درگذشتِ یكی از مهمترین و تاثیرگذارترین اشخاصی كه در حوزه حقوق حیوانات فعالیت میكرد، میتوانست بار دیگر مباحث عدیدهای را مورد توجه قرار دهد و توجهات را به خود جلب نماید، لیكن در 13 سپتامبر 1998 زمانی كه او –یعنی هنری اسپیرا- فوت كرد، درگذشت ایشان متاسفانه اصلاً مورد توجه واقع نگشت و توجهات را به خود جلب ننمود و فقط شاهد بودیم كه در “نیویورك تایمز” سه ستون مختصر به آگهی درگذشت ایشان اختصاص یافته بود. اما زندگی هنری اسپیرا یك نكته بسیار مهمی را به همه ما گوشزد میكند كه فقط به جنبش نوین دفاع از حقوق حیوانات اختصاص نمییابد و توجه ما را جلب میكند به اینكه هر فردی حتی به تنهایی میتواند موجب بروز تاثیراتی شگرف در عالم شود حتی در همین دوره جدید. نیز این نكته را یادآوری مینماید كه حتی میتوان به هیچ دینی معتقد نبود ولی معنایی در زندگی خود یافت و زندگی را معنادار نمود.
.
یك زندگی معنادار
پیتر سینگر
اشاره
توجه اصلی نوشتار حاضر، معطوف است به مبحث بسیار مهم و مبنایی معنای زندگانی كه یكی از اصلی ترین مباحثی است كه در فلسفه دین و فلسفه اخلاق و ادیان طرح میشود. یكی از ماندگارترین جملاتی كه در این زمینه بیان شده، مربوط به نیچه است كه می گوید: هرآنكس كه چرایی زندگی را بداند، چگونگی آن را نیز درخواهد یافت. پیتر سینگر در این مقاله می كوشد با اشاره به نحوه زندگی یكی از فعالان حوزه حمایت از حیوانات، یعنی هنری اسپیرا، در باب معناداری زندگی مطالبی بیان نماید و آن را مقدمه ای قرار دهد تا در باب یكی از كتابهایش “اخلاق در عمل: هنری اسپیرا و جنبش حامی حقوق حیوانات“ سخن بگوید كه آن كتاب را در نكوداشت هنری اسپیرا نگاشته است.
مشخصات كتابشناختی نوشتار حاضر بشرح زیر است:
A meaningful life. By Peter singer. “Ethics into Action”. Oxford. 1998, pp: 192-196.
درگذشتِ یكی از مهمترین و تاثیرگذارترین اشخاصی كه در حوزه حقوق حیوانات فعالیت میكرد، میتوانست بار دیگر مباحث عدیدهای را مورد توجه قرار دهد و توجهات را به خود جلب نماید، لیكن در 13 سپتامبر 1998 زمانی كه او –یعنی هنری اسپیرا- فوت كرد، درگذشت ایشان متاسفانه اصلاً مورد توجه واقع نگشت و توجهات را به خود جلب ننمود و فقط شاهد بودیم كه در “نیویورك تایمز” سه ستون مختصر به آگهی درگذشت ایشان اختصاص یافته بود. اما زندگی هنری اسپیرا یك نكته بسیار مهمی را به همه ما گوشزد میكند كه فقط به جنبش نوین دفاع از حقوق حیوانات اختصاص نمییابد و توجه ما را جلب میكند به اینكه هر فردی حتی به تنهایی میتواند موجب بروز تاثیراتی شگرف در عالم شود حتی در همین دوره جدید. نیز این نكته را یادآوری مینماید كه حتی میتوان به هیچ دینی معتقد نبود ولی معنایی در زندگی خود یافت و زندگی را معنادار نمود.
