در دفاع از روشنی و روشن‌زبانی

در دفاع از روشنی و روشن‌زبانی

گفتار تحلیلی-قاره‌ای در وضعیتِ این‌ روزهای فلسفه در ایران کنایه‌زدنی می‌نماید، در وضعیتی که اصلِ کارِ فلسفی مورد بدگمانیِ حاکمانِ جامعه است و تصمیم‌گیران آشکارا به شیوه‌های گوناگون کمر به حذف رشته‌ی دانشگاهی فلسفه زده‌اند. با این روی، این امیدواری هم هست که شاید از رهگذرِ این بحث، برخی پرسمان‌های  نهاد فلسفه در ایران آشکارتر شود و نقش فلسفه در رابطه با چالش‌های جامعه‌ی ایرانی به‌تر خود را نشان دهد.

در دفاع از روشنی و روشن‌زبانی

۱) قاره‌ای یا تحلیلی

چندی‌ ست که میان اهل فلسفه بحثی در باب هم‌سنجیِ دو جریان فلسفی، یکی فلسفه قاره‌ای و دیگری فلسفه تحلیلی، درگرفته است. نمونه‌های این بحث را هم در پهنه‌ی گسترده و پویای فلسفه در جهان[۱] و هم در پهنه‌ی تنگ و بی‌جانِ فلسفه در ایران[۲] می‌توان دید. در ایران، دعواهای قاره‌ای-تحلیلی در سطح‌های مختلف میان اهل فلسفه دیده می‌شود، از دانشجویان سال‌های پایین‌تر گرفته تا آنها که بر جایگاه‌های استادی تکیه زده‌اند. بسیاری از دانشجویانِ فلسفه، حتا پیش از آنکه به گودِ پژوهش جدی و قابل‌اعتنا وارد شوند، اگر اصلاً وارد شوند، هرکدام جانبِ یک فیلسوف یا جریانِ فلسفی را گرفته و از آن تعصب‌ورزانه دفاع می‌کنند؛ هرکدام می‌کوشد نشان دهد که فیلسوفی که او مثلاً برای پایان‌نامه‌‌اش برگزیده به‌ترین است، بیش‌تر به درد جامعه‌ی ایران‌ می‌خورد، و از این دست حرف‌ها. با آزمودگیِ هرچه بیش‌تر در یک جریانِ فکری، اهل فلسفه گویی هرچه بیش‌تر با فیلسوف یا جریانی خاص همدلی و همزبانی می‌کنند و بدین‌سان بسیار می‌شود که کسی یکسره بر طبل یک اندیشه‌ی فلسفی می‌کوبد تنها بدین دلیل که آن اندیشه تنها چیزی ست که او بلد است و تدریس می‌کند و دیگران او را بدان می‌شناسند. روشن است که چنین نگرشی به فلسفه با خودِ فلسفه هم چندان سازگار نیست بلکه گویا به‌نحوی واکاستنِ فلسفه به ایدئولوژی است. با این حال، این دعواهای بی‌مزه حتا میان استادانِ فلسفه هم کم نیست.[۳]

همچنین، یک سویه‌ی دیگر از بحث قاره‌ای-تحلیلی با گزینش‌های آموزشی مرتبط است. کدام یک از مکتب‌های فلسفی را باید در آموزش مورد تأکید قرار داد و کدام را نه. البته در اینجا باید فلسفه‌ی اسلامی را نیز در نظر داشت. جالب است که در ایران کسانی فلسفه‌ی غرب را رقیبی برای فلسفه‌ی اسلامی می‌شمارند. بدین‌سان، در رقابت میان فلسفه‌ی اسلامی و فلسفه‌ی غرب، و در گیرودار دخالت‌های سیاسی به‌نفع فلسفه‌ی اسلامی و علیه فلسفه‌ی غرب، بخشی از زمان آموزش فلسفه به هریک از این دو سنت بسیار درازدامن فلسفی اختصاص می‌یابد و در دل هریک از این دو سنت هم به هریک از مکاتب فلسفی بخشی از زمان آموزش اختصاص می‌یاد، برخی کم‌تر و برخی بیش‌تر. پرسیدنی است که فلسفه‌ی تحلیلی و فلسفه‌ی قاره‌ای هریک تا چه اندازه باید از آموزش فلسفه در ایران سهم ببرند.

