فلسفه دین در سنت غرب از عقل برای پرداختن به ابعاد اصلی باور دینی استفاده میکند. این مقوله اساسا به مدعیات حقیقی دینی میپردازد و توجه چندانی به شناخت جامعهشناختی و فرهنگی ادیان ندارد که موضوع مورد بحث در دپارتمان های دینپژوهی است. امروزه از نگاه بسیاری افراد فلسفه دین راهی ایجاد میکند برای ژرفاندیشی در خصوص پرسشهای مربوط به ارزش و معنای غایی، بدون آنکه در ابتدا فرضیات یک گروه دینی خاص را اتخاذ کرده باشد، اما این حوزه برای مومنان آزاردهنده و چالشآفرین است زیرا آنها را وامیدارد تا به موضوعات و مسائلی بپردازند که پیشتر به آنها چندان توجه عمیقی نکرده بودند.
فلسفه و الهیات در طول قرنها خدمتگزار یکدیگر بوده و هر دو یکدیگر را تایید و تقویت کردهاند. تنها از اوایل قرن بیستم بود که بین این دو حوزه شکاف ایجاد شد و آنهم زمانی بود که بسیاری از دپارتمانهای فلسفی بریتانیا و ایالات متحده روزبهروز نسبت به خدا و پرسشهای دینی بیتفاوت شدند اما لازم است بدانیم که این امر پدیده جدیدی است. عمده فیلسوفان بزرگ علاقه عمیقی به پرسشهای فلسفی(متافیزیکی) دارند؛ پرسشهایی درخصوص ماهیت واقعیت غایی، ماهیت وجود و عدم وجود خدا. فلسفه دین موضوع مدرنی است که از ابزارهای عقلی پژوهش و کنکاش فلسفی برای بررسی مدعیات و مسائل دینی بهره میگیرد.
لازم است بین فلسفه دین و الهیات فلسفی تمایز قائل شویم اگرچه مرزهای بین این دو حوزه چندان مشخص نیست. الهیات فلسفی از فلسفه در فرضیات ایمان دینی استفاده میکند و نمیخواهد فرضیات اصلی و مبنایی دین را به چالش بکشد بلکه از فلسفه در خدمت دین استفاده میکند. کلام اسلامینمونه خوبی از الهیات فلسفی سنتی است. کلام از بزرگترین مراکز فلسفی و تعلیمیبغداد و قاهره در سده هشتم تا دهم میلادی برخاست و این زمانی بود که اروپا غرق در جهالت و تاریکی بود. این الهیات فلسفی اسلام بود که آثار بزرگترین فیلسوف زمان، یعنی ارسطو(384-322 ق.م) را حفظ کرد. آثار ارسطو عمدتا در غرب مفقود شد و اندکی پیش از آنکه نویسندگان مسیحی سدههای میانه همچون سنت آلبرت کبیر(1206-1280) و سنت توماس آکویناس(1224-1274) از ارسطو برای فهم فلسفی مسیحیت استفاده کنند، وارد دانشگاه پاریس (بزرگترین دانشگاه غرب آن زمان) شد. در مقابل فلسفه دین خارج از فرضیات دینی قرار دارد و میخواهد مدعیات دینی را بیطرف و بیغرض بررسی کند. هیچ مدعایی نیست که در معرض بررسی دقیق قرار نگیرد و هیچ فرضی نیست که نتوان آن را به چالش کشید. در اروپا فلسفه دین روزبهروز غلبه بیشتری مییابد و این تعجبی ندارد چه، اروپا از ایالات متحده در این امر مقدمتر بوده است. در ایالات متحده در قیاس با اروپا باور دینی بدیهیتر است. در اروپا شکاکیت نسبت به دین بیشتر است و از این رو، موضع بیطرفانه، موضعی است که به احتمال زیاد علاقه و حمایت جلب کرده است زیرا این موضع پیشفهمهای اندکی دارد و هیچ یک به پیشینه فرهنگی یا دینی بستگی ندارند.
افزون بر این، تلقی کاتولیکها و پروتستانها از فلسفه دین متفاوت است. در سنت کاتولیک فلسفه و الهیات، رسم بر این بوده که هر کس میخواسته به کسوت کشیشی درآید باید هم فلسفه و هم الهیات میخوانده و ممکن نبوده بدون آموزش فلسفه الهیات را به خوبی بداند. فلسفه نیز بدون الهیات رشته محدودی بود. این دو با هم حرکت میکردند. در سنت کاتولیک، توجه عمده معطوف متفکران بزرگ گذشته همچون سنت آگوستین (354-430) و سنت توماس آکویناس بود. حال آنکه در سنت پروتستان چهرههای جدیدتری غالب شدند اما بسیاری از پروتستانها با خیال راحتتری فلسفه میخواندند و دستکم برخی از آنها معتقد بودند که از مطالعه فلسفه دین باید پرهیز کرد زیرا این کار سبب تضعیف ایمانشان میشود. آنها الهیات فلسفی را قبول داشتند و فلسفه دین را دقیقا به این دلیل رد میکردند که مفروضات بنیادی نظام اعتقادیشان را به چالش میکشید. سه راه مختلف وجود دارد که فلسفه دین میکوشد وجود خدا را اثبات کند که در این قسمت این سه راه بررسی میشوند.
استدلالهای سنتی برای اثبات وجود خدا
در سنت کاتولیک الهیات طبیعی، الهیات مبتنی بر عقل و متعاقبا مبنی بر فلسفه است، حال آنکه الهیات وحیانی بر وحی مبتنی است. در وحی چیزی وجود ندارد که با عقل درتناقض باشد اما وحی پیشروتر از عقل است. استدلال فلسفی میتواند به اثبات وجود خدا و معرفت بنیادی نسبت به صفات او نائل شود اما وجود وحی برای آموزههایی نظیر تجسد یا تثلیث ضروری است. الهیات طبیعی غالبا با براهین مربوط به اثبات وجود خدا آغاز میشود که از آن جمله میتوان به برهان پنج راه سنت توماس آکویناس برای اثبات وجود خدا اشاره کرد.1چهار راه از این پنج راه ماخوذ از ارسطوست. اینها استدلالهای پسینی هستند به این معنا که آنها از برخی ویژگیهای جهان آغاز میشوند که میتوان آنها را تجربه کرد و سپس از آنها به اثبات وجود خدا نائل شد.
