به سال ۱۹۷۵ محققین دانشگاه استنفورد، از گروهی از دانشجویان مقطع لیسانس در خواست کردند در یک آزمایش در باب خودکشی شرکت کنند. به هر کدام از شرکتکنندگان دو یادداشت خودکشی داده میشد. یکی به صورت رندوم نوشته شده بود و دیگری واقعی بود و نویسندهاش متعاقب نوشتن یادداشت، اقدام به خودکشی کرده بود. در ادامه از دانشجوها درخواست شد که یادداشت اصل را از یادداشت مجعول تشخیص دهند.
مشخص شد یک عدهای از دانشجوها در این کار استعداد خارقالعادهای دارند و مثلاً از بین ۲۵ یادداشت میتوانند ۲۴ تا را به درستی تشخیص دهند. از آن طرف مشخص شد یک عدهای از دانشجوها هم در این کار موفقیت چندانی ندارند و مثلاً میتوانند ۱۰ تا از ۲۵ تا را به درستی تشخیص دهند. منتها مثل بیشتر تحقیقات روانشناختی، واقعیت جز این بود.
البته که واقعاً نیمی از یادداشتها واقعی بودند و از دفتر پزشکیقانونی شهر لسآنجلس تهیه شدهبودند. ولی امتیازهایی که به هریک از دانشجوها اعلام شده بود دروغ بود. هیچ کدام از دانشجوهایی که بهشان گفته شده بود همه را درست گفتهاند لزوماً امتیاز بهتری کسب نکرده بودند. آنهایی هم که امتیاز کمتری کسب کرده بودند به همین منوال امتیازهایشان واقعی نبود.
در مرحلهی دوم آزمایش این موضوع برای دانشجوها تشریح شد. سپس بهشان توضیح داده شد که قصد ما این بود که واکنش شما را به درست تصور کردن و غلط تصور کردن تشخیصتان بسنجیم (البته جلوتر مشخص شد این هم دروغ بوده). در نهایت از دانشجوها خواسته شد حدس بزنند واقعاً امتیازشان چقدر بوده و به نظرشان میانگین امتیازات دانشجوها چقدر بوده؟ در این برهه از آزمایش اتفاق غریبی رخ داد. دانشجوهایی که قبلاً بهشان اعلام شده بود امتیاز خوبی کسب کردهاند، مجدداً بر این باور بودند که امتیازشان از متوسط بالاتر بوده و خیلی خوب عمل کردهاند(حتا با وجود این که بهشان اعلام شده بود که چنین موضوعی صحت ندارد و اصلاً امتیازها مشخص نیست). عوضش آنهایی که بهشان گفته شده بود بد عمل کردهاند(با این که این قضیه هم واقعیت نداشت) برآوردشان این بود که حتا بدتر از چیزی که اعلام شده عمل کردهاند. در نتیجه خیلی پایینتر از میانگین به خودشان امتیاز میدادند.
محققین چنین برداشت کردند: «چنانچه تصوری در ما شکل بگیرد، تغییرش به سختی میسر میشود.»
چند سال بعد جمعی دیگر از دانشجویان استنفورد برای آزمایشی دیگر انتخاب شدند. این آزمایش به آزمایش قبلی مرتبط بود. ابتدا دانشجوها به دو گروه مجزا تقسیم شدند و به آنها بستههای اطلاعاتی در مورد دو آتشنشان به نامهای فرانک کی. و جورج اچ. داده شد. در بیوگرافی فرانک نوشته شده بود که یک دختر کوچک دارد و در ضمن از غواصی هم لذت میبرد. برای جورج هم نوشته شده بود که پسر کوچکی دارد و گلف هم بازی میکند. در این تحقیق در ضمن پاسخ سوالات دو آتشنشان به آزمون «ریسکپذیری و محافظهکاری» هم لحاظ شده بود. در نتیجه تصویری که از فرانک شکل میگرفت این بود که آتشنشان نمونهای است که همیشه محافظهکارترین پاسخهای ممکن را میدهد. جوابهای جرج به پرسشنامهی «ریسکپذیری و محافظهکاری» مشابه فرانک بود ولی تصویری که داده شده بود این بود که جورج آتشنشان بدی است و رئیسهایش برایش اخطارنامهی انضباطی در پرونده ثبت کردهاند. مجدداً وسطهای آزمایش برای دانشجویان مشخص شد که اطلاعات مزبور همگی ساختگی هستند. سپس از ایشان خواسته شد که نظر شخصیشان را در مورد جرج و فرانک بگویند. به نظرشان یک آتشنشان خوب باید چه رفتاری در شرایط مختلف داشتهباشد؟ محافظهکاری و حفظ ایمنی و امنیت؟ یا ریسکپذیری؟ گروهی که اطلاعات فرانک کی. را دریافت کرده بودند معتقد بودند باید محافظهکاری پیشه کرد. گروهی که اطلاعات جورج اچ را دریافت کرده بودند نظرشان دقیقاً برعکس بود.
