی دارند، چرا علوم انسانی و اجتماعی و شناختی باید کاسۀ داغ‌تر از آش باشند و فقط خود را به امور مشاهده‌پذیر و انواع رفتارگرایی و پوزیتیویسم محدود کنند.

  پرسش دیگری که می‌توان دربارۀ سطور فوق پرسید این است که آیا علوم‌شناختی خود برنامۀ مستقل یا روش پژوهش مشخصی ندارند؟

دربارۀ این قسمت پرسش شما هم باید بگویم هره منکر اینکه علوم شناختی برای خود روش‌های مستقل داشته باشند نیست و حتی بر آن تأکید هم می‌کند. نکتۀ او این است که این روش‌ها هرچه باشند می‌توان در چارچوب تلقی‌ای واقع‌گرایانه به دستاوردها و احکام حاصل از به‌کارگیری آنها نگریست.

پس برای دقیق‌تر شدن این بخش از گفت‌وگو این پرسش جزیی را هم بپرسم که موضع نویسنده این است که برای «گسترش علمی شناخت به فلسفۀ علوم طبیعی در مقام راهنمای عمل» مراجعه می‌کنیم. مقصود او از راهنمای عمل بودن چیست؟

یعنی همان نکته‌ای که گفتم: دانشمندان علوم طبیعی خود را محدود به قلمرو امور مشاهده‌پذیر نمی‌کنند. پس چرا دانشمندان علوم انسانی و شناختی و اجتماعی که ادعای تبعیت از علوم طبیعی را دارند باید چنین کنند؟

مؤلف در مقدمه چنین گفته است که در این کتاب چهار رشتۀ اصلی مورد نظر و بررسی است که عبارتند از فلسفۀ علم، روان‌شناسی گفتمانی یا طبیعی‌انگار، روان‌شناسی شناختی و مدل کردن فکر با استفاده از روش‌های متخذ از هوش مصنوعی. پیش‌تر به روان‌شناسی گفتمانی یا طبیعی‌انگار نپرداختیم. اگر ممکن است ابتدا آن را تعریف کنید و بگویید تفاوت اصلی این شاخه از روان‌شناسی با روان‌شناسی شناختی در چیست؟

مطرح کردن روان‌شناسی گفتمانی، در کنار واقع‌گرایی علمی، دومین ابتکار هره در این کتاب است. ایدۀ اصلی او این است که برای درک و تحلیل بسیاری از یا حتی همۀ پدیده‌های شناختی باید به این نکته توجه کرد که دربارۀ این پدیده‌ها قضاوت‌ها و ارزیابی‌هایی وجود دارد، یعنی اگر فلان پدیدۀ شناختی به شکلی خاص انجام شود ما آن را درست و قابل‌قبول و اگر به شکلی دیگر انجام شود آن را نادرست و غیرقابل‌قبول می‌دانیم. نمونۀ «به یاد آوردن» مثال خوبی است. پدیدۀ حافظه ارزیابی هنجاری می‌شود، یعنی اگر ما فلان چیز خاص را به شیوۀ الف به یاد آوریم چنین به‌یادآوردنی درست و اگر به شیوة ب به‌یادآوریم نادرست خواهد بود. اما نکتۀ هره این است که این ملاک‌های ارزیابی درستی و نادرستی در خصوص پدیده‌های شناختی ملاک‌هایی موضعی و محلی و گفتمانی است، یعنی مثلاً در بافت خاص و در جامعه‌ای خاص این توافق گفتمانی وجود دارد که چه نوع یادآوری‌ای درست تلقی می‌شود، در حالی‌که در بافتی دیگر و در جامعۀ کاربرانی دیگر ملاک‌هایی دیگر برای درستی به یاد آوردن مورد توافق است. آنچه در بافت دادگاه و در گفتمان حقوق و قضاوت معیار درست به یاد آوردن است در بافت تعریف خاطرات شخصی و گفتمان دورهمی دوستانه ملاک درست به‌یادآوردن نیست. همین نکته است که هره نام آن را سویۀ گفتمانی پدیده‌های شناختی می‌گذارد. اَعمال و پدیده‌های شناختی همواره در چارچوبی گفتمانی رخ می‌دهند و در نتیجه تحلیل همه‌جانبۀ آنها نمی‌تواند صرفاً تحلیل عصب‌شناختی و فیزیولوزیک باشد. متحقق‌کنندگان فیزیولوژیک، ارزش‌ها و درستی و نادرستی را تحمیل نمی‌کنند. امور هنجاری و ارزشی و مربوط به داوری از جهان اجتماعی و گفتمان‌هایی که افراد در آن شرکت دارند نشأت می‌گیرند. به همین دلیل، هره در تمام کتاب مرتب بر این نکته تأکید دارد که علوم شناختی در ذات خود رشته‌ای ترکیبی و تلفیقی است و در آن دست‌کم هم‌زمان سه گفتمان حضور دارند: گفتمان ملکول‌محور، گفتمان اندامواره‌محور و گفتمان شخص‌محور. این یعنی لازم است دستاوردهای فیزیک و شیمی با دستاوردهای زیست‌شناسی و فیزیولوژی و در نهایت با دستاوردهای روان‌شناسی و تحلیل گفتمان پیوند بخورد.

