نمایش عشق دو بازیگر دارد: عاشق و معشوق؛ تاریخ مذکر، عموماً نقش اول را به مرد و نقش دوم را به زن داده است، و میان این دو تفاوتی بسیار است. همه چیز نشان میدهد که عاشق بازیگر بزرگی است؛ او قهرمان است. توانایی او در حس گرفتن و انتقال آن بیهمتاست. این عاشق است که فعال است، سراسر کنش است، صحنه را تماماً از اکشن خویش لبریز کرده است؛ تب میکند، میگرید، ضجه میزند، میدود و زمین میخورد و برمیخیزد و باز میدود؛ ستایش میکند، غزل میخواند، غلو میکند. التماس میکند؛ رانده هم که شود باکی نیست، دوباره و چند باره(1). عاشق قوی است. همه او را نیرومند میدانیم. گر چه به تیر غیب گرفتار شده است اما او نمیداند کی و کی این عطش را در جانش نشانده است؛ لحظهای به خود میآید و میبیند که کار از کار گذشته است: عاشق شده است؛ و در محلهی معشوق پرسه میزند، خاک کوی او را سرمه چشم میکند، بادی که گیسوی او را شانه کرده، میبوید. اگر بفهمد که معشوق از چیزی خشنود است، خود را به آب و آتش میزند تا آن را به چنگ آرد؛ از جان مایه میگذارد. واگر معشوق از چیزی ناخرسند باشد میغرد و میپیچد و رجز میخواند. از جان، از جان (و چه چیز از این هیجانانگیزتر) مایه میگذارد. شش دانگ حواس تماشاگر را به خود معطوف میکند. وای به وقتی که پای رقیبی به میان آید: همه چیز برای یک دوئل شرافتمندانه، بلکه شرافتمندانهترین دوئل آماده است. تماشاگران همه نیمخیز میشوند. اگر اجازه دهی شاید سوت و کف هم بزنند وتشویق کنند که: گر عاشق صادقی ز مردن مهراس. ولی او که قبلاً مرده بود. او خود به چشم خویشتن دیده بود که جانش میرود. عاشقان کشتگان معشوقند. پس در دوئل با رقیب چه چیزی برای باختن دارند؟ با این نیستی هستی دیگری در او آغاز میشود. در این بیقراریها که قرار گرفت، نیمه ناپیدای خود را کشف میکند؛ نیمهای که عقل آن را پنهان کرده بود. کشف این نیمه، با آزاد شدن یکباره، با فوران انرژی مبهمی همراه است که اعجاز میکند. اعجازش چیست؟ یحیی الموتی(2). و این بزرگترین اعجاز است. همهی حماسهها و هنرها و خلاقیتها اینجاست که خلق میشود. در ابتدا هیچ چیز نبود و فقط کلمه بود و عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد: یعنی هم کتاب را سوخت، وهم کلمات را، زبان را آتشین مزاج کرد. و تماشاگران کماکان غرق در هیجان این همه شور، کف خود را به جای ترنج میبرند و این اوج پیروزی یک نمایش و بازیگر یکه آن است. و تازه این همهی مسئله نیست. عاشق نه فقط اکتور بزرگی است، که اکشنهای سرشار ازخطر را بدون بدلکار، انجام میدهد، و حماسه و تراژدی را در هم میآمیزد و صحنه را فقط و فقط از خود پر میکند و یک تنه تماشاگر را تا انتها میخکوب میکند، بلکه همهی صفتهای مثبت را به خود اختصاص میدهد. او خاکسار است، صادق است، شجاع است، فداکار و وفادار است، دل نازک و مهربان است، یکهشناس و موحد و رقیبستیز است؛ از همه بالاتر، کارش به ایثار میکشد، و شاید حتی ایثار جان. در یک کلمه، عاشق خوب است؛ خوبی است؛ همه خوبی.(3)
