سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان حکمت

سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان حکمت

یکی از مفاهیم و پدیده هایی که در دنیای باستان و فرهنگ های سنتی وجود داشت، اما با پیدایش فرهنگ و تمدن جدید به فراموشی سپرده شد و مغفول شد، مفهوم فرزانگی یا حکمت است. بعد از تقریبا ۴۰۰ سال که این مفهوم به کنار رفته بود، نزدیک به ۴۰ سال است که دوباره به آن پرداخته می شود.

جوامع جدید را چهار گروه اداره می کنند:

۱) عالمان

۲) رجال سیاسی

۳) تکنوکرات ها

۴)روشنفکران

جوامع مدرن از ۴۰۰ سال پیش تا به امروز، توسط این چهار دسته اداره می شده است. به تعبیری این چهار گروه، چهار ستون جوامع مدرن را تشکیل می دهند. تحولات و تطورات رخ داده در ۴۰۰ سال اخیر، توسط این چهار عامل صورت گرفته است و حضور فرزانگان در این میان دیده نمی شود. در جهان گذشته، فرزانگانی چون بودا و کنفوسیوس وجود داشتند و این مردان و زنان فرزانه بودند که جوامع را هدایت و رهبری می کردند. در ادبیات فارسی هم به کَرات مشاهده می شود که مردم مشکلات خود را نزد حکیم می بردند تا او راهی پیش پای آن ها قرار دهد. توجه شود که واژه ی حکیم در اینجا، معنی طبیب و فیلسوف نمی دهد.

پس وقتی گفته می شود که بودا و کنفوسیوس و لائوتسه حکیم هستند، منظور چیست؟

حکمت در زبان فارسی به فرزانگی و دانایی ترجمه می شود که فرزانگی متعارف تر است.

حکیم دو ویژگی دارد:

۱) آنچه را که باید برای گذران یک زندگی مطلوب دانست، می داند.

۲) به مقتضای دانسته های خود عمل می کند.

مجموع این دو ویژگی است که اگر در فردی محقق شود، او حکیم است. لذا حکیم کسی است که دانسته های مورد نیاز برای یک زندگی مطلوب را می داند و به این دانسته ها عمل می کند.

با این تعریف، مشخص می شود که دانستن خیلی چیزها برای گذراندن یک زندگی مطلوب لازم نیست. وقتی گفته می شود که سقراط حکیم است، به این معنی نیست که سقراط فیزیک و ریاضی می داند. بدون این دو هم می توان زندگی مطلوب داشت.

اگر در زندگی فرزانگان دقت شود، مشخص است که آنان بسیاری چیزها را نمی دانستند و این بدین معنی است که بسیاری از امور دانستنی وجود دارند که اگر آن ها را ندانیم، کُمِیتمان در زندگی لنگ نمی شود.

پرسشی که اکنون مطرح می شود این است که زندگی مطلوب چیست؟

زندگی مطلوب را با سه ویژگی مشخص می کنند. چه در دوران باستان و چه در فلسفه معاصر و خصوصا بعد از جنگ جهانی دوم، این سه ویژگی در تعیین زندگی مطلوب مطرح بوده است.

در پاسخ به این پرسش که زندگی مطلوب چیست؟، ممکن است به تعداد آدمها جواب گوناگون وجود داشته باشد. اما برای محک زدن پاسخ ها، هر کسی باید به شهودات خود رجوع کند. شهود یعنی دانشی که انسان فارغ از قیل و قال های مدرسه و تاریخ و فرهنگ و سنت تربیتی دارا می باشد. بنابراین، هر فرد باید جوابی را که می شنود، با شهودات خود بسنجد و ببیند که آیا این زندگی مطلوب، برای او واقعا مطلوب است یا خیر. به عبارتی بحث استدلالی نیست و شهودی است.

زندگی ای مطلوب است که:

۱)خوب باشد

۲)خوش باشد

۳)معنا دار باشد

زندگیِ خوبِ خوشِ معنار، زندگی مطلوب است.

خوب بودن و خوش بودن و معنادار بودن، سه چیز غیر از یکدیگر است و زندگی ای مطلوب است که هر سه ویژگی را داشته باشد.

زندگی خوب، یعنی زندگی ای که فرد به مطلوب های اخلاقی دسترسی پیدا کرده است. زندگی خوب یعنی زندگی اخلاقی. وقتی فردی زندگی خوبی دارد، یعنی او به مطلوب های اخلاقی دست پیدا کرده است. یعنی به جای تکبر، تواضع دارد و یا به جای تزویر و ریا، صداقت دارد و یا به جای آزار دیگران، به آن ها نیکی می کند. پس شرط اول زندگی، زندگی اخلاقی است.

افلاطون نخستین کسی است که زندگی اخلاقی را، زندگی خوب نامید. او گفت که هرکس که اخلاقی زندگی می کند، عاشق خوبی شده است که اخلاقی زندگی می کند. افلاطون صورت و ایده و مثالی به نام خوبی قائل بود و می گفت که کسانی که اخلاقی زندگی می کنند، عاشق این خوبی شده اند.