اولین باری كه هنری را دیدم، مربوط میشود به سال 1973 كه در آن زمان دورههای آموزشی خاصی را در نیویورك برای بزرگسالان برگزار میكردم. آن زمان به ایشان پیشنهاد دادم تا در زمینه “رها سازی و آزادی حیوانات” مطالبی بنگارد و دست به تحقیق بزند من نیز در آن زمان در حال جمعآوری مطالب برای نگارش كتابی در همین موضوع بودم. در همان آوان وقتی این موضوع را در كلاس نیز طرح نمودم، 20 تن از علمآموزان نیز مشتاقانه اعلام آمادگی كردند تا مشاركتی در این زمینه داشته باشند –البته اكثر آنها از قبل نیز در این خصوص فعالیتی داشته بودند. مدتی در این زمینه به مباحثه و گردآوری مطالب مشغول بودیم و در این اثنا نیز شناختی از همدیگر به دست آورده بودیم. در این میان فردی بود كه توجه همه ما را به خود جلب نموده بود. آن فرد، لباسهایش چروك و موهایش همیشه ژولیده بود، رفتارش خیلی سطح پائین مینمود و سلوك و رفتارش خاكی بود، هر وقت با او حرف میزدم احساس میكردم كه دارم با یك شخصیت از گروه گنگسترهای توی فیلمها حرف میزنم. ولی اینها مانع علاقمندی من و البته همه ما به او نمیشد. طرز رفتار و طرز فكر او بسیار دلنشین بود بعدها دریافتم كه طرز رفتارهای وی متاثر است از دورانِ فعالیتش در میان ملوانهای كشتیهای تجاری كه در حوزه مك كارتی رونق داشت، آنها دارای گرایشهای چپ بودند كه بعداً توسط دولت مركزی برچیده شدند. این فرد در نیوجرسی برای این شركتهای تجاری كار میكرده و زمانی كه اعتراضات مدنی به اوج رسید، به جنوب كشور نقل مكان كرده بود و حتی در زمان اوج قدرت فیدل كاسترو به كوبا نیز رفته بود.
اینك سالهای سال از آن دوره میگذشت و او به تعلیم و تربیت برای زاغهنشینان و اقلیتهای مذهبی مشغول شده بود. خب این فرد كه منظورم همان “هِنری” است، در آن كلاسها چه میكرد و چه چیزی یاد میداد؟ او مقاله مرا كه مربوط به رهاسازی و آزادی حیوانات بود مطالعه كرده و بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفته بود و ذوق و قریحه خود را نیز در این زمینه به كار گرفت و آن مقاله را نیز سرلوحه خود قرار داد. وی همواره دلمشغول دستگیری از فقرا و ناتوانها بود و در این میان مسئله حیوانات نیز مورد توجه وی قرار گرفته بود. هیچ حیوانی و هیچ موجودی به اندازه موشهای ازمایشگاهی و پرندگانی كه گرفتار قفسها هستند، رنج ندیده و حقوقشان پایمان نشده است. هنری این موضوع را بسیار مورد توجه قرار داد و حوزه تدریسش نیز به همین مساله اختصاص یافت و همواره در این زمینه دست به تحقیق زد و هیچگاه –حتی زمانی كه از امكانات لازم نیز محروم بود- متوقف نشد. وی معتقد بود كه “نباید علم را صرفاً به خاطر خودِ علم یاد گرفت اگر دیدی كه اشكالی و نقصی در جایی وجود دارد، ضروری است كه در آن زمینه دست به تكاپو زده و بیاندیشی و باید به خودت بگویی كه آیا من میتوانم راهكاری به این اشكال پیدا كنم یا نمیتوانم؟” او یكی از روزها سر كلاس بلند شد و این پرسش را از همه پرسید كه “اگر میخواهید این جلسات تداوم یابد، آیا بهتر نیست به جای انجام بحثهای صرفاً فلسفی و انتزاعی، به دنبال راههایی جهت باز كردن گره این مشكلات باشیم؟