نقطه آغاز هر یک از این پنج راه متفاوت است: آنها چنین استدلال میکنند:
1)حرکت: ما در جهان مشاهد میکنیم که اشیا در حرکتند و از آنجا که وجود سلسلهای از علل نامتناهی امکان ندارد باید یک محرک اولی (چیزی که خود بیحرکت باشد و علت حرکت مابقی اشیاشود) وجود داشته باشد. این محرک خداوند است. // 2)علیت: ما در جهان اشیا و چیزهایی مشاهده میکنیم که علت و سبب چیزها و اشیا دیگرند. از آنجایی که تسلسل ممتنع است باید یک علت اولی وجود داشته باشد (مسبّب بلاسببی که تمامیعلل وابسته به او هستند) و این علت خداوند است؛ // 3)احتمالپذیری: هر چیزی در جهان به چیز دیگری وابسته است. هر چیزی در جهان محتمل است. جهان به طور کلی مجموعهای از اشیای ممکن است و خود نیز فینفسه ممکن است. از آنجایی که هیچ چیز از چیز دیگری به وجود نمیآید باید وجودی وجوبی وجود داشته باشد؛ چیزی که نتواند لاوجود باشد و این وجود واجب همان خداست که تمام هستی به او متکی است. // 4)سلسله مراتب کمال اشیا: برخی اشیا کاملتر از برخی دیگرند و این نکته تلویحا بیان میکند که باید کمال مطلقی وجود داشته باشد که همان خداوند است؛ // 5)طراحی هدفمند: جهان هدفمند است و هر چیز در جهان برای مقصد و هدفی خلق شده است. این مساله ناظر به هدف غایی جهان یعنی خداست.
تمامیاین استدلالها را میتوان به چالش کشید، زیرا اگرچه سرآغاز آنها عمدتا عقل است به این معنا که آنها از شاخصههای مورد قبول جهان آغاز میکنند اما مراحل استدلال قابل بحثند. برای مثال این مدعا که یک محرک بلاتحرّک غایی یا یک علتالعلل بینیاز از علت باید وجود داشته باشد، به کرّات زیر سوال رفته است. استدلالهای سنت توماس اکویناس در پی اثبات خدایی است که ضرورت وجود دارد، یعنی فی نفسه و لنفسه وجود دارد و نمیتواند که موجود نباشد و در وجود خود وابسته و متکی به هیچ چیز دیگری نیست. دیوید هیوم، فیلسوف اسکاتلندی(1711-1776) و امانوئل کانت پروسی(1724-1804) هر دو، مفهوم ضرورت فینفسه و لنفسه را رد میکنند و معتقدند که تنها گونه ضرورت، ضرورت حکم است؛ ضرورتی که مبتنی بر نحوه به کارگیری واژههاست.برای مثال، عبارت «دوشیزهها دختر هستند»، یک قضیه واجد ضرورت حکم است این جمله به دلیل شیوهای که در آن کلمات به کار رفتهاند، بالضروره صادق است. واژه دوشیزه شامل مفهوم دختر بودن است و بیمعنی خواهد بود اگر این جمله را انکار کنیم چون معنای کلمات تضمین میکند که جمله باید درست باشد، اما هیوم و کانت گفتهاند که هیچ شیء موجودی نمیتواند واجب باشد. هر چیزی که وجود دارد ممکن است وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد، همه اشیا ممکنالوجودند. تنها گزارهها(قضایا) واجب هستند. بنابراین آنها نتیجهای را رد میکنند که آکویناس میگیرد چه معتقدند وجود هیچ چیز، حتی خدا، نمیتواند واجب باشد.
آکویناس چنین پاسخ میدهد که هر چیز در جهان در حقیقت ممکن است، هر چیز ممکن است وجود داشته باشد و ممکن است وجود نداشته باشد. اما آنچه جهان به آن تکیه دارد شبیه هیچ چیز در جهان نیست. خداوند به تنهایی نمیتواند وجود داشته باشد. لذا خداوند خارج از زمان و مکان قرار دارد. این مساله منجر به پیدایش مفاهیم کلیدی در درک مسیحیت کاتولیک از خدا شده است. آنجا اعتقاد بر این است که خدا مطلقا بسیط، لازمان، لامکان و سراسر فعلیت است (یعنی بالقوگی در او راه ندارد). هر چیزی در دنیا بالفعل است به این معنا که وجود دارد اما مجموعه کاملی از قوههاست. انسانها جسم، بازو، پا، مغز و … دارند و از این لحاظ آنها بالفعل هستند، اما آنها همچنین از طیفی از تواناییهای بالقوه برخورداند از جمله توانایی راه رفتن، شنا کردن، دویدن، تولید مثل و بسیاری دیگر. تنها خداوند است که هیچ توانایی بالقوهای ندارد بلکه او سراسر فعل و فعلیت است. خداوند تماما همان چیزی است که باید خدا باشد. آکویناس برای تایید این سخن نقلی از سفر پیدایش میآورد: زمانی که خداوند ماهیت خود را بر موسی آشکار کرد، خدا گفت: «من هستم آنکه هستم» (3.14). از نگاه آکویناس این نکته فعل محض بودن خداوند را تایید میکند. اگر خدا خارج از زمان و مکان است، نتیجهاش این میشود خدا جسمیندارد که بتواند تغییر کند، لذا خداوند لایتغیر است2.
قرائتهای جدید از استدلالهای اثبات وجود خدا: استدلال کلامی
به نظر میرسد مهمترین استدلال جدید برای اثبات وجود خدا از سوی فیلسوف آمریکایی، ویلیام گرگ3 مطرح شده است. گرگ قرائت جدیدی از «استدلال کلامی» مطرح کرد. این استدلال از آن رو کلامیخوانده میشود که در ابتدا در میان فیلسوفان و متکلمان مسلمان پدید آمد. این استدلال را میتوان در سه عبارت خلاصه کرد:
1)هر چیزی که به وجود میآید (وجودش) علتی دارد؛ // 2)عالم به وجود آمده است؛ // 3)در نتیجه (وجود) عالم علّتی دارد.
اثبات سه مدعای نخست دشوار است، گرچه میتوان گفت این مطلب از حیث شهودی محتمل است. گرگ میگوید: به لحاظ شهودی پر واضح است که به ندرت گمان میکنم باور خالصانه کسی کذب است4 با این وجود، برخی معتقدند که در سطح خرده ذرات وقایع بلاسببی وجود دارند و حتی اگر یک سرآغاز را بتوان نشان داد که علت ندارد در این صورت فرض اول نادرست است و استدلال باطل خواهد بود. پل دیویس گفته است این فرض باطل است5چه، نشان میدهد وجود الکترونها در یک نقطه پایان مییابد و در جای دیگری مجددا ظاهر میشوند. گرگ در پاسخ به این مساله6میگوید این امر در استدلال کلامیتاثیری ندارد چه، در فیزیک جدید، یک خلاء، چیزی جز وضعیت حداقل انرژی نیست. به اعتقاد او نوسانات و تغییرات الکترونها نتیجه نوسانات خلاء است و این الکترونها از هیچ به وجود نمیآیند و این برخلاف باور مخالفان اوست.
گرگ برای تایید فرض دوم چند استدلال را مطرح میکند و میگوید جهان باید از یک نقطه آغاز شود چه، لایتناهی بالفعل غیر ممکن است. برای نمونه میگوید:
1)یک نامتناهی بالفعل نمیتواند به وجود آید. // 2)مجموعه موقتی ازلی رویدادها، یک نامتناهی بالفعل است. // 3)درنتیجه، مجموعه ازلی رویدادها نمیتواند وجود داشته باشد.
