میخواهم در مورد طبیعتگرایی در معرفت شناسی صحبت کنم. طبیعتگرایی وجهی متافیزیکی دارد که دراینجا نمیخواهم به آن بپردازم. تلاش من بر این است که تجربهگرا باشم ولی نمی توان تجربهگرا بود. خیلی ها به من می گویند «تو تجربهگرایی؟» در پاسخ میگویم که من به همان معنا که پولس قدیس می گفت میتوان مسیحی بود به این معنی که تلاش کنیم مسیحی باشیم، تجربهگرا هستم. تجربهگرایی سنتی کهن در فلسفه است. ولی تغییر میکند، در سده بیستم بداقبالیهایی داشت، امیدوارم از این اشتباهات درس گرفته باشیم و تلاش کرده دیدگاهی تجربهگرا اتخاذ نمائیم که امروز قابل دفاع باشد. سعی دارم در اینجا تمایز بین تجربهگرایی و طبیعتگرایی در معرفت شناسی را مورد توجه قراردهم. ابتدا تلاش خواهم کرد زمینه مشترک بین این دو سنت فلسفی را مشخص کنم، سپس به جایی که مسیرشان از هم جدا میشود و تفاوت هایشان اشاره نمایم. اختلاف تجربهگرایان و طبیعتگرایان را خواهیم دید.
وقتی میگویم میخواهم تجربهگرا باشم و ببینم تجربهگرایی امروز چه معنایی میتواند داشته باشد، درقدم اول باید متذکر شوم که تجربهگرایی یک نظریه یا تز نیست بلکه یک موضع فلسفی است. منظور از موضع، مجموعه ای از گرایش، روش، تعهد و باورهایی است که شخص دارد. تجربهگرایی شکلی از فلسفه ورزی است. طبیعتگرایی نیز دقیقا به همین شکل ارائه شده است. در دهه 40 سده بیستم، دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک مرکزمطالعات طبیعتگرایانه بود. آن زمان طبیعتگرایی جنبشی جدید در فلسفه آمریکا محسوب میشد. کتاب «طبیعتگرایی و روح بشر» که مانیفست آن جنبش بود نیز درهمان زمان به چاپ رسید، برخی از افرادی که در نگارش آن کتاب سهیم بودند را دیگر نمیشناسیم، ولی برخی از آنها را به خوبی به یاد داریم: دیویی، هوک، نیگل و رندل. هر یک از این چهار فیلسوف تاکید داشت که وقتی از طبیعتگرایی سخن به میان میاید از نظریهای برای توصیف و چگونگی جهان صحبت نمیشود. منظور آنها از طبیعتگرایی تز یا دکترین یا دگما نبود. بلکه از آن به عنوان یک رویکرد فلسفی یاد میکردند، روشی که باید بدان وسیله فلسفه ورزی کرد. سیدنی هوک میگوید طبیعتگرایی تعهد به یک فرآیند است نه یک نظریه متافیزیکی. جان رندال میگوید طبیعتگرایی یک منش و خلق و خوست. این پاسخ ها با مواضع فلسفی متداول تفاوت زیادی دارد. اگر از شما درمورد موضع تان در فلسفه بپرسم احتمال زیادی دارد که به نظریهای مشخص اشاره کنید. به عنوان مثال در افلاطون گرایی اعتقاد بر این است که مقوله های انتزاعی واقعی هستند و در مقابل در نامگرایی وجود واقعیت های جهانشمول نفی میشود و یا در فلسفه علم موضعی داریم که به اصالت قوانین طبیعت معتقد است و در نقطه مقابل موضعی که میگوید قوانین طبیعت وجود ندارد. همه اینها نظریه هستند و