اندك زمانی پس از این ماجرا من نیویورك را ترك كردم و به ملبورن بازگشتم اما در آنجا معمولاً هنری یك شنبهها دیرهنگام به من زنگ میزد و همواره با من در تماس بود و از پیشرفتهایش برایم میگفت و از من میخواست كه نظر و پیشنهاداتی بدهم. چیزی كه توجه مرا به خود جلب مینمود، این بود كه هنری در كارهایش تداوم و پشتكار داشت و نیز پیشرفتهای چشمگیری به دست آورد و راهكارهایی نیكو رخ میگشود. بالاخره شاهد بودیم كه برای اولین بار در قرن 20 جنبشهایی بوجود آمد كه با كالبدشكافی موجودات زنده در خلال تحقیقات مخالفت میكرد و مباحثات مربوط به این زمینه مبرزتر و آشكارتر از هر زمان دیگر انتشار مییافت و مقالات بیشتری در این حوزه چاپ میشد. جنبشی كه ذكر كردم معتقد بود رنجی كه به هنگام كالبد شكافی حیوانات زنده صورت میپذیرد، رنجی است كاملاً غیر قابل وصف و غیرقابل باور. هر روز نیز كه میگذرد، با پیشرفت علم، شاهدیم كه تعداد بیشتری از حیوانات به این بلاها گرفتار میآیند. این جنبش توانست با نیرو گرفتن و قویتر شدندش، راهكارهای خوبی در ممانعت از این كارها ارائه دهد و اثرات عملی نیكویی نیز به بار آوَرَد. در عرض دو سال، هنری و یارانش توانستند از انجام برخی آزمایشات عجیب و غریبی كه بر روی حیوانات انجام میگرفت، ممانعت كنند مثلا از ادامه آزمایشهایی كه در موزه طبیعی امریكا انجام میگرفت -كه در طی آن، محلولهایی به گربهها تزریق میشد و آنها را فلج و ناتوان جنسی میكرد- جلوگیری كردند و حتی توانستند منع قانونی برای آن كارها ایجاد كنند و سپس سراغ شركت Revlon رفتند كه در آنجا خرگوشها را از ناحیه چشم، كمبینا میكردند و آزمایشهایی در حوزه بینایی انجام میدادند. آنها توانستند بر روال آزمایشهایی كه در این شركتها صورت میپذیرفت، اثر بگذارند و حتی توانستند اعتراضات مردمی در این خصوص به راه اندازند طوری كه امروزه شاهدیم كه دیگر چنین آزمایشاتی بر روی حیوانات در این شركتها صورت نمی گیرد.
هنری توانست بعد از یك دهه تلاش ستودنی ورود برخی رنج ها را بر حیوانات تقلیل دهد او تمامِ وقت و توجهِ خود را مصروف مسائل مربوط به حوزه حیوانات نمود. او میدید كه در كنار حیواناتی كه مورد ازمایشات متعدد قرار میگیرند، میلیونها حیوان نیز كشته میشوند تا از آنها برای انسانها غذا فراهم آید. تولید غذا از حیوانات مهمترین و وسیعترین حوزهای بود كه توجه هنری را به خود جلب نمود.
امروزه نحوه رفتار آدمیان با حیوانات و بالاتر از آن با محیط زیست، بسیار نادرست است. انسانها با به كار بستن روشهای نادرست در نحوه كشاورزی، آسیبهای جبران ناپذیری به بار آوردهاند. از اینرو دهه آخر عمرِ هِنری مصروف توجه به حیواناتِ مزرعهها شد. یكی از دوراندیشانهترین ابتكارات هِنری، این بود كه توانست مركز تحقیقاتی برای “موجودات زنده زمان آینده” در دانشگاه هاپكینز بوجود آورد كه امروزه یكی از معتبرترین مراكز تحقیقی دنیاست كه توجه ویژهای به سلامت عمومی، محیطی و حیوانات مبذول میدارد و تلاش میگردد اوضاعی خوب برای حیوانات فراهم آید. بسیار خوب خواهد بود كه در برنامه غذایی مردم جهان تغییراتی ایجاد شود و نحوه نگرشها تغییر یابد تا همه انسانها بكوشند از مصرف گوشت حیوانات خودداری كنند و این تصمیم فقط منحصر به كشورهای صنعتی و پیشرفته نیز نشود و به همه مردم دنیا تسری یابد.
