ما در زندگی هر روزه ی خود تمایل داریم فرض کنیم که ادراکات ما—[از] دیده ها، اصوات، بافت ها، مزه ها—بازنمود بسنده ای از جهان واقعی هستند. البته که وقتی درنگ می کنیم و در این باره می اندیشیم—و یا وقتی خود را فریفته ی یک خطای بصری می یابیم—با تعجب در می یابیم که آنچه که ما ادراک می کنیم هیچ گاه به طور مستقیم جهان [واقع] نیست، بلکه بهترین گمانه زنی مغز ماست درباره ی آنچه که جهان به آن شبیه است، نوعی شبیه سازی درونی از یک واقعیت خارجی. با این همه، ما به این واقعیت که شبیه سازی ما به طرز معقولی بسنده است اتکا می کنیم. اگر اینگونه نبود، آیا تکامل تا کنون ما را از بین نبرده بود؟ بعید نیست که واقعیتِ راستین [فی نفسه] برای همیشه فراسوی دسترس ما باشد، اما مطمئنا حواس ما حداقل تتمّه ای از واقعیتِ راستین را بر ما عرضه می کنند.
دونالد .اچ هافمن، استاد علوم شناختی در دانشگاه کالیفرنیا، ایرواین، می گوید که اینگونه نیست. هافمن در سه دهه ی گذشته به مطالعه ی ادراک حسی، هوش مصنوعی، نظریه ی بازی تکاملی و مغز پرداخته است و نتیجه گیری او بسیار شگف آور است: جهانی که از طریق ادارکات حسیِ ما بر ما نُمایانده می شود به هیچ وجه شبیه واقعیت نیست. در ادامه، هافمن می گوید که [باید] سپاس گذار تکامل باشیم که این چنین توهم باشکوهی را به ما عرضه کرده است، زیرا که [این توهم] با به انقراض راندن حقیقت، تطابق تکاملی را [در ما] بیشینه می کند.
پرداختن به پرسش هایی درباره ی ماهیت واقعیت، و تمیز دادن مشاهده گر از امر مورد مشاهده، پروژه ای است که مرزها ی علوم عصب شناختی و فیزیک بنیادی را در می نوردد. در یک سو، محققان متحیّری را خواهیم یافت که در تلاش اند بفهمند چگونه توده ای سه-پوندی از ماده ی خاکستری که از هیچ چیزی به جز قوانین معمول فیزیک پیروی نمی کند، می تواند موجب بروز تجربه ی آگاهِ اول-شخص گردد. این [ همان مسئله ای] است که ،به طرزی در خور، « مسئله ی دشوار» نامیده شده است.
در دیگر سو، فیزیکدانان کوانتوم قرار دارند که بر این واقعیت عجیب که سیستم های کوانتومی ظاهراً اشیاء متعیَن و متحیّز ی [مکانمند] در فضا نیستند مگر اینکه ما به مشاهده ی آنها بپردازیم، با تحیّر می نگرند. آزمایش از پی آزمایش نشان داده است—[آزمایش هایی] که خرد عرفی را به چالش می کشند– که اگر فرض بگیریم که ذرات سازنده ی اشیاء معمول، وجودی عینی و مستقل از [ذهن] مشاهده گر دارند، با پاسخ هایی نادرست مواجه می شویم. درس اصلی فیزیک کوانتوم روشن است: هیچ شیء همگانی ای وجود ندارد که آن بیرون در فضایی از-پیش-موجود قرار داشته باشد. همانطور که جان ویلر فیزیک دان تصریح می کند «با وجود اینکه گفتن اینکه جهان «آن بیرون» مستقل از ما وجود دارد ،در شرایط معمول، سودمند است، اما دیگر نمی توان به چنین دیدگاهی باور داشت.»
بنابراین در حالی که دانشمندان علوم اعصاب در تلاش اند بفهمند که چگونه چیزی همچون واقعیتِ اول-شخص می تواند وجود داشته باشد، فیزیک دانان کوانتوم با این [مسئله ی] رازآمیز درگیرند که چگونه ممکن است چیزی به جز واقعیتِ اول-شخص وجود داشته باشد. خلاصه اینکه، همه ی راه ها به مشاهده گر (observer) ختم می شوند. و اینجاست که می توانید هافمن را بیابید—[دانشمندی] که مرزها را در می نوردد، سعی در به دست دادن مدلی ریاضی از [ذهن] مشاهده گر دارد، و در تلاش است تا به واقعیتِ در پسِ توهم دست یازد. Quanta Magazine در پی دیداری با او سعی در فهم بیشتر [مسئله] داشته است.
گِفتِر: مردم غالباً تکامل داروینی را به عنوان استدلالی موید اینکه ادراکات حسی ما به طرز بسنده ای واقعیت را منعکس می کنند به کار می گیرند. آنها می گویند «بدیهی است که ما باید به گونه ای به واقعیت متصل بوده باشیم در غیر این صورت می بایست در گذشته ای بسیار دور نابود می شدیم. اگر من فکر کنم که یک درخت نخل در برابرم می بینم اما [شیء مذکور] در واقع یک ببر باشد، من به دردسر افتاده ام.»
هافمن: درست است. استدلال کلاسیک این است که آن دسته از نیاکان ما که درست تر [ دقیق تر] می دیدند نسبت به آنها که نادرست تر می دیدند مزیت رقابتی داشتند و بنابرین احتمال انتقال ژن هایی که حاوی کدِ ادراکِ درست تر بودند در آنها زیادتر بوده است، در نتیجه پس از هزاران نسل می توانیم کاملا مطمئن باشیم که ما نوادگان کسانی هستیم که درست تر می دیدند، و بنابراین ما هم درست [همه چیز را آنگونه که در واقعیت هست] می بینیم. اما من فکر می کنم [ چنین دیدگاهی] به غایت نادرست است. [این دیدگاه] فهم درستی از واقعیتِ [سازوکار] بنیادی تکامل ندارد، و آن اینکه تکامل مبتنی بر توابع سازگاری [انطباقی] (fitness functions) است—توابع ریاضی ای که توضیح می دهند چگونه و به چه خوبی ای یک استراتژی به اهداف بقا و تولید مثل دست می یابد. [ در این راستا] فیزیکدانِ ریاضیاتی شِتان پراکاش قضیه ای را که من طرح کرده بودم به اثبات رسانده است: بر اساس [سازوکارِ] تکامل از طریق انتخاب طبیعی، ارگانیسمی که واقعیت را آنگونه که [در واقع] هست می بیند، در مقایسه با ارگانیسمی به همان پیچیدگی که هیچ [قسمی] از واقعیت را ادراک نمی کند اما [درعوض] تنها برای سازگاری وفق یافته است، هرگز سازگارتر نخواهد بود، هرگز.
