صدیق قطبی:
«عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»(طاعون، آلبر کامو، ترجمه رضا سیدحسینی، انتشارات نیلوفر)
خیلی بستگی به روحیه و ذائقهیتان دارد. در همه چیز، سویهها و ابعادی میتوانید بیابید که محمل مناسبی برای طرد زندگی، تحقیر عشق و زیبایی به دستتان دهد. آنوقت این نشانهها و حرفها را به طرز زیرکانهای شیرازه کنید و هنرمندانه به این و آن بفروشید. از نفی زندگی بگویید و در سنگرگاه آن، زندگی کنید.
به گمان من برخی از ما اینگونهایم. به نومیدی معتادیم و البته اعتیاد به نومیدی از خودِ نومیدی بدتر است. «اعتیاد به نومیدی» از تعابیر فروغ فرخزاد است:
«گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم»
آدمی میشویم که نومیدی، زندگیمان را پس نمیزند، بلکه جلو هم میبرد. تحصیلات آکادمیک خود را ادامه میدهیم، کتابهایمان را مینویسیم، شهرهی شهر و جلوهگر هر کوی و برزن میشویم. اما همه جا، با ترانهای از نومیدی بر لب، زندگی را به طعن و تحقیر میگیریم.
به سلامت و زیبایی و دارایی خود توجه میکنیم، از زندگیمان مراقبت میکنیم. نه از درس میافتیم و نه از کار. اما هر کجا، هر زمان، با نخوتی هولناک و با لجاجتی بیانتها، زمزمههای زندگی را به سُخره میگیریم.
در نگاه من، این نومیدی به ظاهر تاریک و به ظاهر تلخ، بسیار مشکوک است. اگر تا این حد در هر جلوت و ظهوری، حرفها، موضعگیریها، شعرها و بیانیههای یأسآور، انرژیسوز و تحقیرکننده از ما سر میزند، اگر گمان میبَریم مُشتهای زندگی را وا کردهایم و جز هیچ و پوچ چیزی ندیدهایم، پس این نیرو، این تمایل، این انگیزه و انرژی برای ادامه دادن، سبقت گرفتن، جلوه کردن و دل بُردن، از کجا میآید؟
این ظاهر آراسته، شوق به خلاقیت هنری، تمایل انکارناشدنی به دیده شدن و در منظر و مرئا واقع شدن از کجا سرچشمه میگیرد؟
تصور من این است که بسیاری از ما از این آوازهای غمگین و نومید، نان میخوریم. هم این یأس و غم تیره، تمایز ما را تضمین میکند و ما را آدمی ویژه و خاص میکند و هم اینکه از این معبر، میتوانیم مسؤولیتگریزیهای خود را به احوال خراب و جهان بیبنیاد، حوالت دهیم و آسوده باشیم. هم این نغمههای یأسآمیز و شبآلود، حمایت و توجه غمگسارانهی اطرافیانمان را بر میانگیزد.
میگویند آنان که تجربههای عمیق معنوی و عرفانی دارند، تمایل چندانی برای برزبان آوردن آنها ندارند: مُهر کردند و دهانش دوختند. به گمان من آنکه عمیقاً از زندگی نومید است و روزها برای او چیزی جز پارههای شبی بیپایان نیستند، دستش به این زندگی نخواهد رفت. نه حبّ ظهور و بروزی خواهد داشت و نه شوق خلاقیت هنری و سخنوری و شاعری و نویسایی… اگر زندگی تا این پایه تیره و تلخ است که تو هیچگاه از بارقهی روشن و امیدبخشی حرف نمیزنی، پس چه چیز تو را اینهمه به جلو رفتن ترغیب میکند؟ تو را در متن تحرکات زندگی مینشاند و اینهمه خوشسخنی و محفلافروزی را برایت میآراید؟
نومید واقعی در نظر من کسی است که اگر خود را دار نزده است، تنها از وحشت جان دادن و یا از سرِ ترحم بر بازماندگان است، از قطار پرشتاب پیشرفت و خلاقیت و نام و نشانجویی پیاده شده و خاموش و دور از هیاهوی زندگی، شبها و روزها را به هم وصله میزند.
این معتادان به نومیدی و تیرهبینی که هیچ چیز ذوقشان را بر نمیانگیزد و خیلی مایلاند ازجنازهی ماهیها شماره بردارند و با آوازهای تلخ، مُدام هولناکی زندگی را بر سرتان آوار کنند برای من یادآور این شخصیت تصویر شده در شعر فروغ فرخزادند:
«برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازهی ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذرههای فاسد تبدیل میشوند
شماره برمیدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیاش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیاش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود.»