زندگی مطلوب، باید خوش هم باشد. زندگی خوش یعنی به دست آوردن مطلوب های روانشناختی. مطلوب روانی یعنی شخص آرامش داشته باشد، شاد باشد، امید داشته باشد، رضایت باطن داشته باشد(به تعبیر حضرت عیسی با خود در آشتی باشد). انسان می خواهد که به جای دلهره و اضطراب و استرس، آرامش داشته باشد.

همچنین زندگی مطلوب، زندگی معناداری هم باید باشد. ممکن است شخصی زندگی خوب و خوشی داشته باشد، اما زندگی در نظر او بی معنا است. برای او، زندگی به زیستن اش نمی ارزد. اگر زندگی بی معنا باشد، مطلوب هم نیست.

اکثر کسانی که زندگی آن ها بی معنا است، خود کشی نمی کنند که این اجتناب از خودکشی علت های مختلفی دارد که از جمله ی آن ها ترس از خودکشی و فکر به وابستگان و احتمال آبروریزی است.

اغلب انسان ها، زندگی شان به زیستن نمی ارزد اما عمدتا به دلایل سه گانه ی فوق است که خودکشی نمی کنند.

آلبرت کامو می گوید بزرگترین مسئله فلسفه، خودکشی است. و در ادامه توضیح می دهد که فلسفه باید بتواند به انسان ها نشان دهد که زندگی معنا دار است و اگر این کار از فلسفه بر نیاید، فلسفه به درد نمی خورد.

اگر فردی می خواهد که زندگی اش مطلوب باشد، علاوه بر خوبی و خوشی، باید زندگی ارزشمندی داشته باشد، نه اینکه دائما آرزوی مرگ کند و زندگیِ بی ارزشی داشته باشد.

اگر این سه عامل برای زندگی مطلوب را، هر فرد با شهودات خود بسنجد، به نظر می آید که نتیجه این باشد که این سه شرط برای زندگی مطلوب لازم اند. اغلب انسان ها، زندگی ای همچون جوجه مرغ و جوجه خروس دارند. این جوجه ها، وقتی می میرند، در شرایطی همچون مرغ و خروس های گذشته میمیرند و از گذشتگان خود رشدی بیشتر نکرده اند. انسان ها هم اغلب، شبیه به گذشتگان خود زندگی می کنند و همان مسیری را طی می کنند که آن ها طی کرده اند و گویی در دور باطلی قرار دارند.

بنابراین حکیم می داند که چه باید کرد تا زندگی خوب و خوش و معنادار حاصل شود و به این دانسته های خود، جامه ی عمل می پوشاند. برای مثال، سقراط بعد از آنکه محکوم شد، پیشنهادات زیادی برای رهایی از زندان داشت اما هیچ یک از آن ها را نپذیرفت، چرا که آن ها را خلاف دانسته های خود می دانست و از همین روی است که سقراط را حکیم می نامند.

پرسشی که مطرح است این است که انسان ها، چه چیزهایی را باید بدانند و به مقتضای آن عمل کنند تا زندگی مطلوبی داشته باشند؟ به عبارتی، مولفه های زندگی حکیمانه چیست؟

مولفه های حکمت فراوان اند اما نیازی نیست که کسی فیلسوف یا عالم طراز اول باشد تا بتواند به آن ها پی ببرد یا آن ها را بفهمد، چرا که این مولفه ها دقیقا به حفره ها و خلا های وجودی آدمی اصابت می کنند و شهودات آدمی آن ها را تایید می کند. در مواردی از این مولفه ها، اختلافاتی وجود دارد، اما هر کس بنا به شهودات خود است که مولفه ای را تایید می کند.

کتاب “در باب حکمت زندگی” اثر آرتور شوپنهاور با ترجمه ی دکتر محمد مبشری از انتشارات نیلوفر، از جمله کتب بسیار خوب در این زمینه است.

کتابی دیگر به نام “ویتگنشتاین و حکمت” نوشته ی دکتر مالک حسینی از انتشارات هرمس است که از حکمت از منظر ویتگنشتاین صحبت می کند. این کتاب به روانی اثر شوپنهاور در این زمینه نیست و در برخی موارد، غموض فلسفی دارد، اما در مواقعی که صحبت از حکمت ها می شود، بسیار روان و مفهوم است.

