برگرفته از رمان «بندباز، سفری به دنیا» از همین قلم
سوداگران عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است
آشنایی
در خودشناسی به خوانش و تعریف این قلم، یکی از کلید واژه ها «زبان کاذب» است. «زبان کاذب» (که در این گفتار آن را ”زبان ساحرانه” خواهیم خواند) دو خصوصیت مهم دارد: اول اینکه یک زبان است، به این معنا که ابزاری است برای تبادل مفاهیم مختلف با یکدیگر و اندیشیدن به آنها در میان گروهی از مردم. دومین خصوصیت آن این است که کاذب است، یعنی پیامی که توسط آن خلق، تبادل یا اندیشیده می شود، پوچ است و دروغ! با اینهمه، این زبان به شکلی مرموز و خاموش بر تفکر و احساس ما حکومت می کند و از ماهیت فریب آمیز آن رنج های بسیاری بر ذهن و زندگی ما تحمیل می شود. زبان کاذب که ساخته ذهن انسان است، جبارانه بر روان و زندگی خود او حکومت می کند. در این نوشتار قصد دارم در حد و حوصله یک گفتار، پرده از چهره شوم این زبان دروغین کنار بزنم. باشد که ذهن و روان مان را از چنگال بیرحم این توهم شیطانی، بیرون بکشیم.
پیشگفتار
چرا این همه به قضاوت مردم حساسیت داریم؟ چرا زندگی مان را وقف خوشایند دیگران می کنیم؟ چرا با یک کلمه ی دیگران به آسمان می رویم و با کلمه ای دیگر به زمین کوبیده می شویم؟ چر وحشت تایید نشدن، آرام و قرارمان را ربوده است و همچون برده ای، اختیار اعتماد به نفس و شادی مان در دست این و آن است؟ پاسخ این است که آنچه ما را به بند کشیده، “زبان ساحرانه” است.
در خودشناسی گفته ایم که یکی از ترفندهای بزرگ جامعه در جریان جنگ و رقابت، ارزشگذاری یکدیگر است. آغاز داستان جایی است که جامعه از طریق تحسین و سرزنش به کودک القاء می کند که: «تو باید همواره طوری رفتار کنی که دیگران ترا تایید کنند و الا به چاه مذلت و حقارت در خواهی افتاد!» روشن است که این القاء، دروغی بیش نیست چرا که با ارزشگذاری دیگران، یک نفر از آنچه هست نه ارزشمند تر می شود نه کم ارزش تر. با این حال، القائات جامعه چنان نیرومند است که همچون ساحری تردست، فرد را به این توهم دچار می کند که با بی توجهی دیگری، او کوچک شده یا با تحسین مردم، بزرگ شده است. هدف از اینکار، کنترل روانی انسان است و ابزار آن، زبان است، زبانی که باید آنرا «زبان ساحرانه» نامید. آدم ها که این فریب را باور کرده اند خیلی زود به دام آن می افتند و خود نیز همین حربه را برای کسب ارزش یا وارد کردن ضربه روانی به دیگران بکار می برند. به این ترتیب میان انسان ها جنگی بر سر ارزشگذاری یکدیگر براه می افتد، جنگی که در آن همه به زبانی فریب آمیز به هم می گویند: «ارزش تو در دست من است! این منم که با کلمه ای ترا به آسمان می برم و با کلمه ای بر زمین می کوبم!»
با نگاهی به دور و برمان می بینیم بر سر این ترفند پوچ چه جنگ ها که براه نمی افتد، چه نفرت ها که شعله ور نمی شود و چه زندگی ها که تباه نمی گردد. اغلب آدم هایی که در دام این زبان ساحرانه گرفتارند، تقلا می کنند تا هر چه بیشتر خود را از چاه بی ارزشی بیرون بکشند و به قله ارزش و افتخار برسانند. ثروت، شهرت و قدرت که انسان ها یکدیگر را به راحتی در راه رسیدن به آن له می کنند، نردبان هایی برای صعود در همین مسابقه ارزشی است. با این حال هر قدر بیشتر تقلا می کنند، بیشتر در این تار عنکبوت هزارتو گرفتار می شوند. آنها غافلند که در جنگی که بر سر هیچ است، برنده و بازنده، هر دو بازنده اند! در این جنگ، آدم ها به شکل های مختلف سعی دارند یا به هم فخر بفروشند یا یکدیگر را تحقیر کنند. اما انسان هوشمند زود در می یابد که تنها راه پیروزی در این نبرد بی حاصل، خروج از آن است. او بجای فرسودن خویش در این جنگ کودکانه، پای خویش را از این بازی پوچ بیرون کشیده و شاد و آسوده زندگی می کند.
۱. صیانت نفس
در قرن نوزدهم داروین زیست شناس انگلیسی (۱۸۸۲- ۱۸۰۹) مسألۀ تکامل طبیعی جانداران، قانون “تنازع بقا” و اصل “بقای اصلح” را مطرح کرد. با معرفی این تئوری به جهان علم و اندیشه، تحولات بزرگی در عرصۀ دانش و در جهت شناخت انسان و خصوصیات او روی داد. از جمله معلوم شد که انسان هم (دست کم از بُعد زیستی) در حقیقت، گونه ای از جانوران است. با این تفاوت مهم که به لطف دستگاه عصبی پیشرفته تر بخصوص مغز بزرگ و پیچیده اش، از هوش بالاتری برخوردار است. لذا عمدۀ فعالیّت های حیاتی انسان از نظر محتوا مثل سایر جانوران است، ولی از لحاظ شکل، پیچیده تر و پیشرفته تر است. مثلاً حیوانات با حرکات خاصی به جذب جنس مخالف می پردازند، جفتگیری می کنند، بچه دار می شوند و زندگی خود را با شکار یا جستجوی غذا اداره می کنند. به همین شکل، مرد هم با عطر و لباس زیبا خود را آراسته می کند و از زن خواستگاری می کند. انسان هم ازدواج می کند و بچه دار می شود و برای تأمین نیازهای حیاتیش به فعالیت های اقتصادی می پردازد که درواقع شکل پیشرفته ای از شکار و جستجوی غذاست.
فعالیت های تنازع بقا یا “مبارزه برای زندگی” نیز چنین است: حیوانات با چنگ و دندان می جنگند و انسان ها با تفنگ، بمب، راکت و غیره. حیوانات یکدیگر را می ترسانند تا آنها را از حمله باز بدارند. شیر غرش می کند، سگ پارس می کند و گربه پنجه می کشد. موش به سوراخ پناه می برد، مار نیش می زند و آفتاب پرست رنگ عوض می کند. همۀ اینها تاکتیک ها گونه گون فریب، گریز، جنگ و ترساندن است و هدف همه، یا دفع خطر است یا اطمینان از حفظ بقا. انسان هم با هوش پیشرفته ای که دارد با ساختن سلاح و خرج پول و غیره با حریف خود می جنگد و سعی می کند او را از پای در بیاورد.
در بُعد اجتماعی، انسان به لطف هوش سرشار و نیروی اندیشه، پدیده ای بنام تمدن را بوجود آورده و فعالیت های حیاتی خود را در قالب آن سامان داده است. مثلاً می توان گفت فروشندگی و تبلیغات، شکل پیشرفته ای است از دام گذاشتن حیوان برای طعمه. حیوانات سعی در فریب و شکار یکدیگر دارند، انسان ها هم سعی می کنند با روش های پیشرفته تری مثل تبلیغات، بازریابی و حتی با ساختن فیلم، نمایش و غیره، همنوعان خود را جذب کنند و آن ها را بسوی خرید کالا یا خدمات خود بکشانند (توجه داشته باشیم که در اینجا، بحث از ساحت معنوی یا روحانی انسان نیست؛ صحبت از بعد زیستی و طبیعی آدمی است). همۀ این ها رفتارهای طبیعی و حیاتی برای حفظ بقا و زندگی خویش است. در این میان، نخستین راز بقا که اساس حیات هر موجود زنده ای را تشکیل می دهد اصل معروف به “صیانت نفس” است که منظور از آن، میل عمیق جانداران برای حفظ خود و زندگی خویش است. موجود زنده، خود و دارایی های خود را دوست دارد، از آن ها در برابر خطر دفاع می کند و برای حفظ آن ها می کوشد. اصل صیانت نفس در واقع ضامن حیات هر موجود زنده و راز ماندگاری هر گونه ی گیاهی و جانوری است. به همین ترتیب، میل به ادامۀ حیات، بشر را به تلاش وا می دارد تا بر منابع حیاتی تسلط پیدا کند، قدرت خود را گسترش بدهد و بر سایر موجودات از جمله همنوعان خود سلطه و برتری پیدا کند.
۲. زبان و انسان، سازنده یکدیگر
اما یک امتیاز بزرگ انسان، مجهز بودن به ابزاری است بنام زبان. بش به لطف مغز پیچیده و هوش برترش، پدیده ای به نام زبان را اختراع کرده که مهم ترین وسیلۀ ارتباط اوست. البته گفتۀ صحیح تر آنست که زبان نه تنها محصول تکامل است بلکه خود، عامل مهم رشد و تکامل انسان بوده و هست. در حقیقت بر خلاف آنچه بسیاری می پندارند، زبان در بشر، صرفا وسیله ای برای ارتباط نیست بلکه از جایگاهی بسیار مهم و حساس برخوردار است. زبانشناسان معتقدند که نقش زبان در رشد و تکامل انسان به حدی است که می توان گفت بشریت، کل فرهنگ و تمدن خود را مدیون پدیدۀ زبان است. به این معنا، شاید بتوان گفت همان قدر که انسان زبان را ساخته، زبان هم انسان را ساخته است. علت این امر یکی آن است که اساساً اندیشیدن به شکل پیشرفته ای که در خود سراغ داریم، بدون زبان ممکن نیست. دیگر اینکه زبان است که به انسان قدرت تفکر و تخیل و بدنبال آن نوشتن و حفظ اندیشه ها و دستاوردهای فکری، فرهنگی و ابزاری خود را داده است. حتی باید گفت آمیختگی زبان و اندیشه به حدی است که تعیین مرزی بین زبان و تفکر، تقریباً ناممکن است. انسان ها بوسیلۀ زبان انواع مفاهیم مادّی و حسی را با هم تبادل می کنند: از سرما یا گرما به هم خبر می دهند، محبت یا خشم خود را بیان می کنند، از گرسنگی یا سیری خود حرف می زنند، هشدار می دهند، آموزش می دهند و غیره. اما سایر شکل های برقراری ارتباط چطور؟ آیا مثلا علامت هایی مثل تابلوی خیابان ها، یا استفاده راننده ها از راهنما برای اعلام تغییر جهت به رانندگان دیگر، یک جور گفتگو نیست؟ جواب این است که چرا، اینها هم اشکال مختلفی از زبان ورزی و گفتگوست. باید دانست که منظور از زبان، فقط کلمات و اصطلاحات نیست. زبان بطور کلی به همۀ روش هایی گفته می شود که برای انتقال منظور و تبادل مفاهیم به کار می روند. بنابر این حرکات دست و صورت (که به آن “زبان بدن” می گویند) و نیز لحن سخن و انواع ژست ها و هر نوع علایمی که معنایی را برساند یا به پیامِ گوینده شکل خاصی بدهند، جزو زبان به شمار می روند- همانطور که زبان اشاره ناشنوایان، به معنای کامل خود، یک زبان است.
۳. زبان و تنازع بقا
اما یک مطلبی مهم این است که انسان برای مبارزه هم از ابزار زبان استفاده می کند. یعنی انسان ها زبان را بعنوان وسیله ای برای حمله، تهدید، فرار و تضعیف یکدیگر بکار می برند. بخصوص به خاطر قدرت خاص زبان در تظاهر و فریب است که در روابط انسان ها پدیده ای وارد شده که باید به آن “زبان کاذب” یا به عبارتی گویاتر، ”زبان ساحرانه” گفت. دیدیم که طبق اصل “تنازع بقا” هر جانداری سعی می کند سهم بیشتری از منابع حیاتی را بدست بیاورد و با این کار، حیات و امنیت خود را هر چه بیشتر تضمین کند. طبیعی است که در این بین، میان موجودات زنده رقابت و درگیری روی می دهد. این رقابت و جنگ در جانداران دیگر در حد ابتدایی و غریزی است اما در انسان به پدیدۀ خاص دیگری هم گسترش پیدا کرده است و آن پدیده، زبان است. معنی این گفته آن است که آدم ها بجز اسلحه که در جنگ فیزیکی بکار می رود، از ابزار زبان هم (گذشته از کاربرد آن در همکاری و دوستی) در رقابت با یکدیگر استفاده می کنند. می توان گفت توپ و بمب و تفنگ، ابزار سخت جنگ هستند و زبان ابزار نرم آن. به همین ترتیب، جنگ با ابزارهای سخت را می توان جنگ سخت نامید و جنگ با ابزار زبان را جنگ نرم، یا چنانکه نشان خواهیم داد، جنگ روانی.
اما همانطور که گفتیم زبان پیچیده بشر برای او فقط امکان گفتگو از مفاهیم واقعی را فراهم نکرده بلکه به وی این قدرت را داده است تا به چیزهای انتزاعی و ذهنی فکر کند یا پدیده هایی خیالی اختراع کند و حتی تصوراتی تهی از حقیقت را به ذهن دیگران القاء نماید. به لطف همین قابلیت زبان است که ما انسان ها می توانیم برای کودکان داستان های تخیلی بگوییم، از موجوداتی مثل اسب شاخدار یا اژدها حرف بزنیم، آثار هنری انتزاعی بسازیم، از اخلاقیات سخن بگوییم و فلسفه بورزیم. ما حتی قادریم از گذشته ای که دیگر وجود ندارد یا آینده ای که هنوز نیامده، گفتگو کنیم. به همین شکل، زبان به انسان این امکان را داده است تا همنوعان خود را حتی از چیزهایی که وجود ندارند بترساند یا آن ها را تهدید کند، یا اینکه پیش دیگران تظاهر به قدرت کند، یا سخن غیر واقعی بگوید و دیگران را فریب بدهد. انواع دروغ، کلاهبرداری و مردم فریبی، از نمونه های همین سوء استفاده از خاصیت انتزاعی زبان است. به این ترتیب، زبان در کاربرد مبارزاتی خود، یک سلاح است، سلاحی بسیار کاری و مهلک. چنانکه مولوی می گوید:
این سخن سنگ است و فم* آهن وش است وانچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف
ظالم آن قومی که چشمان دوختند وز سخن ها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند روبهان مرده را شیران کند (* فم یعنی دهان)
روشن است که این شکل از قابلیت، در هیچ موجود دیگری نیست و خاص انسان است. البته بیشتر جانوران، صاحب نوعی از زبان هستند و ممکن است شکل های ابتدایی از فریب را هم در مورد یکدیگر بکار گیرند، اما هیچ موجودی از تفکر و زبان پیشرفته ای که در اختیار بشر است، برخوردار نیست. انسان قادر است با قدرت خیال یا تعبیر، انواع ارزش های خوب و بد را به دروغ به پدیده ها نسبت بدهد و یا از روی خطا یا از سر فریبکاری، از چیزهای مختلف با ارزش هایی مثل بزرگی، حقارت، نحوست، شگون، زیبایی و زشتی یاد کند. نمونه های این امر، فراوان است. می دانیم که انسان های اولیه، غرش صاعقه را به خشم خدا تعبیر می کردند، خورشید را مقدس می دانستند، یا برای ترساندن حریف، مجسمه هایی از سنگ و چوب می ساختند و وانمود می کردند که آن اجسام، قدرت شوم دارند و آن را به طرف دشمن پرتاب می کردند. همه ما داستان کسانی را خوانده یا شنیده ایم که خود را غیبگو یا جادوگر می خواندند، عبارات بی معنا یا بی ربطی را زمزمه می کردند و آنها را وردهایی شفا بخش نام می دادند. این اشخاص به این وسیله از مردم اخاذی می کردند و بسا که در جامعه خود به نفوذ و مقام می رسیدند.
۴. زبان و دو گونه فریب
الف. کاربرد کاذب زبان
کاربرد فریب آمیز زبان به دو شکل کلی قابل تقسیم است که یکی از آن دو، کمتر شناخته شده. و این، نوع دوم است که موضوع بحث و واشکافی این گفتار است. نوع اول از فریب کلامی، همان چیزی است که دروغگویی نام دارد. دروغگویی، در همه انواع و شکل های آن، صورتی از فریبِ زبانی است که کم و بیش برای همه مردم یک جامعه شناخته شده است. مثلا اگر زرگر متقلبی، قطعه ای مس را بجای طلا به خریدار معرفی کند، گفته های او در نزد عموم به دروغ تعبیر می شود. یا زمانی که کسی که مامور دولت نیست، با پوشیدن یونیفرم ماموریت، از دیگران پول می گیرد این کار فریب تلقی می شود. همچنین وقتی کسی به شما بگوید که با خواندن چند بیت شعر، فردا صبح به پول سرشاری دست پیدا خواهید کرد، به احتمال قوی سخن او را دروغ و فریب خواهید خواند. همه اینها اشکال مختلف دروغ و کذب به شمار می روند. اما دروغ به معنایی که می شناسیم چه ویژگی هایی دارد؟ بطور کلی، در دروغگویی به معنایی که برشمردیم، دو خصوصیت مهم وجود دارد. اول این که به شخص فریب خورده، لطمه ای مالی، مادی و یا بهر حال، واقعی وارد خواهد شد و او دارایی یا داشته ی کم و بیش با ارزشی را از دست خواهد داد. دیگر این که در این موارد، هیچکس در این که چنین رفتار و گفتاری، آلوده به فریب و دروغ هستند، تردیدی ندارد. یعنی همه آگاهند که الفاظ و عبارات بکار رفته، تُهی و فاقد محتواست. به عبارت دیگر، عبارات بکار رفته، ما به ازائی ندارند (واژه «طلا» در واقع به هیچ طلایی اشاره ندارد و یونیفرم، مامور واقعی را نشان نمی دهد و اشعار گفته شده، هیچ نیرویی در بر ندارند). البته ممکن است کسی در دام این گونه از فریب گرفتار شود ولی بهر حال ماهیت این نوع رفتار، بر او پوشیده نیست. در تمام این موارد، هم شخص فریبکار از واقعیت عمل خود آگاه است و هم جامعه ماهیت چنین رفتاری را می شناسد. در چنین زمینه هایی، همگان از معنای دروغ، حیله و سوء استفاده به خوبی آگاه هستند و لذا واکنش آنها هم کم و بیش آگاهانه و متناسب با رفتار فریب آمیز است. نام این رفتار را می توان «استفاده کاذب از زبان» گذاشت چرا که در همه این موارد، شخص فریبکار، از زبان، یک استفاده کاذب کرده است یعنی زبان عادی را بعنوان وسیله ای برای انتقال یک پیام دروغین بکار برده است.
ب. کاربرد ”زبان کاذب”
اکنون تصور کنید که تقریبا همه مردم جامعه، به یک نوع فریبِ زبانی، عادت کرده باشند و هر روزه این شکل از سخنان بی محتوا را با یکدیگر رد و بدل کنند. در آن صورت باید گفت در چنین جامعه ای زبانی از دروغ و فریب رواج دارد، زبانی که اغلب مردم به آن زبان یکدیگر را فریب می دهند و با یکدیگر، «هیچ» را مبادله می کنند! البته می توان تصور کرد که در این وضع، تقریبا هیچ کس متوجه دروغ بودن این نوع گفتار یا رفتار نخواهد شد و همگان در دام چنین فریبی گرفتار خواهند بود – و بسا که در چنین دامی خواهند زیست! این، شکل دیگری از کاربرد فریب آمیز زبان است که اغلب از حیطه آگاهی آدم ها می گریزد. در واقع، این کاربرد به دلیل فراگیری آن، در جامعه بشری کم یا بیش مبدل به زبانی همگانی شده است، یعنی از سطح کاربرد دروغین زبان به معنای اول، فراتر رفته و مبدل به نوعی تفاهم و همزبانی اجتماعی شده است، تفاهمی بر سر هیچ!
فریب نوع اول، فریبی موضعی و بین فردی است یعنی متعلق به فرد یا گروهی کم و بیش محدود است و حتی اگر در جامعه ای بسیار شایع باشد، باز هم باور نشده و به نام فریب و دروغ شناخته می شود. اما فریب نوع دوم، فریبی همگانی و اجتماعی است. نوع دوم، دروغی فراگیر است که همگان آنرا باور کرده و توسط آن، پیامی واهی و دروغین را با هم تبادل می کنند! من به این زبان، «زبان کاذب» نام می دهم (یا «زبان ساحرانه»). به عبارت دیگر در سطح جامعه، ما با دو پدیده متفاوت روبروییم: «کاربرد کاذب زبان» و «کاربرد زبان کاذب». چنانکه گفتیم، «کاربرد کاذب زبان»، یعنی سوء استفاده ی فردی (نه عمومی) از زبان متعارف جامعه برای القاء مفاهیم دروغین. در اینجا زبان مفیدی وجود دارد که کس یا کسانی از آن استفاده مضر می کنند. ولی «کاربرد زبان کاذب»، عبارت است از استفاده عموم از زبانی که خود، سوء است و مضر، چرا که تماما، پیامی دروغین را القاء می کند. به گفته دیگر، در شکل اول، سخن از زبانی واقعی و معقول است که فرد یا افرادی از آن استفاده حیله گرانه می کنند و در شکل دوم، بحث از زبانی غیر واقعی یا یک «زبان نما»ست که خود، تماما حیله گرانه است و عموم مردم از آن استفاده می کنند. تعبیر گویاتری برای زبان کاذب، «زبان ساحرانه» است چرا که به وسیله آن، به دروغ به فرد القاء می شود که دیگران، سرنخ ارزشمندی او را در دست دارند و هر زمان که اراده کنند می توانند همچون ساحری زبر دست، با کلمه ای او را از قله ارزشمندی به دره بی ارزشی پرتاب کنند یا از قعر بی ارزشی برگیرند و به اوج ارزشمندی برسانند.
اما «زبان کاذب» یا زبان «ساحرانه» با این خصوصیات، دقیقا چیست؟ و آنچه او به دروغ به ستاندن یا آسیب زدنش وانمود می کند چه چیزی است؟ پاسخ این است که «زبان ساحرانه»، زبانی ارزشی است، زبانی است که انسان ها، با آن یکدیگر را ارزشداوری و به عبارت دقیق تر، ارزشگذاری می کنند یعنی بطور لفظی به یکدیگر ارزش هایی را نسبت می دهند یا از هم سلب می کنند. برای درک درست و تصویری کامل تر از پدیده زبان ساحرانه، لازم است نگاهی به ظهور انسان در جامعه بیندازیم و روند رشد فکری و عاطفی او را از کودکی مرور کنیم.
۵. کودک و ارزشداوری محیط
کودک، همزمان با پا گذاشتن به دنیا، به عضویت مجموعه بزرگی به اسم جامعه در می آید. طبیعی است که او باید قواعد زیستن در این مجموعه را بیاموزد و وفق آن عمل کند. اولین چیزی که جامعه از این عضو تازه وارد انتظار دارد انطباق و فرمانبرداری است. والدین توقع دارند بچه از خواست آنها اطاعت کند و از خودسری و تکروی خودداری نماید. هیچ پدر یا مادری تحمل یک بچۀ نافرمان یا به اصطلاح “بی تربیت” را ندارد و اگر این عضو تازه، تمکین نکند، ابزارهای مختلفی هست که برای وادشتن او به اطاعت از آنها استفاده می شود. بطور کلی این ابزارها عبارتند از تشویق به رفتار “خوب” و تنبیه در قبال رفتار “بد”. و البته ملاک خوب یا بد بودن هر چیز تشخیص پدر، مادر و جامعه است. به این منوال، کودک کم کم می آموزد که باید از پدر و مادر و سایر “اتوریته” های اجتماعی اطاعت کند و گرنه مجازات خواهد شد. یکی از ابزارهای مهم تشویق و تنبیه، ابزار کلام یا زبان است. پدر و مادر معمولاً در برخورد با هر حرکت “خوب” یا “بد” کودک یک عکس العمل لفظی نشان می دهند. مثلاً پدر به بچه ای که لیوانی را شکسته نهیب می زند: “ای بچۀ بی عرضه!” یا مادر بخاطر نمره های پایین دخترش با اخم به او می گوید: “تو مایه خجالتی!” در مقابل، اگر بچه در فلان زمینه موفق بشود به او می گویند: “آفرین بر تو! تو مایۀ افتخاری!” این جور واکنش ها که همیشه با یک لحن منفی یا مثبت همراه هستند به بچه گوشزد می کند که هر کاری از او سر بزند، صرف نظر از درستی یا نادرستی خود آن رفتار، قضاوتی هم دربارۀ “شخصیت” او در پی خواهد داشت. معیار این قضاوت ها هم غالباً “ارزش” ها هستند، ارزش هایی مثل “بی عرضگی”، “زرنگی”، “بزرگی” یا “حقارت” و امثال آن. روشن است که وظیفۀ مراقبت، تغذیه و امنیت بچه به عهدۀ بزرگترهاست. بعلاوه، گفته های بزرگترها منبع اصلی آگاهی و شناخت برای ذهن صاف و پذیرای کودک هستند، پس طبیعی است که قضاوت آنها برای کودک بسیار مهم و حیاتی است. کودک خوب می داند که اگه بخواهد در آرامش و امنیت زندگی کند چاره ای ندارد جز اینکه رضایت بزرگ ترها را بدست بیاورد و گر نه باید منتظر بی مهری یا تنبیه آنها باشد.
بزرگترها که از این امر به خوبی آگاهند بسیاری اوقات برای کنترل رفتار کودک از تحقیر یا سرزنش که هر دو، نوعی ارزشداوری است استفاده می کنند. آنها با استفاده از اهرم ارزشگذاری سعی می کنند تا تسلط خود را بر کودک حفظ کنند و او را در چارچوب رفتارهای مورد نظر خود نگه دارند. وقتی والدین که منبع امنیت بچه هستند در برخورد با یک اشتباه به او می گویند: “ای ترسو!” یا “چه بچۀ بی عرضه ای!” کودک طبعا با مشاهده خشم و ناخشنودی آنها احساس خطر می کند و سعی می کند از این به بعد کاری نکند که ارزش او نزد والدین لطمه ببیند یا بزرگترها دربارۀ اون نظر منفی داشته باشند. یا زمانی که به خاطر نمره خوب، با لبخند به او گفته می شود: ”آفرین! من به تو افتخار می کنم!” کودک احساس خشنودی و امنیت می کند. او می آموزد که با گرفتن نمره خوب می تواند در نزد والدین یا معلم ارزش و محبوبیت پیدا کند. در عین حال این مهمان نو رسیده، هر پدیده یا رفتاری را که ”میزبان” به آن واکنش مثبت یا منفی نشان دهد به نام یک چیز ”خوب” یا ”بد” در ضمیر خود ثبت می کند. در نتیجه این روند، اخم و لبخند اطرافیان یا سرزنش و تحسین آنها کودک را وا می دارد تا از رفتار “نامطلوب” و دریافت قضاوت منفی خودداری کند و بجای آن سعی کند رضایت و تأیید بزرگترها را جلب کند.
در این جا، یک نکته مهم آن است که در تمام برخوردهای یاد شده، بزرگ ترها بعنوان اتوریته یا مرجع صدور حکم، نه تنها درباره رفتار کودک اعلام نظر کرده اند، بلکه برچسبی را هم به شخصیت و کیستی او چسبانده اند، برچسبی که ماهیتی ارزشی دارد. مثلا پدر با دیدن کارنامه ضعیف پسرش، به او لقب «کودن» می دهد یا مادر در برخورد با ترس دخترش از موش، به او نسبت «ترسو» می دهد. در این برخوردها، برچسبی ارزشی به شخصیت کودک اضافه شده که البته با احساسی خوب یا بد نه فقط نسبت به رفتار خود، بلکه نسبت به شخصیت و کیستی خود همراه است. به این ترتیب کودک شاهد است که با هر رفتار درست یا غلط، شخصیت او به القاب و برچسب های رنگارنگی مزین می شود و او گاهی بچه خوبی است، گاه بد، گاه ترسو، گاه مهربان، گاه کودن و گاه زرنگ. حتی با کمی دقت روشن است که در اغلب این برخوردها آنچه مهم تر است، ارزش یا بی ارزشی ناشی از رفتار است تا درستی و نادرستی خود رفتار.
یک نکته مهم که باید در سراسر این بحث به خاطر داشت آن است که منظور از آنچه در این مقال می گوییم، انکار وجود ارزش های اخلاقی یا اهمیت آنها نیست. ارزش های اخلاقی، اساس زندگی جمعی انسان را تشکیل می دهند و نقش حیاتی در رشد و سلامت رفتاری فرد و جامعه دارند. موضوع بحث ما در اینجا استفاده ابزاری از ارزش ها برای کنترل فرد است- یا بطور دقیق تر استفاده از ”ارزشگذاری” برای سلطه بر فرد. در حقیقت در رفتار مورد بحث ما ارزش ها هدف نیستند، بلکه وسیله ای هستند برای کنترل روانی کودک- که اگر نیک بنگریم، این کار، خود، نوعی به سخره گرفتن ارزش هاست.
۶. نتایج ارزشگذری
از فرایند ارزشگذاری، در مجموع، سه نتیجه گیری اصلی برای کودک حاصل می شود:
الف: این همانیِ ارزش و محبوبیت: با ارزشگذاری های محیط، کودک نتیجه می گیرد که ارزشمند بودن عبارت است از محبوب بودن نزد دیگران. یا به عبارتی، او تصور می کند که ارزشمندی، همان رأی مثبت دیگران درباره آدم است. بطور خلاصه، کودک نتیجه می گیرد که ارزشمند بودن عبارت است از خوشایند دیگران و بی ارزشی یعنی اخم یا سرزنش دیگران.
ب: مرجعیت جامعه: ارزشگذاری ها، این معنای ضمنی را القاء می کنند که تعیین کننده ارزش یک انسان، اطرافیان هستند. کودک نتیجه می گیرد که این دیگرانند که باید درستی یا نادرستی کار او یا ارزشمندی و بی ارزشی وجود او را محک بزنند و درباره آن حکم بدهند. به عبارتی، بی ارزش کسی است که مردم او را بی ارزش بدانند و ارزشمند کسی است که دیگران او را ارزشمند تلقی کنند. این موضوع، فرصت تفکر مستقل را از فرد سلب می کند و مانع می شود او به ماهیت اصلی رفتارها بیندیشد. در این روند، فرد بجای اندیشیدن و کشف معنای بد و خوب، به دنباله روی قضاوت دیگران تبدیل می شود.
ج: قابلیت سلب و اعطاء ارزشی: کودک با دریافت جمله «آفرین بر تو پسر زرنگ!» احساس ارزشمندی می کند و با شنیدن عبارت «ای بی دست و پا!» حس کهتری و کم ارزشی به او دست می دهد و همه اینها از طریق قضاوت های لفظی و زبانی اتفاق می افتد. ارزشداوری های متنوع محیط، به فرد القاء می کند که ارزش، اعم از مثبت و منفی، یک ویژگی قابل سلب و اعطاست، یعنی قابل دادن و پس گرفتن است، به این معنی که ارزش های وجودی یک انسان را، هر چه که باشد، می توان با قضاوت و داوری لفظی، از او گرفت یا به او اضافه کرد.
به این ترتیب کودک همچنان که بزرگ می شود در می یابد که از طریق ارزشگذاری می توان دیگران را تحت تاثیر قرار داد. چنانکه در مدرسه هم همین رفتار ارزشداورانه در میان همسالان کم و بیش رواج دارد. بسا که شیوه ی ارزشگذاری، از سوی معلمان هم به منظور کنترل یا نفوذ بر کودک یا برای تخلیه خشم یا ابراز خشنودی خود بکار برود. به این ترتیب، کودک کم کم ارزشگذاری را بعنوان ابزاری در جنگ لفظی و روانی می شناسد و با پا گذاشتن به بزرگسالی کاربرد آن را در جنگ و برخوردهای اجتماعی فرا می گیرد. در حقیقت کودک، به تدریج زبانی ارزشی را می آموزد که مانند هر زبان دیگری واجد علائم، مفاهیم و شیوه های بخصوصی است و اتفاقا توانایی کاربرد آن یکی از قابلیت های مهم در جنگ و مبارزه است، مثلا حرکاتی خاص در چهره، به معنای تایید و اعطای ارزش به مخاطب است و حرکات دیگری نشانگر رد و سلب ارزش از او یا دادن ارزشی منفی به وی است. همینطور است لحن گفتار یا نگاه یا رفتار و نوع برخورد و غیره، که همه و همه بغیر از شکل ظاهری خود، افاده کننده معنایی ارزشی هستند.
۷. شکل های ارزشگذاری
ارزشگذاری زبانی به شکل ها و شیوه های مختلفی انجام می شود اما همه این انواع را می توان به دو شکل مثبت و منفی دسته بندی کرد: ”تحقیر” یا ارزشگذاری منفی و ”تمجید” یا ارزشگذاری مثبت. چنانکه می دانیم نیت نهفته در تحقیر، ایجاد حس کوچکی و کم ارزشی در مخاطب است و مراد از تمجید، ایجاد حس ارزشمندی است. ابتدا پدیده تحقیر را واکاوی می کنیم.
الف. تحقیر
در حقیقت، تحقیر انسان، شکل های مختلفی دارد که برخی از آنها ساده و نمایانند و بعضی دیگر پیچیده و پنهان. مثلا همه ما برده داری را به عنوان یکی از زشت ترین اشکال تحقیر انسان می شناسیم. همینطور گرفتن حق انتخاب و اندیشه از آدم ها و یا تزریق تفکراتی خاص به ذهن و روان آنها همگی شکل هایی از تحقیر و خوارداشت انسان است؛ خواه این تحقیر بصورت بهره کشی از فرد صورت بپذیرد و خواه با جلوگیری از رشد و شکوفایی او. با این همه، چنانکه گفتیم، هدف این بحث، تحقیر زبانی است.
باید دید تحقیر زبانی چیست؟ ابتدا بگوییم که از این به بعد در همه جای این نوشتار، بجای «تحقیر زبانی» اختصارا کلمه «تحقیر» را بکار خواهیم برد که همه ی مترادف های آن از جمله «خوارداشت»، «کوچک کردن» و مانند آن را در بر می گیرد. بطور کلی تحقیر را می توان چنین تعریف کرد: «کاربرد زبان به منظور ایجاد احساس کم ارزشی در مخاطب». از آنجا که یک کاربرد مهم زبان، تبادل مفاهیم است، باید گفت تحقیر زبانی زمانی رخ می دهد که ما صرفا به منظور ایجاد رنج کم ارزشی در یک فرد، مفاهیمی را به ذهن او منتقل کنیم. به این معنا هر کلمه، عبارت، اشاره، ژست، حرکت، و حتی رفتاری که هدف از آن رساندن این پیام باشد که «تو موجود کم ارزشی هستی»، تحقیر به شمار می رود. بنا بر این تعریف، انواع توهین یا فحاشی، تمسخر، بی توجهی و حتی رفتارهایی مثل خودداری از گفتگو با کسی یا دعوت نکردن او به مهمانی و یا هر رفتاری که هدف از آن، القاء کوچکی یا کم ارزشی شخص مورد نظر باشد، همگی تحقیر محسوب می شوند. یک نکته دیگر این که تحقیر ممکن است بطور مستقیم یعنی خطاب به خود فرد صورت بپذیرد (: «تو کم ارزشی») و یا بطور غیر مستقیم یعنی «درباره» او (: «فلانی کم ارزش است») و در این گفتار ما هر جا که به حالت مستقیم اشاره کنیم، منظورمان حالت غیر مستقیم هم هست.
ب. زبان و تحقیر
چنانکه گفتیم هدف از تحقیر، به هر روشی که باشد، القای این پیام است: «الف، انسان کم ارزشی است». پس در حقیقت تحقیر، نوعی از کاربرد مبارزاتی زبان است که پیش تر، از آن سخن گفتیم چرا که در آن، هدف گوینده، وارد کردن ضربه روانی و عاطفی به فرد است. یعنی تحقیر کننده قصد دارد با القای کوچکی یا کم ارزش بودن، شخصِ مورد نظر را به احساسی نامطلوب دچار کند و از این طریق، خشم و نفرت خود را تخلیه نماید. مثلا زمانی که احمد با پژمان مشاجره می کنند و به او می گوید: «تو یک احمق هستی»، صرفنظر از جمله مورد استفاده، معنای مورد نظر این است که «تو آدم کم ارزشی هستی» ولی در اصل، هدف احمد، خود این معنا نیست، هدف او ایجاد احساس حقارت و کم ارزشی در پژمان است، همچنانکه در جنگ، هدف از ضربه زدن، خود ضربه وارده نیست، درد یا آسیبی است که باید قربانی به آن دچار گردد. اما نکته مهم این است که در رفتار احمد، دو پیام ضمنی یا دو فرض وجود دارد که به ذهن مخاطب القاء می شود: ۱. این منم که ارزش تو را تعیین می کنم. ۲. ارزش تو با این رفتار یا کلمات، قابل سلب و گرفتن است. و چنانکه بحث خواهیم کرد، هر دوی این فرض ها در بر دارنده دروغ و فریب هستند.
ج. زبان و تمجید
آنچه در مورد تحقیر گفتیم درباره نقیض آن یعنی ستایش یا تمجید هم صادق است. تمجید، ارزشداوری مثبت است درباره شخصیت یک فرد که به شکل های مختلف زبانی صورت می گیرد و پیام همه آنها این است: «تو انسان ارزشمندی هستی». روشن است که در تمجید و ستایش هم همان فرض های مربوط به تحقیر و سرزنش مستتر است؛ این که «ارزش تو قابل دادن و گرفتن یا افزایش و کاهش است» و این که «تعیین کننده ارزش تو منم.». همچنان که والدین در کودکی برای تشویق کودک به رفتار مطلوب، به تحسین و تعریف از او متوسل می شوند (مثل این جمله که: «ببینید احمد چه پسر تمیزی است!»)، بسیاری از اوقات، غرض آدم ها از ستایش یکدیگر، واداشتن مخاطب به انجام رفتار مورد نظر خویش است، صرف نظر از این که آن رفتار، به صلاح مخاطب باشد یا خیر. مثل اینکه برای اخاذی یا سوء استفاده از کسی او را مورد ستایش قرار بدهند یا از سخاوت و بزرگواری او تعریف کنند. اما غرض از تمجید هر چه که باشد، در آن، جِرم ارزشگذاری نهفته است. البته ممکن است گفته شود که گاهی در تمجید و تحسین یک شخص، نیت سوئی نهفته نیست و ممکن است گوینده صرفا احساس و دریافت خود را بیان کند. پاسخ این است که اگر اینطور باشد، چنین حالتی از بحث ما خارج است و آنچه مد نظر ماست، استفاده ابزاری از تمجید و ستایش است. با این همه باید به یاد داشت که حتی تمجید و تحسین بی غرض هم پتانسیل فاسد ساختن آدم ها را در خود دارد و نباید نسبت به اثرات بالقوه آن غفلت ورزید، چنان که مولانا می گوید:
هر که را مردم ثنایی می کنند زهر اندر جان او می افکنند
نکته این است که چنانچه شخص، به لذت دریافت تمجید و ستایش از این و آن خو بگیرد ممکن است در نزد او کسب تایید جامعه، مهم تر و حساس تر از پرداختن به صلاح و رشد خویش شود و او توان خود را صرف خوشایند این و آن کند. البته این خود نوع پنهان و کمتر شناخته ای از زیستن برده وار و تحقیر زده است.
۸. فریب های «زبان ساحرانه»
بار دیگر ببینیم چرا رفتار ارزشگذارانه را باید «زبان ساحرانه» نام داد؟ علت نامگذاری به «زبان ساحرانه» اولا این است که این رفتار قصد دارد پیامی را منتقل کند که دروغی بیش نیست. ثانیا، این زبان، عباراتی خالی از واقعیت را به طرز حیله گرانه ای واقعی جلوه می دهد تا بتواند بعنوان حربه، در جنگ روانی علیه دیگری بکار رود. در این کار معمولا لحن و ژست بخصوصی چاشنی عبارت تحقیرآمیز می شود تا تاثیر آن را تضمین کند. البته به دلیل القاء دراز مدت آن، اغلب، زبان ساحرانه براستی بر فرد «سحر زده» تاثیر می گذارد او را دچار خشم و اضطراب می کند چرا که وی ساده لوحانه باور کرده است که بخشی از وجودش با گفتن کلمات، جدا شده و لطمه ای بر ارزشمندی او وارد شده است! در واقع، ارزشگذاری لفظی بر روی آدم ها، نوعی فریب رایج است که از فرط رایج بودن، واقعی تصور می شود. ولی این ماهیت دروغین، با دقت کردن در محتوای «زبان ساحرانه»، به خوبی روشن خواهد شد. برای این مدعا حداقل دو دلیل وجود دارد.
نخستین نکته این است که ارزش های یک انسان هر چه که باشد، اعم از علم، دانایی، پاکی، استعداد، مهارت، توانایی و غیره، با الفاظ و کلمات نه قابل افزایش است، نه قابل کاهش. همانطور که هیچکس نمی تواند با گفتن لفظ: «تو کوتاه قد هستی!» یک شخص بلند قد را به فردی کوتاه قد تبدیل کند یا با گفتن اینکه «تو پیر و فرسوده هستی» یک جوان را به پیرمرد یا پیرزنی ضعیف مبدل کند، با گفتن: «تو بی اهمیت هستی» یا «تو کم ارزشی» نیز نمی توان ذره ای از ارزش های وجودی یک انسان را – هر چه که باشد- کم یا زیاد کرد. روشن است که این که کسی به دیگری القاء کند که با سخن تحقیر آمیز من، تو حقیر خواهی شد و باید نگران این حقارت باشی، جز یک ترفند حیله گرانه نیست.
دومین پیام ضمنی، یعنی «این منم که ارزش تو را تعیین می کنم» نیز متضمن یک دروغ روشن است. هیچکس در جایگاهی نیست که درباره ارزش دیگری، حکم مطلق صادر کند. میزان توانایی، علم، پاکی، قدرت و قابلیت های شما هر چه که باشد من، نه قادر هستم آنها را بطور کامل بشناسم و نه صلاحیت آنرا دارم که بر آنها ارزشی بگذارم. شما هر که باشید و قابلیت، ارزش و جایگاه تان هر چه که باشد من در خصوص شما و ارزش های تان قادر به صدور حکم نیستم. حداکثر کاری که هر کس می تواند بکند این است که نظر خود را اعم از مثبت یا منفی، مساعد یا مخالف، در ارتباط با شما ابراز کند. در این صورت، سخن او صرفا اعلام نظر اوست نه تغییر ماهیت شما یا کاهش و افزایش ارزش های تان. فریب رفتار تحقیر آمیز در این است که در آن، گویی رفتار کننده به مخاطب خود می گوید: «تو کم ارزشی چون من می گویم!».
ممکن است ایرادی در اینجا وارد شود، اینکه شاید کسی از رفتار یا گفتار تحقیر آمیز، قصد تلقین کم ارزشی را به مخاطب نداشته باشد، بلکه بیطرفانه دیدگاه خود را مطرح می کند، ولو با آمیزه ای از خشم یا حتی نفرت. یعنی در اصل، تحقیری در کار نیست بلکه آنچه مد نظر گوینده است فقط بیان احساس و دیدگاه خویش است. جواب این پرسش این است که با آن لحن و نیت و قصدی که مد نظر ماست، چنین چیزی بسیار بعید است، یعنی دشوار می توان تصور کرد که کسی با خشم و نفرت و غرض، جمله ای را بگوید و قصد او فقط و فقط بیان کردن دیدگاه خود باشد و این اصولا با تعریفی که از تحقیر کردیم ناسازگار است.
در آغاز بحث گفتیم یکی از تفاوت های «کاربرد کاذب زبان» با «کاربرد زبان کاذب» در این است که در اولی، داشته ی با ارزشی از شخص فریب خورده سلب می شود یا لطمه می بیند در حالی که در دومی، هیچ لطمه ای وجود ندارد. اکنون این معنا بهتر قابل درک است. در کاربرد «زبان ساحرانه»، آنچه تظاهر به ضربه خوردن یا سلب آن می شود، ارزش یک شخص است در حالی که ارزش یک انسان با ادای چند کلمه یا رفتار بخصوص، نه قابل گرفتن است نه قابل کاهش و نه افزایش. بدیهی است که منظور این نیست که ارزش های یک انسان، مطلقا ثابت است و به هیچ شکلی قابل تغییر نیست بلکه مراد این است که لفظ، ژست و انواع شیوه های زبانی قادر به تغییر یا کاهش و افزایش ارزش های یک انسان نیستند.
یک نکته دیگر، تاثیر تلقین و تکرار است بر روان و تفکر شخص. ممکن است پرسیده شود که نقش القاء و تلقین در این میان چیست؟ بسا که کسی با تکرار جملات تحقیر آمیز، در مخاطب خود به تدریج احساس کهتری و کم ارزشی را القاء کند. در آن صورت چه؟ می دانیم که بخصوص اگر چنین رفتاری در سنین کودکی انجام بگیرد، تاثیر آن بسیار قوی تر و ماندگار تر خواهد بود. پاسخ این است که همه ما نیک می دانیم که چنین رفتاری، بنا به تعریف، ”القاء” کهتری یا ضعف به شخص است نه ”تغییر ماهیت” او یا سلب ارزش های او. این که با فریب و تلقین، کسی را به تصور کوچک بودن دچار کنیم غیر از آنست که واقعا توانایی ها و ارزش های او را از وجودش خارج کرده باشیم و اساسا نامیدن این رفتار به «زبان کاذب» برای اشاره به همین مفهوم است.
۹. همه گیری «زبان ساحرانه»
در اینجا دو پرسش دیگر مطرح می شود: اول اینکه اگر ”زبان ساحرانه” حاوی دروغی بیش نیست، چرا انسان ها کمتر به دروغین بودن پیام آن پی می برند؟ باید گفت علت اصلی این ناشناختگی دو چیز است، یکی رواج و فراگیری این زبان و دیگری شدت نفوذ آن در تفکر و احساس آدم ها. چنان که گفتیم زبان ارزشی از اوان کودکی که ذهن انسان، عمیقا پاک و پذیراست به اندیشه و روان او منتقل می شود. تلقین های ارزشداورانه از زمانی که شخص هنوز قادر به نقد و شناخت آموزه های محیط نیست تفکر او را زیر بمباران می گیرند. نتیجه آن است که فرد، کمتر فرصت بازبینی و نقد این نوع برخورد را پیدا می کند. علاوه بر آن، از جایی که انسان موجودی بالذاته محبت طلب و اجتماعی است و محبوبیت و ارزشمندی برای او اموری مهم و قابل توجه است، این شکل از زبان، در روان آدم ها نفوذ کرده و تفکر آنها را شکل داده است بطوری که تردید در واقعیت آن، کمتر به مخیله افراد جامعه خطور می کند. باید دانست زبان، بنا به تعریف، محملی است برای تبادل معانی و مفاهیم، توسط گروهی از مردم. واژگان، اصطلاحات و عبارات هر زبان، با عواطف، خاطرات و حالات عاطفی گویشوران آن زبان گره خورده است. قابل درک است که زبانی که ابزاری برای تبادل حس ارزشمندی و محبوبیت انسان باشد، اهمیت و حساسیت خاصی پیدا می کند و حتی تصور بی محتوا بودن علائم و نشانگان آن، کمتر به ذهن آدم ها خطور می کند، بخصوص که در نظر بیاوریم که ارزشگذاری های بی وقفه محیط، انسان را شتابان به کسب تایید و گریز از طرد و سرزنش وامی دارد و نتیجتا مجال اندیشیدن به مفهوم درست و عمیق این پدیده را از او می رباید.
۱۰. پیامدهای زبان ساحرانه
پرسش دیگر این است که گرفتار شدن در دام فریب چنین زبانی چه عواقبی را برای انسان ها به بار می آورد؟ پاسخ روشن است: باور کردن یک دروغ، به معنای زندگی با توهم و فریب است. بدیهی است که رخنه کردن چنین فریبی در ذهن و احساس انسان، همه زندگی او را به پندار و توهم آلوده خواهد ساخت و تلاش های او را در راه کسب ارزش از این و آن، به هدر خواهد داد. به اطراف خود نگاه کنیم تا همه جا، آثار زندگی با این توهم رنج آور را ببینیم. آدم فریب خورده، در این خیال سیر می کند که با کسب ثروت و مقام و غیره، خواهد توانست از اربابان ارزشی خود تایید بگیرد و سرانجام به احساس ارزشمندی و آسودگی دست یابد. او غافل است که دیگران، بر خلاف آنچه ساحرانه به او القاء کرده اند، از گرفتن یا دادن ارزش به او عاجزند. ارزشمندی، یک واقعیت درونی است و تنها کسی که می تواند ارزش های واقعی را در وجود خویش پرورش دهد، خود آدمی است. البته انسان خردمند همواره به نقدها و دیدگاه های مختلف توجه می کند و از آن برای رشد و بالندگی اخلاقی و ارزشی خویش سود می جوید اما در آخرین تحلیل، وجدان و تشخیص خود فرد است که باید تکیه گاه حس ارزشمندی و عزت نفس او باشد. غفلت از این اصل مایه تقلای بیهوده در کسب ارزش از آدم هایی خواهد شد که خود، هر لحظه دستخوش خطا و اشتباه هستند، و در بهترین حالت، خود نیز در جستجوی کمال و کسب ارزش هستند. این که انسان نداند ملاک ارزش های حقیقی چیست و آن را در کجا باید جستجو کرد نتیجه اش گم گشتگی، فرسایش بی ثمر و سرخوردگی است. از آن گذشته، چنانکه گفتیم از آنجا که آدم ها خیلی اوقات، زبان ارزشی را بعنوان حربه ای جهت آزار و سوء استفاده از هم بکار می گیرند، حساسیت به ارزش گذاری های دیگران، مایه رنج و دشمنی انسان ها خواهد شد و جنگی بیهوده بر سر کسب یا سلب ارزش های زبانی را در بین آنان به راه خواهد انداخت؛ چنانکه می بینیم براه افتاده است. از سر چنین بصیرتی است که مولانا می سراید:
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان جمله بی معنی و بی مغز و مهان…
اگر ما نیز به دیده بصیرت بنگریم خواهیم دید که از توهم ارزش گذاری های پوچ، بشر به رنج های گزاف بسیاری دچار است، تقلایی کور و رنجی بی حاصل که فرصت کوتاه حضور انسان در این دنیا را به جریانی از شتاب و دلهره مبدل ساخته است. شرح این پوچی و رنج های آن، گسترده تر از آن است که در صد مقال گنجانده شود. با این حال، نگاهی گذرا می ِکنیم به پاره ای از بزرگ ترین رنج ها و گرفتاری های ناشی از «زبان ساحرانه».
الف. نیاز کاذب
انسان با مجموعه ای از نیازهای غریزی و طبیعی پا به دنیا می گذارد و طبعا برای رفع آنها به تلاش فردی و اجتماعی دست می زند. این نیازها از خوردن، پوشیدن و حفظ امنیت گرفته تا روابط اجتماعی، فعالیت های هنری، کسب علم و پرورش قابلیت های خویش، هر یک سهمی در روند رشد و تکامل آدمی دارند. نیازهای اصیل انسان چنانند که تأمین هر یک از آنها، قطعه ای از پازل حیات و رشد آدمی را به آن اضافه می کند. در این بین، ارزشگذاری های زبانی، نیاز کاذبی را به این مجموعه تحمیل می کند که نه ضروری است و نه مفید، و همین نیاز کاذب، مایه رنج و انحطاط انسان می شود. این نیاز، احتیاج مفرط به ارزشگذاری مثبت جامعه است، یعنی احتیاج به تمجید و تحسین. البته نیاز به ارزشمندی در آدمی، نیازی اصیل و مبارک است. انسان ذاتا طالب کمال و ارزش و زیبایی است و این، انگیزه بزرگی است برای رشد و شکوفایی او. همچنین غریزه محبوب بودن و پذیرفته شدن، از جمله حالات طبیعی انسان است که در حیات اجتماعی او نقشی مفید دارد. با این همه، باید توجه داشت که ارزشمند بودن با محبوب بودن متفاوت است و این دو، گاه در تقابل و تضاد قرار می گیرند. بسا که انسان آزاده در یک جامعه منحط، ناچار شود میان محبوبیت و تایید عمومی با حفظ ارزش های راستین و انسانی خود یکی را انتخاب کند.
اما حتی در ارتباط با اصل محبوبیت، در «زبان ساحرانه»، دست کم دو عامل هست که این بعد از نیاز آدمی را از لحاظ شکل و شدت، دچار انحراف می کند و نتیجتا آنرا به احتیاجی سطحی و رنج آور فرو می کاهد. نخستین معضل آن است که چنان که گفتیم، ارزشگذاری های زبانی، غریزه محبوبیت را از کودکی به اهرمی برای مهار انسان تبدیل می کنند. محیط برای این منظور، چنان حس محبوبیت فرد را به گروگان می گیرد که ذهن و روان او به دغدغه ای دائمی برای جلب تایید دیگران گرفتار می شود. نتیجه آن است که فرد، همواره در تلاطم نگرانی از طرد شدگی دست و پا می زند و برای اطمینان از رفع نیاز خود، وادار به جلب خوشایند این و آن می شود. به این ترتیب، محبوبیت طلبی انسان، از شکل نیازی طبیعی، به عطشی سیری ناپذیر تبدیل می شود که سایر نیازها و فعالیت های او را تحت الشعاع قرار می دهد و حتی مختل می سازد.
دومین عامل، اختلال در رشد و تحول طبیعی این نیاز است. محبوبیت نیز مانند سایر نیازهای غریزی انسان، در اوان طفولیت، شکلی خام و ابتدایی دارد اما با رشد عاطفی و فکری انسان، به تدریج، از حیث شکل و محتوا، متکامل تر و پیشرفته تر می شود. طفل نوپا به دلیل وابستگی کلی خود، متکی به توجه پدر و مادر و وابسته به نگاه مهرآمیز و لبخند آنهاست. گفتن عبارات پر مهر به طفل و در آغوش کشیدن و بوسیدن او، بخشی از تامین نیازهای طبیعی روحی و عاطفی اوست. همه اینها احساس امنیت و آرامش را در کودک تامین می کند و به او نشان می دهد که مورد پذیرش و توجه است. اما زمانی که فرد، به مرحله توانایی و بزرگسالی گام گذاشت، طبیعی است که نیاز او به دیگران، به شدت و اضطرار دوران کودکی نیست. فرد بزرگسال نه تنها قادر به رفع احتیاجات اولیه خود و حفظ امنیت خویش است بلکه در شرایط سالم و طبیعی قادر است جامعه را نیز در تامین نیازهای خود یاری کند و این همان کاری است که در قالب ایفای نقش های مختلف اجتماعی صورت می پذیرد. آنچه در کودکی وجود دارد، اتکا و نیازمندی یکسویه به بزرگتر هاست و آنچه در بزرگسالی پدیدار می شود، تعامل و همکاری دوسویه با دیگران. به این جهت، گر چه محبوبیت، همیشه برای انسان حالتی خوشایند است اما وابستگی به تحسین اطرافیان و اتکا به خوشامد آنان تناسبی با توانایی های ذهنی و جسمانی فرد بزرگسال ندارد. می توان گفت در بزرگسالی، نیاز غریزی به توجه بصری یا لفظی ”بزرگ تر ها” باید جای خود را به احتیاج به تعامل اجتماعی و ایفای نقشی مفید و پویا در جامعه بدهد. گر چه نیاز به محبوبیت ممکن است همواره با انسان همراه باشد ولیکن اتکای معتادانه به تایید و تحسین دیگران و دچار شدن به اختلال روحی و رفتاری در صورت نبود آن، امری طبیعی نیست. بطور خلاصه، خشنود شدن از توجه و تحسین یک امر است و اتکا و اعتیاد به آن، امری دیگر. و این نیازمندی مفرط، معضلی است که ارزشگذاری های اجتماعی، انسان را با آن دست به گریبان می سازد.
