بابك احمدی متولد 1327، پس از ورود به دانشگاه در سال 1346، در سال 1349 موفق به اخذ لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران شد. مدرك فوقلیسانس خود را در سال 1353، در رشته فلسفه، از دانشگاههای پنسیلوانیا و كانزاس امریكا گرفت. .
مهمترین آثار ایشان كه به موضوع گفتوگوی حاضر مربوط میشود، عبارتند از: مدرنیته و اندیشه انتقادی، معمای مدرنیته، ماركس، سیاست مدرن، واژهنامه فلسفی ماركس، تردید، هایدگر و پرسش بنیادین، هایدگر و تاریخ هستی، سارتر كه مینوشت.
بحث مدرنیسم و پستمدرنیسم ازموضوعاتی است كه چشمانداز ایران پیگیری میكند. اینبار یكی از وجوه مدرنیسم یعنی دیالكتیك و سیر تحول آن را پس از هگل، در جهان و بویژه ایران، با استاد بابك احمدی مطرح كردیم. اینكه؛ آیا دیالكتیك قانون بیانگر تكامل است؟ آیا دیالكتیك روش شناخت است؟ تفاوت دیالكتیك هگل با دیالكتیك انگلس، ماركس، لنین، استالین و مائو، چیست؟
در ایران ـ بویژه در دهه 40 و 50 ـ نسلی با دیالكتیك بهعنوان یك منطق و روش پویا دربرابر منطق صوری و استاتیك رشدونمو كرد كه بهدنبال منطقی واحد برای تبیین طبیعت، جامعه و تاریخ بود و بر این باور بود كه مبارزه هم علم است و بایستی همچون دستیابی به قوانین فیزیك و شیمی به قوانین حركت جامعه نیز دست یافت. این نسل ضمن اینكه جوهرهاش تكاملگرا و تحولخواه است و فرازونشیبهایی را طی كرده، با پیگیری روند تكامل دیالكتیك، حاضر به پیروی از حركت خود به خودی و غیرقانونمند هم نیست. از استاد پرسیده شد كه فرق دیالكتیك با هرمونتیك و نظریه سیستمها چیست؟ چرا كه بسیاری از ویژگیهای هرمنوتیك در روند تكامل دیالكتیك نیز دیده میشوند.
ویژگیهای دیالكتیك هگل چیست؟
بسیارند كسانی كه هگل را آغازگر برداشتی تازه و مدرن از دیالكتیك میشناسند و این را یكی از مهمترین دستاوردهای كار فلسفی او و حتی یكی از رهاوردهای مهم تاریخ فلسفه میدانند. اما ظاهراً خود هگل چنین اهمیتی برای بحثاش دربارهی دیالكتیك قائل نبود. هیچجا در آثار یا نامههای او نخواندهام كه كشف یا آغاز بحث تازه از دیالكتیك را دستاورد مهمی در كار فلسفی خود معرفی كند. در واقع، این یكی از دهها نوآوری فلسفی او بود كه در بخش نخست دانشنامهی علوم فلسفی مطرح شده بود و چنین مینماید كه اهمیت یا ویژگی خاصی دستكم از نظر خود او نداشت.
واژهی یونانیdialektik از لفظdialegesthai بهمعنای گفتوگو میآید. در مكالمههای افلاطون این لفظ در توضیح روش خاص سقراط در پیشبرد بحث به كار میرفت. سقراط از مخاطب خود میخواست تا حكمی اثباتی در تعریف یا توضیح مفهومی (به طور معمول مفهومی كلی) ارائه كند، سپس با طرح پرسشهایی دربارهی برآیندهای این نظر اثباتی مخاطب را به ورطهی تناقضگویی میكشاند، و با تاكید بر تناقضها او را وادار میكرد تا با تعریف یا توضیح خود سقراط كه به تدریج در همان پرسشهای دقیق عنوان و مطرح میشدند همرای شود. پیش از سقراط “زنون ایلیایی” (Zenon of Elea) نیز در مباحث فلسفی روشی از یك نظر مشابه روش او را دنبال میكرد. زنون با نمایش تناقضهای ناشی از حكم فلسفی پذیرش امكان حركت، دلیل میآورد كه حركت، ممكن نیست. به همین دلیل، در سدهی نوزدهم زنون را بنیانگذار دیالكتیك میشناختند.