اولین استدلال گرگ در تایید فرض اول او ناظر به ایده کتابخانهای با تعداد نامحدودی از کتابهای قرمز و تعداد نامحدودی کتابهای سیاه است. اگر این کتابخانه واقعا وجود داشته باشد نتیجه این خواهد بود که تعداد کتابهای قرمز و سیاه برابر است و مجموع کتابهای قرمز و سیاه با کتابهای قرمز برابر است، اما این مساله مبهم است چه، وضعیت به این گونه خواهد بود که زیرمجموعه کتابهای قرمز که نیمی از کل کتابهای قرمز و سیاه است، هم نیمیاز کل و هم برابر آن باشد. لذا گرگ بر این باور است که (وجود) نامتناهی بالفعل، غیرممکن است. لایتناهی تنها در عالم مفاهیم ریاضی امکانپذیر است و نه جای دیگر. گرگ چنین استدلال میکند آنهایی که معتقدند جهان به واسطه یک مقدار نامتناهی بالفعلی از زمان به وجود آمده، در اشتباهند زیرا چیزی به اسم نامتناهی بالفعل نمیتواند وجود داشته باشد. این مطلب به نظر قانعکننده میآید.
مشکل اصلی(واقعی) مدعایی است که میگوید یک توالی موقتی ازلی، یک نامتناهی ازلی است. ارسطو معتقد بود بین یک نامتناهی بالفعل و بالقوه تفاوت وجود دارد. یک نامتناهی بالفعل نامتناهیای است که در یک زمان خاصی وجود داشته است در حالی که یک نامتناهی بالقوه نامتناهیای است که هرگز نرسیده است و به مرور زمان میتوان به آن رسید. اگر سخن ارسطو درست باشد، در این صورت گرگ اشتباه میکند. اما نکته گرگ آن است که جهان بالفعل است و اگر جهان سرآغازی نداشت، در آن صورت جهان یک نامتناهی بالفعل بود و این بیمعناست.
استدلال دوم گرگ برگرفته از کشف تشعشعات زمینه در جهان توسط دانشمندان آزمایشگاههای بِل در 1965 است. این امر ناظر به ایجاد انفجارگونه جهان در ابتداست که به Big Bang معروف است. بیگبنگ این نکته را تایید میکند که جهان در اصل از یک تکینگی زمانی ناشی شده و زمان و مکان و ماده و انرژی همگی به وجود آمدند، اما این مساله به هیچ وجه ثابت نشده و احتمالا یک وضعیت متقدمیوجود داشته حتی اگر ندانیم آن وضعیت چه بوده که وجود نهایی جهان را توضیح میدهد. میتوان گفت اگر جهان با یک انفجار بزرگ(بیگ بنگ) پیدا شده، در این صورت یک وضعیت متقدمیوجود داشته که سبب ایجاد بیگبنگ شده است. این مساله دشوار است زیرا در چند صدهزارم اول یک ثانیه پس از تکینگی، زمان وجود نداشته و هیچ کسی دقیقا نمیداند چه اتفاقی افتاده است. چهبسا سخن گفتن از وضعیت متقدم نیز بیمعناست چه، بسیاری از دانشمندان براین باورند که زمان به همراه ماده بلافاصله بعد از تکینگی به وجود آمده و اگر این مساله را بپذیریم، در این صورت وضعیت متقدمینمیتواند وجود داشته باشد.
در بیگبنگ تکینگی نخستین با سرعتی بیشتر از سرعت نور منفجر شده است. انفجارهای اتمیسبب تراکم هیدروژن، هلیوم و لیتیوم در فضای میان ستارهای شده است. پس از تقریبا 300000 سال دمای گوی آتش اولیه به اندکی کمتر از دمای فعلی خورشید کاهش یافت و لذا الکترونها توانستند مدارهایی دور اتمها تشکیل دهند و نور و فوتون را رها کنند. این نور نخستین را امروزه میتوان به مثابه تشعشع زمینه اندازه گرفت. (درجه کلوین از صفر مطلق شروع میشود که پایینترین دمای ممکن است و در این دما تمام فعالیت مولکولی متوقف میشود. این دما برابر با 16/273- درجه سانتیگراد است). افراد بسیاری نظریه بیگبنگ را پذیرفتهاند و به نظر میرسد این نظریه تا حد زیادی پیدایش جهان را توضیح میدهد. اگر این نظریه درست باشداین مدعا که جهان نامحدود نیست را تایید(اثبات) میکند، اما مشاهدات اخیر این مساله را زیر سوال برده و چندان مشخص نیست این نظریه قانعکننده باشدحتی اگر این نظریه قانعکننده هم باشد به نظر میرسد چیزهای بسیاری باید توضیح داده شود که نظریه بیگبنگ فعلی نمیتواند آنها را توضیح دهد. مشکلات نظریه بیگبنگ به این شرحند:
1)تلسکوپ فضایی هابل فاصلههای دیگر کهکشانها را اندازه گرفته و این مشاهدات حاکی از آن است که جهان بسیار جوان تر از آن است که این نظریه بیان میکند. این بدان جهت است که جهان سریعتر از آنچه پیشتر مدنظر بود گسترش یافته و این مساله تلویحا بیانگر یک دوره کیهانی کمتر از هشت میلیارد ساله است تقریبا نصف برآورد فعلی. از سوی دیگر، برخی دادههای دیگر نشان میدهد که عمر برخی ستارهها دستکم 14 میلیارد سال است؛
2)گروهی از ستارهشناسان که به هفت سامورایی معروفند شواهدی دال بر چیزی یافتهاند که آن را جاذب کبیر مینامند که در نزدیکی جنوب صورت فلکی Hydra وCantaurus واقع شده که ستارهها را به سوی آن میکشند. هیچ مبنایی برای این جاذب کبیر بر مبنای نظریه بیگبنگ وجود ندارد که مشخص کند کهکشانها و ستارهها پس از انفجار اولیه از هم جدا شدهاند.
3)نظریهپردازان بیگبنگ معتقدند انفجار اولیه بسیار آرام بوده است. این مساله مبتنی بر یکنواختی تشعشع زمینه است که به نظر میرسد بنابر اندازهگیریهای امروز در سراسر جهان یکسان باقی مانده است. اما مارگارت گلر، جان هوچرا و دیگران در مرکز ستارهشناسی هاروارد- اسمیتوسن تعداد زیادی کهکشان با فاصله 500 میلیون سال نوری در طول جنوب آسمان یافتهاند. اگر این مشاهدات درست باشد در این صورت آرامیو یکپارچگی بیگبنگ زیر سوال میرود. اگر بیگبنگ آرام نبود، سوالاتی درخصوص اینکه چرا تغییرات رخ میدهند و اینکه آیا در وهله اول بیگبنگ وجود داشته، پیش میآمد.