حتا بعد از این که به دانشجوها به درستی نشان داده شد که هیچکدام از اطلاعات و باورهایی که دارند درست نیست، باز هم نتوانستند نظرشان را تغییر دهند. در اینجا دیگر برای محققین میسر شد که نتیجهگیری انجام دهند. چون اطلاعات به دست آمده از دو آزمایش مجزا کاملاً قاطع بود.
این سری آزمایشهای استنفورد شهرت خاصی دارند. یا حداقل در آن دورهی خاص که دههی ۱۹۷۰ باشد، این موضوع که آدمها نمیتوانند به درستی فکر کنند به نظر همه خیلی شوکآور بود. الان دیگر چنین موضوعی شوکآور نیست. هزاران آزمایش مشابه صورت گرفتهاند که بسیاری از این مشاهدات را تأیید کردهاند. هرکسی که یکی از این تحقیقات را دنبال کرده باشد یا حتا یک نسخه از مجلهی سایکولوژی روز را برداشته باشد، این موضوع را میداند. یا اصلاً هر دانشجوی روانشناسی که یک تخته شاسی دست گرفته باشد میتواند این قضیه را به شما نمایش بدهد که آدمها بیشتر وقتها به شدت غیرمنطقیاند. شاید هرگز این موضوع به این حد الان اهمیت نیافته بود. ولی سوال اصلی همچنان پابرجاست: چطور شد که ما آدمها اینطور شدیم؟
در کتابی تحت عنوان «معمای منطق» (چاپ هاروارد) دو دانشمند علوم شناختی، هوگو مرسیر و دن اسپربر، سعی میکنند به این قضیه پاسخ درخوری بدهند. مرسیر که هماکنون در لیون فرانسه در مرکزی تحقیقاتی کار میکند و اسپربر که در دانشگاه مرکزی اروپا واقع در بوداپست مشغول فعالیت است، اشاره میکنند که این قضیه ریشهی تکاملی دارد. دقیقاً همانطور که روی دوپا راه رفتن یا دید سه رنگی ریشهی تکاملی دارد. در نتیجه برای فهمیدنش باید به ساواناهای آفریقا بازگشت.
به زبان ساده و بدون در نظر گرفتن اصطلاحات پیچیدهی علمی، پاسخ مرسیر و اسپربر از این قرار است: برتری اصلی انسان نسبت به سایر گونههای موجودات زنده، توانایی همکاریشان است. اما به دست آوردن این همکاری سخت است و در ضمن حفظش هم مشکل است. برای این که برای هر فرد همیشه سواری مجانی کشیدن از گروه بهترین استراتژی است. منطق نه برای حل مسائل انتزاعی و منطقی و نتیجهگیری از اطلاعات، که برای حل مسائل منتج از زندگی گروهی تکامل یافته است.
این دو در کتابشان چنین مینویسند: «منطق در پاسخ به نیچ(کنام) فرااجتماعیای ایجاد شده که انسانها تدریجاً برای خود ایجاد کرده اند. آن رفتارهایی که از دید یک روشنفکر یا نخبه عجیب و نامتناسب به نظر میآید، اگر از دریچهی روابط انسانی دیده شوند، راحتتر توجیه میشوند.»
