درونمایه های اصلی فرویدیسم عبارتند از، میل جنسی، سرکوب [repression] و ناخودآگاه [the unconscious]. هرکدام از اینها، به نحو برجسته ای نیز توسط شوپنهاور مورد تامل قرار گرفته و به شیوه ای یکسان با، یا حداقل قدری مشابه، شیوه مورد نظر فروید مورد بحث قرار گرفته اند.
یکی از چالش برانگیزترین فرضهای شوپنهاور این فرض اوست که شخصیت امری فطری و غیرقابل تغییر است. اما، این فرض او به این معنا نیست که زندگیهای ما یکسره “طبیعی”اند. طبق ملاحظه او، برعکس، آنها بیشتر برآیندِ شخصیتی “زیگزاگی یا کج و معوج” هستند، که فاقد لطف، انسجام و “استحکام” است. دلیل آن این است که ما اکثرا شخصیتهای خود را نمی شناسیم. ما در راه وظایفی می کوشیم که، برای نمونه، برای شخصیتهای ما “بسیار شریف” باشند، و اجازه می دهیم که خویشتن-شناسیِ خودِ ما بوسیله دیگران معین گردد و بدین وسیله خود را به طرحهایی متعهد میکنیم که هیچ مهارت و سلیقه ای در آنها نداریم (ج خ ب:5-303).
دلیل اینکه بیشتر زندگیها چنین اند این است که دست یافتن به خود-شناسی بسیار دشوار است. و دلیل اصلی این مسئله ناشی از حس نیاز به احترام به خود [self-esteem] است، نیازی که (در اینجا شوپنهاورعبارتی را از لاراشِفوکو [La Rochefoucauld] نقل می کند) “از زیرک ترین انسانِ عالم زیرک تر” (ج خ ب:210) است. چرا که ما نیازمند این هستیم که به خویشتنِ خویش خوش گمان باشیم—زیرا، بنابر اصطلاحات فرویدی، “فراخود” [superego] در ما با تربیتهای اجتماعی و خانوادگی جاسازی میشود— [و اینگونه است که] امیالِ پستْ سرکوب شده و از ورود آنها به “آگاهیِ آشکار” خودداری میشود: “عقل قرار نیست هرچیزی را درباره [آنها] بداند . . . از آنجاییکه نظر مثبتی که ما از خود داریم در این صورت به نحو گریزناپذیری خدشه دار خواهد شد” (ج خ ب II: 10-209). این بدان معناست که ما اغلب تنها به شکلی کاملا تصادفی و دیرتر از موقع به کشف آن چیزی نائل میشویم که حقیقتا بدان میل داشته و از آن می هراسیم. آن برای نمونه، چه بسا تنها حسِ “سرور آمیخته با شرمی” از شنیدن مرگ یک خویشاوند باشد که ما وارث او محسوب میشویم، حسی که ما را از میلی مطلع میسازد که به شکلی ناخودآگاه برای سالها در ما پوشیده مانده بود (ج ب خ I: 210). و چه بسا تنها تاملی اندیشمندانه بر این واقعیت باشد که خطاهای محاسباتی ما غالبا به نفع خود ماست که ما را نسبت به “گرایشی ناخودآگاه برای تقلیل بدهی و افزایش طلبِ خود” (ج خ ب II:218)، و نه ناراستیِ آگاهانه، مطلع می سازد. و چه بسا تنها آگاهی یی باشد که رویدادهای ظاهرا شتابزده در واقع عبارتند از “افعالی که به شکلی مخفیانه لحاظ شده اند” (“لغزشهای زبانی فرویدی”) [“Freudian slips”] که آشکار میسازد که فرد طبق انگیزه ای عمل کرده که از اذعان بدان خودداری کرده است (ج خ ب II:296).
این متون نشان از آن دارد که ایده فرویدیِ سرکوب، همراه با ایده های متضایفی همچون ناخودآگاه به عنوان منبعِ امیالِ سرکوب شده و فراخود به عنوان آفریننده نیاز به سرکوب، همگی آشکارا بوسیله شوپنهاور مورد پیش بینی قرار گرفته بودند. و این ایده که اتفاقاتِ ظاهری در واقع می توانند افعالی تعمدی با اهدافی ناخودآگاه باشند نیز همینگونه است.
