فرهنگ ما نگاهی وسواسگونه به خوشبختی دارد، ولی اگر مسیر رضایتبخشتری وجود داشته باشد چه؟ امیلی اصفهانی اسمیت نویسنده میگوید خوشبختی میآید و میرود، ولی داشتن معنا در زندگی — خدمت به چیزی فراتر از خود و پرورش بهترین در درون خود — به شما چیزی برای محکم نگه داشتن برای خودتان میدهد. با پیشنهادهای اسمیت برای چهار ستون یک زندگی معنادار در مورد تفاوت خوشبخت بودن و داشتن معنا در زندگی بیشتر بیاموزید.
قبلاً اینطور فکر میکردم که تمام هدف از زندگی پیدا کردن خوشبختیه. همه میگفتن موفقیت، راه رسیدن به خوشبختیه. بنابراین من رفتم به دنبال کار ایدهآل، دوستپسر ایدهآل، آپارتمان زیبا. ولی به جای اینکه احساس رضایت کنم، مضطرب و سرگردان بودم. و فقط من نبودم که این حس رو داشتم؛ دوستانم هم همین درگیری رو داشتن.
در نهایت، تصمیم گرفتم برم دانشگاه و روانشناسی مثبتگرا بخونم تا بفهمم چه چیزی واقعاً باعث خوشحالی آدمها میشه. ولی اونچه اونجا فهمیدم زندگیم رو عوض کرد. آمار و اطلاعات نشون میداد به دنبال خوشبختی بودن میتونه آدمها رو بدبخت کنه. و اونچه واقعاً من رو تحت تاثیرقرار داد این بود: آمار خودکشی در سراسر جهان بالا رفته، و اخیراً در آمریکا به بالاترین میزان در سی سال اخیر رسیده بود.علیرغم اینکه زندگیها انصافاٌ در حال بهبوده تقریباً با هر استاندارد قابل تصوری که در نظر بگیریم افراد بیشتری احساس ناامیدی، افسردگی و تنهایی میکنن. یک جور خلاء داره آدمها رو عذاب میده، و حتما لازم نیست از نظر پزشکی افسرده باشین تا احساسش کنین. فکر میکنم همهی ما دیر یا زود از خودمون میپرسیم: همهش همینه؟ و براساس این پژوهش، آنچه این ناامیدی رو پیشبینی میکنه فقدان خوشبختی نیست. فقدان یک چیز دیگهست، فقدان داشتن معنا در زندگی.
اما این موضوع برای من سوال برانگیز شد. آیا در زندگی چیزی بالاتر از خوشبختی هم هست؟ و تفاوت میان خوشبخت بودن و داشتن معنا در زندگی چیه؟ روانشناسان زیادی خوشبختی رو وضعیتی از آسایش و راحتی تعریف میکنن، اینکه در لحظه احساس خوبی داشته باشی.معنا، ولی مفهوم عمیقتریه. روانشناس مشهور مارتین سلیگمن میگه معنا از تعلق داشتن و در خدمت چیزی فراتر از خود بودن میاد و از پرورش بهترینی که در درون شماست. فرهنگ ما نگاهی وسواسگونه به خوشبختی داره، ولی من متوجه شدم که به دنبال معنا بودن مسیر رضایتبخشتری هست. و تحقیقات نشون میدن افرادی که در زندگی معنا دارن، آدمهای مقاومتری هستن، در مدرسه و محیط کار موفقترن،و حتی عمرهای طولانیتری دارن.
پس همهی اینها من رو به فکر فرو برد: هرکدوم از ما چطور میتونیم معنادارتر زندگی کنیم؟ برای کشف این موضوع، پنج سال وقت گذاشتم و با صدها نفر مصاحبه کردم و هزاران صفحه مباحث روانشناسی، عصبشناسی و فلسفه رو مطالعه کردم. با جمعبندی تمام اینها فهمیدم،چیزهایی وجود دارن که من اسمشون رو گذاشتم چهار ستون یک زندگی معنادار. و هر کدوممون میتونیم با ساختن چند تا یا همهی این ستونها در زندگیهامون، زندگیهایی از معنا خلق کنیم.
اولین ستون تعلق داشتنه. تعلق داشتن از بودن در روابط میاد جاییکه به درونیات شما ارزش داده بشه و شما هم برای دیگران ارزش قائل میشین. ولی بعضی گروهها و روابط نوع سخیفی از تعلق رو به نمایش میگذارن؛ شما بر اساس اعتقاداتتون ارزشگذاری میشین بر اساس اینکه از چه کسی متتفرین، نه برای اونچه خودتون هستین. تعلق واقعی از عشق سرچشمه میگیره. در لحظههای بین افراد زندهست، و یک انتخابه — شما میتونین انتخاب کنین تعلق به دیگران رو گسترش بدین.
یک مثالش اینه. هر روز صبح، دوست من جاناتان یک روزنامه میخره از یک فروشندهی خیابونی واحد در نیویورک. ولی اونها فقط یه داد و ستد مالی ساده ندارن. اونها مکث میکنن، با هم حرف میزنن، و با همدیگه مثل انسان رفتار میکنن. ولی یک بار، جاناتان پول خرد به اندازهی کافی همراهش نبود و فروشنده گفت، “مهم نیست.” ولی جاناتان اصرار کرد که پرداخت کنه، پس رفت به مغازه و یه چیزی که لازم نداشت رو خرید برای اینکه پول خرد بگیره. ولی وقتی پول رو به فروشنده داد فروشنده عقب کشید. بهش برخورده بود. او خواسته بود یه کار محبتآمیز انجام بده ولی جاناتان دست رد به سینهش زده بود.
فکر میکنم همهی ما به طرق کماهمیت و بدون اینکه بفهمیم آدمها رو رد میکنیم. من اینکارو میکنم. از کنار کسی که میشناسم رد میشم و به روی خودم نمیارم. وقتی یکی داره باهام حرف میزنه موبایلم رو چک میکنم. این کارها دیگران رو بیارزش میکنه. به اونها احساس نامرئی بودن و بیارزش بودن میده. ولی وقتی با عشق جلو برین، یک صمیمیتی ایجاد میکنین که حال هرکدومتون رو خوب میکنه.
برای خیلی از افراد، تعلق اساسیترین منبع معناست اون وابستگی به خانواده و دوستان. برای دیگران، کلید معنا دومین ستونه: هدف. حالا، پیدا کردن هدفتون مثل پیدا کردن شغلی که خوشحالتون کنه نیست. هدف بیشتر مربوط به اون چیزیه که میدین تا اون چیزی که میخواین.یک سرایدار بیمارستان به من گفت هدفش شفا دادن بیمارانه. خیلی از والدین به من میگن، “هدف من بزرگ کردن بچههامه.” کلید هدف استفاده از قدرتتون برای خدمت به دیگرانه. البته برای خیلی از ما این موضوع از طریق کار محقق میشه. اینطوری ما مشارکت میکنیم و احساس میکنیم بهمون نیاز هست. ولی معناش این هم هست که مشکلاتی مثل عدم مشارکت در محیط کار، بیکاری، مشارکت پایین نیروی کار — اینها فقط مشکلات اقتصادی نیستن، مشکلات وجودی هم هستن. بدون انجام کاری که ارزشش رو داشته باشه آدمها دچار مشکل میشن.البته شما مجبور نیستین در کار هدف پیدا کنین، ولی هدف به شما انگیزهای برای زندگی میده، یک “چرایی” که شما رو به پیش ببره.