از نظر هگل دیالكتیك به درگیری در بحثی میان دو متفكر، یا حتی اندیشهی یك متفكر به موضوع مورد بررسیاش، مربوط نمیشود. او دیالكتیك را بهعنوان یك روش در تحقیق امور معرفی نمیكرد، بلكه آن را تكاملِ در خود و بهطور مستقلِ (گونهای از خود فراتر رفتنِ) موضوع مورد بررسی میدانست، موضوعی كه میتواند بهعنوان مثال یك شكل آگاهی یا یك مفهوم باشد. دیالكتیك هگلی نظریهای است دربارهی پیشرفت موضوع استوار به تناقضهایی كه هر چند نخست تركیبناپذیر مینمایند، اما سرانجام با هم جمع میشوند، و شكلی تازه و پیشرفتهتر مییابند. این دیالكتیك سه مرحله دارد: 1) یك مفهوم یا مقوله همچون شكلی ثابت، به دقت تعریفشده و مستقل از مفاهیم یا مقولههای دیگر به نظر میآید. در فلسفهی هگل این مرحلهی فهم است. 2 ) وقتی به این مفهوم یا مقوله میاندیشیم دیگر شكلی ثابت، تعریفشده و قطعی ندارد بلكه به صورت دو یا چند مفهوم یا مقوله ظاهر میشود كه با هم متناقضاند و این مرحلهی خرد منفی یا نقادانه است. 3) نتیجهی این دیالكتیك پیدایش مفهوم یا مقولهای جدید و برتر یا پیشرفتهتر است كه نخست به نظر میرسد شامل همان مفهومها یا مقولههای پیشین است اما تناقض آنها رفع شده است. در واقع مفهوم یا مقولهای جدید متولد شده است. این مفهوم یا مقولهی جدید نتیجهی وحدت تناقضها است، و این مرحلهی خرد تعمقی یا اثباتی است. هگل به فراشدی معتقد بود كه در آن هر حكم اثباتی نفی میشود و از تركیب آن اثبات و نفی حكم اثباتی تازهای ساخته میشود كه این یكی هم باز نفی میشود و فراشد ادامه مییابد. این همه در بندهای 79 تا 82 جلد نخست كتاب هگل دانشنامه علوم فلسفی (1817) آمدهاند، و یادآور كار بزرگ فلسفی او علم منطق (1812) نیز هستند كه در فصل نخست آن از هستی، نیستی و شدن چون سه گانهای فلسفی یاد شده، و شدن، “وحدت تناقضها” معرفی شده بود. هگل در هر فراشد تكاملی همنهاده (سنتز) را نتیجهی تركیب نهاده (تز) و برنهاده (آنتیتز) میدید. بسیاری از نویسندگان معتقدند كه درك هگل از دیالكتیك به قلمرو خرد منحصر میشد و او دیالكتیك را در حد در خود تمایزساختن، از خود انتقاد كردن و سرانجام پیشرفت درونی خرد مطرح میكرد. ولی من با برداشت مایكل اینوود(Michael Inwood) در صفحهی 82 كتاب او “واژهنامهی هگل” (A Hegel Dictionary, Oxford, 1992.) موافقام كه از نظر هگل “دیالكتیك فقط مشخصهی مفاهیم نبود بلكه مشخصهی چیزهای واقعی نیز بود.” این برداشت البته نقد ماركس و انگلس را كه دیالكتیك هگل را به روشی در فهم تكامل ایدهها كاهش میدهند نادرست مینمایاند. مثال مشهور هگل در پیشگفتار “پدیدارشناسی روح” كه تكامل جوانه به گل را پیش میكشد مثالی است از امری یا حركتی واقعی و نه از تكامل ایدهها. از نظر هگل دیالكتیك چیزها و رویدادهای طبیعی مستقل است از دیالكتیك اندیشهی ما دربارهی آنها، و این جنبهی امروزی بحث هگل را نشان میدهد. تكرار میكنم كه دیالكتیك از نظر هگل یك “روش” نیست. یعنی ابزاری نیست كه یك متفكر برای تحقیق در مورد موضوعی به كار گیرد، بلكه نظریهای دربارهی فراشد یا ساختار متحول و تغییرپذیر درونی موضوع (یعنی تكامل آن) است. به شكرانهی كار فلسفی هگل ما میتوانیم دیالكتیك را همچون فراشد حل شدن تعارضهای مفهومی و اجتماعی بدانیم. یعنی مناسبات درونیای را درك كنیم كه به دلیل تعارضها (و درواقع تركیب امور متناقض و نفی در نفی) منجر به تعالی وجه اندیشه یا شكل زندگی میشوند. این تعالی، شكل پیشرفت و تكامل دارد اما به معنای فراشدی نیست كه مدام و بهطور پیگیر در حال پیشرفت باشد. پیشرفت در تمامیت حركت نهفته است و در هر لحظه میتواند قابل مشاهده یا استنتاج و اثبات نباشد. با وام گرفتن تمثیل مشهور هگل یعنی ادیسهی روح میتوان پیشرفت را حركتی یا سفری به سوی مقصود و هدفی نهایی دانست. اما مسیر این حركت تكخطی، مدام پیشرونده نیست. انگار مسافری توقف كند و حتی به عقب برگردد و دوباره حركت به جلو را آغاز كند. در ادیسهی هگلی سرانجام به مقصد میرسیم اما بارها اجزا مسیر را پیمودهایم.
ماركس چه تحولی در دیالكتیك هگل به وجود آورد؟