جیمز کاتسینگر، استاد دین شناسی طراز اول در امریکا است و علاوه بر اینکه استاد دین شناسی است، خود نیز سنت گراست و به آرای شووان، رنه گنون، مارتین لینگز و …. باور دارد. این افراد که عموما مسلمان هستند، سنت گرا هستند. جیمز کاتسینگر در مقدمه ی کتاب خود می گوید که چون من هم استاد مطالعات دین پژوهی هستم و هم سنت گرا هستم، بعد از اتمام کلاس، دانشجویان اکثرا از من درس زندگی می خواهند. کاتسینگر در ادامه ذکر می کند که خود را در این مقام نمی بیند، اما تصمیم می گیرد که از مجموعه آثار حکیم قرن بیستم، فریتهوف شووان(حکیم سوئیسی تبار)، حکمت های زندگی را استخراج کند. شوآن در زمان حیات خود، ۳۴ جلد کتاب نوشت که بعد از فوت او نیز، چند جلد دیگر منتشر شد. کاتسینگر این ۳۴ جلد کتاب را مطالعه کرد و حکمت های شووان را از درون آن ها بیرون کشید. نام این کتاب در زبان انگلیسی، “توصیه به سالکان حقیقی” است. این کتاب با نام “حکمت از منظر فریتهوف شووان” به چاپ رسیده است.

خواندن این سه کتاب، دو نکته ی خاص دارد:

نکته اول. کتاب اول نوشته ی آرتور شوپنهاور است که یک فیلسوف بی خدا و ماتریالیست و فردی بدبین است. دومین کتاب پرده از آرای ویتگنشتاین بر می دارد که فیلسوفی معتقد به خدا، خوشبین و غیر مادی است و از جهات دیگر نیز با شوپنهاور اختلاف فکری بسیاری دارد. کتاب سوم نیز مربوط به اندیشه های شووان است. مسلمانِ عارف، و رئیس یکی از فرق صوفیه ی شمال آفریقا و اروپا و آمریکاست و دین پژوه و مخالف فلسفه ی جدید غرب است. این سه فرد با این حجم اختلافات و تفاوت ها، در مورد حکمت های زندگی، به نتایج تقریبا یکسانی رسیده اند.

نکته دوم. هر یک از این سه کتاب، مطالبی دارند که برخی از آن ها را درون مخاطب قبول می کند(منطبق بر شهودات) و برخی را قبول نمی کند. آن مطالبی از این سه کتاب که منطبق با شهودات افراد هستند مشترک اند و مابقی که شهودات مخاطب نیز آن ها را تایید نمی کند، محل اختلاف است.

با خواندن آثاری از این دست است که انسان این حکمت ها را رایگان دریافت می کند، بدون آنکه عمر خود را صرف کند و کاو برای پیدا کردن آن ها کند.

و مرحله ی بعد از دانستن و پی بردن به این حکمت ها، عمل به مقتضای آن هاست. در کتاب ویتگنشتاین و حکمت، آمده است که او در بسیاری از نوشته های خود آورده است که خود را ملامت کرده که چرا یکی از اصول خود را در یکی از کلاس ها زیر پا گذاشته است.

اگر بتوان مولفه های حکمت را استخراج کرد و به مقتضای آن ها عمل کرد، انسان متوجه می شود که اکثر چیزهایی که در زندگی یاد گرفته است زائد بوده اند و وی فقط عمر خود را تلف کرده است.

یکی از مولفه های زندگی حکیمانه این است که زندگی حکیمانه در هر فردی باید مستقل باشد و متکی به اغیار نباشد. بنابران، زندگی انگل وار و متکی به غیر، خلاف شرط اول یعنی زندگی خوب(اخلاقی) است.

پس استقلال مالی و یادگیری حرفه و کسب درآمد، شرط لازم است. همچنین فرد باید شغلی را بپذیرد که که بتواند به تمام و کمال از پس آن بر بیاید.

به طور خلاصه، اگر فرد بخواهد حکیمانه زندگی کند باید اخلاقی باشد و برای اینکه اخلاقی باشد باید استقلال داشته باشد و برای اینکه استقلال داشته باشد، اولین شرط این است که درآمد داشته باشد و برای کسب این درآمد، باید شغلی داشته باشد و برای اینکه از پس شغل خود بر بیاید و نقض اخلاق نکند، باید در شغل و حرفه ی خود متخصص باشد.

نتیجه ای که می توان از این بخش گرفت این است که آدمی باید دو چیز را بداند:

* مولفه های حکمت

* رشته ی علمی خودرا

لذا اگر فردی بخواهد زندگی حکیمانه داشته باشد، باید مولفه های حکمت و امور مربوط به حرفه ی خود را بداند. برای مثال اگر کسی فلسفه می داند و از این طریق ارتزاق می کند، نیازی به دانستن تاریخ ندارد، چرا که تاریخ نه رشته ی تخصصی این فرد است و نه از مولفه های حکمت.

این سخنان به معنی مخالفت با پیشرفت علومی چون فیزیک و ریاضی و تاریخ و … نیست، بلکه سخن این است که اگر کسی پزشک است، فقط پزشکی بداند و مولفه های زندگی حکیمانه را بداند و عمر خود را برای بیولوژی و فیزیک و …. ضایع نکند.