گزینههای دیگری برای جایگزینی به جای بیگبنگ وجود دارد از جمله ایده خلق مدام که در آن ماده دائما در نقاط مختلف جهان به وجود میآید. هیچ قطعیتی وجود ندارد. نظریه بیگبنگ در بهترین حالت نظریهای معقول است، اما نه بیشتر از آنی که در حال حاضر هست و شواهد بیشماری علیه قطعیت آن وجود دارد حتی اگر نظریه بیگبنگ را بپذیریم باید آن را با دو فرضیه رقیب مقایسه کنیم:
1)الگوی نوسانی جهان: این الگو میگوید جهان وارد مجموعهای از حلقههای نامحدود شده که منبسط شده و سپس پیش از آنکه مجددا باز شوند در یک تکینگی جمع (منقبض) میشوند. اگر اینطور باشد در اینصورت جهان نیازی به سرآغاز ندارد زیرا مجموعه نامحدودی از بیگبنگها و مجموعه نامحدودی از انقباضها وجود خواهد داشت.
2)الگوی انبساط بینهایت جهان: بر اساس این الگو در ابتدا تکینگی منفجر شده و از آن پس جهان دائما گسترش یافته است.
در حال حاضر شواهدی وجود دارد که الگوی انبساط بینهایت محتملتر از الگوی نوسانی است. اگر این مساله درست باشد، که البته همچنان بسیار مبهم است، میتوان گفت جهان سرآغازی داشته لذا دومین فرض استدلال کلامیرا تایید میکند، اما هیچ قطعیتی وجود ندارد. باید توجه داشت که علم عملا نمیتواند در مورد پرسشهای فلسفه داوری کند. یکی از مشکلات استدلال کلامی آن است که هرچه این استدلال بیشتر متکی به علم باشد، در برابر علم که تبیینهای دیگری ارائه میدهد، آسیبپذیرتر خواهد بود.
استدلالهای جدید درباره وجود خدا: استدلال تجربه دینی
ویلیام آلستون یکی از برجستهترین فیلسوفان دین آمریکایی است. او در چندین مقاله و کتاب به سود تجربه دینی به مثابه نشانهای بر وجود خداوند استدلال کرده است.7 آلستون بین دو چیز تمایز مینهد:
1)«تجربه خدا» که به گفته او میتوان آن را «تجارب مفروضی از خدا» توصیف کرد که در آنها واژه «مفروض(فرضی)»، تردیدی در مورد اعتبار تجربه ایجاد نمیکند بلکه توجه را معطوف این واقعیت میکند که بسیاری از این تجارب ادعا شده را میتوان تفسیر کرد.
2)تجربه مستقیم خدا که مسائلی از قبیل آگاهی از خدا از راه زیباییهای طبیعت، کلام کتاب مقدس یا یک وعظ را از گردونه خارج میکند.
آلستون از این جهت این تمایز را قائل میشود که از نظر او این تجارب مستقیم را میتوان به نحوی معقول، عرضه خداوند برای فرد در نظر گرفت. سنت ترزا میگوید:«خدا با معرفتی روشنتر از خورشید، خود را به این نفس عرضه کرد».
به علاوه آلستون بر تجارب غیر حسی تمرکز میکند زیرا خداوند کاملا روحانی است زیرا این تجارب واقعیت خدا را بسیار بهتر به فرد عرضه میکنند در حالی که تجارب حسی طبعا به اشیای زمانمند و مکانمند محدودند. آلستون میپذیرد که برای مثال کانت میگوید انسانها تنها میتوانند تجارب حسی داشته باشند و تنها میتوانند اشیا را از طریق حواس پنجگانهشان درک کنند و از آنجا که خداوند شیء زمانمند و مکانمند نیست، نمیتواند توسط فرد تجربه شود، اما آلستون معتقد است که این امر نشانگر فقدان تخیل است و میگوید: چرا باید تصور کنیم دادههای تجربی برای انسانها یا غیر انسانها منحصرا از طریق قوای پنجگانه حسی حاصل میشوند؟ به اعتقاد او دامنه حواس حیوانات بسیار بیشتر از ماست: چرا نمیتوانیم نمودهایی را تصور کنیم که ناشی از فعالیت اندامهای حسی فیزیکی نیستند همانگونه که در مورد دریافت عرفانی اینگونه است؟ آلستون دراینجا به «دریافت عرفانی» به جای «تجربه»اشاره می كند، زیرا دریافت عرفانی شامل چیزی غیر از حواس پنجگانه طبیعی است. او از آنچه خود «الگوی ادراکی» تجربه عرفانی مینامد حمایت میکند.در این الگو چیزی خود را بر ما عرضه میکند. این الگو به نوعی همان شکل ساده آگاهی ادراکی است که در آن هر چیزی، خانه، کتاب یا شخص خود را به ما عرضه میکند. آلستون در نظریه علی ادراک مدعی است که تجربه دینی معلول عرضه(حضور) خداست و اعضای بعدی جامعه دینی، این دلالت را از افراد ماقبل خود اخذ میکنند.
منتقدان آلستون این دیدگاه را رد میکنند. آنها معتقدند باور دینی آنگونه که آلستون میاندیشد، با شواهد بالا و پایین نمیروند. برای مثال ریچارد گیل میگوید که وی اظهار تاسف میکند برای مومنانی که آلستون توصیف میکند زیرا گیل معتقد است باورهای مومنان فعلی همواره در برابر شواهد جدید آسیبپذیرند لذا دائما احتمال این آسیب برای آنها وجود دارد که بطلانشان برملا شود. برخلاف گیل، فیلسوف دانمارکی، سورن کییرکگور(1813-1855) اواسط قرن نوزدهم چنین استدلال کرد که این دقیقا موضعی است که مومنان دیندار در آن قرار دارند.آنها بر اقیانوسی به ژرفای هفتاد هزار فاتوم(هر فاتوم برابر با 8/1 متر) شناورند و جانهایشان را تنها به «اگر»ی بستهاند که چهبسا نادرست باشد، از این رو کییرکگور ایمان را وضعیتی مخاطرهآمیز میداند.
آلستون آزادانه تصدیق میکند که ما بسته به الگوهای ادراکی و فرضیات پیشینیمان اشیا را متفاوت «میبینیم» اما در عین حال مدعی میشود چیزی که میبینیم، چیزی است که خود را بر ما عرضه میکند. الگوی ادراکی بر «نظریه ظهور» متکی است که در آن ادراک تنها شامل ظهور بر شخص یا عرضه به شخص میشود، همین.
برای درک تنها باید نزد شخص به گونهای ظاهر شود. آلستون میگوید برای ظهور سه شرط باید تحقق یابد:
1) باید وجود داشته باشد؛
2) باید سهم علّی قابل توجهی در تجربه داشته باشد؛
3)ادراک باید سبب باور به شود.
به طور مشخص نظر به این سه شرط آلستون میداند نشان دادن واقعی بودن تجارب ادراکی، در وهله اول به معنای نشان دادن این است که خدا وجود دارد(نک شرط 1). آنچه او میخواهد نشان دهد، به این شرح است:
1)تجربه عرفانی گونه درستی از ادراک است که ادراکی واقعی از خدا را تشکیل میدهد البته اگر سایر ملزومات نیز برآورده شوند؛
2)اگر خدا وجود داشته باشد، در اصل هیچ مانعی برای تامین این ملزومات وجود نخواهد داشت.