ما غالبا خیال میكنیم كه محال است یك فرد بتواند تغییراتی در جهان ایجاد كند و تنها كسانی توانایی ایجاد تغییر را دارند كه بسیار متمول و ثروتمند و یا خیلی خوش شانس بوده و بر رأس امور قرار داشته باشند. شركتهای چند ملیتی با صرف میلیاردها دلار و با به كار گرفتن افراد زبده میتوانند بر باورهای مردم كشورها و مناطق مختلف تاثیراتی فراوان برجای گذارند. با وجود چنین شركتهایی چگونه سازمانها و نهادهای كوچكی مثل جنبش حمایت از حقوق حیوانات میتوانند تاثیرات خوب و چشم گیری داشته باشند؟
اما موفقیتهای هنری توانست به همه نشان دهد كه میتوان بر نهادها و سازمانهای بزرگ نیز تاثیری شگرف نهاد و حتی بر آنها غلبه نمود. او توانسته بود با فعالیت در كنار انسانهای دونپایه و تدریس در مناطق محروم، ارادهای پولادین به دست آورد كه بموجب آن توانست در كار خویش دوام آورد. چنین دانشی، قدرت افزاست و نیروبخش. هر فردی میتواند از او الگوبرداری كرده و در كارهایش مداوت را یاد گیرد و گام در راه پیشرفت بگذارد. این یك نكته ساده اما مهم است كه هر فردی میتواند با یك تصمیم، به خِیلِ افرادی بپیوندد كه همان تصمیم را اتخاذ نمودهاند و تك تك افراد اگر دست به دست هم بدهند، با انجام اموری جزئی، موجب بوجود آمدن تغییراتی عظیم شوند.
تلاشهای هنری در تقلیل برخی رنجها در جهان موثر افتاد. او در این راه، برای زندگانی خودش معنایی تراشید[1] و به زندگیاش سمت و سویی خاص بخشید طوری كه وقتی در پایان زندگیاش، ایستاد و به عقب نگریست، احساس شور و شعف زاید الوصفی داشت چرا كه وی زندگی اش را صرف انجام كاری كرد كه برایش مهم، ارزشمند و دلنشین و مفید بود.
من برای آنكه بتوانم به بهترین وجه “معناداری زندگی او” را برای دیگران ترسیم كنم، صلاح را بر این دیدم كه در باب زندگی و مشغله او كتابی بنگارم و نحوه زندگی او را به مخاطبانم بازگو كنم. حدود سال 1990 بود كه به هنری گفتم یك روز پیش او خواهم رفت و با او به همه گروهها و كارهایی كه كرده و نهادهایی كه تشكیل داده، سر خواهم زد و آنها را برای دیگران نیز بازگو خواهم كرد تا دیگران نیز بدانند كه وی چكارهایی كرده و چه كارهایی را میتوان برای آینده نیز انجام داد. اما پنج سال، از آن ماجرا میگذشت و من بخاطر مشغلههای فراوانی كه داشتم، نتوانستم به وعدهای كه داده بودم، عمل نمایم. اما در آوریل1996 بود كه جنبش محیط سبز در سِنا از من طرفداری كرد و من نامزد ریاست این جنبش بودم كه در همین اثنا به فكر وعدهای كه به هنری داده بودم، افتادم. در همان آوان توانستم مقدمات سفر را مهیا كنم و در خلال آن، قرار بود در ماههای مه و آوریل چند سخنرانی در اروپا داشته باشم و سپس به امریكا رفته و در ژانویه در واشنگتن سخنرانی كنم. در 21 آوریل، فاكسی به هنری فرستادم و به او گفتم از آنجا كه من در كاندیداتوری جنبش حمایت از محیط زیست شكست خوردهام، قصد دارم تا در باقی فرصت، موضوعات خاصی مِن جمله نگارش كتاب در باب ایشان را در حوزه كار خود قرار دهم. به او گفتم میخواهم تا دو یا سه سال آینده، كتابی كه درباب ایشان نگارش نمایم به دست نشر بسپارم. به او گفته بودم كه آیا میتوانم چند روز قبل از سخنرانیام در واشنگتن، به دیدن او بروم یا نه؟
عصر همان روز تلفن زنگ زد:
* سلام، پیتر.
– جواب دادم: چطوری، هنری؟
* واقعیتش را بخواهی، بسیار اوضاع بی ریختی دارم.
