کارهای ناتمام، آرزوهای تحققنیافته و به طورِ کلّی زندگی به کمالنرسیده، از اسبابی است که مرگ را دشوار و نابهنگام میکند. رابیندرانات تاگور میگفت آنچه مرگ را دشوار میکند، گذشتهی ناکامل ماست:
«مرا برهان
از گذشتهی به کمال نرسیدهام
که از فراپُشت به من چسبیده است و
مرگ را دشوار میکند.»
(رابیندرانات تاگور)
همچنان که میوههای رسیده، راحتتر شاخه را رها میکنند، زندگیهای به کمال رسیده نیز، آسانتر به مرگ، تن میدهند: «چون بپخت و گشت شیرین لبگزان / سست گیرد شاخها را بعد از آن».
نیچه میگفت تنها کسی مرگِ بهنگام خواهد داشت که زندگی بهنگامی داشته است:
«آنچه کامل شده، هر آنچه رسیده و پخته، خواهان مرگ است. آنچه نارس است، میخواهد زندگی کند. هر آنچه در رنج است، میخواهد زنده بماند تا شاید رسیده و شادان و دلخواه شود، دلخواه از آنرو که هر چه فراتر روَد، برتر و درخشانتر شود…. تا زندهای، زندگی کن! اگر زندگیات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمیکند، نمیتواند بهنگام بمیرد.»(چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمهی داریوش آشوری، نشر آگه)
اروین یالوم میانِ ترس از مرگ و احساس زندگیِ نازیسته، رابطهای تنگاتنگ میبیند:
«گفتم: «جولیا، اجازه بده سوال سادهای ازت بکنم. چرا مرگ این قدر ترسناک است؟ چه چیز خاصی در مرگ هست که تو را میترساند؟» فوراً پاسخ داد: «همه کارهایی که انجام ندادهام.»… از بیشتر مراجعهکنندگان میپرسم: دقیقاً از چه چیز مرگ میترسید؟ پاسخهای مختلفی که به این پرسش میدهند، غالباً به درمان سرعت میبخشد. پاسخ جولیا «همه کارهایی که انجام ندادم» به جانمایهای اشاره میکند که برای همه آنهایی که به مرگ میاندیشند یا با آن روبرو میشوند اهمیت دارد: رابطه دو جانبه بین ترس از مرگ و حسِّ زندگی نازیسته. به عبارت دیگر، هر چه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربهی کامل زندگی هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگیت را به کمال برسان و بهموقع بمیر.» همان طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تأکید کرده است: «برای مرگ چیزی جز قلعهای ویران به جا نگذار.»(خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه ی مهدی غبرائی، نشر نیکو نشر)
مارگوت بیکل، آمادگی و پذیرش خرسندانهی مرگ را ناشی از ساعتهای جانیافته و لحظههای گرانبارِ تجربهشده میداند:
«پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم / پیش از آنکه پرده فرو افتد / پیش از پژمردن آخرین گل / بر آنم که زندگی کنم / بر آنم که عشق بورزم / برآنم که باشم… / تا روزها بیثمر نماند / ساعتها جان یابد / لحظهها گرانبار شود…/ اکنون مرگ میتواند فراز آید / اکنون میتوانم به راه افتم / اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام»
اغلب ما با کولهباری از حسرت، جهان را ترک میکنیم و شاید تنها کشتگان عشقند که بیهیچ حسرتی، میکوچند:
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
إلا شهید عشق به تیرِ کمانِ دوست
(سعدی)
بهرغمِ همدلی اجمالی با این ملاحظات، به نظرم میرسد هر که بیشتر زندگی کند، ظرفیتهای تجربهناشدهی بیشتری نیز در زندگی کشف میکند و از اینرو هیچ معلوم نیست آنان که تمام و کمال زیستهاند، هنگام ترکِ جهان، دیدهی سیر داشته باشند. گویا هر چه برای کمال زندگی، بیشتر میکوشیم، از نقصها و کاستیهای آنچه فراپشت نهادهایم آگاهتر خواهیم بود. فرزانگی ما را از کاستیها و ناراستیهای زندگیمان بیشتر آگاه میکند و به تعبیر کریستین بوبن: «هر چه انسان به نور نزدیکتر میشود بیشتر خود را پر از سایه میبیند.»(زندهتر از زندگی، ترجمهی دلآرا قهرمان، نشر پارسه)
انسانی که زندگی خود را با سنجههای سختگیرانهتری ارزیابی میکند، حسرتبارتر خواهد مُرد. جز این است؟ به نظر میرسد تجربهی زندگی چنان است که هر چه بیشتر آغشته به زندگی باشی، طالبتر میشوی. کاسهای میاشامی و تشنهتر شوی.
مرگ، کمتر میتواند بهنگام باشد چرا که نُدرتاً کسی در آسودگی ناشی از کمال، به استقبال مرگ میرود. آنچه مرگ را دشوار میکند شاید نه زندگیِ نازیسته، بلکه عدمِ صلح با خویش است. هر که فرزانهتر است وقوف بیشتری بر فرصتهای سوختهی زندگیاش دارد و چه بسا در برابر مرگ، ناخرسندتر باشد. فرزانگی در صلح است. صلح با خود. صلح با همینِ خودِ ناقص که هرگز و در هیچ منزلی آسودگی کمال را تجربه نمیکند. صلح با همین زندگی، به رغمِ همهی نازیستهها و فرصتهای سوخته. بخشیدن خود با همهی کارهای ناتمام:
«پیش ازاین که بمیری، خود را مشمول عفو قرار بده، بعد هم دیگران را ببخش… تنها دیگران نیستند که باید آنها را ببخشاییم میچ، باید خودمان را هم مورد عفو قرار دهیم… به خاطر همهی آن کارهایی که نکردیم، همهی کارهایی که باید میکردیم. تأسف خوردن به آنها بیفایده است…
همیشه دلم میخواست بیشتر کار می کردم، دلم میخواست کتابهای بیشتری مینوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش میکردم. حال میبینم که این سرزنش کمکی به من نمیکرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه ی اطرافیانت صلح کن.»(سهشنبهها با موری، میچ البوم، ترجمه مهدی قراچه داغی، انتشارات البرز)
«امید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کجْراهیها و نابلدیهای حیاتم را
کورمال رفتنها و
دگرگون شدنها…
امید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کسانی را که یاورم بودند در زندگی!
همراهان و دشمنانم،
در انتها
میباید خوشنود باشند!
این سفرِ هیجانانگیز،
میباید در آشتی پایان گیرد!»(مارگوت بیکل)
.
.
زندگی بهنگام، مرگ بهنگام
نویسنده: صدیق قطبی
.
.
“مرا برهان از گذشته ی به کمال نرسیده ام که از فراپشت به من چسبیده است…”
سوالی از دوستان دارم. کاربرد کلمه های “فراپشت” و مانند این ها را نمی توانم از نظر زبان فارسی بفهمم. اگر لطفی کنید و توضیحی بفرمایید بر سرم منت گذاشته اید. یا دست کم اگر مرجعی برای مطالعه معرفی کنید. خیلی ممنونم از شما.
فکر کنم یه کوفتی مثل “پس پشت” باشه 😀
پس پشت یعنی چه؟ و لطفا از نظر دستوری هم توضیح بفرایید.
به لحاظ دستوری زیاد مطمئن نیستم اما معنای گذشته ی پنهان و نهان از دید ما، یا در شعر شاملو که میگوید پس پشت مردمکان همان معنای مفهومِ پنهان میباشه. البته این تعبیرِ پس پشت، از تعابیر زیبای جناب فردوسی می باشه که شاملو دوباره این استعاره رو زنده کرده.
باز هم به لحاظ دستوری باید دقیقترش رو از اساتید دستور زبان بپرسید
مولانا هم از پسپشت استفاده کرده
گفت وجهم گر مرا وجهی دهید
بی وجوهم چون پس پشتم نهید
ممنونم. راستی در مورد فعلی که شما چند بار استفاده کرده اید، “می باشه”، اگر امکان دارد لطفا قدری توضیح دهید. چون من در جایی خوانده بودم که “می باشد” درست نیست و باید از همان “است” یا “هست” یا هم ردیفان این فعل استفاده کرد. حالا گذشته از درستی و نادرستی دستوری، برایم جالب بود که چنین فعلی که بیشتر در نوشتار رسمی جدید فارسی باب شده است، به فرم عامیانه و خودمانی “می باشه” در آمده. گمان نمی کردم این امکان وجود دارد. خوب این هم لابد از پتانسیل های زبان فارسی جدید است! به هر حال از توضیح شما متشکرم.
جناب بهرنگ گرامی! «فراپشت» یعنی «بر پشت یا بر دوش». و قید مرکب است. پیشوند «فرا» بمعنی «بر» است اما در شعر بالا گویا بمعنی «نزدیک یا جانب یا اطراف» است. و «پس پشت» هم بمعنی «پشت سر یا دنبال» است. و اسم مرکب. شاید که این نوع عبارات، در نظر شما، حشو باشد اما در فارسی قدیم رایج بوده است، مثل قید مرکب «اینچنین = این + چون + این».
متشکرم از تامل و دقت نظر شما. من هم البته فکر می کنم این ترکیبات در گذشته ی این زبان رایج بوده. البته من به قدر شما و سایر دوستان با ادبیات کهن آشنایی ندارم و پرسشم به این خاطر بود. اگر حمل بر جسارت من نمی کنید، آیا امکان دارد در مورد کاربرد ترکیب “فراپشت” چند متن کهنه ی فارسی معرفی کنید؟ تمایل داشتم با این ترکیب بیشتر آشنایی پیدا کنم. ممنونم
سپاس از نویسنده بزرگوار، که به این مسئله ی مهم پرداخته اند.
و سپاس از صدانت که به نوشته فرصت نشر داد.
ظاهرا نظرات مطرح شده متفاوت و حتی مخالف هم بودند.
اما همان صلح با خود، شاید چاره ی نهایی باشد.
ثورو هم به این مسئله زیاد فکر کرده:
و نگران است که نکند… «آن وقت که در آستانه ی مردن ام، چشمشان ام تازه باز شوند که اصلا زندگی نکرده ام.
