منطقهی خاورمیانه در سالهای اخیر و اکنون، شاهد اعمال خشونتهای گستردهای شده است. از نظر شما این پدیده را چگونه میتوان تحلیل کرد؟ به عبارت دیگر چرا این سطح از خشونت در منطقه تجربه میشود؟
از شما و دیگر گردانندگان این نشریهی ارجمند تشکر میکنم خصوصا برای این که به موضوع خشونت پرداختهاید و از آن مسألهای ساختهاید و پرسشهایی را دربارهی این مسأله درانداختهاید.
بگذارید بحث را با مقدمهای دربارهی خشونتاندیشی شروع کنیم. یکی از معناهای اندیشه ترس و بیم است. اندیشیدن از چیزی یعنی از آن چیز ترسیدن، از آن پروا داشتن و مراقبش بودن. مثلاً، در غزلی معروف با ردیف «اندیشه کن» صائب در هر بیت، خوانندهاش را فرامیخواند تا از چیزی اندیشه کند: از پستوبلند روزگار، از قحط برگوبار، از ورقگردانی لیل و نهار، از اوج اعتبار، از خمار، از آزردن دلهایی دونیم مثل ذوالفقار، از گوشهگیری در کنار، و بالأخره، از زاهد شبزنده دار:
پشّه با شبزندهداری خون مردم میخورد،
زینهار از زاهد شبزندهدار اندیشه کن!
از نسیمی دفتر ایام بر هم میخورد،
از ورقگردانی لیل و نهار اندیشه کن!
اندیشیدن به چیزی اما یعنی دربارهی چیزی فکر کردن و به چیزی دلمشغول داشتن. همین معنای دوم است که معمولا امروزه از واژهی اندیشه زودتر به ذهن متبادر میشود.
اما ترکیب هراسیدن از چیزی و همزمان فکر کردن به آن چیز دقیقاً همان است که مؤلفهی معرف و عنصر مقوم اندیشهی سیاسی مدرن متأخر است، و آن چیز که موضوع این دو گونه اندیشهی همزمان است، چیزی جز خشونت نیست.
اندیشیدن از و اندیشیدن به خشونت ممکن است در نگاه نخست چندان جذاب یا خوشآیند به نظر نرسد، و از جهاتی واقعاً هم دلآزار است، اما صبوری بر این تلخی، میوههای شیرینی دارد. اگر دقیقتر نگاه کنیم، اندیشیدن از و به خشونت بهمثابه امالمسائل و امالخبائث سیاست، شرطی لازم و گریزناپذیر برای اندیشیدن و دست یافتن به همهی ارزشهای مثبت زندگی جمعی است: صلح و آرامش، عدالت، آزادی، امنیت، پیشرفت و توسعه و مدنیت و مدرنیت (به هر معنایی که از این ارزشها یا آرمانها مراد کنید) همگی در گرو مهار و تحدید و فروکاستن و دگرگون ساختنِ خشونت است. به تعبیر دیگر، شما میتوانید همهی ارزشها و ارمانهایی را که برشمردم، به شکل سلبی، بر مدارِ نفی وجهی یا وجوهی از خشونت، تعبیر و تعریف و تبیین کنید.
خشونت در حکمت عملی به نحو عام، و در حوزهی سیاست به نحو خاص، کمابیش همان نقش و جایگاهی را دارد که «خطا» در حکمت نظری یا همان معرفت به معنای مجموعهی فرضیههای ناظر بر (و البته مدعیِ حکایتگری از) عالم واقع دارد.
خطای قوهی فاهمه قرنها عموماً پدیدهای تصادفی و اتفاقی و عَرَضی و لذا اجتنابپذیر دانسته میشد. تنها در معرفتشناسی مدرن بود که معلوم شد علاوه بر انواع خطاهای اجتنابپذیر، فاهمهی ما گرفتار خطاهای درونزادی است که ناشی از ساختار ذهن و فاهمهی آدمی است، و نه صرفاً حاصل کاربست نادرست قوای ذهنی و حواس ظاهری، و از این رو، باید حساسیت نسبت به خطا را دائما حفظ کرد، چون درواقع، معرفت چیزی جز حاصلِ انباشتِ کوششهای ما برای زدودن و باز بیشتر زدود خطاها نیست.
همین تشخیص کانتیِ بزرگ سبب شد که خطاشناسی که پیشتر موضوعی خارج از دامنهی دقتهای فلسفی در عالم معرفتشناسی بود، در دوران مدرن، در کانون انواع معرفتشناسیهای جدید بنشیند. در حالی که معرفتشناسیهای پیشامدرن، عمدتا بر مدار پرسش از چیستی حقیقت میگشتند، معرفتشناسی مدرن را میتوان بیشتر «دانش خطاشناسی» دانست. این تحول، یعنی انتقال توجه از محور معرفتاندیشی به محور خطااندیشی، در عالم معرفتشناسی خیلی زودتر از تحولی مشابه در عالم سیاست اتفاق افتاد.
گریزناپذیر یافتن خشونت و تمرکز بر خشونتاندیشی در اندیشههای سیاسی و اجتماعی مدرن و در نتیجه، انتقالِ موضوعِ خشونتاندیشی به کانون اندیشهی سیاسی پدیدهای فوقالعاده جدید است و عمر آن بهدشواری به یک قرن میرسد. این یکی از مهمترین وجوه افتراق میان اندیشهی سیاسی معاصر و تاریخ اندیشهی سیاسی است.
هرچند این روزها در این زمینه بسیار مینویسند، ولی به نظر من، میشل فوکو را باید از جمله مهمترین پیشروان و بنیانگذاران و شاید اثرگذارترین ایشان در این چرخش کپرنیکی در عالم اندیشهی سیاسی و اجتماعی دانست: یعنی چرخش از اندیشیدن ایجابی به ارزشهای مثبت سیاسی بهسوی اندیشیدن از و اندیشیدن به خشونت بهمثابه همان واقعیت گریزناپذیری که نفیِ همزمانِ همهی ارزشهای سیاسی است. در افقی وسیعتر از دامنهی اندیشههای سیاسی البته نیچه را باید بنیانگذار این سوگردانی دانست، خصوصا با نقد سهمگیناش بر اندیشهی اخلاقی در غرب.
باری، یکی از توصیههایی که فوکو برای فهم و واکاوی خشونت میکند این است که شما باید دائما پردههای ستبر و سنگینِ افسانه و اسطوره را از روی صحنهی سیاست کنار بزنید تا بتوانید مناسبات ژرف و پوشیده و پنهان خشونت را ببینید و دریابید. بخشی مهم از این افسانهها و اسطورهها در قالب فکت و مشاهده و آمار و ارقام بر فضای اندیشهی ما غالب شدهاند، برخی دیگر هم در قالب مفهومبندیهای پایه و تحلیلها و نظریهها و فرضیههای شایع و حاکم و ظاهرا تخلفناپذیر و اصطلاحا «گفتمانی.»