گفتر: شما برای نشان دادن این [قضیه] شبیه سازی های کامپیوتری نیز انجام داده اید. می توانید مثالی بیاورید؟
هافمن: فرض کنید در واقعیت منبعی [ذخیره ای] مانند آب وجود دارد که می توانید مقدار موجود آن را در یک ترتیب عینی کمیت بندی کنید—آب بسیار کم، مقدار متوسط آب، آب بسیار زیاد. حال فرض کنید که تابع سازگاری شما خطی است، پس مقدار کمی آب مقدار کمی سازگاری، مقدار متوسط آب مقدار متوسط سازگاری و آب بسیار زیاد سازگاری بسیار زیادی را برای شما به دست خواهد داد—در این صورت، ارگانیسمی که حقیقتِ [مقدارِ] آب موجود در جهان را می بیند برنده خواهد شد، اما تنها بدین دلیل که تابع سازگاری [ در این مورد] بر حسب اتفاق با ساختار حقیقیِ [ منابع آب] در واقعیت همسو شده است. به طور کلی [اما] در جهان واقع، هرگز اینگونه نخواهد بود. [شرایط] واقعی تر [ آنچه فی الواقع هست] یک منحنی زنگوله ای است—مثلا، با آب بسیار کم از تشنگی می میرید، اما با آب بسیار زیاذ غرق خواهید شد، و فقط جایی بین این دو برای بقا مناسب است. حال تابع سازگاریِ [ما ارگانیسم ها] با ساختارِ در جهان واقعی تطابق ندارد. و همین امر کافیست که حقیقت (truth) به انقراض رانده شود. برای مثال، ارگانیسمی که برای سازگاری وفق یافته است ممکن است مقادیر کم و زیادی از یک منبع موجود را مثلا، به صورت قرمز، برای نشان دان سازگاری کم، ببیند در حالی که ممکن است مقادیر میانی را به صورت سبز، به نشانه ی سازگاری زیاد، ببیند. ادراکات [این چنین ارگانیسمی] با سازگاری منطبق خواهد بود، اما نه با حقیقت. [این ارگانیسم] هیچ تمایزی بین کوچک و بزرگ نخواهد دید—[ازآنجا که] تنها رنگ قرمز را می بیند—اگر چه چنین تمایزی در واقعیت وجود دارد.
گفتر: اما چگونه دیدن یک واقعیت کاذب می تواند برای بقای یک ارگانیسم سودمند باشد؟
هافمن: [در اینجا] استعاره ای هست که تنها طی سی یا چهل سال گذشته برای ما میسر شده است، و آن میانای دسک تاپ [ واسط کاربری] (desktop interface) است. فرض کنید آیکون آبی رنگ مستطیلی شکلی در گوشه ی راست پایین دسک تاپ کامپیوتر شما قرار دارد—آیا این بدان معناست که خودِ فایل [نیز] آبی رنگ و مستطیلی شکل است و در گوشه ی راست پایین کامپیوتر شما زندگی می کند؟ البته که نه. اما این [ملاحضات] تنها چیزی است که می توان در باره ی هر چیزی که روی دسک تاپ قرار دارد اظهار کرد—[اینکه] این چیز رنگ، موقعیت مکانی، و شکل دارد. اینها تنها مقولاتِ در دسترسِ شما هستند، و با این وجود هیچ کدام از آنها در باره ی خودِ فایل و یا هر چیز دیگری در [درونِ] کامپیوتر صادق نیستند. آنها اصلا امکان ندارند که صادق باشند. این چیز جالب توجهی است. اگر تمام دیدگاه شما از واقعیت محدود به دسک تاپ می بود، نمی توانستید توصیف صادقی از احشاء [اندرونه ی] (innards) کامپیوتر به دست دهید. و با این همه دسک تاپ سودمند است. آن آیکون آبی رنگِ مستطیلی شکل رفتار مرا هدایت می کند، و واقعیت پیچیده ای را که به دانستن اش نیازی ندارم از من پنهان می کند. این ایده ی کلیدی است. تکامل ما را با ادارکاتی که به ما اجازه می دهند بقا پیدا کنیم شکل داده است. [این ادراکات] رفتارهای انطباقی را هدایت می کنند. اما قسمتی از این [هدایت] شامل پنهان داشتن چیزی است که نیازی به دانستن اش نداریم. و این [قسم پنهان داشته شده] تقریبا همه ی واقعیت است، حال هر چه که واقعیت [ فی نفسه] می خواهد باشد. اگر مجبور بودید تا آن همه زمان را صرف فهمِ [کل واقعیت] کنید، ببر شما را می خورد.
گفتر: بنابرین تمامی آنچه که ما می بینیم یک توهم بزرگ است؟
هافمن: ما به گونه ای شکل یافته ایم که [تنها] ادارکاتی را داشته باشیم که ما را زنده نگه می دارند، پس مجبوریم که آنها را جدّی بگیریم. اگر من چیزی را ببینم که فکر می کنم یک مار است، آن را به دست نمی گیرم. اگر قطاری ببینم، خودم را جلوی آن نمی اندازم. من این نماد ها [ یا آیکون ها] را تکامل داده ام تا به بقای من کمک کنند، پس باید آنها را جدّی بگیرم. اما این یک خطای منطقی است که فکر کنیم اگر مجبوریم [این نمادها] را جدّی بگیریم، [به همان نحو] نیز مجبوریم آنها را واقعی بپنداریم.