راه صلح، و راه مکیدن لحظه لحظه ی جوهره ی اینجایی و اکنونی زندگی (نگاه ثورو)، هر دو، یعنی پیشگیری لحظه به لحظه از حسرت ناگهانی ی لحظه ی آخر.
با سپاس.
ممنون از نکته ای که با ما تقسیم کردید. منظورم نگاه تورو بود. سوالی که از شما دارم این است که آیا در زبان فارسی میان “ث”و “س” و “ص” از نظر تلفظ تفاوتی هست؟ می دانم که در عربی این سه متفاوت هستند. اما در کتب زبان فارسی دوره ی دبیرستان به ما تلقین کردند که تلفظ این سه در فارسی یکسان است و هرسه مانند “س” در کلمه ی “سیب” ادا می شوند. آیا تعلیمات کتب دبیرستان درست نبوده یا نکته ی دیگری هست که من نمی دانم؟ در جاهای دیگری هم دیده ام مواردی مشابه این که مثلا کلمات خارجی مثل بلوتوث یا سیم ارث یا نورث پول و… را به همین شکل می نویسند. متشکرم
سلام بهرنگ گرامی،
به شکل اتفاقی نظرتان را دیدم و فکر می کردم که خیلی تاخیر داشته ام در دیدن اش.
اما خوشبختانه این طور نیست.
اما عرض کمترین:
کسانی که نماز و قرآن خواندن را با تلفظ دقیق عربی یاد گرفته اند, طبعا ممکن است بتوانند تفاوت های این سه را در موقع حرف زدن ادا کنند (که البته کاری است نالازم، که آدم را تابلو می کند و برچسب “شیخ مسلک” را به پیشانی اش می زند. قدیم ها که این طور بود, چون فقط آخوند های معمم و مکلا ممکن بود این طور حرف بزنند.)
اما در فارسی ما فقط “س” داریم. و در مدرسه های مان خلاف عرف عمل نشده.
در انگلیسی مثل عربی بشدت ریزه کاری هایی وجود دارد که ما نمی توانیم ادا کنیم.
ثورو بر وزن بُرُو است،(با ساکن روی واو)، مثل “پولیت بورو”
ممنونم از پاسخ. البته من هم جناب تورو را می شناسم و هم با تلفظ درست اسمشان در انگلیسی آشنایی دارم. سوالم این نبود. عرض کردم وقتی تلفن هر سه حرف ث، ص، و س در فارسی معیار امروزی یکی است، دیگر چرا املای این گونه کلمات را به سمت مخالف می بریم؟ یا می توانیم بنویسیم “تورو” یا “سورو” و غیر از این دو هم امکان نوشتاری نداریم. این که در انگلیسی یا هر زبان دیگری جزییاتی هست که در فارسی قابل اذا کردن نیست، طبیعی است شاید. در فارسی و عربی هم جزییاتی، بلکه بیشتر، هست که در انگلیسی قابل اذا کردن نیست و شک ندارم خود که با هر سه آشنایی دارید این را تصدیق می کنید. صحبت من در خلاصه، نوشتاری معیار بود که سلیقه ها در آن دخل و تصرف نکنند. من البته شخصا، و تاکید می کنم این یک نظر شخصی است، بدم نمی آید زبانم به جهاز قوی در نوشتار و تلفظ مجهز شود و از ظرفیت های الفاظ عربی هم استفاده شود. البته این را هم مطمئن نیستم که آیا چنین جهازی در دنیای ترجمه ی زبان هایی مثل انگلیسی به فارسی چه قدر اهمیت دارد وقتی که تفاوت های دیگری هم هست که این جهاز کمکی به آنها نمی تواند بکند. و این که آیا اساسا درست و لازم است که در فارسی نسبت به حفظ آن ظرافت های زبان مبداءی که متونی از آنها به فارسی ترجمه می شود، چه انگلیسی چه هر زبان دیگری، بیش از توانش توقع داشت؟ به عنوان تنها یک نمونه ی خیلی پرت، تلفظ Deutschelehrarin را در زبان آلمانی در نظر بگیرید و فرض کنید این واژه یک اسم خاص است که باید به همان شکل صحیح خود در فارسی ادا شود. یا مثلا کلمه ی house در انگلیسی را با همان فرض در نظر بگیرید. در فارسی در نهایت شما با آن سلیقه تان می توانید برای حفظ تلفظ صحیح، آن را “هاوس” بنویسید که خود این شکل نوشتار نامانوس، آغاز یک اشتباه و یک دست انداز جلوی پای مخاطب فارسی است. حقیقت این است که من سررشته ای از مباحث علمی زبان شناسی یا فلسفه زبان و علوم مرتبط ندارم و این ها فقط کنجکاوی هایی بود که با خواندن متونی فارسی در ذهنم ایجاد شده بود. و حقیقتا چنان دست اندازهایی را هم دوست ندارم و فکر می کنم برای مخاطب فارسی زبان ناخوشایند است. این رشته البته سر دراز دارد. به هر حال ممنونم از دقت نظر و وقتی که بذل کردید.