همینجا مایل ام سه پرده از همین دست افسانهها و اسطورهها را از روی پرسشهای رایج این روزگار کنار بزنم و در واقع علامت سؤالی را که در انتهای پرسششما ست بردارم و روی یکی دو تا از مفروضهای بنیادین این دست پرسشها بگذارم.
یکی از مهمترین مفروض گفتمانی پرسشهای معاصر دربارهی خشونت، این است که خاورمیانه یکی از نمونههای سنخنمای خشونت یا مثل اعلای آن در روزگار ما است. دیگر مفروض نهفته در این دامنهی بحث این است که این سطح از خشونت در خاورمیانه علاوه بر این که در مقایسه با دیگر مناطق جهان، سطح بالایی است، همچنین پدیدهای متأخر است و سطح خشونت در خاورمیانه در دهههای اخیر بهنحوی تمایزبخش از متوسط سطح خشونت در جهان بالاتر رفته است. این مفروض هم باوری وسیعا جاافتاده است. سومین مفروض این است که خشونتهای وسیع و شدیدی که در خاورمیانه جاری است، ریشه در فرهنگ دینی، و مشخصا فرهنگ اسلامی اکثر اهالی این منطقه از جهان دارد.
ممکن است دور از ذهن یا حتی به اندازهی انکار بدیهیات، گستاخانه و واقعیتستیزانه به نظر برسد، اما من معتقد ام این هر سه مفروض گفتمانی، نهتنها نامستدل، بلکه از بن نادرست اند، و البته برای این اعتقادِ خلاف جریان، دلیل خواهم آورد، هرچند این مفروضها خودشان بر دلیل استواری تکیه نزدهاند.
بگذارید از نخستین مفروض شروع کنیم و در حدی که این مجال اجازه میدهد به مفروضهای بعدی هم بپردازیم. آیا واقعا شدت و وسعت خشونت در خاورمیانه بیش از دیگر مناطق جهان است؟ این پرسش را نباید زیر سایهی سنگین تحولات سیاه خاورمیانه پس از خیزشهای موسوم به بهار عربی پاسخ داد، بلکه باید آن را در دامنهی فراختر دید و سنجید.
آیا واقعا شدت و وسعت خشونت در خاورمیانه بیش از دیگر مناطق جهان است؟ نرخ خشونت منتهی به قتل در مقیاس یک سال به ازای هر یکصدهزار نفر یکی از گویاترین شاخصها برای مقایسهی شدت و وسعت خشونت است. خوشبختانه این نرخ را در ۱۷۲ کشور، و از جمله همهی کشورهای خاورمیانه، اندازهگیری کردهاند. مطابق آمارهای سازمان ملل که من تا سال ۲۰۱۴ دنبال کردهام، خشونتبارترین منطقهی جهان دههها ست که آمریکای لاتین بوده و مانده است. تقریبا یک سوم همهی قتلهای جهان هر سال در این منطقه، که تنها ۸ درصد جمعیت جهان را در خود گنجانده است، اتفاق میافتد.
مطابق آخرین آمارهای معتبر و مستندی که از سوی منابع مستقل از جمله سازمان بهداشت جهانی در این زمینه منتشر شده است و من دیدهام، ۴۳ کشور با نرخِ کشتگان خشونت بین بیشینه ۹۳ ممیز ۹، و کمینه ۱۱ ممیز ۵۳ (در بازهی یک سال به ازای هر یکصدهزار سکنهی هر کشور) در ردهی کشورهای بسیار خشن قرار دارند. جالب است بدانید تنها یک کشور از خاورمیانه و شمال آفریقا (آن هم به وسیعترین معنای «خاورمیانه» و «شمال آفریقا») یعنی افغانستان در میان این ۴۳ کشور هست، که تازه آن هم با رتبهی ۲۷ و با نرخ ۱۵ ممیز ۴۵ در نیمهی دوم این فهرست خونین قرار دارد.
دومین دسته از کشورهای خشن شامل ۴۳ کشور بعدی میشود که از هر یکصدهزار نفر سکنه، در سال حدوداً بین بیشینه ۱۱ ممیز ۳۲ دهم، و کمینه ۵ ممیز ۵۳ نفر کشتهی خشونت دارند. اگر اصطلاح خاورمیانه و شمال آفریقا را باز در وسیعترین کاربرد این دو اصطلاح در نظر بگیریم، در این گروه دوم تنها نام سه کشور از این منطقهی وسیع را مییابید، یعنی عراق با نرخ قتل ۹ ممیز ۸۴ (رتبهی ۵۲)، پاکستان با نرخ قتل ۶ ممیز ۶۴ (رتبهی ۷۶)، و اردن با نرخ قتل ۶ ممیز ۶۲ (رتبهی ۷۷) در شمار هر یکصدهزار نفر سکنه.
۴۳ کشور بعدی در گروه سوم فهرست کشورهای خشن قرار دارند آن هم با نرخی بین بیشینه ۵ ممیز ۵۱ و کمینه ۲ ممیز صفر ۳. جالب است بدانید بیشتر کشورهای خاورمیانه در همین گروه از فهرست جهانی خشونت قرار دارند، اما باز هم نام هیچیک از آنها در همین گروه جزء ۱۰ کشور نخست نیست. و جالب این که لبنان با کمترین خشونت، آخرین عضو این گروه است، یعنی تنها با ۳ درصد از نظر نرخ کشتگان خشونت بالاتر از فنلاند ایستاده است، و گروه چهارم، یعنی کشورهایی با کمترین خشونت منجر به قتل با همین فنلاند شروع میشود.
و از این جالبتر این که در گروه چهارم، که مشتمل بر ۴۳ کشور بعدی با نرخی بین بیشینه ۲ و کمینه صفر ممیز ۲۸ نفر کشتهی ناشی از خشونت به ازای هر یکصدهزار نفر سکنه در سال است، شما نام شش کشور از منطقهی خاورمیانه و شمال آفریقا را ملاحظه میکنید. یعنی از نظر نرخ قتلهای ناشی از خشونت، شش کشور در خاورمیانه کمابیش همرتبه با کشورهایی هستند که معمولا بیخشونتترین کشورهای جهان شناخته میشوند، مثل ژاپن، نروژ، دانمارک، هلند، لوگزمبورگ، سوئد، و فنلاند. این را بگذارید کنار آن مشاهدهی نخست که در گروه اول یعنی در میان خشنترین کشورها تنها نام یک کشور از خاورمیانه و شمال آفریقا وجود دارد.