گفتر: اگر مارها مار نیستند و قطار ها قطار نیستند، [پس] آنها چه هستند؟
هافمن: مارها و قطارها، همچون ذرات فیزیک، هیچ ویژگی عینی و مستقل-از-ذهنی ندارند. ماری که من می بینم توصیفی است که توسط سیستم حسّی من ایجاد شده است تا مرا نسبت به پیامد های سازگاری کنش هایم آگاه سازد. تکامل نه راهکار های بهینه، که راهکار هایی قابل قبول را شکل می دهد. یک مار راهکار قابل قبولی است در پاسخ به این مسئله که من در شرایطی خاص چگونه عمل کنم. مارها و قطارهای من بازنمودهای ذهنی من هستند؛ مارها و قطار های شما بازنمودهای ذهنی شما هستند.
گفتر: چگونه در ابتدا به این مسائل علاقه مند شدید؟
هافمن: در نوجوانی بسیار علاقه مند به این سوال بودم که «آیا ما [انسان ها] ماشین هستیم؟» مطالعات من در علم اینطور نشان می داد که آری [ ما ماشین هستیم]. اما پدر من یک کشیش بود، و در کلیسا اینطور می گفتند که ما [ماشین] نیستیم. پس من تصمیم گرفتم خودم [مسئله] را برای خودم حل کنم. [این مسئله] یک جور سوال شخصی مهم است—اگر من یک ماشینم، دوست دارم که این [ واقعیت] را کشف کنم! و اگر [یک ماشین] نیستم، دوست دارم بدانم، که آن جادوی خاصّ فراسوی ماشین چیست؟ اینطور شد که در سال 1980 به آزمایشگاه هوش مصنوعی در MIT رفتم و مشغول کار بر روی ادراک ماشینی (machine perception) شدم. رشته ی تحقیقات بینایی [در آن زمان] به موفقیت های جدیدی در ایجاد مدل های ریاضی برای قابلیت های بینایی خاصّی دست یافته بود. من متوجه شدم که [این مدل ها] همگی ساختار ریاضی مشترکی دارند، بنابراین فکر کردم که ممکن است ساختار صوری ای برای [مقوله ی] مشاهده (observation) طراحی کرد که تمامی آنها [این مدل ها]، [و] شاید تمامی حالات (modes) ممکن مشاهده را در برگیرد. من تاحدودی از آلن تورینگ الهام گرفتم. هنگامی که او ماشین تورینگ را اختراع می کرد، در تلاش بود تا مفهومی از محاسبه را به دست دهد، و به جای قرار دادن بزک دوزک های [غیر ضروری] بر [ ماشین اختراعی اش]، او چنین گفت که، بیایید ساده ترین، پیراسته ترین توصیف ریاضی ای راکه ممکن است جواب دهد به دست آوریم. آن صورت گرایی (formalism) ساده [اکنون] بنیان علم محاسبه [-ی کامپیوتری] است. پس از خود پرسیدم، که آیا می توانم بنیان صوریِ به همان صورت ساده ای را برای علم مشاهده [نیز] فراهم کنم؟
گفتر: یک مدل ریاضی از آگاهی.
هافمن: درست است. شهود [اولیه ی] من این بود که تجربیات آگاه وجود دارند. من دردها، مزه ها، بوها، تمام تجربیات حسی ام، حالات، عواطف و… دارم. پس اینطور خواهم گفت [استدلال کردم] که: یک قسم از این ساختار آگاهی مجموعه ای از تمامی تجربیات ممکن است. هنگامی که من در حال از سر گذراندن تجربه ای هستم، بر اساس این تجربه ممکن است بخواهم آنچه را در حال انجام دادنش هستم تغییر دهم. پس به مجموعه ای از کنش هایی که ممکن است در پیش گیرم و [همینطور] یک استراتژی تصمیم گیری، که با توجه به تجربیاتم، به من اجازه می دهد که چگونگی انجام کنش ام را تغییر دهم نیاز دارم. این ایده ی اصلی کل [پروژه] است. من فضایی از تجربیات X را دارم [تعریف کرده ام]، فضایی از کنش ها G، و یک الگوریتم D ، که به من این امکان را می دهد که با توجه به تجربیاتم [ در لحظه] کنش جدیدی را در پیش گیرم. سپس من یک W به عنوان [نُماد] یک جهان فرض گرفتم، [جهانی] که یک فضای احتمال نیز هست. جهان به گونه ای بر ادراکات من تأثیر می گذارد، بنابرین یک نقشه ی ادراکات P از سوی جهان به سمت تجربیات من وجود دارد، و وقتی من کنشی را انجام می دهم، جهان را تغییر می دهم، پس نقشه ی[ دیگری] A از فضای کنش ها به سمت جهان وجود دارد. این کل ساختار این [مدل] است. شش عنصر. مدعای [من] این است که: این [مدل] ساختار آگاهی است. من این [مدعا] را پیش روی همگان قرار دادم تا دیگران چیزی برای حمله کردن [ابطال کردن] داشته باشند.
گفتر: اما اگر یک W ایی هست، آیا می گویید که جهانِ خارجی ای هست؟
هافمن: نکته ی شگفت آور در مورد این [مدل] همین جاست. من می توانم [عنصر] W را از مدل بیرون بکشم و یک کنش گر آگاه (conscious agent) به جای آن قرار دهم و در نتیجه مداری از کنش گرهای آگاه به دست دهم. در واقع، شما می توانید شبکه های بسیاری با پیچیدگی دلخواه داشته باشید. و جهان [ در واقع] همین است.