ب. وابستگی
باید توجه داشت که ارزشمندی انسان، با احساس کرامت و عزت نفس او پیوندی محکم دارد. طبیعی است که زمانی که تعیین قدر و ارزش آدمی، به این و آن واگذار شد، او به تایید و خوشایند آنان وابسته می شود. نخستین نتیجه ای که از دل نیازمندی به ارزشداوری های این و آن سر بر می آورد، وابستگی ذهنی و عاطفی است. بطور کلی، نیازهای اصیل آدمی دو ویژگی مهم دارند. نخست این که در حالت عادی، انسان سالم در تامین خواسته های طبیعی خود متکی به تلاش و اهتمام خویش است و به این و آن وابستگی ندارد. دوم اینکه رفع هر یک از این احتیاجات، مایه باروری بُعدی از ابعاد فکری و عملی وجود اوست. اما ارزشگذاری محیطی چنین نیست. اولا ارزشگذاری، مقام و منصبی است متعلق به دیگری و کسب تایید از دیگری نیازمند تامین نظر اوست. پس فرد جویای تایید، بطور اجتناب ناپذیری وابسته به عاملی است که از اختیار خود او خارج است و این او را چون برده ای، محتاج تصویب ارباب خود می سازد و اندیشه وی را پیوسته نگران و مضطرب نگاه می دارد. دیگر اینکه بر خلاف نیازهای اصیل، تلاش برای کسب ارزش های زبانی، سودی به حال رشد و شکوفایی آدمی ندارد، بلکه به زیان آن است. انسان هر قدر به کسب خوشایند این و آن بپردازد، از اهتمام به بالندگی فکری و اخلاقی و روحی خود باز خواهد ماند و هر اندازه در این راه پیش برود، زندگی او بیرونی بزک کرده تر و درونی تهی تر و پوک تر خواهد داشت. تلاش مضطربانه برای کسب ارزش های لفظی، می تواند آدمی را به بازیچه ای پوچ و کم مایه در دست ارزشداوری های محیط تنزل دهد. وابستگی ارزشی، البته وابستگی فکری و عقلانی را نیز در دل خود دارد. انسان «سحر زده» ناچار است بجای تامل در خوب و بد و داوری مستقل درباره آنها، به خوشایند این و آن تن دهد و خود را در دامان پسند و ناپسند مردمان رها سازد. این امر، مجال اندیشیدن درباره معنای زندگی و درست و نادرست را از او خواهد ربود و وی را به ورطه وابستگی به فکر و تشخیص محیط در خواهد افکند. چنین انسانی، جز تایید و تکذیب دیگران، معیار روشنی برای رفتار خود ندارد. از نگاه او، ”خوب”، آن چیزی است که دیگران می پسندند و ”بد” آن است که دیگران ناخوش می دارند. نتیجه خطرناک و دردآور چنین روندی، بی ریشگی فکری و اخلاقی و عاطفی است و پیامد ناگزیر بی ریشگی، تعلیق و اضطراب است.
ج. اضطراب
وابستگی ارزشی به عوامل بیرونی، نگاه فرد را پیوسته از درون خویش، به بیرون از خود، یعنی جایی که قرار است ارزش و امنیتِ همراه با آن از آنجا بیاید، معطوف می کند. پیامد طبیعی چنین ذهنیتی، اضطراب است. اضطراب نتیجه احساس خطر از آسیبی است که علت یا ماهیت آن دقیقا روشن نیست و این همان رنجی است که در نتیجه «سحر زدگی»، وجود انسان را فرا می گیرد. نگرانی از تکذیب شدن و سقوط به چاه خواری و بی ارزشی، از تبعات قابل درک وابستگی به ارزشگذاری های محیطی است. به روشنی می بینیم که آدم ها برای رهایی از رنج این اضطراب به چه فعالیت ها و رابطه های مسموم و تخدیر کننده ای چنگ می زنند، از جمله رقابت فرساینده برای گرفتن تایید از محیط، دشمنی و کینه به آنهایی که در تحصیل ارزش ها از شخص، سبقت گرفته اند و خرج کردن سرمایه های وجودی خود در راه کسب تحسین و فرار از تکذیب. اینها و هزاران شیوه جبرانی دیگر، نه تنها اضطراب ناشی از وابستگی را چاره نمی کند بلکه خود به آتش این اضطراب، دامن می زند و بدینسان آدمی را هر روز بیشتر در گرداب هراس و احساس گم گشتگی غرق می سازد. بطور کلی، با نگاهی عمیق تر می بینیم که بسیاری از رنج های عاطفی و اختلالات روحی، ناشی از ناکامی در کسب ارزش هایی است که دیگران باید به شخص می داده اند و به هر دلیل، دریغ کرده اند.
ه. زندگی سطحی
نیاز مفرط به کسب ارزش های لفظی، سبب می شود انسان بجای توجه به واقعیت پدیده ها، به ارزش زبانی و ”نشانه ای” آنها توجه کند. و این جریان، ”انسان ماهیتی” را به ”انسان ارزشی” بدل می کند. انسانی که ارزشگذاری این و آن برای او اولویت یافته است در هر چیز، ارزشی عاریتی را جستجو می کند که قرار است به او اعطا شود. این یعنی بجای دیدن واقعیت پدیده ها، شبهی ارزشی در آنها دیدن و با تصور آن شبه زندگی کردن. اما از جایی که اعطا کننده ارزش، بر خلاف آنچه وانمود می کند، قادر به اعطای آن نیست، جستجوی ارزش از او، درست مانند خریدن سکه تقلبی از جواهر فروش قلابی و خشنود بودن از این معامله است! در چنین روندی، ارتباط انسان با جهان واقعیت مخدوش می گردد و او کم و بیش در عالمی از تصورات ذهنی خویش سیر می کند. انسان هر قدر به تظاهر و جلب توجه روی بیاورد، وجود او از درون فقیرتر و زندگی او کم عمق تر و نمایشی تر خواهد شد. انسان «سحر زده» دچار زندگی شتابزده و سطحی است که در آن از هر چیز در پی کسب ارزشگذاری های محیطی است. چه بسیار انسان هایی که بجای یک زندگی معنادار و پر بار، به زیستنی ای متظاهرانه و بزک شده اکتفا می کنند تا بتوانند از طریق آن رنج حقارت خود را بپوشانند و عطش مفرط خود را به تایید و تمجید فرو نشانند.
و. جنگ روانی
حیله های «زبان ساحرانه»، به حربه ای برای جنگ لفظی و نشانگانی میان آدمیان تبدیل شده است. منظور از جنگ نشانگانی، جنگی است که در آن، آدم ها با علائم و نشانه های خاصی به یکدیگر حمله می کنند، جنگی که سلاح آن، الفاظ و نشانه هاست. چنین جنگی، نه یک جنگ حقیقی با آثار واقعی، بلکه نبردی ذهنی با آثاری فرضی است. البته آدم ها از چنین جنگی رنج می بینند و آسیب می خورند اما رنج آنها، نه ناشی از یک ضربه واقعی، بلکه ناشی از یک آسیب خیالی و فرضی است. این یک جنگ روانی است که در آن آدم ها با ابزار توهین، تحقیر و سرزنش سعی دارند به هم ضربه بزنند. در این برخوردها، آدم ها که «زبان ساحرانه» را به خوبی آموخته اند و ساز و کار و فوت و فن آن را می شناسند تلاش می کنند با ارزشگذاری منفی از طرف مقابل، به او لطمه عاطفی و احساسی وارد کنند. در این نوع نزاع، هم مهاجم و هم قربانی، علیرغم جنگیدن، بر سر یک چیز توافق دارند: این که زبان ارزشی به واقع دارای قدرت سلب و اعطای ارزش است. در هر دو سوی چنین رفتاری یک خطای ذهنی فاحش وجود دارد: این که ”ارزش من آن است که دیگری می گوید” یا ”توهین و خوارداشت دیگری این قابلیت را دارد که فرد را کوچک کند.” در جریان ارزشگذاری زبانی، گوینده تصور می کند که توانسته است به قابلیت های وجودی مخاطب، آسیبی وارد کند. علت تهاجم لفظی او نیز همین است. مخاطب هم باور کرده است که با سخن یا حرکت خاص گوینده، چیزی از ارزش های او لطمه دیده است و از همین رو به خشم و اضطراب دچار می شود و احتمالا به فکر جبران یا مقابله به مثل می افتد. در حالی که با نگاهی دقیق و عادت زدوده، روشن خواهد شد که حمله مهاجم و رنج مخاطب هر دو بر سر هیچ است! به گمانم حافظ هم همین معنا را در نظر داشته آنگاه که سروده است:
سوداگران عالم پندار را بگو سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است
همه رنج های ناشی از حس کهتری و کم ارزشی و انواع خشم و عصبیت و افسردگی برخاسته از آن، به سبب تلقینات این زبان و فریب های آن است. روشن است که چنانچه آدم ها به ماهیت دروغین این زبان آگاه شوند، از رنج باور کردن این فریب همگانی، خلاصی خواهند یافت و بار سنگینی از دوش ذهن و روان آنها برداشته خواهد شد.
با خیالی فخرشان و ننگشان وز خیالی صلح شان و جنگ شان
نیست وش باشد خیال اندر جهان تو جهانی بر خیالی بین روان (مولانا)
۱۱. «زبان ساحرانه» و رنج های واقعی
اگر به ماهیت «زبان ساحرانه» توجه کنیم درخواهیم یافت که حساسیت نسبت به آن، بی دلیل و بی اساس است زیرا این زبان، جز مشتی فریب لفظی چیزی نیست. اما آیا آنچه گفته شد به این معناست که رفتارهایی مثل توهین، تحقیر و سرزنش، خالی از اشکال است؟ بدون شک جواب این سوال منفی است و این امر در وهله اول با رجوع به مقدمات بحث، آشکار است. گفتیم که «زبان ساحرانه»، وسیله ای است برای فریب، آزار و بهره کشی و بدیهی است که همه اینها رفتارهایی نابخردانه و غیر انسانی است. مقصود از تهی بودن «زبان ساحرانه» آن نیست که رفتارهایی از قبیل توهین و تحقیر خالی از اشکال است، بلکه مقصود، نشان دادن ماهیت پوچ این زبان است. اولا بی تردید، تحقیر و فحاشی، ناشی از عجز در اندیشه و ناتوانی در بیان، و سستی منطق گوینده است. کسی که هنر گفتگو را آموخته است و منطق و خرد پشتوانه سخن اوست، نیازی به تحقیر و توهین نمی بیند. گذشته از آن، در جایی که انسان، دیگری را ولو به خطا و فریب، به حساسیتی دچار می بیند، وارد کردن رنج و آزار از آن ناحیه، رفتاری غلط و غیر انسانی است. به عبارت دیگر، هر چند زبان کاذب قادر به دادن یا گرفتن هیچ چیز نیست، اما از آنجا که برای بسیاری، این زبان دارای حساسیت و اهمیت است، سوء استفاده از چنین حربه ای نه عاقلانه است و نه انسانی. از آن گذشته، در جریان تحقیر و ارزشگذاری، تنها شنونده یا گیرنده نیست که از این باور مخرب رنج می بیند، بلکه گوینده یا کننده، خود نیز در دام ارزش های «زبان ساحرانه» گرفتار است و او نیز قربانی این شبکه مخرب توهمی است. واقعیت آن است که کسی که به پوچی چنین شیوه ای پی برده باشد، نه آن را جدی می گیرد و نه اساسا آن را باور می کند تا موضوع استفاده از آن مطرح شود. چنین آدمی، به پوچی و گنگی این زبان دروغ و فریب، آگاه شده و پای خود را از جنگ بی حاصل و بی محتوای آدمیان بیرون کشیده است.
۱۲. جغرافیای «زبان ساحرانه»
آیا رواج «زبان ساحرانه» و تسلط آن بر اندیشه و روان آدمیان در همه جوامع و فرهنگ ها یکسان است؟ باید دانست «زبان ساحرانه» محدود به یک کشور یا قوم خاص نیست و در همه جای دنیا کم و بیش وجود دارد و رایج است. چنانکه گفتیم «زبان ساحرانه»، زبان قضاوت و ارزشگذاری درباره یکدیگر است. به این معنا شدت رواج و تحمیل این زبان، بستگی به کیفیت رابطه جامعه با فرد و روابط افراد با یکدیگر دارد. هر قدر تلاش برای سیطره و مهار و سوء استفاده از فرد در فرهنگی بیشتر باشد، استفاده از اهرم های ارزشگذاری، ضروری تر می شود. در مقابل، هر اندازه حقوق و آزادی های فرد، به رسمیت شناخته شود، میل به سلطه هم خفیف تر است و طبعا ابزارهای روانی برای سلطه و استثمار هم کمتر به کار می آید. بطور کلی و بنا بر آنچه می بینیم، جنگ روانی و ارزشی در جوامع و فرهنگ های بسته، شکل گسترده تر، شدیدتر و خشن تری دارد و در فرهنگ های باز تر، خفیف تر و محدودتر است. در حقیقت هر قدر یک فرهنگ به بینش و بصیرت کافی رسیده باشد، در خواهد یافت که رفتار سلطه جویانه با فرد، در یک نگاه دوراندیشانه، به زیان خود جامعه است. جامعه، متشکل از تک تک افراد خویش است و روشنی فکر و اندیشه افراد، به معنای قدرت، پویایی و شکوفایی کل جامعه است و این امری است که جوامع آگاه تر کم و بیش به آن پی برده اند. با این حال فرهنگ های رشد نایافته و بسته، به دلیل رواج تقلید، جمع زدگی و کوتاهی افق دید، منافع زودگذر را -که حفظ وضع موجود هم از همان جمله است- به رشد و شکوفایی مجموعه خود ترجیح می دهند. صد البته چنان که می بینیم، در مقیاس بزرگ، مجموعه چنین جامعه کوته نظری، به رنج و تنش و عصبیت فردی و ضعف و رکود و فساد اجتماعی دچار می گردد.
۱۳. خاتمه
چنانکه گفتیم «زبان ساحرانه»، زبانی با اصطلاحات مخصوص یا دستور زبان جداگانه نیست. زبان کاذب بخشی از همین زبانی است که ما از صبح تا شب به آن گفتگو می کنیم. کاذب بودن این زبان در دروغ بودن پیام آن است. این زبان، زبانی است برای حمل ارزش های بی اساس، زبانی برای تفاخر، تحقیر، تظاهر و سایر نمایش هایی که در همۀ آنها فریب، سلطه و ترس نهفته است. و از آنجا که چنین نمایش هایی بین همۀ مردم کم و بیش رایج است، این زبان هم کم یا زیاد در همه جای دنیا رواج دارد. «زبان ساحرانه» زبانی است که به وسیلۀ آن مفاهیمی جعلی و خیالی وارد فکر، احساس و روابط آدم ها می شود و پرده ای روی حقیقت اشیاء می اندازد و انسان را از شناخت واقعیت ها عاجز می کند. در زبان اصیل چیزی که از آن اسم می بریم، خواه به آن اشاره کنیم خواه نکنیم وجود دارد اما در زبان ساحرانه، به چیزهایی اشاره می شود که فقط مشتی کلمه هستند، بی هیچ محتوایی. این زبان به دلیل دروغ بودن مشکلات بزرگی برای انسان ایجاد می کند و فجایع وسیعی را در جامعه بدنبال می آورد.* ارزشگذاری لفظی در حقیقت چیزی نیست جز شبکه ای از فریب و حیله گری که آدم ها برای جنگ روانی ابداع کرده اند و علیرغم رواج گسترده آن و حساسیت های فراوانی که همراه دارد، پدیده ایست تهی از معنا. به این معنی، اگر با دقت به بسیاری از گفتگوها و روابط آدم ها نظر کنیم، با کمال حیرت می بینیم خیلی وقت ها انسان ها، واقعاً “هیچ” را با یکدیگر مبادله می کنند، بر سر “هیچ” با هم دعوا می کنند و به هم خصومت می ورزند و “هیچ” را به هم می دهند و پس می گیرند و در کشاکش این داد و ستدِ سرا پا هیچ، چه نیروی عظیمی که می سوزانند و چه رنج بی حاصلی که می کشند. از همین روست که مولانا هشدار می دهد:
اختلاف خلق از نام اوفتاد چون به معنا رفت آرام اوفتاد
مادامی که به الفظ و کلمات زبان خیره شویم، از تصور اینکه به ما آسیبی رسیده است، رنجمند و آشفته خواهیم شد ولی اگر از سطح واژگان درگذریم و به معنا دقت کنیم پی خواهیم برد که در پس بسیاری از الفاظ و ”نام” های بظاهر پر هیمنه و پر طنطنه، هیچ محتوایی نیست. آنگاه است که از رنج تصورات بی اساسی که برای خویش و دیگران برساخته ایم رها خواهیم شد و به جنگ بیهوده بر سر هیچ پایان خواهیم داد.
.
.
❊❊ به دلیل نقش مهمی که زبان، در تفکر، احساسات و روابط ما دارد، در کتاب “از رنج تا رهایی” یک فصل را به اسم “زبان چیست؟” به شناخت زبان اختصاص داده ایم. همچنین در صورت علاقه می توانید به کتب زبان شناسی از جمله کتاب “بررسی زبان”، نوشتۀ جورج یول (The Study of Language, by George Yule) به ترجمۀ علی بهرامی و “زبان و تفکر” نوشتۀ دکتر محمد رضا باطنی مراجعه بفرمایید.
.
.
زبان ساحرانه
نویسنده: ساسان حبیب وند
راه های ارتباط با نویسنده:
email: [email protected]
telegram.me/sasanhabibvand
.
.
مقاله ای بسیار غنی و مفید.