حالا اگر سراغ دو پیشفرض بعدی هم برویم با کاربست همین روش میتوان نشان داد که از اعتبار آن باورها هم چیزی بیش از اعتبار همین افسانه و اسطورهی نخست باقی نمیماند. من اینجا برای مراعات وقت شما و خوانندگانتان از طرح آمار و ارقامی که نشان میدهد آن دو پیشفرض هم کاملاً سست و بیبنیاد اند، صرف نظر میکنم، و علاقهمندان را به دادهها و اطلاعات موجود در منابع معتبر ارجاع میدهم.
ولی مایل ام این نکته را ناگفته نگذارم که استثنائی دانستن خشونت خاورمیانه محدود به سالهای اخیر و دوران پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نیست. برای نمونه نظری بیفکنید به مقالهای که جاناتان فاکس بیش از سه دهه پیش در نقد این دست افسانهها و اسطورههای مدعیِ خشونت استثنائی خاورمیانه نوشته است. همان موقع هم باور غلط و بیدلیل و ناموجهی حاکم بوده است که مطابق آن خاورمیانه از نظر خشونتپروری، استثنائی، و نیز در مقام مقایسه، خشنتر از دیگر نقاط جهان معرفی میشده است. و حال آن که، مطالعهی دقیق او نشان میدهد که چنین باوری همان موقع هم، علیرغم رواج ناموجهش، درست نبوده است.
حال اگر این باورها با فاصلهی بسیار زیاد از واقعیت، چندان بر ذهن و ضمیر بسیاری از ما مسلط اند که تشکیک در آنها مثل تردید در بدیهیات است، جا دارد بپرسیم چرا و به چه علت این اسطورههای راهزن به مقام حقایق غیرقابل تردید و باورهای بدیهی و پیشفرضهای مسلم برکشیده شدهاند.
به نظر من، این پرسش، پرسش سیاسی بسیار اصیل و بهجایی است، و پرداختن به آن هم ارزش افسونزادیانه و رهاییبخشانه دارد، و هم از نظر ایجابی راه ما را برای مطالعهی درست پدیدهی خشونت در خاورمیانه هموار میکند و افقهایی را فرا رُوی ما میگشاید که به علت رواج همین گونه افسانهها و اسطورهها معمولا ناپیدا و نادیده ماندهاند. توجه دارید که این پرسش مستقیما دربارهی خشونت نیست، بلکه دربارهی علل رواج ناموجه گفتمان مسلط درباب خشونت است، یعنی به این اعتبار، و به تعبیر روششناختی، پرسشی است مرتبهیدومی، یعنی این پرسش نه دربارهی جهان واقع بلکه دربارهی برخی دیدگاهها و نگاههایی است که مدعی حکایتگری از بخشی از جهان واقع و تبیین آن اند. این پرسش مرتبهی دومی همچنان ناظر است بر سازوکار رواج این دست باورهای نادرست و برتر نشستن آنها از مطالعات دقیق علمی.
وقتی دانستیم این گفتار مسلط و پیشفرضهایش فاقد دلیل و بلکه آشکارا خلاف واقع اند، باید سِرّ تسط یافتن آنها را نه در پشتوانههای معرفتیشان بلکه در کارکردهایی غیرمعرفتی که ایفا میکنند، جستوجو کنیم. این کارکردها یا فونکسیونها عمدتا یا شبهمعرفتی اند، یا سیاسی.
منظورم از کارکردهای شبهمعرفتی خدمتهایی است که این اسطورهها و افسانهها ظاهرا به پژوهشگران و دانشجویان میکنند، اما رواج این آگاهیهای کاذب منشأ خدمتی راستین نیست یعنی حقیقتی را آشکار نمیکند، بلکه باوری ایدهئولوژیک را در جامهای مبدل ولی ارزان و آسانیاب به محققان سهلگیر قالب میکند. این خدمتها (و در واقع خیانتها) اغلب به صورت میانبرهایی ظاهر میشوند که به پژوهشگران و جویندگان آسانگیر، آرامش خیال و فراغت بال کاذب میدهند. مثل داروهایی عمل میکنند که به مصرفکنندگانشان حس سیری کاذب میدهند. جذابیت این اسطورهها و افسانههای حقیقتکش در این است که به ظاهر راه تحقیق را کوتاه میکنند، و دشواریهای ساختن یک استدلال درست و محکم را ظاهرا آسان میکنند.
خدمت (و در واقع خیانت) شبهمعرفتی دیگری که برگرفتن این افسانهها و اسطوره ها را جذاب میکند، در واقع یکی از پیامدهای همین کارویژهی نخست است: باورمندان این افسانهها و اسطورهها در حصن حصین جریان مسلط دانش اجتماعی قرار میگیرند و خصوصا آماج نقد «متخصصان» که خودشان حاملان و جاعلان و مروجان این افسانهها هستند، قرار نمیگیرند و بهراحتی میتوانند از مزایای همسخنی و همدلی با جریان مسلط برخوردار شوند. این خدمت دوم همان است که خصوصا میشل فوکو ما را به آن توجه داد و اهمیت نقد و افسونزدایی از گفتمانهای معرفتی را از راه واکاوی مناسبات نرم و پوشیده و پیچیدهی دانش و قدرت نشان داد. گشف این مناسبات مستلزم جدی گرفتن جامعهشناسی جامعههای علمی و سازوکارهای عضویت و برآمدن و برافتادن افراد در آنها ست.
فونکسیونهای سیاسی این افسانهها و اسطورهها دیگر علت رواج آنها ست، چون این افسانهها و اسطورهها به آسانی تن به توجیه سیاستهای ناموجه و ناوجیه برخی سیاستمداران میدهند، سیاستمدارانی مداخلهجو و جنگطلب و دیگریساز و مسلمانستیز و عوامفریب که با تمسک به همین باورهای رایج و عوامانه میتوانند بودجههای آموزش و بهداشت و رفاه عمومی را در کشوهای خود کسر کنند و آنها را به نام بودجهی دفاعی، صرف مداخلههای نظامی در خاورمیانهی عمدتاً مسلماننشین کنند و با هجوم به سرزمینی به وسعت خاورمیانه و شمال آفریقا، ساختها و نهادهای ضعیف سیاسی و بافتارهای نحیف اجتماعی را در منطقه شخم بزنند، دوام تنشها را در منطقه تضمین کنند، منطقهای که آمادگی برای ناامنی و بیثباتی را هنوز از دوران استعمار به یادگار دارد و اکنون بر اثر این مداخلات میتواند بهآسانی به آستانهی بحرانهای ژرفاشوب و فراگیر و درازآهنگ برسد.