گفتر: [یعنی] جهان تنها [متشکل از] کنش گرهای آگاه دیگر است؟
هافمن: من آن را واقع گرایی آگاه (conscious realism) می نامم: واقعیت عینی تنها [ متشکل از] کنش گرهای آگاه است، تنها [متشکل از] زاویه های دید. جالبتر اینکه، می توانم دو کنش گر آگاه را در تعاملِ با یکدیگر قرار دهم، به طوری که ساختار ریاضی این تعامل نیز الزامات تعریف یک کنش گر آگاه را برآورده سازد. این [معادلات] ریاضی چیزی را بر من افشا می کند. من می توانم دو ذهن را برگیرم، و این دو می توانند یک ذهنِ واحدِ یکپارچه ی جدید ایجاد کنند. بگذارید یک مثال ملموس بزنم. ما در مغز خود دو نیم کره داریم. اما وقتی جراحی شکاف مغزی انجام می دهید، [یعنی] برش عرضی کاملِ جسم پینه ای مغز، شاهدی روشن از [وجود] دو آگاهی متمایز [در یک مغز] خواهید داشت. قبل از اینکه این جداسازی اتفاق بیافتد، چنین به نظر می رسید که [ تنها] یک آگاهی واحدِ یکپارچه وجود داشت. پس نامحتمل نیست که [باور داشته باشیم] یک کنش گر آگاهِ واحد وجود دارد. و با این وجود اینگونه نیز هست که دو کنش گر آگاه آنجا [ در مغز] وجود دارند، و شما می توانید [وجودِ] این [دو را] هنگامی که [ دو نیم کره] از هم جدا هستند ببینید. من انتظار چنین چیزی را نداشتم، ریاضیات مرا وادار به پذیرش این [نتیجه گیری] کرد. [محاسبات ریاضی] نشان داد که من می توانم مشاهده گرهای جداگانه ای را برگیرم، کنار هم بگذارم و مشاهده گر های جدید ایجاد کنم، و این کار را تا بی نهایت ادامه دهم. [ و همینطور] تاآخر کنش گر های آگاه هست.
گفتر: اگر [همینطور] تا آخر کنش گرهای آگاه هست، همه زاویه های دید اول-شخص، چه بر سر علم می آید؟ علم همواره توصیفی سوم-شخص [عینی] از جهان بوده است.
هافمن: این تصور که آنچه ما در حال انجام آنیم اندازه گیری اشیاءِ دسترس پذیر همگانی است، این تصور که عینیت از این امر منتج می شود که شما و من می توانیم شئ ای یکسان را در شرایطی دقیقاً یکسان اندازه بگیریم و نتایج یکسانی را به دست دهیم—[اکنون] طبق مکانیک کوانتوم کاملاً روشن است که این تصور باید از میان برداشته شود. فیزیک به ما می گوید که هیچ شئی فیزیکی [دسترس پذیر] همگانی وجود ندارد. پس قضیه از چه قرار است؟ من این چنین در این باره می اندیشم: من می توانم با شما درباره ی سردردم حرف بزنم و باور داشته باشم که به طرزی موثر در حال ارتباط برقرار کردن با شما هستم، زیرا که شما [هم] سردرد ها ی خودتان را داشته اید. چنین چیزی در رابطه با [ حرف زدن درباره ی] سیب ها و ماه و خورشید و کیهان هم صادق خواهد بود. همانطور که شما سردرد خودتان را دارید، ماه خودتان را نیز دارید. اما من فرض می گیرم که [ماهِ شما] به طرز مربوطی مشابه [ماهِ من] است. این فرضی است که می تواند کاذب باشد، اما [به هر حال این فرض] منبع ارتباط من است، و این بهترین کاری است که در رابطه با [مسئله ی] اشیاء فیزیکی همگانی و علم عینی از ما ساخته است.
گفتر: به نظر نمی رسد که افراد زیادی در علوم اعصاب و یا فلسفه ی ذهن درباره ی فیزیک بنیادی بیاندیشند. آیا فکر می کنید که [این امر] مانعی بر سر راه آنهایی که در پی فهم آگاهی هستند بوده است؟
هافمن: فکر می کنم این گونه بوده است. نه تنها آنها پیشرفت های فیزیک بنیادی را نادیده می گیرند، بلکه غالباً [غفلت خود را] به صراحت بیان می کنند. آنها آشکارا خواهند گفت که فیزیک کوانتوم ارتباطی با جنبه های کارکردهای مغزی که به طور علّی در آگاهی دخیل اند ندارد. آنها اطمینان دارند که [علّت آگاهی] می بایست خاصّه های(properties) کلاسیک فعالیت نورونی باشند—افزایش یا کاهش ناگهانی آهنگِ [شلیک نورون ها]، قدرت اتصالِ در سیناپس ها، و همچنین شاید خاصّه های دینامیکی–، [خاصّه هایی] که مستقل از هر مشاهده گری وجود دارند. اینها همه مفاهیم بسیار کلاسیکی تحت فیزیک نیتونی هستند، جایی که زمان مطلق است و اشیاء به طور مطلق وجود دارند. [تعجبی ندارد که] دانشمندان علوم اعصاب متحیَراند که چرا پیشرفتی حاصل نمی کنند. آنها خود را از بینش ها و خط شکنی هایی که فیزیک به بار آورده است محروم می کنند. این بینش ها در دسترس ما هستند، و با این همه [محققانِ] رشته ی من می گوید « نه متشکریم، ما به همان نیوتون می چسبیم. ما در فیزیک مان 300 سال عقب خواهیم ماند.»
گفتر: من فکر می کنم آنها به مدل کسانی همچون راجر پنرُز و استوارت هَمِرُف واکنش نشان می دهند، [مدل هایی که بر اساس آنها] هنوز یک مغز فیزیکی وجود دارد، [مغزی] که هنوز در فضا سکونت دارد، اما ظاهراً برخی اعمال محیرالعقول انجام می دهد. در مقابل، شما می گویید که، «ببینید، مکانیک کوانتومی به ما می گوید که ما باید نفسِ مفهوم «اشیاء فیزیکی ای» که در «فضا» وجود دارند را به پرسش بکشیم.»
هافمن: فکر می کنم کاملا درست است. دانشمندان علوم اعصاب می گویند که « ما نیاز نداریم به آن گونه از فرایند های کوانتومی استناد کنیم، ما نیاز نداریم که توابع موجی کوانتومی دورن نورون ها فروریزند، ما می توانیم به سادگی از فیزیک کلاسیک برای توصیف فرایندها در مغز اسفاده کنیم.» من [در مقابل] بر درس بزرگ تر مکانیک کوانتوم تاکید می کنم: نورون ها، مغزها، فضاو … اینها فقط نماد هایی هستند که ما استفاده می کنیم، آنها واقعی نیستند. این طور نیست که مغز کلاسیکی در کار باشد که برخی شعبده بازی های کوانتومی اجرا بکند. [مسئله] این است که هیچ مغزی وجود ندارد! مکانیک کوانتوم می گوید که اشیاء کلاسیک—از جمله مغزها—وجود ندارند. بنابراین این ادعایی بسیار ریشه ای تر درباره ی ماهیت واقعیت است و دربردارنده ی مغزی که برخی محاسبات کوانتومی حیرت آور انجام می دهد نیست. بنابراین حتی پِنرُز هم به اندازه ی کافی در نظریه ی خود پیش نرفته است. اما، می دانید، بیش تر ما واقع گرا به دنیا می آییم. ما فیزیکالیست به دنیا می آییم [و] کنار گذاشتن این [واقع گرایی] واقعاً، واقعاً دشوار است.
گفتر: بازگردیم به سوالی که در نوجوانی با آن شروع کردیدريال آیا ما ماشین هستیم؟
هافمن: نظریه ی صوری کنش گرهای آگاه که من در حال بسط آن هستم از لحاظ محاسباتی جهان-شمول است—بدین معنا، این یک نظریه ی ماشین (machine theory) است. و [دقیقاً] از آن روی که نظریه از لحاظ محاسباتی جهان-شمول است، من می توانم تمامی علوم شناختی و شبکه های عصبی را از این نظریه انتاج کنم. با این همه در حال حاضر من فکر نمی کنم که ما ماشین هستیم—تا حدودی به این دلیل که من میان بازنمود ریاضی و آنچه که مورد بازنمود قرار می گیرد تمایز قائل ام. به عنوان یک واقع گرای آگاه، من تجربیات آگاه (conscious experiences) را به عنوان اولیّاتِ هستی شناختی، [به عنوان] بنیادی ترین برسازنده های جهان، بر می نهم. من ادعا می کنم که تجربه ها سکه ی واقعی در این سرزمین [جهان] هستند. تجربیات زندگی هر روزه—احساس واقعی من از یک سردرد، احساس واقعی من از مزه ی شکلات– این است آن ماهیتِ قصویِ (ultimate nature) واقعیت.
.
.
افزوده ی مترجم:
طیِ ایمیلی به دکتر هافمن نظر ایشان را در رابطه با پیامد های تعارض آمیز (Antinomic) نظریه ی «واقع گرایی آگاه» جویا شدم– اینکه چگونه چنین نظریه ای ،که در نهایت در صدد فراپیش نهادن یک «تئوری همه چیز» است، به هنگام کاربست نظریه بر خودِ نظریه به چالش کشیده نخواهد شد؟
پروفسور هافمن عزیز،
از مطالعه ی یافته ها ی تحقیقات شما درباره ی ادراک انسانی بسیار هیجان زده شدم؛ تحقیقات شما، در صورتی که به نحو مقتضی مورد توجه جامعه ی فلسفی قرار گیرد، تأثیر فاجعه باری بر معرفت شناسی کنونی ما خواهد داشت—البته من چنین «تأثیر فاجعه باری» را نوعی پیشرفتِ در فلسفه می دانم.
به هر حال، من می خواستم بدانم که آیا شما تبعات خود-متناقض قضیه ی خود را در نظر آورده اید یا نه:
الف) قضیّه: «اگر ادارکات حسی ما توسط تکامل از طریق انتخات طبیعی شکل یافته اند، آنگاه احتمال اینکه ما واقعیت را آنگونه که [فی نفسه] هست ادراک کنیم، صفر است»!
ب) نتیجه: آنگاه «فضا و زمان» همراه با آن «گوجه فرنگی قرمز» مقابل چشمان من صرفاً «افسانه هایی سودمند» خواهند بود. به عبارت دیگر آنها در واقعیت وجود ندارند.
اما
اگر «زمان» در واقعیت وجود ندارد، آنگاه تکامل، که بنا به تعریف پیشاپیش مبتنی بر وجود «زمان» است، نیز باید نادرست باشد! و این، در تحلیل نهایی، به این ادعای تناقض آمیز می انجامد که «اگر تکامل صادق باشد، آنگاه تکامل کاذب است!»–به عبارت دیگر، برای شروع، «نظریه ی میانای» (interface theory) شما باید به طرز اجتناب ناپذیری صدق تکامل/زمان را از پیش فرض بگیرد، اما نظریه در انتهای تحقیق منجر به نفی صدق یا حقیقتِ زمان/تکامل می گردد. به طور خلاصه، اگر «زمان» یک «افسانه ی سودمند» است، آنگاه تکامل یک «افسانه ی سودمند» است، و اگر تکامل یک «افسانه ی سودمند» است، آنگاه نظریه ی خودِ شما نیز یک «افسانه ی سودمند» است!
این نتیجه گیری به ظاهر مهمل خود می تواند دستاورد بزرگی در معرفت شناسی باشد؛ همانگونه که هگل پیش گویی کرده بود، آخرین مرحله در ادیسه ی روح مطلق هنگامی است که روح (یا جان) در نهایت (در پایان تاریخ) از سرشت خود-متناقضِ معرفتِ خود، آگاهی کسب می کند، و آنگاه است که انسان در خواهد یافت که به راستی که خودِ زندگی یک تناقض است.
آیا این مسئله را مستقلاً در جایی بررسی کرده و یا مورد خطاب قرار داده اید؟
هم اکنون مشغول ترجمه ی مصاحبه شما در Quanta Magazine برای یک وب سایت فلسفه ی ایرانی هستم. در صورتی که لطف کرده به این ایمیل پاسخ دهید و موضوع را آنگونه که خود مناسب می دانید مورد خطاب قرار دهید، پاسخ شما را به ترجمه ی مصاحبه ی شما ضمیمه خواهم کرد.
با احترام
.
.
بعثت عزیز،
با سپاس از ایمیل و سوال خردمندانه ی شما.
شما به درستی نتیجه می گیرید که قضیه ی «سازگار ی-حقیقت-را-شکست-می دهد» (FBT) به یک تناقض می انجامد. در واقع، این امید من بود هنگامی که درباره ی امکان صدق چنین نظریه ای شروع به تحقیق کردم. قضیّه ی [من] یک فرض بنیادی زیست شناسی تکاملی متعارف را—اینکه فضا و زمان، و اشیاء فیزیکی همچون DNA وجود دارند حتی اگر ادراک نشوند—ابطال می کند.
اما من چنین [وضعیت تعارض آمیزی] را شیوه ی متعارف برای نیل به پیشرفت در علم می دانم. ما بهترین نظریه های علمی خود را برمی گیریم و آنها را تا حدّ نهاییشان تحت فشار قرار می دهیم و تلاش می کنیم که آنها را بشکنیم [ابطال کنیم]. اگر در شکستن نظریه ی سترگی موفق شویم، ناامید نمی شویم. بر عکس، چنین چیزی لحظه ای بزرگ از یک اکتشاف، و فرصتی بزرگ برای بازبینی و بهبود نظریه هامان خواهد بود.
ما همچنین با مصاف کردن نظریه ها در برابر هم و جستجو برای تناقضات، سعی در شکستن آنها داریم. از این جمله است وضعیت نظریه ی نسبیت عام و نظریه ی میدان کوانتومی. این دو نظریه هم دیگر را نقض می کنند، و بنابراین یکی و یا هر دوی آنها نمی تواند، در شکل کنونی آنها، درست باشند. باز هم، ما ناامید نمی شویم. ما از این امکان که می توانیم چیزی ژرفت تر درباره ی جهان بیاموزیم به هیجان می آییم.
قضیه ی «سازگاری-حقیقت-را-شکست-می دهد» FBT با استفاده ار هسته ی الگوریتمی نظریه ی تکاملی، یعنی صوری گرایی (formalism) نظریه ی بازی تکاملی، نشان می دهد که برخی از پیش فرض های فیزیکالیستیِ پیرامونیِ نظریه ی تکامل تقریباً به طور حتم نادرست هستند. این [وضعیت] سپس ما را وا می دارد تا به جستجوی بنیان ها ی جدیدِ غیر-فیزیکالیستی برای نظریه ای علمی درباره ی واقعیت بپردازیم. یک محدودیت [و یا قید] بر این نظریه ی جدید این است که هنگامی که در نهایت آن را به میانای فضا-زمانی انسان هوشمند (homo sapiens) باز می گردانیم، [هنوز] باید [بتوانیم] تکامل داروینی متعارف را از آن منتج کنیم.
دانشمندان بدین طریق با نظریه های خود برخورد می کنند: این نظریه ها ابزارهای شگفت انگیزی هستند که به ما در تدقیق ادعاهایمان در باره ی واقعیت کمک می کنند. بدین طریق ما این شانس را داریم که دریابیم دقیقا کجا مرتکب خطا شده ایم. هیچ نظریه و هیچ دانشمندی اتُوریته ندارد. هر نظریه ایی یک ابزار مفید است ، و هر دانشمندی دانشجوی طبیعت. دانشمندان نیز انسان اند، و برخی دانشمندان نسبت به ادعاها ی علمی خود متعصب هستند. اما علم به عنوان یک پروژه ی اجتماعی با مصاف کردن دانشمندی در برابر مدعا های مختلف و با مستلزم داشتن همه ی نظریه ها به دقیق و ابطال پذیر بودن راه حلّی برای چنین جزم گرایی ای به دست می دهد.
بزرگ ترین مانع بر سر راه پیشرفت علمی این پیش فرض است که ما پیشاپیش همه چیز را می دانیم. و بزرگ ترین کمک، بازشناسی هوشیارانه ی حدود تصورات کنونی ما و تمایل به بهینه سازی دقیق و آزمون پذیر نظریه های کنونی ما است.
من در جایی دیگر نظریه ای غیر-فیزیکالیسیتی از واقعیت پیش نهاده ام. همچنین چند مقاله ی اخیر را که نظریه ی [من] را بسط می دهند ضمیمه کرده ام. نظریه ی من احتمالاً نادرست است. اما من در تلاش ام تا آن را دقیق تر کنم، تا بتوانیم دریابیم که [نظریه] دقیقاً در کدام نقطه به خطا منجر می شود، و تا شاید شانسی نسبی برای ترمیم آن داشته باشیم، و یا یک نوع تماماً جدید ی از نظریه را بیاغازیم.
بهترین آرزوها
دان.
.
.
Dear Prof. Hoffman,
I couldn’t be more thrilled at reading the findings of your research into human perception; your research would, if duly noticed by the philosophical community, have no less than catastrophic impact on our epistemology at large–and I would consider such a “catastrophic impact” as philosophical progress actually.
Nonetheless, I was wondering if you’d considered one major self-refuting implication of your theorem:
- A) “If our senses have developed through evolution by natural selection, then the probability that we perceive reality as it is, is zero”
- B) Then “time and space” along with the proverbial “red tomato” in front of me are just “useful fictions” i.e. they do not exist in reality.
BUT
If “time” does not exist in reality, then evolution, which is by definition predicated on the existence of “time”, has to be false! And this, in the final analysis, amounts to arguing that ” if evolution is true, then evolution is false”!–in other words, to get off the ground, the “interface theory” has to inevitably presume the truth of evolution/time, yet the theory finds itself negating the truth of time/evolution by the end of the inquiry. More succinctly yet, if “time” is a “useful fiction”, then evolution is a “useful fiction”, and if evolution is a “useful fiction” then the “interface theory” is a “useful fiction”!
This seemingly absurd conclusion might well be the greatest achievement in epistemology; as Hegel prognosticated, the last stage in the odyssey of the Absolute Spirit is when the Spirit finally (at the end of History) gains consciousness of the self-contradictory character of its self-knowledge; then, man will come to realize that truly his life is a paradox.
I wonder if you have addressed this issue independently.
P.S.: Currently I’m translating your Quanta Magazine interview for an Iranian philosophy website; in case you are kind enough to reply to this very email, addressing the issue above as you see fit, I would annex your reply to the end of your interview.
Respectfully,
Bessat Elmie
Dear Bessat,
Thank you for your email, and your insightful question.
You are right to conclude that the “Fitness-Beats-Truth” (FBT) theorem raises a paradox. Indeed, that was my hope when I began investigating the possibility that such a theorem might be true. The theorem does falsify a major assumption of standard evolutionary biology—that space and time, and physical objects such as DNA, exist even if they are not perceived.
But I view this as a standard way to make progress in science. We take our best scientific theories and push them to their limits to try to break them. If we succeed at breaking a great theory, we aren’t dismayed. To the contrary, it is a great moment of discovery, and a great opportunity to revise and improve our theories.
We also try to break our theories by pitting them against each other, looking for contradictions. Such is the case for general relativity and quantum field theory. They contradict each other, and so one or both cannot, in their current form, be correct. Again, we aren’t dismayed by this. We are excited at the possibility to learn something deeper about the world.
The FBT theorem uses the algorithmic core of evolutionary theory, namely the formalism of evolutionary game theory, to show that some of the peripheral physicalist assumptions of evolutionary theory are almost surely false. This then prompts us to look for new, non-physicalist, foundations for a scientific theory of reality. One constraint on this new theory must be that when we project it back into the space-time interface of Homo sapiens, we should get back standard Darwinian evolution.
This is the way that scientists treat their theories: they are wonderful tools that help us to be precise in our claims about reality. That way we have a chance to find out precisely where we are wrong. No theory and no scientist is an authority. Each theory is a helpful tool, and each scientist is a student of nature. Scientists are human beings, and some scientists are dogmatic about their scientific claims. But science as a social enterprise provides a remedy for such dogmatism, by pitting scientists with different claims against each other, and by requiring all theories to be precise and subject to possible falsification. The greatest obstacle to scientific progress is the assumption that we know it all already. The greatest help is a sober recognition of the limits of our current ideas, and a willingness to try to make precise and testable improvements to our current theories.
I have proposed a non-physicalist theory of reality here. I have also attached some recent papers that develop the theory. My theory is probably wrong. But I strive to make it precise, so that we can find out precisely where it is wrong, and perhaps have a chance to fix it, or launch an entirely new kind of theory.
Best wishes,
Don
.
.
کلیپی دو دقیقهای از دونالد .اچ هافمن (زبان اصلی)
فایل pdf متن موجود در این صفحه
.
.
استدلال علیه واقعیت
مصاحبه با دونالد .اچ هافمن
مترجم: بعثت علمی
.
.
بسیار عالی ، لذت بردم از این بحث علمی و به هنگام
jaw-dropping
پرسشی که به ذهنم می رسد این است که امتناع جمع نقیضین به عنوان اصلی که ذهن -هر چه که هست- به آن ملتزم است از کجاست؟ آقای بعثت پرسیده اند که نظریۀ غیرفیزکالیستی هافمن پیامدهای متناقضی دارد از جمله آنکه اگر زمان واقعیتی عینی ندارد، پس تکامل و در نتیجه خود نظریۀ هافمن نیز افسانه ای بیش نیست. حال می پرسم اینکه ذهن چنین تناقضی را نمی پذیرد دلیلش چیست؟ آیا این را نیز می توان با میانجی دسک تاپ (desktop interface) توضیح داد؟ می توان نشان داد که این کاری شدنی نیست چون به نوعی تناقض می انجامد!! حال باز پرسش این است که این قواعدی که ذهن با سرسپردگی کامل از آن تبعیت می کند چگونه ممکن شده اند؟ با سپاس
اگر، و تنها اگر متعهد به پارادایم تکاملی باشیم، آنگاه باید بپذیریم که به هر حال فهم ناپذیر بودن تناقض (برای ما انسان ها)نیز خود فراورده ی فرایند ها ی انتخاب طبیعی بوده است، زیرا که طبق ساز و کار تکامل تمامی، تاکید می کنم، تمامی داشته ها و خصیصه های روان-تنی کنونی ما–از هاضمه تا حافظه و قدرت استدلال–می بایست، در تحلیل نهایی، فراورده ی انتخاب طبیعی باشند، اینطور نیست؟
صالح، شما پرسش بنیادی را به خوبی بیان کرده اید که« امتناع نقیضین به عنوان اصلی که ذهن–هر چه که هست– به آن ملتزم است از کجاست؟» در پاسخ تنها باید یادآور شد که پاسخ صرفا علمی به به این پرسش این خواهد بود که باور به اصل امتناع تناقض می باست در طی میلیون ها سال در روانشناسی ما انسان ها تکامل یافته باشد، آن هم صرفا به این دلیل که باور به چنین اصل بنیادی ای متضمن بقای گونه ی انسان بوده است–اینکه انسان پیشاتاریخی تصور کند که ببر مقابل او هم زنده است و هم مرده آشکارا بقای او را به خطر می انداخت.
حال پرسش بنیادی تر این است که اگر این روایت طبیعی سازنده Naturalizing از اصول منطق را، به هر دلیلی، نپذیریم، آنگاه پاسخ ما به اینکه امتناع تناقض «از کجاست؟» چه خواهد بود؟ آیا باید به «وسوسه ی استعلا» ی مان تن در دهیم و بپذیریم که امتناع تناقض اصلی ازلی و ابدی است تنیده در تار و پود کیهان؟ آیا باید همچون برخی پسا-ویتگنشتاینی هایی همچون جان سرل بپذیریم که اصول بنیادی ای این چنین «پس زمینه» و «شرایط امکان فهم پذیری رفتار های زبانی ما» هستند و نمی توان آن ها را به پرسش کشید؟–که در این صورت اخیر پاسخ فیلسوفی همچون سرل به پرسش «از کجاست؟» این خواهد بود که «سوالِ شما معنادار نیست!».
من نظر خود را در این باره به تفصیل در مقاله ای با عنوان «نیجه علیه منطق» در همین سایت منشر کرده ام–جالب است که نیچه یافته های علمی هافمن را پیش تر با توسل به استدلال به دست داده بود.
بنظرم چیز جدیدی بر دانسته های ما نمی افزاید. نگاه او به علم کاملا پوپری هست. در مورد واقعیت فیزیک بیرونی و واقعیت ذهنی نیز هرچند جزییاتی را گفته است ولی باز هم همان جهان دوم و سوم پوپر است. نتیجه گیری اینکه واقعیات ذهنی نا منطبق بر واقعیت سودمند هستند, سخنی علمی نیست چون قابل ابطال نیست و برداشتی هگلی است.
نکته ای که آقای هافمن اضافه میکنند دید ریاضیاتی به این ماجراست، که قابل گسترش و است و زوایای جدیدی از این دیدگاه را میتوان از آن استخراج کرد
1. نویسنده (Amanda Gefter) نوشته :
The world presented to us by our perceptions is nothing like reality
که مترجم به درستی ترجمه کرده :
جهانی که از طریق ادارکات حسیِ ما بر ما نُمایانده می شود به هیچ وجه شبیه واقعیت نیست.
این جمله القای نوعی خطای سیستماتیک می کنه در حالی که ظاهرا این ادعای هافمن نیست. تو این فایل دو دقیقه ای زبان اصلی می گه :
What this means is that the probability that we’ve been shaped to see reality as it is, is zero.
ترجمه : این بدین معناست که احتمال این که ما چنین ساخته شده باشیم که واقعیت را کماهو ببینیم صفر است.
این دقیقا حرفی هست که توی مقاله ش با عنوان Natural selection and veridical perceptions میگه. اونجا میگه :
Fitness and access to truth are logically distinct properties. More truthful perceptions do not entail
greater fitness.
ترجمه : سازگاری و دسترسی به حقیقت منطقا خاصه هایی متمایزند. ادراکات حقیقی تر مستلزم سازگاری بیشتر نیست.
این ادعا ها خیلی فرق میکنه با این که اونچه که حس می کنیم «به هیچ وجه شبیه واقعیت نیست». چرا که اولا هافمن ادعا می کنه که تکامل ما رو داره به کجا می بره نه این که همین الان به مقصد رسیدیم. ثانیا طبق چیزی که من از نظریه ی تکامل می دونم اونچه که بقای فرد رو به خطر نندازه از بین نمی ره لذا کاملا ممکنه که بسیاری از ادراکات حسی ما با واقع مطابق باشه چرا که لزوما هر واقعیتی بقای ما رو به خطر نمی اندازه.
بنابراین به نظر من ادعای هافمن اینه که ادراکات حسی ما در نهایت امر بنا به نظریه ی تکامل مایلند که حقایق رو نادیده بگیرن . همین ! نه این که هر چی حس می کنیم به طور سیستماتیک خطاست.
2. نظریه ی هافمن (و هر نظریه ی دیگه ای) نمی تونه پایه هایی رو که برش استوار شده خراب کنه.
چطور نظریه ی تکامل رو پذیرفتیم ؟ با مشاهده و تجربه . یعنی نظریه ی تکامل بر مشاهده و تجربه استواره. حالا اگه بگیم مشاهدات و تجربه های ما احتمالا خلاف واقعند این یعنی نظریه ی تکامل احتمالا خلاف واقعه و این یعنی نظریه ی کافمن احتمالا خلاف واقعه و این یعنی «مشاهدات و تجربه های ما احتمالا خلاف واقعند» احتمالا خلاف واقعه. و اینجا به تناقض می رسیم چرا که چیزی رو که نظریه تصدیق می کنه ، رد می کنه.
حالا اگه ایشون بگه اصل عدم تناقض هم واقعیت نداره، پایه ی تمام پایه های نظریه ش رو نابود کرده. لذا تمام مدل سازی ها، داده های آماری، نتیجه گیری ها، استراتژی ها، نمودار ها، نظریه ی بازی ها و کل اونچه که توی مقالش آورده به همون اندازه واقعیت داره که نقیضشون ! فراموش نکنیم که آنچه به نام ریاضیات در دست داریم و هافمن ازش استفاده می کنه کاملا به اصل عدم تناقض پایبنده.
3. با توجه به پاسخی که هافمن به آقای علمی داده مشخص می شه که خود هافمن متوجه شده که نظریه ش مسلتزم تناقضه ولی صراحتا نمیگه که این یک نقص برای نظریه ش هست. در عوض سعی می کنه خودش رو از اتهام «غیر علمی» بودن تبرئه کنه و بگه که در مسیر علم قرار داره و باعث پیشرفت علمه در حالی که سوال آقای علمی حاوی هیچ اتهامی به شخص هامن نبود بلکه به نظریه ی هافمن بود که یا باید خودش رو از تناقض نجات بده یا حق نداره نتایج یافته های ریاضیات رو که مبتنی بر اصل عدم قطعیت هست معتبر بدونه.
4. در جایی راجع به نان-فیزیکالیسم میگه :
من در جایی دیگر نظریه ای غیر-فیزیکالیسیتی از واقعیت پیش نهاده ام. همچنین چند مقاله ی اخیر را که نظریه ی [من] را بسط می دهند ضمیمه کرده ام. نظریه ی من احتمالاً نادرست است. اما من در تلاش ام تا آن را دقیق تر کنم، تا بتوانیم دریابیم که [نظریه] دقیقاً در کدام نقطه به خطا منجر می شود، و تا شاید شانسی نسبی برای ترمیم آن داشته باشیم، و یا یک نوع تماماً جدید ی از نظریه را بیاغازیم.
واسه من معلوم نیست که چرا هافمن اعتراف می کنه که احتمالا نظریه ش نادرسته. کسی که حتی اصل عدم تناقض رو قبول نداره با چه معیار دیگه ای درستی رو از نادرستی تشخیص میده ؟ (هر معیاری پیشنهاد بدید بر اصل عدم تناقض مبتنیه !) .
همچنین معنای دقیق کردن رو هم نمی فهمم. آیا دقیق کردن معنایی غیر از به واقعیت نزدیک کردن داره ؟ اگه بله اون معنا چیه و چرا ما باید یک تئوری رو دقیق کنیم و اگر نه چرا هافمن فک می کنه امکان واقعی تر کردن نظریه ش رو داره در حالی که فیزیک دان این توانو نداره ؟