پرسش دیگری را هم می‌توانم در ادامۀ همین بحث هره طرح کنم که به دو اصطلاح مهم در پژوهش او مربوط است؛ «جهت‌مندی» (intentionality)– البته بر اساس ترجمۀ شما–و «هنجارمندی» (normativity) به چه معناست و چرا لازم است در علوم شناختی به آنها پرداخته شود؟

بله همان‌طور که گفتید پرسش شما دقیقاً در ادامۀ صحبت پیشین من است. هره می‌گوید وقتی به پدیده‌های ذهنی و شناختی نگاه می‌کنیم دو خصیصۀ شناخته‌شده در آنها می‌بینیم. یکی اینکه بسیاری از آنها «دربارۀ» چیزی هستند؛ مثلاً افکار و باورهای من دربارۀ چیزهایی در جهان خارج‌اند یا نشانه‌هایی که من به کار می‌برم چیزهایی را بازنمایی می‌کنند و دربارۀ آن چیزها هستند. این همان حیث التفاتی یا مسئلۀ دربارگی یا جهت‌مندی است. از سوی دیگر، همان‌گونه که گفتم اعمال و کنش‌های شناختی من مشمول درستی و نادرستی و ارزیابی‌های هنجاری می‌شوند. نوعی از به‌یاد‌آوردن نادرست و نوعی دیگر درست است. این هم جنبۀ هنجارمندی ذهن و پدیده‌های شناختی است. استدلال هره که بخش‌هایی از کتاب را به خود اختصاص داده این است که با صرف گفتمان علوم عصبی و زیست‌شناسی یا صرف مدل‌سازی پدیده‌های شناختی بر اساس الگوهای هوش مصنوعی نمی‌توان این دو جنبه از ذهن آدمی را تشریح کرد. پیشنهاد او این است که بُعد گفتمانی و اجتماعی ذهن و شناخت است که چنین پدیده‌هایی را تبیین می‌کند. اینکه هره خود تا چه حد در ارائۀ طرحی ترکیبی و تلفیقی برای علوم شناختی موفق بوده است نکتۀ دیگری است که خوانندگان خود می‌توانند دربارۀ آن قضاوت کنند، اما به نظر من مطرح کردن سویه‌های گفتمانی و جمعی در علوم شناختی نکتۀ بسیار مهمی است که طرح هره را از بسیاری محققان دیگر متمایز می‌کند.

مخاطب اصلی این اثر از نظر شما کیست و بیشتر برای چه گروه فکری این اثر سودمند است؟

این کتاب برای دانشجویان تمام رشته‌هایی که از رشتۀ آنها در علوم شناختی استفاده می‌شود، می‌تواند مفید باشد؛ از جمله دانشجویان روان‌شناسی (خصوصاً روان‌شناسی شناختی)، فلسفۀ ذهن، هوش مصنوعی، علوم اعصاب و فلسفۀ علم.

با این‌که کتاب با یادداشت مختصر و مفید مؤلف برای استفاده از کتاب در کلاس درس آغاز می‌شود، اما به نظرتان کتاب مقدمه‌ای فلسفی بر علوم‌شناختی می‌تواند به‌مثابۀ یک دست‌نامه عمل کند؟ یعنی کتابی که علاقمند به این حوزه خودش به تنهایی آن را مطالعه کند؟

این کتاب از سنخ کتاب‌های درسی است، یعنی می‌تواند متن پایۀ یک درس قرار گیرد. کتاب درسی معمولاً نیاز به مدرس و استادی دارد که آن را تدریس کند و در جریان تدریس نکات مبهم را روشن کند، بر برخی از بخش‌ها تأکید کند، منابع مطالعات بیشتر را به دانشجویان بدهد و … . من فکر می‌کنم اگر کسی این کتاب را به‌تنهایی بخواند حتماً اطلاعات مفیدی کسب خواهد کرد، اما در هر حال کتاب برای تدریس نوشته شده است.