ویتگنشتاین به عنوان یکی از نامدارترین و برجسته ترین فیلسوفان قرن بیستم و همچنین فیلسوفی همچون شوپنهاور، سخن از علم نافع و علم غیر نافع دارند. علم نافع، علمی است که یا مربوط به رشته ی تخصصی فرد است و یا مربوط به حکمت زندگی است، در غیر این صورت غیرنافع است.

در تعقیبات نماز ظهر و عصر آمده است که “اللهم انی اعوذ بک من علم لاینفع” یعنی خدایا من از علمی که نفعی برای من ندارد به تو پناه می برم. گویی چنین علمی خطرناک است. دانستن تعداد مورچه های کنار قالی، یک علم است، اما این دانش، به درد آدمی می خورد؟!!

اکثر انسان ها، این مثال را سریعا تصدیق می کنند، اما وقتی نوبت می رسد به علومی که در مدرسه آموزش داده می شود، تصدیق آن برای مردم سخت می شود. ولی باید دانست که هر یک از علومی که در دانشگاه و مدارس تدریس می شود، برای متخصص آن علم نافع است و برای دیگران غیر نافع.

گروهی از دانشجویان وجود دارند که اهل کتاب خواندن اند. یکی از ایراداتی که به این گروه وارد است این است که آگاهانه کتاب تهیه نمی کنند و از قبل برای اینکه چه کتابی باید بخوانند برنامه ریزی نمی کنند. هر کتابی را که در پشت ویترین باشد را می خرند و می خوانند و چندان فرقی هم نمی کند که چه کتابی است.

دیگر ایرادی که وجود دارد این است که مُدهای زمانه برای کتاب خواندن وجود دارد. مثلا یک دانشجویی می رود و هرمنوتیک می خواند تا در بحث های داغ همیشگی هرمنوتیک، حضور داشته باشد. این از اساس اشتباه است.

من در دوران پهلوی در دوره ی لیسانس در دانشگاه تهران، یک هم اتاقی داشتم که سه سال اول لیسانس را با او هم اتاق بودم. در آن دوران کتاب انسان تک ساحتی از هربرت مارکوزه وجود داشت که کسی روشنفکر محسوب می شد که این کتاب را خوانده باشد. این دوست من، هر روز صبح این کتاب را روی دیگر کتاب هایش قرار می داد و همگی را دست می گرفت و وارد دانشکده می شد و با این کار خود اعلام می کرد که من هم این کتاب را می خوانم، پس من هم روشنفکر هستم.

علم غیر نافع، با انسان کاری می کند که او پروفسور است، اما زندگی کردن بلد نیست و در زندگی خود، وا مانده است. ممکن است فردی استاد تمام وقت دانشگاه اول دنیا باشد، چند ده مقاله و سخنرانی داشته باشد، اما قواعد اخلاقی را در زندگی خود انجام ندهد و از پس مشکلات کوچک زندگی خود هم بر نیاید و زندگی برای او پوچ و بی معنا باشد.

بعد از جنگ جهانی دوم که دوگول در فرانسه روی کار آمد، از یکی از اندیشمندان آن دوره یعنی آندره موروآ خواست که وزیر آموزش و پرورش او شود. او شرط گذاشت که می آیم ولی همه ی کتاب های درسی را تغییر خواهم داد، چرا که این کتاب ها چیزهایی را به بچه ها می آموزند که وقتی این بچه ها بزرگ می شوند اکثر آن ها را فراموش می کنند و آن چیزهایی هم که در خاطرشان می ماند، به درد زندگی آن ها نمی خورد. موروآ مدتی بعد، سه جلد کتاب منتشر کرد(یک جلد آن به فارسی ترجمه شده است). او در این کتاب می گوید که درس هایی وجود دارد که فارغ از اینکه مرد باشیم یا زن، پیر باشیم یا جوان، شهری باشیم یا روستایی، بی سواد باشیم یا با سواد باید آن ها را یاد بگیریم. این درس های زندگی، در واقع همان حکمت اند.

آکوئیناس وصیت کرد که بر روی سنگ قبر او بنویسند:

” اینجا کسی خفته است که زمانی در نظر داشت جهان را تغییر دهد، بعد متوجه شد که جهان را نمی توان تغییر داد، تصمیم گرفت کشور خود را تغییر دهد. بعد از آن نیز فهمید که کشورش را هم نمی تواند تغییر دهد، لذا تصمیم بر تغییر خانواده اش گرفت. در نهایت متوجه شد که خانواده اش را هم نمی تواند تغییر دهد، لذا تصمیم گرفت خود را تغییر دهد و تا پایان عمر نیز موفق نشد.”

ویتگنشتاین می گوید:

“زندگی به من آموخته است که تنها کاری که برای جامعه می توانم بکنم، این است که خود را اصلاح کنم.”