معتاد به نومیدی چنانکه کریستین بوبن در باب افسردگان میگوید، در جستجوی هر چیزی است که همنوای زمزمههای تلخ او باشد. در روشنترین چیزها هم نقطههای تاریکی میجوید که در این «ارادهی به نومیدی» مؤید و یاور او باشند:
«افسرده کسی است که اطمینان دارد همه چیز را از دست داده است، جز افسردگی خویش که به شدت به آن وابسته است. این بیماری کسی است که رنجیده از آن که نمیتواند همه چیز باشد، با لجبازی کودکانهی غرور، انتخاب میکند که هیچ چیز نباشد و از دنیا فقط آنچه را که به وی شبیه است میخواهد: دلتنگی و باران را. من از این بیماری عبور کردم. درست نمیدانم چگونه، اما مرا ترک کرد… و اگر هنوز از آسمانهای ابری لذت میبرم به گونهای آسودهتر است: دوستشان دارم چون هستند و نه چون مهر تأییدی خواهند بود بر فاجعهای که در درون من میگذرد.»(جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمهی دلآرا قهرمان، نشر پارسه)
به گمان من، اعتیاد به نومیدی از هر اعتیادی پوشیدهتر است. اعتیاد به نومیدی با نومیدی واقعی متفاوت است. کسانی هستند که از نومیدی و تلخکامی و سیهبینی تغذیه میکنند. قبای زندگیشان را بدان میآویزند و خودپرست و دیگرگریز، از زمزمهی ترانههای تلخ؛ لذت میبرند.
فروغ فرخزاد اگر از نهایت شب حرف میزد و از وزش ظلمت، اما تبار خونی گلها را هم میدید، چراغ میجُست و دل در گروِ ازدحام کوچهی خوشبخت داشت.
چرا فروغ فرخزاد این قدر ناامید است؟
درمقایسه بین( بانو پروین اعتصامی) و فروغ فرخزاد تفاوتهای چشمگیری دیده میشود.
هردونفر در مقابل جامعه مردسالارانه ایرانی ایستادگی می کردند ولی متفاوت ازهم بودند.
پروین شاعرپوشیدگی و نجابت است, ولی فروغ شاعرعریانی است.
نگاه پروین به هستی و طبيعت, نگاهی ملکوتی وعرفانی وآسمانی است. اماطبیعت برای فروغ, همین جهانی ,ملموس وفانی است و معتقداست که” ابديت عبارت از تداوم انسان است درگیاه,گل و حیوان,البته نه مسخ یا تناسخ”
پروین شاعری درونگرا وفروغ شاعری برونگرا ست.
هردودردجاودانگی دارند,اماپروین جاودانگی رادرآن سرای می جویدوفروغ درهمین دنیا.
پروین سرشارازامیدواحساس خوب ومثبت گرایی است,امافروغ لبریزازنومیدی است.
پروین شاعر”رازداری”وفروغ شاعر”عصیان و فریاد”
پروین اساسا به ارزشهاي اجتماعی پرداخته,فروغ بیشتربه ارزشهای فردی…
حتا نگاه هردو به کودکان متفاوت است.
پروین به نکته های ظریف مادرانه اشاره می کند,بااینکه خودش مادرنبود.
توجه به کودکان به خصوص کودکان یتیم داشت.مناظرات ديوان پروین,ناخودآگاه ما رابه یادفضاهای خیال انگیزداستانهای کودکانه می اندازد.ولی فروغ در چندشعرتنهابه کودک خوداشاره کرده وهمچون پروین دغدغه دیگرکودکان راندارد.
روح هردو شاعره ایرانی شاد و درآرامش…
در پاسخ کاربر “رهاتر از…”
اصلا قیاس این دو بدون در نظر داشتن زمینه ی اجتماعی و شرایط ایشان به جا نیست. دنیای این دو بسی با هم متفاوت است. تنها شباهتشان شاید مونث بودنشان باشد و این که هر دو شعر تصنیف می کرده اند! نمی توانم درک کنم این قیاس های موردی شما چه فایده ای می تواند داشته باشد.
من تخصصی در ادبیات ندارم و فقط بعض اشعار هر دو را خوانده ام. در بیشتر اشعار پروین، هیچ اثری از “شعر” به معنی احساس شخصی شاعر ندیدم. یعنی اگر نمیدانستم شاعر کیست، اصلا نمی توانستم حدس بزنم شاعر مرد است یا زن. چیزی شبیه ماشین سنتز ابیات! این را اهانت ندانید. مقصودم همان است که گفتم. شعر به جز وزن و کمپوزیسیون کلمات و عبارات، باید “شعر” هم در خود داشته باشد. شعر به معنی بروز حس شخصی شاعر در قالب سروده هایش.