سومین ستون معنا هم به فراتر از خود رفتن برمیگرده، ولی به روشی کاملا متفاوت: تعالی. وضعیتهای متعالی آن لحظههای نابی هستن که شما از هیاهوی زندگی روزمره فراتر رفتین، احساس خودخواهیتون کمرنگ شده، و شما حس میکنین به واقعیتی والاتر متصل هستین. برای یکی از افرادی که من باهاش صحبت کردم تعالی از تماشای هنر میاومد. برای دیگری، در کلیسا اتفاق میافتاد. برای من، من نویسندهم، و برام از طریق نوشتن اتفاق میافته. گاهی چنان در اون وضعیت قرار میگیرم که زمان و مکان از دستم در میره. این تجربههای متعالی میتونن شما رو تغییر بدن. در پژوهشی از دانشجویان خواستن که به مدت یک دقیقه از پایین به بالا، به درختان اکالیپتوس ۶۰ متری نگاه کنن. بعد از این کار اونها کمتر احساس خودمحوری داشتن، و حتی در مواجهه با فرصت کمک به دیگری، سخاوتمندانهتر رفتار کردن.
تعلق، هدف، تعالی. حالا، چهارمین ستون معنا که من پیدا کردم، آدمها رو شگفتزده میکنه. چهارمین ستون داستانسراییه. داستانی که خودتون از خودتون برای خودتون میگین. خلق یک روایت از اتفاقات زندگیتون موجب شفافیت میشه. بهتون کمک میکنه بفهمین شما چطوری شما شدین. ولی ما همیشه متوجه نمیشیم که نویسندهی داستانهامون هستیم و میتونیم نحوهی روایتشون رو تغییر بدیم. زندگی شما فقط فهرستی از حوادث نیست. شما میتونین قصهتون رو ویرایش، تفسیر و بازگویی کنین، حتی وقتی حقایق دست و پاتون رو بسته باشن.
من مردی جوون به نام امکا رو ملاقات کردم که در حین بازی فوتبال فلج شده بود. بعد از مصدومیتش، امکا به خودش گفته بود، “زندگیام وقتی فوتبال بازی میکردم عالی بود، ولی الان به من نگاه کنین.” آدمهایی که قصههاشون رو اینطوری میگن — “زندگی من خوب بود. حالا بد شده.” — بیشتر به سوی اضطراب و افسردگی میرن. امکا هم برای مدتی همینجور بود. ولی با گذر زمان او شروع کرد به بافتن قصهای متفاوت. داستان جدید او این بود، “قبل از مصدومیتم، زندگی من بیهدف بود. زیادی خوشگذرونی میکردم و خیلی هم خودخواه بودم. ولی مصدومیتم باعث شد بفهمم میتونستم آدم بهتری باشم.” این ویرایش از داستان زندگی امکا را عوض کرد. بعد از تعریف این داستان جدید برای خودش، امکا شروع به تعلیم بچهها کرد، و فهمید هدفش چی بوده: خدمت به دیگران. دن مکآدامز روانشناس اسمش رو یک “داستان رهاییبخش” میگذاره. وقتی خوبی بدی رو جبران میکنه. او فهمیده افرادی که زندگیهای معناداری دارن، داستانهای زندگیهاشون بیشتر با رهایی، رشد و عشق تعریف شده.
ولی چه چیزی آدمها رو به تغییر داستانهاشون وامیداره؟ بعضیها از رواندرمانگر کمک میگیرن، ولی خودتون هم میتونین اینکارو انجام بدین، فقط کافیه زندگیتون رو متفکرانه مرور کنین، تجربیات متمایزتون چطور شما رو شکل دادن، چی به دست آوردین، چی از دست دادین.این کاریه که امکا کرد. داستانتون یک شبه تغییر نمیکنه؛ میتونه سالها طول بکشه و دردناک باشه. به هرحال، همهمون رنج کشیدیم، و همهمون در حال مبارزه هستیم. ولی پذیرفتن اون خاطرات دردناک میتونه منجر به بینش و تعقل جدید، و پیدا کردن اون بخش خوبی بشه که به شما تداوم میبخشه.