او اساسا بیان میکند که برای دفاع از این نظریه میتوان این نکته را اضافه کرد که به احتمال زیاد انسانها بعضا خدا را ادراک میکنند، اگر خدایی «وجود داشته باشد» که ادراک بشود. به سخن دیگر این نظریه حاکی از آن است که اگر خدا وجود داشته باشد، در این صورت تجربه عرفانی به نحوی کاملا بایسته، ادراکی عرفانی در نظر گرفته میشود.
آلستون این مدعا را بدیهی فرض میکند و معتقد است که این مدعا را نمیتوان انکار کرد مگر آنکه چنین ادعا کرد که تمام کسانی که این تجربیات را از خدا گزارش میکنند، اشتباه میکنند. آلستون میپذیرد که گزارشهای افراد خطاناپذیر نیست اما همچنان میگوید که این گزارشها را باید جدّی گرفت. اگر شخصی بگوید تجربهای داشته است، در این صورت این خود اوست که بهترین قضاوت را در مورد این تجربه دارد. آلستون معتقد است تنها دلیل ردّ مدعیات مربوط به تجربه آن است که برخی افراد در مورد مدعای وجود خدا شکاکند اما آنچه آلستون انجام نمیدهد نشان دادن این است که چرا این شکاکیت محکم و متین نیست.
آلستون تصدیق میکند که مومنان از چارچوبهای پیشینی خود استفاده میکنند اما در عین حال مدعی است که این کار را در مورد تجربه عادی انجام میدهیم. به گفته او اگر خانهاش را از ارتفاعی زیاد بنگرد (زمانی که در هواپیما نشسته)، مطمئنا خانهاش را میبیند و ممکن است چیز جدیدی یاد بگیرد امادر اصل انتظار داشته که خانهاش را ببیند. به همین منوال، زمانی که خدا را تجربه میکنیم، خدا به گونهای تجربه میشود که مومنان انتظار دارند تجربه شود، هیچ تفاوتی بین تجارب عادی و تجارب دینی وجود ندارد.
مدعای آلستون در صورتی ساده است که تحلیل شود. تمام آنچه او در واقع مطرح میکند آن است که اگر شخص از پیش به خدا باور داشته باشد، در این صورت معقول است که تجارب عرفانی را باید واقعی و حقیقی تلقی کرد، اما این مساله اصلی، که بخش عمدهای از بحث است را نادیده میگیرد و آن این که چرا باید تجارب خدا را واقعیتر از تجربه هیولایLoch Ness یا شیء مجهول پرنده(UFO) بدانیم.
اما همانگونه که ریچارد گیل خاطرنشان میکند، حامیان تجربه دینی معتقدند که اغلب ادیان و تجارب دینی مدعیات خود را تایید میکنند در حالی که نبود چنین تجاربی، به معنای عدم تایید متعلق تجربه نیست. تمامیآنچه آلستون بیان میکند آن است که اگر شخصی مومن است، از زمینههایی (درون یک فرهنگ یا چشمانداز دینی) برخوردار است که بر اساس آنها مدعی میشود تجربه دینی ناظر به آنهاست، اما این مساله این نکته را تایید نمیکند که چرا باید در وهله اول تجربه دینی را پذیرفت یا انکار کرد و این دقیقا همان چیزی است که استدلال تجربه دینی باید به آن دست یابد.
ریچارد سوئین برن، استاد پیشین فلسفه دین در دانشگاه آکسفورد، میخواهد به سود چیزی بیش از گفتههای آلستون استدلال کند.8 سوئین برن تمام استدلالهای گوناگون را مربوط به اثبات وجود خدا را بررسی میکند و میگوید هیچ یک از آنها در اثبات وجود خدا موفق نیستند اما زمانی که در کنار هم قرار میگیرند، پرونده انباشتهای میسازند که نشان میدهد احتمال معقولی برای وجود خدا وجود دارد. نظر به این احتمال، سوئین برن میگوید میتوان به دو اصل که ناظر به وجود خدا هستند اتکا کرد:
1)اصل زودباوری میگوید که بر اساس یک اصل عقلانی (درنبود ملاحظات خاص یعنی مثلا اینکه شخص قابل اعتماد نباشد یا شرایطی وجود داشته باشد که به مشاهدات نتوان اطمینان کرد)، اگر از نگاه یک شخص وجود دارد در این صورت احتمالا وجود دارد. آنچه شخص درک میکند، احتمالا این طور است.
2)اصل شهادت میگوید که در نبود ملاحظات خاص، میتوان معتقد بود که تجارب دیگران احتمالا همان گونهای است که آنها گزارش میکنند.
سوئین برن معتقد است که اگر نخستین اصل از این اصول را نپذیریم، در ورطه شکاکیت قرار میگیریم لذا تجارب دینی را باید در ابتدا باور کنیم وگرنه شواهد علیه آنها خواهد بود. هدف اصل زودباوری آن است که باری بر دوش شکاک بگذارد تا به وی نشان دهد که چرا گزارشهای مربوط به تجارب دینی را نباید پذیرفت. این نکته اهمیت دارد که تمام آنچه اصل زودباوری به دنبال آن است ایجاد باور اولیه است و دیگر اینکه تجربه دینی را نباید بدون تامّل کنار گذاشت. گفته شده که شکاک برای نشان دادن اینکه چرا مدعیات مربوط به تجربه دینی را نباید معتبر دانست، استدلال یا شاهد اقامه میکند در نبود چنین شاهد یا استدلالی مدعیات را باید همانگونه که هستند، پذیرفت.
اصل شهادت صرفا بر اعتبار(قابلیت اطمینان) ذاتی دیگران مبتنی است. این اصل از ما میخواهد گزارشهای مربوط به تجارب دینی را باور کنیم مگر آنکه دلیلی برای عدم انجام این کار داشته باشیم. اگر برای مثال شخصی گذشتهای داشته که اعتبارش مورد تردید باشد، در این صورت حق داریم در مورد آنچه شنیدهایم تردید کنیم. اما اگر شخص سلیمالعقل و از هوش کافی برخوردار است و در کل میتوان به او اعتماد کرد، دلیلی ندارد سخن او را باور نکنیم.
کارولین فرانک دیویس به رویکرد سوئین برن اعتماد میکند9. او و سوئین برن با یک استدلال انباشتی سروکار دارند. آنها معتقدند اگر تمام استدلالهایی را که له یا علیه وجود خدا اقامه شده در نظر بگیریم آنها به نحوی منظم و منصفانه یکدیگر را تعدیل میکنند. برخی از این استدلالها احتمال وجود خدا را تقویت میکنند حال آنکه مابقی برای نمونه آنهایی که بر مساله شر و رنج تاکید دارند احتمال وجود خدا را کمرنگ میکنند. اگر این استدلالها را با هم در نظر بگیریم در این صورت، نه احتمال بالایی برای وجود خدا هست و نه احتمال بالایی برای عدم وجود خدا. میزان احتمال دقیقا تعدیل میشود. نظر به این شرایط، میتوان به گزارشهای مربوط به تجربه دینی اعتماد کرد و کفه ترازو را به سود باور به وجود خدا تغییر داد. میتوان استدلال کرد که نه سوئین برن و نه دیویس مخالفت با استدلالهای ضد باور به خدا را جدی نمیگیرند.10 برای مثال آنها به مساله شر توجهی ندارند و هرچند استدلالهای آنها میتواند برای یک مومن قانعکننده باشد، اما نمیتوانند یک شاهد بیطرف را راضی کنند. وجود شر احتمال وجود خدای مسیحیت را به نحو معناداری کاهش نمیدهد در عین حال، اینکه چگونه میتوان احتمالاتی که له یا علیه وجود خدا مطرح است را تعدیل کرد، موضوعی است که آرا و نظرات مختلفی در مورد آن وجود دارد.