دوستان متخصص ادبیات و صاحب نظران، تاخت و تاز من را ببخشید. فقط نظر و برداشت خودم را از شعر این دو بیان کردم.
من هم متاسفانه تخصصی درادبیات ندارم,نظرشخصی خودم را گفتم.
بله ,دنیای پروین و فروغ متفاوت بود.پروین در یک خانواده فرهیخته وادیب بزرگ شده بود,ازدوران کودکی با بزرگان انديشه و ادب سروکارداشت.طبیعتا منش و رفتارراازبزرگان زمانه خودش یادگرفته بود.او از همان دوران کودکی شعرپرمعناوعارفانه می سرود.اوزنانگی خودش را دربین اشعارش مخفی می کرد.مانند یک مرواريد داخل صدف بود.او جهان را رنگی وزیبا و عارفانه می دید.
اما فروغ در یک خانواده متعصب و با پدری مغرور به دنیاآمد,دنیا راسیاه وسفید می دید.فروغ زنانگی خودش را بلند فریاد می زد.
این که شمامی فرمایید :هیچ اثری از”شعر”به معنی احساس شخصی شاعرندیدم.چیزی شبیه به ماشین سنتز ابیات!!!
به نظرمن بستگی دارد شماچه دریافتی ازاشعارانتظاردارید.اگر دریافت شما صرفااحوالات لحظه ایی واحساسی شاعرباشد,حق باشماست.بازهم مربوط به جهان بینی شماست.
شعرا معمولا با قوه خیال وتخیل شعر می گويند.هر چه قدر قوه خیال یک شاعرخالص وپاک و زلال تر باشد,آن شاعر به عالم معنا نزدیک تر و از عالم ماده دورتر می شود.به نظرم فرق شعرا در همین عالم خیال و وهم آنهاست.
پروین خیالات پاک وخالص و زلالی دارد,درصورتیکه فروغ خیالات آشفته زیاددارد.
البته هر کسی یک سبکی ازشعررامی پسندد.
ولی من پروین اعتصامی و امیلی دیکنسون را می پسندم…
پاسخ به پاسخ کاربر “رهاتر از…”:
پس در مورد قیاس هایی که در نظر قبلی گفته بودید و در این پاسخ اخیر هم چند مورد از آنها را تکرار کردید، شخصا اذعان دارید که گونه ای ابراز سلیقه ی شخصی است. ابراز سلیقه ای که به زعم من ناشی از یک قضاوت اخلاق گونه است بیشتر تا یک داوری تکنیکی. من هم البته همان طور که گفتم اهل “تکنیک” شعر نیستم. ولی به عنوان یک خواننده ی اشعار این شاعران، این حق را دارم از خودم بپرسم چه چیزی از عناصر خلاقیت در شعرشان هست. تصنیف یک شعر در واقع گونه ای خلق است دیگر. یعنی مثلا شعر پروین چه چیزی از پروین دارد که کسی دیگر نمی تواند آن را خلق کند، یا هر شعر دیگری. در این جا نمی توانم به اصول اخلاق که شما به طور ضمنی به آنها اشاره کردید، یا دست کم برداشت من از کلمات شما این بوده، بپردازم. یعنی اصلا درک نمی کنم منظور شما از توصیف هایی مثل “زلال”، “خالص”، “فرهیخته”، “پاک” چه می تواند باشد و ربط آنها چیست. نمی دانم معنی جمله ی شما که گفته اید:”هر چه قدر قوه خیال یک شاعرخالص وپاک و زلال تر باشد,آن شاعر به عالم معنا نزدیک تر و از عالم ماده دورتر می شود” چیست. قوه ی خیال پاک چیست و قوه ی خیال ناپاک چه؟ زلال چه و غیرزلال چه؟
در مورد “شعر” به آن مفهوم احساسات شخصی شاعر، چرا با عینک اخلاق باید نگاه کرد؟ چرا به قول شما “احوالات لحظه ای و احساسی شاعر” بی ارزش می شود و “شعر پرمعنا و عارفانه” ارزش پیدا می کند؟ اصلا این “پرمعنا” یعنی چه؟ این چه معنایی است که در احوالات و احساس شاعر غایب است و در اشعار انتزاعی و گاه “قدسی گونه” سر بر می آورد؟ مگر زندگی چیزی جز تجربه ی همین “لحظه ها”ست؟ شعری که بتواند در دستگاه تخیل شاعر این لحظه ها را بازتولید کند، به حق لایق عنوان “شعر” است. باید ببینیم مرز نظم و شعر کجاست. اصلا بحث سبک نیست.
این سوالات واقعا سوال های من اند. مبادا فرض گنید این ها احکامی اند که در قالب سوالی ظاهر شده اند.