– چرا؟ موضوع چیه؟
* به نوع سوم سرطان مری مبتلا شده ام؟
– یعنی چی؟ ساده تر بگو تا بفهمم.
* بگذار اینطوری بگم، اگر به تو حق انتخاب بدهند كه چه نوع سرطانی انتخاب میكنی، یقیناً این نوع سرطان را انتخاب نخواهی كرد.
از این جواب هنری، چیزی عایدم نشد. هنری ادامه داد كه بسیار علاقمند است حول آن كتاب مطالبی بگوید ولی در آن محدوده زمانی كه من در واشنگتن خواهم بود، هنری در دسترس نخواهد بود، زیرا وی مجبور بود به شیمی درمانی و رادیوتراپی برود و دكترها به او گفته بودند كه امید به بهبودی، تقریبا صفر است. هنری به دكترها گفته بود كه اگر آنها نتوانند كاری بكنند، سراغ دكترهای بهتری خواهد رفت و اگر جواب، در نهایت همین باشد، دوست دارد سراغ دكتری برود كه به او كمك كند تا او زودتر بمیرد. به خاطر این ماجراها تصمیم گرفتم تا خیلی زودتر پیش هنری بروم و او را ملاقات كنم.
شش روز بعد به نیویورك رفتم. هِنری بسیار نحیف شده بود، هیچ اثری از طراوت و پویایی در او وجود نداشت، مدتی بود كه فهمیده به سرطان لاعلاجی گرفتار است و وضعیت جسمانی اش نیز به سرعت در حال تقلیل و تحلیل رفتن بود. وضع ظاهری او بسیار وخیم و باور نكردنی بود. سرطان وی بسیار پیشرفت كرده و در بدنش پخش شده بود. نتیجه آزمایشات پاتولوژی، حاكی از این بود كه سرطان، حتی به غدد لنفاوی او سرایت یافته و زندگی او در عرض چند ماه آینده خاتمه خواهد یافت. با همه اینها، تا آنجایی كه میتوانست در باب خودش، تصمیماتش و برنامههایی كه داشته و نحوه كارهایش برایم صحبت كرد و پروندهها و نوشتارهای بسیار ارزشمندش را در اختیارم قرار داد حتی فیلمهای ویدئوییاش را كه حاوی نكات بسیار لذتبخش بودند به من داد كه من نیز بعدها برنامه مستندی تحت عنوان “هِنری: طریقِ یك مرد” را در شبكه اس بی اس و جشنواره های ویدئویی متعدد پخش كردم.
قابل توجهترین چیزی كه در باب هنری میتوانم بگویم، این است كه هیچ اثری از خمودگی و پشیمانی در او وجود نداشت. او میگفت زندگی بسیار زیبایی داشته زیرا تمام آن را صرف تحقیق در اموری كرده بود كه بسیار لذتبخش و معنادار و البته مفید بوده كه این فایده، هم به خودش و هم به دیگران رسیده است.
تنها چیزی كه برایش رنجزا بود، این بود كه بیماری اجازه نمیداد تا بازهم تحقیق كند. آن زمان كه من با او بودم، مدام به دكتر می رفت و با تعداد زیادی قرص به خانه برمیگشت. هنری از قفسه كتابهایش، كتابی آورد كه در باب داروهای پزشكی بود، من به همراه او به دنبال دارویی خاص میگشتیم تا بدیل داروهایی باشد كه پزشكان به او داده بودند چون آن داروها مخدر بود. او دوست داشت زودتر بمیرد ولی با این حال هیچ نوع تشویش و نگرانی در او وجود نداشت.
هنری در آن بازه زمانی كه دكترها پیش بینی كرده بودند، فوت نكرد. وقتی در ژانویه 1996 به نیویورك بازگشتم و در خلال مسافرت هایم در باب حقوق حیوانات سخن میراندم، هنری به طور چشمگیری قویتر از قبل شده بود. در آن برهه ترتیبی اتخاذ نمودم تا هنری نیز برای كسانی كه او را میشناختند، سخنرانی كند و مصاحبههایی انجام دهد. او توانست دو سال دیگر نیز در باب حیوانات تحقیق كند و مطالب و مباحث ذیقیمتی برای كتابم حاصل آمد. او زنده ماند و به چشم خود انتشار كتاب “اخلاق در عمل: هنری اسپیرا و جنبش حامی حقوق حیوانات” را دید و یك هفته پس از انتشار كتاب، دیده از جهان فرو بست.