معرفتشناسی اصلاحشده
معرفتشناسی شاخهای از فلسفه است که به مطالعه منابع و مبانی معرفت انسان به اشیا میپردازد، بنابراین معرفتشناسی با زیربنای مدعیات انسانی برای ساختن تعابیر حقیقی سروکاردارد. یکی از جدیدترین جنبشهای فلسفه دین برخاسته از ایالات متحده و همزمان با اثر الوین پلانتینگاست. پلانتینگا را «معرفتشناس اصلاحشده» توصیف میکنند زیرا او از دل سنت مسیحی اصلاحشده پروتستان برخاست و کارش این بود که بررسی کند چگونه مدعیات مومنان در مورد معرفت به وجود خدا را میتوان توجیه کرد. او تلاش برای استدلال به سود وجود خدا(الهیات طبیعی) را رد میکند چه، معتقد است این استدلالها به جای وحی، عقل را محور قرار میدهند. اعتقاد بر این است که خداوند حقیقت را درجهان نازل کرد و این وحی است که باید مقدم باشد نه عقلِ انسان که به دلیل گناه آدم وحوّا و نیز گناه بعدی «هبوط کرد». کارل بارت (1886-1968)، بزرگترین متاله پروتستان در قرن بیستم گفته است که از تمام دلایل مربوط به نفی و رد کاتولیسیسم، الهیات طبیعی از همه محکمتر است زیرا بر عقل و نه بر وحی مبتنی است. سنت پروتستان و معرفتشناسهای اصلاحشده، وحی را مقدم بر عقل دانسته و بر آن تکیه دارند. الوین پلانتینگا مجموعهای از باورهای یک شخص را به همراه روابطی تعریف میکند که بین این باورها به مثابه ساختار عقلی شخص حاکم است. به سخن، دیگرتمام آنچه میدانند و شیوه آگاهی از اشیا. پلانتینگا مدعی است که مومن مسیحی جهان را بهدرستی میبیند زیرا وحی مسیحی را پذیرفته و باورهای اصلی و بنیادی مسیحی نیازی به توجیه ندارند.11
پلانتینگا این دیدگاه را «مبناگرایی» مینامد. در این صورت، سوال این است که آیا یک گزاره گزارهای است که به شاهد و دلیل نیاز دارد یا این گزاره اساس و مبنای تمام آگاهی شخص را تشکیل میدهد(؟). به زبان ساده این سوال مطرح است که آیا اعتقاد به خدا مستلزم توجیه یا برهان است به نحوی که الهیات طبیعی ادعا میکند. پلانتینگا میپرسد: آیا نمیتوان گفت که باور من به خدا فینفسه، در اساس و مبنای ساختار عقلی من قرار دارد؟ اگر این مطلب درست باشد در اینصورت، نیازی به اثبات وجود خدا وجود نخواهد داشت. این بدان معناست که مومن به خدا نیازی به توجیه باور خود ندارد. این باور، باوری مبنایی است و احتیاجی به توجیه ندارد. بر اساس معرفتشناسی اصلاحشده، اعتقاد به خدا «کاملا بنیادی» است و نیازی به توجیه ندارد و مومن از «ساختاری کاملا عقلی» برخوردار است به این معنا که شیوه نگرش و فهم او از جهان درست است زیرا خداوند وی را مشمول لطف و رحمت خود کرده و اجازه داده جهان را بهدرستی بنگرد. همانگونه که نمیتوانم ثابت کنم یک درخت روبهروی من است یا من این مطلب را با دستم تایپ میکنم یا من در حضور دختر بزرگم در بوستن هستم زمانی که او را ملاقات میکنم، یک مومن هم نمیتواند برهانی برای وجود خدا اقامه کند زیرا خدا آنچنان برای او آشکار است که وقتی کتاب مقدس یا نماز میخواند، بحث از توجیه یا دلیل، محلی از اعراب ندارد (بیمعناست). لذا یک مومن نیازی به دلیل برای اثبات وجود خدا ندارد.
این موضعی جذاب است اما چند مشکل اساسی دارد. مسیحیان میتوانند مدعی شوند که باور آنها به خدا، به اینکه مسیح پسر خدا و روح القدس اقنوم سوم تثلیث مسیحیت است همگی بخشی از مبانی ساختار عقلی آنهاست و آنها نیازی به اقامه دلیل یا توجیه برای آن ندارند. مسلمانان میتوانند مدعی شوند که باور آنها به الله و پیامبر اکرم(ص) بخشی از مبانی ساختار عقلی آنهاست و نیازی به توجیه آن نیست. بوداییها نیز میتوانند مدعی شوند که خدایی وجود ندارد و تعالیم بودا درخصوص حالت ناپایداری اشیا در جهان و خلاصی از رنج و تغییر نیازی به توجیه ندارد. خلاصه اینکه تعداد نظامهای اعتقادی در جهان آنقدر زیاد است و هر یک مدعی هستند باورهایشان نیازمند توجیه و دلیل نیست که معرفتشناسی اصلاحشده نمیتواند قانعکننده باشد. معرفتشناسان اصلاحشده ممکن است مدعی شوند لطف خدا شامل حالشان شده و میتوانند جهان را بهدرستی بنگرند و دیگران شاید به دلیل تاثیرات گناه یا انکار لطف خدا بر خطا هستند، اما همه کاری که میتواند انجام دهد آن است که در پس مدعای حقیقتی پنهان میشود که نمیتوان آن را توجیه کرد.
غیر واقع گرایی
لودویک ویتگنشتاین(1889-1951)12یکی?از?فیلسوفان برجسته و بسیار تاثیرگذار قرن بیستم. معتقد است که کل موضوع معرفتشناسی(جستوجو برای مبانی معرفت) بر یک اشتباه مبتنی است. در عوض افراد «شکلی از زندگی» یعنی فرهنگ را فرامیگیرند. در این فرهنگ، برخی چیزها بدیهی انگاشته میشوند و تردید در مورد آنها بیمعناست. به باور او، این مساله را میتوان در مورد باور دینی به کار برد. به کودکان شکلی از زندگی والدینشان آموزش داده میشود و زبانی را فرامیگیرند که بیانگر این شکل از زندگی است. براهین و دلایل بیربطند و این رویکرد بنیادی است که سبب پیدایش غیر واقعگرایی میشود.13
در میان فیلسوفان دینِ اروپایی متاثر از ویتگنشتاین مانند دان کیوپیت، دی.زی. فیلیپ14 و گارت مور،15 رویکرد جدیدی به نظام اعتقادی پدید آمده است. آنها دو مشکل را در ارتباط با رویکردهای سنتی شناسایی کردهاند: 1)استدلالهای مربوط به اثبات وجود خدا که تحتتاثیر الهیات طبیعی هستند، موثر نیستند. آنها در برابر فرضیاتی که ممکن است برای مومنان قانعکننده باشد، آسیبپذیرند اما غیرمومنان را راضی نمیکند لذا هرچند میتوانند ایمان موجود را تقویت کنند اما نمیتوانند مبنایی برای اعتقاد ایجاد کنند. به علاوه، باور به خدا برای اغلب مومنان بر دلیل مبتنی نیست بلکه مومنان از فرهنگی سهم دارند که در آن متولد میشوند، آموزش میبینند و دلایل فلسفی در این فرهنگ ها بیربط است.
2)معرفتشناسی اصلاحشده که بر وحی مبتنی است، در تحقق حقیقت نمیتواند موفق باشد زیرا بهشدت به جامعهای متکی است که فرد در آن آموزش میبیند و فرضیات در این جامعه ساخته میشوند. باوجود این، غیرواقعگراها معرفتشناسان اصلاحشده را در این استدلال تایید و حمایت میکنند که بررسی مبانی ایمان اشتباه است.
برای شناخت رویکرد غیرواقعگرایانه در ابتدا لازم است تفاوت بین دو نظریه حقیقت راتوضیح دهیم. واقعگرایی نظریه حقیقتی است که میگوید یک گزاره زمانی صادق است که مطابق با وضعیت اموری باشد که توصیف میکند. لذا «شهردار لوس آنجلس 56 سال دارد»، زمانی درست است که اگر(یعنی اگر و تنها اگر) شهردار لوس آنجلس وجود داشته باشد و 56 ساله هم باشد. آنچه یک گزاره را صادق میکند، آن است که آن گزاره مطابق با وضعیت اموری باشد که توصیفشان میکند. آنچه گزاره را کاذب میکند آن است که گزاره با این وضعیت مطابقت نکند. اغلب افراد عمدتا واقعگرا هستند. واقعگراها دوپهلو بودن را تایید میکنند؛ این بدان معناست که یک گزاره یا صادق است یا کاذب گرچه نتوان دانست که صادق است یا کاذب. لذا گزاره «قورباغههای زردرنگی در سیارهای وجود دارند که به دور ستارهای در کهکشان راه شیری میچرخد»، بسته به اینکه آیا سیارهای وجود دارد که گرد یکی از ستارهها بچرخد و آیا قورباغههای زردرنگی در آنجا زندگی میکند، میتواند صادق یا کاذب باشد. درحال حاضر هیچ راهی برای شناخت این مساله وجود ندارد، اما واقعگرایان خواهند گفت که صادق یا کاذب بودن این گزاره به وضعیت اموری بستگی دارد که این گزاره مدعی است با آن مطابقت دارد. اکثر مومنان واقعگرا هستند. آنها معتقدند که مدعیات دینی آنها صادق است زیرا این مدعیات مطابق با وضعیت اموری است که بدان اشاره دارند. لذا مسیحیان، مسلمانان و یهودیان عموما مدعی هستند که ادعای آنها مبنی بر وجود خدا صادق است زیرا این مدعا با وجود خدایی که جهان را آفریده و آن را حفظ کرده مطابقت دارد. اگر این دلیل به سود وجود این موجود یا روح (خواه بی زمان یا ابدی)نبود، «مدعای خدا وجود دارد» کذب بود.
مساله این است که اگر شخصی واقعگرا باشد، در برابر این چالش که کسی سوال کند: از کجا میدانی که مدعایت صادق است؟ آسیبپذیر خواهد بود. الهیدانان طبیعی پاسخ خواهند داد: «لحظهای صبر کن و میتوانیم صدق آن را اثبات کنیم». معرفتشناسان اصلاحشده پاسخ خواهند داد: «به دلیل نیاز نداریم، مدعیات ما صادق است زیرا خدا به ما لطف کرده که ما وحی را بپذیریم و این وحی ضمانت صدق مدعیات ماست». مشکل اینجاست که هیچ موضعی برای غیرمومنان قانعکننده نیست. غیرواقعگراها مدعی اند که پاسخ را میدانند.
غیرواقعگراها تمام تلاشها را برای اثبات وجود خدا یا اثبات احتمال وجود خدا رد میکنند. فیلیپس معتقد است اگر بنابر معقول انگاشتن باور به خدا باشد، آنگاه باور به خدا چیزی نیست که مومنان آن را به مثابه فرضیهای (محتملالصدق) در نظر بگیرند.16 او با ذکر عبارتی از مزمور 139 کتاب مزامیر، رویکرد احتمال را به ریشخند میگیرد و میگوید اگر چنین باشد مزمور 139 را باید اینگونه خواند: «اگر به آسمان صعود کنم تو به احتمال زیاد آنجا هستی و اگر در هاویه بستر بگسترانم به احتمال زیاد تو آنجا هستی!»17بنابراین، فیلیپس معتقد است که رویکرد احتمال به سود روشی برای عقلانی کردن باور دینی استدلال میکندکه عملا باور دینی را تحریف میکند. ایمان به خدا به هیچ وجه نه به استدلال فلسفی متکی است و نه به اینکه نشان دهیم زبان دینی با وضعیت مستقل امور مطابقت دارد.
غیرواقعگرایی، یکی از نظریههای حقیقت است18 که بر اساس آن آنچه یک گزاره را صادق میکند، تطابق نیست بلکه انسجام است. یک گزاره در صورتی صادق است که با دیگر گزارههای صادقی که در شکل خاصی از زندگی ساخته میشوند، همبستگی و سازگاری داشته باشد. غیرواقعگراها معتقدند افراد توسط والدین خود، مدرس، و نهادهای دینی با اشکال دینی زندگی آشنا میشوند. در این اشکال زندگی، برخی گزارهها بدون چون و چرا به عنوان گزاره صادق پذیرفته میشوند. از نگاه غیرواقعگرا، حقیقت بر تطابق با وضعیتی از امور مبتنی نیست که مستقل از زبان هستند بلکه حقیقت بر انسجام درونی یک شکل خاصی از زندگی مبتنی و متکی است. به سخن دیگر ، درون یک شکل خاص از زندگی دینی برخی اشیا از طریق آنچه آنها را احاطه کرده، پایبندی ایجاد میکنند. صدق آنها بدون چون و چرا پذیرفتنی است. آنچه آنها را صادق میکند، همین پذیرش است. صدق چیزی نیست که از طریق جستوجوی مستقل ایجاد شود، بلکه صدق بر آنچه توافق میشود متکی است. از این رو، صدق به توافق(قرارداد) درون یک جامعه بستگی دارد و چیزهای مختلف و متضاد میتوانند در جوامع مختلف صادق باشند. بنابراین، غیرواقعگرا با معرفتشناس اصلاحشده در این قضیه همداستان است که وجود خدا یا دیگر مدعیات اصلی دین به هیچ توجیهی نیاز ندارد. آنها متفقالقولند که این گزارهها صادقاند اما از حیث اینکه چه چیزی آنها را صادق میکند تفاوت دارند. معرفتشناس اصلاحشده مدعی خواهد بود که این گزارهها از این جهت صادقاند که با وضعیت مستقل امور مطابقت دارند حال آنکه غیر واقعگراها کلا تطابق را انکار میکنند و در عوض میگویند که این گزارهها صادقاند چون آنها در یک جامعه به عنوان گزارههای صادق پذیرفته شدهاند. همانگونه که گرت مور، متکلم کاتولیک، میگوید: حقایق دینی کشف نمیشوند، آنها ساخته میشوند19 به سخن دیگر، افراد داستانی را بازی میکنند که دینشان به آنها میگوید و برای کسانی که در این دین مشارکت دارند، این داستان حقیقت دارد. اما آنچه آن را صادق(حقیقی) میکند، وضعیت امور مستقل از داستان نیست، بلکه خود داستان است.