ماركس در پسگفتار به چاپ دوم سرمایه (1873) نوشته كه روش دیالكتیكی او به گونهای بنیادین با روش دیالكتیكی هگل تفاوت دارد. به نظر او هگل دیالكتیك را به حركت تكاملی ایدهها محدود میكرد، چون ایدهها را آفرینندهی واقعیت میشناخت، در حالی كه باید ایدهها را نتیجهی تكامل امور مادی و واقعی (و مناسبات راستین اجتماعی) دانست و درنتیجه دیالكتیك را به عنوان روشی برای فهم تناقضهای ملموس و موجود زندگی اجتماعی مطرح كرد. از نگاه ماركس، هگل به این دلیل دیالكتیك را رازآمیز كرده بود كه سرش را بر زمین نهاده بود و دنیا را باژگونه میدید. باید او را دوباره روی پاهایش ایستاند تا دنیای واقعی را ببیند. ماركس پیشتر، در پیشگفتار كتاب درآمدی به نقد اقتصاد سیاسی (1859) این نكته را مطرح كرده بود كه دگرگونیها و تكامل فراساختار اجتماعی، سیاسی، فكری، هنری و … (كه در ترجمههای فارسی روبنا خوانده شده) در تحلیل نهایی، نتیجهی دگرگونیها در بنیاد اقتصادی هستند (كه به زیربنا ترجمه شده.) بنیاد اقتصادی هر جامعه مناسبات تولیدی مستقر در آن (به زبان حقوقی: مناسبات مالكانه) است. كلید فهم تكامل تاریخی جوامع بشری دقت به شیوهی دگرگونی مناسبات تولیدی است. باید دانست كه چگونه مناسبات تولیدیای كه موانعی در راه پیشرفت نیروهای تولید هستند از میان میروند و جای خود را به مناسباتی تازه میدهند. این دقت به بنیاد اقتصادی و مناسبات تولید نتیجهی بینش ماتریالیستی ماركس بود، و با بحثهای مدرسی دربارهی تقدم و تأخر ماده و آگاهی تفاوت داشت. ماتریالیسم ماركس (چنانكه خود او در نهادههایی در انتقاد به فویرباخ مطرح كرد) طبیعتگرایانه، جزمی و مكانیكی نیست، بلكه برای زندگی فكری، اجتماعی و تاریخی انسان ارزش قائل است و آن را نادیده نمیگیرد. درك ماركس از دیالكتیك نیز به این معنای خاص، دركی ماتریالیستی است. یعنی دیالكتیك روش فهم تكامل ناشی از وحدت تناقضها است و این همه در تمامیتی تاریخی (تاریخ انسان كه تاریخ پیكار طبقاتی است) معنا دارند. اصطلاح درك ماتریالیستی از تاریخ كه در ایدئولوژی آلمانی آمده راهنمای شیوهی بیان دیگری است، درك ماتریالیستی از دیالكتیكِ تاریخ. الگوی مورد نظر ماركس در بررسی و فهم تاریخِ انسان فرض وجود رشتهای از وجوه تولید است كه هر كدام بنا به تناقضهایی كه پدید میآورند (و راه
را بر رشد نیروهای تولید یعنی نهادهای اقتصادی، نیروی كار، شیوههای تولید و تكنولوژی میبندند) جای خود را به دیگری میسپارند. انسانها از كمونیسم آغازین گام به جامعههایی باستانی نهادند كه به طبقات، شكافته شده بودند. آنان در این جامعههای طبقاتی، تاریخ خود را میساختند اما نه در شرایط گزینش آزادانهی خودشان، بلكه در محدودهای از امكانات موجود كه در آن محصولات ذهنی تولید انسان در برابر او همچون ابژههایی بیگانه ظاهر میشدند. وجوه تولید گوناگون كه استوار بر این شكاف طبقاتی بودند (و هستند) توانایی راستین انسان را نمایان نمیكنند، بلكه او را از فراشد كار و تولید، محصول كارش، دیگران، و از خودش بیگانه میسازند. در جامعهی كمونیستی آینده است كه انسان به معنای واقعی كلمه انسان خواهد بود و تاریخ راستین او آغاز خواهد شد. فراشد جایگزینی كمونیسم آغازین ـ پیرفت جامعههای طبقاتی ـ كمونیسم راستین، فراشدی دیالكتیكی است. همچنین، كشف تناقضهای بنیادین (زیربنایی) یعنی تضاد میان رشد نیروهای تولید و شكل موجود مناسبات طبقاتی و مالكانه نیز دیالكتیكی است.
نقش “انگلس” در تدوین مبانی ماتریالیسم دیالكتیك چه بود؟
با انگلس بحثی آغاز شد كه سرانجام به طرح “ماتریالیسم دیالكتیكی” مننجر شد، هر چند خود او همچون ماركس این اصطلاح، و نیز اصطلاح “ماتریالیسم تاریخی” را در هیچ یك از آثار خود به كار نبرده بود. جعل این دو اصطلاح در دههی پایانی سدهی نوزدهم كنشی نمادین و مهم بود. در این دوران نخستین نسل ماركسیستها در پی ساختن علم پرولتری،جهانبینی جدید، سوسیالیسم علمی و دستگاه منسجم و دقیق ایدئولوژیكی با عنوان ماركسیسم برآمده بودند. با رشد نسبی قدرت طبقهی كارگر، پیشرفت اتحادیهها، تعاونیها و احزاب كارگری، امكان نفوذ نمایندگان احزاب كارگری در نهادهای دولتی و به ویژه در پارلمانهای اروپایی، گسترش عناصر هژمونیك كارگری (رهبری مبارزات دمكراتیك)، ضرورت تدوین آنچه كارل كائوتسكی رهبر فكری و سیاسی بینالملل دوم، جهانبینی كارگران خوانده بود احساس میشد. باید در برابر جهانبینی بورژوایی، علم راستین به صدا در میآمد. سوسیالیستها نیازمند پاسخ دادن به تمامی مسائل اجتماعی از جمله مسائل علمی بودند و باید بدیل نظری قدرتمندی هم ارائه میكردند. از اینرو توجه به آثار ماركس به عنوان برجستهترین متفكر پرولتری، كسی كه علمی تازه پدید آورده بود كه دیگر جهان را تأویل نمیكند بلكه تغییر میدهد، آغاز شد. سوسیالیسم علمی ماركس (كه همخوان بود با علمباوری پوزیتیویستی سدهی نوزدهم)، علم مطلق انگاشته شد. سنگپایهی این علم پرولتری دیالكتیك به مفهومی