یكی از مهمترین نشانههای داشتن زندگی معنادار این است كه آدمی، خیلی راحت مرگ را با آغوش باز بپذیرد و *یكی از مولفههای زندگی معنادار، این است كه شغل و حرفهای نیكو داشته باشی كه از آن لذت ببری و آن را سرلوحه زندگیات قرار بدهی. زندگی هِنری، فاقد بسیاری از مولفههایی بود كه بسیاری از ما، آنها را از ضروریات یك زندگی معنادار و لذتبخش میانگاریم. او هیچگاه ازدواج نكرد، عمر درازی نداشت، محل كارش، همان خانهاش بود. فرزندی نیز نداشت. پدر و یكی از خواهرهایش خودكشی كردهبودند و مادرش ناراحتی روانی داشت. ارتباطش با “رنه” تنها بازمانده خانوادهاش اصلاً خوب نبود. در زندگیاش، هیچ تجملات و ثروتی وجود نداشت. در 20 سال اخر عمرش هیچ روز تعطیلی نداشت. او در قبال مرگ قریبالوقوعش، بسیار متین و آرام بود اصلاً حسرت روزهای گذشته را نداشت. هرچند وی فاقد بسیار از مولفههایی بود كه بسیاری از مردم كوچه و بازار، آنها را برای داشتن زندگانی معنادار، ضروری میپندارند، ولی او چیزی داشت كه اكثر مردمان فاقد آن هستند و اكثر غالب مردم نیز هیچگاه به آن دست نمی یابند: “او برای خودش یك معنای متعالی و نیك یافته بود و این، كمال بسیار والایی است”.
.
.
[1] . پس از ديدگاه هنری اسپيرا، معنای زندگي از مقوله جعل است و نه اكتشاف-م.
.
.
A Meaningful Life
Peter Singer
Excerpted from Ethics into Action, Oxford, 1998, pp. 192-196
The death of the world’s most effective animal rights activist does not rate with that of a drugged-out rock singer. So when Henry Spira died, on September 13, his death passed without notice, apart from a three column obituary in the New York Times. Yet Henry Spira’s life tells us something important, not only about the modern animal movement, but about the possibility of an individual making a difference in the modern world. More, it tells us of ways in which, without religion or a belief in a purpose beyond ourselves, we can find meaning in our lives.
I first met Henry in 1973, when he turned up at an adult education class I was giving at New York University. I had offered a course on ‘Animal Liberation’, in order to get some feedback on the draft of a book I was writing on that topic. The course attracted about twenty students, most of them already involved in working for animals in some way. The format allowed plenty of time for discussion, so we all got to know each other. One man didn’t fit the mould of an ‘animal person’. His clothes were crumpled, his hair tousled. The way he put things was so blunt and earthy that at times I thought I was listening to a character from a gangster movie, but I couldn’t help liking the direct way he had of saying what was on his mind. His accent, I discovered later, had been formed by working as a merchant seaman then, during the McCarthy era, when his leftist politics saw him debarred from the ships as a security risk, on the General Motors assembly line in New Jersey. He had marched in the South during the civil rights protests, and visited Cuba in the heady early days of Castro’s revolution. Now forty-five, he was teaching ghetto kids in a New York high school.
So what was Henry doing at the class? He had read an article of mine about animal liberation, and realised that it was the logical extension of what he had been doing all his life: helping the downtrodden, the powerless, and the exploited. No being was more ruthlessly exploited than a laboratory rat, or a battery hen. Henry found the classes interesting enough, but when they were over, he wasn’t about to stop there. His view was that knowledge isn’t something you acquire for its own sake. If you see something that is wrong, you have to think: ‘Can I put it right?’ At the end of the last session, he stood up and asked people if they wanted to continue to meet, not in order to discuss more philosophy but to see if there was something they could do about it.