اما، پیش از هر سخنی، گفتار تحلیلی-قاره‌ای در وضعیتِ این‌ روزهای فلسفه در ایران کنایه‌زدنی می‌نماید، در وضعیتی که اصلِ کارِ فلسفی مورد بدگمانیِ حاکمانِ جامعه است و تصمیم‌گیران آشکارا به شیوه‌های گوناگون کمر به حذف رشته‌ی دانشگاهی فلسفه زده‌اند.[۴] با این روی، این امیدواری هم هست که شاید از رهگذرِ این بحث، برخی پرسمان‌های  نهاد فلسفه در ایران آشکارتر شود و نقش فلسفه در رابطه با چالش‌های جامعه‌ی ایرانی به‌تر خود را نشان دهد.

۲) بی‌جایگاهیِ فلسفه در ایران

یک علت برای این جنگ‌ودعواها شاید بی‌جایگاهیِ فلسفه و اهل فلسفه در ایران باشد. از یک سو، گرچه هنوز بحث‌های روشنفکری در ایران کمابیش در جریان است، نقدونظرِ فلسفی به معنای راستین وجود ندارد — نه بستر مناسبی هست که نقدونظرهای فلسفی بر آن پا گیرد و نه جامعه‌ای از صاحب‌نظرانِ فلسفی با تخصصِ واقعی وجود دارد که بر زمینه‌ای پویا همدیگر را نقد کنند. از دیگر سو، فلسفی‌های ایران اغلب آن اندازه توانمند و به‌روز نیستند که بتوانند در سطحِ استانداردهای جهانی به پژوهش بپردازند و، چون نمی‌توانند به گودِ زورآزماییِ جهانی پای گذارند، از این رهگذر نیز نام و نشانی عایدشان نمی‌شود. زین‌رو، هریک می‌کوشد در همان دایره‌ی تنگ زبان فارسی، و در همان سطح پایین کار فلسفی، کار خود را ارزشمند بشمارد چنانکه گویی طلسم خوشبختیِ ایران را در دست دارد. بدین‌سان، فلسفه کمابیش به کارِ روشنفکری فروکاسته می‌شود. این البته به‌ترین حالتِ ممکن است، زیرا کم نیستند آنان که حتا به این سطح هم نمی‌رسند و کارشان از فسادهای دانشگاهی فراتر نمی‌رود.

پس یک مسئله برای اهل فلسفه در ایران را باید «مسئله‌ی هویت» دانست، مسئله‌ی جایگاه، مسئله‌ی احساس مفیدبودن! ناپویایی، بی‌جایگاهی، و بیهودگیِ کار جدیِ فلسفی در ایران با یک نگاهِ مقایسه‌ای به کاروبارِ فلسفی در جهانِ توسعه‌یافته روشن می‌شود. با بررسیِ «نهادِ فلسفه» در کشورهای توسعه‌یافته جایگاه اهل فلسفه را به‌خوبی می‌توان بازشناخت. صاحب‌نظران در هر شاخه‌ی فلسفه دیدگاه‌های خود را با استاندارد بالا در مجله‌های مرتبط به چاپ می‌رسانند و ناقدان آنها را نقد می‌کنند. در هر زمانِ مشخصی، در هر شاخه از فلسفه بحث‌هایی داغ و برجسته می‌شود و متخصصان به آنها ورود می‌کنند. سمت‌وسوهای پژوهش را همین کردوکارهای پژوهشی و پژوهشگرانِ برتر تعیین می‌کنند. برخی بحث‌ها شاید دیرگاهی در شکل مقاله طرح شوند و پس از آن، وقتی مرزهای بحث تا اندازه‌ای مشخص شد، به شکل کتاب درمی‌آیند. برخی بحث‌ها را چندین پژوهشگر در سطح‌های مختلف با کارِ گروهی و به شکل طرح‌های پژوهشی دنبال می‌کنند که این طرح‌ها ممکن است چند سال به دراز کشند. با گذشت زمان و با التفات به پیچیدگی‌ها و درهم‌تنیدگی‌های پهنه‌های گوناگونِ دانشِ بشری، بحث‌های فلسفی، و به دنبال آن کردوکارهای پژوهشی، هرچه بیش‌تر میان‌رشته‌ای می‌شوند، که این واقعیت نابسندگیِ کردوکارهای پژوهشیِ فردی و لزومِ کار پژوهشیِ گروهی را نشان می‌دهد. دستاوردهای پژوهشی بیش از همه در شکل مقاله در مجله‌های فلسفی که رتبه‌‌هایشان کمابیش مشخص است انتشار می‌یابد. نوشتارهای فلسفی برای انتشار در مجله‌ها مراحل داوری و ارزش‌گذاری را پشت سر می‌گذارند. فرایند داوریِ نوشتارهای فلسفی، همچون دیگر پهنه‌های دانش، چنان طراحی می‌شود که تا جای ممکن عینی باشند یعنی ارزش واقعیِ کار را نشان دهند. جهانی‌بودن این امکان را بوجود آورده است که در هر پهنه‌ای از فلسفه شماری از متخصصان برای ارزیابیِ کمابیش دقیقِ محصولات پژوهشی و عینیت‌بخشی به فرایند ارزش‌گذاری در دسترس باشند. فرایند جذب پژوهشگران و مدرسان فلسفه نیز باز از طریق فرایندهایی با معیارهای بسیار دقیق انجام می‌شود.

شرایط بالا یا در ایران وجود ندارد یا به شکل مضحکی برقرار است. نوشتن به زبان فارسی دزدیِ ادبی در شکل ترجمه‌-تألیف‌ها را شدنی کرده است — تألیف‌هایی که درحقیقت چیزی بیش‌ از ترجمه نیستند. شاید بجز یکی-‌دو مورد، می‌توان گفت فلسفی‌های ایران مطلقاً هیچ ورود جدی به این پهنه‌ی جهانیِ پژوهش ندارند. قضیه چیست؟ آیا آنها «نمی‌خواهند» نامی از آنها در پهنه‌ی فلسفیِ جهان باشد؟ آیا احساس نمی‌کنند که، به‌مثابه‌ متخصصان سطح بالا در یک پهنه از دانش بشری، «باید» به گودِ اندیشه‌ی جهانی پای گذارند؟ یا اینکه آنها اساساً «نمی‌توانند» از مرزهای تنگ بومی فراتر روند؟ پاسخ آشکارا گزینه‌ی آخر است. فلسفی‌های ایران چنان بار نمی‌آیند که بتوانند در سطح بالای فلسفی در جهان فعالیت کنند و زین‌رو کارشان غالباً از ترجمه‌ فراتر نمی‌رود، حتا وقتی نام تألیف بر خود دارد. البته شاید بسیاری از آنها که کرسی‌های استادیِ دانشگاه را در دست گرفته‌ و در ایران نامی برای خود دست‌وپا کرده‌اند بر این ناتوانی سرپوش بگذارند؛ ممکن است بگویند که اساساً‌ اعتقادی به این کار ندارند بلکه می‌خواهند به مخاطبِ فارسی‌زبان «خدمت» کنند! اینجا هم ایده‌هایی همچون «بومی‌گرایی» دست‌آویز می‌شود تا ناتوانی‌ها و بی‌سوادی‌ها پنهان شود. واقعیت اما این است که حتا آن دسته از فلسفه‌خوانده‌های ایران که به مددِ بورس‌های حکومتی به خارج از ایران رفته و تحصیل کرده‌اند باز در آن حد توانمند نیستند که در جهان فلسفه نام و نشانی از آنها باشد. اما در اینجا سرزنش را باید به‌ شیوه‌ای منصفانه میان آنها و سازوکار موجود تقسیم کرد.

با این همه، فلسفه در ایران هنوز نتوانسته‌ نگاه انتقادی‌اش را متوجه‌ی خود کند. تنها چند صباحی ست که، با آشکارشدنِ فسادهای علمی-پژوهشی، برخی از اهل فلسفه به اندیشه فرو رفته‌اند. بی‌گمان کار فلسفیِ ما هم از تنگناهای زیست‌جهانِ ناتناورده و توسعه‌نایافته‌ی ما جدا نیست و این یعنی ما در چرخه‌ای فاسد گرفتار آمده‌ایم طوری که حتا اندیشمندان‌مان هم، که قرار است وضع موجود را نقد و اصلاح کند، خود در نابسامانی‌ها سهیم‌اند.

۳) روشن‌زبانی

به یک معنا، دوران نو و اندیشه‌ی نو با دل‌بستگی به روشنی آغاز شد. دکارت را به یاد آوریم که بر «وضوح» و «تمایز» پای می‌فشرد و پس از او ما با دوره‌ی پرباری در تاریخ اندیشه روبه‌روییم که به «روشنگری» نامدار است. یک تم اصلی در فلسفه‌ی تحلیلی این است که پرسش‌های فلسفی ممکن است به‌سادگی از زبان ما ناشی شوند که در این صورت این پرسش‌ها با گشودنِ گره‌های زبانی خودبه‌خود منتفی می‌شوند. این نگرش بخشی کلیدی از آن چیزی ‌ست که در تاریخ فلسفه «چرخش زبانی» نام گرفته است.

زین‌بیش، بی‌گمان یک ویژگیِ فلسفه‌ی تحلیلی را باید روشن‌زبانی دانست. نکته این است که تصور می‌شود روشن‌زبانی کم و بیش به روشن‌اندیشی راه می‌برد. روشنی و روشن‌زبانی البته یک ایده‌آل است که یک‌جا و یک ‌بار برای همیشه به دست نمی‌آید، بلکه روندی ست که باید همواره در پیش‌بردش بکوشیم، وظیفه‌ای ست که همواره بر دوش اندیشمند است—کاری هماره ناتمام.

این ویژگی البته از فیلسوفی به فیلسوفِ دیگر فرق می‌کند و شاید در سنتِ تحلیلی هم کسانی بیابیم که از قضا چندان هم روشن‌زبان نیستند یا شاید کسی را در سنت قاره‌ای بیابیم که به روشن‌زبانی می‌کوشد. با این همه، گرایشی کمابیش فراگیر در سنت تحلیلی این است که زبان و بیان روشن باشد. یک معنای این روشن‌زبانی به‌کاربردنِ مفهوم‌ها و انگاره‌هایی ست که برای دیگران روشن و دریافتنی باشد، به‌کارگرفتنِ انگاره‌هایی که دست‌کم برای انسان متعارف فهمیدنی ‌ست.

یک معنای دیگر از روشن‌زبانی این است که ربط‌ و نسبت دعوی‌های گوینده با همدیگر روشن باشد، و این به پهنه‌ی منطق ارتباط دارد. باید روشن باشد که گوینده هر نظری را بر چه فرض‌ها و پیش‌انگاشت‌هایی استوار می‌کند و چه را از چه نتیجه می‌گیرد و چگونه نتیجه می‌گیرد. ایده این است که خرد و منطق داور نهایی برای درستی یا نادرستی‌اند و زین‌رو کسی که ریگی در کفش ندارد پیش‌انگاشت‌ها و مقدمه‌هایش را و مسیر استدلالش را به‌روشنی بر مخاطب می‌نمایاند.

۴) روشن‌زبانی و تنگناهایش

روشن‌زبانی در آثار فلسفی بی‌شک به دل می‌نشیند و شاید پیش از هر چیز همین ویژگی است که برخی از ما را به سنت تحلیلی می‌کشاند و می‌گرایاند. اما آنان که از این سنت روی‌گردان و گریزان‌اند نیز درست همین ویژگی را بهانه می‌کنند. یک ایراد این است که روش‌شناسیِ فلسفه‌ی تحلیلی درخودمانده است و راه به جایی نمی‌برد. به بیانی دیگر، ایراد این است که از همه‌ی آن واکافتن‌ها و وضوح‌بخشی‌ها چیزی عاید کسی نمی‌شود. به‌ویژه درمورد برخی از مهم‌ترین سویه‌های حیات بشری—همچون سویه‌های تاریخی و فرهنگی و اجتماعی، سویه‌های وجودی یا اگزیستنشال، و نیز سویه‌های کاربردی و عملی—گفته می‌شود که روش‌شناسیِ فلسفه‌ی تحلیلی دست‌وپابسته است و کاری از پیش نمی‌برد.

بی‌گمان پایبندی به استدلال و پافشاری بر وضوح و روشنی دست و پای فیلسوف تحلیلی را بسته او را از بلندپروازی باز می‌دارد؛ فیلسوف تحلیلی باید همواره دست‌ به عصا پیش رفته نظرورزیِ خود را هرچه دقیق‌تر کند. خوره‌ی تحلیل و واکاوی به جان فیلسوف تحلیلی می‌افتد و او را گاهی به شیوه‌ای وسواس‌گونه به دقت و ریزنگری وا می‌دارد. از روش‌شناسیِ دست‌وپاگیرش که بگذریم، به نظر می‌آید فلسفه‌ی تحلیلی به‌دلیل روش‌شناسیِ خاصش، اساساً نمی‌تواند به بسیاری از پهنه‌ها ورود کند؛ بنای فلسفه‌ی تحلیلی بر واکاویدن و هرچه ریزتر کردن مسائل است و از همین رو این فلسفه از اساس با نگرش‌های کل‌گرایانه و بلندپروازانه نمی‌خواند.
۵) چامسکی در مقابل ژیژک

آیا باید روشنی و دقت را به پای تبیین‌های کل‌گرایانه و بلندپروازانه فدا کرد؟ یا برعکس باید به‌نفع روشنی و دقت از بلندپروازی‌های معرفتی دست کشید؟ در دو گفتاوردی که در پی می‌آید تقابل دو سنت قاره‌ای و تحلیلی به‌خوبی نمایانده شده است: دو گفتاورد یکی از نماینده‌ای برجسته از سنت تحلیلی، نوآم چامسکی، و دیگری از نماینده‌ای پرآوازه از سنت قاره‌ای، اسلاوی ژیژک. در پاسخ به پرسشی درمورد برخی از نظریه‌ها در فلسفه‌ی قاره‌ای، چامسکی می‌گوید:

آنچه شما اشاره کردید چیزی ست که «نظریه‌» خوانده می‌شود. و وقتی گفتم علاقه‌ای به نظریه ندارم منظورم این بود که علاقه‌ای ندارم به ادا و اطوار— به‌کاربردن واژه‌های قشنگ مثل واژه‌های چندپاره‌ای و وانمود کردن به اینکه نظریه‌ای داری وقتی درحقیقت هیچ نظریه‌ای نداری. پس، اگر نظریه‌ را به همان معنایی بگیریم که هرکسی در علوم یا هر پهنه‌ی جدی با آن آشنا ست، هیچ نظریه‌ای در هیچ‌یک از این چیزها نیست. بکوش در همه‌ی کارهایی که نام بردی اصل‌هایی را بیابی که از آنها بتوانی نتیجه‌هایی استنتاج کنی، گزاره‌هایی بطور تجربی آزمون‌پذیر که فراتر از چیزی باشد که بتوانی در پنج دقیقه به یک بچه‌ی دوازده ساله توضیح دهی. ببین آیا وقتی واژه‌های قشنگ را رمزگشای کردی می‌توانی چنان چیزی بیابی. من نمی‌توانم و برای همین من به این جور ادا و اطوارها علاقه‌ای ندارم. ژیژک یک نمونه‌ی افراطی برای این ویژگی است. من چیزی در حرف‌هایش نمی‌یابم. ژاک لکان را می‌شناختم و یک طورهایی از او خوشم می‌آمد. ما هر از گاهی با هم ملاقات می‌کردیم. اما، کاملاً صریح بگویم، به نظرم او یک شارلاتان کامل بود. او هم مثل خیلی از روشنفکران پاریس فقط برای دوربین‌های تلویزیون ادا و اطوار درمی‌آورد. من نمی‌دانم چرا چنین چیزهایی تأثیرگذار است. من در آنها چیزی نمی‌یابم که تأثیرگذار باشد. [۵]

ژیژک به این نقدِ رک‌ و راست چنین پاسخ می‌دهد:

به نظر من می‌توان بطور متقاعدکننده‌ای نشان داد که سنت قاره%