ماتریالیستی بود. جعل اصطلاح ماتریالیسم دیالكتیكی (Dialectical Materialism) كار سوسیال دمكراتهای روسی چون پلخانف(Plekhanov)، مارتُف(Martov) و لنین بود. بنا به “ماتریالیسم تاریخی”، تاریخِ انسان مسیری تكخطی است كه به رشتهای از وجوه تولید تقسیم شده، و هر كدام منش اقتصادی و ساختار طبقاتی ویژهی خود و متفاوت با دیگر وجوه تولیدی دارند. دگرگونیهای تاریخی نتیجهی شكستن موانعی است كه مناسبات تولید در راه رشد نیروهای تولید فراهم میآورند. ماتریالیسم دیالكتیكی تمامی جنبهها و وجوه فلسفهی ماركسیستی را غیر از نظریهی تاریخ آن در بر میگیرد. در آن از شناختشناسی و هستیشناسی بنا به آموزههای ماركس بحث میشود. از آنجا كه ماركس اثر فلسفی منسجم و دقیقی از خود باقی نگذاشته بود مبانی این فلسفهی جدید باید از راه بررسی اشارهها و گفتههای پراكندهی او تدوین میشدند. انگلس و برخی از پیروان دیگر ماركس چون لافارگ (Paul Lafargue)، ببل (August Bebel)، برنشتاین(Edvard Bernstein)، كائوتسكی (Karl Kautsky)، ویلهلم لیبكنشت (Wilhelm Liebknecht) به این وظیفه پرداختند. البته آنان خود را موظف دانستند كه در زمینههایی تازه هم بحث كنند. انگلس نتیجهی مطالعات خود را در مردمشناسی، فهم تاریخی مناسبات خویشاندی و خانوادگی و علوم تجربی دوران منتشر كرد. دو كتاب او یكی در رد نظریات دورینگ (Duhring) با عنوان آنتیدورینگ (1878) و دیگری دیالكتیك طبیعت(1925) (كه پس از مرگ او در1925 در مسكو منتشر شد) از مبانی این بینش و علم تازهی پرولتری بحث كردند. این آثار به زبانی همهفهم و ساده نوشته شدند، و راه را بر برداشتهایی سطحی گشودند. بحث از دیالكتیك به طور عمده (غیر از اشارههای پراكنده) در فصلهای سیزدهم و چهاردهم از نخستین بخش آنتیدورینگ و در دو یادداشت در دیالكتیك طبیعت آمده است. قاعدهبندی دیالكتیك در قانونهای كلی (قوانین تبدیل كمیت به كیفیت و برعكس، وحدت امور متضاد، نفی در نفی، تكامل نتیجهی نزاع اضداد است) ذكر مثالهای سطحیای چون حركتِ ناشی از دو قطب مثبت و منفی الكتریسیته، یا تركیب مواد شیمیایی، بازنویسی قوانین دیالكتیك بر اساس دستاوردهای علوم طبیعی، پیروی علم اجتماعی و تاریخی از علوم تجربی فیزیكی و طبیعی، همه نتیجهی بینش مكانیكی، جبرگرا، و علمباور و پوزیتیویستی مندرج در این آثار انگلس هستند. پس از انتشار این آثار و تبلیغ آنها به عنوان درسنامههای اصلی طبقهی كارگر، انتقاد به آنها همواره با خطر اخراج از احزاب كارگری همراه بود. با وجود این در دههی 1920 كسانی چون گئورگ لوكاچ (G.Lukacs) و كارل كُرش (K.Korsch) با پذیرش عواقب دشوار، نخستین انتقادها را در درون جنبش كارگری آغاز كردند. با استحكام استالینیسم امكان پیگیری اینانتقادها حذف شد. به نظر من انتقاد جرج لیشتهایم (G.Lichtheim) به انگلس در فصل چهارم از بخش پنجم كتاب ماركسیسم: پژوهشی تاریخی و انتقادی دقیق و موجه است. انگلس سالخورده آموزههای آغازین ماركس جوان در زمینهی فلسفه را نادیده گرفته بود، خواهان كشف یك نظریهی همگانی و كلی دربارهی طبیعت و تاریخ تاویلی داروینگونه از تكامل شده بود و تاثیر اندیشههای هاكل(Haekel) بر او آشكار بود. این برداشتها از راه كائوتسكی، پلخانف، لنین (Lenin) و بوخارین (Bukharin) به كمونیستهای سدهی بیستم به ارث رسید. ایمان عارفانهی آنان به پیروزی نهایی، نتیجهی تحلیلشان از تكامل جبری تاریخ به سوی كمونیسم بود.
ویژگیها و تفاوتهای درك لنین، استالین و مائو از دیالكتیك چه بود؟ آیا این افراد مهمترین كسانی بودند كه بحث ماركسیستی در مورد دیالكتیك را پیش بردند؟
نخست به بخش دوم پاسخ میدهم. خیر، اینان از چشمانداز بحث فلسفی به هیچوجه مهمترین كسانی نبودند كه دربارهی دیالكتیك بحث كردند. ولی به دلیل نقش سیاسیشان یعنی رهبری احزاب كمونیست و حكومتها بود كه هر چه میگفتند و مینوشتند مهم تلقی میشد. به گمان من نوشتههای كسانی چـون لـوكـاچ (Lukacs)، آلتوسـر (Althosser)، آدورنـو (Adorno)، سـارتـر (Sartre)، كـوزك (Kosik) و كولتی (Colletti) در زمینهی دیالكتیك بارها مهمتر از آثار اینها است. برای مثال، نوشتههای كولتی چون هگل و دیالكتیكِ ماده و ماتریالیسم دیالكتیك و هگل و به ویژه تناقض دیالكتیكی و غیرِ تناقض بسیار مهماند. مقالهی آخری در رد ماتریالیسم دیالكتیكی و اثبات این نكته است كه دیالكتیك از ایدئالیسم جداییناپذیر است. حكمی كه نزدیك هشتاد سال پیشتر به شكلی دیگر و از راهی دیگر برنشتاین(Bernstein) نیز آن را مطرح كرده بود.
از آثار فلسفی لنین یكی ماتریالیسم و امپیروكریتیسیسم (1907) است كه به انتقاد از چند آیین فلسفی به نسبت مشهور آن دوران اختصاص داشت و دفاعیهای از مبانی ماتریالیسم دیالكتیكی است به همان معنای رایجاش در بینالملل دوم، كتابی است در دفاع از رئالیسم فلسفی و انتقاد تند به هرگونه نسبینگری و تشكیك در حقیقت نهایی. این انتقاد حتی شامل حال نظریهی نسبیت اینشتین هم شده و آشكارا دانش لنین در زمینهی علم فیزیك دوراناش محدود به منابع دست دوم و راهنماهای درسی بود. این كتاب همچون تمامی آثار لنین لحن جدلی دارد، و معلوم است كه نویسندهاش ذرهای تردید در این نكته ندارد كه همه چیز را دربارهی موضوع مورد بحث میداند، و بیشك حق به جانب او است. وظیفهاش كوبیدن نظر مخالف است و تحكیم اساس نظریات بر حق خودش. به بیان دیگر این كتاب برخلاف موضوعاش فاقد روحیه، بصیرت و بایستههای اثری فلسفی است.آنچه دربارهی دیالكیتك در آن یافتنی است از نوشتههای اصلی رهبران فكری بینالملل دوم و به ویژه كائوتسكی و پلخانف جلوتر نمیرود. باید به صراحت گفت كه پلخانف با این كه خود اسیر دگماتیسم فلسفی آشكاری بود بارها بیش از لنین به تدوین بحثی جدی در زمینهی دیالكتیك و به ویژه ماتریالیسم تاریخی خدمت كرد و اگر كسی بخواهد با این مباحث آشنا شود یا به آنها انتقاد كند باید آثار او را مطالعه كند. اثر فلسفی دیگر لنین حاشیههایی است كه او بر علم منطق هگل نوشته و این به سالهای جنگ اول جهانی بازمیگردد كه او گسسته از بینالملل دوم در زوریخ به سر میبرد و فرصت مطالعهی فلسفهی هگل را یافته بود. در حاشیههایی كه نوشته و به صورت مجلد 38 مجموعهی آثار او منتشر شده دیدی بازتر و میتوان گفت فلسفیتر یافته است. از نگارش عبارتهایی از این دست كه حكمهای ایدئالیسم هوشمند بارها درخشانتر و واقعیتر از حكمهای ماتریالیسم جزمی و مكانیكی هستند پروا ندارد. مدام هگل را میستاید و جا به جا لازم میداند كه نوآوری ماركس در زمینهی دیالكتیك را به این سرچشمهی اصلی بازگرداند. با این همه، خوانندهی این حاشیهها پس از پایان مطالعه احساس میكند كه حرف جدی و تازهای در زمینهی دیالكتیك نشنیده است. كافی است این توجه به هگل را با دو اثر درخشان كه در 1923 منتشر شدند یعنی تاریخ و آگاهی طبقاتی لوكاچ (كه عنوان دوم آن پژوهشهایی در دیالكتیك ماركسیستی است) و ماركسیسم و فلسفه كارل كُرش مقایسه كنیم تا دریابیم كه این دو متفكر تا چه حد بیش از لنین توانایی استنتاج نكتههایی تازه از آثار هگل را داشتند و این به شكرانهی منش انتقادی اندیشه و آشناییشان با فرهنگ و ادبیات دوران حاصل شده بود، یعنی همانها كه لنین فاقدشان بود. حتی كتاب مشهور لوكاچ دربارهی لنین (با عنوان فرعی روشنگر پژوهش در وحدت اندیشهی او) نشان نمیدهد كه لنین حرفی تازه در زمینهی دیالكتیك داشت. در نوشتهها و سخنرانیهای لنین پس از انقلاب اكتبر هم اشارهی به دیالكتیك كمیاب است و مدام به جوانان حزبی رهنمود میدهد كه با مطالعهی آثار ماركس، انگلس و پلخانف به روش دیالكتیك مسلح شوند. این را هم بگویم كه با خواندن نوشتههای نظریهپردازان بلشویك دیگر از جمله نیكلای بوخارین و لئون تروتسكی (Trotsky) در زمینههای دیالكتیك و ماتریالیسم تاریخی هیچ چیز افزون بر نوشتههای پلخانف پیدا نخواهید كرد. آنان نیز دیالكتیك را جز روشی در تحلیل تناقضها و كشف وحدت تضادها و قانون تكامل نمیدانستند. نگرش محدود و جزمی لنین پس از مرگاش و در سالهای دشوار دیكتاتوری خونین استالین، به عنوان دستاورد بزرگ نظری پس از ماركس پذیرفته شد. اصطلاح ماركسیسم ـ لنینیسم اختراع شد. همان زمان مفهوم كلاسیكهای ماركسیسم ابداع شد كه البته استالین را در ردیف ماركس، انگلس و لنین قرار میداد. در رسالهای كه به نام استالین با عنوان ماتریالیسم دیالكتیكی منتشر شد، ماتریالیسم دیالكتیكی چنان كه بود عیان شد: ابزاری ایدئولوژیك (به معنایی كه ایدئولوژی در كتاب ایدئولوژی آلمانی ماركس داشت یعنی آگاهی كاذب و باژگونهی امر حقیقی) در دست حكومتی استبدادی و كمینترن (Comintern) تا كمونیستها را كه به بیان صریح استالین سرشتی ویژه داشتند علیه علم و فلسفهی بورژوایی مسلح كند. این تقابل دیالكتیك با “متافیزیك” (كه زمانی انگلس از آن یاد كرده بود) گاه موجب مباحثی مضحك میشد. برای نمونه برخی از كمونیستها در دههی 1950 از تقابل منطق دیالكتیك با منطق صوری سخن میراندند و دیالكتیك را شكلی عالیتر از منطق ارسطویی میدانستند.