اما معشوق چه؟ جایگاه معشوق ظاهراً بسیار بالاست. موجودی در برج عاج که آن فعالیتهای عاشق، آن تکاپوها و آن التماسها و ضجهها در شأن او نیست. او همچون طاووسی فقط کافی است که باشد و گاه تاج خود را فقط برای لحظهای باز کند و عاشق را دیوانهتر کند و سر خود را بالا بگیرد و از این همه جانفشانی که برای او میکنند خرسند باشد و گاه با خمی به ابرو یا نازکچشمی یا اخمی یا لبخندی عامل اصلی و انرژیزای همهی آن هیجانی باشد که عاشق صحنه را از آن لبریز کرده است. معشوق، ظاهراً، خدایگانی است که بر قله نشسته است، او خواستنی است. همه چیز اوست و از اوست و عاشق، البته فقط در ظاهر، جز عروسکی و بازیچهای نیست که بند جانفشانیهایش به گوشه مژه و ابرو و خط و خال معشوق بسته است و با حرکتهای کوچک و نیمهپیدای او جستوخیز میکند. ادعا چنین است که اگر معشوق نبود، و اگر با صرف بودنش، بودنی آرام و استاتیک، که در شأن اوست و گاه کرشمهای، آتش آتشکدهی عشق را به رقص وا نمیداشت، آن فوران آتشفشان عاشق در لحظهای یخ میزد و میمرد. برای همین است که گفتهاند زنده معشوق است وعاشق مردهای؛ گفتهاند جمله معشوق است و عاشق پردهای. ولی از من بشنوید که اینها دروغهای مردساخته است. من به هیچ وجه در پی تبلیغ یک زنانهنگری افراطی و مردستیز در مورد عشق زن و مرد نیستم. وقتی میگویم دروغهای مردساخته، منظورم شکلی از توطئه و اغفال نیست. تاریخ بشری، به هردلیلی که جای بحث آن اینجا نیست، تاریخ مذکر است. یعنی همه چیز، و بیش از هرچیز دیگری، هنر، و به ویژه شعر و داستان و نقاشی، از چشم مرد و نگاه مردانه، که به هر دلیلی اصل تلقی شده است، دیده و ساخته شده. وظیفهی ما حکم میکند که نیمهی پنهان را هم نشان دهیم.
آن شعر که میگوید زنده معشوق است وعاشق مردهای، یا جمله معشوق است وعاشق پردهای، در مورد خداوند یا هرموجود معنوی متعالی درست است، و منظور شاعر عارف هم همین بوده است. اما مهم این است که در مورد عشق زن و مرد هم همین احساس به شدت وجود دارد. در حالی که رابطه، تقریباً وارونه است. بیایید فقط کمی از یک زاویه متفاوت به مسئله نگاه کنیم، ببینیم چه میبینیم. این معشوق است که جز مردهای و پردهای بیش نیست، نه عاشق. زن که عموماً همان نقش معشوقی را اجرا میکند، در این نمایش دقیقاً چیست؟ اولاً مرده است، چون تقریباً هیچ حرکتی از طرف او انجام نمیشود. او فعال نیست، منفعل است، و نهایت انفعال یعنی مردگی. برعکس عاشق که سراسر حرکت است، معشوق فقط برکت است. رسم عاشقکشی وشیوهی شهرآشوبی، جامهای بود که بر قامت او دوخته بود. جالب است! نمیگوید این رسم، فعالیت و کاری بود که سناریست برای او در نظر گرفته بود. میگوید جامهای بود که بر قامت او دوخته بود. یعنی کاری نبود که باید انجام میداد، همان بودن و خلقتش بود. یعنی جوری ساخته بودندش که نیاز به کاری نداشت، فقط باید باشد، به چیز دیگری نیاز نیست. آیا تعبیر بهتری از مُردگی برای چنین نقشی میتوان ادعا کرد؟ میگویند تا عشوهگری زنانه باشد، بیقراری مردانه هم هست، اما زنان برای عشوهگری حتماً نیازی نیست کاری بکنند. طوریاند که بودنشان همان عشوهگری است. ثانیاً پرده است: شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم. زن، معشوق، شمایلی بیش نیست؛ درست مثل یک نقاشی کلاسیک، اعم از این که نقاشی با کلمات و در غزل باشد یا با رنگها و طرحها روی تابلو، همهی بحث عبارت است از قد سرو، چشم شهلا، نرگس جادو، خم ابرو، لب لعل، خال سیاه، چال زنخدان. آیا این چیزی بیشتر از یک پرده است؟ مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی؛ کافی است روی معشوق پوشیده شود تا فتنهی عاشقی خاتمه گیرد. یعنی پرده و شمایل است. البته ممکن است به یاد بیاوریم، که دربارهی ناز و کرشم و خرام معشوق هم سخنی هست، در این صورت کافی است تا به آن پرده بادی هم بوزد، همه چیز درست است. این کمدی وقتی تراژیک میشود که به سراغ صفات برویم؛ منظورم صفات معشوق است در مقابل صفات عاشق. قبلاً گفتم نه فقط همهی اکشنها، آن هم سرشار از خطر و اضطراب و دینامیزم و اوج و فرود و دویدن و نرسیدن و پر کردن یک تنهی صحنه، متعلق به مرد عاشق بود و زن، معشوق، فقط قسمتی از دکوراسیون سِن، نقش زیبایی آویخته بر دیوار، را تشکیل میداد، بلکه عاشق مقدار زیادی از صفات مثبت را نیز داشت. و الان اضافه میکنم که در بازی عاشق و معشوقی تقریباً تمامی بهترین صفات در انحصار مرد و عموم بدترین صفات چسبیده بر پیشانی زن است. اگر عاشق ستایشگر، صادق، صریح، شجاع، فداکار، وفادار، دلنازک، مهربان، یکهشناس، رقیبکُش و ایثارگر است، معشوق، در برابر، بیتفاوت، بیاعتنا، غره، متکبر، بیمروت، بیمدارا، بیوفا، سنگدل، بیرحم، حیلهگر، جادوگر و حتی قاتل. و تعجب این که موجودی که نقش سیاهی لشکر را دارد و نقشی و پردهای و مُردهای بیش نیست، چگونه در انجماد تحمیل شدهی خود این همه آزاررسان میتواند باشد!(4) زنان معمولاً معشوق بودهاند. وکسانی فکر کردهاند که این مقام والایی است. معشوق رنجی نمیبرد، در سوز وگداز و شور و شرار نیست. اساساً هدفی ندارد که بخواهد برای آن تلاش کند. چیزی او را به سمتی نمیراند. همواره عاشقان به وضع معشوقان حسرت خوردهاند و گلایه کردهاند که چرا قرعهی فال به نام آنان در آمده است.(5) جای معشوقی جای امن است و جای عاشقی جای پُرمخاطره. چه چیز بهتر از این که در معاملهی عشق یک طرف از امتیاز و حق ویژه بهرهمند باشد! بیشترین فایده و کمترین هزینه. پس ظاهراً هر که در عداد معشوقان قرار گیرد باید بر خود ببالد تا در مقام عاشقان. اما این هم چیزی است شبیه خانهنشین کردن زنان، و منت گذاشتن بر سر آنان که آنها لطیفتر و ظریفتر و بلندمرتبهتر از آنند که خود را درگیر مسائل و مشکلات کار و اجتماع کنند. اما زنان به تدریج بیش از پیش از خانهنشینی خسته شده و این لطف مردانه را به صاحبانش باز گرداندهاند. با زنان همواره تعارف شده است که این معشوق است که عاشق را از قوه به فعل در میآورد؛ معشوق است که عاشق را خلق میکند. اما در این تفسیر، زن در موقعیت معشوقی فرقی با زن در موقعیت مادر ندارد. شیه این تعارف در آنجا هم هست که از دامن زن است که مرد به سوی کمال میرود. زنان کم کم مایلند این امتیاز را واگذر کنند. میخواهند خودشان از دامن خودشان به معراج روند و استعدادهای عاشقی خودشان را بروز دهند. میخواهند از آسودگی خویش به نفع تعالی دست بکشند؛ تعالیای که در گیر شدن و کار کردن و شکست خوردن و هزینه پرداختن و تجربه داشتن و رشد کردن و مستقل شدن