پایان سخنرانی

——————————————————————————————-

پرسش و پاسخ

پرسش: آیا دین به معناداری زندگی می تواند کمک کند؟

پاسخ: بله. توجه به متون دینی و مذهبی در فهم مولفه های زندگی حکیمانه بسیار موثر است. انسان نباید چنان زندگی کند که گویا عیسی مسیح یا محمد بن عبدالله به دنیا نیامده است. این شخصیت ها به گونه ای هستند که انسان نمی تواند چشم خود را بر آن ها ببندد. توجه به آثار آن ها به این معنا نیست که هرآنچه گفته اند را باید پذیرفت. ممکن است وقتی به سخنی توجه می شود، حتی سخن فهم هم نشود و در ادامه نیز ممکن است آن سخنانی که فهم شد، پذیرفته نشود.

در تاریخ شخصیت هایی وجود دارند که بشر نمی تواند نسبت به آن ها تغافل بورزد و آن ها را نادیده بگیرد.

توماس آکوئینی به لحاظ قدرت تفکر، اعجوبه ای بود. او در ۵۹ سالگی از دنیا رفت و بزرگترین الهی دان در تاریخ مسیحیت است. اگر امروزه مجموعه ی آثار او به صورت معمول چاپ شود، حدود ۱۲۰ هزار صفحه خواهد شد. آکوئیناس هر روز صبح برای مراسمی به کلیسا می رفت و بعد به محل تدریس خود بر می گشت. یک روز حین انجام مراسم مذهبی، حالتی به او دست داد. وقتی برگشت به خادم خود گفت که من امروز چیزی دیدم که تمام علوم من در برابر آن، مثل پر کاهی است که در گردبادی گرفتار شده است. بعد از این واقعه، آکوئیناس ۱۴ ماه سکوت کرد. او در انتهای آخرین کتاب خود، سه نقطه قرار داده است که بدین معنی است که نویسنده، نوشتن را ادامه نداده است.

همه ی مورخان نوشته اند که روزی آکوئیناس در جمع روحانیان مسیحی مشغول درس گفتن بود. یکی از راهبه های مسیحی داخل شد و گفت: استاد تشریف بیاورید، یک خر در حال پرواز است! آکوئیناس به دلیل وزن بالا(حدود ۱۵۳ کیلوگرم) به سختی حرکت می کند و به بالکن می رود تا خر در حال پرواز را ببیند. طبیعتا خری نبود و او برگشت. روحانیان به آکوئیناس گفتند که از شما بعید است استاد که با این همه علم، فریب سخنان یک راهبه را بخورید. آکوئیناس در پاسخ گفت که هر چقدر فکر کردم، پرواز الاغ بسیار عجیب و بعید به نظرم آمد. همچنین هرچقدر فکر کردم، دیدم دروغ گفتن یک راهبه، از پرواز الاغ عجیب تر است! لذا بین عجیب و عجیب تر، ترجیح دادم عجیب را بپذیرم.

آکوئیناس می گوید که اگر من آثار آگوستین قدیس(عالم مسیحی) را نخوانده بودم، با تجربه ی خودم، به ذره ای از یافته های او در زندگی دست نمی یافتم. این بدان معناست که نمی توان به طریقی زندگی کرد که گویی آگوستین قدیس وجود نداشته است. پس به طریق اولی، نمی توان از زندگی عیسی مسیح، محمد، بودا و موسی چشم پوشی کرد. باید توجه داشت که این به معنی تعطیلی عقل و وجدان اخلاقی نیست. توجه به پیامبران و عارفان و حکیمان تاریخ، راه را برای انسان میان بُر می کنند و اگر کسی به این انسان ها بی توجه باشد، تنها خود را محروم کرده است.

در شرح حال ابن سینا آمده است که او مابعد الطبیعه ی ارسطو را چهل مرتبه خوانده است و نفهمیده است. روزی یک خانمی در بازار، ابن سینا را می بیند و به او می گوید که من بیوه زنی هستم و آهی در بساط ندارم. تعدادی کتاب از شوهرم به من رسیده است که اگر ممکن است آن ها را از من بخر. ابن سینا می گوید که من میلی به خرید کتاب نداشتم، اما دلم به حال او سوخت و کتاب هایش را خریدم.

در ادامه می گوید که وقتی به منزل رسیدم، کتاب های را نگاه کردم و دیدم در میان آن ها، کتاب شرح فارابی بر ماوراالطبیعه ی ارسطو است. او می گوید که وقتی من شرح فارابی را خواندم، کتاب ارسطو را فهمیدم. اگر ابن سینا این شرح فارابی را نخوانده بود، چه بسا هیچ گاه ماوراالطبیعه ی ارسطو را نمی فهمید. و نظیر این مطلب، در مسائل حِکمی نیز برای انسان برقرار است.