درباره واقعیت و آنچه که وجود دارد اظهار نظر می کنند. طبیعتگرایی به این شکل مطرح نشده بود چرا که رویکرد یا روشی فلسفی است. پنلوپه مدی (Penelope Maddy) – استاد دانشگاه کالیفرنیا – یکی از شارحان اصلی طبیعتگرایی نوین است. طی پانزده سال گذشته او تلاش کرده «طبیعتگرا بودن» را تبیین کند. او دقیقا همان چیزی را بیان میکند که شصت سال پیش مطرح میشد. او میگوید طبیعتگرایی دکترین نیست، بلکه یک رویکرد است، یک مجموعه پاسخ نیست بلکه روشی برای پاسخ گفتن به پرسشهاست، همچنین تاکید میکند طبیعتگرایی مجموعه ای از باورها یا یک نظریه نیست. من هم وقتی میخواهم بگویم تجربهگرایی در واقع چیست به همین مسائل اشاره میکنم. هرچند تجربهگرایی در گذشته با عباراتی مانند «تجربه تنها منبع دانش ما از جهان است» به عنوان یک واقعیت مطرح شده، ولی تجربهگرایی یا طبیعتگرایی را نباید به این شکل مطرح نمود، اینها روش هایی برای فلسفه ورزی هستند. مقایسه بین تجربهگرایی و طبیعتگرایی سه نقطه مشترک میان آن دو را به ما نشان میدهد. اول اینکه تجربهگرایی و طبیعتگرایی، هردو ضد متافیزیک هستند. ولی متافیزیک را به یک شیوه نقد نمیکنند، همچنین آنها به مفاهیم متفاوتی از متافیزیک نقد دارند. هر دو رویکرد، جایگاهی مرکزی برای علم قائل هستند. اشتراک سوم ضدیت با مبناگروی است. تجربهگرایی در معرفت شناسی با مبناگروی تداعی میشد – ایده ای که میگوید مبنایی استوار وجود دارد؛ مبنایی یقینی و ثابت برای دانش و باورهای عقلانی در مورد اینکه جهان چگونه است. تجربهگرایی سده هجدهم معتقد بود که مبنای یقینی ما، دادههای حسی هستند. ولی در تجربهگرایی و طبیعتگرایی سده بیستم پذیرفته شده است که چنین مبنایی برای دانش یا باور عقلانی وجود ندارد. باید بیاموزیم با بیمبنایی زندگی کنیم. اجازه دهید قدری در این باره صحبت کنم تا تفاوتهای نگرش من به عنوان تجربهگرا با طبیعتگرایان مشخص شود. اتو نویرات فیلسوف تجربهگرای آلمانی میگوید ما در مواجهه با علم مانند ملوانان در دریا هستیم، ملوانانی که مجبورند کشتی خود را وسط دریا بازسازی کنند و این امکان برایشان فراهم نیست تا به ساحل بازگردند. کواین بارها به این تعبیر ارجاع داده است، کواین شخصی است که در اواسط سده بیستم به عنوان پدر معرفتشناسی طبیعتگرایانه از او یاد میشود. کواین دو جهت را برای توجیه ضدیت با مبناگروی تبیین میکند. او همچنین میگوید شرایط هیومی، شرایط انسانی نیز هست. این بدان معناست که او نقد هیوم به استقرا را میپذیرد و متعاقب آن هر گونه مبنای امن را رد میکند و همچنین هر گونه سازه امن برای توجیه باورها را نفی میکند. در سده بیستم این موضوع مسئله بزرگی برای تجربهگرایی بود. طبیعتگرایان در این دوران به شکل انگلی از اندیشه های تجربهگرایان بهره میبردند.