موضوع جالبی را مطرح کردید، از یک منظر دیگر اگر بخواهم به پاسخ شما بنگرم، نتیجه این خواهد شد که در خاورمیانه میزان خشونت اعمال شده نسبت به مناطق دیگر جهان کم تر است و ناشی از ارادهی مردم منطقه هم نیست. به عبارت دیگر تحمیلی به آنها است؟ حال این سوال مطرح می شود که آیا این پدیده در مناطقی که سطح خشونت آنها نسبت به خاورمیانه، در سطح بالاتری است نیز مشاهده می شود یا این موضوع صرفا مختص خاورمیانه است؟ و اینکه تفاوت در چیست؟
تا اینجا دربارهی این که این خشونتها چهقدر ناشی از اراده و عاملیت (agency) ساکنان خاورمیانه است، یا چهقدر حاصل تحمیل است، سخنی نگفتهام. آنچه عرض کردم ناظر بود بر اولاً ضرورت کشف و افسونزداییِ افسانهها و اسطورههایی که بر داستان خشونت در خاورمیانه سایه افکنده است، و ثانیا لزوم شناخت درست زمینههای شکلگیری و ایماژها و کهنالگوهای خشونت در خاورمیانه. ما برای فهم درست پدیدههایی فوقالعاده پیچیده و چندعاملی مانند خشونت نمیتوانیم صرفا به رویکردهای علتکاوانهی خطی اکتفا کنیم. بلکه افزون بر این، ناگزیر ایم رویکردهایی را بیازماییم که چشم ما را بر لایههای پوشیدهتر و پیچیدهتر این پدیده باز میکنند. مثلا این که کهنالگوها و ایماژها و تصوراتی که ساکنان یک منطقه از آستانه و افق امکان قساوت مییابند، چگونه شکلگرفته است. آنچه در پاسخ پرسش نخست گفتم، بیشتر برای ایفای وظیفهی نخست بود. درمورد دومین ضرورت معرفتشناختی و روششناختی، یعنی کوشش برای دریافت و فهم زمینههای ژرفتر و شبکههای معنایی و جهان ایماژهایی که آستانه و افق کنشهای خشونتامیز را تعیین میکنند، در ادامهی این گفتوگو اگر پرسشهای شما زمینهاش را فراهم آورد، نکتههایی را عرض خواهم کرد.
–
پیش از ظهور گروههایی چون طالبان و اخیراً داعش، خشونتها عمدتاً دولتی بوده و کمتر شاهد بروز خشونتهایی سازمانیافته از نوع طالبان و داعش بودیم. به نظر شما این تغییر رویکرد ناشی از چیست؟
اتفاقا این پرسش شما فرصت بسیار خوبی را فراهم میکند که درمورد بعضی از آن کهنالگوها و ایماژهایی که به درک و دریافت ما ساکنان خاورمیانه از آستانه و افق امکان خشونت شکل داده است، بپردازیم. علاوه بر اذعان به اهمیت همهی تحلیلها و مطالبی که تقریبا همگی دامنهی دیدشان به موردهایی مانند طالبان و القاعده و داعش محدود و مقصور است، وقت آن است که افق تحلیل پدیداری و تبیین علی خشونت و تروریسم در خاورمیانه را تبارشناسانه اندکی فراختر کنیم. اگر آبشخورها و ریشههای این خشونت نفرتانگیز را در درون خودش جستوجو کنیم، دست اخر، چیزی دست ما را نخواهد گرفت. کهنالگوهای تروریسم و خشونت سازمانیافتهی دولتی و فرادولتی در خاورمیانه را نباید با مواردی متأخری مانند داعش اشتباه بگیریم. این موارد متأخر هم از نظر شکل و هم از نظر محتوا بهشدت متأثر از همان کهنالگویی هستند که الان حدود یکصد سال است ایماژهای ما اهالی خاورمیانه را از خشونت تروریستی سازمانیافته شکل داده است: یعنی تروریسم صهیونیستی، نوعی تروریسم فوقالعاده خشن، سازمانیافته، بیشفعال و کارآمد، عمیقا ایدهئولوژیک، آخرالزمانی، مسلح به توجیهها و استعارههای دینی، تا مغز استخوان سکولاریستی، واجد مدیریتی با ذهنهای مکانیکی و مهندسانه، بسیار قدرتطلبانه، قساوتآمیز، و البته بسیار منظم و سازمانیافته، توسعهیابنده، مهاجم، بلندپروازانه و مصمم.
ببینید، سابقهی استفادهی سازمانیافته، غیرقانونی و منجر به مرگ و خصوصا سابقهی تروریسم در منطقهی خاورمیانه برای اهداف سیاسی، دفاعی یا تهاجمی به نفع همقومان و همکیشان و/یا به ضرر ناهمقومان و ناهمکیشان بلندتر از اینها ست. تبار استفاده از این الگوی خشونت در خاورمیانهی مدرن، در واقع، به شکلگیری گروهی از یهودیان مسلح به نام «بارجورا» در سپتامبر ۱۹۰۷ در حیفا بازمیگردد. مؤسسان این گروه همگی اعضای سازمانی کارگری با ماهیتی مارکسیستیـصهیونیستی به نام «کارگران صهیون» بودند. «کارگران صهیون» در واقع نام گروهی از راندهشدگان تشکلی به نام «بوند» یا اتحادیهی کارگران یهودی در روسیهی بزرگ و اروپای شرقی بودند.
ماهیت اعلامی «بارجورا» در آغاز راه بیشتر تدافعی بود تا تهاجمی. اما در خلال تحولات بعدی، بارجورا تغییر ماهیت داد و بهمرور مأموریتهای تهاجمی نیز بر عهده گرفت. شعار تشکیلاتی «بارجورا» از خصلت تهاجمی و ذهنیت خشونتآمیزی که در پس ذهن مؤسسان آن بود، پرده برمیدارد: «یهودیه در خون و اتش از پا افتاد، و در خون و آتش نیز برپا خواهد ایستاد.» (یهودیه نام تاریخی بخشهای جنوبی سرزمین فلسطین است).