پرسش:

در آیه ی ۱۵۱ سوره ی بقره آمده است که ما رسول بر شما فرستادیم که نشانه هایش شما را پاکیزه می سازد و به شما کتاب و حکمت را می آموزد. سوال این است که این حکمتی که در اینجا آمده است چیست؟ همان تعریفی را دارد که در متن سخنرانی آمد؟ آیا واقعا حکمت آموختنی است؟

پاسخ:

اولین نکته این است که باید بگوییم در زبان عربی، لغت حکمت به چه معناست نه اینکه از نظر دین. چرا که قرآن برای تمامی واژه ها، معنای جدیدی وضع نکرده است و فقط برخی لغات نادر هستند که در قرآن با معنایی جدید به کار رفته اند که در گذشته به کار نمی رفتند. در قرآن آمده است که «هر کس را حکمت آموختیم، چیز فراوانی به او آموختیم»، و یا« این قرآن به آنان کتاب و حکمت می آموزد» و یا« دیگران را با حکمت و موعظه ی حسنه به راه پروردگار دعوت کن». کلمه ی حکمت حدود ۸ مرتبه در قرآن آمده است.

حکمت در زبان دو معنا دارد:

معنای اول. به معنای سخن استوار است. لذا هر سخنی که استوار باشد، بدین معنا حکمت است. که نمونه ی این حکمت را عرب ها، ضرب المثل ها می دانستند. پدر و مادری ضرب المثلی را به فرزند خود می آموزند، این فرزند در طول زندگی خود فراز و نشیب های فراوانی می بیند که ضرب المثلی را که آموخته است را تایید می کند و در نتیجه او نیز، به فرزندان خود این ضرب المثل را یاد می دهد. رمز ماندگاری ضرب المثل ها این است که امتحان خود را پس داده اند.

معنای دوم. معنای دوم حکمت، همین معنایی است که ذکر آن رفت. یعنی حکمت چیزی است که بدون دانستن آن نمی توان زیست و سخنی اجتناب ناپذیر است.

حال اینکه واژه ی حکمت، در موارد مختلف استفاده در قرآن، به کدام معنا آمده است، محل بحث است.

پرسش:

در علوم تجربی در ارتباط با شغل، هر چقدر انسان پیش برود، به کُنه مطلب نمی رسد. همچنین نمی توان تمام زندگی را مصروف شغل کرد. انسان باید چیزهای دیگری را نیز برای زندگی بیاموزد. علم لاینفع به نظر من، علمی است که منفعت آن به خود ما و به دیگران نمی رسد. در واقع گویا ما علمی داریم و آن را کاربردی نمی کنیم.  همچنین هر علمی استانداردهایی دارد که هر کس در حیطه ی کاری خود باید آن ها را بداند. همچنین برای مثال خواندن مثنوی درس های عملی بسیاری به انسان می دهد و هر فرد مسلمان، نیاز است که قرآن پژوه باشد.

پاسخ:

می فرمایید هرکس باید استانداردهای علوم خود را داشته باشد و به حدی برسد که مثلا یک طبیب، وجدانش راحت باشد که دریافتی اش از راه طبابت، حلال است. بنده با شما موافقم.

تعریفی که از علم لا ینفع ارائه کردید، تعریف علم بلا عمل است که در اسلام است. علمی که از آن استفاده ای برای خود فرد و دیگران نمی شود، علم بلاعمل است. علم لاینفع و علم بلاعمل، هر دو مورد تخطئه قرار می گیرند.

فرض بفرمایید(موکدا فرض بفرمایید) که در سخنان ائمه چیزی است که به درد زندگی شما نمی خورد. در این صورت آیا شما باز هم وظیفه دارید که به سراغ سخنان ائمه بروید؟ خیر.

همچنین فرض بفرمایید که در سخنان غیر ائمه، مطالبی وجود دارد که به درد زندگی شما می خورد. آیا شما وظیفه دارید که به سراغ آن ها بروید؟ بله. در نتیجه، آنچه که مهم است این است که سخنی به درد زندگی مان بخورد و محل صدور این سخن مهم نیست. حضرت علی و حضرت محمد نقل کرده اند که: “الحکمه ضاله المومن، اینما وجدها، اخذها”. حکمت، گمشده ی مومن است. هرکجا آن را پیدا می کند، آن را بر می دارد.

وقتی کسی انگشتری خود را گم می کند، اطلاعیه می زند که هر کس آن را هر کجا پیدا کرد، به من اطلاع دهد. نه اینکه هر کس آن را میان گُل ها پیدا کرد به من اطلاع دهد و اگر کسی آن را در باتلاق و منجلاب پیدا کرد، به من اطلاع ندهد. اگر چنین کنیم، یعنی چندان علاقه ای به انگشتری خود نداریم.

نمی توان گفت که من حکمت را دوست دارم، اما آن را فقط از منابع خاصی اخذ می کنم! حکمت را هر کجا که دیدیم باید برداریم. پیغمبر می فرماید: “خذ الحکمه، ولو من المنافق”. حکمت را بگیر، حتی از منافق.

پرسش

این صحیح است که ما باید ریاضی یاد بگیریم تا قوه ی استدلالمان قوی تر شود؟

پاسخ:

فرا گرفتن خود ریاضی با روش ریاضی متفاوت است. بله، ما باید روش ریاضی را یاد بگیریم، منطق ریاضی را یاد بگیریم. اما برای مثال دانستن اتحادهای ریاضی، دیگر به درد قوه ی استدلال ما نمی خورد.