خارج از متن: در مورد امیلی دیکنسون و به طور کلی هر شعری که ترجمه می شود، به نظر من، دیگر هیچ ارتباطی با اصل آن پیدا نمی کند. به نظرم بیشتر اشعار قابل ترجمه شدن نیستند. البته شاید شما اشعار او را به زبان اصلی می خوانید. ولی باز هم ارتباط گرفتن با دنیای شاعر در فضای یک زبان بیگانه مشکل است، دست کم برای من!
من خدمت شماعرض کردم,که درزمینه ادبيات و” تکنیک”شعر بی اطلاع هستم.درنتیجه هیچ ادعایی درزمینه داوری تکنیکی هم ندارم,به نظرم بهتراست اساتيدفن ادبیات در زمینه تفاوت تکنیکی شعر” پروین و فروغ” نظر دهند.
من هم به عنوان یک خواننده ساده شعر نظردادم.
امادرمورد پرسش شما در زمینه “خیال پاک وناپاک”
هر هنری اعم از (شعر,موسیقی,نقاشی و…)درواقع یک جوشش درونی و لحظه ایی یک هنرمنداست,که به نوعی خلق آن اثر هنری, دریک لحظه و “آن” اتفاق می افتد.
یک انسان دارای قوه حس,وهم,خیال وعقل است.وقتی یک هنرمند می خواهد یک هنرخلق کند,ابتداازقوای حواس پنج گانه خود استفاده می کند,سپس بااستفاده از قوه خیال وارد عالم خیال می شودوشروع به خلق آن اثر هنری می کند.هنگامیکه قوه حواس انسان مغشوش وآشفته باشد,آن هنرمند اعم از(شاعر,موسیقی دان,نقاش و…)قادرنیست به راحتی وارد عالم خیال شود.
مثالی ساده می زنم:فرض کنیم شما می خواهیددریک استخرشناکنید,آیا حاضرهستیدکه دریک استخرآلوده وغیرشفاف شناکنید؟!مسلماپاسخ شما منفی است.شماترجیح می دهیدکه دریک استخرزیباباآب شفاف وزلال وخالص شناکنید.پس آب آلوده مناسب شناکردن نیست!
خلق یک اثرهنری نظیرشعر,همانند شناکردن است,ولی شناکردن در درون خود.
برای شناکردن در درون خود بایدابتدا قوه وحواس پنچ گانه انسان به نوعی پاک و تزکیه شود.که به آن” تزکیه نفس” می گويند.
پاک شدن از(خشم ,شهوت,غرور,عقده های درون ,وصفات زشت دیگر)است,که همه می دانیم…
پس یک هنرمندواقعی واصیل ابتدابایدخود را تزکیه کند,تابتواندپاک و زلال وارد عالم خیال شود.
چناچه مملو از زشتی های درون باشدو بخواهددرعالم خیال چیزی خلق کند,درواقع آن اثرخلق شده “کج و ماوج و نامتقارن و آشفته” خواهد بود.
قوه و عالم خیال بسیارشگفت انگیزورازآلوداست.هرلحظه در حال بازیگری است.
تمام شاعران عارف در جهان با این عالم خیال درگیربودند.مثلا حافظ میگوید:
“گفتم که بر خیالت راه نظرببندم
گفتا که شب رو است او,ازراه دیگرآید”
شاعران عارف جهان, ابتداتزکیه نفس می کردند,بعد اشعار از درونشان خودبه خود می جوشید…
خارج از متن:بله من با شماموافقم,شعر را باید به زبان اصلی خواند,من ترجیح می دهم اشعارامیلی دیکنسون را با زبان انگلیسی بخوانم.به تعبیراستادعزیز و بزرگوارم”استادقمشه ایی”,امیلی دیکنسون دختر مولاناست.
گویا” امیلی” تسبيح و مناجات تمام هستی رامی شنود.با تمام هستی رودررو, زیباوعارفانه سخن می گوید…
در ادامه ی سلسله پاسخ ها به “رهاتر از…”:
هنرمند، شاعر، خود را درگیر این استانداردها نمی کند. گمان می کنم شما بیشتر با ادبیات عرفانی انس دارید. به هر حال، دنیای درون شاعر می تواند به قول شما “آشفته” هم باشد. نمی دانم دیگر تزکیه ی این دنیای درون چه معنایی می تواند داشته باشد. شاعر برای نشان دادن دنیای درونش به شما هیچ الزامی به “پاک” کردن آن ندارد. چه آن دنیای پاک دیگر دنیای شاعر نیست و دنیای شماست! عرفان در ادبیات هست ولی همه ی آن نیست. اگر می خواهید وارد حوزه ی سلیقه ها شویم حرفی نیست. ولی خیلی از هنرمندان در همان دنیای آشفته ی درونشان به قول شما “شنا” کرده اند و خوب هم شنا کرده اند. پس “تزکیه” را پیش شرط قرار ندهید. می توانید با هر استانداردی که دوست دارید آثار را برای خودتان نقد کنید. می توانید با اثری رو به رو نشوید و آن را نادیده بگیرید. ولی نمی توانید منکر هستی آن شوید.
بی ربط: روزنامه وطن امروز به نقل از سخنرانی اخیر رهبری در جمع شاعران این طور تیتر زده بود که: “بکوشید شعر فارسی عفیف، حکمت آمیز و امیدآفرین باقی بماند”. حقیقتا تعجب کردم. آیا شعر فارسی تا این جا این گونه بوده که از این به بعد هم بکوشیم این گونه بماند؟ عفیف؟ حکمت آمیز؟ امیدآفرین؟ این یعنی نادیده گرفتن بخشی از ادبیات فارسی از زمان باستان تا همین امروز. بعید می دانم کسی که می تواند به زبان انگلیسی هم شعر بخواند با پیشینه ی ادبیات فارسی ناآشنا باشد و احتیاج به ارجاع(رفرنس) من داشته باشد.
جناب بهرنگ پیر
اولا من یک خانم هستم,ثانیا لطفا من رابه مسائل سیاسی وصل نکنید,که هیچ چیزی در مورد دنیای سياست نمی دانم.من به ندرت تلویزیون نگاه میکنم,اصلا خبر ندارم که سخنرانی اخیررهبری چه بوده است,لطفا مرا وارد این بازیها نکنید!!
درضمن انگلیسی زبان مادری من است…
بله من به ادبيات عرفانی بيشتر علاقه دارم.
هرانسانی می تواند براساس ذوق و سلیقه خودش یک نوع از هنررا انتخاب کند.بستگی به جهان بینی هر شخص دارد.
موفق باشید.
ذکر یک نکته:
بله یک شاعر معمولی هیچ الزامی ندارد به پاک کردن دنیای درونش,شاید دوست داشته باشد در حوضچه کوچک و کم عمق خودش شنا کند,حق دارد..
چون مانند یک ماهی قرمز کوچک داخل تنگ آب زندگی می کرده و راضی و خوشحال بوده به آن تنگ کوچک..
کافی است همان ماهی کوچولو وارد یک رود زيبا بشود و لذت شنا کردن را در عمق بيشتر حس کند…
جناب بهرنگ پیر,
تفاوت شناکردن در “عمق و پهنا” است.
مولانا در یک اقيانوس بی کرانه شنا کرد,وشد “مولانا”
البته انتخاب با خود شاعر است,که در چه دریایی و با چه عمقی می خواهد شنا کند..
معنای تزکیه درون, عمق بخشیدن به اقیانوس وجود شماست.
هنرمند آشفته حال ,انسان را به لحاظ وجودی آشفته می کند.
انتخاب با شماست,آشفته حالی یا داشتن حال خوب همیشگی…
باآرزوی حال خوب برای همه انسانها…
اساسا آيا امکان دارد هنرمند در فضايي نامتناهي سير کند و به خلق اثر بپردازد؟ آن فضا که در تصور شما، به زعم من به خطا، نامتناهي فرض شده، همان حوضچه ي اطراف هنرمند است. يکي تنگ تر و کم عمق تر، يکي فراخ تر و پرعمق تر. ولي درنهايت مرز آن همان دنياي خيال شاعر است. در ادبيات عرفاني گويا اين طور القا مي شود که شاعر به منبع لايتناهي و اقيانوس بي کران، اگر چنين منبعي اساسا وجود داشته باشد، وصل مي شود و در آن جا سير مي کند. اين عرفان است؛ بخشي از فضاي بزرگ ادبيات و البته نه همه ی آن.
از کلام من اين طور برداشت نکنيد که مثلا من طرفدار آشفته حالي هاي فلان هنرمندم. سليقه ي من به خودم مربوط است و تا الان هم در اين گفت و گو از سليقه حرف نزده ام. تمام حرف من اين است که هنر از آغازش، که مصادف با آغاز حيات بشري است، بازتاب احساسات و عواطف و درونيات انسان بوده. اين عواطف گاهي در فضايي انتزاعي و عرفاني و غيرزميني خرج مي شده و گاهي هم روي همين زمين مي مانده. آن هيچ برتري به اين نه داشته و نه دارد.
متشکرم از آرزوي حال خوب که براي ما کرديد. اين عمق که شما از آن حرف مي زنيد از دور پيدا نيست. خوشحالم که شما به ديدن آن اميدواريد ولي من نمي توانم درکي از آن داشته باشم. اين لابد از کوچکي دنياي من است. ولي وقتي فروغ مي خواند که “باد ما را با خود خواهد برد…”،اين را مي فهمم. آدم های به قول شما “معمولی”، با شاعرهای “معمولی”.
درپاسخ به پرسش شما که “آیااساسا امکان دارد که هنرمند درفضایی نامتناهی سیر کند و به خلق اثر بپردازد؟
به نظرم هم بله و هم خیر…
بله ,زیرا : هر انسانی در جهان, ظرفيت خاص وجودی خودش را دارد,بنا به همان ظرفیت وجودی خودش می تواند از درون رشد کند.
بهتراست یک مثال بزنم:مثلا ظرفیت وجودی من یک لیوان آب است.من حدودا یک سوم این لیوان را پرازآب می کنم,یعنی به همان میزان یک سوم لیوان آب راضی هستم,
آیا به نظر شما بهتر نیست آب بیشتری تا سرحد لیوان وجودی خودم بریزم و بنوشم؟ آیاباید به همان میزان یک سوم قانع باشم یابهتراست که لیوان وجود خودم را از آب پرکنم و سپس بنوشم.البته باز هم یک پرسش مطرح می شود مبنی بر اینکه ميزان تشنگي من چقدر است؟
اگر ميزان تشنگي من یک سوم لیوان آب باشد, یک سوم می نوشم.اما اگر ميزان تشنگي من یک لیوان است, طبیعتا نیاز به یک لیوان آب پاک برای نوشيدن دارم.
خیر,زیرا:قرار نیست هر انسانی تا زنده است در این دنیای ماده به نامتناهی برسد,چرا که مرگ پایان زندگی نیست ,در واقع آغازی است در عالم دیگر.
یک کبوتر در حد و اندازه خودش می تواند پرواز کند,نباید از خودش انتظار داشته باشد که مانند عقاب پرواز کند.چنانچه بخواهد بلند پروازی کند, خسته و مجروح می شود.هر کسی در حد و اندازه خودش باید تلاش کند,نه بيشتر…
در ادبيات عرفانی یک “شاعرعارف “دوست دارد تا زمانی که زنده است, ظرفیت وجودی خودش را پر کند,به همین دلیل تزکیه نفس و مراقبه می کند,در واقع قانع نیست,دوست دارد که تاسرحد وجودش غنی و پرشود…
اما یک انسان و شاعرمعمولی قرار نیست مانند یک شاعر عارف زندگی کند,چرا که با هم از نظر ظرفيت وجودی متفاوت هستند,مثال همان کبوتر و عقاب…
قرار نیست که همه شعرا عارف شوند…
همه اشعار فارسی زيبا و دلنشین است و به نوعی خواندن شعر, گوش دادن به یک موسیقی خوب ,دیدن یک اثر هنری زيبابه نوعی موجب “نوازش روح” است.
هر کسی بنا به سلیقه شخصی خودش شاعر مورد نظر خودش را انتخاب می کند و به نوعی با آن شاعر همزاد پنداری می کند,از طریق”حس مشترک”
اما در مورد شما,به نظرم دنیای شما کوچک نیست,اتفاقا دنیای پرسشگری وسیعی دارید…
چراکه اگر نداشتید این قدر موشکافانه وارد بحث نمی شدید.این به زعم من خیلی زيباست.
واما در مورد شعرفروغ که میخواند”بادما را با خود خواهد برد…”
نظر شخصی من در مورد این قطعه شعر این است.این قطعه شعر لطیف,عاشقانه و زيباست ولی خیلی ناامید کننده است.اتفاقا مشکل من با شعر فروغ همین جاست.”ناامیدی محض”
جناب بهرنگ پیر
من با ناامیدی هیچ رابطه خوبی ندارم.من ترجیح می دهم اگر حتی قرار است در این دنیا یک روز بيشتر زنده نمانم, ولی همان یک روز غرق امید زندگی کنم.به خاطر همین با فروغ همدلی ندارم.
اگر من پروین و فروغ را مقایسه کردم,چون پروین در اوج ناامیدی باز هم “امیدوار” است,به همین دلیل خواندن شعر پروین به من حس خوب وزیبا هدیه می دهد.پروین حتی برای سنگ قبر خودش شعر زیبا و امیدوار کننده سروده است.
سلام. بحث شما را خواندم، بنظرم تفاوت دیدگاهتان واضح است. بعضی از کسانی که به خدا اعتقاد دارند ،اعتقاد دارند که شعری که خدا گونه تر(مثلا عرفانی تر) باشد، به شعر دیگر برتری دارد. برخی هم هستند که با ابنکه به خدا اعتقاد دارند، ولی فکر میکنند که نزدیکی شعر به خدا تاثیری در ارزش شعر ندارد(که فکر نمیکنم به دیدگاه دین نزدیک باشد). دسته سوم خدا ناباورانی اند که اعتقاد دارند اشعاری که از نظر فضایل اخلاقی برتر باشند، برترند. دسته چهارم هم کسانی اند که به خدا اعتقاد ندارند و اشعار را بخاطر فضایل اخلاقی برتر از هم نمیدانند(که این هم فکر نمیکنم به فضیلت گرایی نزدیک باشد). بنظرم بحث بین کسانی که دیدگاه بنیادین کاملا متفاوتی از هم دارند، راجع به مسائل غیر بنیادی(ترکیبی) مانند هنر، به جایی نمیرسد.
در ضمن فکر نمیکنم فضیلت اخلاقی از معیار های داوری یک شعر نباشد، مثلا به شخصه اشعار پروین را خیلی نخوانده ام اما به فضیلت گرایی پروین مانند مصراع “اين اشك ديده من وخون دل شماست” که نقد از پایمال کردن اموال ضعیف دارد، همیشه علاقه داشته ام. حال اگر یک اثر پایمال کردن اموال دیگران(مثلا دزدی) را فضیلت جلوه دهد، حتی اگر در داوری مسابقات هم باشد، فکر نمیکنم بتوانم این را در داوری ام لحاظ نکنم. امید هم همینطور است، امید یک فضیلت است و اثری که آنرا بر می انگیزد، بنظرم ارزش بیشتری نسبت به اثر مشابه دارد که بی امیدی را منتقل میکند.
(در ضمن قصد بحث ندارم، اگر بنظرتان دیدگاهم غیر منطقی است صرفا به پای نادانی من بگذارید، تشکر)
در پاسخ دوستی با نام “بی نام”
فارغ از دسته بندی ای که کرده اید، با آن قسمت از کلامتان که گفتید “بحث بین کسانی که دیدگاه بنیادین کاملا متفاوتی از [با] هم دارند، راجع به مسائل غیر بنیادی(ترکیبی) … به جایی نمیرسد” موافقم. هرچند که هیچ گاه از این بحث ها، البته تا حد مقدماتی و مختصر، دوری نمی کنم. به نظرم مفید است. دست کم برای خودم مفید است. می توانم با دیدگاه های دیگر رو به رو شوم و زاویه دید خودم را بهتر بسنجم. این شاید تفاوتی در دیدگاه من در مورد مسائل بنیادی ایجاد نکند، و مقصود من هم در مورد همان مسائل غیربنیادی است.
اما در مورد بخش دوم نظرتان، در مورد داوری اخلاقی شعر، خیلی مختصر عرض می کنم به نظر من اخلاقیات فقط یک جنبه از اثر می تواند باشد (یا نباشد) و داوری اخلاقی آن هم فقط یک گونه داوری. یک اثر را می توان مثلا از نظر فرم و تکنیک هم داوری کرد که هیچ ربطی به اخلاقیات ندارد. یا از هر جنبه ی دیگری که برای آن متصور است.
ممنونم از دقیقه ای که به ما دادید.
اولا که خیلی ممنون که خانم هستید! ولی چه ربطی داشت؟!
ثانیا من شما را به جایی وصل نکردم. “این بازی ها” یعنی چه؟ چه باری ای؟! نکته ای گفتم تا اشاره کنم که این دیدگاه نادیده گرفتن هنر، در این جا ریشه ی عمیق دارد.
به هر حال به نظر می رسد به اندازه کافی با ادبیات فارسی و به خصوص شعر فارسی آشنایی دارید. منظورم این بود که نمی توان از بخشی از ادبیات که با سلیقه ی ما همخوان نیست چشم پوشید و برچسب “ناپاک” یا “غیرعفیف” یا هر چیز دیگری به پیشانی آن زد. همه ی شعر فارسی عفیف و حکمت آمیز و امیدبخش نیست. این ها بخش هایی است که مورد “پسند” گروهی بوده و هست.
ربطش این است که اغلب خانمها علاقه ایی به اخبار و مسائل سیاسی ندارند.
برایم جالب است, چرا شما فکر می کنید من ادبیات می دانم؟!!
رشته تخصصی دانشگاهی من اصلا هیچ یک از رشته های علوم انسانی نیست! شعرو فلسفه را به صورت مطالعه آزاد می خوانم.
بعدش, من کی گفتم شعر “پاک و ناپاک” داریم؟!!
من در مورد عوالم خیال صحبت کردم.
همه اشعار فارسی در نوع خودش زيبا و پندآموز است…
ممنونم. گمان می کنم جوابم را تا حدودی گرفتم. در مورد خانم ها هم این طور نظر نمی توان داد. البته شاید با ارفاق با قید “اغلب” بتوانم قبول کنم. فقط کسی به مسائل اطرافش بی علاقه است که مردم اطرافش، و سرنوشتشان، برایش بی اهمیت باشد. شما وقتی به گفته ی خودتان شعر و فلسفه را از روی علاقه ی شخصی می خوانید، نمی توانید خود را بی تفاوت نشان دهید. مگر این که شعر و فلسفه را برای سرگرمی بخوانید که بعید می دانم این گونه باشد. مشخص است که خواندن اخبار روزنامه ها و دست کم اطلاع داشتن از اوضاع و احوال اطرافمان قرار نیست شب و روز را به بدل کند! البته ترسِ همان گروه “اغلب” را درک می کنم. خصوصا این که خبری از یک روزنامه از شب شعر رهبری نقل شده باشد!
شادکام باشید و خدانگهدارتان
سپاس!مطلب بسیار جالبی بود.
به نظر من فروغ و پروین هر دو به زمانه خود نقد جدی داشته اند و شعر هر دو آنها به شادی و بی خیالی شعرایِ عرفان زده ما نیست و البته به نظر من عرفان جز یک سرگرمی بی حاصل و حتی زیانبخش هیچ چیز دیگری هم نیست! و درون عمیق و اقیانوس و این توصیفات همه شعرند و نه واقعیت!
در پاسخ “مریم”
عرفان بخش بزرگی از هویت ادب فارسی است. و صدالبته به آن و به خصوص به شعر فارسی فرصت رشد و توسعه داده است.من هم البته با خیلی از ادبیات عرفانی شاید نتوانم ارتباطی برقرار کنم و انس بگیرم. در مورد زمینه های به وجود آمدن و گسترش عرفان در این سرزمین نظر دقیقی ندارم و می توان به آثار محققان رجوع کرد. باید دید چه اتفاقاتی افتاده که عرفان و تصوف این گونه در ادبیات فارسی دامن پهن کرده.
به طور مختصر، این که بگوییم “عرفان جز یک سرگرمی بی حاصل و …زیانبخش …چیز دیگری نیست” چندان دقیق و مستدل به نظر نمی رسد. آن وقت باید پرسید پس فایده و حاصل ادبیات عاشقانه چیست؟! اصلا حاصل کل ادبیات؟! آن هم از این دیدگاه به یک سرگرمی بی حاصل می ماند، نه؟ آیا وقتی مثلا شاعر ادعا می کند که بی رخ معشوقش جان می دهد، واقعا اگر رخ معشوقش را نبیند جان می دهد؟؟ این همان “واقعیت” است که می فرمایید در ادبیات عرفانی موجود نیست؟! مقصود از “واقعیت” چیست؟
خارج از متن: فرمودید “این توصیفات همه شعرند و…” حتما بار معنایی کلمه ی “شعر” را با توجه متن در نظر داشته باشید.
وقتی عشق فقط بعد عرفانی و ماورایی پیدا کرده، اگر چه مبهم و زیباست اما این ابهام و زیبایی، اگر نگوییم غیرعمد به گسترش فریب و ریا کمک کرده، جز سرگرمی برای شاعر و مردم چه حاصلی داشته؟ شاید اگر این عشق زمینی بود به معشوقی انسانی بود، به مردم بود به خاک بود تاثیر دیگری در ما داشت و برای اخلاق و فرهنگ ما بهتر بود.
این حجم از عرفان زدگی اگرچه به توسعه ادبیات انجامیده اما افسوس که به همان نسبت به عقب ماندگیِ فرهنگی ما دامن زده است.
البته شاید هم من اشتباه استدلال می کنم زیرا جز علاقه به شعر اطلاعات دیگری در اینباره ندارم.
ولی وقتی تصور میکنم مغول خاک ایران را به توبره کشیده، آنوقت سعدی و مولوی و حافظ غرق در عشق عرفانی خود، خوش خیالانه غوطه میخورند و غرق در شور و مستی هستند از اینکه شعرشان به جای بیداری و هوشیاری، سرخوشی و سرمستی می آورد افسوس می خورم!
اما شاید بگویید از یک شعر و یک شاعر اصلا از یک هنرمند چه توقعی است و اتفاقا او فضا را تلطیف می کرده و…
ولی وقتی نگاه می کنیم نه یک شعر است و نه یک هنرمند انگار یک طوفان سهمگین از گرد و غبار است که چشمها را بسته و توان دیدن را از آنها گرفته!