برداشت مائو از دیالكتیك در گوهر فلسفیاش از این برداشت رسمی كه راهنمای نظری تمامی كمونیستهای جهان بود، فراتر نمیرفت. رسالهی مشهور او با عنوان دربارهی تضاد كه در سالهای جنگ با ژاپن نوشته شده بهترین نمونه است. منش ابزاری بحث از دیالكتیك در این رساله قدرتمندانه جلوه میكند. مائو با پیش كشیدن دو گونه تضاد (تضاد آنتاگونیستی و تضاد غیرآنتاگونیستی) راه را گشود تا هر جا كه به مصلحت حزب كمونیست بود با دشمن وحدت كند. او برای وحدت با كومینتانگ (حزب حاكم به رهبری چیانكایچك، حزبی كه مسوول كشتار خونین كمونیستهای چین در پی شكست انقلاب 1927 بود) این نكته را پیش كشید كه اكنون تضاد كمونیستهای چینی با ژاپن آنتاگونیستی است اما تضادشان با كومینتانگ غیر آنتاگونیستی است. این است كه در جنگ با متجاوزان ژاپنی با دشمن قدیمی خود متحد میشوند. ظاهراً پس از پایان جنگ با ژاپن تضاد با كومینتانگ دوباره آنتاگونیستی شد و جنگ تا براندازی حكومت چیانكایچك ادامه یافت! در سالهای دههی 1960 كه در اروپا و ایالات متحده جنبش دانشجویی رادیكال، اعتصابهای كارگری و تظاهرات مردمی خاصه علیه جنگ در ویتنام به راه افتاده بود برخی از كمونیستهای اروپایی (از جمله لویی آلتوسر) این رسالهی مائو و دیگر نوشتههای فلسفی او را گامهایی به پیش در بحث از ماتریالیسم دیالكتیكی محسوب كردند. آنان یادآور شدند كه مائو بیشتر به وحدت امور متضاد اندیشیده بود تا به تخالف آشتیناپذیر. آنان نوشتههای بیارزش مائو را كه به زبانی سطحی و عامیانه نوشته شده بودند راهنماهای فكر فلسفی دوران معرفی كردند، خلاصه كنم: ماتریالیسم دیالكتیكی استوار است بر ماتریالیسمی مكانیكی و طبیعتگرا كه ماركس در انتقاد به فویرباخ آن را مورد شدیدترین حملهها قرار داده بود. این دستگاه فكری با هرگونه شكآوری و نسبینگری مخالف است. دنیای مادی را مقدم بر دنیای ذهنی و تعیینكنندهی نهایی زمینه، مشخصههای اصلی و تكامل آن میداند. جسم، پیششرط آگاهی است و تكاملِ ماده تولید كنندهی دانایی. دنیای مادی در اصل از طریق علوم تجربی شناخته میشود. هر چند بر اهمیت علم تجربی تاكید میشد اما در عمل این علم نیز تابعی از خواستهای سیاسی حكومتهای كمونیستی بود وگرنه چگونه میتوان رویداد تراژیك – كمیك تدوین زیستشناسی لیسنكو (Lyssenko) در شوروی استالینی، یا پیدایش علم پرولتری در جریان انقلاب فرهنگی چین را توضیح داد؟
این كه زمانی به دنبال دستیابی به منطقی بودند كه راهنمای حل مسائل طبیعی و اجتماعی باشد درست بود یا نه؟ آیا جهان دو منطقی (یعنی منطقهای جداگانهی ماده و معنا) درست است؟
متفكران سدهی نوزدهم با دو مسالهی مهم در مورد دانش اجتماعی روبرو بودند كه این مسائل از جنبههایی برای متفكران پیش از آنها در دوران روشنگری هم مطرح بودند: 1) آیا ما میتوانیم به یك علم اجتماعی دست یابیم یا به ضـرورت ناگزیریم كه به علوم مختلف اجتماعی متوسل شویم؟ 2) تفاوت این علم یا علوم اجتماعی با علوم تجربی (فیزیكی و طبیعی) در چیست؟ علمباوری سدهی نوزدهمی از یكسو، و اقتدار مباحث تازه در علوم طبیعی (مهمترین نمونهاش داروینیسم) از سوی دیگر به این مباحث راستایی خاص بخشیدند. این مسیر را میتوان پیروی شیوهی ادراك و روش علمی در علوم اجتماعی از شیوهی ادراك و روش علوم فیزیكی و طبیعی دانست. پوزیتیویسم كه در نیمهی دوم سدهی نوزدهم در گفتمانهای علوم اجتماعی مطرح و چیره شد به این پیروی، گردن نهاده بود. نخستین نشانههای ضرورت جدایی روشهای علوم اجتماعی و علوم طبیعی در آثار متفكران آلمانی اواخر سدهی نوزدهم پدید آمد. در آن میان، نوشتههای ویلهلم دیلتای (Dilthey) نقش مهمی داشتند. او از سال 1883 به تفاوت میان روشهای علوم طبیعی و تاریخی توجه كرده بود. او با جدا دانستن روش توصیف و تبیین علمی (ویژهی علوم طبیعی) از روش تاویل (ویژهی علوم اجتماعی) گام نخست را در این بحث برداشت. یك سال بعد ویلهلم ویندلباند (Windelband) تاكید كرد كه فلسفه و علوم اجتماعی روشهایی كاملاً متفاوت از روشهای علوم طبیعی و فیزیكی دارند، و این بحـث را هاینریش ریكـرت (Rickert) نیز در بررسی تاریخ فلسفه دنبال كرد. میتوان گفت كه دوالیسم(Dualism) روششناسانه یا “دو منطق” متفاوت مطرح شدند. در فلسفهی علم سدهی بیستم كوشش شد تا این تفاوت تدقیق شود. مسالهی شباهتهای دو گونه علم و تفاوتهایشان در آثاری كه از پوزیتیویسم منطقی انتقاد داشتند، مطرح شد. از جمله در رئالیسم انتقادی پوپر (Popper)، بحثهای ویتگنشتاین در دومین مرحلهی كار فكریاش، اصرار دیالكتیسینهای ماركسیست به این كه به شیوهی سنتی انگلس روش و قانونی یكه بیابند تا به كار فهم هر پدیدار و موضوع طبیعی یا اجتماعی بیاید دیگر پذیرفتنی و موجه نیست. چنان كه سارتر به خوبی نشان داده ماتریالیسم دیالكتیكی، نظریهی همگانی تكاملی است كه در مورد طبیعت و تاریخ یكسان صادق است. همچنین نمایانگر باور به منش تاثیرپذیر و پیپدیدارانهی آگاهی به دنبال تكامل طبیعی است و همه چیز را به ماتریالیسمی خشك و مكانیكی فرومیكاهد. درواقع تكامل مستقل آگاهی و تاریخ آن را نفی میكند. غمانگیز است كه كشف مهم فلسفی ماركس جوان كه راهگشای نقادی به مفهوم سوژهی دكارتی بود، به چنین سرنوشتی دچار شود كه تكامل ذهن و آگاهی سوژه را نتیجهی سرراست تكامل ماده و طبیعت معرفی كند. انگلس در لودویگ فویرباخ و پایان فلسفهی كلاسیك آلمان نوشته بود كه مـا مفاهیـم را در مغـز خـود به گونـهای ماتریالیستـی درك میكنیـم. آنها تصاویـر یا بـازخـوردهـای (Abbilder ) چیزهای واقعی هستند… دیالكتیك خود را به علم قوانین كلی حركت در هر دوی دنیای بیرون و اندیشهی انسان فرومیكاهد. هر دو رشتهی قوانین كه در گوهر خود یكی هستند، اما در بیان خود، آنجا كه ذهن انسان میتواند از آنها باخبر شود متفاوت به نظر میرسند. ریشهی بسیاری از برداشتهای مكانیكی از تحول جوامع بشری در همین درك جزمی از رابطهی سوژه و ابژه نهفته است.
فعالان بینالملل دوم به دلیل باور به همانندی تكامل تاریخی به فراشد تكامل پدیدارهای طبیعی، همسانگرایی با نظم بورژوایی را در پیش گرفتند. باوری همانند در میان استالینیستها در وجوه گوناگون موجب انحرافهای نظری و عملی شد. حتی در دههی 1970 هنوز مقالههایی در نشریههای علمی منتشر میشدند كه برای نمونه از پیكار طبقاتی در میان مولكولها یاد میكردند. من به این سادهانگاری اعتراض دارم، و این به معنای رد كوشش علمی و جدی ماتریالیستهایی نیست كه در زمینهی علوم طبیعی (از جمله عصبشناسی و پژوهشهای مربوط به كاركرد مغز انسان) كار میكنند و میكوشند تا دستاوردهای نظری كار خود را به پژوهشهای مربوط به زندگی روانی و به یك معنا اجتماعی انسان تعمیم دهند. مساله پیچیده نیست. كسانی هستند كه به گونهای جزمی در صدد اثبات درستی اندیشهی كلاسیكها برمیآیند. آنان بیتوجه به تكامل گفتمانهای علمی و فلسفی انگار هنوز در افق اواخر سدهی نوزدهم زندگی میكنند یا از “دستاوردهای علم پرولتری در دوران حكومت كمونیستها در شوروی با حسرت یاد میكنند. كار فكری این پیروانِ یك سنت مرده، جدی نیست. اما در مقابل، كسانی هم هستند كه بر اساس تجربههای علمی خود نظریههایی عنوان میكنند و تلاش دارند تا این نظریهها را بیازمایند و درستی و خطای آنها را دریابند. اینان توانایی كنار گذاشتن نظریهها را در نتیجهی آزمونهای تازه دارند و به معنای دقیق واژه دانشمندند. در میان اینان كسانی هنوز میكوشند تا منطق یكهای بیابند. كار آنها با دستاوردهای تازه در زمینهی پژوهشهای فلسفی و فرهنگی (از جمله در گفتمان پسامدرن Post-Modern) و نیز با برخی از نتایج مهم بحث در فلسفهی علم (از جمله نظریات تامس كوهن (T.Kuhn) و پاول فایرابند، (Feyerabend) خوانا نیست. اما روشن است كه این ناهمخوانی هنوز به معنای نادرستی نظر یا كار آنها نیست. ماتریالیستِ متفكری چون روی باسكارRoy Bhaskar)) از این دسته است. او نویسندهی كتاب مشهور یك نظریهی رئالیستی دربارهی علم (1975) است، و در 1993 كتاب مهمی با عنوان دیالكتیك، نبض آزادی نوشته است. امیدوارم كه این كتاب به فارسی ترجمه شود. در این صورت خوانندهی فارسی زبان با تلاشی تازه و جدیتر در زمینهی اندیشهی دیالكتیكی روبرو خواهد شد. كوششی كه هر چند من از نظر فلسفی با آن همراه نیستم اما به گمانم بارها مهمتر از تمام مباحثی است كه گرد مفهوم ماتریالیسم دیالكتیكی شكل گرفته بودند.
چرا در سالهای اخیر (پس از انقلاب ایران) بحثی از دیالكتیك در میان ما مطرح نیست؟
دیالكتیك در میان اهل فرهنگ و روشنفكران ایرانی از دروازهی ادبیات “ماركسیتی” وارد شد. علت كاربرد گیومه هم روشن است. زیرا این ادبیات در نام ماركسیستی بود، و در واقع ترجمهی درسنامههای استالینیستیای از قبیل كتاب “اصول مقدماتی فلسفه” نوشته ژرژر پولیتزر بود كه حزب توده در انتشار آنها نقش داشت.