بنابراین در اسلام درست است که خدا یکی است و محمد(ص) پیامبر اوست، در کاتولیک درست است که خدا سه تاست و جسم مریم به ملکوت برده شد و پاپ زمانی که در مقام پاپ سخن میگوید، معصوم است. در یهودیت درست است که ابراهیم پدر قوم یهود است و خدا سرزمین فلسطین را به اخلاف ابراهیم وعده داده است. این مدعیات با یکدیگر تضاد ندارند زیرا حقیقت درون هر یک از اشکال زندگی است.
غیرواقعگراها مدعیاند که خدا واقعی است و وجود دارد اما منظور آنها این نیست که وجود یا روحی به نام خدا به لحاظ وجودی، مستقل از جهان مخلوق که خدا آفریده و آن را حفظ کرده، وجود دارد. در عوض، خدا درون جامعه ایمانی (دینی) و درون شکلی از زندگی کسانی وجود و واقعیت دارد که خدا را در کانون زندگیشان قرار میدهند، میپرستند و برایش نماز میگزارند. عیسی به حواریونش گفت که هر زمان که دو یاسه نفر به نام او گرد آیند، او قطعا حضور خواهد داشت، این مساله برای مومن غیرواقعگرا حقیقت دارد(صادق است). وقتی که مومنان یکدیگر را ملاقات میکنند و در مورد عیسی سخن میگویند و برای او نماز میگزارند، عیسی وجود و حقیقت دارد. خدا و عیسی مفاهیمیهستند که جوامع دینی(ایمانی) آنها را ایجاد میکنند و به آنها که ایمان دارند معنا و جهت میدهند. نکته اصلی آن است که از نگاه غیرواقعگراها زبان مربوط به خدا به هیچ واقعیت یا وضعیتی از امور فراتر از خود اشاره نمیکند، این زبان صادق است زیرا از سوی اعضای جامعه ایمانی پذیرفته شده و به کار رفته است. یکی از مزایای قابل توجه رویکرد غیرواقعگرایانه آن است که هیچ نیازی به توجیه مدعیات مربوط به حقانیت در دین ندارد. این رویکرد تایید میکند که افراد به طور موقتی مدعیات مربوط به ایمان دینی را باور نمیکنند(در این میان) جامعه، محوریت دارد و میتواند توضیح دهد که چگونه اجتماعات دینی مدعیات حقیقی خود را در طول زمان ایجاد میکنند(و به عنوان مثال، حکم میکنند که کدام یک بحق است و کدامیک کفرآمیز). افزون براین توضیح میدهد که چگونه ادیان مختلف واجد اینگونه مدعیات حقیقی هستند. از دیدگاه بسیاری از مومنان، مضرّت این قضیه ( اگر بخواهیم از تعبیر ویتگنشتاین استفاده کنیم)آن است که مراد اغلب مومنان عادی را از مدعیات خود«جریحهدار»میکند.اغلب مومنان معتقدند وقتی که میگویند عیسی بر صلیب جان داد و روز سوم برخاست، این جمله حقیقت دارد زیرا در واقع اتفاق افتاده است. در مقابل، غیر واقعگراها این قضیه را به همان اندازه حقیقی میدانند که بخشی از داستان مسیحیت است، اما در تحلیل نهایی، داستان مسیحیت، یک پدیده انسان آفریده است.
.
.
منبع:
Routledge Companion to the Study of Religion, ed. J. Hinnelles, routledge pub. 2005.
.
.
الهی دانان و چالش غیر واقع گرایی
نویسنده: پیتر واردی
ترجمه علیرضا رضایت
.
.
در مقاله بالا ، نویسنده در ادعای نقد یکی از دلایل توحید می نویسد: «هیچ شیی موجودی نمی تواند واجب باشد. هر چیزی که وجود دارد ، وجود ویا عدم آن هر دو ممکن است.» آنگاه از قول هیوم و کانت مدعی میشود که این حکم شامل خدا هم میشود. در پاسخ می گوییم : خدا به وجود آورنده است و نه به وجود آمده. بنا بر این نباید مدعی شد که احکام موجودات برای خالق موجودات معنی داشته باشد. بایک مثال ، موضوع روشنتر میشود: ما به یک معنی خالق بعضی از طرح های جدید ذهنی خود هستیم. ما بر آنها تسلط داریم. موجود بودن آنها نیاز به ما دارد و ما میتوانیم آن طرح ها را ازبین ببریم، تغییر دهیم ویا نگه داریم. احکام موجودیت این طرح ها در مورد ما که تا حدودی خالق آنها هستیم ، بی معنی است. به این ترتیب هر گز نمی توان خالق موجودات را ابه مو جودات تشبیه نمود . خدا منزه است از اینکه به مخلوقات تشبیه شود. درنتیجه، این بحث نشان میدهد که دلیل «توحید» همچنان به قوت خود باقی است.
مقاله ی جالبی در اثبات و نفی وجود خدا بود.
ولی اکثریت “فلاسفه دین جدید” را امروزه افرادی تشکیل میدهند، که خود مذهبی اند و تنها در تلاشند با توسل به عقل و اصول مفروض بی پایه، مدعیات دینی خود را به اصطلاح اثبات کنند، تا اینکه بخواهند به دنبال تحلیل فلسفی بیطرفانه ی آن مدعاها باشند…
نمونشان هم در کشور خودمان: دکتر “آرش نراقی” هستند، که برای توضیح “تجربه وحیانی”، مجبور به توسل به تئوری: “برخورد آگاهی انسان با آگاهی کیهانی” شدند..
افراد بیطرف در بین این فلاسفه بسیار کم تعدادند. اصولا یک فرد بیطرف چرا باید به “فلسفه دین” علاقمند شوند و خود را درگیر این مباحث کند ؟؟؟ 🙂