قلمرو دیگر در بررسیِ زندگی ذهنی از سوی شوپنهاور که در آن مفهوم سرکوب را بدان نحو که فروید پیش بینی میکند به کار می بندد، بحث او راجع به جنون است. به گفته او، جنون، بیماری حافظه است. ذهنی که از برخی آسیبهای سخت رنج می کشد—شاید، برای نمونه سوءاستفاده جنسی بوسیله پدر—رخداد خودش از حافظه را از میان می برد و سپس، برای آنکه استمراری متقاعد کننده را بیافریند، افسانه هایی را برای پر کردن شکافهای حاصل می پروراند. (ج خ ب I:192-3) (شوپنهاور، به شیوه ای ملایم، پیشنهاد می کند که، چنین فرایندی برای همه ما آشناست. ما همگی بدین سو متمایلیم که توجه خویش را از اموری که بسیار دردناک یا تحقیرآمیزند منحرف سازیم. همگیِ ما با “تقلای لجوجانه برای خلاص شدن از دست ذهن” و حتی با “گنجاندنِ [افکار] در ذهن” آشنا هستیم. جنون، در معنای موردنظر هانا آرنت [Hannah Arendt] از این واژه، امری است “مرسوم”، تنها نسخه ای افراطی از آنچه همه ما اندکی به انجام آن مبادرت میورزیم.)
پیش بینیِ نهایی شوپنهاور راجع به آنچه بعدها فروید گفت، میل جنسی است. همچناکه فروید بر این باور است که انگیزه واقعیِ بخشِ اعظم افعالِ بشری میلِ جنسی یی است که فرد بدان معترف نیست، شوپنهاورنیز بر این باور است که: “در کنار عشق به حیات . . . [میل جنسی] خود را . . . به عنوان نیرومندترین و فعالترین همه انگیزه ها نشان می دهد، و به شکلی بی وقفه ادعای مالکیتِ نیمی از نیروها و افکار بخش جوانترِ بشریت را دارد. چنین چیزی تقریبا هدف غایی همه کوششهای انسانی است؛ و تاثیر ناخوشایندی بر مهمترین امور گذاشته، و هر ساعت جدی ترین اشتغالات را از هم گسیخته، و گهگاه نیز برای برهه ای حتی بزرگترین اذهان را مبهوت خود می سازد. آن در زورچپان کردن خود با زوائدش خواه بر مذاکراتِ سیاستمداران [مونیکا لِوینسکی؟] و خواه بر پژوهشهای عالمانه اندک درنگی نمی ورزد. میداند که چگونه زیرزیرکی طُره ها و جملاتِ عاشقانه خود را حتی بر اوراق اداری و یا نوشته های فلسفی بپراکند” (ج خ ب II:533).