—————————————————————————————–

ویتگنشتاین، بعد از فوت پدرش یکی از ثروتمندترین افراد جهان بود. نشر نی کتابی چاپ کرده است با نام ” ویتگنشتاین و پوپر” که ترجمه ی حسن کامشاد است. این کتاب می گوید که یکی از اقلامی که به ویتگنشتاین به ارث رسیده است، ۱۲۰۰ کیلو گرم طلا است و ویتگنشتاین همه ی آن را به فقرا می بخشد. چندین کاخ و مزارع بسیاری نیز در میان ارثی که به او رسیده بوده است وجود دارد. ویتگنشتاین می گوید که فکر نکنید که من ایثار کرده ام، خیر. من با بخشیدن تمام این اموال، یک مانع بزرگ بر سر راه حکیمانه زیستن را برداشتم. قرآن می گوید:“الشیطان یعدکم الفقر” یعنی شیطان شما را از ناداری می ترساند. اکثر کارهایی که ما انسان ها انجام می دهیم، به خاطر ترس از ناداری بالقوه است. در طول تاریخ بشر، به ندرت کسی دست به دزدی ای زده است که اگر این کار را نمی کرد، از گرسنگی می مرد. اگر کسی واقعا نیازمند باشد و اگر دزدی نکند می میرد، دزدی کردن او دیگر به لحاظ اخلاقی قبیح نیست. اکثر دزدی هایی که بشر انجام داده است به دلیل ترس از ناداری در آینده بوده است.

وقتی انسان از هزینه ی تحصیل و دانشگاه آزاد و ازدواج و … فرزندان خود در آینده بترسد، دست به دزدی و گرفتن رشوه و دروغ و هر کار دیگری هم می زند. قرآن می گوید که نیازی نیست شیطان به شما بگوید که دزدی کن یا رشوه بگیر یا دروغ بگو. کافی است که شیطان شما را از ناداری در آینده بترساند. اگر فردی ترسید، هر کار قبیحی را روا خواهد دانست تا بر این ترس خود غلبه کند.

—————————————————————————————-

در راستای تغییر خود و تغییر دیگران، دو دیدگاه وجود دارد:

۱) دیدگاه روانشناختی

۲) دیدگاه مابعدالطبیعی

دیدگاه روانشناختی می گوید که اگر فرد انسان پاکی بشود، این پاکی به لحاظ روانشناختی مُسری و واگیردار است، لذا فرزند و همسر و پدر و مادر و همکار و … این پاک زیستن را از انسان می آموزند. فردی آرام و دارای سکون باطن، باعث ایجاد آرامش و سکون باطن در هم نشینان او می شود. لذا اگر فردی می خواهد دیگران را بهتر کند، اول باید خود را بهتر کند تا با خوبی خود، باعث تغییر در دیگران شود. به میزانی که هر فرد بهتر می شود، این بهتر بودن به دیگران تسری پیدا می کند و جامعه نیز بهتر می شود.

دیدگاه مابعدالطبیعی، دیدگاه عرفا است. اگر خوبی ای بخواهد از جانب خدا به انسان برسد، از طریق انسان های پاک و پیراسته می رسد. این انسان های پاک، مجاری فیض الهی هستند.

من دوستی دارم که از مفاخر کشور است و من از ایشان بسیار استفاده کرده ام و خدمتشان ارادت دارم. در جلسه ای بحث بر سر مولانا بود. من بحثی پیش کشیدم و ایشان نقدی کرد.

او گفت که:

مولانا در زمان حمله ی مغولان زندگی می کرد و در آن زمان سلجوقیان بیشترین مظالم را انجام داده بودند و حکومتی فاسد را در آناتولی یا آسیای صغیر(قونیه)- که محل زندگی مولانا بوده است- از خود بر جای گذاشته بودند. تمام این مظالم، در آن زمان اتفاق افتاده بود، اما مولانا بعد از دیدار با شمس، در کوی و برزن می رقصید و شعر می خواند و با این مظالم کاری نداشت.

من در جواب گفتم که مسلم است که آدمی نباید از درد و رنج مردم بیخبر و نسبت به آن بی اعتنا باشد. علامت آدمیت این است که نسبت به درد و رنج ها، حساس باشد. اما بعد از ۷۰۰ سال که از مولانا گذشته است، چند نفر با وجود او بهتر شده اند؟ در قیاس با کسی که در آن زمان، نسبت به مظالم ستیزی هم داشته است. هم مولانا و هم آن افرادی که در آن دوران مبارزات سیاسی کرده اند، به مردم خدمت کرده اند، اما راهشان متفاوت بوده است و به نظر من مولانا بسیار موفق تر بوده است.