I left New York soon after that, but when I was back in Melbourne and the phone rang late on a Sunday night, it was usually Henry, telling me of the progress of his campaigns and wondering if I had any thoughts on his future plans. The amazing thing was that his campaigns did make progress. For over a century, the anti-vivisection movement had been putting out propaganda telling people about horrific experiments on animals. Meanwhile the number of animals used in experiments had risen from a few hundred to more than thirty million. Never in all that time had the American movement succeeded in stopping a single experiment. Within two years, Henry had changed that. His first campaign — carefully targeted against a series of bizarre experiments at the American Museum of Natural History that involved mutilating cats in order to study the effect of sensory deprivation on their sex lives — was a complete success, permanently closing the laboratory where the experiments had been conducted.
From one series of experiments on about sixty rabbits, Henry rapidly moved on to bigger targets. He tackled Revlon over their use of rabbits to test cosmetics for potential eye damage, and exerted enough pressure to persuade them to put $750 000 into the search for alternatives. Having seen the public relations disaster that Revlon had narrowly averted, Avon, Bristol-Myers and other major American cosmetics corporations soon followed suit. Though it took ten years for the research to yield the desired results, it is very largely due to Henry’s efforts that so many cosmetics corporations can now truthfully state that their products are not tested on animals.
After a decade in which he achieved more than anyone had ever done to reduce the suffering of laboratory animals, Henry decided that he was neglecting the greatest area of suffering that humans inflict on animals. For if animals used in experiments in the United States are numbered in the tens of millions, animals used for food are numbered in the billions. The negative environmental and public health impacts of the intensive confinement farming methods used today is also enormous. For the decade before his death, therefore, Henry focussed on farm animals. One of his most far-sighted initiatives was to help set up the Center for a Livable Future, at Johns Hopkins University’s prestigious School of Public Health. The Center will bring together public health, environmental, and animal welfare concerns arising from intensive confinement farming, and seek to ensure that they are well-known also in the developing world. It is ironic that just as the developed countries are beginning to reconsider the desirability of a diet high in animal products, the developing countries are expanding animal production at a rate that overwhelms any reductions in the developed countries.
We often assume that society has become too big and too complex for individuals to make a difference — unless, perhaps, they have extraordinary wealth, or the good fortune to rise to the top of a major organisation. Multi-national corporations, with annual profits running into billions of dollars and advertising budgets to match, wield formidable power over public opinion. How can small voluntary organisations (some of them, like Henry’s Animal Rights International, with total annual budgets that would not pay the salary of a single middle-ranking corporate executive) hope to match them? How could an individual possibly bring about any significant change?
Yet Henry’s victory over Revlon — to mention only his most spectacular David and Goliath example — did not require wealth or the leadership of a large organisation. It came from applying insights gained over four decades spent working on the side of the weak and oppressed, learning from others what strategies are likely to succeed and trying them out. Knowledge of that kind is empowering. It can be passed on to others who will use it in the same way, adding to it and adapting it to the circumstances they face.
So Henry’s life was effective in reducing the amount of suffering in the world. That was his way of making it meaningful. At the end of his life, he could — and did — look back on it with satisfaction and fulfilment because he had spent his life doing something that was both worthwhile and interesting to do.
The best way in which I can describe how Henry found his life meaningful is to tell how I came to write a book about his life and work. Around 1990 I told Henry that one day I would sit down with him and go over all his campaigns, so that others could see what had worked and what had not. But for the next five years I was too busy with other work to do anything about it. In April 1996, with my unsuccessful Senate candidature for the Greens behind me, I could think about it again. I sketched out an itinerary for an overseas trip, built around invitations to speak in Europe in May, and at a March for the Animals in Washington at the end of June. On April 21 I sent Henry a fax telling him that since I had not got elected, ‘I’m starting to think about what else to do with the rest of my life. The book about you is one possibility, some time in the next two or three years.’ Could I stay with him for a few days in June, before my Washington commitment, so that we could talk about it?