فروید به این مساله اذعان دارد که همه ایده های اصلی او بوسیله شوپنهاور مورد پیش بینی قرار گرفته بود اما این امر را که او در آرائش متاثر از شوپنهاور بوده منکر میشود. او، برای نمونه ادعا می کند که،
“نظریه سرکوب را من یقینا به شکلی مستقل [از شوپنهاور] از کار در آوردم. من هیچگونه تاثیری را نمی شناسم که مرا به هر شکلی به سوی آن سوق داده باشد، و من مشتاق بودم که اصل این ایده برای من باشد تا اینکه اُ.رَنک [O.Rank] متنی از کتاب جهان به مثابه خواست و بازنمود [World as Will and Representation] شوپنهاور را به من نشان داد که فیلسوف در آنجا در تقلای بدست دادن تبیینی برای جنون است. آنچه او در آنجا راجع به کوشش علیه قبول بخشِ دردناک حقیقت بیان می کند به شکل کاملی با محتوای نظریه من راجع به سرکوب موافقت دارد که بار دگر می بایست از او به خاطر امکان کشف آنچیزی سپاسگزار باشم که از آن اطلاعی نداشتم. مطمئن باشید، دیگرانی این متن را مطالعه کرده و از نظر گذرانیده اند آنهم بدون اینکه به چنین کشفی نائل گردند، و شاید چنین چیزی نیز می توانست برای من رخ دهد اگر من نیز، سالها پیش، غرق در مطالعه نوشته های فلسفی می شدم. در سالیان گذشته من نیز لذت بزرگ مطالعه آثار نیچه را با این انگیزه آگاهانه بر خویشتن حرام کردم که نمی خواستم دیدگاههای روانکاوانه من بوسیله هیچ ایده از پیش مفروض انگاشته ای مختل گردد. از اینرو، بایستی مهیای واگذاردن همه دعاوی پیشین در مواردِ بسیاری شوم که در آنها پژوهشهای طاقت فرسای روانکاوانه تنها می تواند مویّد بصیرتهایی باشد که به نحو شهودی بوسیله فیلسوفان بدست آمده بود. نظریه سرکوب ستونی است که بر آن عمارتِ روانکاوی آرام می گیرد. این نظریه حقیقتا ضروری ترین بخش آن به شمار می رود . . . . ” (زیگموند فروید ، تاریخ جنبش روانکاوی، بخش اول)
فروید در جای دیگری می نویسد که “«خواستِ» ناخودآگاهِ شوپنهاور معادل رانه های [drives] روانشناختیِ روانکاوی است” و او را به خاطر اینکه “باعث میشود انسانها را در واژگانِ فراموش ناشدنیِ معنای همچنان کم ارزش گذاری شده رانه های جنسی شان به یاد آوریم” می ستاید.
گرچه چنین چیزی از سوی فروید به نظر بسیار بخشاینده می نماید اما در حقیقت سخنان او قطع به یقین فاقد صداقت اند.
اولین نکته این است که در وین، یعنی آنجاکه فروید، همچون ویتگنشتاین [Wittgenstein]، رشد و نمو یافت، هرکسی، معرفتی حداقل دست دومی از فلسفه شوپنهاور و خاصه اندیشه های او راجع به میل جنسی داشت. این تاحدی به این خاطر بود که مردم شوپنهاور می خواندند، و تاحدی نیز به خاطر کتاب فلسفه ناخودآگاه [Philosophy of the Unconscious] ادوارد فَن هارتمان [Eduard von Hartmann]. این کتابِ اکنون فراموش شده، بوسیله کسی به نگارش در آمده بود که خود را شاگرد شوپنهاور می دانست، و در ربع آخر قرن نوزدهم از شهرتی شگرف برخوردار شد، و در فرایند جهانی کردنِ ایده های او سهمی ایفا کرد.
نکته دوم اینکه فروید برای اینکه لذت مطالعه فیلسوفانی همچون نیچه [Nietzsche] را به خاطر آنکه به روانکاوی یی بدون پیش فرضها نائل گردد برخود حرام سازد، باید، در سطحی، میدانسته که از کدام فیلسوفان اجتناب کند. به دیگر بیان، فروید، در متن بالا، در حال سرکوب آشنایی قبلی خود با فلسفه با انگیزه ناخودآگاهِ افزودن به ابتکار خویش در نظریاتش است. این تحلیلِ روانیِ فروید بوسیله کتاب اف.جی.سولووِی [F.J.sulloway] درباره فروید پشتیبانی میشود. سولووِی در کتاب خویش به این نکته اشاره می کند که، در واقع فروید در دوران جوانی اش در سمیناری در وین حضور پیدا کرده بود که در آن به فلسفه شوپنهاور و نیچه پرداخته شده بود.
«ج خ ب»: مخفف جهان به مثابه خواست و بازنمود
.
.
منبع:
Schopenhauer , by: Julian young(Routledge 2005).(pp.238-41)
متن کامل این کتاب توسط نشر ققنوس و به ترجمه حسن امیری آراء منتشر گردیده است. ترجمه فعلی حدود 6 سال قبل، از این بخش کتاب صورت گرفته بود که اکنون با اندکی بازبینی و ویرایش منتشر گردیده است.
.
.
شوپنهاور و فروید
جولیان یانگ
ترجمه: بهنام خداپناه
.
.