در ادامه میخواهم بین دو نوع استقرا تمایز قائل شوم. یک نوع استقرا که همه ما آن را انجام میدهیم؛ در این موارد در آنچه که بدان باور داریم فراتر از شواهد خود میرویم. مثلا سنت آگوستین میگوید من باور دارم که اقیانوس واقعی است ولی هرگز اقیانوس را ندیده است؛ وجود اقیانوس فراتر از شواهد در اختیار اوست. بدین معنا ما همواره در حال انجام استقرا هستیم. با این همه افرادی که خرافی هستند، نیز فراتر از شواهدشان میروند. افراد خردمند نیز چنین میکنند. ولی استقرایی دیگر داریم که فیلسوفها همواره در مورد آن بحث میکرده اند؛ در واقع یک دستور العملی است که فرد خردمند در حین فراتر رفتن از شواهد باید از آن تبعیت کند. این دستور العمل قابل فراگیری و آموزش است. میتوان آن را فراگرفت و از شواهد فراتر رفت. همچنین عینی است؛ یعنی عواطف و احساسات شما را دخیل نمیکند، به لحاظ عقلانی نیزالزام آور است یعنی اگر از آن تبعیت نکنید عقلانی عمل نکردهاید و در نهایت روشی قابل اتکا برای رسیدن به حقیقتی که بررسی میکنید دراختیارتان قرار میدهد. حال سوال این است که آیا امکان وجود چنین استقرایی وجود دارد؟ هنگامی که هیوم به این پرسش پاسخ میداد، در دورانی زندگی میکرد که قهرمان فکری آن زمان نیوتن بود. نیوتن مدعی بود که کارش را بر اساس استقرا انجام داده است و بنابراین باور داشت که چنین روشی وجود دارد. هیوم در نظریاتش در حال نقد این موضع است. در سده بیستم رایشنباخ – باید بگویم رایشنباخ یکی از قهرمانهای فلسفی من است – در حال پروراندن تجربهگرایی زمانه خود بود. هنگامی که او رئیس انجمن فلسفی آمریکا شد، اولین سخنرانیش در این انجمن نقدی به عقلگرایان و تجربهگرایان سنتی بود. رایشنباخ میخواست تجربهگرا باشد، ولی تجربهگرایی سده هجدهم را نقد میکرد. او میگفت نقد هیوم را تا بدین حد قبول دارد: میتوان تصور کرد که جهان به شکلی طراحی شده است که هر روشی را که به کار ببرید نمیتوانید به حقیقت دسترسی پیدا کنید، ولی میتوانید تصوری از استقرا را حفظ کنید، که تحت شرایطی کار کند، هنگامی که قواعد دیگر نیز کارایی داشته باشد. او یک نظریه در این رابطه پروراند که به طور خلاصه عنوان میکند احتمالاتی که در گذشته وجود داشته را میتوانید برای پیشبینی آینده به کار بگیرید. اگر آمار موجود، نشان دهنده رابطه قوی بین سیگار کشیدن و سرطان ریه باشد، به نظر عقلانی میآید بگوییم بر اساس این احتمال آماری در آینده پیشبینی هایی انجام میدهیم. نکته این است که اگر قاعدهای را به این سادگی بیان کنید، خیلی پیش پا افتاده و ناخوشایند خواهد بود. فرض کنید شغل جدید من پیشبینی وضعیت آب و هوایی است و هر روز باید احتمال بارش برف روز بعد را تخمین بزنم. به آمار بارش برف در پانزده سال گذشته نگاه میکنم و میبینیم که 5% روزهای سال برف باریده است. من میخواهم پیش بینی هایم درست از آب در بیاید و بنابراین هر روز در گزارش پیش بینی خودم میگویم 5% احتمال بارش برف وجود دارد؛ در طولانی مدت این نتایج صحیح خواهند بود. ولی کسی از این گونه پیش بینی هوا خوشش نمیآید؛ به افراد در تابستان بگوییم احتمال بارش برف 5% است و در زمستان هم همین را بشنوند. ما میخواهیم بگوییم که از هر قاعدهای که پیروی کنید، با پرسشهای به خصوصی در مورد شرایطی به خصوص روبرو میشویم. به طور مثال میخواهیم احتمال بارش برف در روز سوم فصل زمستان را تخمین بزنیم. پرسشهای این گونه را میتوانیم چالش بنامیم. طبعا مطلوب این است که قواعد به چالشها پاسخ بدهند. این پرسش که آیا میتوان قاعدهای یافت که به تمام چالشها پاسخ دهد توسط آماردانان و فیلسوفها بررسی شده است. در واقع اولین کسی که دریافت که ایده رایشنباخ غلط است، دانشجوی او هیلاری پاتنم بود. قاعدهای وجود ندارد که هرگاه هر قاعده دیگری برقرار بود، برقرار باشد. این درست برخلاف نظریه رایشنباخ بود. چنین استقرایی یک ایده آل دست نیافتنی است. من بر این نکته تاکید کردهام، همان طور که کواین و تجربهگرایان باید بر سر این مسئله توافق کنند. چرا که چیزی به نام «روش استقرا» وجود ندارد و تجربهگرایان حدود دویست سال بر اساس این واقعیت فلسفهورزی میکردند. این یافته بخشی از ضدمبناگروی است، باید از شر این ایده که میتوانیم باورهای عقلانی خود را بر مبنایی سفت و سخت بنا کنیم رها شویم. ولی باید توجه نمود که این به معنای «همه چیز ممکن و قابل قبول است»، نیست. همچنان که معیارهایی برای عقلانیت داریم، برآنیم که این معیارها بر پایه مبناگروی بنا نهاده نشدهاند. این اشتباه متداولی است که میگویند با ضدمبناگروی همه باید شکگرا شوند. برعکس، باید بگوییم اگر مبناگروی غیرممکن است متعاقبا این حق را داریم که شکگرایی را کنار بگذاریم و مبنایی را انتخاب کنیم. باید از جایی که هستیم شروع کنیم و به شکل عقلانی پیش برویم. در زندگی بدون مبنا، فراری از مسئولیت انتخاب مبنا شجاعت نیست، این شرایطی است که ما انسانها در آن زندگی میکنیم.
تا بدین جا، به نقاط توافق طبیعتگرایان و تجربهگرایان اشاره کردم. حالا میخواهم در مورد اختلاف نظرهای آنها صحبت کنم. وقتی میگویم باید از جایی که هستیم شروع کنیم، پرسش این است که از کجا شروع کنیم؟ نقطه شروع ما دقیقا کجاست؟ هنگامی که کواین در دهه های 60 و 70 در این باره می نوشت، کاملا مشخص است که نقطه شروعش چیزی بود که علم بر وجود آن صحه گذاشته بود. از نظر او علم موجود، تنها دیدگاهی است که میتواند نقطه شروع را ارائه کند. از طریق علوم طبیعی هرچقدر هم خطاپذیر و غیردقیق باشد به بررسی آنچه که وجود دارد خواهم پرداخت. هنگامی که پنلوپه مدی به این رویکرد کواین ارجاع میدهد، توضیح میدهد که این واکنش طبیعتگرایانه است. تنشی در این مدعا وجود دارد. وقتی به طبیعتگرایی به شکلی که در دهه 40 سده بیستم ارائه شده بود نگاه میکنیم در میابیم که طبیعتگرایی یک تز، گزارهای صحیح، یا باور نبود، بلکه رویکردی به پرسشها بود. ولی میبینیم که طبیعتگرایی در حال حاضر به عنوان یک باور ارائه میشود، باوری که با آن شروع میکنند: علم به ما میگوید جهان چه شکلی است. برآن نیستم که بگویم این کار غیرعقلانی است ولی خیلی عجیب است که آنچه در فلسفه یک رویکرد بود به یک باره به یک باور تبدیل شده است.