چندی نگذشت که «بارجورا» در تشکلی دیگر به نام «ههـشومر» که در سال ۱۹۰۹ اعلام موجویت کرد، ادغام شد. نقش و طرح پرچم اسرائیل تقریبا صددرصد منطبق با نشان همین گروه مسلح است. «ههـشومر» از نظر لغوی به معنای نگهبان است. مؤسسان این تشکیلات هم همگی اعضای تشکل «کارگران صهیون» بودند، با این تفاوت که خود را نه مارکسیستـصهیونیست، بلکه سوسیالیستـصهیونیست میدانستند. این تشکیلات جدید در واقع، حاصل دگردیسی و توسعهی «بارجورا» بود. برخلاف «بارجورا» که تشکیلاتی نیمهسری بود و دامنهی عمل خود را هم محدود به بخش کوچکی از فلسطین تعریف کرده بود، «ههـشومر» علنا اعلان موجودیت کرد و حوزهی مأموریت خود را هم سراسر سرزمین فلسطین اعلام کرد. اغلب اعضای این گروه روسیتبار بودند. به همین دلیل، در خلال جنگ جهانگیر اول، امپراتوری عثمانی ایشان را وابسته به دشمن، تلقی و به آناتولی تبعید کرد.
تنش اصلی این گروه، علاوه بر رقبا و همسایگان، با تفنگداران محلی عرب بود که سنتاً و قانوناً خود را در ذیل حکمرانی عثمانی، پاسدار و ضامن امنیت و ثبات سرزمینهای فلسطین میدانستند.
یازده سال بعد، در خلال سالهای ۱۹۲۰ و ۱۹۲۱، یعنی مقارن فروپاشی امپراتوری عثمانی و در بستر «قیمومت» و حکمرانی پادشاهی بریتانیا بر سرزمینهای فلسطین، از زهدان «ههـشومر» سازمانی معروف و مخوف به نام «ههـگهنه» یا «هاگانا» متولد شد که نزدیکترین نیای ارتش کنونی اسرائیل است. (ناگفته نگذارم و نگذرم که دو اصطلاح جعلی «قیمومت» و «قیمومیت» از نظر قواعد زبان عربی درست نیستند و عربزبانان این دو کلمه را استفاده نمیکنند. در لغت عرب، کلمهی «إنتداب» را برابر Mandate نهادهاند و به جای اصطلاح غلط «تحت قیمومت» که نابهجا در فارسی دربرابرMandatory رایج شده است، میگویند «تحت الإنتداب»).
باری، هرچند از نظر لغوی «ههـگهنه» به معنای دفاع است، اما به اقتضای مأموریت مصرحش، این سازمان زود ماهیتی فوقالعاده تهاجمی یافت. این ماهیت تهاجمی در سالهای بعد بهمرور بیشتر و بیشتر به سوی کاربست درجات بالاتری از خشونت و ترور و استفاده از تکنیکهای ارعاب جمعی متمایل شد، هرچند نام ارتشی که از درون این سازمان ارهابی و ارعابی بیرون آمد، همچنان بر دفاع دلالت داشت: «نیروهای دفاعی اسرائیل.»
تشکیلات «ههـگهنه» در طول دوران حکمرانی بریتانیا بر فلسطین از ۱۹۲۱ تا ۱۹۴۸ به عنوان سازمانی زیرزمینی و شبهنظامی فعال بود. اواخر همین دوره است که با ابتکار بنگورین، این تشکیلات به شکل یک ارتش منظم تغییر سازمان میدهد. ههـگهنه پروندهای تاریک و خونبار از ارعاب، ارهاب، نهب، غارت، قتل و شکنجه خصوصا در آستانهی تأسیس دولت اسرائیل دارد. پروندهای که حتی تاریخنگاران همسو با پروژهی اشغال صهیونیستی فلسطین هم آن را انکار نمیکنند، اما آن را به عنوان خودسری و نافرمانی شعبههای خودگردان ههـگهنه و فرماندهان محلی و اعضای جزء آن توجیه میکنند، که با توجه به فراگیری این الگوی تروریستی در اغلب عملیات ههـگهنه، صد البته توجیه سرد و ناگیرا و بیاعتباری است.
در مقیاس تکنیکهای ترور و ارعابی که در اواخر قرن نوزدهم و نیمهی نخست قرن بیستم در جهان شناخته شده بود، میتوان مستدلاً نشان داد که شدت و عمق و قساوت خشونتهای ارتکابیِ تشکیلات ههـگهنه و بعد ارتش اسرائیل که از زهدان همین تشکیلات زاده شد، در نوع خود بیسابقه بوده است، و تنها با بیرحمی خشونتهای ارتکابی داعشیان قابل مقایسه است.
ذکر این پیشینه از این جهت نوری بر پرسش شما و بحثهای جاری دربارهی خشونت در خاورمیانه میافکند که با گشودن چشم ما بر تبار بلند و صهیونیستی تروریسم و خشونتهای سیاسی مرگبار سازماندهیشده، چه دولتی و چه فرادولتی، در خاورمیانه، فهم دقیقتر و عمیقتری از برخی کهنالگوها، ریشهها، علل، شبکههای معنایی، و ابزارهای تروریسم متأخر در قالبهایی مثل داعش و القاعده میتوانیم حاصل کنیم.
به عبارت دیگر اگر این پاسخ را به پاسخ اول شما ارتباط دهیم، می توان گفت منظور اصلی شما در پاسخهای مطرح شده، وجود ارادهای صهیونیستی در ایجاد خشونتهای خاورمیانه علیه مسلمانان است؟ در این صورت، آیا خشونت های دولتی اعمال شده در کشورهایی چون سوریه و عراق را می توان باز به این عامل ارتباط داد؟
خیر، منظورم بههیچوجه این نیست که ارادهای صهیونیستی، به تعبیر شما، صحنهگردان این طیف وسیع از خشونتهای منطقهای است. کاملا برعکس، معتقد ام چنین تحلیلی که هم توطئهاندیشانه و هم تکعاملی است، یکی از تهیمایهترین تحلیلهایی است که در این زمینه از سوی شبهمحققانی که رویکردشان گرفتار آفت توطئهاندیشی است، القا میشود. آنچه در پاسخ به دو پرسش نخست شما در میان نهادم، بهطور خلاصه نقد و نقض دو اسطوره و افسانهی مسلط دربارهی خشونتهای جاری در خاورمیانه بود: یکی این که خاورمیانه مثل اعلای خشونت است (از نظر شدت و درجه)، و دیگری این که این خشونتها تفاوت ماهوی و مقولهای دارد با الگوهای خشونتورزی که ما پیشتر در این منطقه شاهد بودهایم. در مطالبی که تا اینجا عرض کردم، کوشیدم علاوه بر نقد و نقض این دو مفروض نادرست و راهزن، دستکم بر دو نکته تأکید کنم: یکی این که تحلیل و تبیین خشونتهای جاری در خاورمیانه مستلزم ارتفاع گرفتن از افق تاریخی و جغرافیایی منطقهی خاورمیانهی پس از تحولات یازدهم سپتامبر ۲۰۱۱ است، و به این منظور هم باید خصلت بومرنگی چرخهی خشونت را مطالعه کنیم، و هم باید آن را معطوف به زمینهها و روندهای جهانی بازتولید خشونت مطالعه کنیم؛ و دیگری این که نهتنها تحلیل های تکعاملی را باید کنار گذاشت، بلکه ما به رویکردهایی ژرفاکاو نیاز داریم تا شبکهی معانی و ایماژهایی را که آستانه و افق امکان خشونت را در میان ما اهالی خاورمیانه شکل دادهاند، دریابیم. تحلیلهای تکعاملی اعم است از آن تحلیلهایی که یا مغالطی اند (مثل تحلیلهای فرهنگزده)، یا ناقص اند (مثل تحلیلهای صرفا مردمشناسانه)، یا تحلیلهایی که در واقع تحلیل نیستند، شبهـتحلیلهایی بیمارگونه اند، مثل تحلیلهای آخرالزمانی یا تحلیلهای مبتنی بر توطئّهپنداری.
