بسیار سخت میتوان در تمدنهای بزرگ پیش از مدرنیته تأمّل کرد و به اندازه عصر روشنگری ردّی از مقولاتی چون آزادی و استقلال اندیشه فردی که جان مایهء مدرنیته است اثری یافت. نه آنکه در یونان یا روم آزادی و اندیشه فردی معنا نداشت بلکه شامل همهء افراد جامعه نمیشد. زیرا چگونه میتوان از استقلال اندیشه فردی صحبت کرد بدون آنکه ” فرد ” شکل گرفته باشد. یا چطور آزادی فردی معنا مییابد وقتی به قول هگل تعریفی از انسان وجود نداشته است چون برده یا زن را نمی توانست در آن تعریف جای دهد. پس، اساساً استقلال اندیشه و آزادی فردی در ذیل تعریف انسان مدرن تجلّی مییابد. این فردیّت که با رنسانس ظهور کرد، موقعیّتی برای افراد جامعه پدید آورد تا بتوانند خواستار استفاده از قدرت یا کفایت خود برای آزاد زندگی کردن و رهایی از محدودیتهای دینی یا سیاسی جامعه خود شوند. به عبارت دیگر، این فردیّت بیشتر نوعی تلنگر و هوشیاری[1] به انسانی بود که به تازگی قرون وسطی را پشت سر گذاشته بود و در پی دستیابی به مفهوم گستردهء آزادی و تصمیم گرفتن برای شیوهء زندگی خود بود.
ظهور و بروز این آزادی به اشکال مختلفی صورت گرفت، امّا، چندی از این دستاوردها شالودههای این انسان نو را گذاردند. آزادی در اندیشیدن دکارتی و معنای سوژه بنیانی را بنا نهاد که به طور کلّی درک هر نوع حقیقتی باید با اندیشیدن آغاز شود. ولی اندیشیدنی که در خدمت من که همان سوژه است و یا [2]ego cogitans است، قرار گیرد. چند دهه زودتر از او، لوتر با پروتستانتیسم و نقد کلیسا، به گونهای دیگر موقعیّتی برای خارج ساختن فرد از زیر اتوریته مسیحیّت کلیسایی و امکان نوعی رفرم برای اندیشیدن در چهارچوب دین را فراهم آورد. ترویج دین فردی خود قدم بزرگی در راستای به رسمیّت شناختن فرد و نوعی از آزادی بود. این دو جریان همچنین، موجب شکلگیری بستری برای نقد آموزههای دینی به خصوص دربارهء آزادی انسان شدند. چنانکه، آزادی سرفصل اوّل کتب متفکّرینی چون هابز، لاک و بعدها روسو شد. در نتیجهء، سوبژکتیویسم دکارتی به عنوان روشی مدوّن برای شناخت هر امری، نقد آفرینش انسان به منزلهء تلاش برای اثبات انسان به عنوان موجودی آزاد ،کشف قوانین حاکم بر طبیعت و کوشش برای تصرّف آن و در نهایت پیدایش بستر اجتماعی- سیاسی و اقتصادی برای قدرتگیری انسان و درک از شایستگی وی برای شناخت و عمل، معنای جدید فردیّت را به عنوان مفهومی افزون بر ماهیّت انسان پدید آورد و به تدریج فردگرایی را به عنوان یکی از دستاوردهای مدرنیته در مقابل جمعگرایی حاکم قرار داد.
البتّه در زمینهء دینی نباید فراموش کرد تلاش کسانی چون ساونارولا یا دولچینو که پیشتر با مطالباتی مشابه سرکوب شدند تا روزی لوتر و همتای دیگرش کالوین بتوانند فراگیرتر شوند. علّت پیدایش این جنبشها به بهانهء آزادی مشخصاً آن بود که با وجود حاکمیت کلیسا نه تنها اندیشیدن معنا نداشت بلکه اساساً انتخابی در روش زندگی برای فرد امکان نداشت. زیرا، آموزههای دینی، تفسیر ارسطویی از طبیعت و جبر در سرنوشت ،انسان آن دوره را موجودی جدا از طبیعت و جهان پیرامونش نمیدانست. پس از ظهور پروتستانتیسم و اهمیّت دین فردی، زمینهء مساعدی برای تکوین اومانیسم و اشکال مختلف آن پدید آمد. به گفتهء فروم آزادی فردی که با اصلاحات دینی لوتر شروع شد با ظهور سرمایهداری وارد اقتصاد و حیطهء اجتماعی شد. به دنبال آن فردیّت با قرارداد اجتماعی روسو در حوزه سیاست، و ego فیشته ، سوبژکتیویسم استعلایی و اخلاق کانتی و خودآگاهی هگلی به قلّهء اوج خود رسید.
اکنون، دیگر به دنبال اثبات اهمیّت آزادی فردی در عصر ما دوری باطل است چون همانطور که اشاره شد ستونهای تمدّن مدرن بر روی آن ساخته شده است. امّا موضوع اصلی در اینجا آزادی اندیشه و پیوند آن با مفهوم استقلال فکری فردی است که مکمّل یکدیگرند. استقلال اندیشه فردی امری درونی ]ذهنی[ است و ارتباط با ریشههای فردی و روانی دارد، در حالیکه به جد متأثّر از ریشههای دینی،سیاسی،اجتماعی یا حتّی تکنولوژیک است که نمود بیرونی دارند. به عبارتی دیگر، اگرچه شعار روشنگری و سردمدارنش اهمیّت چنین استقلال و خودمختاری در اندیشدن و به دنبال آن انتخاب فردی بود ولی در عمل دستیابی به آن بعد از گذشت چند قرن و رشد چشمگیر انسان و نهادهای مختلف جوامع بشری (به ویژه اروپایی) به مراتب چالشی دشوارتر و فراگیرتر شده است. کانت در مقالهء روشنگری چیست خود استقلال فکری را جرئت اندیشیدن[3] میدانست. یعنی زمانی که انسان به صورت فردی بتواند فکر کند یا شهامت اندیشیدن داشته باشد.
امروزه نیز عدم استقلال فکری فردی برخلاف شعار روشنگری کانت بیشتر شده است. از این رو ضرورت آن بیش از پیش برای ما احساس میشود. سیطرهء تکنولوژی، بمباران اطلّاعات ، برخورد با انواع ایدئولوژیهای دینی و سیاسی و جریان جهانیسازی از بلوغ فردی جلوتر حرکت میکنند و به بیانی دیگر، فرد توان سنجش امور با عقل فردی را از دست داده است. علاوه بر این، جریانات اشاره شده نوعی از روش فکر کردن، موضوع فکر کردن و روش زندگی را ناخودآگاه یاخودآگاه تحمیل میکنند که اصولاً بیان هر اندیشهای خلاف هژمونی حاکم بسیار سخت است. به همین دلیل، در چنین مسیر یکسانسازی ، طرح اندیشه به طور کلّی چالشی بزرگ است چه رسد به استقلال اندیشه.
استقلال اندیشه فردی محکوم به داشتن مِثلی متضاد است. یعنی نمود استقلال اندیشه در تضاد پدیدار میشود. البتّه تضادی که هر دو اندیشه ، حاصل طی کردن مسیر عقلانی و خرد فردی باشد. برای تحقّق چنین استقلالی نیاز به حداقّل دو کنش است. دو کنشی که میبایست نتیجهء خودآگاهی فردی هر یک باشد. پس جامعهء پویا یعنی وجود آزادی برای کثرت اندیشه و به دنبال آن تصادم افکار. در چنین جامعهای خودآگاهی فرد با خودآگاهی دیگری و کنش فرد با کنش دیگری منجر به پدید آمدن طبیعی فردیّت و استقلال اندیشه فردی خواهد شد. مراد از دیگری ، اندیشه دیگری است. اندیشهای که چه بسا چیزی غیر از آنچه ما میاندیشیم باشد- تا کثرت اندیشه معنا یابد. این یعنی قائل بودن به اینکه شباهت فکری و تک روشی در هر امری مغایر با تحقّق این استقلال خواهد بود. پس وحدت در کثرت ، وحدتِ وحدتها و کثرتها است، که هر یک برای خود وجودی مستقل دارند.
استقلال اندیشه را میتوان از دو جنبه مورد بررسی قرار داد. اوّل چیستی و ضرورت آن در عصر ما و دوم چگونگی بالفعل کردن آن. همانطور که اشاره شد استقلال اندیشه امری ذهنی و فردی است. بدین ترتیب ابتدا نسبت به ابژهای و در پی آن نسبت به سوژهء دیگر یا افرادی معنا مییابد. در این مقاله به معنای استقلال اندیشه و خودآگاهی فردی خواهم پرداخت و به دنبال آن خواهم بود که نشان دهم بر خلاف تصور رایج مانع اصلی استقلال اندیشه فردی جریانات و عوامل عمومی نیست.
بدیهی است که وقتی از استقلال سخن میرود، به ذهن فرد متبادر میشود که استقلال اندیشه نظر به چه ابژهای و در ارتباط با چه کسانی طرح میگردد . از آنجا که اندیشه خود محصول ذهن فرد است، استقلال آن نیز امری ذهنی است. به زعم استوارت میل جهان ]ذهنی [هر فرد، قسمی از آن است که با آن در ارتباط است.[4] به نظر من این اصل حاکم بر زندگی ماست. اگر امروز متفکّرینی بر آنند که بحران فعلی بشر عدم تفکّر ، طرح پرسش و نداشتن استقلال اندیشه فردی است، باید ابتدا به این موضوع پاسخ دهند که عموماً این استقلال فردی در کدام وجه زندگی فرد و نسبت به چه کسانی است. بدین منظور من در اینجا ابتدا شناخت مکانیسم این استقلال را هدف قرار میدهم و از آنجا که شرح و بسط این مطلب در قالب این متن نمیگنجد، چکیدهء این ایده را در اینجا ارائه میدهم.
استقلال اندیشه: قلمرو خاص و قلمرو عمومی
فرد بسته به جامعهای که در آن زندگی میکند با شبکهای از افراد ]دیگران [در ارتباط است و ارتباط حاکی از معنای وسیعی از کنش و واکنش فکری میان فرد و این افراد است. به عبارتی دیگر فرد در جامعه از شبکهء مشخصی از افراد تأثیر میگیرد و بر آنها تأثیر میگذارد. پس باید توجّه داشت که اگر از هر نوع تفکّری یا استقلالی سخن میرود منظور شبکهء خاصی از این افراد است و نه تمام افراد جامعه. یعنی من میتوانم ایرانی باشم امّا جامعهء کلان ایران جهان ذهنی من نباشد، نه تنها در یک زمان خاص بلکه در تمام طول عمر خود. یعنی رابطهء من به عنوان یک شهروند با میلیونها فرد دیگر صرفاً رابطهای بالقوه است و سخن از این نمیگوید که در ذهن من طرح هر اندیشهای یا پرسشی نسبت به تودهء وسیعی از افراد جامعه مطرح میشود. از همین رو استقلال فردی در جامعه همواره نسبت به این شبکه خاص معنا مییابد.
این افراد که جهان ذهنی هر فرد را میسازند تنها در یک قالبی ایستا نمیمانند و در نتیجه کیفیت و کمیت این شبکهها در ساختار ذهن فرد تغییر میکند. پس به همین دلیل پیوندی متعین میان ذهن فرد با دیگران وجود دارد که اساساً یا بالقوه است و یا بالفعل. این شبکه را در اینجا قلمرو مینامم. پس قلمرو اولاً مفهومی ذهنی است. ثانیاً فارغ از هر امری متوجه همهء افراد است ثالثاً کیفی در ماهیت خود و کمی در محتوای آن است. برای روشنتر شدن موضوع تأکید میکنم که برای مثال پرسشگری دربارهء هر امری نسبت به این قلمرو ذهنی مطرح میگردد، در نتیجه استقلال اندیشه فردی هم به سبب این توضیح نسبت به این قلمرو است.
حال در این میان، گسستی پدید میآید. بدین معنا که برای هر فرد این قلمرو ذهنی به دو قسم میتواند تفکیک شود. اوّل آنچه که من این جا “قلمرو خاص” مینامم که اشاره به جهان ذهنی فرد و پیوند و ارتباطی که میان خود و افراد در آن برقرار میکند که پیشتر اشاره شد، و خاص با تأکیدی به قسمی از این قلمرو که هر فرد به طور مشخّص با آن درگیر تبادل فکری است. این قلمرو خاص میتواند خانواده باشد یا معاشران فرد و یا حتّی اعضای یک گروه و حزب و هر حلقهای مشابه آن. یعنی همانطور که گفته شد معنای کمی آن وسیع است و میان همهء افراد یکسان نیست ولی ماهیت آن نزد هر فردی موجود است. قلمرو خاص مفهوم ایستایی ندارد و در هر لحظهای میتواند با بالفعل شدن رابطهای شکل میگیرد. برای مثال یک رویداد یا جریان فکری،اجتماعی یا حتی ورزشی افرادی را که احتمالاً شناختی از یکدیگر نداشتهاند و رابطهء بالقوهای داشتهاند را میتواند درگیر کند، یعنی فرد با افراد دیگر و ایدهء دیگری برمیخورد و این رابطه را دیگر نمیتواند بالقوه بماند. در نتیجه به سبب ایجاد این پیوند فکری در ذهن فرد، آنها از قلمرو عمومی (جلوتر به آن اشاره خواهم کرد) به قلمرو خاص ذهن او وارد میشوند.
این جابهجایی از قلمرو عمومی به خاص را از اینرو در اینجا مطرح میکنم که بتوانم نشان دهم که چگونه فرد میبایست استقلال اندیشه فردی خود را میان این دو قلمرو را از هم تمییز دهد و باید بداند که کدامین از این دو قلمرو است که فرد را بیشتر در معرض تمامی آنچه در دنیای امروز به عنوان نبود تفکّر، پرسشگری و از دست دادن استقلال اندیشه فردی است قرار میدهد. مقصود آنست که اندیشه فردی و عمل او در یکی از این دو قلمرو تحت تأثیر مستقیم و همچنین موثر بر دیگران است که در دیگر قلمرو به این شکل نیست.
چنین مکانیسمی را میتوان در عرصه سیاست نیز به وفور دید. افراد با پیش زمینههای متفاوت برای انتخاب یا پشتیبانی فلان فرد یا ایدئولوژیی ، در بسیاری مواقع بدون هیچ اشتراک قبلی به زیر یک پرچم میآیند و به سادگی تبدیل به تودهای میشوند که دیگر فکر فردی اصلاً معنا ندارد و اندیشه فرد تبدیل به آنچه که جمع میخواهد میشود. غافل از آنکه اگر فواید یا مضرراتی در چنین جریاناتی وجود دارد دالّ بر همان تغییر از قلمرو عمومی به خاص است. نکتهء قابل تأمّلتر اینجا اینست که فرد با گذشت زمان و تغییر شرایط در مییابد که دیگر آن افراد و آن اندیشههایی که در لحظهای جزوی از قلمرو خاص او شدند و به سبب رابطهء بالفعل شده، فرد به پیروی از آن اندیشهء غالب پدید آمده پرداخته بود هیچ نسبتی با خود واقعی او نداشته است و آنجا استقلال فردی او از دست رفته است.
دوم از سوی دیگر در ذهن فرد، جهانی وجود دارد که با مختصات امروز عصر ما و سیطره تکنولوژی و ارتباطات دیگر محدود به مرزهای مشخص جغرافیایی خاصی نمیشود و به عقیده من مفهومی جهانی دارد یعنی همهء افراد فارغ از هر فرهنگ و نژادی را در بر میگیرد و نام آن را “قلمرو عمومی” میتوان گذاشت. این قلمرو نیز برای تمامی افراد بالقوه وجود دارد امّا هیچگاه نمیتواند بالفعل شود و همچنان در قلمرو عمومی باقی بماند. برای همین تفاوت اصلی آن با قلمرو خاص اینست که دیگر برای تأثیرپذیری از این قلمرو فرد لزوماً با افراد دیگر ارتباطی مستقیم ندارد و میتواند به سادگی بلاواسطه تحت آن تأثیر قرار گیرد و اندیشه فردی خود دیگر متعلق به او نباشد. اگرچه در این قلمرو فرد با طیفی وسیعتری از افراد ، ایدئولوژیها و سیستمها روبهرو است ولی در اینجا افراد بیواسطهتر استقلال فکری خود را از دست میدهند بی آنکه از آن باخبر باشند. بیواسطه در اینجا به معنی اینست که بدون داشتن شناخت کافی، امری به صورت بدیهی مورد قبول فرد قرار گیرد. به عبارتی دیگر وقتی فرد افکاری را به وسیلهء شنیدهها از رسانهها و یا مشاهدات خود از وقایع سیاسی و فرهنگی جهانی در ذهن خود جای میدهد بی آنکه توانایی ارزیابی و فهم آن را داشته باشد، ناخودآگاه روش زندگی او و انتخابهای او تحت تأثیر آن دادههای گرفته شده قرار میگیرد که همگی حاصل از قلمرو عمومی اوست.
حال خواننده با اندکی تأمّل در مییابد که فرد در قلمرو خاص رابطهای دو طرفه میتواند داشته باشد. او میتواند انتخاب کند و استقلال فردی خود را حفظ کند و یا آنکه آن را در خدمت دیگری قرار دهد. ولی در قلمرو عمومی فرد تنها رابطهای یک سویه دارد و فقط میتواند اطلّاعات و اندیشهء دیگر را دریافت کند زیرا او جزئی است در کل. استقلال اندیشه، عدم تأثیرپذیری از پیرامون خود یا ضرورتاً انزوای فیزیکی نیست. استقلال یعنی خودمختاری در اندیشیدن نسبت به قلمرو خاص فردی . یا قابلیّت برخورد با هر امری با نظام فکری مستقل فردی. به زبانی ساده، داشتن ترازویی برای سنجش هر امری و درونی کردن آن و سپس به عمل رساندن آن. این استقلال ویژگی بارز فرد مدرن است و در صورت بالفعل شدن آن فرد خودآگاه میشود. اگر خواننده تمایز بیان شده را بپذیرد حال باید از خود بپرسد ریشه روانی این استقلال در چه مفاهیمی نهفته شده است؟ یعنی چه داشتن چه ترازویی میتواند این استقلال را تقویت کند. پاسخ من در اینجا داشتن درکی از حقیقت و مسئولیّت است. این دو مفهوم فرد را وادار به داشتن نوعی ساختار ذهنی خواهد کرد که گره با فردیّت و اندیشه او دارد و در عصر ما دچار دگرگونی شده است.
استقلال اندیشه : حقیقت و مسئولیّت
مفهوم فلسفی استقلال اندیشه در مواجهه فرد با حقیقت متجلّی میشود. حقیقتی که میتواند در نزد دیگری باشد یا چون ابژهای برای کشف. تفکّر تنها و تنها امری فردی است به همین دلیل درکِ حقیقت نیز فردی است. بدینگونه که در نهایت هر ابژهای باید در ذهن فرد شکل گیرد و نباید بیواسطه از سوی دیگری به فرد انتقال یابد خواه ریشه در هر قلمروی داشته باشد. اصلیترین دستاورد مدرنیته ، توانایی داشتن اندیشه مستقلِّ فردی و آزادی در انتخاب است. حال آن که در هر جامعهای زمانی این فرد میتواند آزادانه انتخاب کند و موثّر واقع شود که پیشنیاز آن یعنی استقلال اندیشه خود را بتواند در وحلهء اول نسبت به محقّق ]بالفعل[ کند و سپس آن را حفظ کند. حفظ آن منوط به حقیقت محوری هر فرد است. یعنی اینکه هر فرد باید برای خود فهم خودش از حقیقت را ارجح بداند. این پیش شرط هر برداشتی از حقیقت است. این فرد را وادار به آن خواهد کرد بداند که میتواند حقیقتی را نزد خود بیابد و حتّی اگر حقیقتی از سوی دیگری در پیش ماست باید با فهم خود فرد و آگاهانه پذیرفته شود.
حال در این دوره دیگر حقیقت معنایی متفاوت پیدا کرده است. حقیقت تبدیل به مفهومی نسبی و گذرا شده است و ارزش آن در استفاده[5] است. حقیقت در لحظه تغییر میکند زیرا، روش زندگی امروزه اجازه اندیشیدن را از فرد گرفته است. حقیقت بیمعنا شده است چون شتاب زمان بر فرد حکم میراند و او را مجبور به گرفتن ایده از دیگری ]سیستمها[ به منظور غنیمت شمردن زمان میکند به همین دلیل ارزش و نقش حقیقت نزد هر فرد بسیار کم رنگتر از ادوار پیش از خود شده است. پس بدیهی است که با چنین رویکردی نسبت به حقیقت که جنبهای بیرونی یافته و مدام در تغییر است، فرد دلیلی برای تفکّر درباره حقیقت ندارد.
حقیقت باید از ارزشهای موجود پیرامون ما جدا باشد. یعنی حقیقت باید دست نیافتنی باشد. آن بُعدی از حقیقت مهّم است که برانگیزنده فرد برای اندیشیدن باشد. در نتیجه زمانی که افراد، حقیقت را از واقعیّت یا آن چه که هست جدا کنند، پی به آن خواهند برد که حقیقت وضع مطلوب است و نه وضع موجود. این جستار مایهء فهم از حقیقت و داشتن استقلال اندیشه است. اگر فرد این را بپذیرد در آن صورت استقلال فکری با عدم پذیرش وضع موجود به عنوان امری که مانع استمرار تفکّر شود رابطه مستقیمی پیدا میکند. فردی که در جستجوی حقیقت با توصیف ذکر شده است میداند که برای حفظ استقلال خود نباید هر چه از جانب قلمرو خاص دریافت میکند و به او خورانده میشود را بپذیرد.
این نوع از حقیقت، با خود مسئولیّت میآورد. مسئولّیتی که فرد ابتدا در قبال فردیّت و آزادی اندیشه خود مییابد و به دنبال آن نسبت به دیگری در قلمرو خاصّ خود. بنابراین استقلال اندیشه مسئولّیت فردی ما در برابر خودمان یا به عبارتی در برابر حقیقت است. این مسئولیّت یعنی ابراز آنچه خود فرد فکر میکند و حاصل خودآگاهی اوست. اینجاست که بزرگترین چالش عملی در برابر فرد قرار میگیرد. فرد باید قادر باشد که از تودههایی که در قلمرو خاص او هستند فرار نکند بلکه سعی بر ابراز اندیشه خود کند و با خودآگاهی فردی در جهت بهبود و ارتقاء آن کوشش کند.
اگر تا ماقبل از مدرنیته استقلال اندیشه فردی وجود نداشت (حداقّل به معنای دوران مدرن) ولی حال، این استقلال اسیر سیستم ها و ایدئولوژیهاست. سیستمها نمونهای از آن قلمرو عمومی هستند که میتوانند از طریق فرهنگ، سیاست و حتّی تکنولوژی فرد را هدایت کنند و استقلال فکریِ فرد را از آن خود کنند و فرد خود را در مقابل آنها ضعیف میبیند چون توان تغییر آن را ندارد. امّا غافل از آنست که او باید این استقلال فکری را از قلمرو خاص خود آغاز کند. البته جریانات اجتماعی-سیاسی جهانی نقش مهمی در این راستا ایفا میکنند امّا نگرانی اصلی آنجاست که این اندیشهها از قلمرو عمومی به قلمرو خاص او قدم گذارند. در چنین عصری است که دیگر اندیشیدن و استقلال تنها و تنها شهامت است. شهامت برای بودن آنچه که فکر ماست به جای آنکه قلمرو خاص از ما توقع دارد. پس استقلال اندیشه در قلمرو خاص میبایست بالفعل شود. به خصوص آنکه این مرز بندی ابتدا ذهنی است و نه فیزیکی در نتیجه حدود و کیفیّت آن میان افراد نقش متفاوتتری را بازی میکند. از طرفی دیگر قلمرو عمومی به گونهای بر فرد مسلّط شده است که دیگر استقلال اندیشه برابر با مخالفت با پیرامون میباشد. ولی این پیرامون، در ذهن ما بیشتر قلمرو عمومی است که بالفعل شده.
عصر ما، فردِ نابالغ میزاید. نابالغ یعنی همانطور که کانت در روشنگری چیست اشاره میکند. و امّا بلوغ در دنیای ما همان شجاعت و صداقت در اندیشیدن است. اگر نابالغی فرآورده شتاب زمان در جوامع ماست واکنش مطلوبش؛ آهستگی و تدریج است. و اگر امروز دورهء دعوت به گرد همآمدن زیر پرچم این یا آن ایدئولوژی است نیاز به خلوتگزینی فردی پاسخ به آنست. ایجاد وحدت میان افراد در هر پارادایمی هشداری است برای فرد که باید استقلال اندیشهء خود را حفظ کند. امّا باید یادآور شوم که هدف اینجا قرار دادن فرد در برابر جمع و تقبیح آن نیست. هدف بیان این مطلب است که ایجاد وحدت و پیوند ما بین افراد منوط به آغاز از خلوتگزینی فردی و درونی کردن آنست با این فرق که نتیجه حاصل از آن باید به شکلگیری یک اجتماع و وحدت میان آن افراد منجر شود. یعنی بالقوه شدن قلمرو عمومی به خاص باید بیواسطه، نتیجه تفکّر فردی باشد و نه ابتدا کنش.
استقلال اندیشه و خلوت گزینی[6]
استقلال اندیشه به عبارتی دیگر خارج از چهارچوب فکری موجود اندیشیدن است. زیرا فرد قائل به حقیقت نمیتواند خود را محدود چهارچوب کند. اگر تفکّر در قالبی انجام شود ، خودآگاهی بالفعل نخواهد شد. در نتیجه یکی از ردّ پاهای تجلّی این استقلال قالبشکنی است. قاعدتاً چنین نقد و پرسشی میبایست به دور از هیاهوهای رایج باشد، میبایست بر خلاف آن چه که قلمرو عمومی و بیش ازآن قلمرو خاص هر فرد به دنبال تحمیل به اوست ، فرد در خلوت خود به آنچه که میبایست بیاندیشد. پس آشکارا فرد باید از قالب مشخّص جامعه فاصله گیرد. این خلوت گزینی امری فیزیکی نیست بلکه خلوتی برای اندیشیدن است. به قول نیچه باید تفاوتی میان تنهایی و خلوتگزینی قائل بود. خلوت گزینی فرصتی برای فرد است که با انزوا از قلمرو خاص خود، خارج از امکانات موجود در جامعه به دنبال راهی برای رهایی از آن بگردد. این خلوتگزینی تنها مربوط به سیاست نمیشود، بلکه مقدمّهایست بر هر نوع تفکّری.
هانا آرنت می نویسد: « آنچه او را بر میانگیزد، بر میانگیزد، آن چه او را خوش میآید، خوش میآید، سلیقه به هنجار او سلیقهی جهان است»[7] این همان همنوایی فرد با قلمروهای ذهنی فرد است. دقیقاً خلوتگزینی سعی بر تقابل در برابر چنین همنوایی دارد. راهی که فرد اختیار اندیشیدن را به دیگری وا میگذارد تا در مقابل مسئولیّت نیز بر عهده او باشد. سوءتفاهم بزرگی است اگر خلوتگزینی را دالّ بر انفعال فرد در جامعه بدانیم. برعکس انفعال برای فرد در نیاندیشیدن و پیروی از دیگری است. خلوت فردی همچون سکوتی در هیاهوی حاکم در اطراف اوست. چنین سکوتی ارزشمندتر از پذیرفتن قید و بندهای تحمیل شده فرد و همنوایی با دیگران است. سکوت و خلوتگزینی نشان از پویایی فرهنگ دارد و نه ایستایی آن.
جهان ما، از افراد چون ماشینهایی به یک شکل تکثیر میکند. افرادی که همگی محصول جهانیسازی و یا بهتر بگوییم یکسان سازیاند. بیتردید پیامد این یکسانسازی، حذف امکان تکثّر اندیشه و ایجاد چهارچوبی مشخّص برای افراد آنست. تفکّرات ، سلایق و فرهنگها بیش از پیش یکسان می شوند و در یک قالب مشخص جای میگیرند. و مشکل آنجایی خواهد بود که برای مسائل بشر یک راه حل بین بد و بدتر گذاشته میشود و باز یعنی تکرار درون قالب. از فرد میخواهند تا بین دو گزینه انتخاب کند. ولی مگر میشود مستقلاّنه اندیشید و بین گزینههای در درون قالب موجود انتخاب کرد. وضع مطلوب برای فرد نفی امکانات وضع موجود است. من معتقدم در راستای داشتن آزادی برای تفکّر فردی آخرین و تنها آخرین راه در عرصه سیاست است. چون آنجاست که قالب وجود دارد و کنش بر فکر تقدّم مییابد. در اینجا دو چیز به داد فرد میرسد؛ تفکّر و پرسش.
فرد اصیل:تفکر و پرسشگری
شوپنهاور شرط اوّل فلسفیدن را شهامت پرسش کردن میدانست. دیگر سقراط، اسپینوزا و نیچه در عصر حاضر تنها به عنوان سمبل یاد میشوند. حقیقت بیمعناست چون پرسش کردن نیز فراموش شده است. سیستمها و ایدئولوژیها در درون آن قالب برای تمام مشکلات فرد پیش از او سوأل را طرح میکنند و خود به آن پاسخ میدهند. آنها گزینهها را پیش روی ما میگذارند و از ما میخواهند تا تصمیم بگیریم بدون هیچ پرسشی. امّا طغیانگر میپرسد وقتی گزینه، نتیجه درک و فهم فرد نیست چگونه انتخاب با اوست؟ آیا انتخاب بدون آنکه فرد میزانی برای سنجش آن در نزد خود داشته باشد ممکن است؟ ترازوی فکری هر فرد استقلالِ در اندیشیدن و توانایی استفاده عقل فردی اوست. و این استقلالِ اندیشه فردی با پرسشگری در هر جامعهایی ویرانگرِ انواع و اقسام ایدئولوژیهایی خواهد بود که بر پایهی نابالغی تودههای آن بنا شده است. بالعکس بهترین وعدهی واهی به افراد این است که آن ها را مختار در تصمیم بدانیم بدون آنکه آنها بتوانند برای خود بیاندیشند.
باید پرسید کدام متفکّری است که خودآگاه با خرد فردی تمام و کمال موافق با سیستمها و ایدئولوژیهای عصر خود حرکت کرده باشد. حتّی این افراد در برابر دین طغیان میکنند چون بر این باورند که پرسشگری پایان ندارد و تاب به درون قالب رفتن را ندارند. علّت این طغیان خودنمایی نیست یا حداقّل نباید باشد. بلکه بار دیگر فریاد برای وضع مطلوب دست نیافتنی است که خواهان استمرار اندیشه است و نه امتناع آن. طغیان ابتدا امری فکری و ذهنی است و نه کنشی سیاسی یا امثال آن.
تحقّق فردیّت و استقلال اندیشه فردی از قید و بندهای قلمرو خاص در سادهترین ولی کاملترین فرم آن آنچه هستی شو نیچه است. این جمله اولیّن اصل برای هر متفکّری یعنی شدنی که برای فرد منوط به خودآگاهی اوست. فردی که شهامت پرسش کردن دارد هر امری را با عقل خود میسنجد و برای بروز آن خود را محدود نمیکند. این فرد همان فرد اصیل[8] است. فرد اصیل که پرسشگری برای او همچون پرسشگری به عنوان آگاهی و مسئولیّت برای خرمگس به منظور غلبه بر عقب افتادگی و عدم بلوغ حاکم بر جهان است.[9]
مشخصّهی این افراد خود-بودن آن هاست. خود-بودنی که قائل برآنست که باید آن که میبایست باشد شود. لازمهی این خود-بودن نگاهی به خود از بیرون از خود است. دقیقاً همان مرزی که هایدگر میان Dasein و Dasman قائل است. Dasman برخلاف Dasein خود را نمیشناسد و آنست که هژمونی از او میخواهد، چون توان فکر کردن را ندارد. Dasein به عنوان فرد اصیل میتواند خود-بالقوّه[10] را خود-بالفعل[11] کند. این “خود” نمیتواند بالفعل شود وقتی که سیستمهای پیرامون او سعی بر ارائه تصویری از خود فرد به او دارند نه آنچه که او باید پندارد. به بیانی دیگر، زمانی که فرد از فکر کردن به هر امری که با آن برخورد میکند غافل شود، مجموعهای از داشته[12]های او، به خصوص نوعی از آن که محصول شیوهی زندگی امروز جوامع است مانع خود-شدن[13]او میشوند. کیکگارد این را گمشدن خود نام گذاشت و آن را بزرگترین و خطرناکترین تهدید برای فرد میدانست.[14]
آنچه انسان را،انسان میکند یقیناً توانایی تعقّل او و همانطور که به مراتب اشاره شد، شهامت اندیشیدن اوست. استقلال اندیشه برای انسان به منصه کشف نور و بیرون آمدن از غار افلاطونیست. یعنی توانایی فهم و درک حقیقت با عقل خود. ولی باید یادآور شد که تنها آنهایی میتوانند در مسیر نور حرکت کنند که زنجیرهای وصل شده به خود را پاره کنند. و آنها خواهند دانست که بیرون از غار همان افق بیمرز وضع مطلوب را میتوان یافت نه در بند وضع موجود و دیگران محصور در قلمرو خاص او. استقلال اندیشه فردی امروزه به مثابه استقلال از انواع جریاناتی است که در قلمرو خاص میافتند و پاره کردن چنین زنجیرهایست. اما نباید فکر کرد که کم است ایدئولوژیها و اندیشههایی که هر لحظه فرد را دعوت به سوی خود میکنند و جهان ذهنی فرد را بیش از پیش سخت محصور خود میکنند ولی همگی در قلمرو خاص او جای گرفتهاند. باری، استقلال اندیشه فردی و پرسشگری اگر امروز بحران ماست، چارهاش نگاهی مجدد به قلمرو خاص خود است نه قلمرو عمومی.
.
.
[1] Self-awareness
[2] I think
[3] Sapere aude
[4] Mill, J. S. (2010). On liberty. London: Penguin.
[5] Utility
[6] Solitude
[7] هانا آرنت، انسان ها را در عصر ظلمت، ترجمه مهدی خلجی، آموزشکده توانا، ص 50
[8] Authentic individual/ Genuine individual
[9] Ramin Jahanbegloo (2016). Gadflies in the public space: A Socratic Legacy of Philosophical Dissent. Lanham: Lexington Books. PP 65
در این کتاب جهانبگلو نمونهء کسانی چون سقراط ،کامو و گاندی را نشان میدهد که چگونه در دوره خود به عنوان طغیانگر قالب اجتماعی- سیاسی وضع موجود را نمیپذیرفتند.
[10] Potential-self
[11] Actual-self
[12] Having
[13] Becoming-self
[14] Soren Kierkegaard, Sickness unto Death (1849), Howard V. Hong and Edna H. Hong, Princeton University press, pp. 33
.
.
ضرورت فردیّت و استقلال اندیشه در عصر ما
نویسنده: عارف وصلی
.
.
نتیجه اینهمه بافتن و به دور خود چرخیدن و دم از استقلال اندیشه زدن چه شد؟ ایا انسان نباید اندیشه کند که حیات وعقل و اختیار او با اراده کدام خالق پدبد امده است؟ شما که مدعی ازادی اندیشه هستید ، پس چرا این اندیشه ها را زنجیر مینامید؟ چرا پس از اینهمه بافتن معلوم نساختید که مردم به چه چیز اندیشه نمایند.