پرسش:

آیا در اولویت قرار دادن تغییر خود، به حرکات اجتماعی و سیاسی انسان لطمه نمی زند؟ به درون خود پیچیدن و غفلت از مسائل سیاسی و اجتماعی، در اغلب موارد خواسته ی دیکتاتور ها است. به نظر شما آیا پرداختن به تغییر خود و تغییر دیگران، مانعه الجمع هستند؟

پاسخ:

در اکثر انسان ها، این دو مانعه الجمع هستند. وقتی شخصی تغییر خود را محور تغییر دیگران انجام می دهد، با روشی مطمئن تر اما کندتر در حال حرکت است. افراد نادری هستند که این دو کار را می توانند همزمان پیش ببرند، اما پیش برد این دو نوع نگرش در زندگی عملی به طور همزمان برای عموم انسان ها امکان پذیر نیست.

—————————————————————————–

از خاصیت اُسمُزی(ظروف مرتبطه) روانشناختی نباید غافل شد. خوبی کردن مسری و واگیردار است.

من زمانی در کنار جمعی در منزل علامه طباطبایی بودم. ایشان می گفتند: آدم وقتی غذا می خورد، و لقمه ای را می جوید و بخش نرم شده و خرد شده ی آن را به پایین فرو می دهد و بخش سخت تر را بیشتر می جود، فکر می کند که همه ی این ها را خود آگاهانه انجام می دهد، در صورتی که چنین نیست. انسان لقمه ای را در دهان می گذارد و بعد به خود می آید و می بیند که در حال جویدن لقمه ی بعدی است. علامه از این تعبیر برای توضیح رابطه ی دوستانه استفاده می کردند. ایشان می گفتند در رابطه ی دوستانه این چنین نیست که شما بگویید که من فضیلت های خوبی مثل صداقت و وفای به عهد او را از او یاد می گیرم، اما تندخویی او را یاد نمی گیرم. انسان بعد از چند سال به خود می آید و می بیند که دست تکان دادن و حرف زدنمان هم شبیه به دوستمان شده است. خود انسان ممکن است متوجه نشود که سخن گفتن و حرکاتش، شبیه به دوستش شده باشد، اما ناظران بیرونی، به خوبی درک می کنند.

در دوران کودکی و نوجوانی، در محله ی ما افرادی بودند که مشهور بودند به پاک و پاکیزه و مهذب بودن. من در زمانی که این ها را در کوچه و بازار می دیدم، سعی می کردم کمی مرتب تر عمل کنم و اعمالم را بیشتر تحت کنترل قرار دهم. من از این افراد نمی ترسیدم، اما یک شرمی در کار بود  در برخورد با سایر افراد هم که معمولی بودم.

خوبی از انسان های خوب به بیرون نشت می کند و میزان این نشتی، بستگی به وسعت اخلاقی آن فرد دارد.

پرسش:

مطلبی فرموده بودید که در یک جامعه ی ناسالم، افراد می توانند دارای نیات اخلاقی و خیر باشند، اما نتیجه ی اعمالشان غیر اخلاقی است. مثال زدید که اگر یک مورچه بر روی یک مداد کج در حال حرکت باشد، مستقیم ترین مسیر را هم که برود، کجروی می کند. در واقع سخنتان این بود که اگر نهادهای اجتماعی فاسد باشند، عمل اخلاقی ما، آب در آسیاب بدی ها ریختن است. با توجه به بحث امروز، این مطلب را قدری توضیح بفرمایید.

پاسخ:

ما نباید از قدرت نهاد های ناسالم و فاسد غفلت کنیم. نهادهای سیاسی و اقتصادی و حقوقی و تعلیم و تربیتی ناسالم، قدرت تغییر زندگی ما را دارند. این نهادها را چگونه می توان سالم کرد؟ اگر من بخواهم که تمام رذیلت های اخلاقی را داشته باشم و در عین حال با متکفلین این نهادها ستیزه کنم، هیچ چیزی تغییر نمی کند.

نهادهای مهم که عبارتند از سیاست، اقتصاد، تعلیم و تربیت، حقوق، دین و مذهب و ارتباطات، اگر ناسالم باشند تاثیر عظیمی بر زندگی فرد فرد ما دارند. دغدغه ی سالم سازی این نهادها باید در ما وجود داشته باشند.

حال راه تغییر این نهادها چیست؟ راه تغییر این نهادها این نیست که من با کوله باری از رذالت، آنان را به زیر بکشم و خود بر مسند آنان تکیه بزنم. تصور انقلابیون این است که اگر این نهادها تغییر کند، مشکلات برطرف می شود.

بزرگترین خطای انقلابیون این است که تصور می کنند که یگانه مشکل جامعه یا علت العلل مشکلات جامعه یا بزرگترین مشکل جامعه، رژیم سیاسی حاکم بر جامعه است.

.


.

صوت سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان حکمت

فایل pdf سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان حکمت

.


.

سخنرانی حکمت

مصطفی ملکیان

مشهد ، سال ۱۳۸۸

.


.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *