بگذارید سخن آخر را همین ابتدا بگویم. من نه به اصالت فرهنگ باور دارم، نه به اصالت سیاست و نه به اصالت اقتصاد. این درست است که در بسیاری از موارد فرهنگ بر سیاست برتری دارد و به نظر می آید که مسائل فرهنگی پایه ای تر اند. برای مثال، وفق مشهور «حاکمان زاییده مردمان اند» می توان استدلال کرد برای سیاستِ بهتر باید از فرهنگ مردمان آغاز کرد. اما درست در مقابل این استدلال کسی می تواند شیپور را از سر دیگر بنوازد و بگوید: مشهور آن است که «الناس علی دین ملوکهم» یا «الناس بامرائهم اشبه منهم بآبائهم». یعنی این سیاست و حاکمان اند که بر فرهنگ مردم اثر می گذارند، بنابراین باید از سیاست شروع کرد. شاید حتی بتوان پا فراتر از دوگانه فرهنگ/سیاست گذاشت و نشان داد که در برخی مواقع اقتصاد بر فرهنگ تفوق دارد. سعدی راست می گفت که «شب چو عقد نماز می بندم/ چه خورد بامداد فرزندم»؛ تا معیشت مردمان در مضیقه باشد کسی طالب فرهنگ نیست. مضاف بر این کسانی که بر طبل اصالت سیاست می کوبند شاید بتوانند نشان دهند که در بعضی شرایط تا مسائل سیاسی حل نشود اقتصاد به جریان نمی افتد و تا اقتصاد به جریان نیفتد نوبت به فرهنگ نمی رسد. اما شاید بتوان امر چهارمی را نیز متصور بود و آن اینکه پدیده هایی مثل سیاست، فرهنگ، اقتصاد یا حتی دین هیچکدام لزوما بر دیگری همیشه و همه جا تفوق و برتری ندارند و تنها با هم رابطه دیالیکتیکی دارند. یعنی این پدیده ها با یکدیگر وارد میدان دیالوگ و رقابت می شوند، کسر و انکساری صورت می گیرد و عاقبت آنچه پیروزمندانه از میدان بیرون بیاید اصیل می شود. شاید بپرسید ملاک ما برای این کسر و انکسار چیست و طبق چه معیاری رقابت صورت می گیرد؟ پاسخ من یک چیز است: اخلاق. آنچه در این میان به باور من از اهمیت برخوردار است و می تواند رافع اختلاف میان این پدیده ها باشد اخلاق است. این اخلاق است که هم بر فرهنگ تقدم دارد هم بر سیاست و هم بر اقتصاد.
جان رالز، فیلسوف سیاست و اخلاق شهیر آمریکایی، به نیکویی در باب این دیالوگ و کسر و انکسار داد سخن سر داده است. طبق شیوه ای که او تعادل فکری (Reflective Equilibrium) می خواند، ما می توانیم میان باورهای گوناگون خود به نوعی از توجیه دست پیدا کنیم. طبق نظر رالز، ما عموما تعادل فکری یا مسامحتا استدلال مبتنی بر انسجام را میان اصول، باورها و قضاوت هایمان با درجه عمومیت های گوناگون دنبال می کنیم. در حقیقت، برای دست یافتن به توجیه اصول و قضاوت های عام ما باید با باقی باورها و قضاوت های خاص ما منسجم باشد. رالز گمان می کرد برای استدلال بر اساس انسجام نقطه ثابتی نداریم که بتوان از آنجا آغاز کرد و با آن امور را سنجید. اما به باور من، بر خلاف رالز، می توان گزاره های بدیهی و شهودهای اخلاقی را به عنوان معیار و ملاک اولیه در نظر بگیریم و نقطه عزیمت را آنجا قرار دهیم. حال کافی است سخن رالز را به جای باورها و اصول گوناگون منطبق بر پدیده های گوناگون مثل سیاست، فرهنگ، اقتصاد و دین کنیم. این پدیده ها خود مشتمل بر گزاره هایی هستند که باورهای ما از آن گزاره ها تشکیل شده است. بنابراین، نزاع میان اصالت سیاست، فرهنگ و اقتصاد به محکمه ای می ماند که اخلاق قاضی آن است. اخلاق حکم می کند که در کجا اصالت با کدام پدیده است.
اما شاید کسی اعتراض کند که فرهنگ بنابر یک تعریف عمومی شامل اخلاق هم می شود. برای مثال اغلب انسان شناسان فرهنگ را مجموعه ای از باور، هنر، اخلاق، قانون، عادات و رسوم یا حتی دین یک جامعه می دانند. با این فرض، کسی که قائل به اصالت فرهنگ باشد گویی اخلاق را نیز با خود به دوش می کشد. اما این اعتراض به باور من قوت چندانی ندارد. به پیروی از فیلسوفان اخلاق متعددی مثل برنارد ویلیامز، جفری وارناک، جی ال مکی، دیوید گاتیر و تیم اسکنلن می توان میان دو نوع اخلاق تفکیک قائل شد. یک نوع از اخلاق (Ethics) چندان عام به کار گرفته می شود که تمام سلیقه ها، باورهای شخصی و حتی خودمحورانه را شامل می شود. اما نوع دیگر اخلاق (Morality) بسیار محدودتر است و مربوط به اصول عینی و عقلانی ای می شود که یک لازمه اصلی دارد و آن اینکه اخلاق باید مربوط به «دیگری» باشد. در معنای حاضر، اخلاق به رفتار هایی تعلق می گیرد که با دیگری نسبتی داشته باشد و بر دیگران اثر بگذارد: «نیاساید اندر دیار تو کس/ چو آسایش خویش جویی و بس». با این تفکیک به سادگی می توان دریافت که حتی در بطن فرهنگ ها رفتاریهایی وجود دارد که در معنای اولی اخلاقی اند اما در معنای دومی ناروا تلقی می شوند. همین معنای دومی از اخلاق است که به باور من اصالت دارد و اصالت آفرین است و می تواند در نزاع میان سیاست، فرهنگ، اقتصاد یا حتی دین تا حد زیادی رهگشا و دستگیر باشد.
.
.
اصالت اخلاق و اخلاق اصالت
یادداشتی از دکتر حسین دباغ به درخواست صدانت از ایشان | اسفند 94
.
.
سپاس.