The phone rang that evening:
‘Peter?’
‘Henry, how are you?’ I asked.
‘Lousy, actually.’
‘Why, what’s the matter?’
‘I’ve got an adeno-carcinoma of the oesophagus, Grade III.’
‘What does that mean, in layman’s terms?’
‘Let me put it this way: if you could choose the kind of cancer you were going to have, you wouldn’t choose this one.’
I made some inadequate kind of response. Henry then said that while he’d really like me to do the book, he wasn’t sure that he was still going to be around in late June. He had been offered chemotherapy and radiation treatment, but the doctor hadn’t been able to produce any statistics that suggested it was going to do much good, so Henry had said no. And if things got bad, he was looking for a doctor who would help him to die sooner rather than later. So could I come earlier? As soon as possible, in fact?
I was in New York six days later. Henry had lost a lot of weight, and lacked the energy I was used to seeing in him. Seven weeks earlier he had had a large part of the oesophagus and adjoining areas of his stomach removed, and was still weak, and had trouble keeping any food down. The outlook was even worse: the cancer was invasive, and the pathology report showed that it had spread into some of his lymph nodes. His life expectancy was a matter of months. Nevertheless he told me everything he could about the way he had worked, and showed me through the amazing collection of files that were arranged on shelves covering almost every wall of his apartment. We even shot some video footage, which afterwards became a documentary, ‘Henry: One Man’s Way’, that has been shown on SBS-TV and at American film and video festivals.
The most remarkable thing about Henry during this period was the total absence of any sign of depression. Life had been good, he said, he had done what he wanted to do and enjoyed it a lot. Why should he be depressed? The thing that really worried him about the cancer was that he would die a slow, lingering death. While I was staying with him, he went to a doctor and came back to the apartment with a bottle of pills that the doctor had given him — officially for pain relief. Together we looked up the drug in a pharmacopeia that Henry had. The bottle contained about four times the lethal dose. Henry’s relief was palpable. With that worry taken care of, he seemed remarkably untroubled by the fact that he was expecting to die soon.
Henry did not die in the time his doctors predicted. When I returned to New York in June 1996, on my way back from Europe for the March for the Animals, he was markedly stronger than he had been at the end of April. He set up interviews for me with many people who had known him and worked with him at various stages of his life. For the next two years he kept on working for farm animals, while supplying me with material for the book, answering questions, and checking what I had written. When I began writing, I never thought that he would see even a complete draft of the book, but he lived to see Ethics into Action: Henry Spira and the Animal Rights Movement on sale in a New York bookstore. Then, within a week, he was dead.
One mark of living well is to live so that you can accept death and feel satisfied with what you have done with your life. Henry’s life has lacked many of the things that most of us take for granted as essential to a good life. He never married, or had a long-term, live-in relationship. He had no children. His father and one of his sisters committed suicide, and his mother was mentally ill for much of her life. His relationship with Rene, the sole surviving member of his immediate family, was not close. His rent-controlled apartment, while spacious and well-situated, was spartan. He never went to concerts, to the theatre, or to fine restaurants. He hadn’t taken a holiday for twenty years. Yet he was able to contemplate his own imminent death with no major regrets about the way he had lived. What made up for the absence of so much that, for most people, are the essentials of a good life?
.
.
یك زندگی معنادار
نویسنده: پیتر سینگر
مترجم: داود قرجالو
.
.
چرا عده ای از دین و از الگو های آن یعنی از معصومین علیهم السلام روی گردان هستند آنگاه پوچی زندگی خود را که حاصل از این فرار احمقانه است ، میخواهند با موضوعات فرعی مضحک پر کنند.چراغ های هدایت وکشتی های نجات را نمی بینند وباتعصب در تاریکی درپی یک تکه چوب هستند.
سلام ممنون از اینکه متن های دو زبانه رو در سایت میذارید این کار باعث تقویت زبان انگلیسی و خصوصا نزدیک تر شدن به متن اصلی میشه لطفا از این متن های دو زبانه بیشتر در سایت بذارید . با تشکر
سلام
از این متن واقعا لذت بردم
ممنونم خیلی