نوشتههای طبری در دههی 1350 نمونهای تازهتر از آن برداشت و متاثر از آثار نظریای بودند كه در ادبیات رسمی شوروی در این زمینه نوشته میشدند. جز این، برخی از روشنفكران كوشیدند تا دركی دیگر از دیالكتیك را به خوانندگان فارسی زبان بشناسانند. برای مثال ترجمهی آثاری دربارهی فلسفهی هگل، و كتابهایی در زمینهی خاص علوم اجتماعی از جمله كتاب گورویچ(Gurvitch) دربارهی دیالكتیك و آثاری از متفكران لیبرال كه نقدهایی به استالینیسم و ماركسیسم راستكیش را ارائه میكردند، منتشر شدند. دیالكتیك به معنای دقیق واژه، استوار به برداشتی ماتریالیستی میان فعالان و هواداران احزاب چپگرا رواج داشت و این چندان جای تعجب ندارد. اما نكته اینجا است كه با همان برداشت در نوشتههای برخی از مبارزان مذهبی هم به كار میرفت. برای مثال، فهم سازمان مجاهدین از دیالكتیك در اصل استوار به دركی ماركسیستی بود اما با این كوشش دشوار همراه شده بود كه جامهای اسلامی به تن آن كنند. همانطور كه تاویلی استوار به دركی تازهتر و شاید بتوان گفت رادیكالتر از مفاهیمی چون عدل، قسط، جامعهی نبوی، شهادت و غیره آنها را (و شریعتی را) به گونهای سوسیالیسم نزدیك میكرد كه در جامعهی بیطبقهی توحیدی جلوه میكرد، و البته از نظر ماركسیستها چیزی جز بیان سوسیالیسم آرمانشهری نبود. اكنون افق فرهنگی ما دگرگون شده است. نسلی تازه از روشنفكران و دانشجویان كوشیدهاند و توانستهاند كه جزمهای عقیدتی نسلهای پیش را كنار بگذارند. گفتمانهایی تازه (از جمله مباحث پسامدرن، هرمنوتیك، تحلیل گفتمان، نوآوریهای فلسفهی تحلیلی و…) مطرح شدهاند. گیجی نظری و عملی احزاب چپگرا در جریان انقلاب 1357 از یكسو، و شكست ماركسیسم شورویایی و ضعف آشكار احزاب كمونیست در اروپا از سوی دیگر در گسست اندیشمندان جوان از تلقیهای جزمی و یقینی گذشته موثر بودهاند. حتی نویسندگان و مترجمان چپگرا زبانی تازه یافتهاند و میدانند كه جزمهای عقیدتی كهنه دیگر هوادار ندارند. ما باید محو شدن واژهی دیالكتیك را كه استوار به فهمی جزمی و استالینیستی بود به فال نیك بگیریم. این پیششرطی برای آغاز بحثی تازه از دیالكتیك است. با مطالعهی سرچشمههای ژرف آن در فلسفهی ایدئالیستی آلمان و هگل، و دركی تازه از نوشتههای ماركس، زمان اندیشیدن به دیالكتیك فرا رسیده است، زیرا كسی از انتقاد به آن هراس ندارد. خرد انتقادی سرانجام كارش را در قلمرو فرهنگ ما آغاز كرده است. اگر بگویید كه زمانهی ما همچنان روزگاری دشوار برای آزاداندیشی و انتقاد است از قول هگل میگویم كه جغد مینروا (Minerva)، الههی خرد، در ظلمت شب بالهایاش را میگشاید و به پرواز درمیآید.
باتشکر از سایت خوب و پربار شما, و با سپاس از استاد گرانمایه جناب بابک احمدی با تحلیل های درخشان و عمیق شان از مسائل فلسفی و اجتماعی.
امروزه در جامعه ما جای خالی فلسفه و صاحب نظران بیشتر دیده میشود و از همین فضای خالی خیلی از سبک مغزان پر ادعا سوءاستفاده میکنند و مردم را در در بهت فرو بردند
دیالکتیک در اصل و ریشه به معنای بازی متقابل مقابل ها می باشد، لذا در هر زمینه ای باید اول مقابل ها یا طرف های مقابل را تعیین نمود و سپس به فکر شناخت مقرارت و قواعد بازی افتاد. چند مثال کوتاه :
تز : سرمایه داری
آنتی تز : حاکمیت مطلقه یا دیکتاتوری پرولتاریا
سنتز : جامعه بی طبقه و ایجاد سوسیالیزم
نتیجه : حاکمیت یا دیکتاتوری پرولتاریا در اروپای شرقی با شکست مواجه گردید و سوسیالیزم ایجاد نشد.
تز : خدا باوری و دینداری
آنتی تز : خدا ناباوری و بی دینی
سنتز : باور و اعتقاد و ایمان و اعتماد و اطمینان و امید به خداوند از طریق علمی و کنار گذاشتن دین. یا آزادی باور و ایمان و امید انسان به خداوند بدون تعلقات دینی – مذهبی.
تز : حجاب و جدایی دختر و پسر ؛ زن و مرد از همدیگر به حال افراد و جامعه خوب و مفید می باشند.
آنتی تز : حجاب و جدایی دختر و پسر ؛ زن و مرد از همدیگر باعث افزایش بار جنسی می شود و سنگینی بار جنسی باعث ترمز یا جلوگیری از رشد و نمو و بلوغ قوای ادراکی فهم و عقل کوکان و نوجوانان و جوانان و میان سالان می شود.
سنتر : مفید و بهتر و منطقی و معقول خواهد بود که از همان دوران کودی دختران و پسران را در انتخاب حجاب و جدایی از همدیگر آزاد بگذاریم تا استعداد های خدا دادی آنها بطور معقول و منطقی و طبیعی شکوفا شوند و سرکوب نگردند.
تز : ولی فقیه ( مذکر )
آنتی تز : ولیه فقیهه ( موئنث )
سنتز : انتخاب را به دست مردم بسپاریم که آزادانه یک مرد یا یک زن را به رهبری جامعه انتخاب نمایند و حاکمیت جنس مذکر را به آنها تحمیل نمائیم.
در توضیح جهان و حرکت کلی آن و درک حکمت الاهی ، نادیده گرفتن نوسانات باز و بسته شدن و یا انبساط و انقباض محتوای آن چیزی نخواهد بود غیر از نادیده گرفتن کشفیات علمی و تداوم گمراهه روی های دینی – فلسفی – عرفانی . لذا دیالتکتیک الاهی را باید مورد توجه قرار داد و از آیات و روایات و احادیث دینی و استدلال های منطقی و عقلانی فلاسفه و ذوق و شوق و شهودات باطنی شاعران و عارفان عبور کرد و به مراتع و چراگاه های پر بار دست یافت.