تعلق، هدف، تعالی، داستانسرایی: اینها چهار ستون معنا هستن. وقتی سنم کمتر بود، این شانس رو داشتم که با تمام این ستونها احاطه شده بودم. والدینم در خونهمون در مونترال یک خانقاه رو اداره میکردن. تصوف یک مکتب عرفانیه که با رقص سماع و مولوی شاعر شناخته میشه. دو بار در هفته، صوفیها به خونهی ما میاومدن برای اینکه مراقبه کنن، چای ایرانی بنوشن و قصههاشون رو به اشتراک بگذارن. در مکتب اونها همچنین خدمت به تمام موجودات با انجام کارهای کوچک از سر عشق هم وجود داره. به این معنا که با آدمها حتی وقتی در حقت بدی میکنن مهربون باشی. ولی این کار به اونها هدف میداد: که مهار نفس رو در دست بگیرن.
بالاخره، من خونه رو ترک کردم که برم دانشگاه و بدون آموزههای روزانه تصوف در زندگیام احساس یک کشتی بیلنگر رو داشتم. و شروع کردم به پیدا کردن چیزهایی که به زندگی ارزش زندگی کردن میده. این چیزی بود که من رو به این مسیر انداخت. با نگاه به گذشته، حالا میفهمم که خانقاه یک فرهنگ معنایی واقعی داشته. ستونها بخشی از معماریش بودن، و حضور این ستونها به همهی ما کمک کرده عمیقتر زندگی کنیم.
البته، همین اصول در مورد جوامع قدرتمند دیگه هم صدق میکنه — هم خوبهاشون و هم بدهاشون. باندهای تبهکار، فرقهها: اینها فرهنگهای معنایی هستن که از این ستونها استفاده میکنن و به آدمها چیزی میدن که براش زندگی کنن و بمیرن. اما دقیقاً به همین دلیله که ما به عنوان جامعه باید جایگزینهای بهتری پیشنهاد بدیم. ما باید این ستونها رو بین خانوادههامون و سازمانهامون بسازیم تا به مردم کمک کنیم بهترین خودشون باشن. ولی داشتن یک زندگی معنادار به تلاش نیاز داره. یک فرآیندِ در جریانه. هر روزی که میگذره، ما دائماً در حال خلق زندگیهامون، و اضافه کردن به قصههامون هستیم. و بعضی وقتها ممکنه از مسیر خارج بشیم.
هرموقع این اتفاق برای من میافته، یاد تجربهای قوی که با پدرم داشتم میافتم. چند ماه بعد از اینکه از دانشگاه فارغالتحصیل شدم، بابام دچار یک حملهی قلبی شدید شد که میتونست او رو بکشه. او جون سالم به در برد، و وقتی ازش پرسیدم توی ذهنش چی میگذشته وقتی که با مرگ مواجه شده، او گفت تنها چیزی که میتونسته بهش فکر کنه نیاز به زیستن بوده تا بتونه پیش من و برادرم باشه، و این بهش اراده داده که برای زندگی بجنگه. وقتی برای جراحی اورژانسی بیهوشش کردن، به جای شمردن از ده به عقب، او اسامی ما رو مثل ذکر تکرار میکرده.او میخواسته اسمهای ما آخرین کلماتی باشن که روی زمین ادا کرده اگر که مرد.
بابای من یک صوفی و یک نجاره. یک زندگی معمولی داره، ولی زندگی خوبی داره. او در حالی که اونجا درازکشیده بود و با مرگ رو در رو بود دلیلی برای زندگی داشت: عشق. حس تعلق او به خانوادهاش، هدفش به عنوان یک پدر، مراقبهی تعالی بخشش، تکرار اسمهای ما —او میگه اینها دلایل زنده موندنش بودن. این داستانیه که برای خودش میگه.
.
.
I used to think the whole purpose of life was pursuing happiness. Everyone said the path to happiness was success, so I searched for that ideal job, that perfect boyfriend, that beautiful apartment. But instead of ever feeling fulfilled, I felt anxious and adrift. And I wasn’t alone; my friends — they struggled with this, too.
Eventually, I decided to go to graduate school for positive psychology to learn what truly makes people happy. But what I discovered there changed my life. The data showed that chasing happiness can make people unhappy. And what really struck me was this: the suicide rate has been rising around the world, and it recently reached a 30-year high in America. Even though life is getting objectively better by nearly every conceivable standard, more people feel hopeless, depressed and alone. There’s an emptiness gnawing away at people, and you don’t have to be clinically depressed to feel it. Sooner or later, I think we all wonder: Is this all there is? And according to the research, what predicts this despair is not a lack of happiness. It’s a lack of something else, a lack of having meaning in life.
But that raised some questions for me. Is there more to life than being happy? And what’s the difference between being happy and having meaning in life? Many psychologists define happiness as a state of comfort and ease, feeling good in the moment. Meaning, though, is deeper. The renowned psychologist Martin Seligman says meaning comes from belonging to and serving something beyond yourself and from developing the best within you. Our culture is obsessed with happiness, but I came to see that seeking meaning is the more fulfilling path. And the studies show that people who have meaning in life, they’re more resilient, they do better in school and at work, and they even live longer.
So this all made me wonder: How can we each live more meaningfully? To find out, I spent five years interviewing hundreds of people and reading through thousands of pages of psychology,neuroscience and philosophy. Bringing it all together, I found that there are what I call four pillars of a meaningful life. And we can each create lives of meaning by building some or all of these pillars in our lives.
The first pillar is belonging. Belonging comes from being in relationships where you’re valued for who you are intrinsically and where you value others as well. But some groups and relationships deliver a cheap form of belonging; you’re valued for what you believe, for who you hate, not for who you are.True belonging springs from love. It lives in moments among individuals, and it’s a choice — you can choose to cultivate belonging with others.
Here’s an example. Each morning, my friend Jonathan buys a newspaper from the same street vendor in New York. They don’t just conduct a transaction, though. They take a moment to slow down, talk, and treat each other like humans. But one time, Jonathan didn’t have the right change,and the vendor said, “Don’t worry about it.” But Jonathan insisted on paying, so he went to the store and bought something he didn’t need to make change. But when he gave the money to the vendor,the vendor drew back. He was hurt. He was trying to do something kind, but Jonathan had rejected him.
I think we all reject people in small ways like this without realizing it. I do. I’ll walk by someone I know and barely acknowledge them. I’ll check my phone when someone’s talking to me. These acts devalue others. They make them feel invisible and unworthy. But when you lead with love, you create a bond that lifts each of you up.
For many people, belonging is the most essential source of meaning, those bonds to family and friends. For others, the key to meaning is the second pillar: purpose. Now, finding your purpose is not the same thing as finding that job that makes you happy. Purpose is less about what you want than about what you give. A hospital custodian told me her purpose is healing sick people. Many parents tell me, “My purpose is raising my children.” The key to purpose is using your strengths to serve others. Of course, for many of us, that happens through work. That’s how we contribute and feel needed. But that also means that issues like disengagement at work, unemployment, low labor force participation — these aren’t just economic problems, they’re existential ones, too. Without something worthwhile to do, people flounder. Of course, you don’t have to find purpose at work, but purpose gives you something to live for, some “why” that drives you forward.
The third pillar of meaning is also about stepping beyond yourself, but in a completely different way:transcendence. Transcendent states are those rare moments when you’re lifted above the hustle and bustle of daily life, your sense of self fades away, and you feel connected to a higher reality. For one person I talked to, transcendence came from seeing art. For another person, it was at church. For me, I’m a writer, and it happens through writing. Sometimes I get so in the zone that I lose all sense of time and place. These transcendent experiences can change you. One study had students look up at 200-feet-tall eucalyptus trees for one minute. But afterwards they felt less self-centered, and they even behaved more generously when given the chance to help someone.
Belonging, purpose, transcendence. Now, the fourth pillar of meaning, I’ve found, tends to surprise people. The fourth pillar is storytelling, the story you tell yourself about yourself. Creating a narrative from the events of your life brings clarity. It helps you understand how you became you. But we don’t always realize that we’re the authors of our stories and can change the way we’re telling them. Your life isn’t just a list of events. You can edit, interpret and retell your story, even as you’re constrained by the facts.
I met a young man named Emeka, who’d been paralyzed playing football. After his injury, Emeka told himself, “My life was great playing football, but now look at me.” People who tell stories like this —“My life was good. Now it’s bad.” — tend to be more anxious and depressed. And that was Emeka for a while. But with time, he started to weave a different story. His new story was, “Before my injury, my life was purposeless. I partied a lot and was a pretty selfish guy. But my injury made me realize I could be a better man.” That edit to his story changed Emeka’s life. After telling the new story to himself,Emeka started mentoring kids, and he discovered what his purpose was: serving others. The psychologist Dan McAdams calls this a “redemptive story,” where the bad is redeemed by the good.People leading meaningful lives, he’s found, tend to tell stories about their lives defined by redemption, growth and love.
But what makes people change their stories? Some people get help from a therapist, but you can do it on your own, too, just by reflecting on your life thoughtfully, how your defining experiences shaped you, what you lost, what you gained. That’s what Emeka did. You won’t change your story overnight;it could take years and be painful. After all, we’ve all suffered, and we all struggle. But embracing those painful memories can lead to new insights and wisdom, to finding that good that sustains you.
Belonging, purpose, transcendence, storytelling: those are the four pillars of meaning. When I was younger, I was lucky enough to be surrounded by all of the pillars. My parents ran a Sufi meetinghouse from our home in Montreal. Sufism is a spiritual practice associated with the whirling dervishes and the poet Rumi. Twice a week, Sufis would come to our home to meditate, drink Persian tea, and share stories. Their practice also involved serving all of creation through small acts of love,which meant being kind even when people wronged you. But it gave them a purpose: to rein in the ego.
Eventually, I left home for college and without the daily grounding of Sufism in my life, I felt unmoored.And I started searching for those things that make life worth living. That’s what set me on this journey.Looking back, I now realize that the Sufi house had a real culture of meaning. The pillars were part of the architecture, and the presence of the pillars helped us all live more deeply.
Of course, the same principle applies in other strong communities as well — good ones and bad ones. Gangs, cults: these are cultures of meaning that use the pillars and give people something to live and die for. But that’s exactly why we as a society must offer better alternatives. We need to build these pillars within our families and our institutions to help people become their best selves. But living a meaningful life takes work. It’s an ongoing process. As each day goes by, we’re constantly creating our lives, adding to our story. And sometimes we can get off track.
Whenever that happens to me, I remember a powerful experience I had with my father. Several months after I graduated from college, my dad had a massive heart attack that should have killed him. He survived, and when I asked him what was going through his mind as he faced death, he said all he could think about was needing to live so he could be there for my brother and me, and this gave him the will to fight for life. When he went under anesthesia for emergency surgery, instead of counting backwards from 10, he repeated our names like a mantra. He wanted our names to be the last words he spoke on earth if he died.
My dad is a carpenter and a Sufi. It’s a humble life, but a good life. Lying there facing death, he had a reason to live: love. His sense of belonging within his family, his purpose as a dad, his transcendent meditation, repeating our names — these, he says, are the reasons why he survived. That’s the story he tells himself.
.
.
امیلی اصفهانی اسمیت: زندگی چیزی بیش از خوشبخت بودن است
فیلم سخنرانی امیلی اصفهانی اسمیت در TED در 63 مگابایت
زیرنویس فارسی و انگلیسی
منبع: TED
.
.
یک سخنرانی سطحی! ببینید! آدم تا وقتی که از زندگی اش «لذت» میبرد، «مسئلۀ معنای زندگی» برایش مطرح نمیشود. لذت بردن که معنا لازم ندارد! این خانم البته کار خوب، و دوست پسر خوشگل، و آپارتمان شیک داشته اما از هیچکدامشان لذتی نبرده است که سرگردان بوده! برای تحمل درد و رنج است که باید نوعی معنا پیدا کرد. و درد و رنج زندگی آدم وقتی معنا پیدا خواهد کرد که در خدمت چیزی خارج از خودش باشد، وگرنه گرفتار نوعی «دور باطل» خواهد شد. اما مسئله اینجاست که آدم بی دلیل بدنیا می آید و بی دلیل درد و رنج میکشد و بی دلیل میمیرد! زندگی معنایی ندارد. جعل کردن معنای زندگی هم مثل قصه های کودکانه بیش از یک لبخند نمی ارزد!
احسنت
تبیین «معنای زندگی» در گفتوگو با مصطفی ملکیان • صدانت
http://3danet.ir/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B9%D9%86%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%85%D9%84%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D9%86/
الان خود شما یک معنا از زندگی ساختی . شاید برای خیلی از انسانها معنی زندگی به این معنا باشه که این بی معنایی رو برای انسانهای دیگه اثبات کنند.
البته بعضی ها معتقدند وقتی به این پوچی پی می بری خودت شروع می کنی به خلق معنا و حتی قبل از این مرحله صحبت از معنای زندگی بی معنی است
معنای زندگی از نظر انسان خداباور با انسان خداناباور کاملا متفاوت است..چرا که دیدوجهان بینی هردو متفاوت است.انسان خداباور درهمه شرایط (خوشی وناخوشی)زندگی اش معناداراست. درصورتی که یک آتئست یاشک گرا زندگی را فقط در لحاظ لذت دنیایی می بیند ودر هنگام سختی معمولا دچار نهیلیسم می شود.سخن استادملکیان زیباست، اینکه با اتمام لذت وشور زندگی، انسان دنبال معنا می گردد.که البته به نظر من بستگی به خداباوری وخدا ناباوری انسان دارد،،چرا که یک خداباور مسیر خودرا از خدا شروع می کند و می خواهد در انتها دوباره به سوی او باز گردد .
چرا که معنای اصلی زندگی او فقط در خور وخواب وشهوت (که مشترک با سایر موجودات است) نیست،،بلکه مقصود اصلی رسیدن به خداست…
متاسفانه در قرون اخیر
در پس همه پیشرفت ها و توفیقها یک چیز گم شده و می بایست گم شود و آن «معنای» زندگی است. معنای زندگی یا حقیقت زندگی از دست رفت. زیرا که اصل پیشرفت تکنولوژیک شد و همه ملاک ها منحصر به ارزشیابی آنچه قابل اندازه گیری است ، در پاسخ به این سوال که این همه سرعت برای چه؟ چه پاسخی می توان ارائه کرد؟ آیا معنای «خود زندگی» دیگر چیزی جز تکرار و تکرار و سرعت بیشتر برای سرعت بیشتر خواهد بود؟ این وضعیت همان چیزی است که برخی متفکران غرب از آن به نیست انگاری تعبیر کرده اند. این وضعیت امروزه منحصر به غرب نیست. حتی کشورهای غیر غربی بیشتر از کشورهای غربی دچار مشکلات و مصائب وضعیت دوره جدید شده اند، بطوری که در برخی جوامع شاهد هستیم که آنها بدون برخورداری از مزایای تکنولوژی جدید، به معایب و مضرات آن گرفتارند. عصر ما عصر تهی شدن زندگی از «معنا» است. در عصر نیست انگاری کنش پذیر ناقص، چگونه می توان به زندگی معنا بخشید. برای این پرسش با تأمل به «معنای زندگی»، شاید بتوان پاسخی یافت. زندگی چیست؟ آیا زندگی صرف تغذیه و رشد و تولید مثل است؟ آیا زندگی مدتی را در این جهان به سرکردن است؟ آن هم به هر قیمتی؟ آیا زندگی تلاش بی وقفه در بیشتر داشتن است؟ به نظر می رسد پاسخ این پرسش ها منفی است. زندگی را می توان عین خلاقیت و شکوفایی دانست و خلاقیت با تکرار ناسازگار است. خلاقیت خلاف آمد عادت است. و اگر زندگی عین خلاقیت است، معنای زندگی با هنر و آفرینش هنری عجین است و لازمه آفرینش هنری نیز وجد و سرزندگی و از خود بیرون شوندگی است. به نظرمن با هنر، اخلاق و معنویت می توان به زندگی معنا بخشید.
چقدر عالی بود .ممنون از سایت مفیدتون.