و به دست میآید. در اجرای عشق هم همین طور است. بسیاری از زنان از اینکه در عشق نقش دوم را داشته باشند، احساس خوبی ندارند. از این که مرد، یا همان بازیگر همیشگی نقش عاشق، صحنه را از خود پر کند و او مجسمهی زیبایی باشد پشت پرده که ظاهراً همه چیز به او بر میگردد و باطناً هیچ چیز، ناخشنودند. میخواهند عاشق باشند نه معشوق؛ فعال باشند نه منفعل. هم نیمی از صحنه را پرکنند و نیمی از هزینه را بپردازند و نیمی از زجر وشکنجهی عاشقی را تحمل کنند، و هم نیمی از تعالی ناشی از عشق را داشته باشند. یک چند هم نوبت عاشقی آنهاست. به قول مادر ترزا، میخواهند دوست بدارند بیش از آن که دوستشان بدارند. از نوع توزیع صفات هم ناراضیاند. تا کی آماج آماده و کلاسیکشدهی انبوهی از ضربالمثلها باشند که بیوفایی و سنگدلی و خونریزی و… را چون تیرهای زهرآلود به سمت آنها پرتاب میکنند؟ تازه آن هم به گناه ناکرده. یک زن اگر از مردی که عاشقش شده، حتی عشقی کاملاً پاک، خوشش نیاید، چه باید بکند؟(6) از گذشته تاریخ، و در قالب ادبیات، مردان نیازمندی و پررویی و توقع و ضعف خود را برونفکنی کرده و گناه آن را به پای زنان نوشتهاند. زنان میخواهند مثل مورد خانهنشینی، مقام معشوقی را هم که در بیشتر موارد، جز مزاحمت و طعنه خوردن و تسخیر شدن و شئوارگی و نابود شدن رهاورد دیگری برایشان کمتر داشته به آقایان مسترد کنند. خسته از این که مأموریت حقیرشان زمینهساز رساندن هرچه بیشتر مردان باشد به مرز شیفتگی و بروز استعدادهای عاشقانهی آنان. چرا که این کار میسر نیست مگر با قربانی شدن معشوق. عاشقان کشتگان معشوقند، البته به مجاز. اما این معشوقانند که کشتگان عشاقند، البته به حقیقت. گاه میان دو تیغهی یک قیچی مردانه: خواستگار مُصرّ و پدر غیرتمند.(7) وقتی که حافظ در سرایشی زیبا وتأمل برانگیز میگوید:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
خطاب او به کیست؟ اگر نقش مقصود از کارگاه هستی عشق است، عشقی که جوهرهی فعالیت و خطرپذیری و کمال است، چرا باید مخاطب آن فقط مردان باشند؟ زنان و مردان هر دو مخاطب عام چنین تذکری هستند. یا هنگامی که مولوی در سرایشی مشابه میگوید:
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید / در این عشق چو مُردید همه روح پذیرید
خطاب او به کیست؟ ممکن است گفته شود در این موارد منظور عشق الهی است و بنابراین زن و مرد یکسان مخاطب آن هستند. در این صورت میتوان گفت: نظریهپردازان عشق الهی همچنین گفتهاند که عشق میان زن ومرد پلی است برای رسیدن به عشق الهی. پس به این ترتیب باز هم شیوهی عاشقی نباید در دام کور جنسی بیفتد. همه چیز برابر است. زنان چشم به راه رسیدن نوبت عاشقیشان هستند. اما عاشقی زنان چگونه است؟ مثل عاشقی مردان نیست. زنان اگر قرار شود که از معشوقی صرف بیرون آیند و نقش عاشقی را هم بر عهده گیرند، چه خواهد شد؟ آیا زنان غزل خواهند گفت و برز و بالا و چشم و ابروی مردان را خواهند ستود و در فراق آن گریه و زاری خواهند کرد؟ نه. (از استثناها میتوان گذشت.) چون عشق زنانه، بدون این که مدعی نادیده گرفتن تن باشد، از آن فراتر میرود. زن در مقام عاشق نسبت به مرد دچار تأمل و درنگ است. چون غالباً بر خلاف غالب مردان، چنان آتشی، از اشتیاق نسبت به ظاهر، برجانش نیست که بیتأمل و بیمحابا و مستقیم حمله کند. بیشتر دنبال این است که خوبیهای اخلاقی و رفتاری و فکری را در کنار خوبیهای ظاهری قرار دهد تا بتواند تمرین عاشقی کند. اگر زنان و مردان از دو بینهایت معشوقی و عاشقی به در آیند و به سوی هم گام بردارند و در یک سناریوی متعادل، با هم مرتب جا عوض کنند، دنیای لطیفتری شاید به وجود بیاید. جادهی یک طرفهی ناز و نیاز، باعث سرعت گرفتنهای خطرناک است، دوطرفه کردن این جاده با احتیاط و احتمال بیشتری برای سرعت مطمئن همراه است.
.
.
یادداشتها:
1_ دربارهی فرهاد:
زمانی پیش او بگریستی زار / پس از گریه نمودی عذر بسیار
وز آن جا برشدی بر پشتهی کوه / به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام / به زاری گفتی ای سرو گل اندام:
جگر پالودهای را دل برافروز / ز کار افتادهای را کاری آموز
مراد بیمرادی را رواکن / امید ناامیدی را روا کن
2_ گریه بدم خنده شدم مرده بدم زنده شدم / دولت عشق آمد ومن دولت پاینده شدم.
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم / اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
3_ نمونههای فراوان ابیات زیر قابل توجه است.
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش/ تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
چون «تمنوا موت» گفت ای صادقین / صادقم جان را بر افشانم براین
دیدهی سیر است مرا جان دلیر است مرا/ زهرهی شیر است مرا زهرهی تابنده شدم
آن غریب شهر سربالا طلب / گفت میخسبم در این مسجد به شب
از گمان و از یقین بالاترم / وز ملامت بر نمیگردد سرم
ترس مویی نیست اندر کیش عشق / جمله قربانند اندر پیش عشق
(در همه ابیات منظور مرد عاشق است)
از زبان لیلی دربارهی مجنون:
او گرچه نشانهگاه درد است / آخر نه چو من زن است، مرد است
در شیوهی عشق هست چالاک / کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد / آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم / با کس نزنم دلیر از این غم
ترسم که ز بیخودی و خامی / بیگانه شوم ز نیکنامی
4_ نمونههای فراوان ابیات زیر قابل توجه است.
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل / که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
مرا در عاشقی کاری ست مشکل / که دل برسنگ بستم سنگ بر دل
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا / سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
زن راست نبازد آنچه بازد / جز زرق نسازد آنچه سازد
ترا مهر سودابه و بدخوی / ز سر برگرفت افسر خسروی…
کسی کو بود مهتر انجمن / کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد / خجسته زنی کو ز مادر نزاد
زن و اژدها هر دو در خاک به / جهان پاک از این هردو ناپاک به
5_ مرا هم بخت بد دامن گرفتست / که این بدبختی اندر من گرفتست
6_ تو خود دانم که از من یاد ناری / که یاری بهتر از من یاد داری
7_ چو بشنید مهراب بر پای جست / نهاد از بر دستهی تیغ دست
همی گفت رودابه را زود خون / بریزم به روی زمین هم کنون
.