مثلاً موضوع «تمایل به تصدیق» را در نظر بگیرید. حالتیست که در آن ما به شنیدن اطلاعاتی که نظرات پیشینمان را تأیید میکنند و با جهانبینیمان تطابق دارند رغبت داریم و خبرها یا اطلاعاتی که با پیشفرضهای ذهنی ما همخوانی ندارند را اصلاً نمیشنویم یا به سرعت نادیده میگیریم و بهشان اهمیت نمیدهیم. از میان همهی نقصهای تفکر بشری که تا به حال شناخته شده اند، تمایل به تصدیق بیشتر رویش تحقیق شده است. حجم آزمایشهایی که رویش صورت گرفته به قدری زیاد است که اگر روی هم جمع شوند از کتاب مرجع روانپزشکی هم حجیمتر خواهند بود. یکی از معروفترین این آزمایشها هم طبق روال در استنفورد صورت گرفته. برای این آزمایش دانشجویانی انتخاب شدند که برسر موضوع مجازات اعدام نظرات متضادی داشتند. نیمی از دانشجوها موافق این مجازات بودند و معتقد بودند اعدام باعث پایین آمدن میزان جرم و جنایت میشود. نیمی دیگر معتقد بودند که این مجازات تأثیری بر میزان جرم و جنایت ندارد و مخالفش بودند.
سپس از دانشجوها خواسته شد که نسبت به دو تحقیق واکنش نشان بدهند. یکی از دو تحقیق موافق نظرشان بود و دیگری مخالف نظرشان. هر دو تحقیق همانطور که یحتمل حدس زدهاید دروغ بودند. منتها به ترتیبی طراحی شده بودند و آمارهایی در خود داشتند که به صورت عینی موضوع بحث را رد یا تأیید میکرد. دانشجویانی که موافق مجازات اعدام بودند تحقیقی که در تأیید اعدام بود را بیشتر قبول داشتند و معتقد بودند اطلاعات بهتری به دست میدهد و ارزش کار تحقیقاتیاش هم بیشتر است مشخصاً. آن یکی تحقیق ولی از نظرشان بیخود بود و اطلاعاتش مسخره بود و روش تحقیقش اصلاً از پایه غلط بود. گروه مقابل هم همین واکنشها را به صورت برعکس داشتند. در نهایت از دو گروه یک بار دیگر موضعشان نسبت به مجازات اعدام پرسیده شد. آنهایی که موافقش بودند حالا توافقشان بیشتر هم شده بود. مخالفها به مخالفت خود شجاعتر شده بودند.
اگر تصور ما این باشد که دلیل وجود منطق، بهدست دادنِ قضاوتهای صحیح است، چه نقصی بالاتر از مسئلهی «تمایل به تصدیق» که در کل سلامت سازوکار قوهی منطق را زیر سوال میبرد. موشی را تصور کنید که همچون ما قدرت تعقل دارد. موشی که بر این باور باشد که گربهای در کار نیست، به زودی شام گربهها میشود. اگر ما هم در درک خطراتی که ممکن است وجود داشته باشند ولی از نظر ما ناچیز هستند، دچار تمایل تصدیق باشیم، نه فقط ما که مکانیسم تمایل به تصدیق هم تا به حال باید به ترتیب تکاملی حذف میشد. مرسیر و اسپربر اما چنین نتیجهگیری میکنند که در نتیجه این سازوکار باید یک فایدهی تکاملی داشته باشد. به خصوص در ارتباط با زندگی اجتماعی بشر.
مرسیر و اسپربر در ضمن نام دیگری بر تمایل به تصدیق میگذارند. «تعصب به جناح من». همانطور که در کتاب هم نشان داده میشود، آدمها به صورت کاتورهای دچار زودباوری نیستند. وقتی یک نفر موضعش را برای ما تشریح میکند، خیلی هم در تشخیص نقطهضعفهای بحثش خبره هستیم. اما لاجرم در برابر نقاط ضعف موضعی که خودمان داریم کاملاً نابیناییم.
تحقیقی که به تازگی به دست مرسیر و یکی از همکاران اروپاییاش صورت گرفته این عدم تقارن را به درستی نشان میدهد. از کسانی که در آزمایش شرکت کرده بودند خواسته شد به یک سری سوالات سادهی منطق پاسخ دهند. سپس بهشان فرصت داده شد که موضعشان را تشریح کنند و در صورتی که متوجه شدند اشتباهی مرتکب شدهاند، جوابشان را تغییر دهند. نتیجه این بود که ۸۵٪ شرکتکنندهها از پاسخ خود راضی بودند و به هیچ وجه نیازی نمیدیدند که پاسخشان را تغییر دهند.
در بخش سوم به شرکتکنندهها به صورت رندوم یکی از سوالات قبلی نشان داده میشد و در کنارش پاسخ خودشان بود و پاسخ یکی دیگر از شرکتکنندهها که به جواب متفاوتی رسیده بود. یک بار دیگر به شرکتکنندهها فرصت داده شد که پاسخشان را تصحیح کنند. اما حقهای که زده شده بود این بود که پاسخی که فکر میکردند برای خودشان است در واقع پاسخ فرد دیگری بود و آن پاسخی که فکر میکردند برای فردی دیگر است، در واقع برای خودشان بود. نیمی از شرکتکنندهها متوجه این قضیه شدند. نیمهی دوم ولی جالب بود. شصت درصد این افراد جواب خودشان را رد کردند.
مرسیر و اسپربر میگویند که این کوری و تعصب پاسخی طبیعی است. ما سعی میکنیم در برابر این که آدمهای دیگر گروه سرمان کلاه بگذارند و سواری مجانی بگیرند مقاومت کنیم. اجداد شکارچی-گردآورندهی ما مدام در این فکر بودند که موقعیت اجتماعیشان به چه ترتیب است و نکند که آنها هر روز دارند جانشان را به خطر میاندازند درحالی که دیگران در غار نشستهاند و دارند استراحت میکنند. منطق صحیح داشتن چندان سودی نداشت در حالی که برنده شدن جدل و بحث خیلی سود داشت.
از جمله بسیاری مسائلی که برای پدران شکارچی-گردآورندهی ما مهم نبوده، موضوع خوبیها و بدیهای مجازات اعدام و سجایای اخلاقی آتشنشانهاست. ایشان در ضمن مجال مداقه در باب تحقیقات دروغین و اخبار جعلی(fake news) و توییتر و امثالهم را نداشتهاند. از این رو غریب نیست که منطق در جهان جدید چنین دست ما را بگذارد توی حنا. به قول مرسر و اسپربر: «این یکی از آن مواردیست که محیط چنان به سرعت تغییر کرده که طبیعت فرصت نداشته خودش را وفق بدهد.»
استیون سلومن، پروفسور دانشگاه براون و فیلیپ فرنبچ، پروفسور دانشگاه کلورادو نیز دو دانشمند علوم شناختی هستند. این دو هم معتقدند پاسخ نقص قوای منطق را باید در چارچوب جامعه بررسی کرد. این دو کتابشان تحت عنوان: «علم توهم: چرا ما مستقلاً فکر نمیکنیم» را با بررسی توالتها آغاز میکنند.
بشریت با توالت آشناست. تقریباً هر کسی که در جهان مدرن زندگی میکند و بخشی از جامعهی جدید انسانی است توالت را میشناسد و روند کارش را بلد است. یک توالت فرنگی فلاشی عادی یک کاسهی سرامیکی است که درش مقداری آب وجود دارد. وقتی دکمهی فلاش را فشار دهید محتویات توالت به درون لولهی فاضلاب کشیده میشود و به سیستم فاضلاب میپیوندد. اما به واقع چطور این اتفاق میافتد. به عبارتی مکانیسم این ماجرا چیست.
در تحقیقی که در دانشگاه ییل صورت گرفت از دانشجوها خواسته شد اطلاعاتشان در مورد چیزهایی مثل زیپ و قفل پدالی و توالت را ارزیابی کنند و مثلاً به خودشان از یک تا ده نمره بدهند. سپس ازشان خواسته شد که مرحله به مرحله توضیح بنویسند که یک دستگاه چطور کار میکند. سپس از ایشان خواسته شد که مجدداً به دانششان نسبت به این وسایل امتیاز بدهند. چنین به نظر میرسد که این آزمایش باعث شد دانشجوهای شرکتکننده به کمبود اطلاعات خود پی ببرند و در نتیجه نمرهی کمتری به خودشان بدهند. چنین مینماید که توالتها از چیزی که تصور میکنیم پیچیدهتر هستند.
سلومن و فرنبچ این قضیه را «توهم عمق بصیرت» مینامند و چنین بیان میکنند که این قضیه همه جا قابل مشاهده است. توهم مردم در مورد بصیرتشان به آنچه میدانند بسیار بیشتر از چیزی است که حقیقتاً میدانند. آنچه باعث میشود برسر این توهم باقی بمانیم، سایر آدمها هستند. مثلاً در مورد توالت موضوع این است که یک نفر دیگر آن را به ترتیبی طراحی کرده که به راحتی قابل استفاده باشد بیاینکه نیازی باشد شما عملاً فهمی نسبت به فرآیند طراحی و عملکردش داشته باشید. این را آدمها درش خبرهاند. ما عادت داریم به تخصصهای یکدیگر احترام بگذاریم و به هم اعتماد کنیم. از همان وقتی که با کمک همدیگر شروع کردیم به شکار کردن موجودات دیگر که این خودش نقطهای حیاتی در تکامل بشر است. ما چنان در این همکاری زبردستیم که گاهی فراموش میکنیم کجا تواناییهای ما به پایان میرسد و کجا تواناییهای دیگران آغاز میشود.
سلومن و فرنبچ در ادامه چنین تشریح میکنند: «یکی از پیامدهای تقسیمبندی زحمت شناخت، این است که هیچ مرز مشخصی بین ایده و دانش یک فرد و سایر اعضای گروه وجود ندارد.»
این هرج و مرج بیمرز یا در واقع گیجی حاصل از آن برای پیشرفت نوع بشر حیاتی است. به تدریج که ابزار مختلف برای رفع نیازهای متفاوت ساخته میشوند، انسانها حاشیههای امن نفهمیشان را گسترش میدهند. اگر قرار بود هرکسی میخواهد یک چاقوی فلزی دست بگیرد، اول مجبور باشد ریختهگری بیاموزد، عصر برنز هنوز تمام نشده بود. وقتی موضوع تکنولوژیهای تازه مطرح است، ندانستن حتا مقوی است.
آنجایی که کارمان به پیسی میخورد(به قول سلومن و فرنبچ) حوزهی علوم سیاسی است. این که من توی دستشویی کارم را بکنم و سیفون را بکشم بدون این که از روند دفعش به فاضلاب سر دربیاورم یک چیز است و این که موافق یا مخالف یک فرمان حکومتی به منظور ممنوعیت ورود مهاجر از فلان و بیسار و بسلمان کشور باشم بیاینکه بدانم کارکردش چیست و مکانیسمش چههاست، یک چیز دیگر است. سلومن و فرنبچ در کتابشان یک تحقیق مربوط به ۲۰۱۴ را میآورند که کمی بعد از انضمام کریمه به روسیه صورت گرفته است(کریمه بخشی از اوکراین است). از شرکتکنندگان خواسته شد که بگویند به نظرشان ایالات متحده چطور باید به این موضوع واکنش نشان دهد؟ و در ضمن جای اوکراین را در نقشه نشان بدهند. هرقدر که اطلاعشان از محل اوکراین پرتتر بود، میلشان به دخالت نظامی هم بیشتر بود(میانگین اختلاف فاصلهی جایی که شرکتکنندگان تصور میکردند اوکراین باید باشد و جای حقیقی اوکراین، ۱۸۰۰ کیلومتر بود. یعنی فاصلهی تقریبی کییِو تا مادرید).
تحقیق روی موضوعات مشابه، نتایجی تا به همین اندازه وحشتانگیز به همراه داشته است. سولمن و فرنبچ چنین مینویسند که: «به نظر میرسد احساسات قوی نسبت به یک موضوع از بصیرت عمیق نسبت به آن نشأت نمیگیرند.» همدستی ما با دیگران باعث عمیق شدن فاجعه میشود. وقتی من در مورد بیمهی درمانی مثلاً نظرم موافق است ولی اطلاعات درستی در مورد چند و چونش ندارم، عقیدهام بیپایه و اساس است. وقتی با فلانی هم صحبت میکنم و فلانی هم میگوید آره حق با توست، نظر او هم بیپایه و اساس است. ولی حالا که من و فلانی و شما و سه نفر دیگر بیپایه و اساس همینطوری با هم موافقیم، خیلی اعتقادمان به نظر بیپایه و اساسمان بیشتر هم میشود. تازه بقیه را هم به خاطر نظر مخالفشان با قوت بیشتری مورد تحقیر قرار میدهیم. حالا وقتی نظر همه را هم در مورد موضعمان نادیده بگیریم و هرکسی هم اعتراض کرد یا نظرش مخالف بود را در نطفه خفه کنیم یا اصلاً بهش وقعی ننهیم، نتیجهاش میشود یک چیزی مثل دولت ترامپ.
سلومن و فرنبچ در ادامه مینویسند: «اینطور میشود که تجمع عقیدهی یک دست خطرناک میشود.» سپس آزمایشی طراحی کردند که بیشباهت به آزمایش توالت نیست. به سال ۲۰۱۲ تحقیقی انجام دادند با مضمون این که به نظر شما داشتن سیستم بیمهی بهداشت و درمان عمومی تک نرخی خوب است یا نه؟ به نظر شما حقوق معلمها نباید براساس بازده کلاسهایشان باشند؟ و قس علی هذا. شرکتکنندگان باید طبق آرائی که داشتند پاسخشان را به پنج شکل خیلی موافقم، موافقم، مهم نیست، مخالفم و خیلی مخالفم بیان میکردند. سپس از آنها خواسته میشد قضیه را تبیین کنند و بگویند به نظرشان پیآمد هر تصمیم به چه ترتیب است. بیشتر مردم در این مرحله از قضیه دچار مشکل شدند. وقتی ازشان خواسته شد که در سایهی آشکار شدنِ این نفهمیدن، پاسخشان را تغییر دهند، شدت موافقت و مخالفتشان کمتر شد.
سلومن و فرنبچ در این تحقیق شمعی هرچند کوچک در آیندهی کمیتاقسمتی تاریک بشری میبینند. اگر ما و دوستانمان و مثلاً گویندهی محترم اخبار، جای این که صرفاً به مسائل اشاره کنیم، زمان بگذاریم که مفهوم و تبعات یک سیاستگذاری را توضیح دهیم، میفهمیم که چقدر در مورد مسائل بیاطلاع هستیم و متعاقباً شروع میکنیم به تصحیح آراء خودمان و میانهروتر شدن. این شاید تنها راهیست که بشود به کمکش توهم عمق بصیرت را شکست و برخورد آدمها را نسبت به نادانستههایشان تغییر داد.
یک رویکرد و درک ما نسبت به علم این است که اشتباهات درونی بشر را تصحیح میکند. در آزمایشگاه جایی برای تعصب نسبت به موضع شخصی وجود ندارد. هر آزمایشی باید نتایجی تکرارشونده به دست بدهد که سپس دانشمندانی که هیچ تعصبی نسبت به رد یا تأیید یک نتیجهگیری خاص ندارند باید نتایج را تحلیل کنند. این را میشود دلیل اصلی موفقیت علم دانست. در هر برههی زمانی ممکن است در یک بخشی از علوم دعوا یا مشاجرهای میان دانشمندان باشد ولی در نهایت روش علمی خالی از تعصب است. علم به پیش میرود حتا اگر ما سرجایمان گیر کرده باشیم.
در کتاب «تا دم مرگ متعصب: چطور ما حقایقی که باعث نجاتمان میشوند را نادیده میگیریم»(چاپ آکسفورد) جک گورمن(روانشناس) و دخترش سارا گورمن(متخصص بهداشت عمومی) به بررسی عمق شکافی میپردازند که از تناقض میان دانستههای ما و واقعیت علمی نشأت میگیرد. توجه مقاله بیش از هر چیز معطوف حقایق علمیای است که در تقابل آن، باور عمومی موجود مرگآور است. مثل این تصور که واکسینه شدن خطرناک است. مشخصاً واکسینه شدن خطرناک نیست. واکسن را اصلاً برای این ساختهاند که ما نسبت به بیماریها مقاوم شویم. گورمنها اینطور مینویسند که: «واکسینهشدن یکی از پیروزیهای مهم جهان مدرن است. اما هرچه مطالعات و تحقیقات بیشتری نشان میدهند که هیچ ارتباطی میان واکسینه شدن و ابتلا به اوتیسم وجود ندارد، مخالفان واکسینهشدن موضعشان را عوض نمیکنند. این میان دانلد ترامپ هم اظهار کرده که هرچند خودش و زنش واکسینه شدهاند ولی حاضر نشدهاند پسرشان بارون را طبق جدول زمانبندی پزشک اطفال واکسینه کنند.
گورمنها اینطور مینویسند که این روش فکریای که الان برای ما مرگبار است مطمئناً یک زمانی در گذشتهی بشر برایش فایدهای داشته. این دو نیز صفحات قابل توجهی از کتابشان را به تمایل به تصدیق اختصاص دادهاند و معتقدند که این موضوع ریشهی فیزیولوژیکی دارد. در تحقیقی که ضمیمهی کتاب خویش کردهاند نشانه داده شده که مردم با مطالعهی اطلاعاتی که نظرشان را تأیید میکند دچار حالت شعف و لذت شدید(ترشح بالای دوپامین) میشوند. از این رو مخالفت آشکار و دور همی لذت فیزیولوژیکی دارد. میگویند که آدم بهتر است شمشیر را از رو ببندد. گویا که از نظر فیزیولوژی هم محقق چنین است.
گورمنها در این کتاب فقط سعی نکردهاند که مشکلات تعصب به جناح خودی را صرفاً نشان بدهند بلکه تلاش کردهاند روشی هم پیدا کنند که بشود به واسطهاش به مردم نشان داد که واکسن نزدن خطرناک است و اسلحه در خانه نگهداشتن کار درستی نیست(یکی دیگر از اعتقاداتی که تلاش کردهاند نشان بدهند غلط است. مبنی بر این که در خانه اسلحه نگهداشتن باعث میشود امنیت افراد درون خانه بیشتر بشود). اما در این فرآیند دقیقاً به همان مشکلاتی برمیخورند که پیش از آن فهرستش کردهاند. اطلاعات دقیق و کامل به آدمها دادن باعث نمیشود نظرشان عوض شود. آدم در مواجهه با اطلاعات صحیح صرفاً این اطلاعات را کنار میگذارد. دست انداختن به احساساتشان شاید مفید فایدهتر واقع شود. اما چنین کاری دقیقاً عکس نشر علم و روش علمی است. گورمنها در کتابشان چنین نتیجهگیری میکنند: «آنچه باید بیشتر درش تعمق کرد ریشههای تمایل به اعتقادات ظاهراً علمی غلط است.»
این سه کتابی که پیش از این حرفشان رفت همگی مربوط به پیش از انتخابات نوامبر ایالات متحده بودهاند. اما همگی به درستی ظهور اخبار تقلبی و افرادی چون کلیان کانوی را پیشبینی کردهاند. این روزها به نظر میرسد ایالات متحده تبدیل شده به یک زمین آزمایش روانشناسی عظیم که مجریاش آدمهایی چون استیو بنن هستند. انسانهای منطقی ممکن است بتوانند به پاسخی درخور برسند. ولی آنچه کتابهای علمی نشان میدهند چنان اطمینانبخش نیست.
.
.
چرا حقیقت نظر ما را تغییر نمیدهد؟
نویسنده: الیزابت کولبرت
مترجم: فرزین سوری
منتشر شده برای اولین بار در وبسایت سفید
این مقاله به زبان اصلی
.
.
باگوگل ترجمه شده؟!
هر کسی که کار تبلیغی کرده باشد ، می داند که باید بر پایه باورهای جاافتاده مخاطب حرف بزند و از توان و قوت باورهای موجود او برای کشاندن او به جناح و جبهه و گزینه مورد نظر و مطلوب خود استفاده کند . آیا این « منطق » را بی فایده می کند ؟ نه ، چون کسی که از ظرایف زبان آگاه باشد و بر روش های مباحثه و جدل مسلط باشد ، راحت تر مخاطبان رابه مطلوب خود جلب و جذب می کند . فراتر از این ؛ باورهای جا افتاده کسان ، متناسب با نوع کار ، حد دارایی ، منافع پایدار مادی و … شکل می گیرد و استمرار می یابد ، بنا بر این با شناخت ارکان شکل گیری تمایلات و باورهای پایدار فراگیر ، می توان بر سمت و سوی باورها و کرد و کار مردم اثر گذاشت . به هر رو دستاوردهای روان شناسی در راستای یافته های جامعه شناسی است و رویکرد منطقی را نقض نمی کند زیرا این رویکرد نیز جزئی از همان روند تکاملی اجتماعی است ، روندی که شامل « همرنگ جماعت شدن » است و همزمان « سخن تازه گفتن » و « کنجکاوی و نقد باورهای رایج » را هم در بر می گیرد .
عالی بود
مقاله برای من که مدتیست در موضوع چگونگی جزم اندیشی آدمها دارم دقت می کنم فوق العاده جذاب بود. یافته ها یاد گرفته های قبلی من به قرار زیرند:
1- ما وقتی روبروی مساله ای قرار می گیریم، چون “فهم” دشوار است، برای خلاصی هرچه سریعتر خود را به جمعبندی یی می رسانیم و بدین وسیله از تلاش بری فهم که دشوار و انرژی بر است می رهانیم. سپس برای سهولت کار روی این نتیجه گیری بصورت جزمی می مانیم. اینست که ما برای خیلی از مسائل پاسخ خود را آمده داریم و روی آن هم مواضع جزمی داریم بدون آنکه پایه و اساس محکمی برای عقیده مان داشته باشیم.(دکتر حبیب اله نبوی معرفت شناس)
2- ما بر اساس فیزیولوژی (احتمالا بطور دائمی با آنچه بطور ژنتیک ارث برده ایم و بطور موقت بر اساس غدد درون ریز) دارای خصیصه های معینی هستیم که ما را به طرف انتخاب هایی سوق می دهد و از انتخاب هایی دور می کند. یعنی فیزیولوژی ما جدا از منطقی که می شنویم و بعضا می بینیم ما را بطرف نتیجه گیری هایی متناسب با ژنتیک و فیزیولوژی ما می برند.
3- بر اساس داده های روانشناسی ما دارای طرحواره ها و نمایشنامه هایی هستیم که از کودکی شکل گرفته اند.
این طرحواره ها و نمایشنامه ها در تمام طول زندگی میل به تصدیق دارند. و از این بابت ما کارهایی انجام می دهیم که صحت آنها را تائید کنیم.(طرحواره درمانی و تحلیل رفتار متقابل).
4- ما در محیط زندگی و در حیطه ذهن و رفتار برای خود دایره امنی می سازیم (و ساخته ایم) که در آن احساس امنیت می کنیم. باورهایی داریم که این امنیت را به می دهند. ترک این باورها از احساس امنیت ما می کاهند. بنابراین نمی خواهیم از دایره امنمان خارج شویم و بنا بر این بر آنچه که برای امنیت در ذهن فراهم کرده ایم پامی فشاریم.
5- یک موضوع نوروسایکولوژیک هم هست. مدارهای مغزی که در طول گذشت زمان زیاد کارکرده اند، جریان الکتریکی مغز را بهتر عبور می دهند. بنابراین وقتی فکری (جریان الکتریکی) از مغزمان می گذرد بر اساس قوانین الکتریسته، بیشتر از مداری عبور می کنند که جریان الکتریسته راحت تر از آن می گذرد. بنابراین ما اغلب فکرهای قدیمی و جا افتاده زودتر و قویتر به مغزمان خطور می کند و برایمان زودتر تداعی شده و نتیجتا قابل پذیرش هستند..
6- فلاسف می گویند انسان بر سر یک دو راهی انتخاب است. لذت و آسایش را انخاب کند، یا حقیقت و واقعیت را. یعنی پذیرش حقیقت و روبرو شدن با واقعیت دردناک است. همین است که ما خیلی وقتها بجای راه پر درد رسیدن به واقعیت و دریافت حقیقت، لذت و راحتی را ترجیح می دهیم.
بنظر من در طول دوران مدرن این موضوع به انسان تلقین شده که همه چیز قابل فهم است و میتواند همه چیز را بفهمد و در حالت افراطی به این شکل است که همه چیز را میداند ، البته این ذهنیت بطور ناخوداگاه و توسط دانشمندان و فیلسوفان و علی الخصوص سیاست مداران به جامعه القا شده و نه تکامل و اقسام آن .
گر به جای آن در سیستم آموزش پرورش در همه جوامع این موضوع آموزش داده شود که ندانسته های ما چه نسبتی با دانسته های ما دارد نه تنها این مشکل که بسیاری از جنگها و جدل هایی که بشر امروز با آن دست به گریبان است حل می شود.
لائوتزو میگه به مردم ندانستن را بیاموزید آنها خود همه چیز را خواهند فهمید.