اشارهی من به پیشینهی خشونتهای سازماندهیشدهی دولتی و غیردولتیِ تشکلهای صهیونیستی در یکصد سال گذشته در سرزمینهای فلسطین برای نشان دادن این واقعیت بود که عرض کنم، برخلاف مفروض پرسش قبلی شما، خشونتهای سازماندهیشده در این منطقه نهتنها حضوری سخت و سنگین و صدساله داشته است، بلکه منشأ تولید معانی و مفاهیم و ایماژهایی بوده است، که خشونتهای داعشیان را به خوبی میتوان با ارجاع انها معنا کرد و فهمید. این پیشینهی صدساله، آستانهها و افقهای معنایی ما اهالی خاورمیانه از حدود امکان سبعیت و ارتکاب خشونت را تعیین کرده است.
از بعد از حوادث یازده سپتامبر در آمریکا، به نظر میرسد خشونتها در خاورمیانه با آهنگ بیشتری بالا گرفته است، آیا رابطهای میتوان میان این دو برقرار کرد؟
واقعیت این است که شدت گرفتن خشونت در خاورمیانه و شمال آفریقا پس از واقعهی تروریستی یازدهم سپتامبر، را میتوان در دو مرحله تحلیل کرد. مرحلهی نخست، حملهی آمریکا و مؤتلفان غربی به کشورهایی مهم و پهناور در خاورمیانه، به بهانهی جنگ با تروریسم، که هم در مورد عراق و هم درمورد افغانستان معلوم شد این حملهها بر شبهاطلاعات و پیشفرضهایی یکسره ساختگی و نادرست استوار بودهاند. در این مرحله، بافت سیاسی و اجتماعی منطقه از هم فروپاشید.
مرحلهی دوم، پس از فصل سوم خیزشهای عربی است (که نابهجا بهار عربیاش میخواندند. بهاری در کار نبود، ولی هرچه بود زود به خزان و بلکه زمستان نشست). فصل نخست خیزشهای عربی مقارن بود با افول امپراتوری عثمانی. فصل دوم خیزشهای عربی به دورهی پسااستعماری بازمیگردد، یعنی از اواخر دههی ۱۹۴۰ به این سو. و فصل سوم هم دورهی خیزشهایی است که در پی شکست ساختهای سخت سیاسی و گسست ناشی از آن پس از مرحلهی اول به وقوع پیوست، یعنی تبعات همان رخنهها و آشوبناکیهایی که با هجوم آمریکا و متحداناش به منطقه پس از یازدهم سپتامبر در بافتهای نرم اجتماعی و ایماژهای سیاسی مردم خاورمیانه درافتاد.
داعش در پایان این مرحلهی دوم برآمد. و بر زرادخانهای از سرمایههای سرکوبشدهی ذهنی و مادی مردم خاورمیانه و شمال آفریقا، چه ساکنان آن و چه نسلهای دوم و سوم مهاجران آن در کشورهای اروپایی، تکیه زد. الگوی شکلگیری داعش طابقالنعل بالنعل همان الگوی شکلگیری تشکیلاتی خشن و تروریستی است که در خلال قرن گذشته در قالب «بارجورا»، «ههـشومر» و «ههـگهنه» تجربه شده بود و به تشکیل ارتش منظم اسرائیل انجامیده بود.
بنابراین، پاسخ من به پرسش شما اجمالا مثبت است. گسستی که از ۲۰۰۳ به بعد با مداخلهی وسیع و درازآهنگ نظامی آمریکا و متحداناش به بهانهی ریشهکنی عوامل واقعهی یازدهم سپامبر در ساخت و بافت سیاسی خاورمیانه و شمال آفریقا افتاد، زمینهی از هم پاشیدن مفهوم، ایماژ، و ساخت دولت و بافت اجتماعی در این منطقه شد، و این از همپاشیدگی بیش از هرجای دیگر خود را در شکلگیری نسل سوم خیزشهای عربی از ۲۰۰۹ به بعد نشان داد. این خیزشها در آن بستر مشوش و آشفته، زمینهی تولد گروهی مثل داعش در عراق و سوریه و همپیماناناش در الجزایر، مصر و تونس و دیگر نقاط شمال آفریقا شد. این معضل فعلا در حال پیچیدهتر شدن است، و راه حلی هم در افقهای کوتاهمدت و میانمدت برای حلوفصل آن به چشم نمیآید. شکلگیری نظام معنایی، ایماژهایی نو از الگوی ثبات و قدرت و سامان سیاسی، و ساختارهایی کارآمد برای اعمال مؤثر حاکمیتهای ملی در خاورمیانهی کنونی و شمال آفریقا بسیار زمانبر خواهد بود.