.
منبع: فصلنامهی مدرسه، سال دوم، شمارهی سوم. اردیبهشت 1385
خسته از معشوقی
محبوبه پاک نیا
.
.
ظاهرگرایی و نگاه مادی صرف به عالم عشق و تعریف و تفسیرهایش، چنین دیدگاهی را پیش می آورد. در عین حال که راه برای عاشقی بر هر دو جنس باز است. بسم الله…
سپاس بابت این نوشتهی انتقادی در باب مقام معشوق. از قضا نگاه متعادلی که در پایان نوشته بیان شد، با واقعیت جهان تطابق بیشتری دارد. چه آن که مرد نیز نیاز به دوست داشته شدن دارد. و این گویی ادامهی داستان پرحلاوت عاشقیست که معشوق نیز در جایگاه عشقورزی قرار گیرد. البته منکر این حالت نیستم که معشوقان امروزی، بعضاً مایلند در عشق حتی پیشگام شوند. که البته خیر و شر این حالت را باید به تجربه دید و ای بسا که برای هر عشقی مقصدی متفاوت مقدر باشد.
باز هم سپاس بابت نوشتهتان.
یادِ جمله ای از دوبوار افتادم:اگر روزی فرا برسد که زن، نه از سر ضعف، که با قدرت عشق بورزد… دوست داشتن برای او نیز، همچون مرد، سرچشمهٔ زندگی خواهد بود و نه خطری مرگبار
ازکجامعلوم که هرعاشقی صادق است؟این نوشته من را یادپسرهای احمقی می اندازدکه به اسم عشق روی صورت دخترهای بيچاره اسید میریزند.
اگرمعشوق خردمندوداناباشد,عاشق احمق راانتخاب نمی کند.
معشوق هیچ وقت خسته نیست,عاشق هميشه خسته است.
لو سالومه معشوقۀ نیچه نه تنها بسیار اغواگر بود بلکه از لحاظ فکری نیچه او را می ستود. در واقع سالومه نه فقط با اغواگری بلکه به خاطر صفات فکری و توانایی هایش جذاب بود.
امروزه هم همه می دانند که دختر باهوش و البته تا حدی زیبا دل از هر کسی می برد. ولی دختر بسیار زیبای کودن جذابیتی ندارد.
بار دیگر نگاهی متافیزیکی به عشق، که تنها به کار شاعرانگی می آید…
“شاید” این درست باشد که:
زنان را “چنان آتشی، از اشتیاق نسبت به ظاهر مردان، برجانشان نیست”،
ولی احمقانه ترین حرف و پوچ ترین ادعا این است که: زنان در مردان به دنبال “کمالات اخلاقی و فکری” هستند..
کافیست کمی در اطراف خود تامل کنید، خواهید دید که تنهاترین مردان در اجتماع، همین مردانی هستند که واجد اینگونه کمالات فکری اند..
در ناخودآگاهِ زیست جهانِ فکریِ اکثریتِ زنان، نه تنها حضور این فضائل در معشوق، فریبنده، جذاب و خوشایند نیست، که در عمل همچون علائم بیماری ای “کریه المنظر” دافع و گریزاننده است…
شاید یکی از عمیق ترین جملات در این باره را “سیمون دو بووار” به قلم آورده است که:
“اگر روزی فرا رسد که زن، نه از سر ضعف، که با قدرت عشق بورزد، دوست داشتن برای او نیز، همچون مرد، سرچشمهٔ زندگی خواهد بود و نه خطری مرگبار”…
ولی تا فرا رسیدن آن روز، هرگونه پیشداوری و پیشبینی درمورد چیستی و چگونگیِ آن عشقِ زنانه، خود چیزی نخواهد بود جز: خیال بافی ای تجویزی، آرزو اندیشانه، شاعرانه و جنسیت زده…