پنلوپه مدی در کتاب خود به فیلسوف ایده آل خود اشاره کرده است. هنگامی که این کتاب را خواندم پیش خودم فکر کردم شخص ایده آل مدی اصلا به نظر فیلسوف نمیآید، ولی شبیه ایده آل طبیعتگرایان است. وقتی این شخص ایده آل را توصیف میکند در مییابیم که به موضوعات خارج از علم، تنها از منظر روانشناختی، جامعه شناختی و انسان شناختی مینگرد. فیلسوف ایده آل مدی هنگامی که با هنر، ادبیات یا دین مواجه میشود، تنها به بررسی روانشناختی هنرمند و اثرش علاقه دارد، یا جامعه شناسی ادیبات، یا آنکه به بررسی بیماریهای روانشناختی دینداران میپردازد، به عبارت دیگر به موضوعهای غیرعلمی تنها به این روش نگاه میکند. این فیلسوف ِایده آل مدی است. به نظر من این شخص ایده آل فیلسوف نیست، میتوان تصور کرد شخصی دقیقا این کارها را انجام دهد بدون اینکه هرگز فلسفه خوانده باشد یا فلسفه ورزی کرده باشد . باید دید واکنش فیلسوف ایده آل مدی به پرسشهای موجود در سنت فلسفی چیست؟ باید بگویم که مدی، من را به یاد دوران اوج پوزیتیویسم منطقی میاندازد. آلفرد آیر شخصی بود که پوزیتیوسم را از وین و پراگ به دنیای انگلیسی زبان آورد. هنگامی که او در مورد قلمروهای خارج از علم صحبت میکرد، میگفت اگر این جمله اهمیتی داشته باشد به لحاظ علمی قابل بررسی است و اگر علمی نباشد اهمیتی ندارد. مدی در مورد پرسشهای فلسفی نیز همین دیدگاه را دارد. حتی کارناپ که عضو حلقه وین بود نیز بحثهای بسیار زیادی در مورد هستیشناسی، رئالیسم، استقرا، معناشناسی و غیره دارد ولی از نظر مدی این بحثها بیفایده و بیمعنی است. مدی میگوید که تحلیل های مرتبه دومی که در مورد علم انجام میشود مورد علاقه طبیعتگراها نیستند. از نظر او، فیلسوفها افرادی هستند که یک قدم از علم فاصله میگیرند، با نگاهی انتقادی به آن نگاه میکنند و به بررسی آن میپردازند. از نظر او این سطح تحلیل و تبیین، فراتر از علم است و باید آن را تعطیل کنیم. میتوانیم از خود بپرسیم در نگرش مدی چه چیزی از فلسفه باقی میماند؟ برای همین است که میگویم یاد آیر میافتم، آیر معتقد بود پرسشهای علمی معنادار هستند، هرچیز دیگری به لحاظ شناختی اهمیت ندارد و نباید تلاشی برای فهم آن انجام شود. وقتی میخواهم مشکل این رویکرد طبیعتگرایانه را تشخیص دهم فکر میکنم مسئله اصلی، مسئله تفسیر است. فیلسوفها با پرسشهایی سر و کار دارند که تفسیری است، مثلا پرسش بر سر اینکه علم چیست و چه کارآیی دارد؟ علوم موجود را چگونه بفهمیم؟ برای طبیعتگرای مورد نظر مدی این پرسشها اصلا قابل طرح نیستند. تنها واژه مناسب برای توصیف این رویکرد بنیادگرایی است. آنچه شخصی را بنیادگرا میکند، مجموعهای از باورهای به خصوص نیست، ما بنیادگرایان مارکسیست داریم، بنیادگرایان هندو، و بنیادگرایان مسیحی داریم، نقطه اشتراک همه اینها این است که با تفسیر مشکل دارند، و هر گونه پرسش تفسیری که طرح کنید به شما خواهند گفت: چه میگویی این کاملا مشخص است. طبیعتگرایی هم میگوید ما درون علم هستیم، مانند ماهی که در آب است، چه معنایی دارد از معنای علم پرسش صورت بگیرد. چه سوالی میتوان در مورد رابطه ما با علم پرسید؟ این چیزی است که ما به آن باور داریم، جهان این شکلی است. علم جهان را توصیف میکند، همین! این مقاومت در برابر تفسیر، هسته اصلی نگرش طبیعتگرایانه ای است که مدی آن را نمایندگی میکند.
در فلسفه علم دو رویکرد مقابل هم قرار دارند که از نظر مدی بحثهای هر دو گروه بیمعناست چرا که نمیتوان پرسید علم چیست. رویکرد تجربهگرایانه به علم این است که علم به دنبال موفقیت در آزمونهای تجربی است و این هدف علم است. واقعگرایی علمی بر این باور است که معیار موفقیت حقیقت است، یعنی هر آنچه که در علم قابل مشاهده باشد یا نباشد را تنها با حقیقت میتوان سنجید. مقابله بین این دو دیدگاه در دهههای 80 و 90 خیلی داغ بود و همچنان هم ادامه دارد. مدی به این بحث فلسفی چه واکنشی دارد؟ او میتواند بگوید تا جایی که این پرسش علمی است معنادار است ولی اگر این سوال علمی نیست معنادار هم نخواهد بود. تجربهگرا میگوید در علم، تنها حقیقت در مورد آنچه قابل مشاهده است مهم است و واقع گرای علمی میگوید که حقیقت در مورد آنچه غیرقابل مشاهده است مهم است. به عنوان مثال اتمها غیرقابل مشاهده هستند. کاری که مدی انجام میدهد این است که پرسشهای تفسیری مانند اینکه علم چیست، هدف علم چیست، موفقیت در علم چیست را به پرسشی علمی تغییر میدهد و می پرسد آیا اتمها واقعی هستند؟ از نظر او این یک پرسش کاملا مشخص و در مورد امر واقع است. درحالیکه یک تجربهگرا میگوید پرسش اصلی، اعتبار، جایگاه و برتری نظریه اتمی است. در واقع مدی در مواجه شدن با پرسش های فلسفی، نزدیک ترین پرسش علمی به آن پرسش فلسفی را مطرح میکند و به آن پاسخ میدهد. پرسش من اما این است که آیا طبیعتگرایان تنها به علم تعهد دارند، و به فلسفه علم و پیشفرضهای فلسفی خود که آنها را بیان نمیکنند یا از آنها آگاه نیستند تعهدی ندارند؟ اگر بخواهم بگویم شخصی فقط به واقعیتها کار ندارد بلکه تفسیر هم انجام میدهد، باید تفسیری جایگزین برای توصیف واقعیت ها ارائه کنم. بدین شکل تفسیر من در برابر تفسیر طبیعتگرا قرار میگیرد، هر دو اینها تفسیر هستند، و رقیب یکدیگر. مثالی که پنلوپه مدی چندین بار بررسی میکند آزمونهای تجربی انجام شده در ابتدای سده بیستم است که ثابت میکنند اتمها و مولکولها واقعی هستند. این داستان توسط واقع گرایان علمی همواره به این شکل ارائه میشود: در سده نوزدهم چندین مدل فیزیک در حال رشد بودند، یکی نظریه اتمی یا نظریه جنبشی بود (نظریهای که عنوان میکند اجسام و گازها از ذرات کوچکی در حال حرکت تشکیل شدهاند) ودیگری نظریهای بود که وجود اتمها را نمیپذیرفت و قصد داشت تنها به وسیله نیرو و انرژی به کار خود ادامه دهد. این دو نظریه رقیب بودند. این داستان توسط واقعگرایان در دو بخش مطرح میشود. بخش اول این است که تعصب فلسفی علیه پدیدههای غیرقابل مشاهده مانع پیروزی نظریه اتمی میشد، این تاثیر منفی فیلسوفها بر علم بود چرا که دانشمندان را از در نظر گرفتن پدیدههای غیرقابل مشاهده منع میکردند. بخش دوم داستان این است که در اوائل سده بیستم، همه دانشمندان توافق داشتند که نظریه اتمی به لحاظ تجربی قابل قبول بود، ولی نمی توانستند به حقیقت آن باور داشته باشند چرا که برخی از خصوصیات مولکولها را نمیتوانستند ببیند و تعیین کنند، بنابراین قادر نبودند اعلام کنند که حقیقت دارد. با این حال ژان باتیست پرن در سال های 1905 و 1908 در یک سری آزمون تجربی به وضوح نشان داد که تبیین موفقیت تجربی این نظریهها، دلیل بر واقعی بودن مولکول و اتم است. این روایت واقع گرایان از این ماجرا بود. بگذارید قدری در مورد این آزمون ها توضیح دهم. در ابتدای سده نوزدهم رابرت براون در آزمایش های خود ذرات گرد و خاک را در مایعات مشاهده کرد. هنگامی که در نور خورشید به ذرات گرد و خاک نگاه میکنید میتوانید جهت حرکت آنها را تشخیص دهید و مثلا با این تبیین که بخشی از اتاق گرم است و بخش دیگری گرم نیست این حرکت را تبیین کنید. همچنین اگر در یک بطری آب قدری گرد و خاک وجود دارد و حرکت آنها را ببینید، این حرکت میتواند دلایل متفاوتی داشته باشد. براون چند آزمون انجام داد، و ظرف آبی را به صورت ایزوله شده تحت آزمایش قرار داد. ذرات درون آب با سرعت به حرکت خود ادامه میدادند. براون گفت علت اینکه این ذرات در آب در حال حرکت کردن هستند این است که مولکولهایی در آب وجود دارد که در حال ضربه زدن به ذرات درون آب هستند و باعث حرکت ذرات درون آب میشوند. خب حال بگذارید چند پرسش مطرح کنیم.
اول روایت واقعگرای علمی از این رویداد را بررسی کنیم. آیا واقعا آزمونی برای نشان دادن واقعیت مولکولها انجام شده است؟ به نظر نمی آید. در سال 1910 پرن خاطرنشان میسازد که وجود مولکولها و اتمها پذیرفته شده است، بنابراین پرن با آزمونهای تجربی خود به دنبال اثبات وجود مولکول و اتمها نبود. همچنین اینگونه نیست که دانشمندان در آن زمان فکر میکردند این نظریه به لحاظ تجربی موفق است، ولی از صدق این نظریه مطمئن نباشند. آیا واقعا مقاومت در برابر نظریه اتمی، تعصب فلسفی بود؟ رقیب های نظریه اتمی نیز از مقوله های غیرقابل مشاهده صحبت میکردند، بنابراین امکان اینکه به این دلیل به نظریه اتمی ایراد گرفته باشند خیلی کم است. این روایت تاریخی از علم که توسط واقع گرایان علمی ارائه میشود مشکلات زیادی دارد که به چند مورد آن اشاره کردم. حال پرسش این است تفسیر من در مورد آنچه که ژان باتیست پرن دید، چیست ؟ من میخواهم بگویم که آنچه آنها در مورد پرن نقل می کنند، تاریخ نیست، بلکه تفسیر آنها از رویدادهای تاریخی است و خود آنها نیز درگیر بحث فلسفی شدهاند. باید جایگزینی ارائه کنم و بگویم این تفسیر جایگزین است و رقیب تفسیر شما است.
من به روش تجربهگرایانه به این ماجرا نگاه می کنم، پرن در حال انجام کار بسیار مهمی بود. او در حال بررسی ملزوماتی ابتدایی بود که هر نظریه علمی باید از آن بهره مند میشد و با موفقیت تجربی سر و کار داشت. این نکته خیلی پیچیدهتر از پیش بینیهای درست است. خوب میدانیم که پیش بینی درست برای موفقیت تجربی نظریههای علمی کافی نیست. نکته ظریفی در اینجا نهفته است. برای اینکه این نکته را روشن کنم ابتدا مثالی قدیمی را بازگو میکنم سپس خاطرنشان میسازم که همان اتفاق نیز درماجرای پرن تکرارشد. مثال قدیمی این است: در سده هفدهم، دکارت قبل از نیوتن نظریهای در فیزیک ارائه کرد. دکارت پیروان زیادی داشت، و تا حدود صد سال پس از ارائه این نظریه فیزیکدانان دکارتی در اروپا زیاد بودند. نکته حائز اهمیت در فیزیک دکارتی این بود که تنها مقوله هایی که مستقیما قابل اندازه گیری هستند، به رسمیت شناخته میشدند. این نکته از متافیزیک دکارت نشات میگرفت، دکارت معتقد بود ماده مبسوط است، بنابراین ماده در فضا و زمان گسترده شده و می توان آن را اندازه گیری کرد. بنابراین طول و مدت زمان را می توان به صورت مستقیم اندازه گیری نمود. فیزیک دکارت بر اساس کمیت های جنبش شناسانه بنا نهاده شده است. فیزیک دکارت مشکلاتی داشت، هر نظریهای علمی مشکلاتی دارد و باید برطرف شود بنابراین این مسئله به خودی خود مشکلی نبود. ولی نیوتن علیه فیزیک دکارتی موضع گرفت و دو کمیت معرفی کرد که به صورت مستقیم قابل اندازه گیری نیستند: نیرو و جرم. فیزیکدان های دکارتی انتقاد کردند که نیوتن در حال تخریب علم است و میخواهد خصوصیات اسرارآمیز سده های میانی را به علم بازگرداند، آنها بر نیوتن انتقاد وارد کرند که مقوله های غیرتجربی را در فیزیک فرض گرفته که به فیزیک ربطی ندارد. پاسخ نیوتن و نیوتنی ها چه بود؟ آنها گفتند شما اشتباه میکنید، جرم و نیرو قابل اندازه گیری هستند، نه به صورت مستقیم، ولی همچنان قابل اندازه گیری هستند. جورج اتوود یکی از افرادی بود که در این مناظرهها شرکت میکرد، او ماشینی ابداع کرد تا تاثیرات قانون نخست حرکت نیوتن را نشان دهد. ولی این دکارتیها را متقاعد نمی کرد، چرا که نیوتنیها جرم را بر اساس نظریه نیوتن اندازه گیری میکردند، و آنها نظریه نیوتن را نمیپذیرفتند. ولی موضعگیری دکارتیها اشتباه بود. چرا که آنچه انجام شده است دقیقا چیزی است که یک نظریه باید انجام دهد، باید نشان داد که کمیتهایی که در نظریه مطرح هستند، به شکلی که نظریه ادعا میکند با اندازه گیری سر و کار دارند. اگر نظریهای این توانایی را نداشته باشد به لحاظ تجربی ناموفق و ناقص است. ارنست ماخ نیز این مناظره را بررسی کرد وی توضیح داد که جورج اتوود با توجه به نظریه نیوتن اندازه گیریها را انجام داده است، و در«علم» اندازه گیری به همین شکل انجام میشود، اندازه گیری باید درون یک نظریه انجام شود و مطرح کردن این مسئله نمیتواند نقد به حساب بیاید. این موضوع معیارهای ظریف موفقیت تجربی که باید به کار گرفته شوند را نشان میدهد.
حال برگردیم به پرن، پرن چه میکرد؟ او هم این کار را انجام میداد. پرن میدید که در سطح گازها و مایعاتی که با آن سرو کار داشت نظریه اتمی به خوبی کار میکند. پرن میگوید مانند فیزیکدان قبل از خودم، یک چیز دیگر به این نظریه اضافه میکنم. رفتار مولکولها که ما نمیتوانیم آن را ببینیم دقیقا مانند رفتار ذرات گرد و غباری است که میتوانیم ببینیم. او آگاه بود که این یک فرض است که او به نظریه اضافه کرده است. با اضافه شدن این فرضیه او میتواند اندازهگیری را انجام دهد و این موفقیت او بود. این تفسیری متفاوت از آنچه پرن انجام داد است، تفسیری تجربهگرا از آنچه که در علم رخ میدهد. دانشمندان در حال پرورش نظریه های موفق به لحاظ تجربی هستند، دانشمندان به دنبال یافتن حقیقت در پس آنچه میتوانیم ببینیم و لمس کنیم نیستند. در نهایت، نقد خودم به طبیعتگرایی را بیان کنم. طبیعتگراها در حال ارائه تفسیری متافیزیکی از علم هستند و روایتی متافیزیکی به علم اضافه میکنند که در آن موجود نیست. در حالی که برای تجربهگرایان مسئله، مسئله تفسیر است که طبیعتگرا اجازه بروز آن را هم نمیدهد.
.
.
نویسنده: بس ون فراسن
مترجم: زهیر باقری نوع پرست
.
.