–
البته «بهار عربی» واژه ای بود که معترضان در کشورهای عربی و تحلیلگران سیاسی بر آن نهادند. شاید در ابتدا کسی تصور نمی کرد که نتایج متفاوتی این جریان خواهد داشت مانند تجربه ی تونس و مراکش در مقابل تجربه ی لیبی و مصر؟
بله این عنوان بیشتر از سوی فعالان جوان و پرشور در تونس و مصر و بعد هم از سوی روزنامهنگاران غربی و فعالان دموکراسیسازی در ارپای شمالی و آمریکا رواج یافت. عنوان «بهار عربی» بیش از آن که محتوایی تحلیلی داشته باشد، خصلتی رتوریکال و تبلیغاتی داشت و بنا بود بر نوعی انقلاب سیاسی مانند انقلاب ربیعی دلالت کند، که البته زود معلوم شد ساختار درهمتنیدهی اقتصاد، ارتش و سیاست و نیز محاسبات استراتژیک قدرتهای بزرگ در منطقه به چیزی کمتر از بازتولید مناسبات اقتدارگرا منجر نخواهند شد. زمینههای دگرگونی سیاسی در مورد استثنایی تونس از سالها پیش از این آماده شده بود. مورد تونس در واقع استثنای مؤید اصل است. هرچند از دامنهی بحث فعلی ما بیرون است، اما اجازه بدهید ناگفته نگذاریم و نگذریم که وضعیت فعلی در بسیاری از کشورهای خاورمیانه از جمله حوزهی عربزبان و ترکزبان، همچنان وضعیتی ناپایدار با میل ترکیبی بالا برای دگرگونیهایی ژرفاشوب است. چنان که در بسیاری از تحلیلهای آیندهنگرانه دیده میشود، چینش سیاسی و جغرافیای سیاسی خاورمیانه و شمال آفریقا در دو دههی آینده دستخوش دگرگونیهای بسیار وسیع خواهد شد. با این حال، بعید میدانم این دگرگونیهای ژرفاشوب به این زودیها سر از بهاری عربی یا غیر عربی در آورد.
–
گسترش دامنهی خشونتها به اروپا و به طور مشخص حملات تروریستی در فرانسه را شما در ادامهی موج گسترشیابنده در خاورمیانه میدانید یا خیر؟
ببینید، در اینجا از نوعی خاصیت بومرنگی میشود سراغ گرفت. بسیاری از تحلیلگران و عالمان علوم سیاسی در اروپا معتقد اند موجی که از جذب جوانان نسل دوم و سوم مهاجران خاورمیانهای و آفریقایی در اروپا، خصوصا فرانسه، به سوی داعش در جریان است، و فجایعی که این جذبشدگان به داعش، در عراق و سوریه و نیز پس از بازگشتشان به اروپا مرتکب میشوند، علاوه بر عوامل ایدهئولوژیک، ریشهی اصلی و تعیینکنندهاش جای دیگری است، و ان عبارت است از سرکوب و تبعیض و بیگانهسازی سیستماتیک کشورهای میزبان این مهاجران در خلال دهههای اخیر که روح این جوانان را با زخم خونینِ بحران هویتی دردناک مجروح و آشفته کرده است. این خشونتورزیهای انتقامجویانه، خونسردانه، سبعانه و کور نمیتوانست تنها با اتکا به این یا ان ایدهئولوژی دینی یا سکولار برانگیخته شود. این حس و کنش انتقامجویانه دو زمینهی اصلی دارد: یکی سرکوب سیستماتیک روانی و فیزیکی اعراب از سوی اسرائیل در منطقه، چه به شکل مستتقیم و چه به شکل غیرمستقیم، آن هم مستظهر به حمایت مستقیم مادی و حقوقی و سیاسی و نظامی دولت های بزرگ غربی. دیگری، روندهای بیگانهساز اجتماعی و سیاسی در کشورهای میزبان مهاجران خاورمیانهای و آفریقائی مسلمان. اینها زخمهایی است که اکنون آماس کرده و به چرک و خون نشسته است. تیزی و زبری و خشونتانگیزی داعشیان مانند نشتری است بر این آماس چرک و خون. این زخمها را از بیرون نمیشود درمان قطعی و ریشهای کرد. منشأ این عفونت باید از سیاستها و روندهای اجتماعی و سیاسی کشورهای مهاجرپذیر اروپایی و نیز از درون منطقه زدوده شود.
–
البته لزوما پیوستگان به داعش از کشورهای غربی، مهاجران آفریقایی و خاورمیانه تبار نبوده و نیستند. در میان آنها از شهروندان آلمان، فرانسه، روسیه و دیگر کشورهای اروپایی و حتی آمریکا هم دیده شده است.
بله، همینطور است، با این دو ملاحظه که از یکسو، این مهاجران آفریقایی و خاورمیانهتباری که از ایشان صحبت میکنیم، همگی از نظر تابعیت اکتسابی، شهروندان اروپایی یا آمریکایی به شمار میایند. و از سوی دیگر، وقتی از عضوگیری داعش از میان شهروندان غربی صحبت میشود، اغلب قریب به اتفاق این هواداران غربی یا اعضای غربی پیوسته به داعش از نسلهای دوم و سوم مهاجران مسلمان خاورمیانهای یا آفریقاییتبار اند.
–
از آن جهت که در خاورمیانه اعمال خشونتها به بازتولید خشونت انجامیده است، آیا فکر میکنید این پدیده در مورد فرانسه هم صدق کند و جامعه و دولت فرانسه بر شهروندان مسلمان خود اعمال محدودیت و حتی خشونتورزی کنند؟
در این زمینه، روندهای سیاسی رقیب و بدیل در جوامع اروپایی از جمله فرانسه وجود دارد. در میان سیاستمداران و احزاب سیاسی، بعضی به اعمال محدودیتهای بیشتر در زمینهی سیاستهای مهاجرتی تمایل دارند. دربرابر، انواع و اقسام پیشنهادها برای جذب و هضم فرهنگی و اجتماعی مهاجران وجود دارد. اما در این میان مسلمانان وضع خاصی دارند. الان دوگونه انتظار از مسلمانان در حال شکلگیری است. یکی این که رهبران و نخبگان دینی و سیاسی و فرهنگی مسلمان در غرب باید مسؤولیت مهار سختکیشی اسلامی را بر عهده بگیرند، و دیگری این که عموم مسلمانان در قبال امنیت و امکاناتی که از جوامع میزبان میگیرند، علاوه بر فعالیتهای متداولی که هر شهروند دیگری دارد، مثلا اشتغال و مشارکت اجتماعی، باید سعی کنند فاصلهی خود با سختکیشی اسلامی را هرچه بیشتر کنند و این فاصله را هرچه بیشتر آشکار کنند.
همچنین انتظار دیگری هم در این جوامع شکل گرفته است که بیشتر متوجه شهروندان غیرمسلمان است. آن هم همکاری فعال با نهادهای امنیتی برای شناسایی مظنونان به افراطیگری است. برای نمونه، در چارچوب برنامهی موسوم بهPrevent در بریتانیا، معلمان مدارس و استادان دانشگاه «موظف» اند (نه مختار) که هرموردی مظنون به امکان افراطیگری را به مقامات امنیتی اطلاع دهند. یعنی مثلا اگر دانشجو یا دانشاموزی در پرسشها یا مطالبی که اظهار میکند، یا در سر و وضع پوشش و نوع آرایش سر و صورت خود یا پسران در نوع آرایش ریششان شباهتی یا قرابتی به سختکیشی و افراطیگری اسلامی نشان دهند، بلافاصله باید مربیان و معلمان و استادان این موارد مشکوک را گزارش کنند. و جالب این ک نهادهای امنیتی ناظر بر نهادهای آموزشی برنامههایی را برای افراطزدایی از مظنونان احتمالی تدارک دیدهاند، که این مظنونان، برای بازگشت به زندگی معمولی باید گواهی قبولی از این برنامهها را دریافت کنند. مشابه چنین سیاستهایی در غرب، تنها در ذیل حکومتهای فاشیستی، نازیستی و کمونیستی در قرن بیستم دیده شده است. خوب، به نظر نمیرسد این وضع در آیندهی نزدیک تغییر محسوسی کند. این وضعی است که آشناییزدایی بیشتری از اقلیت مسلمان در جوامع غربی خواهد کرد. و این آشناییزدایی و غیرتافکنی دور باطلی با تشدید بحران هویت اقلیت مسلمان مهاجر تشکیل میدهد، که بیشک زمینههای ناامنی بیشتری هم برای مسلمانان و هم برای جوامع میزبان ایجاد خواهد کرد.
–
چرا تفاوتی بین رفتارها وجود ندارد؟ آیا پدیدهی خشونت در حال یکسانسازی رفتاری در جهان توسعهیافته و در حال توسعه است؟ تا چه اندازه این ایده را واقعی میدانید؟
بگذارید به اقتضای حوزهی اصلی مطالعه و پژوهشم، این پرسش شما را از منظر اندیشهی سیاسی مقایسهای پاسخ بدهم.
واقعیت این است که خشونت جزء لایتجزای سیاست مدرن است. این مدعا نیازمند توضیحی تفصیلی است. اما من در این فرصت مختصر میکوشم بهکوتاهی مراد خود را از این مدعا روشن کنم. ببینید، برای نخستین بار در تاریخ اندیشهی سیاسی مکتوب و مستند در جهان، این اندیشهورزان پیشگام اندیشهی سیاسی در قرن بیستم بودند که سیاست را مصرحا بر مدار و محور اعمال خشونت و به منظور حذف دشمن، فهم و تعریف کردند. در اندیشهی مدرن، اعمال خشونت عنصر مقوم و مؤلفهی معرف سیاست است. درستی این حکم مستقل از چپ و راست طیف اندیشههای سیاسی مدرن است. شما از هرجای این طیف سراغ بگیرید میبینید این حکم را تصدیق میکنند.
شما اگر به انتهای راست طیف اندیشهی سیاسی بروید، مثلا با اندیشهورزانی مانند کارل اشمیت و لیو استراوس مواجه میشوید که اولی حاکمیت سیاسی را یک بازی حذفی میان دوست و دشمن تعریف میکرد که هدف آن ریشهکنی طرف مقابل است، و دومی هم تصویری مانوی یعنی سفید و سیاه از نیروهای اجتماعی و سیاسی و تمدنی میداد که هیچ راهی برای همزیستی آنها اصولا نیندیشیدنی است، یکی باید بالأخره دیگری را نابود کند.
حالا اگر به انتهای چپ این طیف بروید، مثلا با مارکس دیدار میکنید و طیفی از پیران او که در کانون اندیشهی همگی ایشان دربارهی سیاست، مفهوم تضاد و ستیز ناگزیر (طبقاتی یا منفعتی) قرار دارد. اینجا هم سیاست خصلتی ذاتا ستیزهجویانه دارد و حرکتی در متن تضاد است.
در حوالی میانهی طیف اندیشههای سیاسی هم اوضاع کمابیش همین است. برای نمونه اندیشهورز مؤثر و مهمی مانند ماکس وبر را به خاطر بیاورید که سیاست را با مالکیت انحصاری ابزار اعمال موجه خشونت/زور (Gewahlt) بر شهرمندان در یک قلمرو معین تعریف می کرد. یعنی هم عنصر انحصار، هم عنصر خشونت/زور، هم عنصر مشروعیت، و هم دو عنصر همپیوند شهروندی و قلمرو را در تعریف سیاست در یک منظومه در کنار هم می گنجاند و این همه را البته بر محور و مدار خشونت/زور به هم پیوند میداد.
این مقدمهی بسیار اجمالی را میتوان بسیار بسط داد، اما به نظرم برای پاسخ دادن به پرسش بسیار مهم شما همین اشاره کفایت میکند. واقعیت این است که علیرغم همهی کوششهای نظری و عملی در دوران ما برای مهار خشونت در جهان مدرن، به نظر نمیرسد درجهی تنوع و شدت و وسعت و سبعیت خشونت رو به کاهش محسوسی گذاشته باشد. استدلال اصلی من این است که سیاست مدرن، خصوصا در بیرونیترین و ساختمندترین شکل جهانیشدهی آن، یعنی دولتـملت مدرن، فحوایی صلحامیز یا میلی طبیعی به سوی صلح که ندارد هیچ، بلکه برعکس تمایل درونی و کانونی آن به سوی خشونت و بازتولید آن است. به تعبیر دیگر موتور محرک این الگوی سیاسی از تضادافرینی مدام میان «خود» و «دیگری» نیرو میگیرد. غیریتسازی سازوکار فعالیت و نشاط سیاست مدرن است. این دقیقا منطبق بر منطق کانونی کاپیتالیسم هم هست. یعنی این سیاست غیریتساز و غیرسوز، زیربنایی اقتصادی کاملا همخوان با خود نیز دارد و مثل سیستمی با حداکثر سازگاری درونی فعالیت میکند. به نظر من فارغ از همهی عللی که در سطح سیاست خُرد و سیاستسنجیهای تجربی میتوان برشمرد، آنچه که اینجا برشمردم بنیادیترین علتی است که گرمی بازار بازتولید خشونت و گریزناپذیری این سازوکار بیزنهار را توضیح میدهد.
.
.
نسخهی نخست این مصاحبه در اسفندماه ۱۳۹۴ در شمارهی پنجم نشریهی اندیشهی اصلاح منتشر شد. متن فوق همان مصاحبه است همراه با مقدمهای تفصیلی دربارهی ضرورت و اهمیت اندیشیدن به خشونت و اندیشیدن از خشونت.
مصاحبه با محمدمهدی مجاهدی
افسون و افسانهی خشونت در خاورمیانه
استاد نظریههای سیاسی مقایسهای، دانشگاه برلین
.
.