به نظر شما آیا در این زمینۀ علوم‌شناختی آثار تألیفی مناسبی هم داریم یا خیر؟ اگر خیر عمدتاً دلایل این امر از نظر شما چیست؟

همچنان که گفتم من در حوزۀ علوم شناختی تخصص ندارم و نمی‌توانم قضاوت درستی بکنم. تا جایی که می‌دانم مراکز و دانشکده‌هایی در ایران این رشته را دارند و ما متخصصانی در ایران داریم که در سطح بین‌المللی پژوهش‌هایشان منتشر می‌شود، اما تا جایی که من می‌دانم کتابی درسی که تألیف فردی ایرانی باشد نداریم. مطمئن نیستم ولی تا جایی که دیده‌ام چنین است. شاید علت آن هم استفادۀ دانشجویان از متون انگلیسی یا تازه‌وارد بودن این حوزه به نظام دانشگاهی ایران باشد که هنوز کتابی تألیفی در آن نداریم.

.


.

مقدمه‌ای فلسفی بر علوم انسانی در گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی

مصاحبه کننده: منیره پنج‌تنی

منتشر شده در شماره 144 فصلنامه علمی تخصصی اطلاعات حکمت و معرفت 

.


.

2 نظر برای “مقدمه‌ای فلسفی بر علوم انسانی در گفت‌وگو با حسین شیخ‌رضایی

  1. به این جمله توجه بفرمایید:

    ” در علوم شناختی سعی می‌شود علل به وجود آورندۀ چنین پدیده‌ها و داده‌هایی با این فرض اساسی که باید عللی سخت‌افزاری و عصبی برای تمام پدیده‌های نرم‌افزاری و ذهنی در کار باشد کشف شود. ”

    نگارش و حتی ترجمه این کتاب در کنار این اظهار نظر که این کتاب درسی در رشته مذکور است تلویحاً مستلزم فرض مکانیسم است.
    آقای دکتر شیخ رضایی مانند دانشگاهیان محترم دیگر روشن و واضح اظهار نظر نمی فرمایند و رابطه آنان با ترجمه روشن نمی شود.
    آن چه ک در ترجمه و تالیف ما می آید بلا استثناء تکیه بر اوتاریتی فردی شناخته شده دارد. اظهار نظر صریح نداریم.

    آیا آقای دکتر شیخ رضایی نگاه مکانیستی را قبول دارند؟
    آیا ذهن همان مغز است؟ آیا شناخت ذهن شناخت ماهیتی فیزیکی است.اگر ایشان معتقدند که نیست پس چرا برای شناخت ذهن بایست به هوش مصنوعی نگاه انداخت؟(البته با توجه به این که هیچ فرد دانشگاهی روشن نمی گوید که موضع ارائه شده در ترجمه اش و یا یک نظریه مشخص صادق است و یا کاذب با ارائه جزئیات از موضع گیری اجتناب می شود و وجود نظریات مختلف و متعدد نویسنده را از موضع گیری صریح حفظ می کند).
    می خواهم جهان را بشناسم. برای شناخت جهان کارکرد ماشین را الگوی تصور جهان قرار می دهم!می خواهم ذهن را بشناسم پس سراغ هوش مصنوعی می روم! آیا این مسیر مطالعه قابل پذیرش است؟ مگر تولید کننده هوش مصنوعی در زمان ایجاد هوش مصنوعی ذهن را می شناخت؟

  2. پاسخ محتمل نویسنده محترم:” کجای متن و در کدام جمله مصاحبه باور مکانیسم، فیزیکالیسم و یا موضعی شبیه به آن آمده؟”.این پاسخ از یک زاویه صحیح است چنین موضعی از ترجمه کردن این اثر برنمی آید. سؤال دقیقتر این است که حضور افراد مترجم و یا مؤلف ترجمه ها و آثار را در کجای نوشتار آنان بایست جست؟ نحوه عملکرد،ساختار و نحوه بیان و محتوای آثار در ایران اجازه محافظه کاری و در عین حال موضع گیری مبهم را به ما می دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *