مسئله تحول یکی از ناگشودنی ترین معماهای زندگی اکثر ماست. دغدغه این که «چرا تغییر نمی کنم» و «چرا به رهایی نمی رسم» گاه تمام عمر گریبان ما را رها نمی کند. و خودشناسی، دانش نیل به آزادی و رهایی است، رهایی خلل ناپذیری که با آگاهی ژرف و ریشه ای از مسائل خود محقق می شود. در این گفتار، به موضوع «ضربه های کودکی» به عنوان گوشه ای از معمای رهایی پرداخته ام.
لذت های تلخ
یکی از دلایل خلاص نشدن از رنج های روحی، لذت های اضطراب آلودی است که با یک زندگی عصبی همراه است: لذت های نهفته در غرور، تفاخر، خودنمایی، کنف کردن دیگران، خوداثباتی و انتقام. این لذت ها و آن رنج ها، دو روی یک سکه اند و ما می خواهیم یک روی سکه را نگه داریم و روی دیگرش را دور بیندازیم و این کاری است ناممکن. کسانی که از وضع روحی ناگوار خود شکایت دارند، غالبا فقط نابودی بخش ناخوشایند رفتار خود را می خواهند و حاضر نیستند از قسمت خوشایند آن دست بکشند. این اشخاص حاضر نیستند برتری از دیگران را رها کنند، حاضر نیستند کسی نباشند و خودنمایی، منم منم و غرور را کنار بگذارند. البته این ها سر و ته یک چیز است. اگر آن لذات «خوشایند» را رها کنیم این دردهای ناخوشایند هم از بین خواهند رفت. مساله ما این است که با لذت آرامش و بی نیازی آشنا نیستیم. اگر طعم شیرین آن لذت بزرگ را می چشیدیم، دیگر حاضر نمی شدیم به لذت های حقیر و اضطراب آلود پیشین بازگردیم.
سرآغاز رنج های روحی و روانی چیست؟ مشکلات روحی و رفتاری آدم ها را اغلب با توجه به گذشته و بخصوص دوران کودکی آنها توضیح می دهیم. می گوییم فلانی در گذشته ضربه های روحی خورده و رفتارها یا احساسات ناخوشایند او نتیجه چنین ضربه هایی است. به گمان من چنین نتیجه گیری ای به طور کلی صحیح است. اما در اینجا یک پرسش مهم وجود دارد. این که ضربه روحی دقیقا چیست؟ این ضربه ای که از تحقیر و تهدید در شخص به جا مانده چیست که امروز موجب ناراحتی های مختلف می شود؟
باید گفت دست کم بخش بزرگی از آنچه از آزار محیط در شخص بجا مانده، یک طرز فکر مشکل ساز و آزاردهنده است. به عبارت دیگر، ضربه روحی در واقع ضربه فکری و باوری است و این مطلبی است که غالبا از آن غفلت می شود (اختلال های روان تنی و پاتولوژیک از این بحث خارج است). فردی که تحقیر شده تصور می کند برای انتقام، باید دیگران را تحقیر کند یا رفتاری متکبرانه در پیش بگیرد. کسی که با او خشونت شده تصور می کند باید با دیگران با خشونت رفتار کرد یا بر عکس، باید به این و آن باج داد. خیلی ها عادتا به اطرافیان به چشم “احمق” و “مزاحم” و “دشمن” نگاه می کنند و طبیعی است که همیشه نسبت به دیگران حالت تهاجم و نفرت و کلافگی دارند. بعضی ها هم نگاه شان به خودشان، به چشم یک موجود ضعیف و قابل ترحم یا حقیر و ناتوان است.
از نظر عقلانی، اگر علتی از بین رفت معلول آن هم دیگر وجود نخواهد داشت. اگر درختی بیست سال پیش خشک شده باشد امروز امکان ندارد میوه ای از همان درخت پدید بیاید چرا که وقتی عامل از بین رفت نتیجه هم از بین می رود. سوال این است که چطور ممکن است ما امروز از چیزی رنج ببریم که در گذشته باقی مانده است و دیگر با ما نیست؟
دو روی سکه
نکته این است که عامل اکثر رنج های ما باورها و اعتقاداتی است که امروز در تفکر ما وجود دارد. مانع خلاصی ما طرز فکری است که خود ما هم اکنون در ذهن مان حمل می کنیم. این دیگر بخشی از ماست و مسؤولیت آن با ماست. چگونه ممکن است انسان خواهان حقارت دیگران باشد و در عین حال تبعات چنین خواسته ای را نپذیرد؟ چطور ممکن است کسی لذت خودنمایی و تحسین را بخواهد ولی از رنج کم محلی در امان باشد؟ چگونه می توان به این و آن نفرت ورزید و از رنج اضطراب و حس حقارت بر کنار ماند؟ اینها دو روی یک سکه هستند ولی ما این یکی بودن را نمی بینیم. ما یک سوی سکه را می خواهیم و از سوی دیگر آن گریزانیم. بعضی از ما از تحقیر و خودنمایی و جلو زدن از دیگران و کنف کردن این و آن لذت می بریم و حتی خیلی وقت ها با افتخار از چنین “موفقیت” هایی تعریف می کنیم، ولی حاضر نیستیم تبعات آن را که ترس و اضطراب و تنهایی از جمله آن هاست تحمل کنیم.
خانمی را می شناختم که از هیچ فرصتی برای خودنمایی به دوستان (بخوانید رقبا) نمی گذشت. بوسیله عکس و فیس بوک و لباس و جواهرات و هر چیز ممکن سعی داشت به دیگران نشان بدهد که شخصی است دارا، زیبا، توانا، با اهمیت و خلاصه ایده آل. احتمالا شما هم از این دست آدم ها در اطراف تان دیده اید. همین شخص به شدت از حرف مردم وحشت داشت و دائما تمهیداتی بکار می برد تا مبادا این و آن کوچکترین بویی از مشکلات خود یا خانواده اش ببرند. تعجبی هم نداشت. عشق به خودنمایی، روی دیگرش وحشت از رسوایی است! این خانم از رفتارهای برتری طلبانه و زورگویانه والدینش در زمان کودکی شکوه می کرد. او پدر و مادرش را به خاطر چنین رفتارهایی محکوم می کرد و آنها را مسؤول اضطراب و تضادهای درونی خود می دانست، اما واقعیت این بود که زندگی این شخص، شکل تکثیر شده ای از زندگی پدر و مادر برتری طلب و خودنمای خویش بود. او از جهت طرز فکر و اهداف زندگی اش، درست مانند والدینش می اندیشید و مثل آنها زندگی می کرد. مشکل کسانی مثل او این نیست که «چرا پدر و مادرم من را با لذت های مخربی مثل رقابت و خوداثباتی آشنا کرده اند» ـ ایشان اساسا چنین مشکلی نداشت و در این مورد با والدینش کاملا «موافق» بود! ـ بلکه مسئله اش این بود که چرا من به قدر کافی در کسب چنین لذت هایی موفق نشده ام و چگونه می شود در چنین جنگی پیروز شد! طبیعی است، تا زمانی که آن لذت ها، هدف و معنای زندگی شخص را تشکیل می دهند، دست و پا زدن در تار عنکبوت تردید و اضطراب هم اجتناب ناپذیر است (این مطلب را در کتاب های «بندباز» و «از رنج تا رهایی» مفصلا تشریح کرده ام).
ضرورت بیداری
ما انتظار داریم که لذت های ناشی از یک تفکر عصبی را داشته باشیم و در عین حال از رنج های آن در امان بمانیم. چنین چیزی محال است مگر البته با خودفریبی (توجه داشته باشید که «عصبی» لزوما به معنی عصبانی نیست و عمده گره های روحی را دربر میگیرد). این ها لذت های تلخی است که ما به آن خو گرفته ایم و به دلخوشی آنهاست که با استخوان لای زخم روزگار را طی می کنیم. خانمی که از او سخن گفتم متوجه نیست که «ضربه ای» که محیط ناهنجار کودکی بر او وارد کرده، فقط تصویر حقارت آمیزی نیست که در ذهن او نشانده است، بلکه امیال و لذت های رنج آوری است که او را با آن آشنا کرده اند و خود او امروز با دو دست به آنها چسبیده است و همه زندگی اش جریانی از دلمشغولی در کسب آن هاست. اگر قرار باشد انسان از رنج اضطراب و تضاد رها شود، باید لذت های تخدیرکننده و فریب آمیزی را هم که از محیط خود آموخته است، از دست بنهد و آنها را ترک بگوید. و در این راه اولین گام، بیدار شدن به یکی بودن آن لذت ها و این رنج هاست.
شاید حقیر دیدن خود یا نفرت به دیگران، در گذشته بر ذهن ما تحمیل شده است، اما امروز همه این ها جزو باورهای ماست و ماییم که به واقع به آنها عقیده داریم! با کمی دقت در می یابیم که دست کم سهم مهمی از آنچه امروز ما را رنج می دهد باورهای غلط و متناقض خودمان است. و این است اهمیت مبرم خودشناسی و نقد خویش. برای رهایی از رنج باید ابتدا مساله را در تمامیت آن ببینیم و سپس برای تجدید نظر در باورهای نادرست و رنج آور خود تلاش کنیم.
آخرین نکته این که بیدار شدن به چنین حقیقتی، نباید باعث یأس یا ناراحتی ما به عنوان انسان خواهان رهایی و شادمانی بشود بلکه بر عکس باید مایه خوشنودی ما باشد چرا که نشان می دهد ما در تعیین احساسات خود، موجودی ناتوان و منفعل نیستیم بلکه اختیار تداوم یا توقف حالات و احساسات مان همچنان در دست خود ماست. فقط باید به قدر کافی در بازبینی و پالایش ذهنیت های خود جدی باشیم.
با مهر بسیار
.
.
ما و ضربه های زمان کودکی
نویسنده: ساسان حبیب وند
.
.
بسیار تاثیر گذار. خیلی ممنون.
خوب بود
مقاله پرباروغنی بود وتاثیر گذار مثل مقالات دیگروکتاب های ایشان
فقط لفاظی و توضیح واضحات
بسیار عالی و قابل تأمل. از نویسنده این مقاله سپاسگزارم.